دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

" گپ و گفت های ماه مهری "

سلام عزیزانم 

پاییزتون مبارک باشه ، امسال سوم مهر برای مامان ، باباهایی که بچه مدرسه ای داشتن یه رنگ و بوی دیگه ای داشت .. 


و البته برای یه مامان که دختر عزیزش امسال دانش آموز پیش دانشگاهیه یه حال و هوای هیجان انگیز تری داره . یاد روز اول پیش دبستانیش افتادم که انقدر گریه کرد و آویزونم شده بود که نشستم رو زمین و های های گریه کردم " فکر می کردم  از با سواد شدنش باید انصراف بدم "



اون موقع ها نمیدونستم که مهردخت در مواجهه با هر تغییری واکنش نشون میده ولی با سرعت به شرایط جدید خو می گیره و راه کنار اومدن رو پیدا میکنه ... ولی وقتی فرداش دست و دلم می لرزید و دیدم خیلی خانوم و با وقار اماده شد و بی اشک و آه به مدرسه رفتیم ، این اخلاقش رو شناختم ودلم قرص شد 


********


شنبه بعد از اینکه به مدرسه رسوندمش و عکسای یادگاری رو انداختم ، این پست رو  براش نوشتم 



تا ببینیم چقدر امسال تلاش میکنه و روزگار برای تحصیلات دانشگاهیش چطور رقم میخوره 

اما بدترین تحولی که با اومدن مهر ماه تو کلان شهر ها ، مخصوصا کلان شهری بنام تهران اتفاق می افته ، ترافیک دیوانه کننده اییه که هر روز صبح باهاش مواجه میشیم . 


حالا شلوغی و تو ترافیک گیر کردن و به اداره دیر رسیدن ، چیزاییه که خیلی  برنامه ی ادم رو خراب میکنه ولی یه چیزایی هم هست که فقط به برنامه مربوط نمیشه ، بلکه بحث مرگ و زندگیه و صد البته فرهنگ بسیار پایین اجتماعی ما شهروندان  و رانندگی  توام با خودخواهیمون ، سهم بزرگی از تقصیر این ماجرا رو به عهده داره . 



دیروز لاین عبورِاضطراریِ اتوبان ، مثل همیشه توسط رانندگان خودخواه ، اشغال بود .. و آمبولانسی آژیر کشان سعی می کرد راهی برای گذراز انبوه اتومبیل ها پیدا کنه 



اگر جزو رانندگانی هستید که این لاین اضطراری رو اشغال میکنید ، تا حالا شده به این موضوع فکر کنید که اگر مریض بد حالی تو اون آمبولانس از دنیا بره ، شما چه سهمی تو مرگ اون دارید؟؟



 آیا خودتون رو گناهکار می دونید یا نه؟



تاحالا خودتون رو جای عزیزان اون بیمار گذاشتید که با چشم گریون و با یه ماشین دیگه دنبال آمبولانس حرکت می کنند و ثانیه ها براشون مثل سال میگذره ؟؟ 



باور کنید جنایت و قتل فقط اینطوری نیست که یه چاقو رو تا دسته تو قلب کسی فرو کنید یا بمب های ویرانگر روی سر شهر خالی کنید .. 


هر کدوممون با ندونم کاری هامون ، با خودخواهی و بی تفاوتیمون نسبت به بازتاب رفتارهامون میتونیم یه قاتلِ بی محاکمه و مجازات باشیم . 



لطفا" اتفاقات پیرامون زندگی و رفتارهای اجتماعیمون فکر کنیم 



***********


پینوشت : زهرا جون با کمک های کوچیک و بزرگ شما ، پنجشنبه ساعت هشت صبح به سمت شهرش حرکت کرد و بعد از ظهر دختر عزیزش رو درآغوش گرفت . 


روز جمعه رو به خرید های باقی مونده برای دخترکش گذروند و شنبه برای بدرقه و دعای خیر ابتدای سال تحصیلی به مدرسه رفت . 


امروز دوباره به تهران برمی گرده و اگرچه جدایی بین مادر و دختر روی دل هردوشون داغ میذاره و فردا وقتی دخترکش از مدرسه برگرده ، جای خالی مادر آزارش میده ولی یه فصل  غم انگیز رو میتونه با خاطره ی خوب این چند روز ، طاقت بیاره . 


یه تابلوی نقاشی رو در نظر بگیرید که تو اون  زهرا به دیدن دخترش رفته و براش خرید کرده و پول مدرسه ش رو هم تمام و کمال پرداخت کرده .


 نقاش این تابلو شما هستید و همه ی لبخندهای این مادر و دختر مزد دست شماست . 


دمتون گرم ، تنتون سالم و مالتون پر برکت باشه ... 


دوستتون دارم 



وقتی رشته ی الفت بریده شد


با هر دین و مسلکی و از هرکجای دنیا که باشی " مادر " کلمه ی مقدسیه ، اما وقتی یک زن به اون

 حد از بلوغ و استقلال شخصیتی نرسیده و نمیتونه دست از خودخواهی و منیّتش برداره و سراسر عشق باشه و ایثار ، نتیجه ش میشه بعضی از مادرانی که متاسفانه نمونه ش رو یا دیدیم یا شنیدیم . 


قدرت باروری و تولید مثل رو معمولا" همه ی موجودات دارند ، ولی چیزی که باعث میشه ارزش یک زن از یک کارگاه تکثیر به چیز لطیفی سرشار از عشق مبدل بشه ، همون ویژگی هاییه که در  رفتار عاشقانه ش نسبت به فرزندش داره . 



آناهیتا ، دختر اول منیژه ست . اونطور که از بزرگترها شنیدیم ، منیژه محصول یک  خانواده ی متشنج و پر ماجراست و به واسطه ی مشکلاتی که داشته از سنین نوجوانی  هم مسئولیت خواهر و برادرهای کوچکتر و هم بخشی از درآمد خانوار رو بعهده داشته ، میشه گفت دختر پاکدامن و با غیرتی بوده . 


معمولا  انتظار داریم کسی با این مشخصات ؛ " کارما" یا همون بازتابِ سختکوشی و وجدانش رو با  ارامش در ادامه ی زندگی بگیره (که در خیلی از موارد اینطور نمیشه )، اما این انتظار در مورد منیژه به ثمر نشست و با انسانی فرشته خو و مهربون  بنام سعید ، پیمان زناشویی بست . 



منیژه حتی در دوران تجرد  ، یکی از دلایل  ازدواج رو مادر شدن میدونست . اما وقتی آناهیتای کوچولو به دنیا اومد و از مرحله ی نوزادی گذشت ، آزار و اذیت های منیژه هم شروع شد . 


دختر بچه ی بینوا با هر شیطنت بچگانه ای، سخت ترین تنبیه های جسمانی رو تحمل می کرد ..


نمیدونم این اولین بار بوده یا نه ، ولی اینطور که تعریف میکنند ، منیژه با دوست صمیمیش که تازه عروس هم بوده ، همسایه بودند ، یه روز بعد از ظهر سه تایی رو تخت خواب نشسته بودند و منیژه داشته برای دوستش خط چشم می کشیده و آنای یک سال و نیمه هم دور و برشون می پلکیده ، بچه ی بیچاره دست به لوازم ارایش میبره و منیژه چنان تو صورت بچه می کوبه که صورتش غرق خون میشه .


 فکر میکردند شاید بینی کوچولوش شکسته و با وحشت ، بچه رو به بیمارستان میبرند اما گوشه ی لبش پارگی پیداکرده بود .



از خالی کردن فلفل قرمز تو دهن بچه بگیر ، تا  گذاشتن قاشق داغ روی دست های کوچولوش ، و کتک زدن با اجسام سخت و فلزی، شکنجه هاییه که این به اصطلاح مادر درمورد دختر کوچیکش بکار می برد . 


همیشه هم بعد از این رفتارها به سرعت پشیمون میشد و با خودش عهد میکرد که آخرین بارش باشه . اما هر بار تتکرار میشده .


پنج سال بعد بچه ی دوم خانواده به دنیا امده و چهارسال بعد از اون ، خدا یه دختر و پسر دوقولو به منیژه و سعید داده.



همچنان روند کتک زدن بچه ها با بی رحمی تمام ادامه داشت ولی هیچکدوم از بچه ها مثل آناهیتا مورد ضرب و شتم قرار نگرفتند . 


عجیب تر اینکه نفس این دختر که دیگه پا به نوجوونی میگذاشت به نفس مادر و پدرش بسته بود . از قلب مهربون و بزرگوار سعید ، تمام و کمال به آناهیتا ارث رسیده بود . اناهیتا هر کاری رو برای خوشحالی و رفاه خانواده ش انجام میداد .. 


گاهی از مادر می پرسید که چرا اینهمه عصبانی بودی و من رو شکنجه میدادی ، منیژه با مظلومیت می گفت من خیلی سخت بزرگ شدم و از نظر اعصاب و روان آسیب های جدی دیدم و نمیتونم خودم رو کنترل کنم ، اما  آناهیتا توجیه نمیشد، فقط گوش میداد و سکوت می کرد  .



 چون خودش رو هم میدید که تو چه شرایطی بزرگ شده ولی عقل و منطق بهش حکم می کرد که رفتارهای زشت و بیمارگونه رو از خودش دو ر کنه .


آناهیتا به شدت رو کنترل خشم کار میکرد و به خودش نهیب میزد که نام انسان باعث میشه تا رفتار پسندیده و شایسته ای داشته باشه . برای همین بهانه های مادر رو قبول نداشت .


از نو جوونی به بعد مدل های آزار و اذیت مادر تغییر کرد . شکنجه ها از جسمی به روحی تغییر کرد.


 مثلا" اعتماد آناهیتا رو جلب میکرد و دختر بی نوای معصوم ، از پاک ترین مکنونات قلبیش با مادر صحبت میکرد و می گفت که به پسری علاقمند شده .. 


مادر با مهربونی جزییات این احساس رو می پرسید و در یک فرصت مناسب از نظر خودش که پدر و دیگرانی که اناهیتا بشدت حرمت اون ها رو نگه میداشت،  با رکیک ترین الفاظ موضوع رو برملا میکرد . 



دیگه به سنی رسیده بودیم که من و آنا با هم صمیمی شده بودیم ودر جریان مشکلات این دختر مهربون  با مادرش بودم .


 بارها به اناهیتا گفتم : چرا بهش اعتماد میکنی ؟ میگفت : دست خودم نیست خیلی دوستش دارم و وقتی بهم میگه : انا، اگر چیزی رو از من پنهون کنی ، حتی اگر یه فکر ساده باشه ، خدا انتقام من رو ازت میگیره و با مردنم یا مردن پدرت ، یا هر بدبختی دیگه ، نشونت میده که نتیجه پنهان کاری از مادر یعنی چه !!! دیگه نمیتونم سکوت کنم . 



خیلی دلم می سوخت چون تحت فشار روانی زیادی بود و انقدر از اینکه بدبختی نصیب خانواده ش بشه و اون مقصر ماجرا باشه وحشت داشت ، که رسما اسیر دست مادر دیوانه ش شده بود و قدرت تجریه و تحلیل حرفاشو نداشت . 


انا حتی رشته ی دبیرستانش رو به دستور مادر انتخاب کرد و از همونجا بود که وضعیت تحصیلش بهم خورد و دیگه از اونهمه تشویق و نمرات درخشان هیچ خبری نبود .


 اعتماد به نفس اناهیتا روز به روز کمتر میشد و اون دختر شاداب و ورزشکار تبدیل به آدمی شد که وزنش بالا می رفت و هیچ امیدی به قبول شدن تو دانشگاه و رسیدن به رویاهاش نداشت . 


منیژه هم مرتب سرکوفتش میزد که خودت رو تو اینه نگاه کن چقدر چاق و زشت شدی (این زشت شدن به دلیل صورت پرموی اناهیتا بود که اجازه نداشت هیچ دستی به اون ببره یا از لوازم ارایش دخترونه استفاده کنه)درس هم که نمیخونی ، بیا با همین خواستگارت ازدواج کن تا همینم از دست نرفته . 


آخه اناهیتا از بچگی یه خواستگار سمج که از دوستان خانوادگیشون بود داشت،  که هر قدر تلاش میکرد ذره ای تو دل آنا جا نمی گرفت . 


درست تو همین روزهای سرگردونی و سخت بود که پسر خوش بر و رویی که برادر یکی از همکلاسی هاش بود بهش ابراز عشق کرد و اناهیتا که اصلا باور نمیکرد مورد توجه کسی باشه با خواهش و اصرار خانواده رو راضی به وصلت کرد و به خونه ی بخت رفت . 


قبل از آشنایی با همسرش تو یه رشته ی پایین تر از دیپلمش و بصورت پاره وقت کنکور داده بود که فقط دانشگاه بره و از بار ملامت های مادر خلاص بشه و قبول شده بود . 


نهایتا" اون ازدواج هم با شکست مواجه شد و علی رغم تلاش ها و صبوری زیاد ، هفت سال بعد،  از اون زندگی بیرون اومد . 


در این سالها اناهیتا درسش رو خونده بود و کار مناسبی هم دست و پا کرده بود . خدا رو شکر  پدرش  سعید خیلی حواسش به اناهیتا و بچه ش بود و اونا مشکل مسکن نداشتند .


یادمه یه زمانی اناهیتا ارزو می کرد که ای کاش کامیار یکمی بزرگتر بشه جوری که نخواد از مامانش برای نگهداریش استفاده کنه و از دست اینهمه سرکوفت و غر غر کردناش راحت بشه .


 اخرش هم به محض اینکه پسر کوچولوش کلاس اول دبستان رو تموم کرد و تابستون شد ، بهش گفت کامیار جان باید تنها بمونی تو خونه تا مجبور نباشم ببرمت خونه ی مامان منیژه یک هفته ای انا و کامیار با فاصله های کوتاه  با هم تلفنی صحبت کردند  تا کامیار به شرایطش عادت کرد و خودش از پس کارهای خودش براومد و دیگه از بار غرولوند های مادر خلاص شدند و خودشون زندگیشونو چرخوندند . 



الان سالها از این ماجراها و سختی های اناهیتا گذشته ، مامان کوچولوی صبور و فداکارِکامیار ، برای رفاه و خوشبختی پسرش از هیچ زحمتی دریغ نکرد ، کامیار هم پسر فوق العاده اییه ، سالم و باهوش و شاد و تو درساش موفق .


 الان سالهای آخر دبیرستان رو طی میکنه و یار و همدم مامانشه .  


چیزی که باعث شد زندگی انا رو بنویسم مشکلیه که همین ده روز پیش بین منیژه و اناهیتا پیش اومده و دیروز برای من تعریف میکرد . 



روز عید قربان،  تولد دختر برادر اناهیتا بوده ، از یکی دو شب قبل دختر کوچولو زنگ میزنه به عمه هاش و عموش که روز دوشبه بیایید خونه ی مامان منیژه و بابا سعید ، ما هم  کیک میخریم میایم اونجا که دور هم باشیم . 



دو سه رو زبعد هم از عید قربان هم ، عروسی دخترخاله ی اناهیتا بوده .


 دوشنبه صبح اناهیتا که روز تعطیل رسمیش بوده و خواب بوده ، مادرش زنگ میزنه و میگه ماشین ما تعمیرگاهه یا بیا ماشینت رو بده به من ، یا بیا منو ببر خونه ی عروس که مهمونی جهاز دارن .



 اناهیتا مثل همیشه با خوش رویی میگه چشم میام با هم بریم . این درحالی بوده که تا شب قبل که با هم صحبت می کردند، مامانش میگفته من حوصله ندارم و نمیخوام برم ولی انگار صبح تصمیم می گیره که تو مهمونیشون شرکت کنه . 


اناهیتا که همه ی برنامه هاش تغییر کرده بوده بلند میشه دوش می گیره میره ارایشگاه و تو شلوغی روز عید خواهش میکنه که یه سشوار ساده به موهاش بکشند تا تو مهمونی مرتب و اراسته باشه و قبل از رفتن پیراهن و شلواری که میخواسته بپوشه روی تختخوابش اماده میذاره . 



زیر دست خانم ارایشگر بوده که منیژه زنگ میزنه پس تو کجایی ؟؟ انا میگه ارایشگاه شلوغ بود الان تموم میشه . منیژه میگه به هر حال ما غذا نداریم یه سالاد خوردیم تا شب که دورهمیم شام بخوریم . انا هم جواب میده اشکالی نداره من و کامیار هم یه چیزی میخوریم . 


به کامیارهم  زنگ میزنه و میگه مامان جان تو اون غذایی که از دیشب داریم بخور . 


سرتون رو درد نیارم اناهیتا برمیگرده خونه ش وسایلایی که باید برمی داشته برمی داره و با کامیار به سمت خونه ی پدری میرن .


 وقتی رسیده دیده مامانش داره تو خونه رژه میره ،هنوز دوساعتی به رفتن مهمونی مونده بوده .



 از اونجایی که نه صبحانه  خورده بوده نه ناهار ، گرسنگی بهش فشار میاره ، میره دوتا تخم مرغ نیمرو میکنه و میخوره .. وقتی میره لباس های مهمونی رو بپوشه میبینه شلواری که گذاشته بود تو وسایلش نیست .



 از کامیار میپرسه و اونم میگه برات جمع کردم گذاشتم تو کمد نفهمیدم برای مهمونی میخوای .. 


اناهیتا با از ناچاری، لباس دیگه ای که اورده بوده رو می پوشه (چون لباس خیلی رسمی بوده و زیاد توش راحت نبوده).


 منیژه تو این مدت نظاره گر این ماجرا بوده ،یهو  خیلی بی مقدمه بر میگرده میگه اصلا" میدونی چیه من دیگه نمیام . بعدم میره روی تختش مشغول جدول حل کردن میشه . 


انا گفت : خیلی باخودم فکر کردم که منم نرم ، ولی دلم نیومد چون خاله م خیلی تنها ست و  این دختر رو بدون پدر بزرگ کرده ، تازه چند سال پیش  یه دختر جوونش رو هم از دست داده بود .. و تقریبا هیچ فامیل نزدیکی جز ما نداره . 


گفتم حالا مامانم گفته من و اناهیتا میایم و کلی اونا خوشحال شدن ، چشم به راهشون نذارم . 


این بود که اماده ی رفتن شدم ، بابا سعید که دید دارم تنها میرم گفت : انا جان تو اون محله ای که مهمونی هست رو بلد نیستی الان با این سرو لباس رانندگی هم سختته بذار من همراهت میام .



 هی انا اصرار کرده که اونجا مهمونی زنونه ست و تو معطل میشی بذار خودم میرم ، اصلا اژانس میگیرم ولی پدر مهربونش اجازه نداده و با هم رفتن .. 


انا گفت عین یکساعتی که من توی جشن بودم بابا تو ماشین نشسته بود، و چقدرم خوب شد رفتم ...چون از طرف عروس ، فقط من و خاله بودیم و خود عروس و نامزد پسرخاله م . طفلک ها واقعا تنها بودند ، از اولش هم همه ش بغض میکردند و گریه شون می گرفته . 


خلاصه انای بینوای قصه ی ما همراه پدر گلش برمیگرده خونه ولی از همون لحظه با چهره ی غضبناک منیژه رو به رو میشه ..


 خواهر برادرا اومده بودند جشن تولد دختر کوچولو رو گرفتند و تمام مدت منیژه با اخم و ترشرویی و به اجبار بینشون نشست .



 انا گیج شده بود و اصلا نمیدونست  چه کار بدی کرده که مستحق این اخم و اهانت مادره . 

کامیارو کشیده کنار و گفته : ما رفتیم چی شد ؟ کامیار گفته هیچی، من بهش گفتم : چرا با مامانم اینطوری میکنی ؟؟ گفته ازش بدم میاد عرضه نداره لباسش رو درست بیاره . 


گفتم سوء تفاهم شده من اشتباهی برش داشتم اونم با عجله اومده متوجه نشد ه.. حالا مگه چی شده ، یه لباس دیگه داشته پوشیده .. تو چرا نرفتی و این رفتارا رو میکنی؟؟ 


که جوابش رو نداده ..


 همه ی خواهر برادرا هم که گفتن چته چرا اینطوری میکنی ؟ 


همین حرفو بهشون زده . اونام گفتن .. برو بابا،  اصلا نمیدونی باید بهانه ی چیو بگیری ، تقصیر این خواهر بیچاره ی ماست که وقتی صبح تعطیلش بهش میگی یالا بیا منو ببر میگه "چشششم" .. اگر مثل ماها به روی تو نمی خندید ، میفهمیدی چطور باید باهاش رفتار کنی . 



به هر حال اخر شب  انا و پسرش برمیگردند خونه ، فرداش  زنگ میزنه که مثل هر روز حال پدرو مادرش رو بپرسه ،که منیژه به محض شنیدن صدای انا ، گوشی رو میندازه رو میز و به سعید میگه بیا با شما کار دارن . 


چند شب بعد هم تو مراسم عروسی ، رفتارش همینطور تلخ و گزنده بوده و از انا رو برگردونده .. انقدر رفتارش عجیبه که پسرا و عروسش با خنده به انا میگن " این فازش چیه؟؟" 


***********

چند وقت بود از انا خبر نداشتم .. دیروز زنگ زدم حالشو بپرسم دیدم به سختی سرما خورده و افتاده گوشه ی خونه .. حال خانواده ش رو پرسیدم برام اینا رو تعریف کرد .


 داشتیم صحبت می کردیم برادرش و خانومش اومدن دیدنش ، به انا گفتم گوشی رو بده حال اونا رو هم بپرسم ..


 احوال پرسی که کردیم گفتم : انا درموردمنیژه خانم چی میگه ؟؟.. هر دوشون تصدیق کردند که راست میگه طفلکی ، الان یکهفته ست از این موضوع گذشته عروسی بوده ، عید شده .. انا مریض شده این مادرمون حتی یه تلفن ساده هم نکرده بهش ، دریغ از اینکه یه سوپ درست کنه بیاره دم خونه ش . 



دختر بزرگش هم هست از همه هم بیشتر بهش محبت کرده . !!!البته که دفعه ی اولش نیست و همیشه زورش به این خواهر مظلوم ما میرسه . 


امروز که دوباره احوالشو پرسیدم گفت مهربانو یه چیزی بهت بگم " باور کن از صمیم قلب دیگه وجودش برام مهم نیست ، حتی از دستش ناراحت نمیشم.. در این حد برام بی تفاوته ، هیچوقت قدر زندگی و نعمت هاشو ندونست ..


 هیچوقت نفهمید که پدرم چه انسان شریفی درکنارشه و با انواع بد رفتاریهاش دلش رو شکونده که کاااش اینهمه پدرم نرم و مهربون نبود ، کاش از همون جونیش ادبش کرده بود ..هیچوقت نفهمید مردم ارزوی زندگی و اموال و بچه هاش رو دارند ...



 هیچوقت یادش نمیاد که من دختر کوچیکی بودم ولی بعد از جراحی هایی که کرد و تنها بود حتی نظافت های شخصیش رو هم انجام دادم و براش با روی باز لگن گذاشتم ولی همیشه از من طلبکاره و همیشه فکر میکنه ادمشم، دیگه بسسسه ..


 دیگه از دلم رفته ، من خودم دارم میانسالی رو تجربه میکنم اصلا  حوصله ی این ادا و اوصل هاشو ندارم .. دیگه هیچ احتیاجی بهش ندارم ، یه رشته ی الفت بود که با بدرفتاریهاش بریده شد . 


انقدر حق داشت و انقدر میشناسمش که هیچی نتونستم بهش بگم . اخرش گفت : راستی مهربانو  به فکرت رسیده زندگی منو بنویسی؟؟ 



پینوشت : کاش مشکلات روانیمون رو جدی بگیریم و در پی درمان خود باشیم