دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

" یک روز معمولی که متفاوت شد"

سه شنبه بعد از ظهر از مهردخت پرسیدم برنامه ت برای ترم جدید چیه ؟

 گفت : کلی خرید داشتم که با دوستام رفتیم کوچه رفاهی و بعضیاشو خریدیم ولی یه چیزایی هم پیدا نکردیم . 


-: خوب برای هفته ی جدید لابد باید ببری سرکلاس دیگه . 


-: بعععله . 


-: پس چرا منتظر معجزه ای نمیری خرید؟ 


-: میخوام با تو برم دیگه . 


-:وااا ، مهردخت من وقت دارم بریم خرید؟؟ امروز سه شنبه بود که تموم شد تو هم شنبه ، یکشنبه کلاس داری ، پس کی میخوای بری خرید ؟؟ 


-: مامانی توروخدا باهام بیااا 


-: ای خدااا از دست تو مهردخت . 


رفتیم خوابیدیم.  صبح ساعتم زنگ زد که برم اداره . نشستم رو لبه ی تخت .


زل زدم به کف اتاق،  تو خطوط موهوم کف ، یه عباراتی خاموش و روشن میشد .. خیلی تعجب کردم با دقت نگاه کردم ، دیدم عبارت " امروز مرخصی بگیر " داره خاموش و روشن میشه .. 


دقتم رو بیشتر کردم ، همه ی عبارت روشن شده بود و عین تابلو های نئون سر در طباخی ها ، که صبح های زود با تصویر مو فرفری یک ببعی خوشحال ، که عینک دودی زده  بهت علامت میده که بیا تو،منو بخوووور ، چشم نوازی می کرد . 


نیشم تا بناگوشم باز شد . موبایلم رو برداشتم و برای مدیر داخلیِ در آستانه یِ بازنشستگیم، نوشتم : سلام صبح بخیر . 


با اجازه تون امروز یکمی استراحت می کنم و به کارهای عقب افتاده رسیدگی میکنم . اگر موردی بود لطفا" تماس بگیرید . 


شبیه همین رو هم برای مدیر داخلی عزیزم ، که جانشین همون قبلی که تا بیست روز دیگه بازنشسته میشه ، نوشتم و ارسال کردم . 


برای محمد جان ، همکار جوان بغل دستیم که تو قسمت اول پست های جشنواره درموردش نوشته بودم ، هم نوشتم که نمیام و ازش خواهش کردم که غذای اون روزم رو تو سایت مخصوص بذاره برای فروش .


 هم پول من حروم نشه هم یه طفلک گرسنه ، سیر بشه .تو گروه خانوادگیمون هم ، ماجرا رو نوشتم که نگران نشن و بی موقع تلفن نکنند و  دوباره گرفتم خوابیدم .


از تصور قیافه ی مهردخت وقتی بیدار شه و ببینه من تو خونه م ، قند تو دلم آب شد . 


نزدیکیای ساعت نُه بود که مهردخت رو بالا سرم دیدم .


 خواب آلود و ذوق زده من رو گرفت به بغل و ماااچ و تند تند می گفت :آخ جوون مامان مرسی که نرفتی  


گفتم : بچه جون اصلا " نگران نمیشی که ممکنه مریض شده باشم نرفته باشم ؟؟ 


نگاهم کرد و گفت : واااقعا ؟؟

 

خندیدم و گفتم : نه باباااا .. موندم یکمی عشق و حال کنیم . 


دوباره شروع کرد . 


همون موقع ها ، نفس هم زنگ زد و تعجب کرد نرفتم اداره .


 گفتم چیزی نیست ، مهردخت یکم خرید داره ، گفتم امروز خونه باشم یه تنوعی هم باشه . 


گفت : مهربانو تو هنوز نتونستی برای معاینه و چک آپ  چشمات وقت بذاری . زنگ بزنم به دوستم ببینم امروز مطب میره بریم پیشش؟ 


گفتم : آرره،  خیلی خوب میشه . کاش بیاد مطب چون یا قبل از ظهر یا آخر شب وقت دارم . 


گفت : بهت خبر میدم . 


چند دقیقه بعد زنگ زد گفت : ساعت یازده میتونیم اونجا باشیم؟ گفتم : آررره . 


خلاصه تو اون فاصله ملزومات ته چین مرغ رو برای مهردخت آماده کردم . با نفس رفتیم برا ی معاینه ی چشمام . تصمیم گرفتم عینک تدریجی بگیرم . 


برگشتم خونه ، ساعت نزدیک سه بود که با مهردخت رفتیم بیرون . 


نمیدونم این استادای نازنین در رشته های هنر  واقعا چه فکری میکنند در مورد ما خانواده های بینواااا؟؟


مهردخت لیستشو در آورد خوند .. اولین آیتمش این بود : خیابان ظهیر الاسلام کاغذ پوستی سایز A صفر ، یک کیلو . 


یا خداااا .. زدیم تو  اپلیکیشن ویز ،  آدرس نزدیک بهارستان بود.. 


خلاصه ویز آدرس داد رفتیم ، دیدیم وسط صنف کاغذ و مقوای تهران سر درآوردیم . 


از این مغازه به اون مغازه " آقا کاغذ پوستی .. دارید" ؟؟ نه خانوم برو اون یکی . 


میگفتن : پوستی نداریم ، مومی داریم . A صفر نداریم ، 100 در 70 داریم . کیلویی نداریم ، بندی داریم . هر بند هم معادل ده کیلوعه . 


ای باباااا .. تکلیف ما وسط خیابون چیه ؟ 


استادشون شماره تلفن نداده ، فقط تو گروه تلگرامی آیدی داده .


 مهردخت هم هی پیام می فرستاد که شرایط اینطوریه چکار کنیم .. خدا رو شکر نه دانشجوها نه استاد هیچکس آن لاین نبود . 


آخرش گفتم : مهردخت جان ول کن این چیزا رو بیا بریم همین کاغذ های برش معمولی رو می خریم سایز 100 در 70 مگه چی قراره بکشید که سایز Aصفر بخری ؟؟


ته تهشم کم بود دوتا رو بهم بچسبون . هر بار هم ده ورق بگیر ، تموم شد دوباره بگیر . 


از اون خیابون دراومدیم رفتیم سمت کوچه رفاهی ..


 یه چیزایی اسم می برد و از مغازه دارها میخواست که نه من شنیده بودم نه اونا که تو اون صنف کار میکردن .


 لا به لای خریداش گفت مامان بشکافمونو پیدا نکردم .


 من میدونستم خوب نگشته ولی گفتم خوب بشکاف که چیزی نیست یه دونه بخر .


 از یه مغازه خریدیم ده هزارتومن .


 بعد به دنبال رولت گچی ، آدرس پاساژ جواهری رو دادن که صد قدم با ما فاصله داشت . 


رفتیم اونجا و اولین مغازه بنام کوروش همه جور چیزی که پیدا نمی کردیم داشت . 


دقت که کردم دیدم انگار قیمتاش خیلی از بقیه مناسب تره . 


بشکافی که تو مغازه قبلی خریده بودم رو هم داشت ازش قیمتش رو پرسیدم . گفت : 5 هزارتومن 


خیلی ناراحت شدم با خرید خودم صد جور مقایسه کردم .. نه واااقعا همون بود . 



ازش خریدم و به مهردخت گفتم : میریم اون قبلی رو پس میدیم . 


 همون موقع به مهردخت گفتم : کارت این قروشگاه رو بذار تو گروه ،بچه ها بیان اینجا همه ی ملزوماتتون رو داره و چقدر هم قیمت مناسب . 


خلاصه برگشتیم مغازه بشکاف فروشی اول . 


دیدم چند تا مشتری داره .. دلم نیومد با گفتن اصل ماجرا آبروشو ببرم . 


گفتم : آقا این بشکاف رو از من پس بگیرید . 


دست کرد تو کشو و ضمن اینکه ده تومن در می آورد گفت : چی شد ؟ 


گفتم : دوست دخترم براش خریده . 


گفت : نه خانوم، بگو رفتم ارزون تر پیدا کردم . 


گفتم : من نمیخواستم پیش مشتری هاتون ضایع بشید ولی انگار خودتون هیچ ملاحظه ای ندارید .


 کاش ارزون تر پیدا کرده بودم ..


 من دقیقا نصف قیمتی که شما ازم گرفتید این بشکافو خریدم . 


گفت : نه این با اون فرق داره . 


گفتم : باشه الان من هر دو رو  میندازم تو کیسه بعد شما مال خودتو جدا کن ببینم . 


خانوما هم همه برگشته بودن نگاه می کردن . 


مغازه دار هی به بشکافا نگاه کرد ، از توی بسته ی خودش هم دوتا دونه درآورد گذاشت کنار بقیه هر چی نگاه کرد نتونست فرقی پیدا کنه . ولی اصرار داشت که فرق میکنن!!می گفتم : بگو فرقشونو می گفت : در کلام نمی گنجد  


یکی دوتا خانوم که خیلی راحت حرفاشونو میزدن یه خدا لعنتت کنه ، وجدان ندارید هم گفتن و از مغازه بیرون رفتن . 


منم یه بشکاف و پولم رو برداشتم و اومدم بیرون . 


مهردخت هاج و واج مونده بود . گفت : مامان آخه دو برابر ؟؟ 


گفتم :آره عزیزم .. متاسفم که خیلی مردم بدی شدیم و فکر میکنیم میتونیم زندگیمونو با این کارای غیر انسانی بهتر کنیم . کارمایِ بدِ این رفتارها بالاخره دامنگیر میشه . 


رفتیم تو کوچه ی مهران . 


اونجا هم پارچه فروشی منصفی پیدا کردیم . مهردخت پارچه ی جین برای دامن خرید  .


 به مغازه دار گفتم : دختر من طراحی لباس میخونه ، حالا حالا ها پارچه می خواد لطفا باهاش منصفانه حساب کن تا خودش و دوستاش بیان همینجا خرید کنن که نزدیک دانشگاهشون . 


لبخند فراخی زد و گفت : چشم خانوم خدا برکت بده . 


کارت این مغازه رو هم گرفتیم تا دوستانش برن خرید کنند. 


حالا داریم تصمیم می گیریم که لباس هایی که برای این ترم دوخته میشه ، برای خودش بدوزه و  یا من بعنوان مانکن تو نمایشگاه پایان ترم براش ببوشم ؟؟ 


بعد رفتیم ماشینو برداشتیم نزدیک ساعت پنج بود . 


مهردخت گفت مامان کجا بریم؟ گفتم : کجا از چارسو بهتر؟؟ 


پردیس سینمایی چارسو در دوقدمیمون بود .


ماشینو بردیم پارکینگ. برای ساعت 5/5 دوتا بلیط فیلم " آشغال های دوست داشتنی " و   یه بطری آب خریدیم و رفتیم تو سالن . 




با وجود شش سال توقیف ، فیلم به اصطلاح از دهن نیفتاده بودو میشد لذتی که از دیدن فیلم قرار بود نصیبت بشه رو ببری .


 داستان فیلم مربوط به تیرماه هشتاد و هشت بود ، همون روزهایی که خسک و خاشاک شده بودیم و میرفتیم تو خیابون تا رایمون رو پس بگیریم. 


ولی موضوع اصلا" چیزی نبود که قابل توقیف و اینهمه قیل و قال بشه .. 


"آشغال های دوست داشتنی " فیلم سورئالی که بسیار دوست داشتم (معمولا کارهای سورئال رو کمتر انتخاب می کنم ) 


شیرین یزدان بخش ، مادری که نماد وطن  است با عزیزانش که دارای عقاید و نظرات سیاسی مخالف هم هستند و این مادر سعی میکنه همه رو به صلح و گفتگو در آرامش دعوت کنه . 


مادری که داغدار پسر بسیجی تند رو ، برادر جوانش دارای عقاید مارکسیستی و پسر دیگه ش که کلا از سیاست گریزونه ، بچه ی درسخوانی بوده و ناچار به غرب مهاجرت کرده و این مادر سعی میکنه با هر جان کندنی شده از حریم خانه ش محافظت کنه .


 بیشتر توضیح نمیدم که زیبایی فیلم رو از دست ندید . 


با حااالِ خوبی از سالن بیرون اومدیم . 


به مهردخت گفتم دیگه خریدات تموم شد مادر جون؟ 


گفت : والا یه کیف آرشیو استوانه ای هم برای همین کاغذ های برش لازم دارم .. میخوای ولشش کن . (دیدم بچه م داره رو دربایستی میکنه )


گفتم : نه اتفاقا خیلی واجبه ، اینو دیگه باید بریم روشن . 


دلمم براشون تنگ شده .


 مغازه ی فروش لوازم هنری بنام روشن ، بهترین و منصفانه ترین مغازه اییه که می شناسم .


 همه ی سالهایی که مهردخت هنرستان میرفت و گرافیک میخوند لوازمش رو از این فروشگاه کوچولو و کااامل از نظر موجودی ، تهیه میکردیم یه پدر باصفا و سه تا پسر با حوصله اونجا رو می گردونن.


 پدرشون دانشجوی رشته ی  تاریخ بود و هر وقت بالیست بلند بالای لوازم میرفتیم تا بچه ها جنس ها رو آماده کنند ، کلی حرفای خوب میزدیم . 


تو این دوسال که مهردخت دانشجو شده دوسه بار بیشتر گذارمون نیفتاده بود .

 

خلاصه تو ترافیک و شلوغی چهارشنبه شب، خودمون رو رسوندیم روشن و کلی خانواده روشن و من و مهردخت از دیدن هم خوشحال شدیم . 


مابقی خرید ها رو انجام دادیم و اومدیم خونه . 


ساعت نه شب بود و من دیگه خسته ی خسته بودم . 


مهردخت از یه روزغیر منتظره ،  با هم بودن بمب انرژی شده بود .. 


همه ش می گفت : ماساژت بدم ؟ آبمیوه بگیرم ؟؟


من از سرحالی و شادیش هم خنده م گرفته بود هم کلی دلم میسوخت که چقدر این دخترک عزیز من ، من رو کم داره . چقدر دلش همیشه من رو میخواد و هیچوقت هم کافی نیست براش . 


شب که میخوابیدم خیلی از تصمیم صبحم راضی بودم .


 نمیدونم شما اگر کار بیرون از خونه دارید چقدر براتون مهمه که همیشه حاضر باشید و در تایم کاری تو محل حضور داشته باشید ؟ 


روش من اینطوریه که معمولا هر قدر هم،  شب کم خوابیده باشم و مشکلاتی داشته باشم ، صبح سرکارم حاضر میشم . نظم و انضباط رو رعایت میکنم .


 ممکنه پشت میزم برم تو نت بچرخم و کارای متفرقه بکنم ولی اهل راه افتادن تو سالن ها و کنار همکارا نشستن و گپ و گفت کردن نیستم . 


بی دلیل  واجب  هم مرخصی نمی گیرم ، برای همین چهارشنبه که کار واجبی هم نبود و مرخصی گرفتم ، خیلی چسبید .. نمیدونم شاید هم کاملا واجب بود فقط من برای خودم تعریفش نکرده بودم 


********

گاهی زندگیتون رو از حالت روتین بیرون بیارید ، احتمالا اتفاقای خیلی خوبی منتظرتونه .

روز و روزگارتون خوش باشه ... دوستتون دارم