دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

چهار شنبه ی دردناک"

اوایل بهمن ماه بود که طبق معمول مامان زمین خورد . گویا رفته بود پیش دکترش و طبقه ی پایین هم یه تزریق انجام داده بود ولی از اونجایی که خیلی عجول و سر به هواست، یه مختری زمین خورده بود.

 تا یکی دو روز هم به بابا میگفته : این خانم آمپول من رو خوب نزده، جاش درد میکنه . ولی اصلا حواسش نبوده که ممکنه زمین خوردن کار دستش داده باشه . 

اتفاقا اواخر بهمن ماه هم که مسافرت رفتیم، همه ش درد کشید . یه دکتری که متخصص درد بود پیدا کردیم و روز سوم اسفند عمل غیر تهاجمی آر  اف انجام داد که کاملا بسته ست و درد و خونریزی نداره . 


چند روز بعد از عمل تازه بحبوحه ی شیوع کرونا بود که مامان دچار تب و لرز شد . هر کاری  کردیم دکتر رو پیدا نمیکردیم که بهش بگیم عوارضی که بهش تو بروشور بعد از عمل اشاره کردی اتفاق افتاده . سرتون رو درد نیارم . یه روز ساعت شش بعد از ظهر تا حدود های دوازده شب تو خیابون سرگردون بودن که یه بیمارستان مامان رو بپذیره و چون مامان تب و لرز داشت هیچ جا قبولش نمیکردن .


 تا بالاخره سر از بیمارستان آراد درآوردن و اونا هم تو رودربایستی مریضی که فشارش رو 5 بود و وضعیتش وخیم بود مجبور به بستریش کردن . 

مامان یازده روز تو بیمارستان خوابید و مرخص شد ولی دردش خوب نشد . دوباره دوشنبه ی هفته ی قبل یه دکتر سفارش شده پیدا کردن که اون فرستادشون برای گرفتن نوار عصب . نوار عصب رو گرفتن قرار بود چهارشنبه ببرن به دکتر نشون بدن . 


چهارشنبه صبح بردیا رفته بود خونه ی مامان اینا و از مامان خواسته بود موهاش رو براش اصلاح کنه . 


مامان تو روشویی حمام مشغول مو کوتاه کردن میشه و بابا ازشون فیلم میگرفته و میگفتن و می خندیدن . بالاخره موهای بردیا اصلاح شد . مامان اومده بود از حمام و رو شویی بیاد بیرون که انگار بدنش رو چرخونده ولی همون پای دردناک رو زمین قفل شده . 


ساعت سه بعد از ظهر بود ، نشسته بودم پشت میزم داشتم که تلفن زنگ خورد . بردیا بود بدون هیچ توضیح و حرفی گفت " مهربانو خودتو برسون پای مامان شکسته" 


واقعیتش چون پای مامان خیلی درد میکرد و این مدته حرکتش خیلی کند شده بود من اصلا باور نکردم که داره راستشو میگه . همه ی بدنم یخ زد مثل مجسمه نشسته بودم سرجام و گوشی تو دستم مونده بود . محمد فهمید اومد گفت: چی گفتن بهتون؟ 


گفتم : محمد جان فکر کنم برای مامانم اتفاق بدی افتاده ولی به من واقعیت رو نمیگن . گفت : نه ان شالله که اینطوری نیست . بلند شید با هم بریم خونه تون . همه ی سالن سکوت کرده بودن و پچ پچ های آزاردهنده ای به گوشم میرسید . 


اشکام سرازیر شد . به محمد و بقیه گفتم : نگران نباشید من باهاش کنار میام . داشتم ادای آدم های محکم و مسلط رو درمیاوردم ولی اشک امانم نمیداد . محمد تا دم ماشینم اومد بهش گفتم : من خوبم برگرد سرکار پنج دقیقه بیشتر با خونه شون فاصله ندارم . 


سوار ماشین شدم .. بیش از حد آروم رانندگی میکردم .. هم پاهام می لرزید هم از رسیدن و رو به رو شدن با واقعیت وحشت داشتم. 

بالاخره رسیدم و وااای ... 


درسته که خدا رو شکر مامان زنده  بود و واقعا پاش شکسته بود ولی دیدن اون صحنه و مرورش بعد از یک هفته هنوزم آزارم میده . 


سر مامان تا سینه توی هال خونه بود ، بقیه ی بدنش توی روشویی و کنار وان حمام . تی شرت تنش بود و یه شلوارک خیلی کوتاه . بنابر این همه ی پاش معلوم بود . به پهلو افتاده بود و با دستاش چهارچوب در رو چسبیده بود و فریاد میزد :"توروخدا کمکم کنید دارم از درد می میرم "


مثل ادم هایی که از ارتفاع سقوط میکنند، پای چپش در یه جهت ناجور چرخیده بود و حوالی  رون از ورم دو برابر شده بود . منو دید و شروع کرد به التماس کردن من که مهربانو کمکم کن مامان دارم می میرم. 


بابا و بردیا رنگشون مثل گچ سفید شده بود و بی جهت اینور و اونور می رفتن و قربون صدقه ی مامان می رفتن . بابا هر چند ثانیه یک بار میگفت : مصی جانم ، دردت به جووونم .. یا میگفت : بمیرم برات خودم چشمت کردم امروز دردت کم بود . 


نشستم روی زمین .. گریه میکردم ولی سعی کردم دستای مامان رو از چهار چوب در ، رها کنم . دستاش خسته شده بود و هی می خواست شل بشه ولی از ترس اینکه برنگرده به پشت و درد پاش بیشتر نشه ول نمی کرد. 


یواش یواش اعتماد کرد و دستاشو رها کرد پشت کمرشو بردیا گرفته بود دستاشم من به سمت جلو گرفته بودم . مینا و سینا هم رسیدن .. مهرداد هم اومد البته خدا رو شکر تا توی کوچه نفهمیده بود چه اتفاقی افتاده . 


امدادگران اورژانس داشتن فکر میکردن که چجوری مامان رو جمع و جور کنند و بذارن رو برانکارد . 


بالاخره با هر مکافاتی بود رسیدیم بیمارستان نیکان که کمتر از پنج دقیقه با منزل بابا اینا فاصله داره . از شانس خوبمون دکتر خیلی خوبی مامان رو ویزیت کرد ولی متاسفانه چون مامان آسپرین مصرف می کردن نتونستن عملش کنند و عمل موکول شد به روز جمعه . 


دیگه نمیخوام اون موقعیت رو مروز کنم ولی هنوز صدای فریاد های مامان تو گوشمه . 


خدا رو شکر دیروز مامان مرخص شد و در حال حاضر تو خونه نقاهت رو می گذرونن . 


خیلی سخته و درد زیادی میکشه ولی از همه عجیب تر اینه که مامان تا مهرماه به هیچ عنوان پوکی استخوان نداشته و استخوان ضخیم ران نباید به این راحتی می شکسته . در حین عمل ازش نمونه برداری کردن تا شاید علت رو متوجه بشیم .


 البته دکتر معتقدن احتمالا یه ترک غیر قابل تشخیص در MRI  یا اسکن استخوان، داشته  که منجر به شکستگی شده . و همه ی این مدت درد از همینجا نشات می گرفته . 


خلاصه که عزیزای من به خیر گذشت ولی خیلی سخت گذشت . خدا درد و بلا رو از همه ی عزیزانمون دور کنه . این مدت یک هفته فهمیدم ما چقدر خانواده ی خوبی هستیم . چهارتا خواهر و برادر به همراه نسیم جون ،خانم بردیا و سینا جون نامزد مینا و عضو جدید خانواده در کنار هم بودیم . کارها تقسیم میشد و شیفتی مواظب مامان بودیم و هوای بابا رو داشتیم . هیچ کس آسایش و استراحت خودش رو درنظر نگرفت .. هر وقت تو گروه اعلام میشد که تا 24 ساعت آینده این کارها رو داریم ، همه شرایط خودشون رو اعلام می کردن و بنا بر همون تقسیم کار میشد . مثلا میگفتن من از 9 شب تا فردا ظهر میتونم بیمارستان باشم . یا پس فردا حتما باید سرکار باشم ... اگه شده بود دو ساعت دوساعت جا عوض کردیم ولی همو دست تنها نگذاشتیم . 

بیشترین خدمات رسانی من در زمینه تهیه و تدارک غذاست . در هفته دو  سه باز غذا میپزم و براشون میبرم . دیروز از بابا پرسیدم هوس چی کردی ؟ گفت شوید باقالی 

امروز صبح قبل از رسیدن به اداره،  غذا رو تحویل دادم . باباعباس گوگولی عکس انداخته گذاشته تو گروه و ازم تشکر کرده 



مواظب خودتون باشید .

دوستتون دارم . 



پینوشت: خانواده ای که براشون پول جمع کردیم خدا رو شکر دارای سرپناه شدن و خوشبختانه صاحبخونه هم تخفیف داده هم قبول کرده تعمیرات خونه رو با همون اندک پول انجام بده . قراره مادر خانواده ترشی و مربا و خشکبار درست کنه و خانم رمضانی براش در شهر بفروشه تا بتونن اموراتشون رو بگذرونن. بنابر این اگر از این ببعد کمکی کنید هزینه ی گذران زندگیشون میشه . 


اتفاق جالب اینه که من تو صفحه اینستاگرامم قرعه کشی گذاشتم( البته جایزه ش مبلغ بسیار ناچیزیه )و دیشب قرعه بنام خانمی افتاد که ساکن آمریکاست . بهش گفتم برای دریافت جایزه ت ، شماره کارت هر کسی رو دوست داری بفرست تا وجه رو به کارتش واریز کنم یا اینکه تو کار خیر شرکت کن و اجازه بده من برای نیازمند واریز کنم .

 خلاصه ایشون هم با نهایت خوش قلبی گفت بریز به حساب نیازمند . بهش گفتم پس من دو برابرش میکنم و می ریزم بحساب . گفت .. وجه ش مهم نیست برام همین که اولین باره اسمم به عنوان برنده جایی اعلام میشه خیلی حس خوبی دارم . 



نظرات 25 + ارسال نظر
مهرگل یکشنبه 11 خرداد 1399 ساعت 08:30 ق.ظ

مهربانو جان سلام
خداروشکر هرچند سخت ولی گذشت و ان شاءالله همچین اتفاقاتی برای هیچکس دوباره پیش نیاد واقعا
برای مامان منم همچین مورد مشابهی اتفاق افتاده قبلا میتونم درک کنم چقدرررر سخته
خدا به همه مامان باباها سلامتی بده ان شاءالله

سلام عززیزم
الهی آمین

افق بهبود جمعه 26 اردیبهشت 1399 ساعت 11:31 ب.ظ http://ofogh1395.blogsky.com

آخ از این روزایی که همه چیز پیچ خورده
ان شاالله که همیشه سایه ی مادر رو سرتون باشه
روزای سخت همدلی خیلی زیاد حال آدمو خوب میکنه

آره واقعا . ممنون از لطفت دوست عزیز
دقیقا هیچی مثل کمک به موجودات زنده حال خوب نمیده

سپیده یکشنبه 21 اردیبهشت 1399 ساعت 10:22 ق.ظ

خداروشکر به خیر گذشت

آره وااقعا بخیر گذشت سپیده جون

منجوق شنبه 20 اردیبهشت 1399 ساعت 05:32 ب.ظ http://manjoogh.blogfa.com/

آخی طفلک مامان چقدر درد کشیده این همه مدت
باز خوبه به خیر گذشته

اره واقعا
بنده خدا مصیبتی کشیده که نگووو

یه مادر شنبه 20 اردیبهشت 1399 ساعت 02:02 ب.ظ

سلام مهربانو جان امیدوارم حال مادر تون بهتر باشه وسایه ایشون وپدر محترم روی سرتون باشه.

سلام عزیز دلم ممنونتم چه دعاهای زیبایی کردی

شادی شنبه 20 اردیبهشت 1399 ساعت 12:09 ب.ظ http://setarehshadi.blogsky.com/

ای وای چقدر استرس کشیدید اشکم در اومد صحنه ها و نگرانی‌هاتون رو با ذره ذره وجودم حس کردم خدا رو شکر که مامان بهترن تو این مواقع خواهر و برادر داشتن خیلی خوبه ایشالله همیشه سلامت و شاد در کنار هم باشید

قربونت شادی جونم . خدا عزیزانت رو نگهدار باشه عزیز دلم

تیلوتیلو شنبه 20 اردیبهشت 1399 ساعت 11:28 ق.ظ https://meslehichkass.blogsky.com/

وای خدا را شکر که مامان حالشون خوبه
انشاله بلا از خودت و عزیزانت دور باشه

مرسی تیلوی عزیزم . قربون محبتت

متولد ماه مهر شنبه 20 اردیبهشت 1399 ساعت 08:42 ق.ظ

وای عجب چهارشنبه ای، الهی سایه پدر و مادرت حالا حالاها بالا سرتون باشه و خانواده خوبت کنار هم روزهای خوبی سپری کنی، امیدوارم مامان هم تا حالا بهتر شده باشه و کمتر درد بکشه.

ممنون عزیز دلم

افشان شنبه 20 اردیبهشت 1399 ساعت 05:17 ق.ظ

صفا جمعه 19 اردیبهشت 1399 ساعت 11:49 ب.ظ http://mano-tanhae-va-omid.blogsky.com

خدا رو شکر که به خیر گذشته . چقدر خوبه که خانواده اینقدر هوای همدیگر رو دارن . خدا در کنار همدیگر نگهدارتون باشه .

بله صفا جون خدا رو شکر
ممنونتم عزیز دلم خدا گل پسرا رو نگهداره

ماه جمعه 19 اردیبهشت 1399 ساعت 04:59 ب.ظ

سلام عزیزم. شنیدم زلزله شده، انشاا... خودت و عزیزانت در سلامت و آرامش باشید.

سلام عزیزم . بله و خیلی هم بد بود خدا رو شکر به خیر گذشت

یاس ایرانی جمعه 19 اردیبهشت 1399 ساعت 02:01 ب.ظ

سلام مهربانوی عزیز
امیدوارم حالتون خوب باشه و تو زلزله دیشب اذیت نشده باشین... حال مادر گرامی خوبه؟
ان شاءالله سایه شون مستدام باشه و تنشون سلامت...

سلام عزیز دوست داشتنی و مهربونم . ممنونتم . خدا رو شکر بهترن ولی حرکتشون خیلی دردناک و عذاب آوره

ملیکا جمعه 19 اردیبهشت 1399 ساعت 05:51 ق.ظ

سلام مهربانو جان
الهی عزیز دلم، چه لحظات پر استرسی بوده!
برای منم بارها پیش اومده، طوری که نمی تونستم نفس بکشم، خیلی سخته اما اینطور وقتا، حفظ آرامش مهمترین و بهترین کاره.
حالا شکر که به خیر گذشت، سلام برسون به مامان گل ، دستت هم درد نکنه بابت غذاهای خوشمزه برای بابا و مامان

سلام عزیزم . قربونت مهربون جانم . خواهش میکنم وظیفه ست که با عشق انجام میشه

سهیلا پنج‌شنبه 18 اردیبهشت 1399 ساعت 09:04 ب.ظ http://Nanehadi.blogsky.com

به خیر گذشت.خدا رو شکر.

خدا رو شکر

لیلی۱ پنج‌شنبه 18 اردیبهشت 1399 ساعت 05:08 ب.ظ

عزیزدلم خیلی سخت گذشته میفهمم انشاله که هرچه زودتر حال مامان مصی نازنین خوب بشه و خدا سایه شونو بالای سر فرزندان قدرشناس و خوب تربیت کرده شون حفظ کنه

ممنونم لیلی عزیز من . الهی عزیزانت به سلامت باشند

هوپ... پنج‌شنبه 18 اردیبهشت 1399 ساعت 12:52 ب.ظ

مهربانو جانم، عزیزم چقدر سخت بوده هم برای مادرت هم برای شماها. بیماری والدین و دیدن زجرشون از بدترین اتفاقاتیه که برای کسی میتونه بیوفته. هنوزم با اختلاف غمگین ترین و وحشتناک ترین صحنه عمرم وقتیه که پدرم بیهوش شد و من از وحشت نمیتونستم نزدیکش بشم. خداروشکر که بخیر گذشت ولی از خاطرم نمیره. برای همین درک میکنم چقدر استرس کشیدین.
ایشالا سلامتیشون رو زودتر پیدا کنن

خدا رو هزار بار شکر عزیزم سایه شون مستدام باشه . ممنونم نازنین

مریم پنج‌شنبه 18 اردیبهشت 1399 ساعت 10:28 ق.ظ http://navaney.blogfa.com

سلام عزیزم
چقدر چهارشنبه ی دردناک بوده , من حاضرم خودم از درد بمیرم ولی مادرم درد نکشه ... تصور مادرتون توی اون لحظه دلم رو به درد آورد
از دیشب که وبلاگ رو خوندم تا الان بغض دارم ... همش میگم خدایاشکرت که به خیر گذشت ولی باز هم ناراحت شدم که تو همین مدت اینقدر اذیت شدن
خدا به شما و همه نازنین عزیزانتون سلامتی و آرامش بده
با این قلمی که شما مینویسید باید فیلمنامه نویس یا کارگردان میشدین

سلام مریم جون
خدا نکنه الهی هم خودت هم عزیزانت سلامت باشند . ببخش ناراحتت کردم نازنین. عززیز دلی شما .

باشماق پنج‌شنبه 18 اردیبهشت 1399 ساعت 08:24 ق.ظ

با سلام
یاد مرحومه مادرم افتادم رفته بود نون بخرد توی جوی آب افتاد و استخوان ران به لگن شکست چه مصیبتی همه کشیدند تا پایان عمر لنگان لنگان راه می رفت
موضع قرعه کشی جالب بود
خداوند حافظ شما و خانواده باشد

سلام
آخی .. رو.ح مادر شاد باشه . طفلک چه دردی کشیدن . الهی تو نور و ارامش باشن .
ممنون از محبت شما همچنین . راستی من از نوع نوشتار متوجه شده بودم که هر دو ایدی متعلق به یک نویسنده ست . ممنون که گفتید

نسرین پنج‌شنبه 18 اردیبهشت 1399 ساعت 02:36 ق.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

عزیزم، عزیزم، عزیزم
باورت نمیشه اونروز که برام گفتی، تمام مدت گوش کردن بتو، صورت قشنگ و مهربون مادرت جلوم بود و اشک می ریختم. بخصوص با تشریح پای شکسته.
منهم فکر می کنم اون زمین خوردن بعد از آمپول، ترکی به استخوان داده بوده که توی سی تی اسکن نشون داده نشده.
بهرحال جواب آزمایش پوکی استخوان رو برام بگو .
خوشحالم حالا بهترند و به خیر گذشت.
بهتون افتخار باید کرد که اینقدر پشت همید و هوای هم را دارید. واقعاً هیچی به مهمی خانواده نیست.
در مورد اون خانم و بچه هاش خوشبختانه داره خوش شانسی بهشون رو میاره. از تمام کمک هات ممنونم بانوی مهر. عشق خودمی

نسرین جانم چون خودت از درد پا رنج میبری میدونم که خیلی بیشتر روت تاثیر بدی گذاشته منو ببخش ناراحتت کردم میدونم چقدر نسبت به مامان اینا لطف داری عزیز دل
خدا رو شکر که اوضاعش.ن بهتره .. من کاری جز اطلاع رسانی نکردم واقعا دست دوستای گلمون درد نکنه که فقط با اطمینان به ما این لطف رو دارن

Zari چهارشنبه 17 اردیبهشت 1399 ساعت 09:28 ب.ظ http://maneveshteh.Blog.ir

خدا رو شمر به خیر گذشته و مادرتون بهترند. بله خانواده ی همدل از بهترین نعمتهای دنیاست:)
مهربانو جان یه کلیپ دیدم که میگفت وقتی گوشی به شارژ هست امواجش تو تمام بدن پخش میشه. الان تو عکس اسکرین برنده ی حایزه دیدم گوشی ات به شارژ بوده، عزیزم اون شارژر را بکش؛))

قربونت عزیزم حق داری . منم این موضوع رو میدونم و متاسفانه رعایت نمیکنم . چشم عزیزم . مرررسی از دقت و تذکرت عزیزم

دلنار چهارشنبه 17 اردیبهشت 1399 ساعت 05:48 ب.ظ

مهربانو جون میتونم بفهمم چه دردی کشیدید چون مشابه همچین اتفاقی با کمی تفاوت برا مامان منم افتاد یادم نمی ره چقدر اشک ریختم خداروشکر حال مامان بابا هامون خوبه .کاش برادرتون قبل از اینکه به شما زنگ میزد اورژانس خبر میکرد

سلام دلناز جون . بله عزیزم الهی شکر که سلامتند . زنگ زده بود عزیزم من رسسیدم اونجا بودند چقدر هم مهربون و انسان بودند

Azi چهارشنبه 17 اردیبهشت 1399 ساعت 05:04 ب.ظ

آخ آخ...چه سخت ... خداروشکر که گذشت و سلامتی حاصل شد ...بعضی وقتا آدم ازینکه تونسته یه اتفاق سخت و از سر بگذرونه بهت زده میشه...برای هم سلامت بمونین و همکاری های خوب تو وقت شادی کنین و برای ما هم بنویسین

خدا رو شکر ازی جون که گذشت . . ممنونم از محبتت عزیزم .. واقعا هم ادم از قابلیت های خودش میمونه

سمیرا چهارشنبه 17 اردیبهشت 1399 ساعت 04:21 ب.ظ http://Samisami64.blogfa.com

الهی شکر که این خانواده عزیز هم اوضاعشون بهتر شدهخیلیی خوشحالم.
عزیز دلم فقط بی زحمت بهم بگو باز اگه خواستیم براشون پول ناقابلی بریزیم به همون شماره کارت قبلی بفرستیم یا یکی دیگه میگی بهمون؟؟؟
.
.
.
بازم اشک تو چشام جمع شد مهربانو جون..راستش ریا نباشه من دو سه بار مبلغ کوچولویی براشون واریز کردم و وااای
یهو بعدش یه اتفاقای خوب کوچولو هم برا خودم و علی اتفاق افتاد و منم این رو به فال نیک گرفتم
........
الهی خیر ببینین شما و نسرین جون و همه همه بانی های خیر

خیلی نسبت به قبل اوضاع بهتری دارن . خدا رو شکر
سمیرا جون برای اون خانواده بله همون شماره کارته برای موارد دیگه دوباره اعلام میکنم .
ای جاان دستت درد نکنه عزیزم . چرا ریا تو که میدونی من کار خوب رو حتما تعریف میکنم با آب و تاب هم تعریف میکنم تا فرهنگ سازی بشه .
قربونت برم هیچ عبادتی قشنگ تر از بازکردن گره از کار یه جاندار نیست

سمیرا چهارشنبه 17 اردیبهشت 1399 ساعت 04:16 ب.ظ http://Samisami64.blogfa.com

چه غذایی هم درست کردیااا به به

خیلییی دوست دارم باقالی پلو...فقط بازم سوال دارم:

مهربانو جون سس مرغت چقدر جا افتاده به

نظر میاد...بهم میگی چکار میکنی اینجور میشه؟؟

فدات عزیزم . هیچی سمیرا جون من رب گوجه رو تفت میدم و شعله رو کم میکنم با اب کم اروم اروم جا میفته .

سمیرا چهارشنبه 17 اردیبهشت 1399 ساعت 04:14 ب.ظ http://Samisami64.blogfa.com

عزیز دلم خوندم و گریه کردم .خوندم و گریه

کردم
.
.
.
.
.

بمیرم الهی... بمیرم الهی ..برای مادرت...برای مادرت..

قشنگ حس و حالتو درک میکنم مهربانو جون.
پدر و مادر نعمت های بزرگ بزرگ زندگی ..

خواهرها و برادرهای گل

خانوادهچقدر این کلمه رو من دوست دارم
خودمم عاشق خانوادمم..میمیرم برا تک تکشون

خدا نگهداره مامان نازتو.بابای گلتو
خواهر و برادرهای گلت رو
الهی که روز به روز بهتر و بهتر شن مامانت
منم از اینجا میبوسم روی ماهشونو و براشون
یه عالللمه سلامتی و ارامش از خدای مهربان خواستارم

ای جاان ببخشید سمیرا جون . خدا نکنه عزیزم . خدا رو شکر بخیر گذشت . خدا برای تو هم عزیزانت رو نگهداره مهربونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد