دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"سلام ، اینجا تگزاس است"

خوانندگان عزیز ، سلام .. اینجا تگزاس است و هم اکنون مهربانو در حال تایپ نوشته ها از میان گلوله و تیر و تفنگ و پلیس برای شماست .

*************

نترسید بابا تگزاس کجا بود . من همینجام ، پشت کامپیوتر همیشگیم که سمت راستم پنجره ی اتاق خواب مهردخت قرار داره . راستی همین امروز صبح ، مهردخت از همین پنجره گزارش های تگزاسی رو برام ارسال می کرد .


صبح از خواب بیدار شدم .. پرده رو زدم کنار ، بارون قشنگی باریده بود ، نتونستم تشخیص بدم که هنوزم می باره یا نه .. به هر حال ، هوا عااالی بود . 

لباس های پیاده رویم رو پوشیدم ، کارت بانکمو گذاشتم تو جیب شلوارم و گوشی همراهمو برداشتمو زدم به خیابون . 

جالبه ، خیلی کم پیش میاد که خیابونای اطراف خونه م رو صبح زود پای پیاده راه برم ، همیشه برای رفتن اداره یا برگشتن از اون ، عبور میکنم و اونم با ماشین .

اونایی که شاغلن میفهمن من چی میگم و حسرت پیاده روی صبح یعنی چی !!!

بارون ریز و قشنگی می بارید و من از تر شدن زیر اون ابایی نداشتم ،ریه هامو پر از اکسیژن کمیاب می کردم  و بیرون میدادم .. یواش یواش از درون داغ میشدم ولی پوستم خنکٍ خنک . 

مغازه ها یکی یکی باز میشدند و برام جالب بود هنوز خیلی ها رسمٍ آب و جاروی جلوی مغازه رو بجا میارن .

سرگرم نگاه کردن پیام های تازه رسیده تو گوشیم بودم که متوجه شدم ، اتومبیلی  خیلی وقته ، آهسته و پا به پام داره کنارم حرکت میکنه ، سر بلند کردم و با حرکت سر و چشمٍ عاشقانه ی راننده متوجه شدم " چه انسان شریفی بوده که سر و صدا نمیکرده و تقاضاش رو عنوان نمی کرده ، تا تمرکزم بهم نخوره " با انداختن سرم به شیوه ی دختر چهارده ساله های زمان خودم، رو به پایین ، نشون دادم که " اهلش نیستم دادااااش " 

داداش هم حق مطلب رو زود گرفت و پس از پیمون مسیر کوتاهی از یه کوچه پیچید و رفت . 

زمان همینطور می گذشت و من از هوای دل انگیز آبان ماهی لذت می بردم که بارون شدت گرفت  ، در ضمن  تعداد برادران دینی که با درآوردن اصواتی مااااچ مانند، قصد سلام و صبح بخیر به خواهر دینیشون داشتند، هم زیاد میشد ، چهل و پنج دقیقه ای پیاده رفته بودم و دیگه کافی بود . خواستم نون سنگک بخرم که صف خیلی شلوغ بود . نزدیک خونه رسیده بودم که مهردخت تماس گرفت : 

-: سلام مامان ، صبحت بخیر رفتی پیاده روی ؟ 

_: سلام دخترم ، اره عزیزم ، یه کوچولو بیدارت کردم ولی بیدار نشدی .

_: مامان جلوی خونه مون تیر اندازی شده . 

_: نه مهردخت جان از این صدا ها زیاد میاد .

_: نه بابا چی میگی مامان ، من جلوی پنجره م . اول صدای تیر اومد ، من پریدم جلوی چنجره بعدشم ماشینای پلیس . 

-: وااااع ، راس میگی مهردخت ؟؟ من پشت ساختمونم . الان میرسم . تو نرو جلوی پنجره .

_: نترس مامان . ماشینو ول کرد تو خیابون و فرار کرد پلیسا هم دنبالشن . اومدی گیر ندی کی ماشین گذاشته رو پل خونمون هااا ... بیا خونه .

رسیدم دم خونه دیدم بعععععله .. واقعا" همین اتفاقا افتاده یه عده پلیس ماشیناشونو رها کردن و دارن میدوعن اینور اونور ، یکمی هم جلوتر یه 206 کوبیده به یه وانت ، کجو کوله ایستاده . مردم هم دور اون ماشین جمع شدن . من که جلو نرفتم ولی دیدم یه خانومی تقریبا"پنجاه و پنج ، شش ساله با چادر نماز و مقنعه ( انگار درحال نمازخوندن بود) داره میاد سمت خونه مون . 

گفتم : چی شده خانوم ؟؟

گفت : سرقت مسلحانه بوده . معلوم نیست کجا بدبخت رو خفت کردند ، ماشین و پول ایناشو گرفتن ، تو ماشین هم اسلحه ی گرمه هم از این شمشیر ساموراییا (فکر کنم منظورش قمه بود) دختره رو که گرفتن تو ماشینه ، پسره فرار کرد . 

گفتم : ااای وااای 

گفت : من داشتم نماز می خوندم سرو صدا شد دویدم اومدم بیرون . الان رفتم دختره رو دیدم کلی نفرینش کردم . گفتم ف خوب شد گرفتنتون ، هر بلایی سرتون بیارن حقتونه .

گفتم : آره واقعا" حقشونه ، حق اینا هست ، ولی حق اونایی که میلیارد میلیارد دزدیدن و به ریش من و شما خندیدن که نیست . 

خانومه جا خورد ... 

گفت : خانوم شما این دزدا رو تایید میکنی؟؟ 

گفتم : نه ، تایید نمیکنم ، منظورمم کاملا" مشخص بود . 

من و شما چه میدونیم که چه روزگاری به روزشون اومده که تو این روز جمعه ی بارونی ، دست به همچین کار خطرناکی زدن . الانم آینده شون تباه شد .. البته نمیدونم اصلا" اینده ای درکار بوده یا نه . 

خانوم ، همه ی اتین بدبختیا دزدی ، فحشا و هزاران بزه دیگه از فقر درست میشه . اگه عوض اینهمه دزدی کمی به وضع معیشت مردم و فرهنگ سازی و اشتغالشون رسیدگی میشد این ماجرا ها رو کمتر شاهد بودیم . 

گفت : بعله ، راس میگی چی بگم والله . 

خلاصه فهمیدم همسایه ی دیوار به دیواریم و تازه به خونه ی نوساز بغل خونه ی ما نقل مکان کردن .

نفس زنگ زد ، گفت: اووووه ، چه پیاده روی هم میکنه این مهربانوی ماااا . 

خندیدم و گفتم : پیاده روی پیشکشت ، الان مشغول نقد و بررسی ریشه های سرقت مسلحانه م .

ماجرا رو براش تعریف کردم و گفتم : ولی جات خالی ، سرت کلاه رفت ، اگه تو والیبال پات پیچ نخورده بود الان از پیاده روی اومده بودیم یه صبحانه ی خوشمزه هم میزدیم به بدن . 

سفارش کرد در ها رو قفل کن ، پسره رو نگرفتن شاید تو خونه ی تو بیاد قایم بشه . 

گفتم : باور کن اگه بیاد ، ارومش میکنم که ترسش بریزه بهش غذا هم میدم . بعد هم متفاعدش میکنم خودش رو معرفی کنه . 

چون فرار فایده نداره وقتی هم که همدستش رو گرفتن . باید بره مسئولیت کارش رو بعهده بگیره ولی خوبٍ خوب ، به حرفاش گوش میدم .

گفت : قیافه ت رو مجسم میکنم که سرت رو بریده گذاشته کنارت ، تو هم داری براش شیر موز درست میکنی ، میگی : دوست من ، برات پودر نارگیل هم بریزم یا نه  بهت میگم حواست به قفل و چفت خونه باشه . 

گفتم : باشه بی مزه . 

***********

از صبح که این اتفاق افتاده ، از فکرشون نمیام بیرون .. چرا این کار رو کردن ، چه ماجراهایی پشت این تصمیم بوده .. بعدا" چی میشه . 

اون بدبختی که اینا با اسلحه و بقول خانوم همسایه " شمشیر سامورایی" رفته بودن سراغش چقدر ترسیده . اصلا" با نقشه بوده ؟ اونو میشناختن ؟؟ 

چی بگم ؟ همه ی اینا به کنار ... عجب هوایی بود . 

********** 

از این پست به بعد داستان پستچی چیستا یثربی رو براتون میذارم بخونید ، خیلی قشنگه و جالبه که همه ی دوستان باهاش همذات پنداری میکنند ، همه عاشق شده ند و از عشقشون جا موندند مثل چیستا و علی . 

درضمن دوست عزیزی که تو خصوصی ها درخواست کرد تو تلگرام عضو گروهش کنم و لطف کرد شماره ش رو هم برام گذاشت . عزیزم ، چون گروه مون فامیلیه از عضو کردن دوستان شرمنده م خیالت بابت شماره ت هم راحت باشه پیش خودم محفوظه . 

داستان پستچی چیستا یثربی " قسمت اول "


چهارده ساله که بودم ؛ عاشق پستچی محل شدم. خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم و نامه را بگیرم، او پشتش به من بود. وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود ! قاصد و پیک الهی بود؛ از بس زیبا و معصوم بود! شاید هجده نوزده سالش بود. نامه را داد. با دست لرزان امضا کردم و آنقدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت. از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی! تمام خرجی هفتگی ام برای نامه های سفارشی می رفت. تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هر روز یک نامهء سفارشی برای خودم می فرستادم که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود.
تابستان داغی بود. نزدیک یازده صبح که می شد، می دانستم الان زنگ می زند! پله ها را پرواز می کردم و برای اینکه مادرم شک نکند می گفتم برای یک مجله می نویسم و آنها هم پاسخم را می دهند. حس می کردم پسرک کم کم متوجه شده است. آنقدر خودکار در دستم می لرزید که خنده اش می گرفت. هیج وقت جز سلام و خداحافظ حرفی نمی زد. فقط یک بار گفت: چقدر نامه دارید ! خوش به حالتان! و من تا صبح آن جمله را تکرار می کردم و لبخند می زدم و به نظرم عاشقانه ترین جملهء دنیا بود. چقدر نامه دارید! خوش به حالتان! عاشقانه تر از این جمله هم بود؟ تا اینکه یکروز وقتی داشتم امضا می کردم، مرد همسایهء فضول محل از آنجا رد شد. ما را که دید زیر لب گفت: دخترهء بی حیا. ببین با چه ریختی اومده دم در ! شلوارشو ! متوجه شدم که شلوارم کمی کوتاه است. جوراب نپوشیده بودم و قوزک پایم بیرون بود. آنقدر یک لحظه غرق شلوار کهنه ام شدم که نفهمیدم پیک آسمانی من، طرف را روی زمین خوابانده و با هم گلاویز شده اند! مگر پیک آسمانی هم کتک می زند؟مردم آنها را از هم جدا کردند. از لبش خون می آمد و می لرزید. موهای طلایی اش هم کمی خونی بود. یادش رفت خودکار را پس بگیرد. نگاه زیرچشمی انداخت و رفت. کمی جلوتر موتور پلیس ایستاده بود. همسایهء شاکی، گونه اش را گرفته بود و فریاد می زد. از ترس در را بستم. احساس یک خیانتکار ترسو را داشتم! روز بعد پستچی پیری آمد، به او گفتم آن آقای قبلی چه شد؟ گفت: بیرونش کردند! بیچاره خرج مادر مریضش را می داد. به خاطر یک دعوا ! دیگر چیزی نشنیدم. او به خاطر من دعوا کرد! کاش عاشقش نشده بودم! از آن به بعد هر وقت صبح ها صدای زنگ در می شنوم، به دخترم می گویم: من باز می کنم! سال هاست که با آمدن اینترنت، پستچی ها گم شده اند. دخترم یکروز گفت: یک جملهء عاشقانه بگو. لازم دارم. گفتم: چقدر نامه دارید. خوش به حالتان! دخترم فکر کرد دیوانه ام!


"قسمت دوم " 

آن روزها ، همه چیز ، طلایی بود.
برگ درختان پاییز ، آسمان ، رنگ موی تمام مردان خیابان ، حتی صدای آژیر قرمز!
جنگ شدیدتر شده بود و محله ی ما، گیشا، هر شب میزبان بمباران عراقی ها بود.اما دل من ، حتی در تاریکی بمباران، همه چیز را طلایی میدید.
چند بار به دفتر پست محله رفتم و سراغ پسرک پستچی موطلایی را گرفتم که نامش را هم نمیدانستم.
فوری میگفتند : امرتان؟ 
میگفتم : با خودشان کار دارم.با اخم دفاترشان را نگاه میکردند و میگفتند : نمیشناسیم.
بشناسیم هم اجازه نداریم به شما چیزی بگیم! دختر جان.چرا نمیروی سراغ درس و زندگیت؟!
زندگی؟!
زندگی من ، تمام مردان کوچه بودند که با او اشتباه میگرفتم،پسرانی رنگ پریده با چشمان معصوم و دهانی خونین. 
دیگر میدانستم که دنیا جای کوچکی است.مثل یک انبار تاریک که آدمها در آن ، هرگز همدیگر را پیدا نمیکنند.
دلم تنگ بود.فقط برای یک بار دیدنش ، خودکارش را پس دادن و معذرت خواستن از خون خورشید گیسوانش . 
حسی به من میگفت دیگر دیدار در این دنیا ، ممکن نیست.هر چه را گم کنی، برای همیشه گم کرده ای!
هجده ساله بودم.خبرنگار،منتقد مجله و دانشجوی سال اول روانشناسی.
قرار بود برای جشنواره ی تاتر دفاع مقدس ، از طرف مجله ، به یزد بروم.
گفتند بلیتها را پست میکنند. بلیت من نیامد !
سردبیرم گفت : برو اداره ی پست مرکز.شاید آنجا مانده.
اداره ی پست مرکز ،شلوغ بود.مثل صف کوپن!انگار همه، چیزی گم کرده بودند یا آمده بودند برای خودشان ، نامه ای پست کنند ! 
این همه عاشق در یک اداره ! 
چرا یادم نمیرفت؟خدایا هجده سالم بود!باید یادم میرفت.
مسول باجه ، هر چه گشت بلیطی به اسم من پیدا نکرد.گفت :اگر آدرس غلط بوده، جزء برگشتی هاست. با عینک ذره بینی انگار میخواهد کشف بزرگی کند در یک دفتر خیلی بزرگ، مثل دفترهای سفره ی عقد، نمیدانم دنبال چه میگشت ! 
یک دفعه مثل ارشمیدس فریاد زد یافتم !
ترسیدم.گفت :چیتا شیربی؟ 
گفتم :نخیر:چیستایثربی.
گفت : چه اسمیه! واسه همین نرسیده!اومدن در خونه، همسایه ها گفتن چیتا نداریم !برگشت خورده. 
چرا زودتر نیامدی؟
لعنت به من که همیشه دیر میرسم ! 
انقدر ناراحت شدم که نشستم.
گفت :تقصیر اسم خودته.حالا برو ببین حاج علی نامه های برگشتی رو برده؟ 
وناگهان عربده کشید:حاج علی !سایه لنگانی با یک کارتون ظاهرشد.
باهم چیزی گفتند و سپس سایه برگشت.آفتاب کورم کرد!
آرام گفت :بله.خانم یثربی!بلیت سفر دارید.خوش به حالتان! 
پس اسمش علی بود!کف پستخانه بیهوش شدم !
آخرین صدایی که شنیدم :سرش! سرش نخوره به میز! و دوید.
صدای علی بود.
پیک الهی من...







نظرات 36 + ارسال نظر
ماهی سیاه کوچولو پنج‌شنبه 21 آبان 1394 ساعت 07:48 ب.ظ http://1nicegirl8.blogsky.com/

کی وقت میکنم داستانو بخونم؟
ایول مهربانو دزدای بزرگ اختلاس میکنن تازه کلاس هم داره این بدبختا به کاهدون زدن لابد اعدام میشن

وقت بذار خیلی کمه و باارزش ماهی جونم

ریحانه جمعه 15 آبان 1394 ساعت 09:21 ب.ظ

سلام، من خودم وبلاگ ندارم و نمیدونم مطلبی که به نقل از وبلاگِ" من و تو رقص زندگی" براتون میذارم درسته یانه؟ امیدوارم به دردتون بخوره:
بلاگفایی های عزیز که ارشیو 92 اتون پریده....برین توی نوشته های پیشین...اونجا همه ی پستاتون هست...اخریش رو دوباره ثبت کنید ...همه چی برمیگرده...
من داشتم دق میکردم!ولی خداروشکر شفا گرفت وبم...امتحان کنید

سلام عزیز دلم .
ممنون لطف میکنی ریحانه جون به هر حال با یه امتحان ساده میشه فهمید که درسته یا نه و البته در این مورد میدونم که خبر درسته .
همین که زحمت میکشی و برات بی تفاوت نیست خیلی ارزش داره عزیز دلم

درود برشما مهربانوی عزیزمـ از اینکه به حوالی امـ امدید خیلی خوشحالمـ با افتخار شمارا لینک کردم به امید انکه بیش از پیش مهمان خانه های مجازی یکدیگرباشیم

ممنون الهام عزیزم .
با افتخار

خلیل سه‌شنبه 12 آبان 1394 ساعت 10:34 ب.ظ http://tarikhroze4.blogsky.com

سلام

چیتا شیربی!! جالب اسمی است.

داستانی گیرا است.

سلام
بله بسیار زیباست

نگین سه‌شنبه 12 آبان 1394 ساعت 09:31 ب.ظ

واااااااای مهربانو آدم یاد عشق 16 سالگیش میفته

زودی بقیه شو میذاری لطفاً ؟
ببین ما چه بچه های خوبی هستیم

آره بخدا .. نگین جون حالا کجاشو دیدی .. فضای تلگرام و اینستا با داستان واقعی زندگی چیستا عاشقانه شده .
چشششششششم

نازلی سه‌شنبه 12 آبان 1394 ساعت 08:16 ب.ظ http://www.1aseman-deltangi.blogsky.com

واقعا ادم نمیدونه زیر این اتفاقات چه انگیزهایی هست که دو تا جوون با اینده و جوونی خودشون اینطور بازی میکنن
چه شرایطی و چه هدفی و چه فکرهایی خدا میدونه
مرسی بابت گذاشتن داستان چیستا یثربی
عالی بود مهربانوی گلم

فدات عزیزم

رها سه‌شنبه 12 آبان 1394 ساعت 10:27 ق.ظ

سلام بر مهربانوی جانننننننننننننننننننننننن.
خوبی, خوشی, رو به رشدی عزیزممممممم؟؟؟؟!!!.
بعلهههههههههههههههه.
مهربانو جان کامنت سارا از کانادا و جوابی که بهش دادی خیلییییییییییییییییی بهم چسبید. باور کن پاسخی قانع کننده تر از این نداشت. البته ایشون هم عزیز هستن
اره عزیزم درد رو از هر طرف بنویسی "درد" است.
ولی خیلم دلم غصه داره چرا و تا کیییییی....
خدایا داری میبینی.
ماچ برای عسلکم

سلام رهااای نازنینننم
اره قربونت رو به رشدم چه جوووورم.. همین روزا عینه قسمت گنده ی الیس در سرزمین عجایب میشم
قربونت برم سارا هم هحرف دل خودمونو میزد اما به روش دیگه ای .
نمیدونم تا کی فکر کنم برای ما تا ابد ددد
ما هم میبوسیمت عزیزم

یاسی دوشنبه 11 آبان 1394 ساعت 06:26 ب.ظ

مر ات دوشنبه 11 آبان 1394 ساعت 05:06 ب.ظ http://emlayeasan7.blogfa.com

سلام مهربانوی مهربانم

خیلی جای تاسف داره

باید کار ها اساسی درست شود و فرهنگ سازی بشه

داستان خیلی زیبا بود ممنونم

سلام مرات عزیزم
واااقعا"
خواهش میکنم گلم

ترنج ...ام دوشنبه 11 آبان 1394 ساعت 04:08 ب.ظ

جالبه تو مملکتی که حمل هر نوع سلاح اعم از سرد و گرم غیر مجازه ...و کلی کارناوال انساندوستی و نوعدوستی راه می ندازن ... هر شب یه جا قمه کشی و ادم کشیه


اره واقعا ترنج جانم

اعظم دوشنبه 11 آبان 1394 ساعت 12:08 ب.ظ

سلام
خوبین تا به امروز که پست بیست و هشت بهمن1392رو خوندم.شباهت های فوق العاده درد ناک مشترک داریم.مهربانیتون مستدام.

سلام اعظم جون . قربونت برم عزیزم . همچنین

peepbo دوشنبه 11 آبان 1394 ساعت 12:05 ب.ظ

سلام مهربانو جان
میگم این تگزاس بازیها که گفتی فکر کنم با این خبر مرتبط باشهhttp://www.asriran.com/fa/news/428368/%DB%8C%DA%A9-%D8%B2%D9%86-%D8%AF%D8%B2%D8%AF-%D8%AD%D8%B1%D9%81%D9%87%E2%80%8C%D8%A7%DB%8C-%D8%A7%D8%AA%D9%88%D9%85%D8%A8%DB%8C%D9%84

سلام عزیزم
نشونه ها درسته ولی میگفتن اینا دونفر بودند که پسره فرار کرد خورو هم 206 بود ، به یه وانت پیکان هم کوبیده بودند و البته اتفاق روز جمعه بود .. اگر همون نباشه ببین تعداد دزدی ها چقدر زیاده

خاطره دوشنبه 11 آبان 1394 ساعت 11:02 ق.ظ

مهربانو جان داستان قشنگی بود منتظر ادامه داستان هستم

چشششم عزیزم

مینو یکشنبه 10 آبان 1394 ساعت 11:15 ب.ظ http://milad321.blogfa.com

http://dahe40.blogfa.com
یاد داشت های دهه چهلی
مهربانو جان در پست یکی مانده به آخر این وب نحوه برگردوندن پست های بلاگفا را توضیح داده.
راجع به سرقت دیگه باور ندارم که این کارها از سر فقر باشه.چندی قبل در یک ماشین کرایه جیب برادرم رازدند.همانروز در همان مسیر جیب هفت نفر دیگر را هم زدند.کمی پیگیری شد و بعد هیچ.

دارم برشون می گردونم عزیز دلم دستت درد نکنه نازنین .
مینو جان چرا تعداد زیاد دزدی ها باعث شده فکر کنی از سر فقر نیست؟؟والبته وقتی میگم فقر منظورم فقط فقر مالی نیست .. فقر معنوی و فرهنگی و ...

tarlan یکشنبه 10 آبان 1394 ساعت 04:40 ب.ظ http://tarlantab.blogsky.com

ممنون مهربانو جان
همیشه از خوندن داستانهای عاشقانه لذت میبرم انگار که قلبم همیشه مالامال از عشقه عسل و نوید همیشه بهم میخندن ولی از خدا میخوام چند صباحی که از عمرم مونده رو هم با عشق سپری کنم عشق به همه چی که علی و نوید اولینش هستند. تو یازده سالگی اولین کتابی که خوندم کتاب عرور وتعصب جین آستین بود و من عاشق آقای دارسی شده بودم

ااای وااای ترلان جون چه وجه مشترکی داریم ... هم درمورد ارزوی سپری کردن زندگی با عشششق تا لحظه اخر ، هم عاشق شدن هامون تو اون سن و سال با شخصیت های کتابامون . از خدا که چنهون نیست از تو چه چنهون من عاشق تام سایر هم شده م و هزار بار ارزو کردم که بکب تاچر میشدم و تو فاصله ی بین دوتا تایم مدرسه تام ببوستم .
" یاددددته این تیکه شو ؟؟ دومیلیون بار خوندمش ""

سوفی یکشنبه 10 آبان 1394 ساعت 12:10 ب.ظ

سلام.چرا کامنت های من نصفه نیمه میاد؟ آیا باید گریه کنم،؟
کلی دعا واسه دوست نازنین ات و خودت کرده بودم و خواسته بودم اگه زحمتی نیست داستان هارو برامون بذاری. متشکرم مهربانوی مهربان.

نه قربون چشات سوفی جانم گریه نکن . فدای دل مهربونت که دعا میکنی . چشم داستان ها رو میذارم عزیزم

محدثه یکشنبه 10 آبان 1394 ساعت 10:56 ق.ظ http://entezareshirin86.blogfa.com

سلام مهربانو جان! اول آرزوی سلامتی می کنم برای همه بیماران مخصوصا برای عزیزان شما.
بعدشم در مورد آرشیو وبلاگت، من که از inoreader شما رو دنبال می کردم هنوز پستهایی که در مورد نمایشگاه مدرسه مهردخت و عکسهاش و تور کویر مصر و ... رو می بینم.

سلام محدثه ی عزیزم
دارم ارشیو رو بازیابی میکنم عزیزم
فدای تو مهربون

الی یکشنبه 10 آبان 1394 ساعت 12:22 ق.ظ

اهان بله درست میفرمایید بلاگفای جهانخوار کاملن صفت برازنده ای هست براش:))
خیلی ممنون که دوباره می ذارینش لطفن زحمت بکشین یه عکس هم زیر همون پست بود که نوشته بودین ببینین ارش چجوری برای عشقش زانو زده
اون عکس رو هم بذارینش اگر که دارین اون عکس رو و اشکالی نداره.
چون من از مدل لباس سیما که تو اون عکس تنش بود یه پیراهن کرم و شال قهواه ای فکر کنم خیلی خوشم می اومد بخاطر همین شاید بدوزم عینش میخوام دوباره ببینمش.مرسی و ممنون مهربانو عزیز.


چشم الی جان برم به افتخار تو زودتر بازیابیشون کنم

خانم خاموش شنبه 9 آبان 1394 ساعت 05:39 ب.ظ

سلام مهربانو
ای جان چه داستان قشنگی! ممنون غزیزم

سلام عزیزم .
بخون که خیلی خیلی ادامه ی قشنگی داره

Shadi شنبه 9 آبان 1394 ساعت 04:20 ب.ظ

doostet daram. hamin. And waiting for part 3. wood bia!

عزززیزمی .. چشم نازنین

شکیبا شنبه 9 آبان 1394 ساعت 03:46 ب.ظ http://shakiba-a.blogsky.com/

سلام

سلام شکیبای عزیزم

سهیلا شنبه 9 آبان 1394 ساعت 01:59 ب.ظ http://vozoyeeshgh.blogsky.com

چیستا یثربی رو دوست دارم
هم خودش، هم شعرها و داستانهاش

منم همینطور سهیلا جان هرچند که تو زبون زیبای اونو بهتر از ما می شناسی

غریبه شنبه 9 آبان 1394 ساعت 11:40 ق.ظ

سلام
اینجا تگزاس است !
یک فرق کوچولو بین آن دو هست
در مورد اولی کلاهبرداری بدون درد و خونریزی است
ولی دومی همراه با ارعاب و خونریزی است
سپاس از گذاشتن داستان پستچی
خوندنش آدم را هوایی می کند

سلام غریبه جان .
حالا در ادامه هوایی تر هم خواهی شد .

خانم اردیبهشتی شنبه 9 آبان 1394 ساعت 10:42 ق.ظ http://mayfamily.blogsky.com

داستان چیستا یثربی را تا قسمت سیزدهم خوندم! به نظرم زیادی طولانی شد! همون قسمت اول ویژگی های یک داستان کوتاه بی نظیر را داشت! الان یک کمی فیلم هندی شده!

ولی من دوسش دارم اردیبهشتی جون ..
راستی امروز چهاردهمش هم اومد

خانم اردیبهشتی شنبه 9 آبان 1394 ساعت 10:30 ق.ظ http://mayfamily.blogsky.com

سلام
عجب داستان جنایی بوده ها! دوست من تگزاس زندگی می کنه والا هنوز از این تیر و تفنگ بازی ها ندیده

حقیقت اینه که در جامعه ای که مرد دیگه امیدی به اجرای عدالت واقعی نداشته باشند، خشم و نفرتشون را سر یک بی گناه دیگه خالی می کنند و حقشون را از کس دیگه ای می خواهند! یک چرخه معیوب

سلام . اره والله خودمم تاحالا جز تو فیلما ندیده بودم .
دقیقا همینه عزیزم با تو موافقم . یک چرخه ی کاملا معیوب

مونا شنبه 9 آبان 1394 ساعت 09:31 ق.ظ

داستان عالی بود دو بار خوندمش
روزگار به کام مادر نمونه

ممنون مونای عزیز . همچنین برای تو

مجید شفیعی شنبه 9 آبان 1394 ساعت 09:04 ق.ظ

میدونم تعتیلطی و دنبال مهربانو کوچولو میدویی این ور اون ور

سر و جون و دلت آباد و سلامت

:)
@}-----


قربون تو دوست نازنین

عمولی شنبه 9 آبان 1394 ساعت 08:43 ق.ظ http://www.amoooly.com

داستانم الان خوندم مربانو خدا ازت نگذره خعععععععلی قشنگ شروع کرده و امیدوارم تو قسمتهای بعدی خرابش نکنه.چقدر اسم چیستا یثربی برام آشناست.
شروعش قشنگ که چه عرض کنم فوق العادست و عالی.نامه نوشتنهای سلفیش آخرشه.

ای بابا تو هم خوشت میاد هی چپ و راست منو بدی دست خدا ، یکی دیگه نامه داده یکی دیگه عاشق شده تو به من میتوپی
عه نگو دیگه برام آشناست .. آبروی چندین و چند ساله ی رفاقتمون خراب میشه .. میشناسی خوبم میشناسی

الی شنبه 9 آبان 1394 ساعت 03:12 ق.ظ

سلام:)مهربانو جان.می خواستم بپرسم که یه پستی نوشته بودین در مورد ارش و سیما که خیلی من اون پست رو دوست داشتم الان باز اومدم بخونم هر چی میگردم پیداش نمیکنم.البته تو وبلاگ بلاگفاتون.خواستم ازتون بپرسم که کجاست این روزا دوست دارم دوباره بخونمش.ممنون.

سلام الی عزیزم . متاسفانه پست های سال 93 به دست بلاگفای جهانخوار از سیستم حذف شده ولی دارم برشون می گردونم به زودی میذارمش تو ارشیو عزیزم

سارا از کانادا شنبه 9 آبان 1394 ساعت 02:47 ق.ظ

مهربان بانو سلام امروز بعد از خوندن پستت و یاد یک یک تغییر بزرگی افتادم که مهاجرت باعثش شد و خواستم اونو باهات در میون یذارم.
مهربانو جان منم مثل تو و مثل بسیاری از ایرانی های دیگه تو اون کشور بزرگ شدم . ما به صورت تاریخی با عاملان قدرت سر ستیز داریم چون به صورت تاریخی باور داریم که حاکمان و عوامل اونا هر کاری می کنند در جهت منافع خودشونه همین باعث میشه که با کسانی که ضد قانون رفتار می کنند همانند سازی کنیم و انقدر این همانند سازی عمیقه که می شینیم فکر می کنیم چرا جامعه باید شرایط را جوری پیش ببره که فردی از سر ناچاری ! دست به دزدی و فحشا بزنه و در واقع ته دلمون هم برای اون ادم می سوزه. از وقتی اومدم اینجا و جامعه ی سالم و با اخلاق و قانون مند اینجا و رفتار مردم را در قبالش دیدم کم کم فهمیدم که چقدر ما قاطی کردیم. در اینجا انقدر از ادم ها مسئولیت می خوان که همه می دونن که هر کاری می منند فقط و فقط خودشون در قبال اون جوابگو هستند چون خودشون " انتخاب" کردند که اون کارو بکنند. مثلا من کارم با جون آدم هاست . اون اوائل همیشه نگران بودم که اگر یه موقع اشتبهی انجام بدم چه اتفاقی برام می افته. جوابش ساده بود . از همون روز اول به ما تاکید کردند که شما انسانید و جائز الخطا اگر اشتباهی کردید و متوجه اشتباهتون شدید فورا با اطلاع دادن و کمک خواستن مشکل را حل کنید و در اینصورت سیف هستید و تبعات بدی براتون نداره. اما دو چیز غیر قابل بخششه و منجر به اخراجتون بدون برو برگرد و بخشش میشه اول دروغ و دوم دزدی چون پشت ایندو کار تصمیم و انتخاب بوده.
فقر و نداری دلیل فحشا و دزدی و بی اخلاقی و ایجاد نا امنی در جامعه نمیشه و کسی که این انتخاب را می کنه باید مجازات سنگینی را تحمل کنه. الان همه ی بزرگان بر این باورند که تلخ ترین اتفاقی که در ایران داره می افته بالاتر از فقر و فحشا سقوط اخلاقیه. مردم مرز بین خوبی و بدی را گم کردند و حتی انسان های شریفی مثل تو هم دلشون برای دزدی که به قصد جون مردم مالشون را هدف گرفته میسوزه و به چرا های کارش فکر می کنند و جامعه را مقصر می دونن اما به نظر من واقعیت اینه که دزد و فاحشه و قاتل عملشون را خودشون انتخاب می کنند و اگر فردی یک سیستم اخلاقی برای خودش داشته باشه و بهش پابند باشه در بدترین شرایط زندگی هم سراغ اینکارا نمیره.

سلام سارا جان ممنون از کامنتت عزیزم ولی الان که خوندمش نمیدونم بگم خوب تو هم حرف دل منو میزنی ... باتو موافقم ... با تو مخالفم .. چون دقیقا منظور منو به روش دیگه ای بازگو کردی اما نوشتی با من مخالفی که فکر کنم تو جامعه ای مثل جامعه ی امروز ما ، تعداد بزهکاران اجتماعی فراوون شده به دلیل مشکلات رفنتاری و اخلاقی عمده ی سیاستمداران کشورم .
عزیزم خودت هم اشاره داری که در جایی که تو داری زندگی میکنی و البته اون کشور از ملت های مهاجر و تنوع فرهنگی بسیار زیادی تشکیل شده ولی انقدر درستکاری در بین مسئولین زیاده و از طرفی انقدر بستر مناسب برای رشد و تحصیل شهروندان مهیا میشه که آمار بزهکاری در جامعه پایین میاد . تو همون کشوری که تو هستی یکی از نزدیکان من که یه خانواده ی 4 نفره بودند دوساله مهاجرت کردند . اینجا از چه کنم چه کنم روزگار زندگیشون به یه مو بند شده بود ولی الان آقا و خانوم هر دو سر کار هستند دوتا دخترها هم به شایستگی تحصیل میکنند . هیچ تخصص آکادمیک اتنچنانی هم نداشتن کارهای معمولی دارند .زندگیشون مرتبه ، یکعالمه رضایت دارند البته متاسفانه خانوم در سن حدود 47 سال مبتلا به سرطان سینه شده اما مراحل درمان به بهترین نحو داره انجام میشه .. روزی چند بار هم خدا رو شکر میکنند که اونجا مبتلا به این درد شده نه تو کشور خودمون .
عزیزم نمیخوام موضوع رو خیلی باز کنم و بحث سی ا سی راه بندازم ولی خودت میدونی که وقتی مردم همه ش اختلاس های کلان می بینند ، مدام به شعورشون توهین میشه ، اصول اولیه شهروندی براشون آرزو شده بجای تحصیل و یاد گرفتن معرفت و قبول مسئولیت رفتارها .. فقط به این فکر میکنند که خودشونو نجات بدن .
تو میدونی ما کشور ثروتمندی هستیم ، خیلی زشته شبهای دیروقت که از خیابون های مختلف رد میشم ببینم مردمم دارن تو سطل های زباله دنبال غذا می گردند .
نمیدونم شاید از اعداد و ارقام گم شده تو محاسبات کلان خبر نداری یا نامه های محرمانه ای که رد و بدل میشه و لو میره و مثلا میگن فلان دانشجو رو معرفی میکنیم ایشون بدون حضور در کلاس ها و امتحان پایان ترم نمره ی مناسب قبولی دریافت کنند .
حالا خیلی سخته فکر کنم که دوتا جوون که معلوم نیست کجا بزرگ شدن و الان تو چه مصیبت هایی گرفتارند بیان خیلی شرافتمندانه انتخاب رفتار کنند .

پونی جمعه 8 آبان 1394 ساعت 11:01 ب.ظ

ووو
اگه یه بار عاشق نشده بودمدتا فردا شب یه عشق گیر میاوردم با خوندن نوشته زیبای چیستا. بزرگی گفته قانون مثل تار عنکبوته که فقط پشه ها و مگس ها رو به دام میندازه نه بزرگتر و قوی ترارو


همه مون همین حال رو داریم پونی جان .
آی دهن اون بزرگ رو باید طلا گرفت . چقدر هم قشنگ گفته .

اذر جمعه 8 آبان 1394 ساعت 10:42 ب.ظ http://azar1394.blogfa.com

هیچ داستان عاشقانه ای نخواهم خواند

عمولی جمعه 8 آبان 1394 ساعت 08:25 ب.ظ http://www.amoooly.com

راستی یه چی دیگه ،بس که حف زیاده برا پستت آدم یادش میره هی بعدا یادش میاد...پسر من با شورت میرم تو خیابون اینهمه بهم متلک بار نمیکنن ،تو چیجوری رفته بودی که تو نیم ساعت اینهمه بت گیر دادن؟

عموووو لی واقعا" توقع داری باشورت بری بیرون ، خیلی خوشگل میشی که متلک بشنوی ؟؟ بجان خودم یه شلوار کوهنوردی مشکی با یه بلوز بلند مشکی و یه مانتوی جلو باز مشکی و شال مشکی پوشیدم منتها روم به دیفااال یه رژ لب قررررمز آتشین و کتونی همرنگشو پوشیده بودم .
تازه شم کسی بهم گیر نداد اونا چند تا برادر دینی خوش ذوق بودند که میخواستند به خواهر دینیشون سلام صبح بخیر بگن .
شمام برو حجابتو حفظ کن .. بی ادب شورت پوش

عمولی جمعه 8 آبان 1394 ساعت 08:23 ب.ظ http://www.amoooly.com

بعدشم بیشین فیلم Run All Night رو ببین که جمعه کانگستریت دیگه تکمیل تکمیل بشه ،ببین چی کرده لیام نسون اینباااااااااااااااااااااااااااااااار.منهم دارم میرم بقیشو ببینم.

عجب فیلیمیه پسسسسر .. من اوایل تابستون دیدمش .. عااالی بود . فیلمی که لیام بازی کنه مگه بد میشه

عمولی جمعه 8 آبان 1394 ساعت 08:20 ب.ظ http://www.amoooly.com

چن روز پیش اینجام هواش خعععععععععععلی ملس بود ،زنگ زدم به عیال میگم هوا جون میده آدم با مخاطب خاص بره چایی و قلیون،میگه پس برا همین زنگ زدی...گفتم اصن این اعتماد به نفست تو عمق جمجمم ،عاغا جان هوای مخاطب خاصه ،هوای سیبیل کلفت و شاگرد شوفر و اهل و عیال که نیس...

بعدش ماجرای سرقت رو که داشتم میخوندم رفته بودم تو بحر اینکه بدبخ دو تا جوون چه مشکلاتی دارن که تو این هوای خاص عوض گردش و عشق و حال داشتن دزدی میکردن که دیدم خوشبختانه خودت هم اشاره کردی به این موضوع.اصن به سلامتی همه دهه پنجاهیا که عین هم فک میکنن.

بعدش هم تورو خدا هر دو سه روز یه بار بنویس کم کم بنویس ننه ،یه هفته میخوابی بعدش با یه گونی حف برمیگردی ،داستانو نتونستم بخونم باااااااااااا.

آخ که من اگه جای اون شاگرد شوفرت بودم که زبونتو از حلقومت بیرون کشیده بودم تا دیگه از این گوهر افشانی ها نکنی
آره والله دهه ی پنجاهی جان من ، باور کن اولین فکری که به ذهنم رسید همین بو.د .
ای تنبل یه داستان نوشتم ببین چطوری غمت گرفته که بخونیش هاااا

زری جمعه 8 آبان 1394 ساعت 06:21 ب.ظ

سلام. مرسی مهربانو جان داستانک های چیستا یثربی را برامون گذاشتی. فقط همین دو قسمتش منتشر شده؟

سلام زری جان . قربونت برم قابل نداره .. نه عزیزم امروز قسمت چهاردهمش اومد . براتون میذارمش خیلی قشنگه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد