دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"در های بطری و نیت های پاک "

فکر میکنم تو وبلاگ قبلی پیش از انهدام بلاگفا ، ماجرای درهای بطری رو نوشته بودم ؟ 

به هر حال امروز تو اداره که سرمو انداخته بودم پایین و داشتم کار میکردم ، نایلکس بزرگی روی زونکنم نشست . سرمو که با تعجب بالا آوردم ، یادم افتاده بود که به خانم خدماتی طبقه مون سپرده بودم هر چی در بطری جمع میکنه برام بیاره . 

ازش تشکر کردم و نایلکس رو گداشتم کنار پام . هنوز چند ثانیه از رفتن خانوم باباییان نگذشته بود که ، دو سه تا خانوم و آقا از تو سالن راه افتادند سمت میز من . میدونستم که دارن طوطی واار سلام و علیک میکنند و در واقع دارند از کنجکاوی غش میکنند که حکایت در بطری چیه !!! تعجب من از فضولیشون نبود بلکه از اطلاع نداشتنشون بود . 

فکر میکردم دیگه همه خبر دارند که درهای بطری ها رو جمع میکنیم و تحویل مراکز متصل به بهزیستی میدیم تا در ازای یه مقدار مشخص در بطری ، یه ویلچر مجانی به یه نیازمند تعلق بگیره . 

وقتی براشون توضیح دادم که جریان چیه ، یکی دونفر استقبال کردند و گفتند : چه جااالب ، از این به بعد ما هم جمع یکنیم و میاریم که خودت زحمت تحویلش رو بکشی ، منم خوشحال شدم و گفتم ک حتتتما" ، شما فقط جمع کنید ، بقیه ش با من . 

یکی دونفر دیگه هم با گفتن : اااای بابا ، چه حااالی داری ، من عمرررا" حوصله ی این کارا رو ندارم ، دلم رو شکستند . 

تو دلم گفتم نکنه دوستان عزیز من در بلاگ اسکای هم خبر از ماجرا ندارند ، این شد که تصمیم گرفتم بنویسمشون . 

هفته ی قبل بود که صندوق عقب ماااشینم دیگه جای سوزن انداختن نداشت چون همه ش پر بود از درهای  رنگارنگ بطری ها ، همه ش رو  بردم تحویل دادم و تحویل گیرنده ها چقدر تشکر کردند .. گفتم یه جمعیتی اینا رو جمع کردند ، گفتند : بهشون بگو ، باز تاب مهربونیتون رو خواهید دید . 

یادم افتاد با گل باقالی ها که تور میریم ، غدامون تو رستوران که تموم میشه کمین میکنیم تا همه ی اتوبوس ها که از تور های دیگه توقف کردند ، مسافراشونو ببرند بعد دست جمعی میریم سرمیزاشو ن و در بطری ها رو جدا میکنیم . یه بار تو یکی از تورها ، دوسه نفر بودند که زل زده بودن به جمعیت ما و نمیرفتند ، به مصطفی (لیدر باقالیمون) گفتیم ، پس چرا اون تور مسافراشو جمع نمیکنه ببره ، به کارمون برسیم . 

گفت : الان میرم از لیدرشون می پرسم . 

رفت و باخنده اومد گفت : اونا هم دقیقا " مثل خودمون منتظرن . 

وقتی فهمیدیم ماجرا رو با لبخند همه دست بکار شدیم ، اونا از اون طرف شروع کردند به جمع آوری ما هم از این طرف .. سر یه میز آخر ، هی اونا به ما تعارف میزدن ، " شوووما بفرمااااین " هی ما تعارف میزدیم .. " نه جووون شوووما نمیشه ، مااا بفرماااین " 

خلاصه .. بدونید و آگاه باشید اگر شما هم همت کنید ، میتونید تو این کار خیر سهیم باشید . 

برای اطلاع بیشتر به گوگل مراجعه کنید اسم این کمپین " هستمت " هست . تو گوگل هر جوری دوست دارید سرچ کنید براتون میاره . 

آدرس مراکز تحویل رو هم در اینجا بخونید      http://hastamet.com/places


در واقع  http://hastamet.com   سوالات شما رو جواب میده . 

**************

خیلی خیلی خوشحالم ، چون نسرین عزیزم به سلامتی از بیمارستان برگشته خونه ، خدا همه ی بیماران رو شفا بده و دل دوستدارانشون رو شاد کنه 

(چرا استیکرام نمیااااد)

***********

بریم سراغ بقیه داستان پستچی 


قسمت هفتم#پستچی#چیستا_یثربی 




عاشق شدن، سخت است.عاشق ماندن، سخت تر.آدم شاید در یک لحظه عاشق شود، ولی یک عمر،طول میکشد که از یاد ببرد.به خصوص عشق اول را.پشت علی، روی موتور، نشسته بودم ،ساعت دو نیمه شب بود.از امامزاده برمیگشتیم.ناگهان حسی به من گفت که بعضی چیزها را نمیتوان به تقدیر و سرنوشت سپرد.باید به خاطرش جنگید! یک حس آنی بود.ولی یقین داشتم که با دعا و صبر، هیچ چیز خود به خود درست نمیشود! مادر علی، دختر خواهرش را به من ترجیح میداد.مادرمن ، حال خوبی نداشت و پدرم، هنوز موضوع را باور نکرده بود و فکر میکرد خیالپرداریهای دختر شاعر مسلکش است !اگر میدانست جدی است ،واویلا! میشناختمش!گفتم :علی ،بیا کاری کنیم گشت ما را بگیرد! علی، ناگهان ایستاد."چی گفتی؟"گفتم :دو تا از همکلاسیهای منو، گشت با هم گرفت، بعد از پدر مادرشون خواست که اونا رو عقد هم کنن! استاد منم میگه، وقتی عقد هم شید، دیگه دشمنیها یادشون میره و کم کم عادت میکنن.برای اولین بار بود که زیر نور ماه ، لبخند علی را دیدم! دلم لرزید.به قول آن شاعر، ماه اگر میخندید، شکل تو میشد! اول لبخند و بعد با صدای بلند.مثل صدای جویدن آبنبات در دهان! گفت:تو محشری به خدا! گفتم از تنور درت میارم، اما اینجوری؟ گفتم :مگه چشه؟ گفت:آبروریزیه!به بچه هامون چی بگیم؟ بگیم خلاف میکردیم به زور عقدمون کردن؟ گفتم عشق خلافه؟ گفت:نه قربونت برم، راهش این نیست! از موتور پایین امدم و لب جاده،زیریک کاج دراز کشیدم.گفت:خوابت میاد؟ گفتم نه منتظر گشتم که بیاد ! گفت:خودتو لوس نکن، بلند شو!گفتم من لوس نیستم.عاشقم و به خاطرش هر کاری میکنم.گفت:من میرما.گفتم:منم جیغ میزنما! نمیدانم خداخواست یا بنده خدا ! همیشه آن قسمت جاده، ماشین گشت را دیده بودم.برادری پیاده شد و گفت : این وقت سحر؟اینجا ،چه خبر؟ علی سلام داد وگفت:من پستچی محل ایشونم.تو راه امامزاده دیدمشون ، ماشین نبود.گفتم برسونمشون.برادر گفت:راست میگن خواهر؟ گفتم:برادر بده آدم با پستچی سابقشون دوست شه؟ ما فقط میخواستیم یه جا تنها باشیم حرف بزنیم.مگه بده آدم عاشق شه برادر؟ اولین بار بود که علی باخشم به من نگاه کرد.شکل رستم شده بود قبل از کشتن سهراب! برادر گفت کارت شناسایی.من گفتم :ندارم.علی ازجیبش کارتی درآورد.برادر گفت:خجالت نمیکشید شما دوتا؟این ساعت شب اینجا؟ خواهر بلند شو! چرا افتادی؟ گفتم:خسته ام حاج آقا.نگفتید عاشقی جرمه؟ ما که کار بدی نکردیم.فقط عاشق هم شدیم! علی گفت:ببخشید ایشون تب دارن!برادر گفت:تو از کجا میدونی؟ دکتری! خندیدم.مرد گفت:با من بیاین!شکر!حتماتا فردا عقدمان میکردند.من و پیک الهی را...




قسمت هشتم


وقتی عاشق باشی، زمان گاهی قد یک نگاه ، کوتاه میشود و گاهی قدر ابدیت کش می آید.این که چرا عاشق شده اید ؟ اینکه چرا انقدر زود ، عاشق شده اید!
شبیه همان سوالهایی است که در آن اتاق سفید با سقف کوتاه از ما پرسیدند.سوالهای دیگری هم کردند که حتما جوابش را باور نکردند.
کم کم داشتم شک میکردم که تصمیمم درباره ی گشت درست بوده ! 
همیشه سر آن پیچ ، ماشین گشت را دیده بودم و میدانستم که اگر صدای بلند و یا مشکوکی بشنوند، خودشان را میرسانند.اما ما آن شب دو بچه ی معصوم بودیم که فقط به خاطر تصمیم عاشقانه من، پایمان به آن مکان رسیده بود.فقط میخواستیم ازدواج کنیم.همین ! 

نمی خواهم نگاه علی را در آن لحظات به یاد بیاورم.حس میکنم گناهکارم.چیزهایی که شنید، خارج ازحد توانش بود.
به پدرم هم زنگ زده بودند.علی گفت کسی را ندارد و خودش مسولیت را می پذیرد.نمیخواستم قبل از اینکه پدرم برسد، اتفاق بدی بیفتد! اصلا نمیخواستم اتفاقی بیفتد.فقط یک اتفاق باید می افتاد! به حکم دادگاه انقلاب، باید ما را به عقد هم در می آوردند!ولی مثل اینکه اصلا یادشان نبود باید چنین کاری کنند.چون فقط سوال و سوال! 
بالاخره صبر من تمام شد وچیزی را که نباید میگفتم ،گفتم :حاج آقا، اگر ما به نظرشما ،گناه کردیم ،خب عقدمان کنید! 
اتاق مثل سکوت قبل از بمباران، ساکت شد. حتی علی تاگردن سرخ شد.چه گفتم؟ وقتش نبود.اشتباه کردم ! حاجی یا برادر ،که تا حالا به صورت من هم نگاه نکرده بود، با تعجب به من نگاه کرد وگفت:عقد؟! 
و بعد چیزی روی کاغد نوشت ودست برادری داد و برادر آن را دست خواهری داد و خواهر گفت :با من بیا.گفتم :کجا؟ نمیام.بی علی نمیام.
خواهر از دهانش پرید وگفت :باید بریم پزشک قانونی! 
تازه فهمیدم چه غلطی کرده ام ! پدرم حتما سکته میکرد.از کار اخراجم میکردند و علی !
داد زدم :نخیر نمیام!اصلا من بیماری ترس از دکتر دارم.علی نذار منو ببرن تو روخدا! و و این بار به راستی گریه میکردم.نباید گریه میکردم ولی آنقدر از آن کلمه پزشک ترسیدم که زارزار اشک میریختم.خواهر دست مرا میکشید و همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد! آنجا بودم دیدم علی با گریه من دیوانه شد.از روی میز حاج آقاپرید! و لحظه ای بعد ،حاج آقا روی زمین بودوهمه برادران روی علی! جیغ زدم میکشنینش! انگار علی حاضر بود بمیرد ، اما حاج آقارا رها نکند.او میخواست حاج آقا را خفه کند و آنها او را!علی چیزی جز دستانش نداشت،آنهاداشتند.
در باز شد.همه بیحرکت شدند.رییس کل بود.به صورت خونی علی نگاه کرد و گفت: قربونت برم حاج علی.هنوز بوی خاکریزو میدی!تو کجا.اینجا کجا؟ نور بالا!..

ادامه دارد...



قسمت نهم



رییس کل ،سر علی را بوسید و گفت:به دکتر بگید بیاد.چیکار کردین با حاج علی پلنگ ما؟ 
بعد محکم به پشت علی زد و گفت:هنوزم ، مثل شبای عملیات، حرف گوش نکنی آره؟پاشو بریم تو اتاقم.
یکی از برادرها گفت:پس پرونده؟ رییس لحظه ای ایستاد.خشمی مثل خمپاره در صورتش بود که میتوانست تمام ساختمان را با آن منفجر کند.نگاهش مثل مین ، همه را سر جایشان میخکوب کرد.گفت:هیچ میدونین کیو گرفتین؟پس لال شین.پرونده مختومه ! حاج خانمم بفرستین بره.
نمیدانم چرا از این جمله دلم مثل اناری شد که زیر پا مانده باشد.زیر پای سپاه رزمندگان ایران! حس کردم همه میروند کشورشان رانجات دهند، اما از روی قلب عاشق من رد میشوند و خون، خون انار دلم ،روی خاک میپاشد.خاکی که دوستش داشتم.چه حسی بود نمیدانم!
رییس کل بیتفاوت رد شد.ولی علی وقتی داشت از اتاق میرفت، از روی شانه نگاهم کرد،انگار میگفت:ولت نمیکنم توی تنور.ماه پیشونی دودی! نترس!در اتاق که بسته شد.انگار اتاقی در قلب من درش بسته شد.
در ماشین پدر، فقط سکوت.هیچ چیز نپرسید.فقط گفت :مادرت خوب بود؟گفتم نه.گفت :خب چیستا،به قول خودت، یکی بود، یکی نبود.تموم شد!
گفتم نه پدر!یکی بود.یکی هست و یکی همیشه خواهد بود!
هر دو سکوت کردیم.روز بعد خبری از علی نشد و روزبعدش.دیگر نمیتوانستم تحمل کنم.
به اداره پست رفتم.گفتند:دو روز است نیامده.نشانی خانه اش را داشتم.ته ته ته شهر.چقدر باید میرفتم که به ته دنیا برسم؟ آن خانه ی روشنی که علی در آن به دنیا آمده بود!کوچه ها مدام تنگ و تاریکتر میشدند.انگار به هم تکیه میدادند تا از چیزی حمایت کنند.شاید از ورود دختری غریبه با پوتین بلند مشکی که بی اجازه وارد حریمشان شده بود.من غریبه بودم.
در زدم.صدای محکم زنی گفت :کیه؟در باز شد. خیره به من، چادر سفیدش را محکم گرفته بود،ولی نه آنقدرکه نفهمم موهایش طلایی است.شکل علی، خیلی جوانتر از آنچه فکر میکردم.
خیره به من نگاه کرد:چیستاخانم؟ گفتم سلام.گفت :بیا تو! دختر جوانی پشت یک عالمه سبزی نشسته بود.سبزه، مشکی و پر از نشاط.با سر به من سلام داد.حدس زدم ریحانه ؛ دختر خاله علی است.
مادر گفت:ترشی میندازیم میفروشیم.کمک خرجه.گفتم:زیاد نمیمونم خانم.فقط...
گفت:فقط علی رو گم کردی! آره؟ کاری که من از بچه گیش میکردم.گم میشد.به موقع خودش پیدا میشد:تو قرنطینه ست!قرنطینه؟بهم گفت: چیستا آمد بهش بگو! یه ماموریت کوتاهه تو بوسنی.حاجی داره میفرستتش.سریه! نمیتونه بت زنگ بزنه.بوسنی؟!
کف حیاط نشستم.بوسنی کجاست!ببخشید نمیتونم نفس بکشم.آب! گفت:طفلی دختر.بد عاشق شدی.نه! 
سرم را روی دامنش گذاشتم و گریستم


ادامه دارد 


در بوسنی هنوز جنگی نبود. برایم مهم نبود بوسنی کجاست، هر جا که بود، قرار بود علی را از من بگیرد. حالا جنگ من با مادر علی یا مادر افسرده خودم نبود. جنگ من و بوسنی بود! و غنیمت، علی بود! رییسم گفته بود، صربها مسلمانان بوسنی را آزار می‌دهند. ماموریت مخفی علی، حتما درباره صربها بود.

پس حالا جنگ من با صربها هم بود! مگر یک دختر هجده ساله با چند نفر می‌تواند همزمان بجنگد؟ اما این جنگ به خاطر علی ارزش داشت! پشت در پایگاه، زیر باران ایستادم. آن‌قدر که حس کردم کم‌کم تبدیل به ماهی می‌شوم. آسمان، فریادهایش را سر من خالی می‌کرد، مثل بوسنی قبل از جنگ، آواره ایستاده بودم. پشت در پادگان ویژه ای که آدرسش را مادر علی داده بود و مثل بوسنی آماده دفاع بودم، این همه پنجره تاریک! هیچکدامشان مرا نمی‌دیدند؟ گارد حفاظت دم در برای چندمین بار اخطار داد: خواهر از اینجا برو! بالاخره جواب دادم: یا حاج علی را صدا کنید یا به من شلیک کنید! 

سرباز فکر کرد دیوانه ام. تلفن زد. رییس کل با همان خمپاره نگاهش ظاهر شد: علی به خاطرکشورش و دینش ماموریت داره حاج خانم. احترام بذار! 
گفتم: به خاطر قلبش چی؟ ماموریتی نداره؟ بعدش نوبت کجاست؟ پلنگتونو میفرستین لبنان، سوریه، فلسطین،کجا؟ خوبه به شما بگن خانمت تا آخر عمر ماموریت داره، بایدبره اونور دنیا؟ 
گفت: فقط یه خداحافظی کوتاه، باشه؟ 
چند لحظه بعد پیک الهی آمد. رنگ پریده با بوی عطر موهایش که روی باران میریخت. مرا کناری کشید: نباید می‌اومدی! 
گفتم نباید می‌رفتی. بی خبر! 
گفت: از همونشب کمیته دیگه اومدیم اینجا. به مادرم گفتم که بهت...
ـ علی! تا کی؟ دشمنا اون بیرون زیادن. میخوای بجنگی بجنگ! ولی قبلش به خاطر قولی که به محسن دادی، زندگی کن!
کنار سیم های خاردار راه می‌رفتیم و نفهمیدیم کی از محوطه پادگان خارج شدیم. 
علی گفت: دیشب خوابتو دیدم. یه لباس سفید تنت بود. می‌خندیدی!
گفتم: خیر باشه. حالا کی برمی‌گردی؟ 
گفت: باید دو نفرو که به اتهام جاسوسی، گیر صربا افتادن..... ـ ترس مرا دید ـ خب بفهم عزیز، جونشون در خطره!
گفتم: تو هم بفهم عزیز! جون منم در خطره.
علی گفت: می‌دونی دلم مخلصته. چیکار کنم باور کنی؟ 
گفتم: اون لباس سفیدو که خواب دیدی تنم کن. پیش از رفتن عقدم کن! 
سکوت کرد. باران از یقه اش، داخل لباسش می‌ریخت. ترسیدم حتی باران، عشق طلایی مرا بشوید و با خودش ببرد.
گفتم میترسی نه؟ 
به گورستانی رسیده بودیم. اسم نداشت. نمیدانم قبر چه کسانی بود. شیر آب را باز کرد. وضو گرفت. 
گفت:بیا وضو بگیر!
ایستاده بودم. 
گفت: حالا تویی که می‌ترسی! سرحرفت وایسا. وضو بگیر. همین جا عقدت میکنم...الان! 
جلو رفتم. گورستان، عقد، باران... یاعلی! 
ادامه دارد.... 


نظرات 32 + ارسال نظر
نیلوفر سه‌شنبه 26 آبان 1394 ساعت 08:57 ب.ظ

سلام مهربانو جان
خوشحالم دوباره اینجا میخونمت.خیلی وقته نشده کامنت بزارم.میخواستم برات خصوصی بزارم ولی مثل اینکه اینجا میسر نیست.من با یادت هم آرامش پیدا میکنم.♥️

سلام عزیزم
قربونت نیلوفرجان کانت ها تاییدیه تا من تایید نکنم خصوصی میمونه نازنین .
عزززیز دلمی مهربون

خانم اردیبهشتی دوشنبه 25 آبان 1394 ساعت 11:21 ب.ظ http://mayfamily.blogsky.com

سلام
چه خوب که هنوز خاطرات خوش را نگه داشتی توی ذهنت

سلام عزیزم . حس خوب عاشقانه ی اون روزها طعم عسل میده . به خودم که نمیتونم دروغ بگم

بهمن دوشنبه 25 آبان 1394 ساعت 09:47 ق.ظ http://www.life-bahman.blogsky.com

مهربانو جان سلام
چقدر اسمتون به شخصیتتون میاد .
واقعن که یه دل دریائی دارین از مهر و محبت .
توی روزگاری که برادر به برادر رحم نمیکنه این رفتارای شما کم از رفتار یه قدیس نیست .
خدای مهربون امثال شماهارو زیاد کنه و امثال ادمهای بی ارزش رو کم و کمتر...
میگن یکی از نامهای روز قیامت " یُوم الحسرته" روز حسرت خوردن ...
یعنی آدمها از هر قشری که باشن و با هر پیشینه ای از کار نیک بازم حسرت میخورن .
چرا؟
چون میبینن مثلن با یه لبخند میتونستن دلی رو شاد کنن و کلی ثواب گیرشون بیاد و نکردن ، با یه سلام به یه بنده خدائی میتونستن وزنه ی اعمال نیکشون رو سنگین کنن و نکردن ...
و خدا رو شکر که شما و دوستان خوبتون البته بدون چشم داشت هر ثوابی و فقط بخاطر انسانیتتون قطره قطره دارین دریائی از محبت میسازید و میرسه روزی که پاداش اینهمه صفا و صمیمیت و محبت رو خواهید گرفت ...

سلام بهمن عزیز
محبت داری نازنین . من زبونم از پاسخگویی به کامنت زیبا و پر از انرژیت قاصره . امیدوارم خدا همه ی دلها رو شاد کنه و بجز بذر محبت و نوع دوستی پیزی تو دلها کاشته نشه .سپاس و سپاس و باز هم سپاااس

مهنار دوشنبه 25 آبان 1394 ساعت 02:09 ق.ظ

عزیرم، خیلی احساساتی شدم با خاطره سالگرد ازدواجت، من چهار ماه دیگه اولین سالگرد ازدواجمه، حس عجیبی بهش دارم، یازده، دوازده، نودسه

قربونت برم مبارکت باشه پیشاپیش . الهی سال های متمادی درکنار هم جشن بگیرید و به شوق فرزندان عزیز مشترکتون شاد و سعادتمند باشید

خانم خاموش یکشنبه 24 آبان 1394 ساعت 05:21 ب.ظ

سلام
خوبی مهربانو جان؟
داستان جالب هست نخونده بودمش، باعث شدی هر روز دنبالش کنم... با اینکه نسبت به ماجرا همش تغییر عقیده می دهم الان...
اما
دلیل کامنت گذاشتنم اینه که بهت بگم خود عزیزت هم قلم جادویی داری و بهتر از این داستان می نویسی و مخاطبت رو می بری وسط ماجرا و میاری بیرون، روش تاثیر می گذاری و تشویقش می کنی ادامه بده تا روزنه امید رو ببینه...
دمت گرم و دلت خوش
.
راستش در مورد سالگرد شب رویاییت هم ترس نمی داره کسی چیزی بنویسه، از صمیم قلب برات بهترین عشق و زندگی و شادی رو می خواهم که لیاقتت بهترین هاست.

سلام عزیزدلم .. خدا رو شکر خیلی خوبم .
دیشب داستان تموم شد، ما همه مثل تو بودیم همه ش در تب و تاب که بالاخره چی میشه .. خدا کنه زودتر کتاب چاپ بشه .
عزیز نازنین ممنون از کامنت پر از محبتت ، چقدر خوشحالم که قلم ناتوان من اینهمه به دل دوستان عزیزی مثل تو نشسته و این یعنی خود عشق و محبت ، چون از نظر ادبی که جایگاهی ندارم پس همه ی حس خوبی که منتقل شده به دلیل محبت دوطرفه بین ماست .
درمورد سالگرد شب رویایی هم راحت باشید ، وقتی خودم ازش به عنوان خاطره ی خوب یاد میکنم ، برای دوستان دیگه تردید نداره . فکر کنید محصول اون پیوند عشق بزرگم مهردخته
میبوسمت گلم و برای ارزوی قشنگت ممنونم

عمولی یکشنبه 24 آبان 1394 ساعت 04:15 ب.ظ http://www.amoooly.com

مربانو بالاخره کار خودتو کردی ،صب وقتی تو محل کارم کامنتتو میخوندم ،بقضم بدجوری ترکید ،بغضی که چن وختیه باهامه و بد جوری اذیتم میکنه ،داغونم کرده مربانو،داغون ،از همه بدم میاد.تو یه برزخ .حشتناک دارم دست و پا میزنم ...
گاهی وختا احساس میکنم خیلی سگ جونم که نمیمیرم و راحت بشم.واقعا هیچی غیر از مردن نمیتونه خوشحالم کنه...
بازم این بغض لعنتی ترکید...ببخشید

عمووو جوونم چی شدی تو عزیز من . خدا نکنه .. خدا نگذره از کسانی که این حس رو در تو بیدار کردند .. به سویل فکر کردی؟

ملیحه یکشنبه 24 آبان 1394 ساعت 12:13 ب.ظ

سلام عزیزم
ممنونم که اینقدر مهربونی
سوگلی هم خدا را شکر خوبه البته هفته پیش سرمای شدیدی خورده بود.
خیلی دوست دارم.

سلام ملیحه جونم . قربون محبتت عزیزم .
ببوسش از قول من .. بمیرم با اینهمه سرما و ویروس نصف ادمای این کشور مریضن

سعید یکشنبه 24 آبان 1394 ساعت 07:51 ق.ظ http://shaghayg.blogfa.com

سلام مهربانو خاتون خوبین
واقعا همه ی اینا رو خودتون نوشتین!؟

سلام آقا سعید ممنونم خوبم شما هم خوب باشی
کدوما رو منطورته؟؟

سعید یکشنبه 24 آبان 1394 ساعت 07:48 ق.ظ http://shaghayg.blogfa.com

دلم نه عشق میخواهد نه احساسات قشنگ
نه ادعاهای بزرگ نه بزرگهای پر ادعا
دلم یک دوست میخواهد که بشود با او حرف زد
و بعد پشیمان نشد !

اگر واقعا دوست باه پشیمونی در کار نیست

نسرین یکشنبه 24 آبان 1394 ساعت 12:55 ق.ظ http://yakroozeno.blogsky.com/

سلام عشق من
الآن داشتم از تلفنای تو دوستای دیگه می نوشتم که تا پستش کردم دیدم کامنت دارم و تو بودی. اما برای پست قبلیم

مهربانو برام نفرست. اصلن تو مود خوندن نیستم قربونت برم

تو باز تا این موقع بیداری؟ می کشمت بخدا

سلام نازنین مهربونم .
اومدم پست قشنگت رو خوندم . همینجا تو وبلاگم هست بعدا که حوصله داشتی بخون .
داشتم میرفتم بخوابم

عمولی شنبه 23 آبان 1394 ساعت 09:08 ب.ظ http://www.amoooly.com

مربانو همیشه درست وختایی که از زمین و زمان بدم میاد و از همه نا امید میشم و همه آدمها تو راسشونم خودمو سیاه مطلق میبینم ،تو و نوشته هات بازم برم میگردونین به زندگی و بهم تلنگر می زنی که هنوز آدمهای مهربونی مثل خودت هستن تو این دنیا که فقط به فکر خودشون و خودخواهیاشون نیستن،خدا ازت نگذره که بد جوری به پوچی رسیده بودم و دوباره برم گردوندی به این دنیای لعنتی.

اای قربون اون کامنت گذاشتنت برم . باشه قبول ، تو خوشحال باش خدا از من نگذره که باعثش شدم .
انگار خودتو یادت میره که چقدر دست به خیر داری .. یادم نمیره انگار برای فاطیما بود یا بچه های پروانه ای ، رفته بودی سروقت تک تک ادمای دور و برت ، حالا با شوخی بود یا زور هر کاری از دستت اومده بود کرده بودی و پول جمع کرده بودی .
تو خودت یکی از همون فرشته های بدون بالی عموووو

ماهی سیاه کوچولو شنبه 23 آبان 1394 ساعت 06:23 ب.ظ http://1nicegirl8.blogsky.com/

وای خدای من چه داستانی
من یک دهم چیستا عاشق نیستم

والله منم نیستم ماهی ، نه یه دهم ، یه صدمشم نیستم .

مجید شفیعی شنبه 23 آبان 1394 ساعت 10:34 ق.ظ

سلام

باز باران با ترانه

مرآت جمعه 22 آبان 1394 ساعت 05:21 ب.ظ

سلام مهربان بانو:

خورشید هم ستاره می شود در مدار تو

این شعربرای سالگرد عاشق شدنت تقدیم تو

و اما خیلی طرح جالبیه این طرح جمع آوری سر بطری ای کاش در شهر ما هم باشه
چه انرژی به خود آدم بر می گرده وقتی یه کار خیر انجام می ده

سلام نازنین مرآت من
ممنونتم نازنین چقدر بهم چسبید
تا اونجا که سایت نوشته همه ی ایران رو پوشش میدن بازم بیشتر سرچ کن عزیزم ببین کجاها جمع اوری دارن .
دقیقا حالی که خود ادم پیدا میکنه ، خیلی خوووبه

مرآت جونم جز تو هیچکس سالگرد شب رویاییمو به روم نیاورد

ترنج ...ام پنج‌شنبه 21 آبان 1394 ساعت 09:20 ب.ظ

تو ماهی ...

ماهی سیاه کوچولو پنج‌شنبه 21 آبان 1394 ساعت 06:45 ب.ظ http://1nicegirl8.blogsky.com/

مهربانو جان سلام
من بلد نبودم هستمت چیه الان یاد گرفتم و خدا نکنه چیزیو یاد بگیرم همه رو ترغیب میکنم

سلام ماهی ماااااه .
تو حرف نداری عاشق این اخلاقتم

tarlan پنج‌شنبه 21 آبان 1394 ساعت 02:02 ب.ظ http://tarlantab.blogsky.com

مهربانوی عزیز
ما حدود سه ساله که داریم جمع میکنیم بار اول خواهرشوهرم تو ترکیه ازمون خواست اسنکارو بکنیم و براش یک چمدون در بردیم ولی خوشبختانه الان اینجا هم دارن جمع میکنن و از این بابت خوشحالم .
دستت بابت داستان درد نکنه خیلی لذت بخشه ممنون عزیز دلم

عزززیزم ترلان جانم ، فکر کن یه چمدون در بردی تا ترکیه
قربون دل مهربونت . داستان بسیار زیبا و از عمق جان چیستاست .. باهاش غمگین میشیم و شاد خدا اخرشو بخیر کنه .

سعید پنج‌شنبه 21 آبان 1394 ساعت 10:59 ق.ظ http://shaghayg.blogfa.com

زیباست

یاس ایرانی چهارشنبه 20 آبان 1394 ساعت 09:53 ب.ظ

سلام مهربانوی عزیز.... امیدوارم حالتون خوب باشه... این طرح فکر کنم توسط یه دختر خانوم داره اجرا میشه... تو شهرهای مختلف ایران هم نماینده دارن مثل بعضی کتابفروشی ها که قبول زحمت کردن برا جمع آوری و فرستادن.... دلم می خواست شرکت کنم حیف که امکانش نیست برام.... دوستان عزیز هم می تونن به نمایندگی نزدیکترین محل به شهرشون بفرستن.... سرچ کنن آدرس و شماره تلفن نمایندگی ها هست....
مهربانو جان شما یه فرشته هستین .... با وبلاگ نویسیتون چقدر کمک می کنید به کارای خیر.... خداوند نگهدارتون باشه.....

سلام یاس عزیزم ممنون از لطف و محبت همیشگیت نازنین .
همون ادرسی که گذاشتم توضیح داده که همه ی این طرح با نیت پاک و قلب مهربون دختری بنام سپیده ی جلالی پاگرفته . و هونجا هم در باره ی مراکز تحویل گیری درهای بطری ها نوشته وو بقول خودت کتابفروشی ها کافی شاپ ها و خیلی از فروشگاه های معمولی داوطلب تحویل گرفتن درها شدند . وقتی میخونیم که چقدر انسان مهربون دوروبرمون دارن برای خوشحال کردن دیگران تلاش میکنند حالمون بهتر میشه .
عزیز دلم موضوع اینه که ما همه انسانیم ، تو ایران نیستی مطمئنا" دور و برت ادم های نیازمند هستند و طرح های جالبی هم برای کمک به دیگران در همونجا هست میدونم کهتو همون ها شرکت میکنی و باعث خوشنودی یه انسان دیگه میشی .. ایرانی و غیر ایرانی نداره همه هم نوعیم . دوستت دارم مهربون

علی امین زاده چهارشنبه 20 آبان 1394 ساعت 06:10 ب.ظ http://www.pocket-encyclopedia.com

داستان یک شیر: از تولد تا مرگ
http://www.pocket-encyclopedia.com/?p=1515
ready up و منتظر حضور سبزتان

به به بازم یه مطلب جذاب و عالی از طرف تو .. با افتخار خدمت می رسم

علی امین زاده چهارشنبه 20 آبان 1394 ساعت 06:09 ب.ظ http://www.pocket-encyclopedia.com

حیف که من زیاد اهل آب معدنی نیستم.

بابت باز نشر داستانها هم باز تشکر می کنم.

قربان تو علی جان . در های دیگه هم از هر نوع فقط پلاستیکی باشه قبوله ها مثل در شیر و ماست و ...

مژگان چهارشنبه 20 آبان 1394 ساعت 01:55 ب.ظ

مهربانوجان ممنون که همیشه در کارنیک پیشرو هستید و ماروهم در ثواب اونها شریک میکنید.
من و پسرم از اول تابستون شروع کردیم به جمع آوری و وقتی شروع کردیم تازه فهمیدیم چطورمیشه بدون کمترین هزینه ای کارخوبی انجام داد. اونقدر پسرم ذوق داره که هرجا هرچی میخوره درشو میده میزارم داخل کیفم میبریم خونه . به مادر بزرگاشم سفارش کرده نگهدارن ازشون میگیره جمع میکنه.
باز هم سپاس بانو جان.

فدات شم مژگان عزیز .. چقدر خوبه بچه ها رو از سن کم با مفهوم نیکوکاری اشنا میکنیم این بچه ها با روانی سالم و قلبی پر از عشق پا به جامعه میذارن .. گل پسر ماهت رو از طرف من ببوس و ازش قدردانی کن اگر امکانش هست سایتی که معرفی کردم رو نشونش بده و تو گ.گل هم سرچ کنی ، جمع اوری درهای بطری و عکس ها رو نشونش بده تا ببینه چقدر کارش مهم و با ارزشه و چه مراحلی رو طی میکنه تا یه معلول نازنین و تنگ دست صاحب ویلچر بشه و زندگیش با دستان کوچک پسر نازت ، راحت تر بشه . میبوسم هردوتون رو

مینو چهارشنبه 20 آبان 1394 ساعت 09:20 ق.ظ

مهربانوی عزیز ممنون از اطلاع رسانیت برای در بطری ها
در هر بطری باشه فرقی نداره؟

عزیزمی مینو جان .. نه گلم هر در پلاستیکی میتونه کمک کنه . دستت درد نکنه

آفتابگردان چهارشنبه 20 آبان 1394 ساعت 09:06 ق.ظ

وای مهربانو واقعا بانوی مهری.راستش من از کمپین خبر داشتم ولی فکر میکردم فقط برای تهرانه الان سر زدم دیدم خوشبختانه همدان هم تحویل میگیرن.مرسییییییییییییییی

قربونت برم ، تمام شهر های ایران بسیج شدن و یه کار قشنگ ملی رو انجام میدن

نسرین چهارشنبه 20 آبان 1394 ساعت 02:18 ق.ظ http://yakroozeno.blogsky.com/

روزهای خوش... روزهای پر از امید... روزهای موهوم... و خاطره هایی که زندگی رو می سازند...

ممنون از اینکه ابراز خوشحالی از بهبودیم کردی.

باریکلا به همتتون.
نه می تونم زیاد پاهامو آویزون کنم نه الان حوصله داستان خوندن دارم. من معافم بوخودا

عزززیزمی نسرین جونم . هر وقت که بتونی اون موقع موقع شه و من برات می فرستم میدونم کلی دوسش خواهی داشت

نازلی سه‌شنبه 19 آبان 1394 ساعت 10:08 ب.ظ http://www.1aseman-deltangi.blogsky.com

چه جالب
من اصلا از چنین کمپینی خبر نداشنم
چقدر کارخوبی کردی اطلاع رسانی کردی مهربانو جان .ممنون
هرجا کار خیری هست ردی از مهربانو دیده میشه
برم سایت بخونم ببینم چی به چیه

جدی میگی نازلی جانم .. پس خدا رو شکر .
قربون محبتت عزیزم

فریدا سه‌شنبه 19 آبان 1394 ساعت 09:08 ب.ظ

واااااای مهربانو جان
گفتنی نیست که با خوندن قصه عشق چیستا یثربی چه حالی ام
هر چی ته دلم رسوب کرده رو داره میکنه و میاره بالا
مثل زلزله...
لازمه برام
مهربانو جان لطف شما به من ثابت شده است
خودم از اینکه هر بار شما رو ناامید کنم و بعد همه راهنماییهاتون ببینین هنوز،سر خونه اولم ناراحتم
از خودم لجم.گرفت بانو به دل نگیرید
شک نکنید بعد خدا سنگ.صبور و محرم رازم شمایید
جلد اینجام و بس

قررربونت برم کبوتر جلد زیبااا
فریدا جان هر چیزی زمان خودش رو می طلبه و برای هر کسی این زمان تعریف خودش رو داره .. زمان تو هنوز تموم نشده ، هنوز دوره ی پوست اندازیته عزیزم و فقط کافیه بدونی تا پروانه شدن تنها نیستی و یعالمه دوست همدل داری .
دوستت دارم عزززیزم .
جالبه همه با چیستا همذات پنداری می کنند درسته داستان وافعیه زندگیشه ولی انگار همه مون یه جورایی توش باهاش شریکیم

غریبه سه‌شنبه 19 آبان 1394 ساعت 06:47 ب.ظ

سلام
مدتی پیش دخترم میگفت غرب نوشابه و آب معدنی را دور نیاندازید ولی گفتم این شایعه است
البته اون تتعدادش را هم گفت الان یادم نیست چند تا باید داد تا یک ویلچر گرفت
داستان پستچی داره جالب میشه ولی با حقایق جامعه ی ما نمی خونه

سلام غریبه ی عزیز .
اهااا پس دختر خانوم گلت از ماجرا خبر داشت .
داستان پستچی ، داستان واقعیه زندگی خود نویسنده ست . به حقیقت جامعه ی ما نمیخوره ولی ادمای خاص تو هر موقعیتی جلوه ی خودشون رو دارند ، اگر مثل همه ی عشقای تعریف شده ی مملکت ما بود که دیگه نمیشد داستان چیستاااا و علللی

سوفی سه‌شنبه 19 آبان 1394 ساعت 06:45 ب.ظ

سلام بر مهربانوی نازنین و خوش نیت. چه کار خوبی، خوشحال شدم که اونجا هم چنین قدم هایی برداشته میشه. اینجا سالهای سال هست که مردم به بازیافت کمک می کنند ولی چنین طرح هایی هم وجود داره برای کمک بیشتر به طبیعت سالم و افراد نیازمند. جالبه که اینجا هم طرحی وجود داره که با جمع کردن مقادیر مشخصی سر بطری یک سگ آموزش دیده به یک نابینا تعلق میگیره. چند بار هم خودم کمر همت بستم و جالبه که پسرک از سن کم به فکر جمع آوری و کمک بود.
دوست نازنین یک دنیا سپاس بابت گذاشتن داستان ها.
شاد و کوشا باشی خانوم گل.

سلام سوفی خااانوم نازنین خودم .
چقدر جالب .. سگ راهنما برای روشندلان .. چه خوبه که یه موجود زنده ی وفادار بشه همدم و راهنمای ادم کم توان ... کاش نگهداری از سگ انقدر برای ما غریب نبود تا ما هم میتونستیم از این طرح ها استفاده کنیم . پسرررک ماهت رو از قول خاله مهربانوش ببوس .. خدا قوت عزیز دلم

kalaghpar57 سه‌شنبه 19 آبان 1394 ساعت 02:49 ب.ظ http://kalaghpar57.blogfa.com

سلام مهربانو حق با توئه عشق اول فراموش نشدنیه حتی با همه ی تلخیهاش و سختیهاش ...کاش....

سلام عزیز دلم .
کااااش ...

یلدا سه‌شنبه 19 آبان 1394 ساعت 10:53 ق.ظ http://khaterestoon.blogsky.com/

منم مدتیه دارم جمع می کنم . اما سوالم اینه که چرا فقط در بطری ؟ خودشم که بازیافتیه ؟

خود بطری ها قابل بازیافت نیستن . اون سایتی که ادرس دادم برو ، قسمت سوالات متداول همه رو جواب داده

سینا سه‌شنبه 19 آبان 1394 ساعت 10:43 ق.ظ

خوشحالم که نسرین خانم از بیمارستان مرخص شدند .

حیف که امکان مشارکت در اون امر خیر رو ندارم.

ممنون سینا جان . مطمئنم که اگر امکانش بود همه ی تلاشت رو می کردی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد