دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

" حالمون گرفته شد"

طبق قرار قبلی بچه ها با مشاورینشون ، از ما والدین خواسته شده بود که در مورد رتبه ها سوال نکنیم و مخصوصا " چون نتایج کنکور عملی ،بر کنکور تئوری بسیار موثره ، این کنجکاوی ها رو موکول به انتهای کار کنیم . 



بچه ها هم این چند روز آخر حسابی سیر داغ پیاز داغ ماجرا رو زیاد کرده بودند و با پست های اینستاگرامی طنز ، بصورت شوخی و جدی از همه درخواست می کردند که این موضوع خصوصیه و نباید تلفن بردارید و هی درمورد رتبه ت چی شد ؟، چکار کردی؟ سوال کنید !!!


دیروز روز موعود بود . 


نه من و نه مهردخت استرس چندانی نداشتیم چون از برگزاری کنکور تئوری و عملی نسبتا" راضی بود . 



بهم گفته بود مامان تو نرو سراغ سایت تا خودم برم ولی مگه میشه مادر باشی و به همچین تقاضایی بگی چشششم . 



دیروز از صبح انقدر تو این اداره مهمان خارجی آمد و باهاشون بیرون شرکت رفتیم و جلسه شرکت کردیم ، همون شد که مهردخت می خواست ، یعنی من هر وقت سراغ سایت سنجش رفتم یه پیغام خطا اومد ، تو هر دستشویی و سوراخ سنبه ای هم با گوشیم امتحان کردم نشد . 


البته قرار بود نتایج ساعت شش بعد از ظهر بیاد که خبر دارشدیم خیلی زودتر آمده . 


هرچی هم تلفنی از مهردخت پرسیدم گفت بعدا" صحبت می کنیم . 


دیروز قبل از اینکه برم خونه ، مینا تماس گرفت و گفت :چون آخر هفته سفر درپیش دارم و دلم تنگ شده بیاید همگی دور هم جمع بشیم . 


گفتم : مینا جان من بعد از اداره سختمه دوباره برم تو این خیابونای پر ترافیک لطفا" با مهرداد و بردیا هم تماس بگیر همه بیاید پیش ما .


 منم شنیسل میخرم که مجبور به آشپزی نباشم . 


از طرفی مهرداد و بردیا، با هم ، کاری درسطح شهر داشتند که گفتند ما زودتر از شماها میریم خونه پیش مهردخت . 


بعد از ظهر که رفتم خونه ، مهردخت با دایی ها ش مشغول گپ و گفت درمورد فیلم سایکوی هیچکاک بود .


 از چهره ی آرومش نمیشد هیچ چیز فهمید ولی از بی محلی هاش به پسردایی ده ساله ش، فهمیدم اصلا" حال و حوصله نداره و فقط خودش رو آروم نشون میده . 


حتی یکی از دوستان عزیز این خونه ی مجازی هم تماس گرفت و درمورد رتبه ازم سوال کرد وسط شلوغی خونه و بساط شام و جلوی خواهر و برادرام که با احترام به خواسته ی مهردخت چیزی ازش نپرسیده بودند ، نتونستم جواب مناسبی بهش بدم " چون واقعا هم نمیدونستم چه خبره" 



بالاخره ساعت یازده بود که همه خداحافظی کردند و رفتند و اون موقع که مهردخت زد زیر گریه فهمیدم اوضاع بدتر از اونیه که دلم از رفتارش گواهی داده . 



مهردخت حرف نمیزد فقط هق هق می کرد و می گفت : مامان باورم نمیشه این نتیجه ی آزمون من باشه . 


آرومش کردم و گفتم : مهردخت ، من یک کلمه از حرفای تو سر در نمیارم لطفا سایت رو باز کن ببینم چی دیدی که اینطوری آشفته ای . 


نتیجه ی عمومی ها وحشتناک بود .


 همینقدر بگم که مهردخت با اونهمه ادعاش در مورد زبان انگلیسی و مدرک و مجوز رسمیش برای  تدریس و اینکه تو همه ی آزمون های آزمایشی سنجش کمتر از 90% نزده ، الان با عدد 57% مواجه شده . 



انگار همه ی خون بدنم رو یکجا کشیدن بیرون .


 اون کنکوری که فقط درک عمومی هنرش ، برای همه ی بچه ها سخت بود و آقای احمد رستمعلی درموردش مطلب نوشت ، حالا به یه نتیجه ی عمومی نااااجور منجر شده بود . 



مهردخت فقط گریه  و عذرخواهی می کنه ، با انواع جمله های امیدوار کننده سعی در دلداریش داشتم . بهم گفت عصبانی باش ولی بهم پشت نکن . 


خندیدم و گفتم : پششت نکنم ؟ منظورت چیه این فقط یه مسابقه بود .


 بعد ، از خاله نازیش که شاگرد اول رشته ی ریاضی منطقه ی شش بود و سالی که کنکور دادیم بخاطر مالیده شدن کاکائو روی پاسخ نامه ش پزشکی قبول نشد و سال بعد با همه ی سختیهاش پزشکی ارومیه قبول شد ، مثال زدم و صد بار ازش پرسیدم مهردخت چیزی به پاسخ نامه ت نمالیدی ؟


 میگه : نه مامان من حتی آبمیوه م و رو هم نخوردم . 


عقلم به جایی نمیرسه ، فقط احتمال میدم همون عدم تمرکزی که از بچگی بخاطر بیش فعالی داشته کار دستش داده باشه و پاسخ نامه عمومی رو جابجا پر کرده باشه 


(آخه مهردخت استرس هم نداشت بگم هول شده )



جالب اینجاست که امسال دانشگاه شریعتی در جنوب تهران هم رشته ی طراحی لباس گذاشته و مهردخت روز قبلش می گفت : " من که گفتم فقط الزهرا" حالا برم شریعتتتی ؟؟!!!!


 حالا دیشب می گفت : مامان فکر کنم الان حاضرم هر کاری بکنم ولی اون دانشگاه شریعتی رو  قبول شم 




********* 


بارها شعار دادم قبولی کنکور در فلان رشته و فلان دانشگاه همه چیز نیست . 


این یه مسابقه ی سراسریه و همه چیز ممکنه . 


الان باید به حرفام عمل کنم . باید مهردخت رو سرپا نگهدارم ، باید فوری از منیژه (مشاور عزیزمون ) وقت بگیرم ، باید نذارم نا امیدی و افسردگی بهش غلبه کنه ....



خدایا بازم کمکم کن ، این هم یه بخشی از زندگیه ، ماه پیش این موقع از دیدن نتایج آزمایش نفس ، زار زار گریه میکردم .


شب کنکور مهردخت بود و مهردخت همه ش دلداریم میداد "مامان بی تابی نکن درست میشه ، الان باید به نفس روحیه بدی . "


 اون روزای وحشتناک رو  پشت  سر گذاشتیم .. این که چیزی نیست . 



امیدوارم نتیجه ی کنکور عملی ، بخشی از این اتفاق بد رو جبران کنه . 


امیدوارم انتخاب رشته و متقاضیان رشته های انتخابی مهردخت نتیجه رو بهتر کنند و ....


ببخشید متن آشفته ست . 


دوستتون دارم . 




"کنکور عملی هنر"

سلام عزیزانم 


الان مهردخت در جلسه ی کنکور عملی هنره . 


دیروز آخرین جلسه ی کلاس طراحی با استادشون برگزار شد .


 کلاس از ساعت چهار تا هشت شبه ولی استاد گفته بود روز آخر تا هر چقدر که دوست دارید میتونید پیش من بمونید و به طراحی ادامه بدید "حتی تا یازده شب " 


مهردخت ساعت یکربع به یازده خونه بود . 


گفت : استاد موقع خداحافظی تک تکمون رو  از زیر قرآن رد کرد و تاکید داشت که رسیدید خونه به من خبر بدید . 


به همه هم گفته بود چون همگی یه حوزه افتادید ، من ساعت هفت و نیم جلوی در دانشگاهم که همو ببینیم . 


*******

ساعت دوی بامداد بود که دیدیم استاد تو گروه طراحی زده : بچه ها ، هر کی هنوز کارتش رو پرینت نکرده اطلاعاتشو بفرسته من پیش دوستمم دستگاه پرینتر داره ، می گیرم صبح براش میارم . 


*****

چشمامو نو باز کنیم ، غیر از پلیدی های این دنیا و آدمایی که توش به دختر بچه ها تجاوز می کنند و تو ماشین دزدی رها شون می کنند تا بمیرند ، یه فرشته های بدون بال هم هستند که با محبتشون باعث می شن به ملاقات خدا بریم . 



"little ma"

میدونید که مهردخت از سن خیلی کم به هنر و مخصوصا" طراحی لباس علاقمند بود .


 یکمی که بزرگتر شد می گفت : من باید طراح لباس بشم و مثل شّنِل (  Chanel ) و  ورساچه (Versace)  صاحب برند خودم باشم .  


کم کم که سنش بیشتر شد مثل نوجوونی های خودمون که ساعت ها به انتخاب امضاء و شکل اون فکر میکردیم و طرح های موهوم روی کاغذ می کشیدیم ، اون به انتخاب اسم برندش فکر می کرد . 


یه روز با خوشحالی اومد گفت : 


-: مامان اسم برندم رو انتخاب کردم . 


-: عه ، چه خوب . اسمشو چی گذاشتی ؟ 


-: Little ma   


-: هاااا؟؟


-: لیتل ما ، عشق من ... مامان کوچولو دیگه . 


-: گل از گلم شکفت 


-: مهررردخت ، بی خیییییال . نظرت انقدر تغییر می کنه که !


-: نه مامان . من عاشق لیتل مای خودمم و باید این اسم رو جهانی کنم . 


بین خودمون بمونه ولی اصلا" باور نمی کردم اسمی   که مهردخت  روی من گذاشته رو  انقدر دوست داشته باشه . 


چون خیلی زود قد و قواره ش بلند شد و از من زد جلو ، بهم میگه تو "لیتل ما" ی منی 


**********


تقریبا" دو سال آخر هنرستان ، هر وقت می اومد خونه دستاش پر از طرح هایی بود که تو زنگ تفریح دوستاش با راپید یا انواع روان نویس ها  روی دستش کشیده بودند . 


یه روز بقیه ی همکلاسی هاش هم عکس دست هاشونو گرفتند  و همه تو تلگرام منتشر کردند . 


اون موقع فهمیدم این یه تفریح لذت بخش برای بچه های گرافیکه . 


هفته ی پیش مهردخت بهم گفت : 


-: مامان من و همکلاسی هام ، می خوایم از یه تاتو آرتیست وقت بگیریم . 


تو میدونی من چقدر دوست دارم یه طرح داشته باشم ولی هیچوقت مستقیم ازت اجازه نگرفتم . 


-: مطمئنی میخوای انجام بدیش ؟ 


-: اره .. خیلی . البته یه چیز کوچیک تو ذهنمه اونم  بغل دستم . 


-: خوب ، یه جای مطمئن که کاملا" بهداشتی باشه انتخاب کنید . 


-: پس مشکلی نیست ؟ 


-: نه عزیزم . بدن خودته ، انتخاب خودتم هست . 



 پنجشنبه وقتی مهردخت برای این کار رفته بود و فقط من و خودش خبر داشتیم .


 این عکس رو تو گروه تلگرام خانوادگیمون ،   منتشر کرد . 


( چه ورمی هم داره)




اول که همه جا خوردن و شروع کردن سوال پیچ کردن 


دایی مهردادش : عه مهردخت کجااایی ؟؟


خاله مینا: سرتق رفتی تتو ؟


مامان مصی : چی نوشتی ؟؟ لیتل ما !!!!، ااای جاانم جیگرتو 


دقایقی بعد این عکس  دست های ما بود تو محل کارمون  که برای حمایت از مامان منتشر شد .








********

چند دقیقه بعد آرمین بهم زنگ زد .


-: سلام مهربانو 


-: سلام خوبی؟ 


-: ممنونم . من به خونه زنگ میزنم مهردخت بر نمیداره . 


-: خونه نیست . 


-: عه کجاست؟ 


-: بیرونه .(مثلا" می خوام توضیح اضافه ندم )


-: تو خبر داری کجاست؟


-: فکر کن خبر نداشته باشم  !!!  منظورت چیه؟؟ 


انگار دیگه نتونست خودشو نگه داره . 


-: مهربانو ، مهردخت میگه دارم تتو می کنم . 


-:آررره ... بهش گفتی مبارکه؟؟ 


-: مبارکه چیه ؟ یعنی تو هیچ مشکلی نداری  با این موضوع؟؟ 


-: با کدوم موووضوع ؟ تتو ؟؟ نه ، چرا باید مشششکل داشته باشم ؟


-:آخه .. چی بگم ؟ تو فرهنگ ما ... 


-: کدوم فرهنگ ؟ مگه دخترا از نوزادی گوشواره گوششون می کنند ربطی به فرهنگ داره ؟ 


اولا" که بدن خودشه . ثانیا" ما باید چیزی که اخلاقیات رو زیر سوال ببره برامون مهم باشه . 


تتو کردن به اخلاق هیچ ربطی نداره ، از همه ی اینا گذشته دختر ما آرتیسته ، یعنی تو این راه قدم گذاشته و همین تحصیل در زمینه های مختلف ، طرز فکر های مختلف هم به همراه داره . بعدشم این چیزا مختص سنشه .


-: درست میگی .. حالا که فکر می کنم می بینم حرفات منطقیه . 


-: آررره قربونت ، من احساست رو بعنوان یه پدر می فهمم ولی باید حواسمون باشه بچه هامون آدمای مستقل هستند . 


اگر نگران عرف و نگاه اجتماع هم هستی که میدونی جوابش چیه . 


-: آرره .. راست میگی .. فقط یه موضوع ، اگر بعدا" مهردخت از این کار پشیمون شد چی؟؟ 


-: هیچچچی .. انتخاب خودش بوده . مهردخت هم باید مثل ما ، مثل همه ی آدما ، مسئولیت انتخابش رو بعهده بگیره . 


نگران نباش . 


********


مهردخت اخلاقای خوب و بد زیاد داره ، مثل همه ی ما . ولی چیزی که هیچوقت درموردش نمی فهمم همین صداقتشه که نمیدونم جزو اخلاقای خوبشه یا بد . 


خیلی وقتا بهش زنگ میزدم و می گفتم : مهردخت داری چکار می کنی ؟ 


می گفت : دارم فیلم میبینم . میگفتم امتحان داری ها . 


دو ساعت بعد زنگ می زدم دوباره سوالم رو تکرار می کردم و می گفت دارم آواز میخونم . 


تو این جواب ها من فشارم هی می رفت بالا .. 


می گفتم کاش الکی بگه دارم درس می خونم تا من حرص نخورم . 


بارها ازش پرسیدم باوجودی که میدونی من انتظار دارم الان سر درست باشی و ناراحت میشم اگر نباشی چرا راستش رو می گی ؟؟ 


جواب میده : من به راحتی دروغ نمیگم مامان . 


اگر این موضوع برات روشن بشه که من خودم ساعت درس خوندم رو انتخاب کردم و این سوال رو هی از من نپرسی ، مشکلت حل میشه . 


متاسفانه تو می پرسی منم نمیتونم راستش رو نگم . پس نپرس و بسپر به خودم که می خونم یا نه . !!! 


حالا هم پدرش زنگ زده بهش پرسیده کجااایی ؟؟ اونم نه گذاشته نه برداشته گفته دارم  رو دستم تتو می کنم . 


آرمین هم هنگ کرده بود 


چند روز دیگه یعنی دوازدهم مرداد کنکور عملی هم برگزار میشه . 


مهردخت منتظره تا بعد از اون بره کلاس های رانندگی رو ثبت نام کنه . از همون بعد از کنکور تئوریش هم داره کلاس آواز که سالهاست منتظرشه میره . 


بهش گفتم بیا بریم صورتت رو اصلاح کنیم . 


گفت .. صورتم رو که دوست ندارم دست بزنم ، پشمالو نیستم که نیاز باشه ...


 میمونه ابروهام که اونم زیرش رو اصلا کاری ندارم . می مونه  وسط و بالاش هم که من خودم طراح و نقاشم هااااا


بعدشم رفت اونور و اومد گفت خوبه؟؟ 



************


این عکس جمعه قبل از شروع نمایش یک دقیقه و سیزده ثانیه ست . به تتوی خوشگلش توجه کنید . 



دوستتون دارم خییییلی 


"دوقسمت آخر آزاد شد"

دوقسمت آخر را مهربانو آزاد کرد.

رمز گذاری قصه ی کویر و باران

دوستان عزیزم ، همه تون میدونید که این بخش از زندگی من ، خصوصیه...


این ده قسمت رو دور هم خوندیم و من از انرژی مثبت و محبت تک تکتون در لحظه های بحرانی. استفاده کردم . 


چون مطالب وبلاگم همیشه عمومی بوده ، تصمیم گرفتم  قسمت های قصه ی کویر و باران  رو رمز دار کنم که بین خودم و دوستان امینم ، محفوظ بمونه . 


دو قسمت آخر رو دو روز باز میذارم برای دوستانی که هنوز نخوندن 


ممنونم که درک می کنید