دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"دوستان گمشده و ناشناخته "


 تقریبا" هفت ، هشت ماه پیش بود که یکی از دوستان قدیمم تو شبکه های اجتماعی ، شعرای خیلی قشنگی برام می فرستاد. وقتی ذوق و شوق منو از خوندن شعرا دید ، پیشنهاد کرد که منو هم عضو اون گروه بزرگ کنه . با خوشحالی قبول کردم . 


خلاصه در محفل دوستان مجازی جدیدی قرار گرفتم که از همه جای دنیا عضو بودند و همه اهل شعر و ادب .

 دور هم خوندیم و نوشتیم تا کم کم با فعالان گروه دوست شدم و اگر گاهی کم رنگ بودم ، اظهار دلتنگی میکردند و سراغمو می گرفتند . 


تو چنین گروه هایی اصلا" چت های خصوصی رو نمی پسندم و اگر کسی در صفحه ی خصوصیم پیغام میداد ، مودبانه عذر خواهی میکنم و می گم چت نمیکنم و اهل آشنایی و ارتباط بیشتر نیستم . 


اگر حرف حساب می فهمیدند که خیلی خوب بود و اگر نمی فهمیدند بلافاصله بلاکشون می کردم . 

تا اون روز ، ...


 از بین آقایون گروه ، یکی که همیشه از نوشته هاشو عکس پروفایلش بظرم مرد موجهی بنظر می رسید  . سلام خصوصی فرستاد .


تو دلم گفتم : ای بابا !!! ایشون هم بله ؟؟!!!


تا اومدم بگم من اهل چت نیستم  ... به خودم گفتم ، نکنه حالا یه کاری داره ، من چرا زود قضاوت می کنم . 


جواب سلام دادم . فوری عذر خواهی کرد و موردی رو از تنظیمات برنامه ازم سوال کرد . تو دلم خدا رو شکر کردم که حرف نامربوط نزدم . 


خوشبختانه بلد بودم و یادش دادم . تشکر کرد و رفت . 


یکی دوبار دیگه هم باز پیش اومد که سوال پرسید و جواب دادم تا یه روز بی مقدمه سوال کرد ساکن کدوم شهر هستم . 


دوباره دیو قضاوت سر درآورد .... 


ولی رضا ،  توضیح داد که سالهای سال قبل تو تهران زندگی میکرده و از دوست صمیمیش شنیده بوده که خواهرش با دختری همنام با من دوسته . می گفت ته دلم حس میکنم که شاید شما همون دختر باشید . 


کنجکاو شدم ، ازش خواستم نشونه بده ، نشونه ها درست بود .


 واقعا"در سالهای خیلی دور ، دوستی داشتم که برادرش هفت سال از ما بزرگتر بود . و اون برادر دوستی داشت که امروز من باهاش تو یه گروه مجازی هم گروه شده بودم . 


جالبه که اون سالهای دور همه تو یه محله زندگی میکردیم ، دوست من و دوست ایشون که با هم خواهر و برادر بودند الان ایران زندگی نمیکنند . رضا بعد از اینکه پزشکی خونده به دختری از مشهد علاقمند شده و کلا از تهران به مشهد رفتند و الان دوتا بچه داره .


هی از خاطرات گفتیم و از محله ی پدری که اون سالهاست ازش رفته و من هنوزم همینجا زندگی میکنم . بعد از اینکه خاطره بازی ها تموم شد گفت :  یه خواهش ازتون دارم ولی خیلی عذر میخوام ، اصلا" نمیدونم چطور به خودم اجازه میدم . گفتم : اختیار داری بچه محل بفرمایید . 


گفت : یه دوست دیگه ای هم داشتم به نام سعید موسوی ، تقریبا سی و پنج ساله ندیدمش ، تازگی ها از یه نفر شنیدم دندانپزشک شده و تو همون محل پدری مطب داره . 


میشه تو فلان خیابون برام مطبش رو پیدا کنی و شماره ش رو بگیری ؟


 گفتم این خیابون خیلی به خونه ی من نزدیکه ولی چنین مطبی ندیدم . البته من خیلی بی توجهم . براتون می پرسم .


 همون روز از اداره که می اومدم تمام قسمت هایی از خیابون رو که میدونستم مطب پزشکا اونجاست نگاه کردم ولی پیداش نکردم ، از داروخانه هم پرسیدم ، اطلاع نداشتند . 

بهش گفتم : مطمئنی تو این خیابون مطب داره ؟ گفت : والله نمیدونم یکی بهم گفته اونجاست ولی شاید اشتباهه . 


فردا شبش می خواستم برم سوپر مارکت ،


مثل همیشه جلوی سوپر پارک کردم ، اما ماشین پشت سرم ، چراغ زد و ازم خواست برم جلوتر تا پشت سرم پارک کنه . در حالت عادی جلوتر پارک نمیکردم چون پل عابر رو از دست میدادم وباید از جوی بزرگ بین خیابون و پیاده رو می پریدم . 

جلوتر پارک کردم ، همینکه خواستم از ماشین بیرون بیام قطره بارون درشتی روی صورتم چکید . سرم رو بالاگرفتم تا ببینم واقعا" بارون گرفته ؟ در کمال ناباوری تابلوی مطب دکتر موسوی رو دیدم .


 همون موقع از تابلو عکس انداختم و برای دکتر رضا فرستادم . 


اصلا" فکر نمیکردم این قسمت خیابون ممکنه کسی مطب داشته باشه . 


از فروشنده سوپر پرسیدم این دکتر کی مطبش بازه ؟ گفتند : روزهای زوج عصر . 

فرداشب به مطب رفتم و از منشی کارت مطب رو گرفتم . 


شماره رو به رضا دادم ولی گفتم : انتظار نداشته باش این سعید همون سعید سی و پنج سال قبل باشه ، زمان آدم ها رو خیلی تغییر میده .


  بعدا" متوجه شدم که دوتا دوست همدیگه رو پیدا کردند ، خوشبختانه دکتر موسوی هم با خوشحالی و اشتیاق برخورد کرده بود . به رضا گفته بود خانم من هم مشهدیه و ما برای سر زدن زیاد مشهد میایم . در اولین فرصت می بینمت . 


خلاصه ... 


با خودم فکر میکردم همه ی زندگی خودمون مثل  داستان منه . 

گاهی چه اتفاق های خوشایند یا ناراحت کننده ای دست به دست هم میدند تا مارو به یه جای خاص برسونند . 


عضویت من تو اون گروه اتفاقی بود ، پرسیدن سوال فنی رضا از من ، اتفاقی بود . دیدن تابلوی مطب توسط من اتفاقی بود و .. 


به اتفاق های زندگیمون بدبین نباشیم .. شاید طوفان هایی که ارامشمون رو بهم میریزه ، مقدمه ی یه بارون حیات بخش و زیبا باشه .


**************

دقسمت سوم داستان پستچی ، چیستا یثربی 


 آخرین قطره ی آب قند را که داخل دهانم ریختند، تازه یادم آمد کجا هستم.روی نیمکتهای اداره پست، مرا خوابانده بودند و خانمی با قاشق چایخوری، قطره قطره آب قند در دهانم میریخت ،پیرمرد عینکی مدام میگفت : چیتا خانم صدای منو میشنوی؟ خوبی؟ چت شد یه دفعه؟ سرم را بلند کردم.اتاق دور سرم می چرخید.اما اثری از پیک الهی نبود ! نکند همه را خواب دیده بودم ! چطور باید از آنها می پرسیدم؟خدا به دادم رسید.پیرمرد گفت حاج علی رفته موتورشو بیاره برسونتت خونه.از بس شما جوونا از خودتون کار میکشید والله ! موتور؟ علی؟ یعنی من، سوار موتور علی؟ مگر میشد؟...خودش رسید.گفت:خدا رو شکر.بریم؟ گفتم :من تا حالا موتور سوار نشدم ، راستش میترسم.گفت.بیاین !کیفتونو بدین به من.کیف که چه عرض کنم.ساک بزرگی قد قبربچه بود! بند بلندکیف را انداخت دور گردنش.سوار موتور شد و گفت:کیف بین ماست.محکم نگهش دارید ، نمی افتید! و تا من بخواهم بفهمم چه شده ، با پیک آسمانی در آسمان بودیم! آنقدر تند میرفت که فقط به ابرها نگاه میکردم که نترسم.باد سیلی ام میزد.بر پشت و پهلویم میکوبید.اما من چیزی نمیفهمیدم.پشت سر خورشید، تمام بادهای جهان بازیچه بود.کیف من به گردنش ، دست من روی کیف ، اصلا جهان بازیچه بود.گردن آفتاب سوخته اش با خرمن گندم گیسوانش در باد ، اصلا تمام گذشته بازیچه بود.جهان از آن لحظه شروع میشد که دو دستی کیف بزرگم راچسبیده بودم و علی میان ابرها اوج میگرفت.چیستای ترسوی گذشته مرده بود.نفهمیدم چطور رسیدیم.گفتم.مرسی.کاش نمیرسیدیم!گفت:بله؟.گفتم : هیچی ! باز چرت گفتم. ببخشید!گفت :هنوز هم نامه زیاد دارید؟ گفتم:دیگر اصلا ندارم.گفت:من برایتان یکی می آورم.سفارشی! گفتم : کی ؟ و خودم را نیشگون گرفتم که جیغ نکشم.گفت:فردا خوبه؟ گفتم :منتظرم.یازده؟ گفت: یازده .دستی تکان داد و رفت.ته کوچه که ناپدید شد،پدرم نگران رسید : کجا بودی، بلیتت را گرفتی؟ گفتم : آره ولی نمیرم.گفت :چرا ؟ گفتم : میخوام جاش ازدواج کنم!پدر که مرا میشناخت، گفت: داماد خواستگاری کرده؟گفتم : نه.قراره فردا یازده صبح بکنه!پدرم گفت : مبارک! خوبی تو؟ گفتم : قربونت برم.آره، و جیغ بلندی کشیدم !تا صبح نخوابیدم. یازده صبح ، دم در خانه... موتورش که داخل کوچه پیچید، حس کردم صدای قلبم الان جای اذان مسجد محل پخش میشود ،سلام زیرلبی کرد وگفت: کیفتو آوردی؟ باید سوار شی!محکم کیف را چسبیدم و باز پرواز! گفتم کجا؟گفت :طاقت بیار.بهشت زهرا!جانم !خواستگاری در گورستان! عاشق خلاقیت بودم.میمردم برای رسیدن به بهشت زهرا با او!/ادامه دارد











قسمت چهارم داستان پستچی چیستا یثربی  

ن 


 آن روز، بهشت زهرا ؛ واقعا بهشت بود.علی کمی آن طرفتر و من کمی با فاصله از او.فکر میکردم چندهزار آدم آن زیر خفته اند که کسی را دوست داشته اند و یا کسی دوستشان داشته است.آیا دوست داشتن ، همیشه دلیل میخواهد؟ قاصدکی روی شالم نشست ، به فال نیک گرفتم.

علی ساکت بود.حتما داشت فکر میکرد چطور موضوع را مطرح کند.به مزاری رسیدیم. علی نشست.من هم بی اختیار نشستم.گفت :رفیقم محسنه.تنها دوستم.شروع کرد به فاتحه خواندن.فاتحه خواندنش مثل درد دل با خدا بود

.یک نجوای عاشقانه.گفتم :خدا رحمتش کند.گفت :بهترین دوستم بود.وقتی از پستخونه بیرونم کردن ، با هم رفتیم جبهه.تو ماشین داشتیم تدارکات میبردیم که من ماجرای تو و اون کتک کاری رو براش تعریف کردم.داشت میخندید که خمپاره زدن.


سکوت کرد.انگار تمام ریشه های درختان قبرستان ، دلش را چنگ میزد.گفتم :مجبور نیستی بگی!گفت :آوردمت اینجا که بگم. ماشین چپ کرد.آتیش گرفته بود.من پام گیر کرده بود.ازچند جا شکست تا خودمو آزاد کردم.اما محسن ، خوب نبود.فرمون تو شکمش رفته بود.


خونریزی داشت.گفت : تو برو! الان منفجر میشه.گفتم : تنهات نمیذارم.گفت :اگه رفیق منی برو ! جای منم عاشقی کن.جای هر دوتامون زنده باش.برو ! میون اشک و دود ، محسن و ماشین به آسمون رفتن.جلوی چشم من. سکوت کرد.گفتم :پات؟ گفت:دو بارعمل کردم.میگن خوب میشه، ولی میدونه یه چیزی سرجاش نیست.


من دیگه اون آدم قبلی نمیشم.من اونجا بودم.شاید میتونستم کمکی کنم ، ولی به حرفش گوش دادم. شاید ترسیدم.گذاشتم بره! از این به بعد دیگه نمیذارم کسی به این آسونی بره!


داشت میلرزید، دلم میخواست کمی به او نزدیکتر بنشینم :اون میخواست تو زندگی کنی.جای هر دوتون.برای اولین بار در چشمهایم خیره شد.حالا انگار تمام زنبورها همزمان نیشم میزدند.گفت :چرا دوستم داری؟ خجالت کشیدم!چه سوالی! چرا دوستش داشتم؟ چون همه ی آن چیزهایی را داشت که به نظرم یک آدم خوب دارد.


گفتم : نمیدونم.از من نپرس.من آدم دروعگویی ام.اون نامه ها رو خودم برای خودم پست میکردم.گفت :منم دروغ گفتم :مادرم مریض نبود!گفتم :من تو رو که میبینم انگار اکسیژن هوا بیشتر میشه.تازه میتونم نفس بکشم.منو ببخش! دست خودم نیست. بلند شد.


چند قدمی دور شد.اما ناگهان برگشت.روی قبر دوستش سجده کرد و زد زیر گریه.موهایش روی پیشانی اش ریخته بود.مثل کودکی؛ با سوز، گریه میکرد.جلو رفتم.میدانستم نامحرمیم.اما دستش را بلند کردم و روی نام محسن گذاشتم.با تعجب نگاهم کرد و گفت:میدونی دوستت دارم؟حالا چیکار کنیم؟ سردم شد.بهشت یک دفعه پاییز شد/ادامه دارد


 قسمت پنجم داستان پستچی 


 میدونی دوستت دارم.حالا چیکار کنیم؟ مثل یک شعر بود.

تمام شعرهایی که تاحالا خوانده بودم ، در برابر آن هیچ بود.از صبح تا شب ، دانشگاه، خیابان و خانه، این جمله را تکرار میکردم و فقط نمیدانم چرا به خط دوم آن که میرسیدم ، دلم فشرده میشد.


"حالا چیکار کنیم؟"


خب ، هر کاری که همه عاشقان میکنند.باید سعی کنیم به هم برسیم.چرا آن سوال را پرسیدی علی؟ تا انتهای جهان میشد پابرهنه دوید، اگر فقط من و تو بخواهیم... بعد از روز گورستان ، تا چند روزی ندیدمش. پاییز عاشقی بود.باد بی انصاف ، با عطر موهای علی از خواب بیدارم میکرد.


اسم بقال محله،علی بود.اسم میوه فروش و حتی مسول حراست مجله، علی!جهان هم با من، شوخی اش گرفته بود.چقدر در روز باید علی علی میکردم و خود علی نبود !چند بار خواستم به بهانه ای به اداره پست بروم.دیدم جلوی همکارانش نمیشود.


یک علی که میگفتی، همه ی مردان خیابان برمیگشتند.خدایا این همه علی در یک شهر!مگر یک زن چقدر میتواندیا علی بگویدو هیچکس جوابش را ندهد! 


یک اتاق کوچک تمرین در دانشگاه .باران شدیدی میبارید.بازیگرم از پنجره نگاه کرد و گفت:طوفان نوح شده ! همه خیابان را سیل برداشته.آن آقا هم حتما خود نوحه.منتظره مسافراشو سوار کنه !نگاه کردم.علی بود!زیر آن همه باران؛ شبیه ماهی طلایی کوچکی که از آب دور افتاده باشد!بدون بارانی ،کودکانه و نفس زنان رسیدم سلام کجا بودی؟ یه قرنه!


 گفت سه روزه.گفتم :تو سه روز سهروردی رو کشتن !خیره نگاهم کرد.فکر کردم بارانی که صورتم را می شست، ترسناکم کرده.گفت چرا گریه میکنی؟ 


گفتم :من !گریه نمیکنم.بارونه ! و با پشت دستم صورتم را پاک کردم.جتر سیاهش را باز کرد و گفت : بیا این زیر.گفتم :آخه اینجا منو میشناسن.گفت:زیر چتر وایسادی.آدم که نکشتی! زیر چتر علی، شروع به راه رفتن کردیم.حالا دلم میخواست آسمان تا ابد ببارد و باران ، بهانه بود که من و او زیر یک چتر ، تمام خیابانها را برویم.آنقدر برویم که دنیا تمام شود و علی حرف بزند.


گفت : یه کم مادرم ناخوشه.میدونی، از بچگی من و دختر خاله مو، برای هم نشون کرده بود.میخواست حلقه ببریم.من نرفتم.مادرم هم افتاد!روی نیمکتی نشستیم.از زیر چترش آمدم بیرون. چتر را بست.هردو خیس آب.انگار همه ماهیهای حوض روبرو در دلم مردند.گفتم دوسش داری؟ گفت نه !...من تو رو دوست دارم.مادرم میخواد ببینتت وپدر مادرت رو !پدر مادر، چرا؟ گفت:رسمه.من تنها بچه شم.گفتم باید برم گفت:میرسونمت.گفتم نه!سوار اولین تاکسی شدم.


گفت:کجا؟ گفتم:امامزاده داود! گفت شب میرسیم.گفتم :قیامت برسیم.برو!/ ادامه دارد



قسمت ششم داستان پستچی چیستا یثربی


 چراغهای امامزاده، از دور در تاریکی ؛ مثل چراغ خانه ای بود که تو را میخواهد.گرم، روشن و منتظر. سرم را به ضریح چسباندم.سلام آقا. دوسش دارم از بین این همه آدم ، فقط اون! شاید بچه گیام ففط برای ظاهرش بود ،اما روزی که به خاطر من ، دعوا کرد،دیدم جوونمرده.مثل قهرمونای قصه..وقتی منو سر مزار دوستش برد و گریه کرد، دیدم مهربونه.دل داره ؛ و پاکه،مگه آدم چند بار میتونه دلشو هدیه بده؟ من هیچوقت روم نشده از خدا چیزی بخوام.اما این بار میخوام ! عمر در برابر عمر! از من نگیرش خدا! چیزی ندارم بت بدم،جز عشقی که خودت تو قلبم گذاشتی. پیرزن بخش زنانه گفت :تو اتاقشه.اما گفته کسی رو نمیبینه! 


گفتم :بگو دخترت اومده ! پشت در اتاقش بودم.از اتاقهای کوچک اجاره ای آنجا.در زدم.سکوت! گفتم :سلام مادر.دخترتم!گفت :برو.


گفتم : نمیشه.میخوام ازدواج کنم.مادرمی !بایدتو هم باشی.

گفت: این همه سال نبودم.تو با بابات خوشی.تو هم مثل اونی! گفتم :بت احتیاج دارم.همیشه داشتم.خودت خواستی تنها باشی.من دلم تنگته.


گفت: آرامشمو به هم نزن !گفتم:فقط یه روز!یه روز ببینش مادر !من بدون اون، زندگی رو نمیخوام.ازپشت در گفت :مگه من زندگی کردم؟مگه گذاشتید زندگی کنم؟تو هم مثل بابات.فقط برای خودت منو میخوای.

به همه گفتم دختر ندارم.برو.اگه بابات تو رو اینجا فرستاده،بش بگو من برنمیگردم !بغضم گرفت.نه برای علی. برای مادرم. دلم تنگ شده بود.برای دیدنش.بغل کردنش. 

چه گناهی کردم به دنیا اومدم مادر؟ گفت:من چه گناهی کردم که نمیخواستم تو به دنیا بیای؟ برو! اون بچه میخواست و یه برده که بزرگش کنه.


من پژمردم !پیرزن گفت :اذیتش نکن.وگرنه باز تا صبح گریه میکنه.عذابش با ماست.سرم گیج رفت.روی زمین نشستم.می لرزیدم.یک نفر کنارم نشست ،کتش را روی شانه ام انداخت علی؟تو اینجا چیکار میکنی؟ گفت:شنیدم به تاکسی گفتی امامزاده داود.نگرانت بودم.

گفتم :خب پس همه چیزو شنیدی.از هم جدا شدن.خیلی کوچیک بودم.گفت :خیلیا از هم جدا میشن.گفتم :صداشو شنیدی؟عاشقشم.

با این صدا برام قصه میخوند.بوی دستاش هنوز تو خونه ست.کم کم دلش شکست.دلی که بشکنه، اگه تیکه هاشو گم کنی،دیگه نمیشه چسبوندش.

گمونم من همون تیکه اییم که گم شده.حالا برو ،به مادرت بگو، دختره بی مادره!گفت :فکر کردی چرا عاشقت شدم؟غمت؛و ذوق دلت.من هر دو شو میخوام ! 


از باراولی که دیدمت، مثل یه ماه پیشونی دودی بودی که انداخته بودنت تو تنور.میخواستی بیای بیرون.میارمت! قول میدم.به روح محسن، میارمت بیرون دختر! کتش را روی سرم کشیدم.مثل آسمان خدا...گریه کردم زیر آسمان خدا که بوی علی میداد/ادامه دارد


 

نظرات 28 + ارسال نظر
نسرین سه‌شنبه 19 آبان 1394 ساعت 12:08 ق.ظ http://yakroozeno.blogsky.com/

چه اتفاق خوبی برای این آقا افتاده که تو آدم روبروش بودی.

سلام گلم
هنوز نمی تونم بیشتر از چند دقیقه بشینم و هی باید بلند شم . محض همینم فقز ثسمت اول پستتو خوندم. نفهمیدم این داستان چیه و از کیه.
روشنم کن

واااای نسرین عزززیزم اومده

خدا رو شکر نازنینم .. خوب میشی ، خوب خوب .
خوش اومدی . والله هول شدم نمیدونم چی بگم .
عزیزم چیستا یثربی نویسنده ی توانا و جوون کشورمونه .. من عاشق نوشته هاشم و خیلی دوسشون دارم همه ی کارهاشم برگرفته از واقعیته نه خیال
الان مدتیه کمتر از یکماه داستان زندگی خودش و عشقش رو داره تو شبکه های اجتماعی پخش میکنه . انقدر زیبا و جدابه که همه دوباره عااشق شدیم .
اگه تلگرام داشتی صبح به صبح برات داستان رو منتشر میکردم .
من اینجا برای دوستانی که مثل خودت امکان دسترسی به داستان رو ندارم ، پخش میکنم ...

tarlan دوشنبه 18 آبان 1394 ساعت 10:32 ب.ظ http://tarlantab.blogsky.com

درود بر مهربانوی عزیزم
اول اینکه زحمت میکشی و داستان رو مینویسی دستت درد نکنه عزیز جان.
تمام اتفاقهای زندگی چشمکهای خداوند برای ما هستند چشمکهایی که اگر بتونیم ببینیم میتونیم راههای قشنگی رو برای زندگی انتخاب کنیم
کتاب چشمکهای خداوند رو بخون کتاب حالبیه

سلام نازنینم خواهش میکنم ترلان عزیز .
چششششم حتما باید عااالی باشه

فریدا دوشنبه 18 آبان 1394 ساعت 09:07 ب.ظ

ممنونم مهربانوی مهربونم
دلخوشم به دعای دوستان
با اجازتون خواستم فقط به عمولی عزیز بگم
مرسی خیلی خیلی زیاد
که به عنوان یه مرد حس زنانه من رو درک کردین
حرف دلم بود
ادمها وقتی به چیزی نمیرسن بهش حریصتر میشن براشون میشه اسطوره
بت . شاید پوشالی باشه سراب باشه
همه درد من همینه
کاش تو این شش سال فقط یک ماه مال من بود خود واقعیش بود خودواقعیم بودم بحث میکردیم دعوا میشد قهر تنفر خشم
من فرصت اینهارو نداشتم
شاید این عشق همونجا تموم میشد
قول میدم دیگه براتون دردنامه ننویسم
ممنون از صبوریتون

عززززیز دلم
فریدا جان سو تفاهم شده گلم .. اگر اینجا مینویسیم و دور هم میخونیم اصلا معنیش این نیست که فقط باید از خوشی ها و حس خوبمون بگیم . اگر درمورد حس عشق و وابستگی که هنوز داری و بابتش غصه میخوری برات نوشتیم فقط به این دلیله که ناراحت خودتیم ، حرف های ما به معنی کمک به تو برای رهایی از دردته ، نه شکایت از اینکه چرا غم آلود نوشتی .
عمو لی باوجودی که با زبون طنز خودش نوشت اما حقیقت نوشت و تو هم که میگی اگر فرصت شناختنش رو داشت شاید این عشق تموم شده بود بازم حقیقت رو میگی ..
دوستت دارم ، نکنه منو از درد دل هات محروم کنی عزیزم

عمولی دوشنبه 18 آبان 1394 ساعت 06:31 ب.ظ http://www.amoooly.com

راسسی یه چی یادم رف بگم در مورد این پیدا کردن دوستا.چن ما پیش یه مربانو پیدا کرده بودم تو فیس و الا بللا بش گیر داده بودم که تو همون مربانوی باران بهاری هسسی؟اونم هزار آیه و قسم که نه بوخودا.اصن گیر داده بودما ،عینهو کار آگاها هرروز با یه ادله جدید میرفتم سراغش تا اینکه بالاخره ازش اعتراف گرفتم و گف که آره گیرم که همونم فرمایش؟اینبارم بش گیر دادم که کوووووو؟دسساتو نشونم بده بینم راس میگی یا خالی بندیه.بنده خدا فک کنم رف با داعش جهاد نکاح کنه که ع دس من خلاص شه، چون چن وخته دیگه پیداش نیس.

وااای عمو لی از دسسست تو .
نمیدونم چرا اصلا فیس بوک به من نیومده هی میسسازم ولی انقدر سر نمیزنم تا همه چیش یادم میره . ولش کن بیچاره رو بذار از جهاد نکاح برگرده . فیس بوکم بنام واقعیه خودمه عمو جووون
اون بی تقصیییره

بهمن دوشنبه 18 آبان 1394 ساعت 08:21 ق.ظ

راستی مهربانو خانم عزیز
بعد از مدتها دوباره عمولی عزیز رو اینجا دیدم .
بلافاصله با ذوق و شوق رفتم وبلاگش ولی کامنت دونیش متاسفانه خرابه و باز نمیشه .
اگه بهش دسترسی داری بهشون عرض کن گوررر بابای بلاگفا ! بلند شه بیاد بلاگ اسکای و دوباره بنویسه .
از همینجا هم خدمتشون سلام و عرض ارادت دارم .

ای وااای دقیقا بعد از خودت پیغام گذاشته .. باید براش فرش قرمز بندازیم بیاد پیش خودمون

بهمن دوشنبه 18 آبان 1394 ساعت 08:16 ق.ظ

سلام مهربانو جان
خیلی خیلی خوشحالم که بالاخره بعد از مدتها تونستم خدمتتون برسم .
دنیای مجازی با همه ی زیبائیهاش میتونه خیلی خطرناک و مشکل ساز باشه .
خودت که ماشاالله بهتر میدونی ...

راستی منم یه سوال فنی دارم میتونم توی خصوصی ازتون بپرسم شاید منم یه دوست قدیمی رو که مدتهاست گمش کردم توی محله ی شما پیداش کنم ...
البته سعی کن اگه خواستی دنبالش بگردی یه روز کاملن بارونی برو! چون برا پیدا کردن دوست من یه قطره بارون کمه شایدیه تشت آب هم کم باشه ...

بازم ممنون که مثه یه خواهر خوب و مهربون کنارم بودی و کنار همه مون هستی .
فقط میتونم بگم : خدا حفظت کنه ...عاقبت بخیر بشی انشاالله .

سلام داداش بهمن گلم
خدا رو شکر دلمون تنگ شده بود .
من درخدمتم برای رسوندن دوستان عزیز به هم .. قول میدم اگر بارون نبود با سطل اب برم سراغش

علی امین زاده دوشنبه 18 آبان 1394 ساعت 07:59 ق.ظ http://www.pocket-encyclopedia.com

یک اعتراف:

اون روز یکی از دوستان همیشه به روز، کلی جلوی من داشت اندر فواید تلگرام صحبت می کرد. جهت اطلاع، من موبایلم از این قدیمی هاست و توی این شبکه ها نیستم.

خلاصه ایشون وقتی دید من هیچ جوری تحت تاثیر قرار نمی گیرم برای اینکه تیر خلاص رو بزنه گفت: چیستا یثربی یه کانال داره و توش داستان منتشر می کنه تو که اهل ادبیاتی باید بخونی!

من یهو یاد وبلاگ شما افتادم و گفتم: همون پستچی؟ دارم می خونمش! یکی از وبلاگها داره بازنشر می کنه.

هیچی دیگه. بنده ی خدا سوسک شد!

خلاصه این رو به امکانات سایتتون اضافه کنید: قابلیت سوسک کردن افرادی که فکر می کنند قابلیت سوسک شدن ندارند.

ااای وااای چقدر جاالب علی جان چه خوشحال شدم که تونستم در امر خطیر دوست سوسک کنی موثر باشم . از این ببعد با انرژی بیشتری داستان ها رو میذارم . ولی واقعا این شبکه ها اگر کنترل شده باشند کار راه بنداز و گره گشا هستند .
من بارها رفتم تو فروشگاه برای مهردخت وسایل کارش رو بگیرم نمیدونستم این رنگ دقیقا مد نظرش هست یا نه همون موقع عکس انداختم فرستاده دیده و تایید یا تکذیب کرده . یا مثلا تو ماجرای مدارک پزشکی عمو فریدون که میخواستم برای جراحش نازی بدم تا بدونه، بجای اینکه عمو از کرج بیاد تهران همه ی مدارک رو با گوشیم عکس انداختم و فرستادم برای نازی اونم نظرش رو داد .
خیلی چیزای دیگه که واقعا گره گشا بوده فقط لازمه بشدت درمورد کاربریش کنترل داشته باشیم

عمولی یکشنبه 17 آبان 1394 ساعت 04:29 ب.ظ http://www.amoooly.com

میگما خعلی ممنون که ازت خواسسیم تن تن پس بذاری کوتا بذاری ،الان شیش قسمت شیش قسمت میذاری

من دخمل حرف گوش کنی هستم

عمولی یکشنبه 17 آبان 1394 ساعت 04:22 ب.ظ http://www.amoooly.com

آیییییییییییی حال میده بیرون کشیدن اینجور دوستای عتیقه از گنجه مادر بزرگ.ولی الان دیگه اونقدر شیوه زندگیهامون عوض شده که حال نمیکنیم با این چیزا،شاید هم اوایل یه مقدار شگفت زده بشیم از پیدا کردن یه دوست قدیمی ولی بعد یه مدت سعی می کنیم از دستش درریم ،مخصوصا اگه یوخورده زیادی کنه بشه.
کامنت فریدا هم آتیش به جون آدم میزنه ،اما مربانو طفلک خیلی حق داره ،نمیتونه به این سادگی فراموشش کنه ،تو و آرمین زیر یه سقف زندگی کرده بودین اما این نه ،به همین خاطر نمیتونه اینطور راحت ازش متنفر بشه ،یه زن تا با یه مرد زیر یه سقف نره و سر یه مسئله کوچیک یه ماه قهر نکنه و دم به ساعت باهاش کتک کاری نکنه و بوی گند عرق مردشو تو خونه حس نکنه و با بوی گند ناشتاش از تخت نیاد بیرون و صدا و بوی آرغ زدنهاش حالشو بهم نزنه و رو تخت مثل مجسمه نره تو هپروت و با زیر شلواری نبینتش و شیکم در آوردن چندش آورشو نبینه ،امکان نداره ازش متنفر بشه ،تازه حتی اگه این اتفاقا همشون هم بیفتن احتمال داره که ازش متنفر بشه و گرنه شاید حتی بیشتر هم وابستش شه.خلاصه خدا خودش باید تو اینجور مواقع کمک کنه ،به نظرم از دست هیچ ابوالبشری کاری ساخته نیس.

عموووو لی ، تو حال منم بهم زددددی

شیوا یکشنبه 17 آبان 1394 ساعت 09:34 ق.ظ

مهربانو جون ، یعنی قصه نیست؟ واقعیه؟ خودش گفته داستان نیست؟

اره عزیزم حقیقت زندگی خودشه .. برای همین انقدر دلنشینه

kalaghpar57 شنبه 16 آبان 1394 ساعت 06:05 ب.ظ http://kalaghpar57.blogfa.com

سلام مهربانو جان امیدوارم که خودت و دختر گلت همیشه شاد و سلامت باشید.راستی از نسرین جان خبر داری؟ دل نگرانشم و جز وبلاگش از راه دیگه ایی نمیتونم ازش باخبر بشم .اگه خبری داشتی به من هم اطلاع بده ممنون میشم عزیزم فکر کنم از موعدی که گفته یه کم طولانی تر شده

سلام عزیزم . خدا رو شکر تو و عزیز دلت هم خوب خوب باشبد .
من تماس گرفتم نتونستم صداشو بشنوم ولی نگین جون باهاش صحبت کرده . اره منم فکر میکنم نقاهتش طولانی شده

سهیلا شنبه 16 آبان 1394 ساعت 05:50 ب.ظ http://rooz-2020.blogsky.com/

چه اتفاق شیرینی به دست تو برای رضا و سعید رقم خورد.

امیدوارم دیدار و ارتباطشون خیر باشه

زری شنبه 16 آبان 1394 ساعت 02:40 ب.ظ

ملیحه شنبه 16 آبان 1394 ساعت 02:05 ب.ظ

سلام مهربانوی عزیزم
تو فصل عاشقی این داستان قشنگو برامون میذاری ادم دلش هوایی میشه که
منم یاد قدیما افتادم مثل فریدا جون. متاصفانه نمیشه از ذهن پاکشون کرد. با هر نسیمی ادم یادش میافته.
ممنونم که زحمت میکشی و این داستان قشنگو برامون میذاری لطف میکنی.
و در مورد موضوع اصلی . واقعا این گروهای مجازی دردسر ساز میشن شدید. متاصفانه برا خودم اتفاق افتاد یکی از از هم گروهی ها خصوصی حال و احوال کرده بود و من جواب دادم و از شانس بدم همسر اینو دید و کلی دردسر کشیدم . خدا شاهده هیچ چیز خاص یا مهمی هم نبود در حد حال و احوال ولی خوب مردا هم که حساس . و من قبول دار شدم که کار اشتباهی بوده. خلاصه باید واقعا حواسمون به زندگیامون باشه. ممنونم که همیشه راهنمائیمون میکنی .
دوست دارم
روزای پائیزی قشنگی کنار دختر گلت داشته باشی .
بوس

سلام عزیز دلم . قربونت برم سوگل خوشگلت چطوره ؟ ببوسش از قول من .
میفهمم عزیزم متاسفانه انقدر اتفاق های بد ، سر این ارتباطات مجازی افتاده که بعضی از همسران اصلا نمیتونند نگرانیشونو کنترل کنند . برات بهترین ها رو ارزو دارم

سهیلا شنبه 16 آبان 1394 ساعت 10:04 ق.ظ http://vozoyeeshgh.blogsky.com

سلام مهربانوی خوبم
مرسی که داستانو میذاری
خیلی قشنگه

سلام نازنین
خواهش میکنم . خودمم دوباره عاااشق شدم

shadi جمعه 15 آبان 1394 ساعت 12:55 ق.ظ

natunestam sabr konam. raftam ta 18 ro khundam online! hala daram meemeeram bebeenam che shod.!!

خوب کردی عزیزم منم جای تو بودم همین کار رو می کردم

پونی پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 07:33 ب.ظ

چه اتفاقات زیبایی!
آدم باید خودشو در معرض اتفاقات خوب قرار بده . دست روی دست گذاشتن و منتظر شانس موندن کار موجهی نیست. بعضیا کلا دستشون سبکه مثل شما

منم مثل تو فکر میکنم . چقدر خوشحال شدم گفتی دستم سبکه .. مرررسی حس خیلی خوبی بهم داد پونی جان

ترنج ...ام پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 05:46 ب.ظ

وای مه ربانو من عاشق هیجان پیدا کردن و پیدا شدن ادمهای قدیمم .... باورت میشه گاهی که تو دور و بر خودم پیدا نکنم میرم مثلا دنبال کس و کار باقی مانده خاندان مدرس یا دکتر قریب و یا گاهی دورترها مثلا نواب صفوی ... عاشق کشف کردن ادمهای گم شده ام ... گاهی فکر میکنم کاش جایی مثلا هلال احمر کار میکردم ...

عزززیز مهررربون من

ماجد پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 11:08 ق.ظ

سلام
بسیار سپاس
ایشالا همیشه شاد باشی

سلام ماجد عزیز . خواهش میکنم دوست خوبم . همچنین

مر ات پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 09:49 ق.ظ http://emlayeasan7.blogfa.com

سلام مهربانوی عزیزم

خیلی ممنونم برای داستان خانم یثربی عزیز

چقد زیبا می نویسه انگار خودت با هاشونی و می بینی و یا انگار برای خودت این اتفاق افتاده

بازم ممنونم ازت

سلام مرآت جانم . دقیقا همینطوره .. ادم فکر میکنه چیستاست و چشم انتظار پیک الهی

آسو پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 08:58 ق.ظ

سلام بانو جان بنویس منم چیستا واقعیم ولی افسوس فعلا نه قلمشودارم نه جراتشوشاید یه روزی داستانمو نوشتم احتمال زیاد در پیری چون الان حتی توخلوتم هم میترسم خاطرات خودموبگم چه برسه به انتشار من فقط این روزا سال های عاشقیمو میشمارم امسال شد16خورده ای ولی علی من هیچ وقت نگاهمو نخوند.منتظر ادامه داستانم

سلام آسو جان . عزیز دلم باور کن اگر شروع کنی قلم خودش حرکت میکنه . من میگم کاش بنویسی ... ولی این ندیدن ها خیلی سخته . .. من روراست همچین عرضه ای ندارم که پای عشق ی فرجام اینهمه سال طولانی بنشینم

فریدا پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 12:14 ق.ظ

مهربانوی عزیزم
ببخشید که تلخ و تند شدم
دست خودم نبود. من همه سعیم فراموشیه فکر میکردم موفق بودم اما بعضی وقتا بعضی اتفاقا دیدن بعضی صحنه ها باعث میشه یهو یه چیزی انگار تو وجودم جرقه میزنه آتیشم میزنه
همه چی دوباره برام زنده میشه
حق با شماست کاملا. سهم اشتباهاتم رو.پذیرفتم . الان.دوباره کامنتم رو.خوندم. انگار بیشتر از خودم عصبانی بودم بابت اشتباهاتم
معذرت میخوام یهو فوران کردم
دوستتون دارم
قول میدم خودمو جمع و جور کنم

عزیز دلم من برات ناراحتم ، وقتی هنوز هم خاطره ها اذیتت میکنه و بی تفاوت نشدن ، یعنی هنوزم در تب و تابی ..
دوست دارم شاد و محکم باشی نازنین .. خیلی خیلی برات دعا میکنم

فریدا چهارشنبه 13 آبان 1394 ساعت 08:34 ب.ظ

سلام مهربانو جان
چه پست سنگینی بود برای من ...
پس چرا من حکمت اومدن و رفتنش رو نفهمیدم
چرا هیچ چی برام تموم نشد بعد این چند ماه
چرا تموم نمیشه
من
چیستا بودم
همینقدر محکم و پابرجا تو خواستنش
پس چرا مثل علی مرد نبود?
نجنگید
اون نامرد ترسو
من چی? حق من این نبود
قبول ندارم
حکمت حضورش،تو زندگیم فقط از،دست دادن بهترین سالهای جوونی ام بود
انگار اومده بود که بهترین فرصتهای کار و ازدواج رو از دست بدم و بعد بره . از،عشق،و دوست داشتن فراری شم . پر از خشم و غم
همین
تلخ شدم . بهم ریختم
ببخشید ببخشید


سلام فریدا جان .. هنوز غم روی دلت سنگینی میکنه ، اشتباه ما ادما اشتباه گرفتن آدما بجای همه .
تو میگی مرد نبود ، نموند ، نجنگید .. چرا انتخابش کردی؟؟ چرا اینهمه سال دل و جون و همه ی فرصت هات رو به پاش ریختی؟؟
خوب لایق نبود جان من . لایق نبود عزیز من و اگر کسیتونست سال ها به بازی بگیرتمون و ما نفهمیدیم ایراد از نفهمیدن ما بود .
مگه خود من نبودم ؟ آرمین نشونه های در جا زدن رو داشت ، من دیدم ولی خودم رو به اون راه زدم .
من اشتباه گرفته بودم همین .
الانم تمومش کن ، موضوع اینجاست که تا تو تموم نکنی ، تا این تعفن رو هم میزنی و بالا میاری وضع همینه .
باید بلند شی و شروع کنی ، رهااا کن . فکر میکنم یکسال از اولین بار که برام حرف زدی گذشته اون موقع تازه بود . یکسال سوگواری کافیه .. تو هنوزم داری از دست میدی نازنین

یاسی چهارشنبه 13 آبان 1394 ساعت 08:18 ب.ظ

ممنون بابت به اشتراک گذاشتن داستان

خواهش میکنم یاسی جان

غریبه چهارشنبه 13 آبان 1394 ساعت 02:50 ب.ظ

سلام
بالاخره این چت کردن های بعضی وقتا عواقب خوب هم دارد
ولی عواقب بدش بیشتر است
به نکته ی خوبی اشاره کردید آدم ها در طول زمان تغییر می کنند
و شرایط زندگی ها شون عوض می شود
یعنی برای ایجاد ارتباط تنها دو نفر کافی نیست بلکه همسر و فرزندان هم باید موافق این ارتباط باشند تا تداوم پیدا کند
دست شما بایت ادامه داستان پستچی درد نکند

سلام غریبه جان .
متاسفانه عواقب وارد شدن تو حریم شخصی افراد و این گپ و گفت های دوستانه انقدر زیاااده که این موردی که تعریف کردم مثل سوزن تو انبار کاهه .
خوبه همه ی کاربرانی که از این فضاها استفاده میکنند حواسشون به عواقب خانمان برانداز روابط هم باشه .
این حقیقته .. فکر کن رضا و سعید تقریبا" تو 14 سالگی با هم دوست بودند بعد رضا توقع داشت الان در مرز پنجاه سالگی همون صفا و صمیمیت روزهای بی دغدغه ی نو جوونی وجود داشته باشه بقول خودت دیگه اصلا این ادما تنها نیستند .
من میگم میتونند امیدوار باشند که یه ملاقات کوتاه بشه و خودشون با هم خاطره بازی کنند وگرنه اصلا" صمیمیت بیش از حد و ادای پسرخاله دراوردن به صلاح نیست .
خواهش میکنم . داستان پستچی عااالیه ،اصلا" فضای دنیای مجازی عوض شده
همه ی زن ها دارن چیستا میشن و همه ی مردها علی و همه به نوبت عاشقی دوباره برگشتند .

مجید شفیعی چهارشنبه 13 آبان 1394 ساعت 11:46 ق.ظ

سلاااااااااااااااااااااااااااااااام

سلاااام دوست من

شیوا چهارشنبه 13 آبان 1394 ساعت 09:16 ق.ظ

این آقا رضا هم خیلی حافظه خفنی داشته ها و چه جالب که برادر دوست شما پیش دوستهاش در مورد شما حرف میزده فوضولیهای دوره بچگی دبیرستان ما هم دخترونه بود هم پسرونه. ساختمون پسرونه با دخترونه کمتر از یه خیابون فاصله داشت و خب یه تعداد از کلاسهای فوق برنامه ما قاطی بود. دخترها اکیپی همش در مورد پسرها حرف میزدن و بعدا که بزرگ شدیم و دانشگاه رفتیم پسرها هم می خندیدن و می گفتن از صبح تا شب راجع به شماها حرف می زدیم و چقدر خوبه آدم دوستهای قدیمیش رو یهویی پیدا کنه و ببینه هر دو خیلی عوض نشدن فقط قدشون بلندتر شده

آره شیوا جون . اینم اندرمزایای انتخاب اسم های تک برای بچه هاست دیگه . مطمئنم اون زمان کل منطقه ی شرق دختری نبود که اسم کوچیکش با من یکی باشه (همین الان هم انگشت شماره) فکر کن اسم دوست خواهرت چیستا باشه ، خوب بعد از 36 سال اگر باز هم یه چیستا بشنوی کنجکاو میشی که این همونه؟؟
اره واقعا" خیلی خوبه ولی قبول کن این تغییرات منحصر به بلند تر شدن قد نیست

شیوا چهارشنبه 13 آبان 1394 ساعت 09:09 ق.ظ

سلام مهربانو جون
چقدر خانم یثربی ملموس می نویسه. دقیقا عین عشق های تین ایجری خیلی خوشم اومد.
کتابشون چاپ شده یا داره میشه؟
به نظرم یه باگ کوچیک داره کاش اصلاحش کنن. تو قسمت اول که دختر داستان 14 ساله بود گفته برای اینکه مادرم شک نکنه می گفتم برای یه مجله می نویسم که خب اینجوری برداشت میشه که مادرش باهاشون ازدواج می کنه. اما 4 سال بعد در سن 18 سالگی به علی میگه خیلی کوچیک بودم که جدا شدن . که البته شاید برداشت من اشتباهه. مرسی که باعث میشی با خوندن پستهات فیض چند منظوره ببریم

سلام عزیزم . نوشته های چیستا چون همه شون حقیقته خیلی خیلی به دل میشینه . نمایشنامه هاش هم همینطوره .
دقیقا " تو یکی از نامه هایی که برای خوانندگان نوشته بود به این موضوع اشاره کرد که اینجای داستان اشتباه شده و واقعیت همونه که تو بزرگسالی چیستا پدر و مادر از هم دور شدن . بذار ببینم پیدا میکنم نامه ش رو برات بذارم ؟؟
درضمن این اثر درحال چاپه و هنوز چاپ نشده .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد