دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"چرا گاهی اینطوری میشه"

هفته قبل این پست رو نوشتم ، داشتم ویرایش می کردم که یه تلفن باعث شد، مثل فنر از پشت میز اداره بپرم و برم سمت خونه ی بابا اینا... . خدا رو شکر الان حال همه مون خوبه ولی خیلی بهمون ساعت ها و روزهای سختی گذشت . تو پست بعدبراتون می نویسمش . 


*************

باید حداکثر ساعت شش و نیم بیدار میشدم . ولی هفت و بیست دقیقه چشمام باز شد. 

دور و برم رو نگاه کردم دارسی نه کنارم بود نه پایین تخت نشسته بود . رو زمین  اتاقم رو هم چشم گردوندم بازم نبود . با خودم گفتم چه خوابش سنگین شده، حتی الانم که از تخت اومدم پایین نمیاد اینجا.

آخه اگر صبح ها تو اتاقم نباشه به محض اینکه از تخت میام بیرون اونم خودشو میرسونه تو اتاق و هی کله شو به پاهام میماله و با اون صدای ظریفش میو میو که نه ، باهام حرف میزنه . 


چشمام نیمه باز بود، راه افتادم تو راهرو و امیدوارم بودم به هال که برسم دیگه خوابم پریده باشه . وسط راهرو پام به یه توده ی نرم برخورد کرد ... وااای خدای من دارسی بود . زمین رو نگاه کردم چشماشو تند تند بهم میزد و یه حالت گیج و گنگی تو نگاهش بود " لابد با خودش میگفته : دِ لامصصصب، چته سر صبحی .. چرا همچین میکنی؟ تو که تا دیشب آدم نایسی بودی!!"


نشستم رو زمین ،خواب به سرعت نور از سرم پرید.  به غلط کردن افتاده بودم هی صداش کردم سعی کردم بغلش کنم ولی در میرفت . بعد از چند بار قربون صدقه رفتن یواش یواش ترسش ریخت و اجازه داد بغلش کنم . آوردمش کنار پنجره نشستم یه ده دقیه نازش کردم و باهاش حرف زدم . دوباره شل و ول شده بود و خر خر می کرد .. یادم افتاد که باید برم اداره .. دستامو باز کردم ، رفت روی تخت دراز کشید . پاشدم کارامو کردم و براش غذا گذاشتم تقریبا هشت بود از خونه بیرون اومدم . خوشبختانه زود رسیدم اداره و جای پارک عالی هم پیدا کردم و آخرین ثانیه های 8/15 چهره مو رو ثبت کردم . ولی وااای دلم هری ریخت پایین " عینکم دور گردنم نبود" 

فیلمو زدم عقب .. جلوی میز توالت عینکو درآوردم مقنعه لعنتی رو سرم کردم و یادم رفت دوباره عینکو بندازم گردنم 

نشستم سر جام کامپیوتر رو روشن کردم ولی هیچی رو درست نمی دیدم . صفحه رو بزرگ کردم رفتم سراغ اسنپ باکس که بره خونه عینکو از مهردخت بگیره . خدای من، سی و پنج هزارو پونصد تومن !!! 

داشتم تو دلم به دوستِ نفس که پارسال برام عینک دوکانونه درست کرد فکر می کردم  که چطور  بعد از سه هفته نتونستم باهاش کنار بیام و بهش عادت کنم .


آقای دکتر، خیلی خوشگل وقتی بهش زنگ زدم گفتم من با این عینک نمی تونم کار کنم گفت : نه کار که نمیشه کرد . پشت کامپیوتر نمیتونی استفاده کنی !!! گفتم : آقای دکتر من اون روز خودمو هلاک کردم بس که گفتم من بیشتر ساعت روزم تو اداره و پشت سیستم می گذره خونه هم که میام بازم در حال خوندن نوشتنم ... 

خلاصه عینکه همینطوری افتاد گوشه خونه . 


گیج و ویج بودم که یکی از بچه ها گفت: بیا برو داروخانه از این عینکای مطالعه بگیر . گفتم: بابا اینهمه برو دکتر بیا و تست سنجش بینایی بده اخرش اونی که باید بشه نمیشه حالا برم داروخانه بگیرم؟ گفت: از هیچی بهتره .. عینکو بگیر بذار همینجا بمونه . 


پاشدم رفتم و اتفاقا چه عینک خوبی هم گرفتم ، مشکلم حل شد اومدم نشستم سرجام . 


راستی من سالهاست تیرویید کم کار دارم و باید هر روز یه قرص لوو تیروکسین 50 میلی گرم بخورم .خارجی هم میخورم که عوارض کمتری داره. تقریبا دی ماه بود که نایاب شد . دیروز از داروخانه پرسیدم گفت: فقط 100 میلی گرمش رو پخش کردن ولی خیلی گرون شده . گفتم: اشکالی نداره 100 رو نصف میکنم می خورم . چند شده مگه ؟ داشتم حساب میکردم 40هزارتومن شده 80-90 تومن که گفت 190 هزارتومن و برق از کله م پروند . 


متاسفانه این دارو جزو اون چیزاییه که کیفیت ایرانی و خارجیش هم از نظر تاثیر و هم از نظر عوارض جانبی خیلی با هم متفاوته و من سابقه ی خوردن ایرانیش رو هم دارم . 


از شروع ماه رمضان اداره مون یکساعت زودتر و در ساعت سه و نیم تعطیل میشه . حدودای چهار اومدم بیرون . به نفس زنگ زدم گفتم میخوام برم اون میوه فروشیه که همه چیز داره بعد بیام دنبالت بریم سوپر پروتئین . اینجا چیزی نمی خوای؟ گفت: یه چند تا لیمو ترش فقط . گفتم نان سحر هم میرم هااا.. گفت : پس به سلیقه ی خودت نون خوشمزه هم بخر. 


خرید کردن همیشه با نفس خیلی می چسبه . خرید کردیم و بردم رسوندمش و برگشتم سمت خونه . خسته و بی رمق بودم . خدا رو شکر که خونه هست ، خدا رو شکر که میشه این لباسا رو درآورد و ولو شد رو تخت . خدا رو شکر که میشه گوشی رو دستت بگیری و تو عالم مجازی غرق بشی . هنوز کلی مطالب خوب برای خوندن هست . کلی  عکسای قشنگ برای دیدن و کیف کردن هست . ولی نمی دونم چرا گاهی کارها انقدر به هم می پیچن و اونطور که باید پیش نمیره . البته در مقابلش هم داریم بعضی روزا رو که همه چیز الکی جفت و جوره . بهتره قانع باشیم و غر نزنیم . 


هرچند که شب هم با مهردخت حرفم شد و با دلخوری خوابیدم ولی امروز روز بهتریه . 


دوستتون دارم 






نظرات 14 + ارسال نظر
منجوق یکشنبه 14 اردیبهشت 1399 ساعت 12:31 ب.ظ http://manjoogh.blogfa.com/

آدرس بده من بیام لیدی رو بدزدم
ای فداش
این عینک های آماده خیلی خوبن

قربونت برررم عززیز دلم .. بیا با هم بازی کنیم و به اتفاق بچلونیمش ولی دارسی شده شیشه ی عمر من و مهردخت .
دیشب یکمی چشم چپش حساس شده بود زنگ زدم دکترش گفت دوتا قطره بریزم ساعت 12/5 نیمه شب رفتم داروخانه شبانه روزی گرفتم تا یکم بهتر نشد خواب به چشم من و مهردخت نرفت که نرفت

Aftab mahtab یکشنبه 14 اردیبهشت 1399 ساعت 09:11 ق.ظ

Elahi dhokr ke hsme chiz khatme be kheir shode

ممنون عزیز دلم .

سهیل یکشنبه 14 اردیبهشت 1399 ساعت 06:31 ق.ظ http://Www.parchenan.blogfa.com

امیدوارم حال خودتون و دخترتون و پدرتون الان بهتر باشه

مرسی سهیل جان الهی همه خوب باشن
فقط یه سوال ، چرا از بین افراد خانواده م غیر از دخترم ، برای بابا آرزوی سلامتی کردید؟

ملیکا یکشنبه 14 اردیبهشت 1399 ساعت 06:20 ق.ظ

سلام مهربانو جان
خدارو شکر که همه خوبین. ان شاالله همیشه سلامت باشین. منم از این عینک های مطالعه در حالت اجبار از داروخونه گرفتم اما برای مصرف کوتاه مدت مناسبه، برای طولانی مدت خیلی به چشمهای من فشار آورد. مهربانو جان تو هم که کارت با کامپیوتره حتما مراقب باش.
اتفاقات زندگی تا حدودی مشابه هم برای همه مون پیش اومده و گاهی به قول تو به هم می پیچن.
استادی هست که مفسر اشعار مولاناست (آقای شهبازی برنامه گنج حضور) میگه اتفاقات برای بدبخت کردن و خوشبخت کردن ما نمیفته فقط برای اینه که ما بدونیم خدا میخواد از طریق اینا به خودش که اصل وجود ماست زنده بشیم و دنبال ذهنیت هامون نریم. بعد از هر اتفاقی اگه صبر کنیم و آرامش داشته باشیم، قضاوت نکنیم، خدا خودش حتما مارو به بهترین ها راهنمایی می کنه.البته در ابتدا کار سختیه اما کم کم متوجه میشیم که فقط از این طریق می تونیم خیر و برکت و آرامش و فراوانی رو و بخصوص شادی بی سبب رو که از جانب خداست وارد زندگیمون کنیم.
ببخش مهربانو جان اینارو گفتم،تو خودت ماشاالله استادی و من خیلی از تو یاد گرفتم.
منم دوست دارم .
❤️

سلا م عزیزم
ممنون ملیکا جان . منم فقط بخاطر همین فراموش کردن گرفتم مسلما استفاده بجز حالت ضروری آسیب میزنه.. اختیار داری عزیزم چقدر هم قشنگ نوشتی نازنین .

نسرین یکشنبه 14 اردیبهشت 1399 ساعت 04:49 ق.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

عجب اوضاعی!
منتظرم بنویسی ببینم چی شدین؟ چقدر ما از هم بی خبر موندیم!!!
متاًسفانه اینجا بدون نسخه اینطور داروها را نمیشه خرید. و باید نسخه به اسم خودم باشه وگرنه برات می فرستادم. اگه هم از دکترم بخوام برام نسخه بنویسه اینکار رو نمیکنه چون یادمه یه بار می خواستم برای برادرم دارویی تهریه کنم گفت اسم دارو میره تو پرونده پزشکیت و اگر اورژانسی پیزی برات پیش بیاد، توی پرونده کامپیوتر نشون میده مثلاً تیروییدت کم کاره. بعد مداوایی که باید، نخواهی داشت.

این گربه ات عجیب خوشگله... زدم به تخته میزم، دعوام نکن عشق من
خونه خوبه

نسرین جون نمیخواستم ناراحتت کنم چون واقعا شرایط بدی بود . یه عزیزانی چون بصورت آنلاین با ما در ارتباط بودند رو نمیشد ازشون پنهان کرد ولی درمورد بقیه اصلا صلاح نبود که بدونند باید یکمی اوضاع اروم میشد بعد .. مثل همین که گفتم مینویسم پستش رو چون دیگه الان تقریبا اوضاع بهتره .
والا منطقی و درستشم بنظرم همینه . باید شناسنامه ی سلامت هر کس حقیقی و منحصر به فرد باشه .
برای دارسی هم ممنونم عزیز دلم .
نه فدات شم چرا دعوا
خونه خیلی خیلی خوبه

بهمن شنبه 13 اردیبهشت 1399 ساعت 05:26 ب.ظ http://www.life-bahman.blogsky.com

سلام مهربانو خانم جان
اوغور بخیر.
داشتم این پستت رو برای سایت های معتبر خارجی ترجمه میکردم به یه مشکل کوچولو بر خوردم گفتم گره کار فقط به دست خودت باز میشه. راستش یه جائی رو نتونستم برا این خارجکی های بینوا ترجمه کنم گفتم ممکنه گیج و ویجشون بکنه

" یکی از بچه ها گفت: بیا برو داروخانه از این عینکای مطالعه بگیر ."
گیجیم اینجا بود که:

اولش گفتی" بیا"Come

بعدش بلافاصله گفتی " برو" Go

مهربانو جان؛
موو ای فهموم! خارجکل بدبخت نیفهمه! بگذریم...

و اما بعد:
مهربانو جان
یه چیزی رو میدونی؟
میدونی که شما( تو) اولین و تنها دوست مجازی من هستی که با فراق بال، فراغ بال، فلاق بال، ( خلاصه میدونم یه بال توش هست! ) منظورم با خیال راحت باهاتون شوخی میکنم و میدونم خیلی خیلی با جنبه ای؟
میدونی که چقدر ندیده عین یه دوست ِ جون جونی براتون احترام قائل هستم و وقتی بهم میگی داداش بهمن، چقدر روی قد مجازیم اضافه میشه؟
میدونی چقدر دوست داشتم خواهر با حالی مثل شما( تو ) می داشتم؟
میدونی این چند سال آخر عمری که با شما( تو ) آشنا شده ام چقدر دنیای زیباتری برام ساخته شده؟
و میدونی از آشنائی با تو ( خسته شدم بذار بگم تو) بعد از آشنائی با تو، با چه طیف بزرگی از انسان های خوب و مهربان مثل خودت ( دوستای مجازی ات رو میگم) آشنا شدم که هر کدام بخشی از شخصیت ام را رشد دادن؟
راستی؛
میدونی که میدونم همه ی اینارو که گفتم خودت میدونی و من فقط وقت تورو گرفتم و زیره به کرمان بردم؟

مهربانو جان شرمنده اگه دیر به دیر خدمت میرسم ولی خدا شاهده همیشه از اینکه توی زندگیم خدا تو رو سر راهم قرار داد بعنوان یه موهبت الهی ازش ممنونم.
مواظب خودت باش.
کرونا گل چینه!

سلام داداش بهمن عزیز
مردم از خنده بخاطر اون ترجمه آره واقغا بیا برو یعنی چی
بخدا همون "تو "که میگی عاالیه ..
خودت خوبی همه رو هم با نگاه خوب و مهربونت خوب میبینی ، هرچند که دوستان این خونه اصلا حرف ندارند و واقعا بهترینند. من همیشه قدر دان این پنجره ی کوچیک هستم که اینهمه بهم عشق داده .. شما ها رو داده که بهترین دوستانم بودید و هستید .
درمورد سر زدن به خونه ی خواهرت راحت راحت باش وقتایی که میای انقدر انرژی و عشق میدی به خونه که تا برگشتنت از همون لذت می بریم .
تو هم مواظب خودت و زن داداشم و برادر زاده هام باش

لیلی۱ شنبه 13 اردیبهشت 1399 ساعت 04:37 ب.ظ

عزیزم انشاله زودتر همه چی روبراه میشه این روزها خیلی توی استرس بودین همگی
من دوتا عینک دارم یکی توی محل کارمه یکی خونه البته چشمم بدون عینکم هنوز کار خودشو میکنه ولی باعینک راحت ترم موقع مطالعه ولی اگر ی عینک داشتم مطمینم اغلب روزها فراموش میکردمش

ممنونم از همراهیت لیلی جانم.
نه مال من دیگه اصلا کار نمیکنه .من اگر بند عینک نداشته باشم هر روز جا میذارمش

سینا شنبه 13 اردیبهشت 1399 ساعت 01:44 ب.ظ

این جمله احتیاج به تصحیح داره: "داشتم تو دلم به دوست نفس که پارسال برام عینک دوکانونه درست کرد و بعد از سه هفته نتونستم باهاش کنار بیام افتادم ."

در مورد قرص تیروئیدت اگر فکر می کنی کمکی از من بر میاد به من بگو.

درستش کردم .
ممنونم سینا ی عزیزم ، با همون افزایش قیمت قابل توجه تهیه کردم دوست مهربون من

طیبه شنبه 13 اردیبهشت 1399 ساعت 01:30 ب.ظ http://almasezendegi.mihanblog.com

سلام عزیزم
خداروشکر موضوع هفته ی پیش بازهم به خیر گذشته و ایشالا زودی شرایطشون از اول هم بهتر خواهد بود
من مقنعه دوست دارم ، روسری هم دوست دارم ولی شال اصلا نمی تونم سر کنم ، کلا شال رو سر من واینمیسه
یه چندین سالی هم هست که چادر منو دوس نداره.باور کن.قبلاها تو شهر خودم دیگه چادری بودم ولی چندین ساله چادر بهم گفته دیگه منو ننداز سرت ، از روی ادا اطواراش فهمیدم

سلام عزیز دلم . قربون محبتت مطمئنم با دعاهای دوستان نازنینی مثل خودت به خیر گذشت .
مقنعه رو فقط تو محل کار می پوشم تی تی جون و انتخاب اولم شاله .. البته واقعا جنس های لیز رو نمی تونم سرم کنم مخصوصا تو رانندگی به آنی میفته و خدای نکرده از اون اس ام اس های دمار دربیار ، برام میاد . روسری هم خیلی خیلی کم پیش میاد سرم کنم .
چه چادر باحال سخنگویی . انقدر صورتت قشنگه که همه چی بهت میاد عزیزم

متولد ماه مهر شنبه 13 اردیبهشت 1399 ساعت 11:34 ق.ظ

سلام عزیزم خوبی؟ چند وقتی بود بهتون سر نزده بودم امیدوارم از خوبیهای ریز ریز زندگی لذت ببری و مریضی و بلا از همه ماها دور باشه. اخ از عینک نگو که من یکی هم سرکار دارم برای موارد اینچنینی.

سلام همسایه جانم ممنونم عزیز دلم الهی برای تو هم تن درستی و شادی باشه . اصلا برامون عینک محل کار از واجبااته

سمیرا شنبه 13 اردیبهشت 1399 ساعت 11:06 ق.ظ http://Samisami64.blogfa.com

با قسمت آخر پستت هم موافقم عزیزم.

در کنار سختی ها و درگیری هایی که تو

زندگی داریم .خوشی ها و کسایی هم داریم

که باعث آرامشن و به خاطرشون هی بگیم

الهی شکر الهی شکر

الهی شکر

سمیرا شنبه 13 اردیبهشت 1399 ساعت 11:04 ق.ظ http://Samisami64.blogfa.com

منم خیلی دوس دارم یه بند بخرم برا عینکم
ولی همش یادم میره میرم بیرون بخرم...

مملکت خراب شده ی ماست دیگه...قیمت یه
قرص این همهههه چرا باید بره بالا و تازشم

کمیابم باشه...لعنتیااا

مهربانو جونم انقد دلم برا اونهایی که مریض حال هستند و
دارو استفاده میکنن میسوزه...با خودم میگم

تو این گرونی چه جوری دلشون بیاد این همه
پول دارو بدن.
الهی بگردم..
درد و مریضی دور باشه از همههه به حق علی.

اولین بند عینکم رو تو کافی شاپی که قبل از یه تئاتر زیبا رفته بودیم از یه خانم هنرمند دستفروش خریدم .
یه دونه هم جدیدا" مهردخت از پیج یه خانم هنرمند برام سفارش داده . امروز فردا میرسه دستم عکسشو برات میذارم دوست داشتی آن لاین سفارش بده
الهی آمین .. سمیرا جون فکر کن ادم عزیزش احتیاج به دارو داشته باشه و دستشم تنگ باشه

سمیرا شنبه 13 اردیبهشت 1399 ساعت 10:56 ق.ظ http://Samisami64.blogfa.com

میدونی مهربانو دارم به این فکر میکنم که هفت و بیست دقیقه بیدار شدی و
قشنگگگ کار ماراتو انجام دادی و به دارسی
رسیدی و غذاشو آماده کردی و هشتتت
از خونه رسیدی زدی بیرون و به موقع هم رسیدی اداره

هیچی دیگه خواستم به این تر و فرز رسیدن

لاااایکبگم

مث خواهر بزرگه ی منی...سریع کارهاتو انجام

میدی و آن تایمی...خوشم اومد

سمیرا جونم خدا خواهری رو نگهداره .. من نصف زندگیمو در حال دوییدن بودم نه راه رفتن .. حالا حرص در بیار میخوای " مهردخت" آروووم ، سر فرصصصت ... هر وقت قراره با هم بریم بیرون کل تن من کهیر میزنه از دستش

سمیرا شنبه 13 اردیبهشت 1399 ساعت 10:51 ق.ظ http://Samisami64.blogfa.com

خدا خدا خداااااا این دارسی جیجررو ببین

تو عکس دومی دستاشو اینجوری کرده یعنی

بغل میخاد؟؟؟ یا داره ورزش میده بدنشو؟؟

ضعف رفتم ضعففففف

دارسی عشششق مامانه
نه مهردخت سرشو گذاشته رو شکم گرم و کوچولوی اون .. اونم دستاشو اورده جلو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد