دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"سفر خانوادگی"

چند ساله مهردخت  سفر زمستونی به شمال رو میخواست و بالاخره اواسط بهمن ماه بود که با مینا، ساز سفر تو تعطیلات اواخر بهمن ماه رو کوک کردند .

 تصمیم گرفتیم دوشنبه بعد از ساعت کار حرکت کنیم و طوری برگردیم که شنبه محل کارمون باشیم .

 مرخصی روز چهارشنبه رو گرفتم و البته  با مدیر هماهنگ کردم که شاید شنبه یعنی دیروز رو هم مرخصی باشم . حالا همه ی خبرگزاری ها ،  سرمای بی سابقه و بارش برف شدید رو گزارش می کردن . 

یکشنبه تا دیروقت با مهردخت بیرون بودیم و حتی یه لنگه جوراب هم جمع نکرده بودیم. وقتی به خونه اومدیم هم، فقط در حد دوتا ملحفه و دوتا رو بالشی و یه پتوی مسافرتی (همون قرمز طلایی خوشگله که تو عکس پستای قبل دیدین  ) رو گذاشتم رو مبلا و خوابیدیم 


صبح دوشنبه نشسته بودم پشت میزم ، قرار بود هشت شب حرکت کنیم . با خودم حساب می کردم چهارو نیم از داره میام بیرون ، یکساعت بعد می رسم خونه، سر راه چراغ های ماشین رو  تعمیر و بازدید میکنم (سمت شاگرد سوخته بود)بعد تند تند وسایلی که به مهردخت لیست دادم رو میذاریم تو ساک و دیگه آماده ایم برای حرکت. 


اما انقدر بچه های اداره اومدن گفتن واای چه جراتی دارید میخواید ساعت هشت حرکت کنید و سرد میشه برف میاد، می مونید تو جاده گرگ ها می خورنتون، ساعت یازده و نیم از اداره زدم بیرون .

 نفس زنگ زد گفت : مهربانو برات زنجیر چرخ خریدم دارم میارم . رفتم چراغ سوخته رو عوض کنم، پرسید معمولی میخوای یا خوب ؟گفتم : لطفا خوب بنداز دارم میرم تو جاده .

 گفت: کیت راهنمات هم خراب شده اونم برام تعمیر کرد، شصت هزارتومن هم ازم پول گرفت و البته به محض رسیدن به نوشهر چراغه دوباره سوخت و رفتم سی تومن دیگه پول دادم و دوباره عوضش کردم . 


بعد چشمم به سبزی خورد کنی محلمون افتاد و به خودم گفتم کاش رول کوکو سبزی با ماست چکیده برای تو راه درست کنم که اگر موندیم تو جاده و گرگ ها خواستن ما رو بزنن به بدن، اقلا مزه ی کوکوی خوشمزه بدیم 


فلذا رفتم سبزی کوکو و ماست چکیده  و کمی هم شیطون گولم زد ژامبون و پنیر ورقه ای پروسس  خریدم. کمی بعد، نفس جان هم زنجیر چرخ رو آورد. 


رسیدم خونه یادم افتاد برای دارسی غذا درست نکردیم . همونطور که به مهردخت چشم غره های ترسناک می رفتم، دوتا ماهی تابه مستطیلی کوکو درست کردم و غذای دارسی رو هم بار کردم . خوشبختانه هوا سرد بود گذاشتمشون جلوی پنجره خنک شد لابه لای کوکوها ماست چکیده و ژامبون و پنیر گذاشتم ، پیچیدمشون و فرستادم تو یخچال. 

غذای دارسی رو هم میکس کردم و ریختم تو ظرف مخصوصش .ساعتِ حرکت،  به چهار تغییر کرده بود.  با مهردخت می دوییدیم تو خونه و وسایلا رو تو ساک جا می دادیم ، دارسی هم هاج و واج مونده بود که چرا ما دوتا اینطوری میکنیم .


من گفته بودم کار به دوتا ساک نکشه و کل وسایل تو یه ساک و کوله جا بشه، مهردخت هم بصورت متصل غر می زد . با هر مکافاتی بود بالاخره ساعت چهار زدیم به جاده . خوشبختانه منم دارسی رو بغل کردم و نشستم پشت، چون از قبل هماهنگ کرده بودم که مهرداد رانندگی کنه.


 اتفاقا هیچ مشکلی هم نداشتیم و خیلی راحت و خلوت ساعت نُه رسیدیم نوشهر . فقط هوا خیلی سرد بود و متاسفانه شومینه روشن نمیشد اسپیلت هم اونقدری که باید گرم نمی کرد.

ولی اتاق خواب ها بخاری گازی خوبی داشت و خوشبختانه راحت خوابیدیم . روز سه شنبه هم هوا سرد و بارونی بود ولی با همون شرایط به منطقه ای بنام آویدر رفتیم که دریاچه ی مصنوعی و سفره خانه ای در دل دریاچه داشت . روی تخت ها کرسی زده بودند و گرمای دلچسب کرسی با سرمای محیط و منظره ی دریچه و هوای خاکستریش بسیار زیبا بود.


 چهارشنبه صبح هوا آفتابی شد، خوراک گشت و عکاسی. اما  قشنگی این سفر برای من ، صرفا" حضور همه ی خانواده بود .. خیلی وقت بود که با هم سفر نرفته بودیم ولی نکته ی غم انگیزی هم داشت و اونم این بود که حس میکردم روند پیری در مامان و بابا ، مخصوصا مامان سرعت بیشتری گرفته .تو سفر چند بار پنهانی گریه کردم . یک بار همون روز سردی که رفتیم دریاچه و برای سگ های بی گناه غذا برده بودم و اون ها با بدن های لاغر و نگاه سپاسگزارشون غذا می خوردن و می لرزیدن .چند بار هم بخاطر مامانم که همیشه تر و فرز دیدمش ولی حالا به وضوح پیر و کند شده . 


(عروس و داماد آینده هم که تو عکس هستن)


متاسفانه  خبرهای بدی از گیلان و قطعی آب و برق بهمون می رسید و از صمیم قلب دعا می کردیم همه ی مردم و حیوانات کمتر اذیت بشن و در امان باشن .


دارسی هم تو اتاقمون یه پنجره پیدا کرده بود و صبح ها می رفت مینشست لبه ش و بیاد پنجره ی اتاقش تو تهران ، بیرون رو تماشا می کرد. 


یه شب بغلش کردم اومدم تو پذیرایی نشستم (نمیدونم قبلا گفتم که دارسی اصلا اجتماعی نیست و تلاشمون برای اجتماعی کردنش هم بی فایده بوده یا نه؟) همه دلشون ضعف می رفت برای اینکه نازش کنند ولی خوب میدونستن دوست نداره . 


آخر سر یکمی مهرداد و یکمی هم مامانم اومدن نازش کردن و در کمال تعجب دیدیم هیچ واکنش بدی نداره و خیلی خانوم و متین تو بغل من نشسته بود و نگاه می کرد فقط اون آخراش مهرداد یکم بی جنبه بازی در آورد و دیگه ول نمی کرد هی دست به دمش می زد و می گفت : " گوگووولی تو چقدر نااازی آخه با من دوست باش" دارسی یکمی غر غر ها ی ریز کرد که مهرداد هم گفت : خیلیه خوب بابا بی اعصاب و رفت  رو مبل نشست ولی جالب اینجا بود، همین که مهرداد نشست سرجاش، دارسی رو کرد به من و شروع کرد چپ و راست منو زدن !!! 

عین کیسه بوکس با دوتا پنجه هاش می زد رو دست من و غر میزد . وقتی از شوک این کارش دراومدم ، زدم زیر خنده . گفتم : دق شماهارو سر من خالی کرد . در واقع داشت میگفت : فلان فلان شده بیخود می کنی اجازه میدی به من دست بزنن!!


و بالاخره پنجشنبه ساعت شش بعد از ظهرحرکت کردیم و ساعت ده و نیم خونه بودیم . اینم شد مسافرت زمستونی به درخواست مهردخت . 

میگن هیچ جا خونه ی خودمون نمیشه، راست میگن ، حتی دارسی هم پنجره ی خودش رو می خواست و حالا که اومدیم خونه رفته نشسته سرجای همیشه ش .



اینم بازار ماهی فروش های نوشهر 



دوستتون دارم عزیزای من . 


پینوشت: راستی باران جانم همونجا خیلی یادت میکردم و آب و هوای شمال من رو یاد تو و کامنتای پر از محبتت می انداخت 



نظرات 27 + ارسال نظر
سحر جدید دوشنبه 5 اسفند 1398 ساعت 01:20 ق.ظ http://kamandmaman

همیشه به سفرو شادی.....خدا مامان و بابات رو سلامت برات نگهداره ....منم مثل مهردخت عاشق سفر های زمستانیم‌...

ممنون سحر عزیزم . خدا عزیزان رفته ت رو رحمت کنه قربونت . منم دوست دارم ولی رو راست با امکانات خوب و با اطمینان نه اینکه تن و بدنم از سقوط هواپیما یا جاده های ناامن و سقوط بهمن و ریزش سنگ از کوه بلرزه .

افق بهبود یکشنبه 4 اسفند 1398 ساعت 12:04 ب.ظ http://ofogh1395.blogsky.com

خوشت میاد چطور خواننده هات از خودت دقیقتر مطالعه میکنند

آررره واااقعا عاااشقتونم

سهیلا شنبه 3 اسفند 1398 ساعت 04:01 ب.ظ http://Nanehadi.blogsky.com

خدا رو شکر به سلامتی رفتید و برگشتید.خیلی بامزه است دارسی.درست مثل بچه های کوچولو.غر و نقش مال مامانشه.

مرسی عزیزم . آره واااقعا

مامان ثنا و حسنا چهارشنبه 30 بهمن 1398 ساعت 11:00 ق.ظ

همیشه به سفر

مرسی عزیزم

افق چهارشنبه 30 بهمن 1398 ساعت 08:25 ق.ظ http://ofogh1395.blogsky.com

حقیقتا از اینکه اینقدر به فکر گرگها بودین که غذای خوشمزه بخورن سپاس

گرگ ها؟؟ افق جان تو پست من سگ بود ولی گرگ نه
به هر حال خواهش میکنم

-------
بعدا نوشت: هاااا حالا گرفتم البته دروغ چرا بازم به راهنمایی یکی از دوستای گل وگرنه حواس ندارمم که

سینا سه‌شنبه 29 بهمن 1398 ساعت 01:37 ب.ظ

یاد پارسال بهار افتادم که دسته جمعی رفته بودیم زیارت

برگشتنی چی شد

Baran سه‌شنبه 29 بهمن 1398 ساعت 11:19 ق.ظ http://haftaflakblue.blogsky.com/


خیلی دوستتون داااارم

مرررسی خوش قلب جانم

زری سه‌شنبه 29 بهمن 1398 ساعت 10:23 ق.ظ http://maneveshteh.blog.ir

من هم چند سال پیش که با بابام و مامانم اینها همگی عکس دسته جمعی آتلیه ای انداختیم تو اون عکس متوجه ی پیر شدن بابام شدم و اصلا اون عکس را دوست ندارم با اینکه هر که میبینه وااای چه عکس خوبی که همه هستید اما من دوستش ندارم:(

آخی عزیز احساست رو کاملا درک می کنم
خدا برامون نگهشون داره

متولد ماه مهر سه‌شنبه 29 بهمن 1398 ساعت 09:46 ق.ظ

واقعا سفر با خانواده خیلی خوبه حالا فصلش مهم نیست، الهی همیشه جمعتون جمع باشه عزیزم

مرررسی عزیز دلم .

غریبه سه‌شنبه 29 بهمن 1398 ساعت 09:37 ق.ظ

سلام
به خودم گفتم ماشاالله به این دل و جرات توی این زمستانی به دل جاده زدن و در صورت لزوم زنجیر هم انداختن کار هر بانویی نیست
ولی در ادامه دیدم مهرداد کمک کارت بوده !
شانس آوردید سمت رشت نرفتید بیست هشت ساعت مسافر ها توی جاده موندند
دنیا همین است ما پیر شدیم تا شماها جوان بشوید
لامپ را همیشه گازی بیانداز عمرش بدک نبود

سلام
والا من همیشه خودم تو این شرایط توصیه می کنم سفرهای غیر ضروری نرن ولی حالا به دام مهردخت و مینا افتادم .
اره خدا رو شکر تعدادمون کم نبود . نمیدونستم درمورد لامپ گازی ممنون که گفتی

صفا دوشنبه 28 بهمن 1398 ساعت 06:22 ب.ظ http://Mano-tanhae-va-omid.blogsky.com

همیشه به سفر و تفریح .اول نگران شدم گفتم نکنه تو برف موندین . خدا رو شکر یهتون خوش گذشته . احساست رو در مورد مادر خوب درک میکنم . همینکه بچه های قدر شناسی مثل شما دارن کلی باعث دلگرمیشون هست . انشااله سلامتی کامل رو بدست میارن و سرحالتر میشن .

مرسی صفا جانم
فدات شم ممنونتم دعاش کن لطفا

سهیل دوشنبه 28 بهمن 1398 ساعت 05:14 ب.ظ http://Www.parchenan.blogfa.com

از بس کم سفر رفتیم
سفر رفتن رو بلد نیستیم
می‌ترسیم

عالی بوده کارتون
همیشه به سفر

ممنونم سهیل جان

مجید وفادار دوشنبه 28 بهمن 1398 ساعت 02:17 ب.ظ

سلام مهربانو
ایشاله همیشه بخوشی و سفرخانوادگی

سوغاتی ما یادت نشه بفرست زودتر کپک نزنه

ولی واقعا خیلی چاق شدی
یه فکری بکن
دارسی رو نگاه کن یاد بگیر
چند برابر اون گربه وزن داری واقعا؟؟
الان براحتی 80 کیلو اضافه وزن داری

خدا پدر مادر و نگه داره همون پیرشون هم بزرگترین نعمته

سلام .
چاق خودتی
آلهی آمین

Azi دوشنبه 28 بهمن 1398 ساعت 11:46 ق.ظ

سلاااام عاشق تک تکتونم امیدوارم همیشه دلتون به هم گرم باشه و سلامت و تندرست کنار هم لذت ببرین برای همه آرزوی خانواده گرم دارم که از بزرگ ترین لذت هاست

ممنون آزاده ی عزیزم خیلی مهربونی . همه ی این خوب ها که گفتی نصیب خودت باشه

Baran دوشنبه 28 بهمن 1398 ساعت 10:55 ق.ظ

به به..دایم به سفر وتفرج...
مهربانوی عزیز دلمخیلی ممنون که به یادم بودین،دل ب دل راه داره بلامیسر
قربان لبخند و
صورت بهتراز ماهتون ...شال تون خیلی خوشرنگِ و
خیلی به اتون میاد و آدم دوست داره همین جور نگاهتون کنه
خدایا مراقب مهربانوجان و
عزیزان عزیزشون باش

ممنون مهربون جانم
عزیزم خدا شما رو هم برای من نگهداره

سمیرا دوشنبه 28 بهمن 1398 ساعت 10:49 ق.ظ http://Samisami64.blogfa.com

ما اصالت پدریمون برای باکو هست و مادرم هم تهران.میدون شوش

ما بچه ها هم ناف ناف شابدالعظیم...
هر وقت اومدی سمت ما هم یه ندا بده در خدمتیم نااازنینم

از اون تهرونی های اصیل هستید پس عزیزم
قربونت برم آباد و برقرار باشید

سمیرا دوشنبه 28 بهمن 1398 ساعت 10:47 ق.ظ http://Samisami64.blogfa.com

ببخشید مهرباتو جون که من پر حرفی میکنمااا

عزیزم راستش نه وطن اصلیم نیست رشت.تو وبم پارسال نوشتم موضوعش رو‌‌.

من یه داداش دارم که استاد دانشگاه هست تو رشت.خانم داداشم رشتی هست و هشت سال پیش ازدواج کردند و شرطشون این بود داداش بره رشت زندگی کنه .چون زن داداش اینا دو تا خواهر بیشتر نیستن و برای مامان و باباش سخت بود دوری از دخترشون که بیاد تهران.

مامانم هم به خاطر یه سری مشکلای اعصابش که بعد از فوت پدرم سراغش اومد و هی از این دکتر به اون دکتر میرفت .پارسال به پیشنهاد من یه خونه کوچولو هم تو رشت رهن کرده که به خاطر روحیه و هواش بره چند ماه یه بار و باز بیاد تهران خونه ش ولی خب اینروزها میگه نه نمیتونم دیگه اونجا بمونم و منم هر چی میگم مامان جان اخه شهر به اون خوبی چرا اخه اینجور میگی.میگی اخه خانوادم همشون تهرانن.
بیشتر دلتنگ مادر بزرگم میشه

اختیارداری عزیزم
چه جالب سمیرا جون من نمیدونستم . خدا بابا رو رحمت کنه . حق داره طفلک خدا همه شونو برات نگهداره

یه مادر دوشنبه 28 بهمن 1398 ساعت 09:36 ق.ظ

سلام مهربانوجان خوبی .واقعا شمال تو زمستون هم لذت بخشه.پارسال عید ماهم چند روزی نوشهر بودیم وبا وجودسرما ی هواخیلی خوش گذشت.همیشه به شادی باشی درکنار خانواده دوستداشتنی

سلام عزیزم
آخی شم هم پس تجربه ی مشابه ما رو داشتیم . خدا رو شکر خاطره ی قشنگی برات شده عزیزم

سمیرا دوشنبه 28 بهمن 1398 ساعت 09:10 ق.ظ http://samisami64.blogfa.com

همیشه به سفر و دور همی با خانواده ی گل و نازتتتتت

ماشالا دارسی جون چه تپل تر تر شدهههههه

منم دوازده روزی رفته بودم رشت با مامانم ..علی هم سه روز تونست

مرخصی بگیره و اومد و با هم برگشتیم....نمیدونم رشت چی داره

که من ایییینقدر عاشقشمممممبهت بگم روزی سه ساعت

پیاده روی میکردم باورت میشه؟؟هوا مظلوب و عالی و تمیییییزززز

مرسی سمیرا جونم به به حسابی کیف کردی پس . معلومه که رشت بهترینه چون وطن اصلیته عزیزم چه حال خوبی پیاده روی تو هوای پاک

کیهان دوشنبه 28 بهمن 1398 ساعت 08:39 ق.ظ http://mkihan.blogfa.com

درود بر مهر بانوی عزیز
و مرسی که ما را در این مسافرت با خود شریک کردی
می دونی ؟ماها خودمون حس نمی کنیم که درایم پیر می شیم چونکه یه روند کند و بطییه اما اونهایی که از بیرون به ما نگاه می کنند بهتر این روند را مشاهده می کنند.
و خوب فرسودگی به هر حال دلگیر کننده اس
برای کپتن عباس و مادر دعا می کنم و امیدوارم که همیشه شاد و سلامت باشند و با همدیگر از زندگی لذت ببرید .آمین

درود کیهان جان عزیزمی شما
کاملا درست میگی . مرسی از دعا های قشنگت

ردپا دوشنبه 28 بهمن 1398 ساعت 08:37 ق.ظ http://radepa.bushehr.ws

سلام مهربانو جان همیشه به سفر و خوشی و گردش.
عید رو برنامه ریزی کنید افتخار بدین که ما میزبانتون باشیم و تشریف بیارید بوشهر. اینجا عیدا هوا خیلی خوبه ها

سلام عزیزم ممنونم قربونت . به به دختر جنوبی عزیزم . معلومه که معرکه ست . ان شالله امسال عید مراسم مینا جون رو برگزار میکنیم . منم میشم نون زیر کباب

لیلی۱ یکشنبه 27 بهمن 1398 ساعت 11:13 ب.ظ

مهربانو جانم خدارو شکر ک خوش گذشت و صحیح و سالم برگشتین
خدا مامان و بابا رو هم حفظ کنه برات همراه با تندرستی
ضمنا عکسها خیلی عالی بودن

ممنونم لیلی جان . مرسی عزیزم خودا عزیزان تو رو هم حافظ باشه
مرسی گلی

رهآ یکشنبه 27 بهمن 1398 ساعت 10:57 ب.ظ http://Ra-ha.blog.ir

چه پست خوب و پر انرژی.
همیشه به خوشی و دور هم بودن و لذت بردن
من هم خیلییی دلم میخواد زمستون، شمال تجربه کنم. فصل آی دیگه رو جز تجرباتم دارم و به پاییز رتبه اول میدم :) انقد که دلبر و معرکه و خلوت.

مرسی رها جون . آره واقعا خلوتیش تو فصل های خنک بهترین آیتمشه

نیکی یکشنبه 27 بهمن 1398 ساعت 09:55 ب.ظ

سلام مهربانو جااانمم آخیییششش چقد این پستتون خوب قشنگ بوی زندگی میداد .مرسی بانو جانم...خوش باشین همیشه

سلام نیکی جان .
ممنون از لطفت به همچنین

مریم یکشنبه 27 بهمن 1398 ساعت 06:18 ب.ظ http://navaney.blogfa.com

کمترین آرزویم این است:
هرگز با چشمان مهربانت، نامهربانی روزگار را نبینی ناز بانو!
“روزت مبارک”
همیشه به گشت و گذار عزیزم
چقدر استرس داشتم تا به آخرش که خیالم راحت شد،همش فکر میکردم تو برف گیر نکنید،خدای نکرده

قربونت مریم مهربون و عزیزم . الهی برای تو هم بهترین ها مقدر باشه . روزت مبارک خانوم گل
نه خدا رو شکر همه چی زعالی بود

نوشین یکشنبه 27 بهمن 1398 ساعت 03:34 ب.ظ http://nooshnameh.blogfa.com

عزیز دلم خیلی خوشحالم که سلامت رفتین و برگشتین. همیشه در کنار هم خوش و سلامت باشین.
دارسی که عشقه. اصولا بخشی از اجتماعی بودن گربه ها تو ذات خودشونه به نظر من و شاید به مرور زمان هم بهتر بشن. خودت تفاوت بین سندی و سیمبا رو میدونی. سندی اصلا بغل نمیاد و ثانیه ای حتی خود مارو تحمل میکنه اما خب بسیار مهرطلب و نوازش طلبه. سیمبا رو هرچقدر بچلونیمش اصلا و ابدا اعتراض نمیکنه و طفلک صدای اعتراضی هم نداره و از سندی خیلی اجتماعی تره. ممکنه دارسی یه کم که بزرگتر بشه و اعتمادش به اطراف هم بیشتر بشه کمی منعطف تر بشه دخمل مغرورمون
من از پنجره به تلویزیون گربه هام یاد میکنم. دونه هم میریزم پشت پنجره که ساعاتی از روز فیلم راز بقا و اکشن هم ببینند

ممنون نوشین جون . آره دقیقا شخصیتاشون مثل خود ما متفاوته عزززیزم چقدر سندی و سیمبا گوگولین
امیدوارم یکم با اخلاق تر بشه این دخمل ما
راست میگی واقعا دقت و تمرکزشون یه جوریه انگار دارن تی وی میبینن . ای جاان راز بقا رو خوب اومدی

نسرین یکشنبه 27 بهمن 1398 ساعت 02:59 ب.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

همیشه به سفر و خوشی ایشالا
در مورد مادرت ناراحت شدم. غصه نخور، کمرشون خوب بشه باز قبراق میشن.

ممنون نسرین جونم . امیدوارم زودتر حالش خوب بشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد