دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"احترام به شخص سوگوار "

سلام عزیزای من . امیدوارم حال دلتون خوب باشه . پاییزتون هم مبارک . نمیدونم شما هم مثل من رفت و آمدهاتون سخت تر شده با این حجم ترافیک یا نه ؟؟


بالاخره محمد جان یکشنبه برگشت سر کار . تو اداره ی ما رسمه که یکی دوتا از همکارهای نزدیک شخص سوگوار صبح میرن منزل دنبالش و به اتفاق میان اداره . طبقه ی هم کف اداره هم که نمازخونه ست یه مراسم از ساعت 10 تا 11/5 برگزار میشه . اونجا به صاحب عزا تسلیت میگن . با حلوا و خرما پذیرایی میشن و در پایان مراسم میارنش تو قسمت خودش . 

من و چند نفر از دوستان نزدیک برای محمد یه گلدون  قشنگ" بن سای" گرفتیم و روی میزش گذاشتیم . 



متاسفانه محمد، غم از دست دادن مادر رو  بصورت خشم داره نشون میده .. از دست عالم و آدم شاکیه و برای همه خط و نشون می کشه . اون هایی که نتونستن از شهرستان برای مراسم بیان ، اونایی که اومدن ولی بجای همکاری ، کناری ایستادن و خودشونو قاطی نکردن ، حتی اونایی که لباس مشکی نپوشیدن ! 

خلاصه که میدونم اینا بخاطر خشم و غصه اییه که بجای تخلیه شدن ، تو وجودش انباشته شده و داره اذیتش می کنه . 

با یکی دوتا از آقایون مطرح کردم که بیشتر حواسشون بهش باشه و کمکش کنند تا تو این حال بد نمونه . امیدوارم براش موثر باشه .

البته حال ظاهریش خوبه ، می گیم و می خندیم و کارهامونو مثل سایق انجام میدیم ولی احساس میکنم .. حالش اصلا خوب نیست . 


این وسط هم یه عده انگار مریضن و به این اوضواع دامن می زنند . 


محمد یه دوست قدیمی داره که همین چند ماه قبل ازدواج کرده .. زن و شوهر هر دو محمد رو خیلی دوست دارند و حداقل  هفته ای یک شب رو با هم می گذرونند . 

با یه زوج دیگه هم دوسته که اونا فعلا نامزد هستند . دیروز این خانم که نامزد دوستشه بهش پیام داده که محمد جان ، تولد من هفته ی پیش بوده و اگه تو اجازه بدی میخوام آخر هفته تو رستوران جمع بشیم . تو هم بیا دور هم باشیم . 

محمد هم گفته بود که من فعلا تا چهلم راحت نیستم جایی برم ولی به شما خوش بگذره . 

دختر خانم هم تشکر کرده بود و گفته بود ببخشیدا... اصلش هفته ی قبل بود که کنسل کردم دیگه گفتم این هفته باشه که خیلی دیر نشه  

به من گفت نظر شما چیه ؟ گفتم : خوب معلومه دیگه ، مشکلی نیست که .. تازه نظر من اینه که تو خودتم بری . مهمونی که نیست رستورانه . دور هم هستید ، شام میخورید و میاید . گفت : نه واقعا حوصله شلوغی ندارم . 

حالا از اون طرف ، خانوم اون یکی دوستش زنگ زده بهش که : محممممد ، این دختره چقدر بی شعوره ، یعنی که چی ما عزا داریم دعوتمون کرده !!! محمد هم می گفت : راست میگه .. اینا اصلا آداب و احترام نمی فهمن . کاش من یه تیکه بهش مینداختم !!!

خیلی باهاش صحبت کردم ، گفتم : محمد این دختر معلومه جو گیره . یعنی چی این حرف ؟؟ مادر تو رفته و این غم خیلی خیلی برای تو سنگینه . تیکه ی چی بندازی ؟؟ خوبه ، طرف احترام نگه داره مثلا" ولی ته دلش با ناراحتی بگه : اَه ... همه ی برنامه هام قاطی شد ؟؟

این چیزا نه احترامه نه ادب .. فقط اسمش تعصبه !!

مشخصه ، محمد از این کاسه ی داغتر از آش شدن این خانوم خوشش اومده چون تاییدش می کنه . 

آهان اینم یادم رفت بگم . روابط عمومی اداره ، یه رسم دیگه هم داره . برای مراسم سوگواری بنر و یه تاج گل می فرسته . که نمیدونم چرا برنامه هاشون قاطی شده بود و فراموش کردن برای محمد بفرستند . حالا محمد خشمگین و ناراحته روز اول که برگشته اداره رفتن ناهارخوری . اونجا گله کرده گفته : واقعا نمیتونم ببخشم این روابط عمومی رو بخاطر این موضوع . بعد یکی از آقایون که سن و سالی هم ازش گذشته بهش گفته . بی خیال بابااا .. تو بدبخت تر از این حرفایی که الان فکر تاج گل باشی . همه ناراحت شدن از حرفش ، اونم شیییک گفته : مگه دروغ میگم .. یه بچه ست ، همه ی دنیاشم مادرش بوده .. مادرش افتاد مرد . پدرشم که مریضه مونده رو دستش دیگه بیچاره تر از این نداریم که !!!!!!!

انقدر حرفاش عجیب و مسخره بود که اومده بودن بالا به حالت جوک برای ما تعریف می کردن . 

می خوام بگم ، باباااا جون ، جون عزیزانتون یکمی تو حرف زدن ها تون دقت کنید . این چه حرفاییه به آدم داغدار می زنید؟؟ یا آخه چرا کاسه ی داغتر از آش میشید . خدا رحمت کنه ولی این رفتارا کدومه ؟؟ من سیاه پوشیدن و مهمونی نرفتن رو بابت احترام به مرده اصلا درک نمی کنم . 

ببینم شماها تو دوست و آشنا از این آدما دارییید؟؟ 

پینوشت: راستی درمورد آمپول ها 

من  دوتا آمپول در زمینه ی چاقی  میشناسم یکی "سکساندا " (که مخصوص دیابتی هاست) و اون یکی " ویکتوزا" ست . من ترجیح میدم در مورد این آمپول ها چیزی ننویسم و صرفا" به اطلاعتون برسونم که اینا هست . اینکه آیا شما برای استفاده ش مجاز هستید یا نه و اصلا" چقدر مفیده رو اصلا نمیدونم . لطفا از طریق گوگل پیگیری کنید و حتما حتما با یک متخصص غدد در این باره مشورت کنید . 

دوستتون دارم



نظرات 34 + ارسال نظر
زی زی یکشنبه 28 مهر 1398 ساعت 11:31 ق.ظ

هرگز درک نکردم چرا به صرف صاحب عزا بودن طرف حق داره هر رفتاری بکنه و هر انتظاری از بقیه داشته باشه. تو همین وبلاگستان خوندم یک خانمی فامیلشونو به فحش کشیده بود چرا با یک جعبه شیرینی رسیدن خدمتشون و برای عروسی کسب اجازه گرفتن و دعوتشون کردن؟ مگه نمیدونن اینا عزادارن؟ البته چهلم اون مرحوم هم گذشته بود! خب چکار کنند بیچاره ها وقتی عروسی دارن؟ احترام بگذارن بیان فحش میدین، نیان لابد یک جور دیگه. یا یکی دیگه فحش میداد به ملت چرا وقتی عزادار بوده بهش جملات تسلیت معمولی می گفتند کسی نمی گفته بیا بچتو نگه دارم یا خونتو تمیز کنم تو بجاش با فراغ بال بزن تو سر خودت و گریه کن!!! آخه توقع نابجا تا چه حد!!!
جالبه با وجود این که مطلب شما در این زمینه بود ولی همین دیدگاه رو تا حدی در کامنتها هم می شد دید.

زی زی جان رفتار بد همیشه بده در هر قالبی باشه چه صاحب عزا چه چیز دیگه ای .. البته من معتقد به رعایت حال صاحب عزا و تو دست و پاشون نرفتن و کمک کردن بهشون هستم .
از طرفی صاحب عزا هم باید درک کنه که برای بقیه زندگی به روال عادیه و با محدود کردن دیگران باعث آزارشون نباشه . متاسفانه حال همو کم درک می کنیم .

بهمن چهارشنبه 10 مهر 1398 ساعت 07:11 ب.ظ http://www.life-bahman.blogsky.com

سلام مهربانو خانم
از رسم و رسومات و تعصبات گفتی کردی کبابم
راننده ای داشتیم توی اداره که استیجاری بود بالای شصت و پنج سن رو داشت. پیر پیر که نگران بودیم پشت فرمون ماشین ریق رحمتو مثل جام زهر سر نکشه
باباش مرده بود.
حالا باباش بالای صدسال داشت یا کمتر خدا عالمه.
یکی از دوستاش بعد از مراسم ازش معذرت خواهی کرد که فلانی اومدم مسجد محله تون مثه اینکه مراسم نداشتین!
طرف هم برگشته و با عصبانیت به دوستش میگه یعنی نمی دونستی مراسم توی محله ی قدیمی مون بوده!؟
طرف گفت بخدا خبر نداشتم.
راننده ی مثلا عزادار به دوستش گفت اگه می خواستی و دلت می خواست هرطوری شده محل مراسمو پیدا می کردی
حالا این هی معذرت خواهی می کرد و اونم طاقچه بالا می ذاشت که باید میومدی...
دریغ از یه تشکر و اینکه بگه خواهش میکنم ممنون که اومدی، ان شاء الله توی شادیهاتون جبران کنیم و از این تعارفات

حالا من فکر می کردم این انتظارات بیجا مال افراد بالای شصت هفتاده نه یه جوان اونم توی پایتخت ام القری الاسلامی تهران ..

سلام داداش بهمن عزیز
عججججب ، چه طلبکار هم بوده !! نه والا انگار این طرز فکر سن و سال نمیشناسه

Baran دوشنبه 8 مهر 1398 ساعت 02:56 ب.ظ

فدای شما و
زلالی وجود نازنین تون بشمدوستتون دارم:بلامی سر

مهربون من خدا نکنه . عاشق گویش گیلکیم

مهرگل دوشنبه 8 مهر 1398 ساعت 12:59 ب.ظ

مهربانو جونم سلام
منم هیچوقت زمان مرگ بابام رو فراموش نمیکنم و عمو و عمه ام مثل تنها دغدغه شون این بود که تا هفت پشت فامیل های دامادها و عروس هاشون رو برای تک تک مراسم ها دعوت کنیم. باورت میشه؟! ما نتونستیم برای چهلم بابا همه رو ریز به ریز دعوت کنیم و فقط بزرگترهای هر خانواده رو دعوت کردیم آقا یه قشقرقی شد که نگو هرجا حرف میشد اینا تیکه مینداختن خیلی هم سعی کردن مراسم رو خراب کنن اما دومادمون نذاشته بود. انقدر عموم بی انصاف بود یکبار هم نگفت برادرزاده های عزیزم اصلا پولی دارین برای گرفتن مراسم؟!
وااااای اگه بخوام تعریف کنم اون چهل روز رو مثنوی هفتاد من میشه. فک کنم همه حداقل یا تجربه اینچنینی داشتن یا تو اطرافیانشون بوده و شنیده ان.
میدونی محمد هم الان حالش خوب نیس و تنهاییش باعث میشه یکم بهش حق بدم اما خدارو صدهابار شکر که شمارو کنارش داره و حواستون بهش هست.

سلام عزیز جاانم
خدا رحمت کنه واقعا متاسفم . غصه م میگیره این کامنت ها رو از فهم و شعور نداشته ی آدم های نزدیک بهتون رو میخونم
قربون محبتت برم عزیزم غم هات مثل برف آب بشن الهی

فندوقی دوشنبه 8 مهر 1398 ساعت 12:46 ب.ظ http://0riginal.blogfa.com/

سلام مهربانو جونم. سوگواری تلخ ترین دوران زندگی ادمه که با هجوم خاطرات همراهه و گاهی بعضی رفتارها و حرفا تلخترش میکنه.
اگر تو همه مراحل زندگی خودمونو جای دیگران بزاریم مطمئنن بیشتر دقت میکنیم که دلی نشکنیم و آسیبی نزنیم.

سلام عزیز نازنین . خدا بابا رو رحمت کنه
همه ی داستان همینه : خودمونو بذاریم جای طرف

مجید یکشنبه 7 مهر 1398 ساعت 08:01 ب.ظ http://vafadarfaz.blogfa.com/

برایت یک بغل مریم
که مستش میشوی هردم
برایت سفره ای ساده
حلال و پاک و آماده
برایت یک غزل احساس
دوبیتی های عطریاس
برایت هر
چه خوبی هست
صمیمانه دعا کردم

سلام بر مهربانوی خوب و عزیزم
از مهربانی های شما ممنونم
ببخشی در این مدت اگر شوخی بی جا حرفی چیزی از من دیدید
در این روزهای حسینی از کنار بارگاه امام مهربانی ها برایت اینگونه دعا میکنم
خدایا
آنچه خیر و خوبیست به مهربانو جان و همه دوستانم عطا بفرما
می آیم اما کی نمیدانم

سلام مجید باوفای عزیزم . مررسی با این سلام های خاص و قشنگت کلا حال و هوای ادم عوض میشه
اختیار داری دوست من .
زیارتت قبول باشه ، برای تو هم بهترین باشه . هرجا باشی ،بین حلقه ی دوستان مهربانو جای خاصی داری

Baran یکشنبه 7 مهر 1398 ساعت 06:44 ب.ظ http://haftaflakblue.blogsky.com/

راستی مهر بانو جانِ معطر احوالم
به به.چه برگ های سبز قشنگیگلدون خیلی قشنگی گرفتیندست همگی درد نکنه

قربونت عزیز دلم .
من دلم رفت برای پیام خصوصی قشنگ و مهربونت ممنووونتم

Baran یکشنبه 7 مهر 1398 ساعت 06:42 ب.ظ http://haftaflakblue.blogsky.com/

سلام و
درود فراوان بر شما مهربانوی مهرورزِ عزیزد❤لم
دست تون درد نکنه که،آقای محمد رو درک میکنید.خدا بهتون سلامتی و
طول عمر باعزت عنایت کنه و
سایه تون بالاسر گل دختر و
همه ی ما باشه.آمین

سلام باران عزیزم .
قربونت مهربون . وظیفه ست دوست من .. این شرایط برای همه مون خواهی نخواهی پیش میاد
خدا شما عزیزای دل رو برام نگهداره

کیهان یکشنبه 7 مهر 1398 ساعت 09:21 ق.ظ http://mkihan.blogfa.com

سلام و صبح به خیر

سلام کیهان عزیز روز و همه ی اوقاتت بخیر

مهناز یکشنبه 7 مهر 1398 ساعت 12:39 ق.ظ

سلام بانو ..والا من این پستای تورو میبینم دیگه روم نمیشه بگم کتاب نوشتم ..یعنی انگار تو هرپست تو یه سریال ساختی وتحویل ما میدی بخونیم
بنازم قلمتو

سلام مهناز جون اختیار داری عزیزم . ایمیلمو جواب دادی؟؟نگرفتمش ها

فرشته یکشنبه 7 مهر 1398 ساعت 12:36 ق.ظ

خدا رحمتشون کنه خداشمارو برای همه دوستان حفظ کنه اینکه یکی پیش آدم باشه که درک کنه وگاهی شنوای خوب باشه برای حرفای آدم خیلی مهم هست آقا محمد هم این شانس رو داشته که خداشمارو در مسیرش قرار داده خیلی مهم هست اجازه بدیم که ناراحتیشو بگه عصبانیتش رو ابراز کنه وقتی ته دلش جمع بشه از پا میافته خیلی خوبه که هستی پیشش

ممنونم فرشته جون خدا همه ی رفتگان رو رحمت کنه عزیزم . لطف داری نازنین الهی خدا تو لحظه های سخت دستمونو بگیره

طیبه شنبه 6 مهر 1398 ساعت 06:57 ب.ظ http://almasezendegi.mihanblog

سلام عزیزم
منم دلم برای محمد می سوزه و با خیلی از کامنت ها موافقم
منم یادم نمیره یه هفته بعد از فوت بابام یکی از نزدیکان اومد خونه مون تسلیت بگه آرایش داشت و می خواست بره شام خونه ی دایی شوهرش(تازه عقد کرده بود) یادم نمیره. چقدر ناراحت شدم ولی به رو نیاوردم هیچوقت
من بدم چون فکر می کنم اگه عمری داشته باشم موقع فوت باباش(اگه من زودتر نمرده بودم) براش جبران می کنم و با این فکر دیگه غصه نمی خورم حتی شاید فکرم رو عملی نکنم ولی با این تفکر که جبران می کنم خودم رو و روانم رو آروم کردم.می دونم خیلی بدم

سلام تی تی جان دلبرم
خدا رحمت کنه بابا رو عزیزم . بد نیستی عزیزم ولی خودت رو اذیت میکنی . تو فکر میکنی با این فکر خودت رو اروم میکنی ولی فکر تلافی اونم به این صورت ، روح نازنین و عزیزت رو آسیب میزنه . به نادونیش ببخشش و بگذر ازش .. کسی که این رفتار رو می کنهنادونه ، آداب معاشرت نمی فهمه و کلاسش پایینه نه چیز دیگه مسلما اون از فوت پدر تو شاد نبوده که این رفتار رو کرده . حیف تو نیسسسست؟؟

سحرجدید شنبه 6 مهر 1398 ساعت 03:00 ب.ظ http://www.kamandmaman.com

سلام‌مهربانو جان
غم از دست دادن‌عزیز به سن و سال نیست که بگیم محمد آقا چون سنشون کمه هضم بعضی چیزا براشون سخته ....
آنقدر در این طور مواقع آدم‌دلنازک‌مییشه که یه کاغذ پاره در مورد عزیزش ارزشمند میشه ....چه برسه بنر و...از طرف محل کار ....و اینکه افرادی که کاسه داغ تر از آش هستن‌ و یا مثل اون همکار خیلی احمق هم دیگه همه میدونیم کم نیستن ...مشکل محمد آقا تک فرزند بودنشونه که نمیتونه غم و شادی و خاطراتی که خوب و حتی دوران‌بیماری مادرداشته رو با خواهر و برادر تکرار و تکرار وتکرار کنن تا بتونن از این بحران‌غم بیرون‌بیان .....
فقط خدا کمکشون کنه ......
من خیلی برای آرامش دلشون دعا میکنم‌......

سلام عزیز دل من . خدا نازنین مادرت رو رحمت کنه قربونت برم که میدونم هنوز در غم فراقش می سوزی .
گاهی به من میگه مهربانو جان ، بنظرت دیگه نمیشد کاری کرد؟ میگم : نه محمد جان تو همه ی تلاشت رو کردی .
میگه : مراسم خوب بود؟ میگم : عالی بود عزیزم
می گه : زیاد درد نکشید؟ میگم نه قربونت ، وقتی به استخون و ریه میزنه دردش غیر قابل کنترله . خوشبختانه سطح هوشیاری مامان تو این دوهفته خیلی پایین بوده و طولانی نشده و ...
و من می فهمم همه ی این ها رو داره از خواهر بزرگ نداشته ش می پرسه و میخواد غم دلش رو با یه خواهر شریک باشه
ممنونم بهترین کار براش همین دعاست

بهار شنبه 6 مهر 1398 ساعت 02:19 ب.ظ

سلام مهربانو جان
این پستت من رو یاد روزهای تلخ و سیاه از دست دادن خواهر جوونم انداخت. فامیلهای مامانم اکثرا تهرانن و فکر کنید تو اون روزا که مامانم داغ دیده بود اومده بودن برای مراسم و کنگر خورده و لنگر انداخته بودن یک هفته تمام 6 نفرشون موندن و من رو صدا میزدن در حالیکه داشتم له میشدم زیر فشار مرگ خواهرم که بهار جون پارچ اب میذاری تو اتاقمون شام و ناهار رو میخوردن بدون اینکه دست به سیاه و سفید بزنن و بعد تو خونه ای که جوون فوت شده بود بعد شام مینشستن به تعریف و خنده .
من هرگز اون ادمها رو نمیبخشم و هنوزم هم که هنوزه کینه اون روزای سخت رو دارم که چقد بی ملاحظه گیشون عرصه رو به ما تنگ کرده بود و بعدا فهمیدیم پسرشون کاری تو یکی از شهرهای اطراف ما داشته و بعد از یک هفته که پسرشون تشریف اورد جمع کردن و رفتن. درک متقابل خیلی خوبه شخص عزادار به شدت دل نازک و نیازمند تسلی دیگرانه. باید حسابی مراقب باشیم

سلام عزیز دلم .
بمیرم برای دل داغدارت عزیزم . خدا بهت صبر بده که میدونم مرور زمان چیزی از غصه تون کم نمیکنه .
چقدر باید دست پدرم رو ببوسم که این اخلاق خوبش رو به همه آموزش داده .
هیچوقت منزل عزادار بیشتر از نیم ساعت نمی مونیم ، گاهی صبح میره برمی گرده و دوباره غروب میره و برمی گرده . همیشه با کلی پول به مراسم میره و در اختیار صاحب عزا میذاره و به دیگران توصیه میکنه که برای عزادارها غذا بیارید نذارید خودشون درست کنند یا متحمل هزینه بشن و از بیرون بگیرند . چون بزرگتره و همه قلبا" دوسش دارن ، به حرفش گوش میکنند و وقتی اصرار می کنه همه برن دوش بگیرن و بخوابن کسی رو حرفش حرف نمیزنه .
خیلی به استراحت و آرامش صاحب عزا ها اهمیت میده و توصیه میکنه آرامبخش و داروهای ویتامینه مصرف کنند . چیزایی که معمولا همه ازش غافلند .
بهار جون من فکر میکنم یه عده اصلا تو دلشون برنامه ریزی می کنن که فلان جا عزادارن بریم یه هفته از شام و ناهار راحتیم

کیهان شنبه 6 مهر 1398 ساعت 12:01 ب.ظ http://mkihan.blogfa.com

سلاممهری عزیز
ببخش مدتی نبودم شرمنده.و امیدوارم که همه چیز بر وفق مراد باشه و زندگی به روال خوب.
ودیگر اینکه لطفن خیلی به محمد آقا محبت نکن در حد نرمال خوبه! عادی عادی.
والبته ایشان الان تا حدودی توی شک و ناباوری هستند و بنظرم باید به نوعی به ایشان قبولاند که مردن بدیهی ترین سرنوشت هر انسانه.
ودیگر اینکه متاسفانه ما گاهی با حرفهای نابجا و مهربانی های نا دانسته بیش از آنکه برای فرد داغدار مفید باشیم مشکلی هم اضافه می کنیم.
بنظرم ایشان در این مرحله بهتره بیشتر در بین جمع باشه به مهمانی بره و به گونه ای سعی شود که برای لحظاتی ان غم را فراموش کنه.
البته زمان بهترین درمانه در اینگونه موارد.
برایشان آرامش آرزو می کنم

سلام کیهان جان . خوش اومدی دوست من . انشالله که خوش گذشته .
لطف های عجیب غریب که اصلا تو ذوق میزنه ولی از نظر کاری خیلی کمکش میکنیم چون می دونیم فکرش درگیره و تمرکز لازم رو نداره و به زبون ساده دست و دلش به کار نمیره .
احساس میکنم خدا رو شکر هر روز خیلی بهترمیشه .
ممنونم دوست خوبم .

یه مادر شنبه 6 مهر 1398 ساعت 09:20 ق.ظ

سلام مهربانوجان امیدوارم سلامت باشی .من تجربه خودمو برات میگم وقتی که من عزیزدلم رو در جوانیش از دست دادم قبل از خاکسپاری تعدادی از بستگان برای دلداری اومدن خونمون.یکی از اونها با ارایش غلیظ وکامل اومده بود.من تا حالا چیزی به روش نیاوردم و اون موقع هم خیلی اوضاعم خراب بودولی از کارش خوشم نیومد چون احساس میکنم اگر خیلی شریک غم من بود حوصله اون ارایش رو نداشت واگر شریک نبود اصلا نمی اومد.می خوام بگم ادم در شرایط غم دلنازک میشه وخوبه مراعاتش روکرد.خیلیها حرفها یی زدند وکارهایی کردن که هر بار یاداوریش ناراحتم میکنه.بنظرم خوبه در همه حال باعث ازار دیگران نشیم بعضی حرفها وکارها اثرش سالها ماندگاره .

سلام عزیز دلم .
قربونت برم متاسفم و بهت تسلیت میگم . چون می دونم غم از دست دادن عزیز حتی بعد از سالیان طولانی سخت و دردناکه .
من به مرتب بودن خیلی معتقدم و حتما برای مجلس سوگواری وقت میذارم و آراسته شرکت می کنم ولی واقعا معنای ارایش غلیظ رو درک نمیکنم . این موضوع به فهم و شعور اجتماعی برمیگرده بنظر من هر جایی پوشش مخصوص خودش رو داره همونطور که نمیشه تو جشن با لباس مدرسه شرکت کرد تو عزا هم یه پوشش و لباس و اراایش خاصی باید مد نظر باشه درست حکایت پوشیدن صندل جلو باز وسط برف و سرما .

چقدر خوبه همیشه خودمون رو جای دیگران بذاریم

آوا جمعه 5 مهر 1398 ساعت 09:52 ب.ظ

سلام مهربانو جان
کاملا درست تشخیص دادی حال این آقا اصلا خوب نیست و در واقع این گله گذاریها هم از همین حال بد درونش نشات گرفته...خدا کنه بزودی بتونه به حال بد خوش غلبه کنه و گرنه ممکنه یه عمر از درون عزادار بمونه و دیگه هیچی نتونه حالشو خوب کنه....واقعا اون آقای همکار چقدر بیملاحظه رفتار کرده...آخه آدم به شخص عزادار میگه بدبخت بیچاره؟؟؟!!! التماس شعور برای بعضیها واقعا!!!

سلام آوا جون .
الهی آمییین .
بخدااااا

سمیرا جمعه 5 مهر 1398 ساعت 10:18 ق.ظ http://samisami64.blogfa.com

منم حس میکنم محمد اقا طفلی فعلا سوگواره و

دلش غمگین.به همین خاطر هی دنبال بهانه س و زودی ناراحت میشه.به نظرم باید
تا مدتی دل به دل طرف سوگوار بدن بقیه و به دل نگیرن اگه واکنشی از محمد اقا میبینن.
میدونی مهربانو جان خدا نصیب نکنه ها اما خودم چون تجربه ی اینچنینی از دست دادن عزیز( پدرم) رو داشتم میفهممش کاملا.

یادم میاد روز تشییع اقا جونم وقتی از بهشت زهرا اومدیم .دختر خالم شلوار سفید
با مانتوی مشکیش ست کرده بود.به خدا میدونم رنگ لباس مهم نیست.ولی خدا شاهده اونموقع ما جیگرمون داشت میسوخت و
همین باعث شد ناراحت بشیم ازش و
خواهرمم لج کرد ختم انعام که گرفته بود .دختر خالمو دعوت نکرد.گفت چرا احترام نگذاشته .
الان ولی یادش میفتم خندم میگیرهاخه به شلوار سفید دختر خاله طفلیم چه مربوط بود که ما زودی جبهه
بگیریم
اینارو گفتم که بگم اولشه و زمان میبره این بنده خدا از این حالتا و زود رنجی ها دراد.
.
.
.
.
.
.
میبوسم روی ماهتو

دلش نازک شده اساااسی . ما هم همه سعی میکنیم خوشحالش کنیم و باهاش صحبت میکنیم تا واکنش اضافی به مسائل نشون نده .
خدا رحمت کنه پدرتو عززیزم .
والا منم خنده م گرفت

الهی غم و درد از همه دور بشه .
منم می بوسمت عزیزززم

لیدا پنج‌شنبه 4 مهر 1398 ساعت 08:30 ب.ظ

مهربانو جان دایی من چند ماه پیش فوت کرد.همون موقع که سیل اومده بود خوزستان و جاده ها و راه آهن رو سیل گرفته بود.مادرمنم بخاطر کهولت و فشار خون نمیتونست باهواپیما بیاد تهران .اینجوریه که حتما هم یکی باید همراش باشه وقتی سفر میره.خلاصه از طرف خانواده ما خواهرم که اراک زندگی میکرد رفت و تسلیت گفت و ما هم همگی تلفنی تسلیت گفتیم و تا چهل روز هم مشکی تن کردیم.اواخر شهریور آمدیم تهران و همون روز اول مامان زنگ زد به زن دایی که هم آدرس خانه اشان را بگیره(چون منزلشون رو عوض کردن یکسالی میشه) و هم آدرس قطعه رو توی بهشت زهرا.سلام علیکی کرد سرد و گفت ما امروز رفتیم و فردا که جمعه صبح هست نمی ریم.آدرس رو هم براتون اس ام اس میکنم.نیم ساعت بعد خواهرم زنگ زد و گفت زن دایی گفته خونه ما کسی نیاد و اینم آدرس قطعه.مادر بیچارم که بزرگ فامیل هم هست اینقد حالش بد شد از این بی احترامی که همون شب کارش به بیمارستان کشید و احتمال سکته دادن که خدارو شکر سکته نبود.اینقد که از خواهرم ناراحت شدیم بخاطر این که مراعات مامان رو باید میکرد و جور دیگه ای پیام رو میداد از اون زن دایی بی تربیت ناراحت نشدیم

وااای .... لیدا جان اولن بهت تسلیت میگم فوت دایی رو، بعد هم اصلا نمیدونم چی بگم .. خیلی متاسف شدم واقعا چه آدم هایی هستیم چه رفتارهایی میکنیم و میخوام ببینم واقعا راضی به عواقب کارمون هستیم ؟!!!

سینا پنج‌شنبه 4 مهر 1398 ساعت 02:59 ب.ظ

مهربانو جان در فامیل مادری من، برای فوت بستگان درجه اول تا سال و برای فوت سایر بستگان تا چهلم، از شرکت در مراسم شادی خودداری می کنند و خانمها سیاه می پوشند.

فکر می کنم مشابه این رسم در خانواده همسرم هم وجود داره. چون اون موقع که می خواستیم عروسی کنیم، سه تا خواهر از بستگان ایشون به شدت گله مند بودند که تاریخ عروسی، سه روز به سال مادرشان مانده است و بابت این موضوع تا مدتها قهر بودند.


سه روز به سال مادر !!!
سر درد گرفتم سینا جان

نیروانا پنج‌شنبه 4 مهر 1398 ساعت 01:54 ب.ظ

خود محمد رو یجورایی میشه بهش حق داد
چون الان به لحاظ روحی حساس و آسیب پذیر شده
ولی اون خانم دوستشون من نمیتونم درک کنم که چرا به جای کمک به بهبود این شرایط روحی بدتر داره ایجاد حساسیت می‌کنه

اگه فهمیدی به منم بگو نیروانااا

وصال پنج‌شنبه 4 مهر 1398 ساعت 11:56 ق.ظ

نه تنها از دست دادن نزدیکان ، کلا در هر موردی بعضیا کلا حرف بلد نیستن بزنن ، حتی عروسی و شادی رو هم گند میزنن بهش و آتیش بیاره معرکه میشن
خلاصه که انسانم آرزوست

جانا سخن از زبان ما میگویی

تازه عروس پنج‌شنبه 4 مهر 1398 ساعت 10:42 ق.ظ

من معتقدم که هرچیزی تو دل ادمه،اگه دلت از غم اون فرد میخواد که مشکی بپوشی خب می پوشی نخوای هم چیزی از ارزش های اون فرد و غمش کم نمیکنه همینطور مهمونی!
چقدر متاسفم واسه اون خانوم کاسه داغ تر از اش
واقعیتش اینه که محمد الان تنهاست و دوست داره که نباشه حالا برای ای خلایی که وجود داره دنبال مقصره و هی کم کاری دیگران رو بزرگ میکنه

تازه عروس عزیزم دقیقا درست حالات روحی محمد رو تشریح کردی

نیلوفر پنج‌شنبه 4 مهر 1398 ساعت 09:33 ق.ظ

ما یکسال درگیر مراقبت از پدربزرگم بودیم و خیلی هم برامون عزیز بود ،یکسال طول کشید تا غم ازدست دادنش کمی کمرنگ شه ولی در طی مراسمش رفتیم آرایشگاه و با صورت و موی مرتب و آراسته در مراسم حاضر شدیم.هرکس ناراحتیش در دل خودشه و لزومی نداره که حتما نشون بدیم که چقدر ناراحتیم و بخواهیم دیگران هم حتما پا به پای ما غمگین باشن ...اتفاقا دوستهای خوب و فهمیده باید سعی کن فضای شادی و متنوعی رو برای تجدید روحیه صاحب عزا فراهم کنن تا ساعاتی حداقل ذهنشآروم بگیره و تجدید قوا کنه.

خدا رحمتشون کنه نیلوفر جون .
دقیقا درست میگی عزیزم . به روش و طرز فکرتون افتخار میکنم .

pony پنج‌شنبه 4 مهر 1398 ساعت 04:15 ق.ظ

درود
عجب حکایتی شده ها

کلا ما ایرانی ها شور هر چیز را در می آوریم
و سعی میکنیم کلا بهمون خوش نگذره

بقیه سعی دارند بهشون خوش بگذره

درود پونی جان

آره واااقعا

الهه چهارشنبه 3 مهر 1398 ساعت 11:03 ب.ظ

سلام .کلی از حرفهای همکارتون خندیدم .واقعا بعضی ها حرف نزنن کمک بزرگی به بشریت کردن.پارسال شب قبل عروسی خواهرزادم نوه عموی مامانم که مهندس جوان بیست وچند ساله تصادف کرد فوت شد وقتی به مامانم خبردادن خیلی به هم ریخت وشوکه کلی رو مخش کارکردیم تا سرحالش کنیم برای عروسی ومجابش که الان هیچ کاری نمیشه کرد .تو تالار و نمیشد کاری کرد ولی بعد تالار وبزن برقص تو خونه مامان سفارش کرد مختصر کنید ولی خانواده ی عروس سنگ تمام گذاشتن آتش بازی وآهنگ کرکننده خلاصه با توجه به نزدیکی محل بزن وبرقص خونه صاحب عزا .بهشون برخورده وبا مامان و همه ی ما سر سنگینن درصورتی که ما بی تقصیریم تازه کلی هم شب عروسی بابت کارهای خانواده ی عروس حرص خوردیم .خداییش ناراحت بودیم ولی کاری از دستمون برنمی اومد .ولی هنوز این سر سنگینی ادامه داره .مامانم میگه خاله ی بابام وقتی عزادار بودن کسی مراسم شادی داشته میگفته برو به مراسمت برس دل من کوره قرار نیست دل شهر کور باشه که .ببخش طولانی شد .خندیدن به حرفهای همکارباعث سر شوق اومدنم شد .خدا مادر همکارتونو بیامرزه .

سلام الهه جان .. اره واقعا بعضی ها حرف که میخوان بزنن به بدترین و تیز ترین شکل ممکنش میگن .
بنده خدا مامان گیر کرده بوده . خدا اون پسر جوون رو رحمت کنه و به دل داغدار خانواده ش صبوری بده .
درک میکنم عزیزم که چقدر بی تقصیر بودید . تنها تمهیدی که میشد انجام داد این بود که محل بزن و برقص بعد از تالار رو به یه جای دیگه که دور ازمنزل عزادار بوده منتقل میشد . چون وقتی جشن بوده دیگه کنترلش از دست خارج می شده و کاملا مشخصه که به " آروم باشید" توجه نمی کنن.
مرسی برامون نوشتیش

نسرین چهارشنبه 3 مهر 1398 ساعت 10:51 ب.ظ http://yakroozeno.blogsky.com/

این بهترین مرهمه برای عزادار که بره تو شلوغی و سرگرم بشه و بنظرم کار بسیار خوبیه اما این مهمونی حالت جشن گرفتن داشته مهربانو جان. کسی که توی سوگ مادرشه، نمی تونه توی جشن کسی شاد باشه. حتی تو رستوران و حالت مهمونی داشتن.
در مورد برنر و گل فکر کردم چقدر حساس شده! مشخصه که دلش توجه می خواد و حق داره.
به مشکی پوشیدن عقیده ای ندارم، حتی برای مادرم به وصیتش عمل کردم و اصلآ مشکی نپوشیدم.

در مورد آمپولها و پیشنهاد به گوگل، چون اونجا تمام شرایط بدنی آدمو نمی دونن، بهتر نیست هر کسی از دکترش بپرسه؟

نه نسرین جونم . تو ایران و تو رستوران هیچ جشنی نمیشه گرفت فقط میشه عکس انداخت و کیک برید و برای کسی که تولدشه کف زد . منظور من هم البته شرکت کردن محمد نبود که این موضوع کاملا شخصیه یکی میتونه شرکت کنه یکی نمیتونه ، منظور من صرفا اون بنده های خدا بود که میخوان تو رستوران دورهمی بگیرن . (از نظر من هیچ اشکالی نداشته کارشون و باید راحت باشن)
در مورد آمپول ها هم دقیقا نوشتم که باید با دکتر متخصص غددشون مشورت کنند .

Zari چهارشنبه 3 مهر 1398 ساعت 09:47 ب.ظ

خب خشم محمد تا حدودی برای من قابل درک هست و بنظرم مهم‌ترین دلیلش سن کم محمد هست، من فکر میکنم عموما از یه سنی به بعد میشه درک بهتری از مقوله مرگ و توقع احترام و همدردی اطرافیان در این زمینه داشت. میدونی اون همکار در مورد بنر حرف اشتباهی نزده ها اما خیلی بد بیان کرده! اما عمیق فکر کنیم میبینیم راست گفته اما قبول دارم درست نبوده اونطور گفتنش. در مورد مهمونی رفتن بعد از مرگ عزیز، بنظرم اگر کسی بتونه خودش را مجبور کنه و برود خیلی عالیه و درستش همینه اما مثلا شرکت در جشن را نمیتونم بپذیرم یعنی بنظرم خیلی سخته و ظلم در حق شخص داغدیده هست.اون آتیش بیار معرکه هم که خیلی آدم مزخرفیه والله(گفتم حرف بد نزنم)

زری جون کاملا درست میگی .. محمد کم سن و ساله و طفلک مدتیه همه کاره ی زندگی شده و نمیتونه این خشم رو کنترل کنه .
در مورد بنر هم حقیقته حرف همکار ولی وااقعا هر حقیقتی قابل عنوان نیست .
درمورد جشن هم من همیشه میگم اگر کسی از نظر عاطفی بتونه بخودش مسلط باشه که حضور داشته باشه هم مشکلی نیست . دوست من سالها از پدر مریض احوال با سن بالاش پرستاری کرد .. واقعا اون بنده خدا زجر میکشید و زندگی نباتی داشت تا بالاخره یک روز به رحمت خدا رفت و هفته ی بعدش عروسی بهترین دوستِ دوستِ من بود . از نظر عاطفی وااقعا هیچ مشکلی نداشت و می گفت خیلی خیلی دلم میخواد دوستم رو تو لباس عروسی ببینم و تو جشنش شرکت کنم ولی از حرف مردم می ترسم . خلاصه که گفتیم به هیچ کس مربوط نیست . تو مهمی که دخترشی و خیلی بیشتر از هر کسی به پدر نزدیک بودی . یه لباس شیک و تیره بهش پوشوندیم و با ظاهری آراسته فرستادیمش جشن اونجا هم یه گوشه نشسته بود و خوشحال بود که حضور داره . به همین راحتی به همین خوشمزگی

شارمین چهارشنبه 3 مهر 1398 ساعت 08:40 ب.ظ http://behappy.blog.ir

سلام مهربانو جان.

خدا کمک کنه محمد این دوره سخت رو بگذرونه و به آرامش برسه.


آره ما هم از این آدما داریم متاسفانه. سوم دبیرستان که بودم بابابزرگم فوت کرد. دقیقا این صحنه جلو چشمم هست که خواهر مامان بزرگم به عنوان دلداری دادن، به مامان بزرگم می گفت: الان دورت شلوغه و خودتم داغی نمی فهمی چه مصیبتی به سرت اومده. بذار اینا برن تازه اون وقت می فهمی چقدر سخته و مشکلات داری

یه خاطره دیگه که تو ذهنم مونده و از یه نظ
دوستش دارم اینه که ۷_۸ سال پیش، بعد از فوت شوهر عمه م (فکر کنم یه مدت قبل چهلمش بود) ما خونه مون روضه داشتیم و من از خواهرم که آرایشگره خواستم وسایلش رو بیاره صورتم رو بند بندازه. بعد مامانم نگران بود به عمه اینها بربخوره و من می گفتم این ربطی به عزادار بودن نداره. مث اینه که بگی دست و صورتت رو نشور چون عزاداری!(من واقعا شوهرعمه م رو دوست داشتم و عزادار بودم). خلاصه قبل روضه فرصت نشد و ما بعد روضه وقتی اکثر مهمونها رفته بودن و فقط چند تا از خودمونی ترها مونده بودن دست به کار شدیم. بعد یهو دیدیم دختر همون عمه هنوز نرفته! حدس بزن واکنشش چی بود؟ اومد بهمون گفت آقا من تازه بند انداختن رو یاد گرفتم، میشه اجازه بدید بقیه ش رو من انجام بدم که تمرین بشه برام! به همین راحتی!

ای جااانم سلام به روی ماهت شارمین جونم .
خدا رحمتشون کنه هم پدر بزرگ رو هم شوهر عمه رو .
خیلی خاطره ی جالبی بود . دختر عمه رو دیدی از قول من ببوسش که انقدر منطقی و راحته

شیرین چهارشنبه 3 مهر 1398 ساعت 05:06 ب.ظ

واقعا یه سری چیزا تا تو ایران منسوخ بشه قرنهااا طول میکشه. اولش اینکه از بقیه انتظار نداشته باشیم. طرف شهرستانه همینکه تماس بگیره و تسلیت بگه کافیه به خدا. یا اینکه چرا بقیه میرن عروسی و مهمونی و ... . والا من پدربزرگم فوت کرد روز پنجم که رفتم سرکار لباسم از همیشه رنگیتر بود چون با مشکی پوشیدن من روح اون بنده خدا آرامش بیشتری نمیگیره و اینکه احترام بعد از مرگ هم به هیچ دردی نمیخوره.

شیرین جون روح پدر بزرگ در آرامش باشه الهی . واقعا بهت افتخار میکنم که طرز فکرو عملکرد به این قشنگی داری

سمانه چهارشنبه 3 مهر 1398 ساعت 05:05 ب.ظ

سلام مهربانو جان ...این کاسه ی داغ تر از آش شدنو قبول دارم ...مادربزرگ مهربون من ک عزیز همه ی فامیل بود واقعا اغراق نمیکنم همه ی فامیل شدیدا دوستش داشتن از مهربونی زیاد ۴ سال پیش بدون هیچ نشونه ی قبلی و در حالی ک سرحال سرحال بود یهو ی روزه حالت فراموشی گرفت رفت دکتر و ام ار ای و گفتن سریع عمل بشه ک تومور داره همه شوکه بودیم اما دو روز بعد سریعا عمل شد و متاسفانه رفت کما و دو هفته بعد هم فوت کرد واقعا مریضیش همون یک روز فراموشی بود و بعد اون دوهفته ی کما ...وقتی فوت کرد ده روز بعدش عروسی نوه ی جاریش بود همون شبی ک مراسم سوم گرفتیم پدربزرگم خودش به دختر برادرش گفت ی موقع عروسی عقب نیفته ک ن من راضیم و نه حاج خانوم اونا هم خوشحال و خندان عروسیشون گرفتن واقعا هم رضایت قلبی مامانم اینا و خاله ها بود اما گویا عروسیشون از اون عروسی های حسابی پر سروصدا و از اونا ک میترکونن بوده اما اسن وسط ی سری آدم هی اومدن پیش مامانم و خاله هام ک خودشون داغون بودن از مرگ ناگهانی مادرشون هی نشستن گفتن اگه بدونید چ عروسی یود نکردن واسه احترام ب شما حداقل یکم کم سروصدا تر نکردن فلان نکردن بهمان ب حدی ک خاله ی منو آتیش کردن ک تا مدت ها با دختر عموش تو قیافه یود ما حرص میخوردیم ک بابا ما خودمون رضایت دادیم عروسی رو چرا اطرافیان میان اینجوری اذیت میکنن و ب قول خودت کاسه داغ تر از آش

سلام سمانه جانم
عزیزم بخاطر فوت مادر بزرگ عزیزت متاسفم ، امیدوارم خدا صبر بده . نمی دونم چرا بعضی ها تا این حد علاقمند به خود شیرینی و ناراحتی انداختن بین آدم ها هستند . دقیقا همینجوریه طرف خودش مشکلی نداره انقدر میان تحریکش میکنند که فکر می کنه اگر واکنش نشون نده حتما خیلی زشته و باید یه حرکتی انجام بده

هوپ... چهارشنبه 3 مهر 1398 ساعت 04:56 ب.ظ

کلا هفته اول مهر معروفه به شلوغی و ترافیک. همیشه هم همین طور بوده. اتوبوسا شلوغ خیابونا شلوغ مردم در حال بدو بدو. امروز ظهر بعد از اینکه نه تپسی نه اسنپ و نه آژانس گیرم نیومد، به سختی یه تاکسی پیدا کردم و چند برابر بهش پول دادم تا از کلینیک برسونتم خونه!

آره وااقعا اعصاب همه خط خطی میشه

راتا چهارشنبه 3 مهر 1398 ساعت 03:31 ب.ظ http://dokhtarikhakestari.blogfa.com

سلام سلااااام
حال مهربانوی گل من چطوره؟اوضاع خوبه؟

سلااام راتای نازنین . خوبم خدا رو شکر . تو هم خوب باشی دختر ماااه

حمیدرضا چهارشنبه 3 مهر 1398 ساعت 03:29 ب.ظ https://khodrofanni.blogsky.com

سلام خانم مهربانو

پاییز شما هم مبارک

واقعا تا این پست به آخر برسه رنگ صورتم چند بار تغییر کرد! قرمز و بنفش و آبی! از شدت خشم و خجالت و ترس.

اصلا به نظرم محیط خیلی باید آروم باشه.

چقدر به لجن کشیده شده اخلاق! می بخشید که از این واژه استفاده کردم!

خدا می دونه وقتی آقا محمد شبا میخاد بخوابه چقدر به حرف های همکاراش فکر می کنه. شاید گریه می کنه.

راستی گلدون خیلی خیلی قشنگ بود.

سلام حمید جان
ممنون دوست عزیز و جوان من
درسته واقعا شرایط سختی داره براش دعا کن لطفا از این حال بیرون بیاد .
ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد