دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

" یک روز معمولی که متفاوت شد"

سه شنبه بعد از ظهر از مهردخت پرسیدم برنامه ت برای ترم جدید چیه ؟

 گفت : کلی خرید داشتم که با دوستام رفتیم کوچه رفاهی و بعضیاشو خریدیم ولی یه چیزایی هم پیدا نکردیم . 


-: خوب برای هفته ی جدید لابد باید ببری سرکلاس دیگه . 


-: بعععله . 


-: پس چرا منتظر معجزه ای نمیری خرید؟ 


-: میخوام با تو برم دیگه . 


-:وااا ، مهردخت من وقت دارم بریم خرید؟؟ امروز سه شنبه بود که تموم شد تو هم شنبه ، یکشنبه کلاس داری ، پس کی میخوای بری خرید ؟؟ 


-: مامانی توروخدا باهام بیااا 


-: ای خدااا از دست تو مهردخت . 


رفتیم خوابیدیم.  صبح ساعتم زنگ زد که برم اداره . نشستم رو لبه ی تخت .


زل زدم به کف اتاق،  تو خطوط موهوم کف ، یه عباراتی خاموش و روشن میشد .. خیلی تعجب کردم با دقت نگاه کردم ، دیدم عبارت " امروز مرخصی بگیر " داره خاموش و روشن میشه .. 


دقتم رو بیشتر کردم ، همه ی عبارت روشن شده بود و عین تابلو های نئون سر در طباخی ها ، که صبح های زود با تصویر مو فرفری یک ببعی خوشحال ، که عینک دودی زده  بهت علامت میده که بیا تو،منو بخوووور ، چشم نوازی می کرد . 


نیشم تا بناگوشم باز شد . موبایلم رو برداشتم و برای مدیر داخلیِ در آستانه یِ بازنشستگیم، نوشتم : سلام صبح بخیر . 


با اجازه تون امروز یکمی استراحت می کنم و به کارهای عقب افتاده رسیدگی میکنم . اگر موردی بود لطفا" تماس بگیرید . 


شبیه همین رو هم برای مدیر داخلی عزیزم ، که جانشین همون قبلی که تا بیست روز دیگه بازنشسته میشه ، نوشتم و ارسال کردم . 


برای محمد جان ، همکار جوان بغل دستیم که تو قسمت اول پست های جشنواره درموردش نوشته بودم ، هم نوشتم که نمیام و ازش خواهش کردم که غذای اون روزم رو تو سایت مخصوص بذاره برای فروش .


 هم پول من حروم نشه هم یه طفلک گرسنه ، سیر بشه .تو گروه خانوادگیمون هم ، ماجرا رو نوشتم که نگران نشن و بی موقع تلفن نکنند و  دوباره گرفتم خوابیدم .


از تصور قیافه ی مهردخت وقتی بیدار شه و ببینه من تو خونه م ، قند تو دلم آب شد . 


نزدیکیای ساعت نُه بود که مهردخت رو بالا سرم دیدم .


 خواب آلود و ذوق زده من رو گرفت به بغل و ماااچ و تند تند می گفت :آخ جوون مامان مرسی که نرفتی  


گفتم : بچه جون اصلا " نگران نمیشی که ممکنه مریض شده باشم نرفته باشم ؟؟ 


نگاهم کرد و گفت : واااقعا ؟؟

 

خندیدم و گفتم : نه باباااا .. موندم یکمی عشق و حال کنیم . 


دوباره شروع کرد . 


همون موقع ها ، نفس هم زنگ زد و تعجب کرد نرفتم اداره .


 گفتم چیزی نیست ، مهردخت یکم خرید داره ، گفتم امروز خونه باشم یه تنوعی هم باشه . 


گفت : مهربانو تو هنوز نتونستی برای معاینه و چک آپ  چشمات وقت بذاری . زنگ بزنم به دوستم ببینم امروز مطب میره بریم پیشش؟ 


گفتم : آرره،  خیلی خوب میشه . کاش بیاد مطب چون یا قبل از ظهر یا آخر شب وقت دارم . 


گفت : بهت خبر میدم . 


چند دقیقه بعد زنگ زد گفت : ساعت یازده میتونیم اونجا باشیم؟ گفتم : آررره . 


خلاصه تو اون فاصله ملزومات ته چین مرغ رو برای مهردخت آماده کردم . با نفس رفتیم برا ی معاینه ی چشمام . تصمیم گرفتم عینک تدریجی بگیرم . 


برگشتم خونه ، ساعت نزدیک سه بود که با مهردخت رفتیم بیرون . 


نمیدونم این استادای نازنین در رشته های هنر  واقعا چه فکری میکنند در مورد ما خانواده های بینواااا؟؟


مهردخت لیستشو در آورد خوند .. اولین آیتمش این بود : خیابان ظهیر الاسلام کاغذ پوستی سایز A صفر ، یک کیلو . 


یا خداااا .. زدیم تو  اپلیکیشن ویز ،  آدرس نزدیک بهارستان بود.. 


خلاصه ویز آدرس داد رفتیم ، دیدیم وسط صنف کاغذ و مقوای تهران سر درآوردیم . 


از این مغازه به اون مغازه " آقا کاغذ پوستی .. دارید" ؟؟ نه خانوم برو اون یکی . 


میگفتن : پوستی نداریم ، مومی داریم . A صفر نداریم ، 100 در 70 داریم . کیلویی نداریم ، بندی داریم . هر بند هم معادل ده کیلوعه . 


ای باباااا .. تکلیف ما وسط خیابون چیه ؟ 


استادشون شماره تلفن نداده ، فقط تو گروه تلگرامی آیدی داده .


 مهردخت هم هی پیام می فرستاد که شرایط اینطوریه چکار کنیم .. خدا رو شکر نه دانشجوها نه استاد هیچکس آن لاین نبود . 


آخرش گفتم : مهردخت جان ول کن این چیزا رو بیا بریم همین کاغذ های برش معمولی رو می خریم سایز 100 در 70 مگه چی قراره بکشید که سایز Aصفر بخری ؟؟


ته تهشم کم بود دوتا رو بهم بچسبون . هر بار هم ده ورق بگیر ، تموم شد دوباره بگیر . 


از اون خیابون دراومدیم رفتیم سمت کوچه رفاهی ..


 یه چیزایی اسم می برد و از مغازه دارها میخواست که نه من شنیده بودم نه اونا که تو اون صنف کار میکردن .


 لا به لای خریداش گفت مامان بشکافمونو پیدا نکردم .


 من میدونستم خوب نگشته ولی گفتم خوب بشکاف که چیزی نیست یه دونه بخر .


 از یه مغازه خریدیم ده هزارتومن .


 بعد به دنبال رولت گچی ، آدرس پاساژ جواهری رو دادن که صد قدم با ما فاصله داشت . 


رفتیم اونجا و اولین مغازه بنام کوروش همه جور چیزی که پیدا نمی کردیم داشت . 


دقت که کردم دیدم انگار قیمتاش خیلی از بقیه مناسب تره . 


بشکافی که تو مغازه قبلی خریده بودم رو هم داشت ازش قیمتش رو پرسیدم . گفت : 5 هزارتومن 


خیلی ناراحت شدم با خرید خودم صد جور مقایسه کردم .. نه واااقعا همون بود . 



ازش خریدم و به مهردخت گفتم : میریم اون قبلی رو پس میدیم . 


 همون موقع به مهردخت گفتم : کارت این قروشگاه رو بذار تو گروه ،بچه ها بیان اینجا همه ی ملزوماتتون رو داره و چقدر هم قیمت مناسب . 


خلاصه برگشتیم مغازه بشکاف فروشی اول . 


دیدم چند تا مشتری داره .. دلم نیومد با گفتن اصل ماجرا آبروشو ببرم . 


گفتم : آقا این بشکاف رو از من پس بگیرید . 


دست کرد تو کشو و ضمن اینکه ده تومن در می آورد گفت : چی شد ؟ 


گفتم : دوست دخترم براش خریده . 


گفت : نه خانوم، بگو رفتم ارزون تر پیدا کردم . 


گفتم : من نمیخواستم پیش مشتری هاتون ضایع بشید ولی انگار خودتون هیچ ملاحظه ای ندارید .


 کاش ارزون تر پیدا کرده بودم ..


 من دقیقا نصف قیمتی که شما ازم گرفتید این بشکافو خریدم . 


گفت : نه این با اون فرق داره . 


گفتم : باشه الان من هر دو رو  میندازم تو کیسه بعد شما مال خودتو جدا کن ببینم . 


خانوما هم همه برگشته بودن نگاه می کردن . 


مغازه دار هی به بشکافا نگاه کرد ، از توی بسته ی خودش هم دوتا دونه درآورد گذاشت کنار بقیه هر چی نگاه کرد نتونست فرقی پیدا کنه . ولی اصرار داشت که فرق میکنن!!می گفتم : بگو فرقشونو می گفت : در کلام نمی گنجد  


یکی دوتا خانوم که خیلی راحت حرفاشونو میزدن یه خدا لعنتت کنه ، وجدان ندارید هم گفتن و از مغازه بیرون رفتن . 


منم یه بشکاف و پولم رو برداشتم و اومدم بیرون . 


مهردخت هاج و واج مونده بود . گفت : مامان آخه دو برابر ؟؟ 


گفتم :آره عزیزم .. متاسفم که خیلی مردم بدی شدیم و فکر میکنیم میتونیم زندگیمونو با این کارای غیر انسانی بهتر کنیم . کارمایِ بدِ این رفتارها بالاخره دامنگیر میشه . 


رفتیم تو کوچه ی مهران . 


اونجا هم پارچه فروشی منصفی پیدا کردیم . مهردخت پارچه ی جین برای دامن خرید  .


 به مغازه دار گفتم : دختر من طراحی لباس میخونه ، حالا حالا ها پارچه می خواد لطفا باهاش منصفانه حساب کن تا خودش و دوستاش بیان همینجا خرید کنن که نزدیک دانشگاهشون . 


لبخند فراخی زد و گفت : چشم خانوم خدا برکت بده . 


کارت این مغازه رو هم گرفتیم تا دوستانش برن خرید کنند. 


حالا داریم تصمیم می گیریم که لباس هایی که برای این ترم دوخته میشه ، برای خودش بدوزه و  یا من بعنوان مانکن تو نمایشگاه پایان ترم براش ببوشم ؟؟ 


بعد رفتیم ماشینو برداشتیم نزدیک ساعت پنج بود . 


مهردخت گفت مامان کجا بریم؟ گفتم : کجا از چارسو بهتر؟؟ 


پردیس سینمایی چارسو در دوقدمیمون بود .


ماشینو بردیم پارکینگ. برای ساعت 5/5 دوتا بلیط فیلم " آشغال های دوست داشتنی " و   یه بطری آب خریدیم و رفتیم تو سالن . 




با وجود شش سال توقیف ، فیلم به اصطلاح از دهن نیفتاده بودو میشد لذتی که از دیدن فیلم قرار بود نصیبت بشه رو ببری .


 داستان فیلم مربوط به تیرماه هشتاد و هشت بود ، همون روزهایی که خسک و خاشاک شده بودیم و میرفتیم تو خیابون تا رایمون رو پس بگیریم. 


ولی موضوع اصلا" چیزی نبود که قابل توقیف و اینهمه قیل و قال بشه .. 


"آشغال های دوست داشتنی " فیلم سورئالی که بسیار دوست داشتم (معمولا کارهای سورئال رو کمتر انتخاب می کنم ) 


شیرین یزدان بخش ، مادری که نماد وطن  است با عزیزانش که دارای عقاید و نظرات سیاسی مخالف هم هستند و این مادر سعی میکنه همه رو به صلح و گفتگو در آرامش دعوت کنه . 


مادری که داغدار پسر بسیجی تند رو ، برادر جوانش دارای عقاید مارکسیستی و پسر دیگه ش که کلا از سیاست گریزونه ، بچه ی درسخوانی بوده و ناچار به غرب مهاجرت کرده و این مادر سعی میکنه با هر جان کندنی شده از حریم خانه ش محافظت کنه .


 بیشتر توضیح نمیدم که زیبایی فیلم رو از دست ندید . 


با حااالِ خوبی از سالن بیرون اومدیم . 


به مهردخت گفتم دیگه خریدات تموم شد مادر جون؟ 


گفت : والا یه کیف آرشیو استوانه ای هم برای همین کاغذ های برش لازم دارم .. میخوای ولشش کن . (دیدم بچه م داره رو دربایستی میکنه )


گفتم : نه اتفاقا خیلی واجبه ، اینو دیگه باید بریم روشن . 


دلمم براشون تنگ شده .


 مغازه ی فروش لوازم هنری بنام روشن ، بهترین و منصفانه ترین مغازه اییه که می شناسم .


 همه ی سالهایی که مهردخت هنرستان میرفت و گرافیک میخوند لوازمش رو از این فروشگاه کوچولو و کااامل از نظر موجودی ، تهیه میکردیم یه پدر باصفا و سه تا پسر با حوصله اونجا رو می گردونن.


 پدرشون دانشجوی رشته ی  تاریخ بود و هر وقت بالیست بلند بالای لوازم میرفتیم تا بچه ها جنس ها رو آماده کنند ، کلی حرفای خوب میزدیم . 


تو این دوسال که مهردخت دانشجو شده دوسه بار بیشتر گذارمون نیفتاده بود .

 

خلاصه تو ترافیک و شلوغی چهارشنبه شب، خودمون رو رسوندیم روشن و کلی خانواده روشن و من و مهردخت از دیدن هم خوشحال شدیم . 


مابقی خرید ها رو انجام دادیم و اومدیم خونه . 


ساعت نه شب بود و من دیگه خسته ی خسته بودم . 


مهردخت از یه روزغیر منتظره ،  با هم بودن بمب انرژی شده بود .. 


همه ش می گفت : ماساژت بدم ؟ آبمیوه بگیرم ؟؟


من از سرحالی و شادیش هم خنده م گرفته بود هم کلی دلم میسوخت که چقدر این دخترک عزیز من ، من رو کم داره . چقدر دلش همیشه من رو میخواد و هیچوقت هم کافی نیست براش . 


شب که میخوابیدم خیلی از تصمیم صبحم راضی بودم .


 نمیدونم شما اگر کار بیرون از خونه دارید چقدر براتون مهمه که همیشه حاضر باشید و در تایم کاری تو محل حضور داشته باشید ؟ 


روش من اینطوریه که معمولا هر قدر هم،  شب کم خوابیده باشم و مشکلاتی داشته باشم ، صبح سرکارم حاضر میشم . نظم و انضباط رو رعایت میکنم .


 ممکنه پشت میزم برم تو نت بچرخم و کارای متفرقه بکنم ولی اهل راه افتادن تو سالن ها و کنار همکارا نشستن و گپ و گفت کردن نیستم . 


بی دلیل  واجب  هم مرخصی نمی گیرم ، برای همین چهارشنبه که کار واجبی هم نبود و مرخصی گرفتم ، خیلی چسبید .. نمیدونم شاید هم کاملا واجب بود فقط من برای خودم تعریفش نکرده بودم 


********

گاهی زندگیتون رو از حالت روتین بیرون بیارید ، احتمالا اتفاقای خیلی خوبی منتظرتونه .

روز و روزگارتون خوش باشه ... دوستتون دارم 



نظرات 20 + ارسال نظر
صفا جمعه 10 اسفند 1397 ساعت 10:01 ق.ظ http://mano-tanhae-va-omid.blogsky.com

راستی حسودیم شد بهت که دخترت اینقدر لحظه شماری میکنه برای گشتن و بودن باهات . دلم برای خودم سوخت که دختر ندارم

عزززیزم .. خدا گل پسراتو نگهداره .. آره مهردخت وابستگی عجیب و تا حدودی ترسناکی نسبت به من داره . صفا جان بچه باید سلامت باشه و اهل ، دختر و پسر بودنش فرق نداره من خیلی از بچه هایی که میشناسم و خانواده رو به تنگ آوردن دخترن و برعکس چه پسرای نازنین و خوبی هم هستند که نور چشم خانواده و مایه ی افتخارن . البته منکر نمیشم که ما مامان ها که هم مامانیم هم بابا ، تو برقراری ارتباط با دخترها راحت تریم

صفا جمعه 10 اسفند 1397 ساعت 09:57 ق.ظ http://mano-tanhae-va-omid.blogsky.com

خیلی عااااالی بود مهربانو جون به حالت غبطه میخورم که حداقل وقت داری حرفهای دلت رو بنویسی من گاهی فکرمیکنم چقدر دلم برای نوشتن تنگ شده اما از فرط مشغله زیاد فرصت نمیکنم بنویسم.

قربونت عزیز دلم . آره واقعا یه وابستگی و عشق خاصی به اینجا دارم نازنین . یکمی خودت رو خلوت کن ما به غذای روح نیاز داریم

نیلوفر سه‌شنبه 7 اسفند 1397 ساعت 07:50 ق.ظ

مرسی خیلی لطف دارین..راستش چندبار کامنت میذاشتم یا نصفه میفتاد یا اصلا ثبت نمیشد..برای همین نمیشد کامنت بذارم ولی همیشه به صورت خاموش میخوندمتون..نمیدونم چرا اینطور میشد ان شالله که دیگه نشه

آخی آره عزیزم بعضی از دوستان دیگه هم می گفتن که همچین مشکلی پیش می اومده . خیلی از دیدن دوباره ت خوشحالم

نیلوفر دوشنبه 6 اسفند 1397 ساعت 07:04 ب.ظ

همیشه وبلاگتون برام پر از انرژی مثبته و هربار که میبینم پست گذاشتین کلی ذوق میکنم..نمیدونم منو یادتون هست

سلام نیلوفر جان محبت داری عزیزم .. خیلی خوشحالم که بازم کامنت گذاشتی .. بله یادم میاد مدتی کم پیدا بودی

ملیکا دوشنبه 6 اسفند 1397 ساعت 06:52 ب.ظ

سلام مهربانو جان
واقعأ با وجود حتى دوست خوب، دخترا مخصوصأ، خیلى نیاز دارن تا با ماماناشون بگذرونن، خدا شمارو براى هم حفظ کنه.
لذت بردم مثل همیشه.
در مورد اون گرونفروش هم خیلى کار خوبى کردى، شااااید با این برخوردها کمى شرمنده بشن، ، دخترم اکثرأ تو این موارد از پیگیرى خجالت میکشه.

سلام ملیکای نازنین
دقیقا عزیزم ، هر گلی یه ب.یی داره ولی عطر دل انگیز مادر همه ی خاطرات دخترانه رو جلا میده
خدا تو عزیز دل رو هم برای دختر ماهت نگهدار باشه
درک می کنم عزیزم .. دخترامون هنوز هم درگیر یه رودر بایستی هایی هستن ولی زندگی به مرور با تجربه شون میکنه
میبوسمت عزیزم

تیلوتیلو دوشنبه 6 اسفند 1397 ساعت 03:04 ب.ظ http://meslehichkass.blogsky.com

چه پست خوبی بود
چقدر این مادر دختری ها میچسبه
نوش جونتون
مانکن جان واقعا خوندنت کیف داره

تیلو جانم دلم برات تنگ شده بود .. برای نازلی جون کامنت مینوشتم ذکر خیر تو بود .
دارم پست مینویسم بنا بود تموم بشه بیام بهت سربزنم .. ببین چه دل به دل راه داره

فرحناز دوشنبه 6 اسفند 1397 ساعت 08:42 ق.ظ

سلام بر بانوی مهر. خوشم میاد که خیلی شبیه هم هستیم تو این مورد. من روزایی که از این کارا می کنم دخترام همش می رقصن و می خونن. البته دخترای منم مثل مهردخت هر چقدر با من باشند بازم سیر نمیشن باز بیشتر طلب می کنن. من خسته می شم و عذاب وجدان می گیرم . همش فکر می کنم کم گذاشتم براشون

سلام فرحنازجانم .
عززیزمی . جاانم خدا نگهشون داره گل دخملا رو
منم خیلی دلم میسوزه فرحناز جان . یه وقتایی که سرزده میومدم خونه میدیم بدون اینکه چراغ رو روشن کنه و غذاشو گرم کنه نشسته داره غذای سرد میخوره

غریبه دوشنبه 6 اسفند 1397 ساعت 08:24 ق.ظ

سلام
خلاصه اشاره نکردید بین این همه برنامه به چشم پزشکی هم مراجعه شد یا نه
به نظرم برنامه فشرده بوده و نرفتید
سود فروشنده ها از همین قیمت های گم است وگرنه اگه قیمت را درج کنند پایان کاسبی فقط ورشکستگی است
هزینه ی یک مغازه خیلی بالاست برای مثال یک لیتر آب حدود پانزده ریال تمام می شود برق و مالیات و شهرداری هم بکنار
موفق باشید

سلااام
خوب نخوندی غریبه جان هاااا:
" خلاصه تو اون فاصله ملزومات ته چین مرغ رو برای مهردخت آماده کردم . با نفس رفتیم برا ی معاینه ی چشمام . تصمیم گرفتم عینک تدریجی بگیرم "
بله هزینه های زندگی برای همه مون بالاست همون مغازه ای هم که منصف بود این هزینه ها رو داره ولی درکنارش وجدان هم داره .
تو و عزیزانت هم موفق باشید

سحرجدید دوشنبه 6 اسفند 1397 ساعت 12:32 ق.ظ http://www.kamandmaman.com

روزهاتون‌همیشه عالی .....

ممنون سحر عزیزم ، همچنین

نسرین یکشنبه 5 اسفند 1397 ساعت 11:32 ب.ظ http://yakroozeno.blogsky.com/

دیگه نمیام مگر مورد بخصوصی پیش بیاد. نوبت تو هست و منتظرتونم

امیدوارم که اتفاق بیفته عزیزم

سیمین یکشنبه 5 اسفند 1397 ساعت 06:05 ب.ظ

سلام مهربانو جانم.
کیفی که مهردخت جان کرد رو میفهمم از این نظر که من دختر ندارم .یادمه من تهران دانشجو و خوابگاه بودم و مامان شهرستان بود و چه لذتی داشت گاهی که مامان سرزده میومد خوابگاه تا منو سوپرایز کنه و مزه غذاهای خوشمزه ایی که اون چند روزی که پیشم بود درست میکرد و تفریحات و گشت و گذارهامون هنوز حس میکنم.

سلام سیمین عزیزم .
خدا مامان رو نگه داره ، ببین چه حال خوبی داشته مامان که داشته به طرفت پر می کشیده و چه برق شادی تو چشمای نازنین تو می دیده .
الهی شادی های زندگیت برقرار باشه عزیزم

سمیرا یکشنبه 5 اسفند 1397 ساعت 04:32 ب.ظ http://samisami64.blogfa.com

بازیگران خوبی هم تو این فیلم که گفتی بازی کردند..

انشالا وقت شه ما هم بریم ببینیم...خواهرا و برادرای من


عاااشق سینما رفتنن و یکی از سرگرمیاشون همینه و بعدشم

کلی میشینن نقد و بررسی میکنن.

هم خوبن هم عاالی بازی کردن (مثل همیشه البته)ان شالله عزیزم
ای جاان سلام من رو به خواهر و برادرای عزیزت برسون بگو خیلی مخلصیم

سمیرا یکشنبه 5 اسفند 1397 ساعت 04:31 ب.ظ http://samisami64.blogfa.com

چند روز پیش داشتم اتفاقا به علی میگفتم که:

درسته گرونیه اما خیلی از کاسبا خودشون قیمت چیزی رو

بالاتر میبرن...منم خریدایی کردم و بعد که گذرم به مغازه های

دیگه افتاده فهمیدم چقدر گرون بهم انداختن و اعصابم خورد

شده از این افراد..

دقیقا همینطوره سمیرا جان . بیشتر رفتارهای غلط خود مردم باعث بدتر شدن بحران و تشدید مشکلات میشه .

سمیرا یکشنبه 5 اسفند 1397 ساعت 04:29 ب.ظ http://samisami64.blogfa.com

باهات صد در صد موافقم عزیز دلم...گاهی زندگی را باید از

حالت روتین دراورد

منم امروز به بهانه ی خرید یه چیز کوچولو پنج شش ساعتی

بیرون بودم...خیلییی حالم بهتر شد.خیلییی..

میبوسم روی ماه این مهربانو.مامان دوست داشتنی رو

انشالا آینده ای پر از افتخار و موفقیت داشته باشه مهردخت جان

ای جاان ، ان شالله همه ی ساعت های زندگیت به خوشی و سلامت بگذره
ممنونم عزیز دلم

شادی یکشنبه 5 اسفند 1397 ساعت 09:19 ق.ظ

چقدر این مرخصی ها میچسبه
مخصوصا به بچه ها
یاس با اینکه با سرویس میره و میاد
خیلی دوست داره من برم دنبالش
منم سالی یکی دو بار مرخصی میگیرم میرم دم مدرسش
انقدررر وقتی منو میبینه ذوق میکنه بچم که حد نداره
بعد هم میریم بیرون ناهار میخوریم و ...

الهی که همیشه سلامت باشی و سایه ی پر مهرت بر سر مهر دخت نازنین

خیلی شادی جون . مهردخت هم همینطور بود و مطمئنم که هنوزم هست . خیلی وقت ها اصرار میکرد که بجای سرویس من برم دنبالش ( تو روزای اضافه کاریم) الان هم گاهی یه جایی کلاسش تموم میشه میگم من دارم میام سمت خونه احتمالا با هم میرسیم میگه نه ، من میشینم اینجا تا تو برسی . هر چی میگم معطل میشی ، میگه ارزشش رو داره
ممنون عزیز دلم تو و یاس نازنین هم برای هم بمونید

نسرین یکشنبه 5 اسفند 1397 ساعت 01:03 ق.ظ http://yakroozeno.blogsky.com/

ای خدااا... همش یه کنار، مانکن شدن تو یه کنار
البته بودن و عشق کردن با عزیزات که عالی بودن.
همیشه به شادی و سلامتی عزیزم

عزززیز دلی نسرین جانم ..
تو هم همچنین عزیزم . نسرین دلم تنگ شده کی میااای؟؟

نگین شنبه 4 اسفند 1397 ساعت 09:55 ب.ظ http://parisima.blogfa.com

عااااااالی بود مهربانو جان، عالی بود
چه حس خوبی بهم داد این متن زیبا ...

من اسم این لحظات رو گذاشتم لحظات مادر - دختری

کلی هم خوش میگذره .. حالا هر برنامه ای که باشه
مهم با هم بودنه هست که بسیار شیرین و لذتبخشه

الهی الهی الهی که همیشه تنت سلامت باشه و سایه ات بالا سر مهردخت نازنین و خوشبختی و عاقبت بخیریش رو ببینی عزیزم

ممنون نگین عزیزم .. میدونم با دختر گلت و صد البته اقا پسر نازنینت هزار تا از این خاطره های شیرین و خلوت های مادرو فرزندی داری خدا هر دوشون رو برات نگه داره
قربون محبت زلالت . الهی کانون خانواده ت گرم و روشن باشه مهربون

غزل شنبه 4 اسفند 1397 ساعت 09:32 ب.ظ

سلام چه روز عالی داشتید منهم لذت میبرم از اینکه چنین کاری برای دخترم انجام بدم و راضی باشه
میتونم بپرسم چرا با همسرتون زندگی نمیکنین؟ نتونستم جواب سوالمو از مطالبتون پیدا کنم
اخه ی جا گفته بودین نفس همسرتونه
همیشه شاد باشید

سلام غزل جان خدا دختر گلت رو نگهدار باشه
بله عزیزم نفس همسرمه اما شرایطی تو زندگیمون داریم که بصورت عادی با هم زندگی نمیکنیم . یه راه ارتباطی مثل ایمیل بذار تا برات توضیح بدم
تو و عزیانت هم همچنین

مینو شنبه 4 اسفند 1397 ساعت 12:32 ب.ظ http://milad321.blogfa.com

عشق میکنم از این همراهی مادر و دختر.خدا برای هم حفظتان کند.
دورانی که شاغل بودم قبل از بچه دار شدن خیلی منظم اداره میرفتم اما بعد با هر بیماری بچه ها ناچار بودم مرخصی بگیرم.

قربونت مینوی عزیزم خدا تو و عزیزانت رو هم برای هم نگهدار باشه
اون سالهای اول که بچه ها کوچیکن اجتناب ناپذیرو واقعا نمیشه کاریش کرد .

نوشی شنبه 4 اسفند 1397 ساعت 11:31 ق.ظ

سلام دوست باربی خوشگلم
اول از همه به نظرم تو امسال مانکن لباسای مهردخت جان بشو . خیلی هم عالیی . فقط اینکه مهردخت جان باید هرماه برات تنگ کنندشون
بعد هم من عاشقه این مرخصی های یهووویی و بودن با زندگی خصوصی هستم . منم همیشه دل نگران کم بودن با بچه هام هستم عزیزم .
چقدر عالییی که یه روزه خیلی خوشی با مهردخت جان داشتی .

سلام نوشی جانم
ممنون عزیز دلم چقدر کیف میده اینطوری نوازشم می کنی
جاتون خاالی عالی بود واقعا احساس میکنم همه ی هفته رو پر از انرژی شدیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد