دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

من و سوییچ و فاضلاب شهری

تا حالا شده دلتون برای خودتون بسسوزه؟؟ 


من همین چهارشنبه ی گذشته ، یعنی اول اردیبهشت همچین دلم برای خودم سوخت که می خواستم برم یه گوشه بنشینم و خودمو ناز کنم ، بگم عیبی نداره مهربانو جون ،حتما" یه حکمتی داشته غصه نخور سرت سلامت 


داستان از این قرار بود که بعد از اینهمه مدت تو خونه موندن و مامور خرید مهردخت خانوم شدن و تابلو بردن قاب سازی و تحویل گرفتن ، دیگه روز چهارشنبه به  خودم گفتم آآاخیش .. تمو م شد .


 دیگه هر جای خونه رو نگاه میکنی چهارتا تابلو نمیبینی و یعالمه مقوا و بوم و چسب و پارچه و رنگ و قلمو و .... 


خونه دوباره شبیه خونه شد و همه جا ترو تمیزززز. 


با خودم نقشه کشیدم که چهارونیم از اداره میام بیرون ، میرم آرایشگاه یه صفایی به موهام میدم و دستی به صورتم میکشموووو و لابد میشه ساعت هفت ، مهردخت خانم هم که از صبح تو هنرستان چیدمان داره ... باید هفت برم دنبالش .


 میرموووووو ، میرسیم خونه ... لم میدم رو مبل یه چااای ترش میخورم و فیلم میبینمو با گوشیم کار میکنموووو و اینا ... 



از آرایشگاه وقت گرفتم ، گفتم: ژاله جان من پنج میرسم بهت . یه اوووکی غلیظ هم تحویل گرفتمو تا ساعت چهارو نیم عینه تراکتور کار کردم . 


راس ساعت مذکور از جام بلند شدم . خسته نباشید و روزتون مبارک کشداری تحویل جماعت همکار دادم و زدم  بیرون . 


ماشینمم قشششنگ جلوی اداره پارک کرده بودم ، با دوتا قدم بلللند رسیدم به در ماشینم و دزد گیر رو زدم . 


بین جایی که من پارک میکنم و خیابون یه جدول هست که ماشینای دیگه پشت چراغ ترافیک می ایستن . همون موقع که من مشغول باز کردن در ماشینم بودم ، ماشینا ردیف، پشت چراغ طولانی مونده بودن . 


فکر کنم حوصله شون بدجوری سر رفته بود ، چون یه آقایی گفت : خانوووم گوشیتو اونطوری نگیر دستت ، میان میزنن ازت .


 با خنده جواب دادم : گوشیه قابلی نیست . 


گفت : باااشه .. میدزدن ، بعد همه اطلاعاتت میره ، اعصابتم خراب میشه . 


گفتم: راست میگید . چشششم  و با لبخند، گوشیمو انداختم تو کیفم .


 عاااااقا یهو انگار یه دستی از غیب،  سوییچ و کل مخلفاتمو ازم گرفت ، صااااف انداخت تو دریچه فاضلاب  زیر پاااام . 

قیافه ی من و همه ی رانندگان پشت چراغ  


        



از اینجا به بعد دونه دونه تجویز های تخصصی ارائه شد . 


یکی می گفت :درش بیار ، یکی میگفت : بی خیال شو ، یکی می گفت : آب توشه؟ یکی میگفت : عمقش چقده ؟؟


من  از عصبانیت خنده م گرفته بود ، گیج شده بودم ، اول زنگ زدم به ژاله جون شرح ماوقع دادم و وقتمو کنسل کردم .


بعد به یکی از همکارا زنگ زدم و گفتم اینطوری شده .


اونم چند دقیقه بعد با یکی از اقایون خدمات پیداش شد ... 


تو این مدت گل فروشای سر چهارراه هم اومده بودن و نوچ نوچ می کردن .. تازه فهمیدم چند تا گوشی موبایل تو این دریچه ها به فنا رفته .


 اونجا آب داشت ولی  آبش خیلی شدت جریان نداشت که بتونه سوییچ و مخلفات رو با خودش ببره .



خلاصه همکار جان هم،  دو دور ، دور ماشین چرخید و نگاه کرد و آخرش گفت : مهربانو خودتو علاااف نکن برو سوییچ یدکت رو بیار . 


وقتی نشستم تو ماشین دربست ،  قشنگ میخواستم خودمو ناز کنم و بگم نه ه ه ه ه ، ناااازی ، گریه نکن .. زود میری میاریش تموم میشه . 


راننده یه پسر جوون بود ، گفتم : میریم به این آدرس و من سویچمو برمیدارم و برمی گردم ، باااشه؟؟ گفت : بااااشه . 


تو راه هم گفت : من به حکمت معتقدم ، حتما " شما تو این بازه زمانی نباید پشت ماشینت می نشستی .


بهش فکر نکن بشین گوشه ی ماشین و استراحت کن . 


از کلامش و تلاشی که برای آرامش بخشیدن به من کرد خیلی لذت بردم ، بهش گفتم : شغلت رانندگیه ؟


 گفت : نه ، من کارشناسی ارشد تو یکی از رشته های علوم انسانی دارم و بیست و هشت سالمه . هزار جا رزومه دادم ولی فعلا" کار پیدا نکردم . 


خیلی دلم سوخت و غصه خوردم که چه نیروهای کارآمد و تحصیل کرده ای داریم  که تو آفتاب و سرما ، پشت ترافیک سنگین این شهر، عمرشون می گذره  و ما همچنان از استاندارهای جهانی تو علم و فرهنگ و رفاه، حداقل صد سال، عقبیم . 


رفت و برگشتمون تقریبا" پنجاه دقیقه طول کشید .


 سوییچ  و دزد گیر یدک رو برداشتم ، به دم در اداره ی خودم برگشتیم و کرایه رو پرداخت کردم . 


سوار ماشین شدم .. حالم داشت از این راه بهم می خورد که خوشبختانه  ساعت رو دیدم و یاد مهردخت افتادم .


 به هنرستان زنگ زدم ، مهردخت رو پیج کردن ، اومد پای تلفن و گفت : مامان میشه بیای بالا تزیین غرفه ی ما رو ببینی؟؟ 


 (مهردخت مسئول تزیین غرفه ی خط در گرافیک بود )


 گفتم : اره مامان جون میام . 


وقتی پا تو هنرستان گذاشتم و اونهمه شور و حال و قدرت جوونی رو دیدم ، وقتی اونهمه صورت های رنگیِ میخ و چکش به


 دست رو دیدم که با لبخند های فراخ ازم استقبال میکردن ، همه ی خستگی و عصبانیتم دود شد رفت هوا . 


    


مهردختِ کثیف و رنگی رو سوار ماشین کردم و تو خونه با اردنگی به حموم فرستادم . 


وقتی شامش آماده شد و رفتم تو اتاق صداش کنم ،  دیدم دیگه مهردخت نیست ، یه پیشی گنده ی ملوس با دهن باااز خوابیده رو تخت و داره خرخر میکنه . 


هزار تا ماچ ابدارش کردم، بیدار نشد شام بخوره ولی  شنیدم گفت : " مامان دوستت دارم " 


نظرات 21 + ارسال نظر
علی محیط دوشنبه 13 اردیبهشت 1395 ساعت 09:19 ق.ظ

سلام
سلام
بعد از مدتها اومدم یه خاطره از شما خوندم
ما ایرانی ها مواقعی که زورمون به دنیای نامرد و اتفاقاتش می افته میگیم حتما حکمتیه و خیره و ...
ولی دم راننده تاکسیه گرم که .... کلا دمش گرم

کاش مادر من هم روزی هفت هشت تا اردنگی میزد تو گوشم حیف 800 کیلومتر ازش دورم
الان یه زنگ براش میزنم الان

شاداب باشین خانم مهربانو خانم مهربان

سلااام علی جان .
خوش اومدی . خانم گل و دختر نازت چطورن ؟ خدا مادر عزیزت رو برات نگه داره . پدر اقای بل رو هم بیامرزه که نمیدونم اگه تلفن نبود دلتنگی هامونو چکار می کردیم

قندک میرزا یکشنبه 12 اردیبهشت 1395 ساعت 12:55 ب.ظ http://khroosebimahall.blogfa.com

ضمنا بعضی از خاطراتتونو خوندم. همون مصداق گاهی خنده. گاهی گریه بود.
به بعضی افکار آدمها فکر کردم. اینکه که چقدر یک آدم باهمه بزرگیش می تونه بچه باشه. و مضحک حتی. واقعا بعضی ها طرف مقابلشونو چی فرض می کنن؟! اینا چگونه توی این دنیا بزرگ شدن و بار اومدن؟ تجربیاتشون چی؟ چطور میشه عمری با اینها زیر یک سقف زندگی کرد؟ ودر نهایت حکمت چی بوده؟ آیا باید این اتفاقها رخ می دادند ؟ مثل همون گم شدن سوییچ؟!

ممنون که وقت گذاشتی و خوندی .. اره واقعا گاهی خیلی فکر ادم درگیر میشه که باید این اتفاق ها می افتاد تا الان به اینجا برسیم .. یا نه هنوز هم جزو بازیه و رسیدنی درکار نیست

قندک میرزا یکشنبه 12 اردیبهشت 1395 ساعت 12:45 ب.ظ http://khroosebimahall.blogfa.com

اغلب با خودم فکر می کنم که آیا خدا مارا آفریده تا باهامون شوخی و زاح کنه؟ یا نه قضیه خیلی هم جدی می تونه باشه! یا نه به قول گوگوش گاهی خنده. گاهی گریه. آخه این چه کاریه؟ سرم از غم تو گریبون. این چه روزگاریه؟! این ماجرای سوییچ می تونست اتفاق نیفته. اما افتاد. و پشت بندش هم شنیدن خاطرات اون جوون.آیا اون روز اون سوییچ ارزش گم شدن نداشت؟!اگه گم نشده بود باز هم این اطلاعات نصیبتون می شد؟!
نمیدونم حکمتش چیه.ولی به نظرم چون عقل کل عالمه . پس هرچه آن خسرو کند شیرین بود.توکلت علی الله

قندک میرزا یکشنبه 12 اردیبهشت 1395 ساعت 12:36 ب.ظ http://khroosebimahall.blogfa.com

خیلی ممنونم از حضورتون. میگم عسک این آقاهه چقدر وحشتناکه!!!!

نه بیچاره بنظرم خیلی مستاصله

قندک میرزا یکشنبه 12 اردیبهشت 1395 ساعت 12:01 ب.ظ http://khroosebimahall.blogfa.com

ای واااای خدانکنه کسی دلش بسسوزه اونم توی اردیبهشت!
شاعر می فرماید غمت در نهانخانه دل نشیند! غم نبینید هرگز. بوخوصوص توی اردیبهشت ماه.

آره واقعا" موافقم . الهی دل هیششششکی نسسسسوزه
مخصوصااا تو اردیبهشت عاااشق

قندک میرزا یکشنبه 12 اردیبهشت 1395 ساعت 11:57 ق.ظ http://khroosebimahall.blogfa.com

روز معلم مبارک

مبارک باشه

قندک میرزا یکشنبه 12 اردیبهشت 1395 ساعت 11:56 ق.ظ http://khroosebimahall.blogfa.com

سلام. اردنگی؟واقعا؟!

فکرررر کن

علی امین زاده یکشنبه 12 اردیبهشت 1395 ساعت 08:30 ق.ظ http://www.pocket-encyclopedia.com

یادم افتاد اون زمان که پیکان واسه ی خودش یلی بود یکی از فامیلها پیکان خریده بود و هی می اومد خونه ی همه باهاش فیس می داد.

خونه ی پدر بزرگ من اومد و همچین با غرور از پیکان پیاده شد و درش رو بست. برای حرفه ای گری قفل در راننده رو زد و بعد در رو بست و گفت: اینجوری همه ی درها با هم قفل میشه.

ما هم عین این جن علاالدین با دهن باز به این دستاورد تکنولوژیک خیره مانده بودیم که ناگهان دیدیم این بابا هی داره عین مرغ پر کنده دور خودش می چرخه!

ایشون کلیدش رو بالای داشبورد گذاشته بود و یادش رفته بود توی جیبش بذاره و همه ی درها هم قفل بود.

هر چند دلمون براش سوخت اما ته ته دلمون می گفتیم: اوف! بالاخره تقاص اون فیس دادنهاش رو داد.

هیچی دیگه. مجبور شدیم شیشه رو بشکنیم تا بتونه کلید رو در بیاره.


اون وقتا که پیکان داشتیم انقدر این بلا سرمون میومد ... یادش بخیر معمولا هم تقصیر من بود

زهرام شنبه 11 اردیبهشت 1395 ساعت 02:40 ب.ظ http://zkh.blogsky.com

سلام مهر بانو عزیز.واقعا زندگی غیر قابل پیش بینی .ادم کلی برنامه ریزی مکنه ولی یه اتفاق کوجک باعث میشه همش بر باد بره.خوبه که روحیه ات حفظ کردی. و خدا دختر گلت حفظ کنه واقعا این بچه ها باعث شادی وخوشی زندگی ما هستن از طرف من ببوسش

سلام عزیز م .. اره واقعا" ، خدا کنه همه ی خراب شدن ها همینطوری باشه ضرر به جون ادم نخوره .
قربونت برم تو هم پسرای گلت رو ببوس

صفا جمعه 10 اردیبهشت 1395 ساعت 02:08 ب.ظ http://mano-tanhae-va-omid.blogsky.com

خسته نباشی عزیزم به قول اون راننده خوش فکر و مثبت اندیش حتما حکمتی بوده .....
چه لذتی داره دیدن موفقیت بچه ها از این موقعیت تا میتونی لذت ببر و دختر گلت رو ببوس

ممنون صفای نازنینم . قربونت عزیزم تو هم اون دوتا شاخ شمشادت رو ببوس

سهیلا چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395 ساعت 08:35 ق.ظ http://vozoyeeshgh.blogsky.com

فدای سرت مهربانو جان
این چیزاکه غصه خوردن نداره اینا دغدغه س، خدا کنه درد نباشه
منظورم درد بیماری نیس، کلا هر چیزی که روح آدمو آزرده کنه
از لحظه لحظه ی بودنت با مهردخت لذت ببر و خاطره بساز

قربونت برم سهیلا جون .. الهی آمین درد و بلا از همه دور باشه .
باور میکنی الان پشت میز اداره م دلم داره براش پر میکشه ... امروز اختتامیه ی نمایشگاهه الان پا میشم میرم مدرسه پیشش

مینو سه‌شنبه 7 اردیبهشت 1395 ساعت 08:16 ب.ظ http://milad321,blogfa.com

خدا را شکر که ختم بخیر شده
خدا حفظ کنه دختر هنرمند و عزیزت رو.
این گم شدن و جا گذاشتن و گیر کردن کلید توی راه اب هم کابوسیه.

ممنون مینوی عزیزم .
مهردخت که بچه بود خیلی وقتا هول میشدم کلیدو گم میکردم یا تو خونه جا میذاشتم

زئوس سه‌شنبه 7 اردیبهشت 1395 ساعت 04:36 ب.ظ http://dellblog.blogfa.com/

سلام بر مهربانوی گل و گلاب.خوب این دلسوزی برای همه لازمه عزیزم .من داشتم فکر میکردم اگه جای شما یه آقا کلیدش افتاده بود چقدر عصبانی میشد و چقدر تلاش الکی میکرد و اخرشم مجبور میشد همین کار شما رو بکنه.
اما مهردخت نازنین و البته اولیای مدرسه اش بسیار خوب کار کرده اند.من واقعا لذت میبرم از دیدن کارهای بچه ها.خیلی وقتها بچه ها حتی از معلماشونم بهتر کار میکنن.و خلاقیت بیشتری دارن.تزیین زیبای غرفه ی دختر عزیزمون واقعا محشره امیدوارم همیشه خوشحال و سالم باشید

سلام عزیز دلم .
اره واقعا آقایون تو این چیزا خیلی عصبانی تر میشن .
ممنون از محبتت و کامنت قشنگی که گذاشتی

بهمن سه‌شنبه 7 اردیبهشت 1395 ساعت 09:27 ق.ظ http://www.life-bahman.blogsky.com

وااااااااااااااااااای الهههههههی ...
چییییییی کشیدی مهربانو جاااااان ....
خدا منو بکشه ...!!!
.
.
.
استخفرالله ...
یکی نیست به من بگه : آخه مررررد گنده ! این ادا اطوارا چیه از خودت در میکنی !
راستش بس که کامنتهای همشیره ها رو خوندم نه تنها صدام عوض شد که ادبیاتمم برگشته ...
.
.
هیچی دیگه ، از شوخی گذشته منم به نوعی با طرز تفکر اون اخوی موافقم . شاید خواست خدا بوده که شما اون مدت رو رانندگی نکنی ... البته خدا میتونست با یه روش کم دردسرتری از ماشین دورت کنه ...
خب سر درآوردن از حکمت خدا کار ساده ای نیست ولی اعتقاد به اون به آدما ارامش میده .
و در آخر به شما صمیمانه تبریک میگم بخاطر داشتن مهردخت عزیز و با استعداد ...


شیطونی نکن بهمن جان .. اینهمه عناصر ذکور داریم تو وبلاگمون چرا به چشمت نمیاد برادر من؟؟ غریبه ، پونی ، جان جانان ، علی امین زاده ، مجید شفیعی عزیز
خوووو بگو خودم دلم میخواد صدامو نازک کنم . واااالله

لیدا سه‌شنبه 7 اردیبهشت 1395 ساعت 12:51 ق.ظ

ای ی ی ی منم این اتفاق واسم افتاده البته در خونه و کلید خونه و افتاد درست شیار در پوش فاضلاب که تونستم در بیارم,چه خوب دلداریت داد اون جوون

اره بنده خدا لیدا جون . پسر خوب و مثبتی بود .
پس خطر از بیخ گووشت رد شده

نگین دوشنبه 6 اردیبهشت 1395 ساعت 09:41 ب.ظ

وای چه اعصابی خورد شده ازت
منم معتقدم حکمتی توش بوده عزیزم
و چقدر دلم برای اون جوان راننده سوخت

وای که دیدن تلاش و جنب و جوش جگرگوشه هامون چه لذتی داره .. مطمئناٌ خستگی از تنت بیرون اومده

الهی داغ مهردخت عزیز و هنرمندمون رو نبینی و به پاش خوشی کنی انشاالله

الان خنده م می گیره نگین جون ولی تو اون موقعیت خیلی اعصابم خورد شد
الهی آآآمین . خدا هیچ پدر و مادری رو از بچه ش ناامید نکنه

سوفی دوشنبه 6 اردیبهشت 1395 ساعت 04:29 ب.ظ

سلام مهربانو جان نازنین.
الهی میدونم چقدر اعصاب آدم خورد میشه. به قول اینجایی ها اون روز روز شما نبوده ولی هنر میخواد که آدم بازم نذاره اعصابش خورد و خمیر شه و اوضاع رو خوب مدیریت کنه که شما این هنر رو دارید.
دختر خانوم هنرمند هم کیف نمایشگاه رو بکنه و الهی همیشه قدم تو راه موفقیت برداره و شادی

سلام سوفی نازنینم
فدات بشم عزیزم . کاش اینجا بودی و نمایشگاهو میدی مطمئنم خیلی خوشت می اومد
اره واقعا" انگار روزم نبود

غریبه دوشنبه 6 اردیبهشت 1395 ساعت 02:53 ب.ظ

سلام بعد از مدتها یک مطلب طنز همراه با اون پیام که مخصوص خودت است را خوندم
مدتی بود دست به قلم نزده بودید
خاطره
جنگ و بمباران کلی از خانواده را به شهرستان های دور پراکنده کرده بود
بچه های من هم رفته بودند بر حسب اتفاق شیلنگ آبگرمکن
پاره شده بود و آب د طبقه ی پایین را ویران کرده بود
طبقه پایین پیر دختری بد اخلاق زندگی می کرد که خود من ازش می ترسیدم
کلی داد و هوار کرد بالاخره کلید آپارتمانش را داد که خونه را تعمیر کنم
از بخت بد کلیدش از جیبم سرید و در سوراخ توالت اداره افتاد
کلی مهندس و متخصص جمع شده و کوشش کردند تا کلید را در بیاورند بالاخره کارشناس مسول یکی از قسمت ها موفق شد با یک مفتول آنرا بیرون بیاورد
در واقع الان جانم مدیون آن دوست عزیز است

سلام غریبه جان . ارره واقعا" دلم تنگ نوشتن و خونه ی مجازی و شما عزیزانم بود .
آآخ آآخ عجب اوضاعی بوده .. اینجوریه که گاهی یه کلید فلزی حکم طلا رو می گیره

نسرین دوشنبه 6 اردیبهشت 1395 ساعت 04:43 ق.ظ http://yakroozeno.blogsky.com/

در ضمن نتیجه می گیریم که ما هیچوقت نباید به حرف آقایون گوش کنیم.
اگه ساکت مونده بود تا دو قدم دیگه ، تمام عصرت عوض میشد!

نسرین دوشنبه 6 اردیبهشت 1395 ساعت 04:41 ق.ظ http://yakroozeno.blogsky.com/

دلم برات سوخت و فکر کردم حتمن برات بنویسم گاهی تو تنهایی هر آدمی باید خودشو بغل کنه و ناز کنه... تا رسیدم به جمله ی آخرت و یه دفه از هیجان اینهمه قدرشناسی و مهر زدم زیر گریه...

این دختر هنرمند و یکی یکدونه تو از طرف من بگیر تو بغلت و بچلون و ببوس. بهش بگو خاله نسرین خیلی بهت افتخار میکنه...

عزززیزم قربون اون دل مهربونت بشم
خدا تو رو برامون نگه داره نسرین جون .. میدونی چن دفعه گفت اگه نسرین جون ایران بود خیلی لذت میبرد از نمایشگاهمون ؟
اونم جای تو رو خالی کرد

پونی یکشنبه 5 اردیبهشت 1395 ساعت 08:07 ب.ظ

این همه مخترع و مکتشف در شهر از سر و کول هم بالا میروند
یکبشان همچین چیزی اختراع کنه دیگه!
ده تومن بگیره وسایل مردمو بیاد با یه تلفن ورداره ! واللا
دریچه های طرف ما یک تکه است نمیدانم شاید مال جوی آب بوده فقط؟

هااا والله ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد