نازی دوست نازنین دوران دبیرستانم رو که میشناسید ؟ همون خانم دکتر جراح چشم عسلی من ، که هنوزم وقتی نگاهش میکنم
، حس میکنم یه بچه گربه ی ملوس تو بارون مونده رو نگاه میکنم .
یادمه آخرین روزی که تو دبیرستان نرجس درس خوندم ، همه ی روز رو دوتایی اشک ریختیم . مدرسه که تعطیل شد ، از چهارراه ایتالیا تا میدون انقلاب پیاده اومدیم ، بعد ایستادیم لبو خوردیم ، دوباره برگشتیم پارک لاله و تصمیم گرفتیم دوتایی تاب سوار شیم . حتی موقع تاب خوردن هم اشک ریختیم ... خنده و گریه مون قاطی شده بود . میگفتم : نازی بدون تو چیکار کنم ؟
میگفت: فردا با چه قدرتی از خواب بیدار شم و بیام مدرسه ای که تو ، توش نیستی ؟
" والله همین الانم که یادم می افته ، پرده ی اشک جلوی چشمامو می گیره ."
وقتی از هم جدا می شدیم ، پیمان بستیم تا دم مرگ با هم دوست بمونیم و هیچ چیز باعث جدایی قلب هامون نشه .
شاید اگر همین الان همچین چیزی رو از دو تا دختر سال سوم دبیرستان بشنوم تو دلم بگم : ای بابا ، خبر ندارن زندگی چه بازی هایی با ادم داره ... ولی ما واقعا" به قولمون پایبند موندیم .. هنوزم شاید به عدد روز و ماه خیلی بگذره و همو نبینیم ولی هر لحظه ، هر جا دلمون برای هم میطپه و مطمئنیم پای رفاقت هم هستیم .
راستی این ماجرا ها مال هفده سالگیمون بود ، سن همین الان " مهردخت"
معمولا" بین دو تا دوست یا شریک عاطفی ، مرتب این سوال پیش میاد که : یعنی اونم انقدر که من میخوامش ، منو میخواد؟
آیا پای همه چیزم می مونه ؟ ایا میتونم تو بدترین شرایط روش حساب کنم ؟
ولی هر جور فکر میکنم میبینم درمورد من و نازی اصلا" این سوال ها معنی نداره ..پشتمون به هم گرم گرمه .
********
این یکی دو هفته ی اخیر ، بهمون سخت گذشت . در جریان بودید که متاسفانه ، عمو فری " پدر سیامک نازنینمون" مبتلا به سرطان معده شد . سه دوره شیمی درمانی انجام شد و بیمارستان به جراحی نظر داد .
عمو فری ازم خواهش کرد که جراحش ، نازی باشه ، ساعت های زیادی با هم صحبت کردیم . برام توضیح داد که تومور به پانکراس چسبندگی شدید داره . با توجه به ضعف زیاد عمو فری ، احتمال اینکه خونریزی از کنترل خارج بشه ، از بیهوشی درنیاد ، تو سی سی یو حالش بد بشه و برنگرده . ... همه . همه احتمالش هست . دوست داشت من با خاله صحبت کنم و متوجه ش کنم که چقدر ریسک عمل بالاست ، شاید که اصلا" منصرف بشن ولی من که ناتوان بودم . گفتم : نازی جانم ، بعد از سیامک این پدر و مادر غم از دست دادن فرزندشون رو با هم به دوش کشیدند ، الان من چطور به خاله بگم منتظر یه داغ دیگه باش ولی این بار تک و تنها به دوشت بکشی ؟؟
خلاصه ، عمو فری رو با یه ریسک بسیار بالا فرستادیم تو اتاق عمل و زیر تیغ نازی .
انتظار پشت در اتاق عمل ، از کشنده ترین انتظارات دنیاست . شش ساعت جراحی بالاخره به پایان رسید ، نازی گفته بود عمل طولانی خواهد بود ولی اصلا" حساب شش ساعت رو نمی کردیم .
بالاخره انتظار به پایان رسید . نازی ، خسته اما خندان از اتاق بیرون آمد . تمام شش ساعت رو هم برای عمو و هم برای نازی دعا کرده بودم . وقتی دیدم چشماش خوشحاله ، خیالم راحت شد . گفتم : نازی اینهمه سااااعت؟؟
گفت : چون تازه شیمی درمانی شده بود ، تمام اندام های داخلی متورم و پرخون بودند ، برای همین میترسیدم که نتونم خونریزی رو کنترل کنم و انقدر آروم آروم جلو رفتیم و خون رو بند اوردیم و کار کردیم تا خدا رو شکر به خیر گذشت و اما میدونی که تا یکهفته هر لحظه خطر تهدیدش میکنه .تمام معده و لنف ها رو برداشتم .
گفتم : میدونم عزیزم .. از هفت خوان ، یکیش گذشت .
دیگه بگذریم از لحظه ی دردناک خداحافظی قبل از عمل که خاله و عمو برای هم چکار میکردند و بعد از عمل که تو ای سی یو تا دو روز مخصوصا " خواب نگهش داشتن و نداشتن کملا" به هوش بیاد تا درد های جانکاه بعد از عمل رو نکشه .
خدا رو شکر فعلا" همه چیز خوبه و اون یکهفته بحران هم گذشته و منتظر جواب پاتو بیولوژی هستیم ببینم خدای نکرده جایی آلوده نمونده باشه .
********
نسرین عزیزم هم ، این هفته جراحی زانو داشت ، بمیرم براش که تنها بود و امکانش نبود با هم بیمارستان بریم ، پشت در اتاقش انتظارش رو بکشم و بعد از عمل پرستاریش رو بکنم ولی از همین فاصله ی دور ، از همین جایی که هستم ، به اون سر دنیا که نسرین هست ، انرژی و دعا فرستادم .
فاصله معنی نداره وقتی دل هامون برای هم بی قراره .
خدا کنه نسرین جانمم زود تر بحران های بعد از عمل رو بگذرونه و به سلامتی به جمعمون برگرده .
**********
این چند روز که مراسم تاسوعا ، عاشورا بود، منم بیکار نبودم ، شکر خدا با چند نفر دعوام شد
متاسفانه جلوی خونه ی ما یه فضای بزرگ و بیکاره که هر سال اونجا رو هیئت میکنند ، یعنی انقدر نزدیکمه که شبا نو ر نور افکنشون وسز اتاق خواب منه
آره ...
میگفتم که این چند روز با چند نفر دعوام شد ، میدونید سر چی؟؟ سر اینکه چای میخوردند ، لیوان یکبار مصرفشون رو پرت میکردند رو زمین .. ماشیناشونو روی پل خونه ی م پارک می کردند و میرفتن سمت هیئت . اصلا" به اونا چه مربوط که مهربانو صبح شده میخواد ماشینشو بیاره بیرون یا از بیرون اومده میخواد ماشینشو بیاره تو حیاط ؟؟ واااالله ، همین که کار خودشون راه بیفته کافیه دیگه .!!!!!
کاااش یکمی شعور داشتیم و فقط به فکر خودمون و اسایش خودمون نبودیم .
********
داستان پستچی خانم چیستا یثربی ، زیر چاچه ، اما خودشون زحمت میکشند و هر چند روز یکبار یه قسمت از داستان رو تو گروه های تلگرام می فرستند . اگه میتونید برید سرچ کنید و داستان و بخونید فوق العاده ست. اگر هم نشد بگید براتون اینجا بذارمشون .
یه داستان دیگه هم هست که طنزه بنام " چگونه با پدرت آشنا شدم " بصورت نامه هایی شماره دار از طرف مادر برای فرزندشه نویسنده " خانم مونا زارع " تا حالا بیست نامه منتشر شده و هر لحظه منتظر قسمت های جدیدش هستیم . این داستان روزهای پنجشنبه تو روزنامه فکر میکنم" همشهری " منتشر میشه و به سرعت تو فضای مجازی پخش میشه . دوست داشتید بگید براتون بنویسمش .
******
هنوز غصه دار ارشیو وبلاگ بلاگفا سال نود و سه م ، هستم که همه ش پریده . اگه راهی برای برگردوندنش میدونید بهم بگید . پارسال مهردخت تازه رفته بود رشته گرافیک ، یادتونه چه ماجراهایی داشتیم .. انقدر دلم برای نوشته هام تنگ شده .
دوستتون دارم ، یه دنیا .