دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"زندگی رو زندگی کنیم"

سلام عزیزای دل . امیدوارم اونایی که مثل خودم این هفته های اخیر زیاد رو به راه نبودن، بهتر باشن .


مامان اینا منزلشون رو بازسازی کردن و به همین دلیل کلی وسیله ی قدیمی که از وجودشون بی خبر بودیم  اومده بیرون. 

لا به لای اونا یه دفترچه پیدا شد که مکاتبات روزانه  بین من و مربی مهد مهردخت در دی ماه سال هشتاد، یعنی درست همین روزهاو در دو سال و نیمی مهردخت.


 دیشب نشسته بودم تو تخت خوابم و تو دل شب یادداشت ها رو می خوندم . به تاریخ 30 دی  رسیدم که درست هجده سال قبله. 



30 دی تولد پدر مهردخته. نوشتم امروز وقتی برگشتیم خونه مهردخت دختر خیلی خوبی بوده و تو جمع آوری خونه و درست کردن کیک تولد پدرش کمک کرده بعد هم رفته پشت در قایم شده و وقتی پدرش اومده، پریده و گفته تولدت مبارک .

 جشن کوچیک ما با مامان مصی و بابا عباس برگزار شده و و مهردخت موقع شام دوتا دستاشو کرده تو کاسه ماست موسیر و مالیده به صورتش و من گفتم خیلی صورتت زشت و کثیف شده و با همین ریخت و قیافه ازت عکس می گیرم(اصلا نمیدونم اون عکسا کجا هستند)و برای بار دوم بردمش حمام . قبل از شام هم همه رو مجبور کرده تا اونجایی که ممکن بوده دستامونو بردیم بالا و شعر خوندیم " یادمه تو شعر می گفت : دستامونو می بریم بالا و یه ریتم خاص داشت و مربوط به شکرگزاری از خدا بود... 


بنظر می رسه یه خانواده ی سه نفره ی معمولی بودیم ولی من می دونم که موریانه پایه های زندگی مشترکمون رو سست کرده بود و درست همین روزها بود که به فکر جدایی افتادم و دوسال بعد همه چی تموم شده بود . 


مواظب آدم های خوب زندگیمون باشیم . رابطه ها با عشق و ایثار متقابل دوام میاره و خدا نکنه آدم ها از روی ترس و ناتوانی یا یک سری ملاحظاتِ جانبی کنار هم بمونن. زندگی رو زندگی کنیم عزیزان من .


 دوستتون دارم . 

نظرات 12 + ارسال نظر
صفا شنبه 19 بهمن 1398 ساعت 01:14 ق.ظ https://mano-tanhae-va-omid.blogsky.com/

بغضم گرفت مهربانوجون . یاد دوران تلخ و شیرینی افتادم که بچه ها کوچک بودن و وقتی جدا شدم یک روز با دیدن شادی و خنده های بچه ها احساس کردم که واااای انگار من قبلا متوجه این شادیها نمیشدم ...
خدا رو شکر از اونهمه فشار راحت شدیم خوبه که سختیها وتلخیها فراموش میشن .

آره واقعا صفا جون منم بارها به این موضوع فکر کردم و خدا رو بابتش شاکرم

مهناز پنج‌شنبه 3 بهمن 1398 ساعت 11:58 ق.ظ

عزیزی مهربانو جااان

قربون محبتت مهناز جون

غریبه پنج‌شنبه 3 بهمن 1398 ساعت 07:44 ق.ظ

سلام
اورامان که وبلاگی نبود
من دفتر خاطرات داشتم
تازه یک دفتری هم داشتم که کل فیلم هایی را که در سینما می دیدم را یادداشت می کردم
تمام عکس هایم هم تاریخ دقیق دارد مثلا دوشنبه سوم بهمن
اون قسمت آخر نوشته خیلی چسبید
باز خوبه خودتو را فدای بچه نکردی که بمانی و بسازی

سلام
چقدر عالی و چقدر باارزشن این دفترچه ها بعد از سالیان سال . ممنونم از لطف همیشگیت

رهگذر چهارشنبه 2 بهمن 1398 ساعت 11:58 ب.ظ

سلام
مدتهاست که وبلاگتون رو میخونم و لذت می برم از تلاشتون برای سرزنده موندن.
خاطراتتون رو قبل از اینکه رمزگذاری کنید خونده بودم.
این پستتون خیلی به جا بود. اطرافمون دور از رابطه های به ظاهر معمولیِ موریانه خورده ست.
یه رابطه پایدار سرمایه گذاری و برنامه ریزی مداوم میخواد. ممنون از این تلنگر مهم با اینکه دل خودتون رو تنگ و فشرده کرد.

سلام ممنون از لطفت رهگذر عزیز . خواهش میکنم من همه ی تلاشم اینه که اشتباهات همو تکرار نکنیم و اگر بدونم باعث میشم فقط یه نفر دیگه راحت تر زندگی کنه خیلی خوشحال میشم

Peepbo چهارشنبه 2 بهمن 1398 ساعت 09:54 ب.ظ

دستامونو میبریم بالا
با هم دیگه میکنیم دعا
آهایخدا خدا خدا
بشنو دعاهای مرا
دعا برای مادرم
دعا به شادی بابا
به خانه ها صفا بده
به جان ما وفا بده

عزززیزم یادش بخیر اره همین بود

مینو چهارشنبه 2 بهمن 1398 ساعت 01:55 ب.ظ http://www.ghozar.bayan.ir

دستامونو میبریم بالا با همدیگه می کنیم دعا
دعا برای مامان دعا برای بابا ....
شعری که الانم بچه های من تو مهد می خونن

آخی اره عزیزم همین بود .. یادش بخیر قربون انگشتای کوچولوش چقدر دلم برای اون وقتاش تنگ شده

طیبه چهارشنبه 2 بهمن 1398 ساعت 10:35 ق.ظ http://almasezendegi.mihanblog.com/

سلام مهرباو ی عشقم
من دوباره این روزها خیلی رقیق القلب شدم و با خوندن پستت بغض کردم و یه کم اشک ریختم ولی بعدش خودم رو جمع کردم.اداره هستما

سلام عزیز دل من
قربون قلبت برم طیبه ی نازنینم .

ساغر سه‌شنبه 1 بهمن 1398 ساعت 11:06 ب.ظ

عزیزمی عزیزمی مهربانو جان.
تنت سالم باشه همیشه خانم فهمیده و پر از عشق و شور و حال.شما رو ادم فهمیده و فروتن و پر عاطفه و پر محبت و پر احساس و خوش قلب و زودرنج و عزیز میبینم.روز و شبت پر از ارامش و دل خوش.میبوسمت.

ممنون ساغر نازنینم . بهترین ها رو برات آرزومندم

نسرین سه‌شنبه 1 بهمن 1398 ساعت 02:45 ب.ظ http://yakroozeno.blogsky.com/

فقط اینو می دونم که عشق را باید بیشتر از هر چیزی آبیاری و تغذیه کرد وگرنه ناپایداره. بخصوص به همون دلیلی که تو گفتی.
نه لیاقت تو رو داشت بعنوان همسر نه لیاقت دختر گلی مثل مهردخت

تو خوده عشقی

عززیز دلمی نسرین جون خیلی دوستت دارم

سینا سه‌شنبه 1 بهمن 1398 ساعت 02:08 ب.ظ

من که دلم برای بچگی دخترم خیلی تنگه. تو رو نمی دونم.

من کلن دلم براش تنگه .
آره سینا دلم میخواد دوباره کوچولو بشه مثل اون وقتا بغلش کنم ، الان بیشتر اون منو بغل می کنه

تیلوتیلو سه‌شنبه 1 بهمن 1398 ساعت 01:08 ب.ظ https://meslehichkass.blogsky.com/

دستا مونو میبریم بالا

با هم دیگه میکنیم دعا

عمر زیاد بده خدا

هم به بابا هم به مامان

خدا ما ها رو دوست داره

دعاهامونو قبول داره

چشم میدوزیم به آسمون

میگیم خدای مهربون

قصه رو از ما بردار


شکر خدا که روزهای سخت گذشتند و روزهای خوب جاشون را گرفت
و خدا را سپاس که عزیزانت در کنارت هستند و الان پایه های زندگیت محکمه و مهربونی و محبت در اطرافت موج میزنه ، در کنار عزیزانی هستی که همه با هم برای آرامش همدیگه تلاش میکنید و هیچکس حاضر نیست حتی ذره ای از آرامش دیگری را بر هم بزنه... شکر

قربوونت تیلوی نازززم
آرررره همین بود دختر . بغض گلومو گرفته .. چه روزایی گذشته و این کاغذا چه عمرشون از عمر زندگی مشترک ما بیشتر بوده . مرررسی برام نوشتی مرسی که این چیزای حال خوب کن رو یاداوری کردی .. مرسی مهربون دوستت دارم

رهآ سه‌شنبه 1 بهمن 1398 ساعت 12:34 ب.ظ http://Ra-ha.blog.ir

مهربانو جانم باورت میشه 18 سال گذشته باشه؟
زود گذشت برات یا دیر؟

خدا مهردخت جان برات حفظ کنه

به سرعت باد .. آسون نبود ولی سرعتش هم زیاد بود .
ممنونم عزیز دلم خدا عزیزانت رو نگهداره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد