دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"دستت را می گیریم "

دوستان نازنینم ، شب و اوقاتتون بخیر . باز هم  از همه ی کامنت های مهربونتون که برای عروس و دامادمون آرزوی خوشبختی کردید و تبریک گفتید ، ممنونم . خدا قسمت خودتون و عزیزانتون کنه . 

*******

باور میکنید که من با آقای سرایدار خونه ی مامانم اینا دوستم ؟ به ظاهر پیرمرد فربه و مهربونیه که همیشه یکعالمه حرف برای زدن داره و انقدر هم شیرین صحبت میکنه که دوست داری گوش کنی . 

البته در باطن فقط چهل و نه سال داره ، وقتی تاریخ تولدش رو بهم گفت زبونم بند اومد ، چون با تولد آرمین ، پدر مهردخت یکی بود فقط این طفلکی انقدر زجر کشیده که رسما" پیرمرد حساب میشه .


تقریبا" دو سال قبل بود ، داشتم یه سری وسایل رو تو انباری مامان اینا جابجا می کردم که اومد دم در انباری نشست رو چهارپایه و گفت حوصله داری برات یه داستان بگم . 


منم گفتم : بفرمایید همینطور که کار میکنم ، میشنوم . 

برام از دختر برادرش مریم ،  تعریف کرد که خیلی سال قبل ، در سن چهارده سالگی عاشق یه مرد بیست و پنج ساله شده . با سماجت و اصرار ازدواج کرده و بعدا" فهمیده که آقا هم زن داره با یه بچه و هم اعتیاد داره . 


چند سال باهاش زندگی کرده و بعد با دوتا دختر ازش جدا شده . دختر بسیار زبر و زرنگی بوده و تو یه آشپزخونه مشغول کار میشه . 


دوتا دختر اربزرگ میکنه و حتی پسر شوهرشم حمایت میکرده ( چون شوهر سابقش و زن اولش هردو غرق در اعتیاد بودند ) . 


 چند سال بعد شوهر سابق و همسرش تو عالم هپروت بودند که هردو با اتیش  بساط خودشون ، آتیش سوزی  راه میندازند و تا همسایه ها و آتیش نشانی برسه ، زن و مرد هردو میسوزند و می میرند . 


گفتم : ای بابااااا ، چه دردناک ، ولی بنده خدا ها بیمار بودند و امیدی هم به خوب شدنشون نبوده ، خوبه که مردند و دیگه بیشتر از این دردسر نشدند . 


گفت: آره .. فکر کن اگه میسوختند و نمیمردند لابد این مریم ما  میخواست خدمتشون رو بکنه . 


گفتم : خووووب ، بعدش چی شد ؟ 


گفت : هیچی ، این بیچاره پسر شوهرش رو خیلی دوست داشت و واقعا" عینه اولاد خودش میدونست ، پسره ، چند روز پیش تصادف کرده . راننده هم  فرار کرده ، پسر جوون و بیچاره از بین رفت و مرد . حالا مردیم داره خودشو می کشه . 


اون روز این داستان تلخ رو برام تعریف کرد و انگار من رو بازندگی مریم یه جورایی درگیر کرد.


 تو این دوسال هروقت دیدمش حال مریمو می پرسیدم . میگفت : زن محکم و با اراده اییه ، خودش رو جمع و جور کرده و داره کار میکنه . 


اینو میدونستم که دختر اول مریم با یه بیماری نادر ، چاقی بسیار مفرط و البته انواع بیماریهای وابسته به چاقی ، مثل دیابت و کبد پرچرب و دردهای مفصلی و ...دست و پنجه نرم میکنه  ، دختر دومش ولی خوب بود و با یه آقایی نامزد کرده بود .


آقای محجوب می گفت : مریم خیلی دلش برای این دخترش میسوزه ، خیلی چاق و ناتوانه ولی با غیرته ، کشون کشون خودشو میرسونه به کار خونه و یه اجاق رو زمین گذاشتن همونجا غذا میپزه و سعی میکنه مفید باشه . 


تقریبا " سه ، چهارماه قبل دیدم آقای محجوب سیاه پوشیده ، ناراحت شدم و جویای احوال شدم .


 گفت : دختر بزرگ مریم فوت کرد . خیلی ناراحت شدم ، گفتم چرا بنده خدا؟؟ ، گفت : سکته کرد و ... 


دوباره مریم عزا دار شد .. خیلی شبا تو خلوتم براش دعا کردم و از خدا صبر خواستم .


 تقریبا" یک هفته از چهلمش گذشته بود که در کمال تعجب دیدم آقای محجوب دوباره سرحاااله 


خوشحال شدم و علت رو جویا شدم .


 گفت : مهربانو خانم ، مریم ، دختر دومش رو فرستاد خونه ی بخت . 


من که خیلی خیلی تعجب کرده بودم ، گفتم : ولی آقای محجوب مگه مریم عزادار دخترش نبود ؟؟


 گفت : چرا والله خودمون هنوزم شوکه ایم . اما گفت : من زحمت بچه هامو کشیدم ولی عروسی هیچکدومو ندیدم ، نمیخوام برای این یکی اما و اگر باشه ، اونا که رفتن جای حق ولی باید حواسم به این یکی یه دونه م باشه . 


همه تون هم باید بیاید عروسی .


 خلاصه شب جمعه عروسی بودیم چقدرم ذوق داشت و بالا پایین میپرید . کلی هم خرج کرده بود. 

ولی بیچاره از دماغش دراومد .


گفتم چراااا؟؟


گفت : وقتی رفتیم درخونه عروس و داماد،  اومد دست منو گرفت گفت : عمو جان بیا بریم ببین چه جهازی به دخترم دادم . 


بنده خدا همین که داشت منو میبرد سمت خونه،  انگار جلوی در رو کنده بودن و این نمیدونست ، رفت تو یه گودال و داغون شد . 

گفتم : واااا ، واقعا" چه اتفاق بدی 

گفت : اره دیگه بردیمش بیمارستان یه پاشو عمل کردن اما اون یکی فقط اتل بندی شد ... 


حالا افتاده تو خونه .. لذت عروسی کوفتش شد . 


خیلی دلم براش سوخت و تو فکرش بودم . 


این پنجشنبه که رفته بودیم خونه ی مامان اینا ، دیدم اقای  محجوب اومد، تو پارکینگ و هی این پا اون پا میکنه . 

حس کردم میخواد چیزی بگه ولی انگار شرم میکنه .

خواستم سر صحبت رو باز کنم ، حال مریمو پرسیدم .

 گفت : مهربانو خانم از خدا که پنهان نیست ، از شما چرا باشه .. اصلا" بخاطر مریم میخوام چیزی بهتون بگم . 

حسابی کنجکاو شده بودم . گفتم : بگو آقا محجوب ، چی شده ؟؟ 

گفت : والله روم سیاه ولی فهمیدیم مریم تو دردسر افتاده ، گفتم : چرا؟ 

گفت : تو عزای دخترش ، غصه دار بوده نفهمیده ، یکعالمه خرج کرده ، هرچی گفتیم نکن ، گفت : من که برای بچه م کاری نکردم ، بجای جهازشه ، بجای سیسمونیشه .. من ارزو داشتم براش .

 سر عروسی این یکی هم باز نسنجیده رفتار کرده کلی جهاز خریده و کادو داده . 


الانم که پاش اینطوری شده ، خرج عمل خودش هیچ، فعلا" که با پای عملی افتاده تو خونه و نمیتونه کار کنه . 


حالا چک داره اینور اونور و هی داره برگشت میخوره .


 ما دورو بری ها تصمیم گرفتیم بهش کمک کنیم تا دیگه وضعش از اینی که هست بدتر نشه .. 


با اینهمه مصیبت خدا رو خوش نمیاد حالا طلب کار و پلیسم دنبالش باشن .


 وضع مارو که میدونی ، خودمون هشتمون گروی نهمونه . یه فامیل تنگ دست همه دور همیم . ولی خدایی همه یه دستی رسوندن زیر بال زن بیچاره رو بگیریم . 

من میدونم شما دستت تو کار خیر هست . گاهی دیدم چیز میز جمع میکنی و برای خیریه میبری ( پارسال  که من واسط خیریه و یه کارگاه که کلی نذر خیریه کرده بود ، بودم ،آقای  مججوب تو جابجایی کیف ها و لوازم التحریر خیلی کمک کرده بود، ووقتی پرسید اینا چی هستن ؟؟ براش توضیح دادم که برای خیریه می بریم )

گفتم به شما هم بگم اگه تو نظرت هست که به کسی کمک کنی ، این بنده خدا آبرو دار و دلشکسته و محتاجه .. 

گفتم : آقا محجوب من یه تعدادی دوست دارم که همیشه اونا بهم کمک کردند و من هیچوقت تنها نبودم ، از طرفی ما همیشه برای خرج درمان و این چیزا پول جمع کردیم ، متاسفانه مریم حساب نشده خرج کرده و اگر انقدر بریز و بپاش نمیکرد ، کار به اینجاها نمیکشید .. 


درواقع باید الان تاوان بلند پروازیش رو بده .


گفت : مهربانو خانوم فرمایش شما درست ولی الان دیگه شده .. اون موقع تو حال خودش نبوده اشتباه کرده ، حالا بنظر شما میشه گفت : چشمش کور بره زندان ؟؟

 این همه عمرشو زحمتکش بوده .

 گفتم : نه راست میگی .. حالا زن بینوا ، مونده فراری بشه از دست طلبکارا،  یا تو این سن و این احوال بره زندان . 


من همه ی دوستانم رو در جریان میذارم ولی باید قبول کنی که سیر تا پیاز ماجرا رو براشون بگم که اگه کسی کمک میکنه کاملا" درجریان باشه و بدونه ماجرا از چه قراره . 

گفت : مختارید ، هرجور صلاح میدونید . ما هم همیشه دنبال رزق حلال بودیم هیچوقت بی رضایت کسی پول قبول نمیکنیم . 


حالا دوستان این بود شرح ماجرا ، اگر هنوزم مثل قدیما ، که تو بلاگفا جمع میشدیم و از ریز تا درشت ، هرچی در توان داشتیم کمک می کردیم و از شادی نیازمندان شاد می شدیم ، طالب کمک به کسی که برای من نیازش مسجل هست ، بفرمایید این گوی و این میدان . 


به آقای محجوب گفتم : 

به مریم بگو : دستت رو می گیریم ، شاید برای همون دستی که یه روز تو بعنوان نامادری از یه پسر بی پناه گرفتی . 


شماره کارت : ۶۰۳۷۶۹۱۷۸۸۳۷۰۰۹۶    بنام معصومه سعیدی فر


شماره حساب : ۰۱۰۵۸۰۲۸۳۰۰۰۱        بنام معصومه سعیدی فر


بانک صادرات 

 


نظرات 18 + ارسال نظر
فرزند بد جمعه 9 بهمن 1394 ساعت 09:57 ب.ظ

سلام امیدوارم خوب باشید
مهربانو اگر صحنه حرف زدن وصدا در اوردن برادرزادت رو که 4ماهشه با برادرت ببینی چه حالی میشی قطعا خوشحال ولی من و خواهرم دیشب تا صبح گری کردیم چون برادرم 4ماه دیگه باید بره زندان به خاطر بلند پروازیش کلی بدهی بدهی که پدر و مادر رو مستاجر وبیدرامد کرد وزن و دوتا بچه رو الاخون والاخون مادری که تو این سرما با این سن بره پشت چرخ پدری که نگهبان بشه از عرش افتادیم .پدرم برشکسته شد.مادرم به همسرم میگه با گریه خوش به حال مادرت که مرد تو رو خدا دعا کنید منم بمیرم تا اروم بگیرم.ممیدونم هر وقت کامنت بزارم ناراحتتون میکنم ولب سبک میشم نمیدونم چرا

سلام عزیزم .. بخدا با کامنتت دیوانه میشم عزیزم . تو روخدا اگه فکر میکنی از پسش برمیایم ، دستامونو بهم بدیم و هرچی ت توانمون هست کمک جمع کنیم میزان بدهی ها چقدره؟؟

زئوس پنج‌شنبه 1 بهمن 1394 ساعت 08:25 ق.ظ

الان اجازه نامه ی من کو جهت کپی مطلبت تو وبم.کلا کامنتم نیست.زود باش مهربانو بگرد پیداش کن.

زِئوس خوشگلم تو به من گفتی کپی کردم ، نگفتی عایا کپی کنم یا نکنم ...
ولی به هر حال ممنونتم ، لطف کردی عزیز دلم
دعوام نکن نتونسته بودم بیام نت .. الانم یواشکی تو اداره ...

صبا چهارشنبه 30 دی 1394 ساعت 07:57 ب.ظ

سلام
نمیدونی بعد از چند ماه پیدات کردم چقدر خوشحالم

سیما همونی بود که از بله برونش عکس گذاشته بودی دوماد نشسته بود دستش رو میبوسید؟؟
همون که عقد کردن رفتن هتل؟؟

و حالا عروسی همون بود؟؟
من انگار تو غار اصحاب کهف بودم
چه تند تند اتفاق میفته !
فکر کنم سری بعد یه خبر دیگه ازشون باشه !

دوستت دارم

سلاااام عزیز دلم . تو هم نمیدونی که دوستان قدیمی و با وفا بعد مدت ها پیدات کنند چه حال خوبی داره
آره عزیزم ، همون عروس و داماد گل خانواده ی منند .
ان شالله قسمت همه ی عزیزان بشه خوشگلم .
منم دوستت دارم زیاااااد زیااااد

زئوس چهارشنبه 30 دی 1394 ساعت 10:20 ق.ظ http://dellblog.blogfa.com/

سلام بر بانوی مهر
عزیزم کپی نمودم تو وبم تا شاید کمک بیشتری جمع شد.

مرسی عزیز دلم خیلی هم عاااالی

یاسی سه‌شنبه 29 دی 1394 ساعت 06:16 ب.ظ

ونوس سه‌شنبه 29 دی 1394 ساعت 05:13 ب.ظ http:// calmdreams.blogfa.com

عجب شجاع بوده ابن مریم. باید به اندازه گلیمش پاشو دراز میکرد. با همه اینها انشالا مشکلش به زودی برطرف شه.

دقیقا" کاش کمی به حرف و نصیحت های بزرگای فامیل توجه می کرد البته یه قانونی هست که وقتی کسی خیلی رو پای خودش می ایسته و یه تنه زندگی رو می چرخونه خود رای میشه و زیادی خودش رو قبول داره . بیشتر زمین خوردن ها از همین جا نشات می گیره .
ان شالله

تیام سه‌شنبه 29 دی 1394 ساعت 03:19 ب.ظ

سلام خانمم من هم هرچقدر از دستتم بربیاد کمک میکنم

سلام تیام جان . محبت داری عزیزم . خدا سلامتی و برکت بده عزیزم

Bahar سه‌شنبه 29 دی 1394 ساعت 01:16 ب.ظ http://bahar41.blogfa.com/

[گل][گل]آمدی تا شب های بی ستاره را در ماه غرق کنی
و دست های تنها مانده را بگیری و تا خدا بالا بکشی.[گل][گل]

[گل][قلب][گل] ولادت امام حسن عسکری(ع) مبارک باد. [گل][قلب][گل]

فریدا سه‌شنبه 29 دی 1394 ساعت 10:13 ق.ظ

سلام مهربانو جان
چه زندگی سختی
پر از فراز و نشیب
خدا بهش صبر بده
وقتی دور و اطرافم رو میبینم و مشکلات هموطنانم و صبوری اونها رو از ناشکری خودم از غر زدنای گاه و بیگاهم شرمنده میشم
به روی چشم
در حد توانم انجام وظیفه میکنم

سلام فریدای نازنین . درسته زندگی فرازو نشیب بسیار داره ولی گاهی باعث دامن زدن بهشون خودمونیم .. مثل مریم
مرررسی عزیز دلم خدا عوض خیر بده نازنین

ندا سه‌شنبه 29 دی 1394 ساعت 08:49 ق.ظ

مهربانو جان 100 تومان واریز کردم. سه شنبه 29 دی

ممنون ندای نازنین خیلی خیلی لطف کردی . به تنت سلامتی و به مالت برکت عطا بشه

پونی دوشنبه 28 دی 1394 ساعت 11:16 ب.ظ

خدا خیرت بده
با کوشش بچه ها و خیرین درست میشه
چقدر کم داره؟

قربونت پونی جان . والله رقم دقیقش رو نپرسیدم . ما در حد توانمون کمک میکنیم ولی فردا از محجوب می پرسم .

azi دوشنبه 28 دی 1394 ساعت 10:58 ب.ظ

سلااام مهربانوی مهربووون خواهر شوهر نااااز یه عاااالمه تبریک منو با دیرکرد بپذیرین لطفا...الهی که عروس و داماد تا ابد بهترینها براشون باشه <3 و یه سوال عزیز,این شماره حساب بستگان مریم خانومه?یا شما جمع اوری میکنین میرسونین بهش?میپرسم که به بقیه بگم چون از نظر خودم همین که شما بگین کافیه :-* ما ارادت داریم @-}--

سلام آزی جانم . ممنون از تبریکت عزیزم
نه عزیزم این حساب شخصیه و ایجاد شده برای جمع آوری کمک ها تا کنترلش دستمون باشه .
شما خیلی خیلی گلی عزیز من

بهمن دوشنبه 28 دی 1394 ساعت 08:37 ب.ظ http://www.life-bahman.blogsky.com

خب وقتی امری برا شما مسجل میشه ما کی باشیم که رو حرفتون حرف بزنیم .
خدا یه واسطه خیری گذاشته که به سبب اون واسطه خیر دست ما هم قاطی کار خیری بشه و دلمون شاد و کمی خیر وبرکت و معنویت قاطی این زندگی انگلیمون بشه ...( خودمو عرض میکنم )
مهربانو جانخدا خیرت بده که فرشته خیر و برکت و نجاتی .
چشم . به دیده منت ...
انشاالله خدا هیچ دردمندی رو بی پناه نگذاره ...آمین
.
.
.
دقت کردی ؟ شش خط نوشتم ناخودآگاه شش کلمه خیر توش اومده...

قربانت بهمن جان ، بله خوشبختانه محجوب رو 15 ساله می شناسم و به پاکی اخلاقش اعتماد دارم . وگرنه وقتی درمورد موسسه به اصلاح خیریه بچه های اسمان هم این چیزها رو می شنویم دیگه اعتماد کردن خیلی خیلی سخت میشه .
من در حال حاضر فقط و فقط به خیریه ی نیکوکاران وحدت که از نزدیک با چشم خودم تلاش هاشون رو چند ساله زیر نظر دارم اعتماد دارم و کسانی که دقیقا" با خودشون یا افراد نزدیک خانواده شون اشنا هستم ... دیگه وقعا نمیتونم راحت اعتماد کنم .
دور از جونت عزیزم .. نفرمایید تو روخدا ، خدا زندگیت رو از هر نکبت و آفتی دور نگه داره .

الهههی آآآمین
عدد 6 رو به فال نیک می گیریم

مریم - ر دوشنبه 28 دی 1394 ساعت 03:40 ب.ظ

سلام مهربانو جان
عروسی بردار نازنینت مبارک.
من یه مبلغ ناچیزی کمک میکنم.
اگه انشالله مشکلاتش حل شد حتما اطلاع بده تا کلی خوشحال بشیم.
از اینکه بانی خیری خدارو شکر...

سلام مریم گلی
ممنون از لطفت الهی شاهد عروس و دوماد شدن عزیزانت باشی
دستت درد نکنه .. قربون محبتت . چشم ، مطمئن باش مثل همیشه گزارش بعد از رفع گرفتاری رو هم میذارم . ان شالله که گره از کارش باز شه و دوباره بدبختی رو بدبختی نیاد .

زری دوشنبه 28 دی 1394 ساعت 02:20 ب.ظ

چشم. من هم کمک میکنم. فقط امیدوارم بدهی هاش خیلی زیاد نباشه:(

چشمت بی بلا زری جان . من فردا مبلغ دقیق بدهی رو می پرسم ، چون میدونم با بضاعت کمشون خودشون هم همگی دست بکارند و دارند جمع میکنند .. حتما خبر میدم که اگر نزدیک رسیدن به مبلغ مطلوبه ، کمک ها رو متوقف کنیم تا سوژه ی بعدی .
خدا کنه بقول تو بدهی هاش کم باشه

نسرین دوشنبه 28 دی 1394 ساعت 05:02 ق.ظ http://yakroozeno.blogsky.com/

اگه تو اون خرابشده نبود می تونست از شهرداری که چاله کنده و دورشو میله های تور دار نزده ، خسارت میلیونی بگیره و محتاج کمک هیشکی نباشه. ولی خب بدشانسی آورده دیگه

راست میگی عزیزم

نسرین دوشنبه 28 دی 1394 ساعت 04:51 ق.ظ http://yakroozeno.blogsky.com/

باریکلا به تو و این قلب مهربون و بزرگت.
بروی چشم. هر چی بتونم کمک می کنم. همین امروز به اعظم زنگ میزنم به حسابش بریزه من اینجا میدم به دخترش.
ممنون خبرمون کردی.
خدا هیچ مادری رو داغدار نکنه که بدترین درده

الهی آمییین . عزیزم برو لطفا خصوصیت رو بخون

زهرام دوشنبه 28 دی 1394 ساعت 01:41 ق.ظ http://zkh.blogsky.com

سلام مهر بانو عزیز.عر وسی برادرت مبارک باشه . خدا خیر ت بده که بانی خیر میشی . واقعا این مریم خانم حقش نیست بیوفته زندان.ان شاءاله که پو ل بدهیش جور شه.

سلام عزیزم
ممنونتم خانومی الهی عروسی گل پسرات
فدات شم با کمک دوستان مهربون ان شالله

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد