دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"گاهی وسط بهار ، باد پاییزی می وزه"

سلام عزیزای من . دلم براتون تنگ شده ولی دست و دلم کمتر به نوشتن میره . 

نمیدونم وقتم محدود تر شده یا حال و هوای این  روزا اجازه ی نوشتن نمیده . دلم نمیخواد تلخ باشم براتون،  ولی امروز که زندگیم و مخصوصا این وبلاگ رو با همه ی خاطراتش درکنار شما ها مرور  می کردم به این نتیجه رسیدم که ما روزهای غمگین و شاد رو درکنار هم گذروندیم . و همیشه هم به روال شادی نبوده گاهی هم غم داشتیم و نگرانی و تلخی . 


پس با همین حالم که شاید خیلی مساعد هم نباشه براتون مینویسم و مطمئنم مثل همیشه کنارتون بهتر میشم . 


بذارید اول این موضوع رو مطرح کنم خیالم راحت بشه بعد بریم سر حرفای خودمون . اینو بخونید شاید گره ای از زندگی کسی باز کردیم . 


دختر خانم دانشجویی در تهران دنبال یک اتاق رهنی میگرده.. شهرستانیه اما تهران درس میخونه. ولی بخاطر کرونا دانشگاهش فعلا تعطیله صاحبخونه جوابش کرده. دنبال یه اتاق میگرده واسه رهن کامل...
اگر کسی چنین اتاقی سراغ داره لطفا خبر بده
پاسخ:
چشم نسرین جون امیدوارم زود جای مطمئن و مناسب پیدا بشه . منم تو پست جدید مینویسم بیشتر دیده بشه.

خوب حالا اگر کسی جای امنی سراغ داره معرفی کنه لطفا"

****
حالا بریم سراغ درد و دلای خودمون . 
 نامزدی مینا خواهرم و شور و اشتیاقمون برای برگزاری اون مهمونی خیلی کوچیک و ساده، خیلی زود خوابید و ته کشید . 
دلیل اصلیش مامان و بابا هستن. متاسفانه بابا خسته شده ، دل نازک و شکننده شده و تا حدود زیادی بهانه می گیره . دیروز صبح طی عملیاتی، همه ی برنامه ریزی های خانواده رو بهم زد و باعث دلخوری شد .

 هرچند که تا شب ماجرا رو درست کردیم ولی انرژی و وقت زیادی ازمون گرفت . 

جریان از این قرار بود که بابا از دوروز پیش به من گفت : مهربانو سه شنبه ظهر بیا پیش مامان من میخوام برم فشم یه کار ثبتی دارم . گفتم چشم .
 دو شنبه شب که با هم صحبت میکردیم ، گفتم: بابا شاید مهردخت فردا همراه من اومد بیارمش خونه ی شما . خیلی خوشحال شد و گفت اگر اومد قدمش روی چشم دلمون تنگ شده .
بعدش من و مهردخت وایسادیم آشپزی کردیم و فیلم گرفتیم ساعت شد دو ونیم صبح  و رفتیم خوابیدیم . صبح من بیدار شدم که طبق معمول  بیام اداره،  به مهردخت گفتم تو میای با من؟ 
گفت نه مامان من میمونم پیش دارسی،  بعدا میام (بعد از ظهر قرار بود جایی بریم دوتایی)

من اومدم اداره و داشتم کارهامو روبه راه میکردم که ظهر برم خونه بابا اینا اون بنده خدا هم برسه به کارش . 

یهو دیدم ساعت یازده بردیا تلفن کرد که مهربانو تو صبح قرار بوده بیای اینجا مواظب مامان باشی ، من و بابا بریم فشم ،  ولی نیومدی برنامه های ما بهم ریخته.
 من تعجب کردم گفتم:  والا بابا به من گفت ظهر ، الان هم مهردخت میخواست ظهر بیاد اونجا میگم زود تر بیاد . 

سرتون رو درد نیارم .
 بابا کلا برنامه رو بهم زد و به بردیا گفته بوده اصلا ولش کن نمیریم .
 حالا چرا ؟
 چون بردیا یه چیزی به بابا گفته و بابا بهش برخورده .

 حالا هم مهردخت اومده خونه شون هم بردیا از کار و زندگی افتاده هم بابا لج کرده و نمیره فشم .

 وقتی من رفتم خونه شون تا چشمش به من افتاد گفت: بردیا میگه فلان چیز رو ما یادمون رفته انجام بدیم ، چون شما همیشه حواست هست و یاداوری میکنی ولی این بار نکردی و باعث شده فلانی به من زنگ زده گفته سه ماه از اون تاریخ میگذره نمیخوای وظیفه ت رو انجام بدی؟؟!!! 

اصلا به من چه که حواسم باشه ، چرا از من طلبکارید !!

گفتم : بابا جون قربونت برم چرا ناراحت شدی؟ بردیا که طلبکاری نکرده،  اتفاقا داشته تعریف شما رو میکرده می گفته چون شما همیشه حواست هست و به ما کارها رو یادآوری میکنید ، ما خیالمون راحته و دلمون به وجود شما گرمه ولی انگار سو تفاهم شده . 
گوش داد یکمی غر زد و رفت تو اتاقش . 

مهردخت هم تند و تند تو واتس اپ به من پیغام میده که مگه من مسخره م ، نشستم تو خونه م پیش دارسی هستم ، زنگ میزنن زود تر بیا پیش مامان مصی.  منم هول هول جمع میکنم میام اینجا بعد بابا لج میکنه میگه اصلا نمیرم . خوب بره به کارش برسه دیگه!!

مهردخت حق می گفت ولی نمیشد به اون بگم حق داری و باید اعتراض کنی .. نوشتم براش مهردخت، تو حق داری ولی الان من از صبح درگیر مشکلات اینام خیلی لذت می بری به من پیغام میدی غر میزنی ؟ الان توقع داری من به بابا حرفاتو انتقال بدم ؟؟ خوبه بگم مگه بچه ی من مسخره ی شماهاست؟ 
یه روز بخاطر پدر بزرگ و مادر بزرگت زودتر ازخونه اومدی بیرون دیگه .. رو اعصاب من نرو . 

بعد  به بردیا زنگ زدم گفتم قربونت برم از بابا ناراحت نشو ، پیرمرد چند ماهه تو خونه مونده قرنطینه ست. با حادثه ای که برای  مامان پیش اومده،  بابا خسته و افسرده تر شده... پاشو توروخدا با نسیم و ارتین جون بیاید دنبالش ببریدش فشم یکم استراحت کنه . 
من و مهردخت و مینا و مهرداد هم هوای مامان رو داریم . 

نتیجه این شد که دیروزبعد از ظهر  من و مهردخت رفتیم به کارمون رسیدیم . مینا هوای مامان رو داشت . مهرداد هم همراه بردیا  نسیم و آرتین بابا رو برداشتن رفتن فشم . 

صبح گروه شمعدانی رو باز کردم دیدم بابا نوشته : مصی عزیزم از دیشب اومدم فشم ولی بدون تو گیج و منگم .. همه ی فشم بوی حضور تو و جنب و جوشت رو میده که چطوری این باغچه ی قشنگ رو درست کردی و همراه هم حفظش کردیم . 

مامان هم نوشته عباس عزیزم . شاید دیگه عمر من کفاف دیدن اونجا رو نده همه ی سالهای زندگیم با تو و خاطرات خوب بچه هام پر شده . 

منم اینا رو خوندم و نشستم هااای هااای گریه کردم .

 نوشتم الهی سایه تون بالا سر همه مون باشه انصافه سر صبح اشک ادمو در بیارید؟؟ مگه شما پی وی ندارید که جملات جانگدازتون رو توی گروه می نویسین ؟
بعد هر دوشون نوشتن پی وی چیه ؟؟ بیا یادمون بده !!!

هیچی دیگه دیدم من بینوا الان باید اموزش دنیای مجازی از راه دور بذارم براشون . گفتم : غلط کردم همون تو گروه بنویسین همه مستفیض بشیم 

خلاصه اینکه روزگاری داریم هاااا... . 
اتفاقا هفته ی پیش حال خودم خیلی گرفته و نامیزون بود. پنجشنبه ظهر  با نفس رفتیم مازندران، جمعه بعد از ظهر برگشتیم تهران . سفر کوتاه و خوبی بود . اون اوایل که پدر مهردخت ، مهردخت رو ازم میگرفت و چند ماه سرگردون و گریان بودم تا برگرده، ساعت ها پیش نفس گریه میکردم  و میگفتم دلم برای مهردخت تنگه و دارم از دوریش میمیرم .
 نفس دلداریم میداد و به روزای باهم بودن و برگشتن مهردخت امیدوارم میکرد. 
حالا پنجشنبه تو راه سفر، بعد از سالها، دوباره زدم زیر گریه و به نفس گفتم : شرایط خانواده م خیلی بده . مامان خیلی از پا افتاده و احساس میکنم بابا هم داره افسرده میشه .
 خیلی باهم حرف زدیم و خیلی برام مفید بود . سبک شدم و با حال خوب برگشتم تهران . ببینم مامان و بابا میذارن یه هفته میزون باشم یا با لاو ترکوندنشون با هم ، دوباره حال منو خراب میکنن؟؟
*******
 برای شما هم درد و دل کردم یکمی باز بهترم .. بریم دستور یه غذای خوشمزه و اسون رو براتون بذارم .

 آموزش غذای خوشمزه و درعین حال ساده ی" جیب تاجر" با همکاری مهردخت و دارسی .
 اسمش خیلی بامزه ست چون مثل جیب تاجر چشم نواز و پر ملاته
خب بریم درستش کنیم
مواد لازم:
کمی فیله مرغ خورد شده
کمی پیاز خورد شده
کمی جعفری خورد شده
کمی کاهوی خورد شده
سس مایونز چند قاشق
نان تست تازه به تعداد لازم
پودر سوخاری به میزان لازم
تخم مرغ برای سوخاری کردن نان ها، یک یا دو عدد.
طرز تهیه:
کاهوی خورد شده، جعفری خورد شده و سس مایونز رو مخلوط میکنیم، میذاریم تو یخچال تا سس به خورد مواد بره. تو این قسمت خیلی چیزایی که دوست دارید از قبیل خیارشور، فلفل دلمه ای یا ژامبون رو میتونید اضافه کنید. حتی اگه رژیم خاصی دارید و از سس استفاده نمی کنید، میتونید ماست سفت رو جایگزین سس کنید.
حالا پیاز رو یکمی تفت بدید، بعد فیله مرغ های ریز شده رو هم اضافه کنید.
نمک و فلفل و ادویه هایی که دوست دارید اضافه کنید. اگر مهردخت سیر دوست داشت کلی هم بهش سیر میزدم 
این مواد رو هم بذارید خنک بشه و بریم سراغ درست کردن جیب ها

دوتا نان تست رو روی هم بذارید و با وردنه روش بکشید تا نسبتا صاف بشن. میتونید اول دور نون ها رو بگیرید بعد وردنه کنید، فرقی نداره. 
حالا با یه قالب گرد یا لبه های یک لیوان از نون های وردنه شده یه دایره دربیارید و دوتا دایره رو خوب تو تخم مرغ بزنید و بعد تو پودر سوخاری سعی کنید با دست لبه ی دوتا نون که حالا نرم شده رو به هم بچسبونید.



 حالا وقت سرخ کردن نون ها تو روغن داغه. خیلی زود نون ها پف می کنند و برشته میشن. از تو روغن دربیارید و تو بشقاب بذارید تا خنک بشه. من روی دستمال جاذب روغن میذارم که روغنشم گرفته بشه. حالا نون های دایره شکل رو مثل فیلم از وسط میبریم تا دوتا نیم دایره ازش دربیاد.




فیله مرغ های سرد شده رو با موادی که تو یخچال گذاشتیم مخلوط میکنیم و جیب های تاجرآماده شده رو با این مواد پر میکنیم .

ببینید مواد میانی اصلا مهم نیست چی باشه درواقع سلیقه ی خودتون هر چی هست درست کنید. 
مایه ماکارونی ، سالاد الویه یا هر چیز دیگه ای میتونه باشه .

غذای "خوشمزه و فانتزی "ما آماده ست. این غذا رو میتونید بصورت فینگر_فود تو مهمونی ها سرو کنید یا یه وعده غذای سبک برای عزیزانتون باشه.من که میارم اداره همه کیف میکنن.

میدونید که دوستتون دارم 



نظرات 32 + ارسال نظر
مهرگل دوشنبه 26 خرداد 1399 ساعت 09:25 ب.ظ

نمیدونم چرا انقدر دلم گرفت
خدا بابا عباس و مامان رو براتون نگه داره سالهای طولانی سالم و سلامت و پرانرژی

فدات شم عزیزم ممنونتم. الهی امین

ماجد چهارشنبه 21 خرداد 1399 ساعت 11:04 ب.ظ

سلام مهربانوی عزیز
الاهی که شاااد و سلااامت باشید به همراه همه عزیزاتون

سلام ماجد جون ممنونم دوست عزیزم همچنین برای تو

مجید وفادار چهارشنبه 21 خرداد 1399 ساعت 06:46 ب.ظ http://vafadarfaz.blogfa.com/

الهی حال دلت قشنگ
روزهای عمـرت شـاد و خوشـرنگ


سلام
خوب و خوش باشی

سلام باوفا ممنونم ازت همچنین

طیبه چهارشنبه 21 خرداد 1399 ساعت 02:09 ب.ظ http://almasezendegi.mihanblog

سلام عشقم
ایشالا زود زود مامان کاملا سرحال بشند و باباجونتون هم خوشحال بشند
خداروشکر سفر کوتاه و مفیدی رفتید
هربار عکست رو می بینم دلم می خواد خیلی زود جور بشه و بیام تهران ببینمت.
می بوسمت
مامان و بابا و بچه ارزشمندترین هدیه ی خدا هستد.همیشه سالم باشند

سلام عزززیزم . قربونت مرسی طیبه جانم ان شالله . بسیااار مشتاق دیدار روی گلت هستم عزیزم منم میبوسمت خدا همه رو برامون نگهداره و اونایی که اسمونی شدن رو دراغوش امن خودش

نیکی سه‌شنبه 20 خرداد 1399 ساعت 09:28 ب.ظ

سلام مهربانو جون
به نظرم مامان مصی بعد بهبودیشون یه کلاس همسرداری بذارن از فوت و فناشون بگن ماشالا به این همه عشق کم هستن مردایی که تا این حد ابراز عشق رو بلد باشن مخصوصا تو نسل پدرتون
خدا حفظشون کنه کنار هم
سلامت و خوش باشید همگی

سلام نیکی جانم
ای جااان ممنون عزیزم والا مامان فکر نکنم فوت و فن خاصی بلد باشه بابا خودش اصل ِجنس هست

سپیده سه‌شنبه 20 خرداد 1399 ساعت 11:23 ق.ظ

میگذره این روزها اما عمر ما هم می گذره
بابای منم خارج از کشور گیر کرده و قرنطینه ست الان دو ماه هست نه میتونه بیاد و نه بیشتر از چند ساعت اجازه دارن از خوبه بیان بیرون...روزی چند بار تماس میگیره و فقط غر غر غر...مامان کلافه شده از دستش اما نمیخواد نارحتش کنه...وای از روزی که یکی از ماها بهش زنگ نزنیم هی میگه منو فراموش کردین خودتون اونجا دور همین... هی می گم قربونت برم با مامان که صحبت کردی...من فرصت نشد تماس بگیرم خلاصه جونم برات بگه اصلا یه وضعی داریم....امیدوارم زودتر آروم بشه این اوضاع

آره وااقعا
عزززیزم ، طفلک تنها مونده
امیدوارم سپیده جون

تازه عروس دوشنبه 19 خرداد 1399 ساعت 11:22 ب.ظ https://mrs-alef.blogsky.com/

بشدت اقتضای سنشونه
می فهمم حالت رو
مامان بابای منم دقیقا الان همینجوری شدن...با توجه به اینکه دورم ازشون همیشه نگرانشونم...

درست میگی عزیزم درکشون می کنم ولی دلم براشون خیلی می سوزه .
الهی تن درست باشن نگران نباش عزیزم خدا رو شکر همه جور وسیله ارتباطی داریم دیگه

نگین دوشنبه 19 خرداد 1399 ساعت 09:43 ب.ظ

سلام مهربانو جان...

راستش من خودم تهران نیستم و مورد این دخترخانم دانشجو رو از خاله ام که تهران زندگی میکنه شنیدم. گفت داریم پول جمع میکنیم که ایشون بتونه اتاقی رهن کنه.
منم اطلاعات زیادی در مورد شرایط ایشون ندارم و از بابت اعتمادی که به خاله ام دارم این مورد رو با نسرین جان در میون گذاشتم...
امیدوارم خدا مشکل همه رو حل کنه

سلام عزیز دلم
خیلی کار خوبی کردی عزیزم که واسطه ی حل مشکل شدی امیدوارم با ارامش و در شرایط خوبی زندگی کنه آمیین

ملیکا دوشنبه 19 خرداد 1399 ساعت 06:21 ب.ظ

سلام مهربانو جان
واقعا خدارو شکر که مامان و بابا روابطشون با همدیگه انقدر خوبه! آدم کیف می کنه از دیدن این همه عشق و محبت، خدا حفظشون کنه و پایدار باشن ان شاالله.
تو این سن و سال، اونا انتظارات و احساسات خاصی دارن که شاید چون ما به اون سن نرسیدیم، برامون عجیبه.
مهردخت جون هم تا حدودی حق داره،البته چون این جور واکنش هارو بارها از بهار دیدم تعجب نکردم. کلا بچه های امروز کشش مسائل پدر و مادرشونو ندارن. بهار همیشه میگه ما به اندازه ی کافی از جامعه و مواردی که به اجبار به ما تحمیل شده، داریم عذاب می کشیم شما دیگه ازمون انتظار نداشته باشین.
مهربانو جان خدا جمعتون رو همیشه حفظ کنه
ان شاالله.

سلام عزیززم
ممنونم نازنین آره واقعا احساسات بینشوئن خیلی باارزشه .ملیکا جون گاهی واقعا از دست این نسل و راحت طلبی هاشون شاکی میشم . استدلالشون رو قبول ندارم .. مگه ما کم از روزگار کشیدیم ؟؟ اما بزرگترها خیلی برامون حرمت داشتن.
ممنونم عزیزم دعای قشنگی بود . میبوسمت

Azi دوشنبه 19 خرداد 1399 ساعت 04:36 ب.ظ

سلام عزیز دلم...راستش این مدت بیماری مادرتون الانم کرکنا و قرنطینش احتمالا پدر جان و کلافه کرده...انشاالله هم پدر و هم مادر در سلامت کامل سالهای سال سایشون بالای سر شما باشه.مامان دل نازک شده بنده خدا زیاد درد تحمل کرده شما همون بفرستینشون پی وی بلکه حال دلتون ابری نشه .میدونی عزیزم که سنم زیاد نیس ولی امان امان امان از پدر جان که غر غر و تشریف دارن ...یعنی هر روز این روزهای شما گاهی چندیییین برابر برام تکرار میشه...یعنی این روزها غصه هاشون قشنگ دلمو پوکونده ، بیمارم هست و قدرت تصمیم گیریش کم شده انگار با اینکه سنش زیاد نیس...ولی حرفم گوش نمیده...وضعیتمون یه جوریه زیادم نمیشه تصمیم روشنی گرفت ...سرتون درد نیارم اینجور بگم چهار هفته یه وعده میرم خونه مامانم اینا اونم کوتاه میکنم که غر غر های پدر جانمان حیثیت ما و خودش را جلوی همسرجان خدشه دار نکند

سلام آزی جانم
کاملا درست میگی عزیزم اینا عوارض خستگی افسردگی و خشم نسبت به شرایط هست . الهی زود تر خوب بشن عزیزم میدونم خیلی سخته .

مریم دوشنبه 19 خرداد 1399 ساعت 12:43 ب.ظ http://navaney.blogfa.com

سلام عزیزم
به نظرم همش شبیه ی عاشقانه آرام بود .... باباعباس و مامان مصی
شما و نفس خان ( خان به نفس نمیاد ) و .....
عاشقانه هاتون رو دریابید

سلام مریم جون
مررسی قشنگم با این کامنت عزیزت

الهامم دوشنبه 19 خرداد 1399 ساعت 10:57 ق.ظ

از همینجا یه بوس برات فرستادم
حتما امروز میرم درست می کنم...

ای جان بوسه ت بهم چسبید الهام جون
برو عزیزم راحت و خوشمزه ست نوش جانت باشه

کیهان دوشنبه 19 خرداد 1399 ساعت 07:44 ق.ظ http://mkihan.blogfa.com

کیهان جان ممنونتم

نسرین دوشنبه 19 خرداد 1399 ساعت 02:24 ق.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

در مورد اون دختر خانم دانشجو سوالاتتون را از نگین بپرسید چون او بمن معرفی کرد. بخدا من بیگناهم عالیجناب

فکر کنم خوابگاه گرونتره. شاید نمی تونه زیاد اجاره بده.
اما فکر می کنم این عالیه که کسی بخواد مستقل باشه و رو پاهای خودش زندگی کنه. حتما زندگی راحتی تو شهرستان خودشون نداشته یا اذیت میشه یا هزار دلیل دیگه که تصمیم گرفته مستقل زندگی کنه. دانشگاه یا کرونا یا هر چیز دیگه.

می پرسم نسرین جون . نه خوابگاه ها یا خیلی ارزونن یا رایگانند ولی حتما مشکلی بوده بذار ازش می پرسم .
بله این که چرا نمیخواد تو شهر خودش باشه کاملا قابل درکه و میشه که به هر دلیلی که باشه شخصیه و ربطی به ما نداره ما سعی میکنیم سرپناه امنی پیشنهاد بدیم ان شالله

نیروانا یکشنبه 18 خرداد 1399 ساعت 07:18 ق.ظ

ولی این پی وی رو به بابا عباس یاد بده

آرررره

منجوق شنبه 17 خرداد 1399 ساعت 09:48 ب.ظ http://manjoogh.blogfa.com/

ای فدای دارسی چه اخمی کرده عشق

خدا نکنه عزیزم . آره کلا شاکیه ... لباسم بهش پوشوندم دیگه هیچچچچی

شیرین شنبه 17 خرداد 1399 ساعت 02:41 ب.ظ

خیلی بامزه بود این پی وی رفتن و مستفیض شدن و این صوبتااا
مرسی بابت دستور خوشمزه ت
مرسی بابت این عکس خوشگلت
ببخشین اجازه!
مهردخت نترکیدی که یکی دو ساعت پیش پدربزرگ و مادربزرگ نازنینت موندی و هواشون رو داشتی حالا چی میشه کمی هم کمک مامان مهربانو باشی که اونم یه نفسی بکشه، بچه ت رو اجاق بود یا نه از سازمان ملل کارتون داشتن!؟
بعله یک عدد فضول هستم


قربونت عزیزم .. مرسی مهربون
والاااا .. منم همینو گفتم .. وای به روزمون اگه مهردخت اینجا رو بخونه

ملیحه شنبه 17 خرداد 1399 ساعت 12:11 ب.ظ http://sogol-farbod.blogfa.com/

انشا ا.. 120 ساله بشن سالم و تن درست
ایشا ا... خدا خودش رحم کنه
این کرونا بد کوفتی شده همه افسردگی گرفتن
یه وبلاگ جدید درست کردم

ممنونم عزیز دلم . آره واقعا..
عه از عوارض کروناست؟؟

تیلوتیلو شنبه 17 خرداد 1399 ساعت 10:39 ق.ظ https://meslehichkass.blogsky.com/

Baran جمعه 16 خرداد 1399 ساعت 11:48 ب.ظ https://haftaflakblue.blogsky.com/

فدای شمایل دلنشین تون بشم

خدا نکنه عزیز دلم

ماه جمعه 16 خرداد 1399 ساعت 10:55 ب.ظ

سلام عزیزم، انشاا... شاد و سلامت باشی. یه پیشنهاد برات دارم که البته برام رویا است الان. یک کم قرنطینه تموم شد، یک برنامه سفر تنها به هر کجا برای خودت ترتیب بده و حالش رو ببر، گوشیت هم بذار فلایت مود و خودت راحت کن. مهردخت هم که بزرگ است و وقتی برگردی انشاا... که خیلی پر انرژ ی هستی، می دونی که من دخترم الان سه سالش هست و حالا ها تنها جایی که برای خودم می تونم برم سر کار هست. انشاا... که همه بچه ها و همه خانواده ها سلامت باشند. قرنطینه روی رفتار و اعصاب همه آدمها تاثیر گذاشته و ظرفیت من یکی رو که کم کرده. این سه روز را در جمع خانواده فقط گذروندم. انشاا... همه شون سلامت باشند اما نصفشون دلم نمی خواد تا سه هفته آینده ببینم.

سلام ماه نازنینم .
پیشنهادت عالیه .. کاش بتونم و بهم خوش بگذره اخه اهل تنها بودنم نیستم متاسفانه .
درک میکنم چی میگی عزیز دلم

آوا جمعه 16 خرداد 1399 ساعت 02:53 ق.ظ

سلااام مهر بانو جانم
به به چه خوشگل و خوشمزه...چه پیشی خوش استایلی...عین کوچولوهای نوپا اومده نشسته توی بغلت...

سلام آوا جان
ممنونم عزیزم .. اره پدرسوخته ی نانازی منه

مینو جمعه 16 خرداد 1399 ساعت 01:09 ق.ظ http://milad321.blogfa.com

سلام مهربانو جان
امیدوارم حال مامان خیلی زود خوب بشه.
اغلب افرادی که با آنها در تماس هستم، این روزها دچار افسردگی و سر در گمی هستند.
چه خوب که خانواده ای دارید که همه با هم همکاری دارند .

سلام عزیزم
ممنونم مینو جان . بله خدا رو شکر واقعا نعمت بزرگیه

amir پنج‌شنبه 15 خرداد 1399 ساعت 10:21 ب.ظ http://mehrekhaterat.blog.ir/

سلام
خوبین؟امیدوارم همیشه عالی باشید

2 تا کامنت گذاشته بودم براتون و خیلی دربارشون به شما توضیح ندادم ولی الان وقتش شد که یه توضیح بدم . ببخشید که همون موقع نشد که بیام و بگم ماجرا چیه

1.اون کامنتی که گفتم یه حدسی میزنم و اگه مثلا تو پرشین بلاگ بودید درصد قطعیت بالا میرفت و اینا ؟ نمیدونم توی پرشین بلاگ بودین یا نه ، اما قبلا اینطوری بود که مثلا وقتی من براتون کامنت میذاشتم ساعت درج کامنت منو میذاشت ، الته بیان و بلاگفا و بلاگ اسکای هم این طوری هستن ولی تو پرشین بلاگ ، ساعتی که مدیر وبلاگ به کامنت جواب میداد رو هم میذاشت که مثلا فلان ساعت به این کامنت شما جواب داده شد و اینا و البته گمونم قبلا یه بار هم گفته بودم ، به نظر سرتون شلوغه و همونطور که گفته بودید زمان کم میارید و عموما روزهای هفته به کامنت ها جواب میدید ، واقعا حق با شما بود ، گاهی زمان کمه و باید کشیدش تا به همه کارها رسید.

2.در مورد ابلو ، اسمشو گفته بودم به شما ؟ من یادمه گفته بودم که ساکن جنوب بودید یا نه ، یه همچین چیزی ، من این سوالم رو از 3 دوست بزرگواری که حدس میزدم یا اهل جنوب باشن یا دوست جنوبی باشن پرسیدم که یه نفر پیدا شد و منم سوالمو پرسیدم و به جواب رسیدم.

نمی دونم از ابلو استفاده کردید یا نه ، یه جور برنامه چت با بقیه مردم دنیا با قابلیت ترجمه به زبان فارسی که گوگل ترانسلیتی ترجمه میکنه هست . خلاصه بگم و سرتونو درد نیارم ، نشستم پای این برنامه و تو هر 5-6 تا سفرش وصل میشدم به کاربری از برزیل ، بحث فرهنگ و اینا بود گفتم که شما مردمی هستید که جشن های مختلفی دارید و کارناوال دارید و اینا که اونم تایید کردن و بحث رسید به موسیقی و اهنگ و اینا ( حداقل با 5 تاشون قریب به مضمون همین ها صحبت کردیم و سر یکیشون که اصن فیلم رو براش ترجمه فارسی گذاشتم تا گوگل ترانسلیتی براش ترجمه بشه )

این اهنگ های جنوبی ما که 6-8 هست ، براشون فرستادم و اونام خوششون اومد و گفتن که چه باحال و اینا و بحث سر زبان موسیقی و اینا که اون ارتباطو برقرار میکنه.

جالب بود برام که چرا توی ایران ( این موردی بود که میخواستم به جواب برسم و ازتون اونو پرسیده بودم ) که چرا ابادان ، اینهمه چسبیدن به برزیل و برزیل رو جزئ خاک خودشون میدونن!!

فک کنم همه چیزو گفتم
ایام به کام باشه همیشه براتون.

اهان تازه یادم اومد، قسمت نشد راجع به اوضاع احوال دانشجوها تو کرونا پست بذارم ، گمونم باید یکی میذاشتم ، حالا که نشد.
فعلا

سلام امیر جان . اون برنامه رو ندارم .
جالب بود موضوع برزیل و ابادان .

نگین پنج‌شنبه 15 خرداد 1399 ساعت 06:11 ب.ظ

اینم بگم بخدا دیگه میرم!!!

یادته توی عکس قبلی که با مینا جون گذاشته بودی گفتم یه مشت اسپند واسه خودت بریز تو آتیش؟
خوب لطفا دو مشت بریز

میدونی شاعر چه میفرماید؟
د نمیدونی دیگه!!
میفرماید:
یارب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست؟
جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست؟

آهان جانانه ی جناب نفسه؟
حلّه آقا حلّه !! ما به چشم خواهری نگاش میکنیم
لعععععععنت به دل سیاه شیطون رجیممممممم

ای جااان .. من چقدر حالم با شما بهتره

نگین پنج‌شنبه 15 خرداد 1399 ساعت 06:06 ب.ظ

عزیزم عزیزززززم
اول بیا بغل خودم حسابی بچلونمت ماچت کنم ببینم کی مهربانوی گل ما رو اذیت کرده؟

غم به دلت نبینم خواهری، و الهی که همیشه شاد و خندون ببینمت خانوم گل

مهربانو جانم تو که یکی از قدیمی ترین دوستان من هستی میدونی که من تقریبا 9 ساله مادرمو از دست دادم..یعنی دقیقا دو روز دیگه، هفده خرداد، 9 سال از رفتنش میگذره.. پدرم توی این سالها از هر چیزی و هر کسی که تونسته بهانه گرفته و اذیتم کرده.. اگه بشینم برات بنویسم سر چه مسائلی اوقات منو تلخ میکنه و حتی دلم رو میشکنه شاید باور نکنی...
گاهی میشینم از دستش گریه میکنم ولی متاسفانه هیچ راهی غیر از تحمل ندارم و اینکه دعا کنم خدا فقط صبر و شکیبایی منو بیشتر کنه..
خوب البته پدر من زندگی خیلی سختی داشته و فقط شونزده ماه سن داشته که پدر و مادرش از هم جدا میشن و بابا زیر دست زن عمو بزرگ میشه و هنوز که هنوزه وقتی از اون دوران برامون تعریف میکنه بی اختیار اشکمون جاری میشه ... همیشه حساس و زودرنج بوده اما بعد از رفتن مادرم این حساسیت دیگه به اوج خودش رسیده و روز به روز هم بیشتر میشه...

بهرحال خواستم بگم میفهمم چی میگی و شاید کمی درد دلت رو حس کنم چون خودم هم یه جورایی بهش مبتلا هستم .. خدا رو شکر که سایه مامان مصی گل بالا سرتونه.. باور کن مردها وقتی تنها میشن(دور از جون بابا عباس نازنین) خیلی خیلی بهانه گیر تر و حساس تر میشن ..
امیدوارم سایه هردوشون بالا سرتون مستدام باشه عزیز دلم ...
آدمها وقتی سنشون کمی بالا میره عین یه بچه حساس میشن و بهانه گیر .. فقط میتونیم تحمل کنیم و گاهی بیاییم تو وبلاگمون با دوستانمون درد دل کنیم ... خوبه که نفس عزیز کنارت هستن و بهت دلداری میدن عزیزم.. خدا حفظتون کنه برای هم...

این جیب تاجر هم عجب چیزهای خوشمزه ای توشه ها
میگم مهربانو جانم، این تاجر خان هم دو روز دیگه فرار نکنه بره کانادا؟

وووش وووش این دارسی خانوم جیگرو ببین چه لمی داده تو بغلت..
بهش بگو دارسی خانوم این حالتون رو میدین ما یه سلفی باهاش بگیریم؟ عششششششقه ها .. عشششششق..

ختم کلام اینکه: دوستت داریم خانوم گل .. اگرچه این دنیا مجازیه ولی مهر و محبتی که توی دل دوستانت ایجاد کردی یه حس کاملا واقعیه و برامون خییییییییلی عزیزی نازنینم ...

ببخش دیگه من مثل همیشه مختصر کامنت گذاشتم آخه وقت تنگه باید برم جایی
بعدا مفصصصصصصل خدمت میرسم عزیزززززززم

سلام عزیز نازنین
ممنونتم نگین جون .. اره منم واقعا دل نازک شدم . خدا مامان نازنینت رو رحمت کنه . واقعا حقیقت محضه . خدا حفظشون کنه و با عزت زندگی کنن. . خدا رو شکر که شما عزیزای دلمو دارم نگین جون
فدااات شم تو همیشه بیا پیشم عاشقتم

غریبه پنج‌شنبه 15 خرداد 1399 ساعت 10:07 ق.ظ

با درود
مطالب خواندنی بود
چون پدر هستم بیشتر درک می کنم
بیماری همسر روی کل زندگی اثر دارد آدم بی حوصله می شود و کمی هم احساس خطر و تنها شدن دارد بخصوص اینکه اینطور عاشقانه همدیگر را بخواهند
همسر من که به دنیای مجازی اعتقادی نداره
ولی ما برادر خواهر ها و بچه ها همدیگر را در دنیای مجازی داریم
خب قرنطینه هم مزید بر علت بی حوصلگی است
چه خوبه آدم نفسی داشته باشه که باعث کاهش استرس او بشود
در رابطه با نسرین دختر دانشجو خوابگاه دخترانه بد نیست هم تنها نمی ماند و هم امنیت دارد

درود بر شما
ممنون دوست من . درست میگی کاملا ..
واقعن هااا خوابگاه انتخاب درستیه باید از نسرین بپرسم چه مانعی وجود داشته ؟ نکنه بخاطر کرونا ؟؟

ربولی حسن کور چهارشنبه 14 خرداد 1399 ساعت 07:52 ب.ظ http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
شرمنده خیلی وقته به وبلاگتون سر نزدم
طبق معمول اصلو ول میکنم میرم سراغ حاشیه!
این خانم که دانشگاهشون تعطیله چرا میخوان تهران بمونن؟!
راستی بالاخره تصویرتونو هم زیارت کردیم، زیارتمون قبول!

سلام اختیار دارید اقای دکتر .
نمیدونم هر کس شرایط و دلایل خاص خودش رو داره .
ای وای شرمنده میفرمایید.

افشان چهارشنبه 14 خرداد 1399 ساعت 06:40 ب.ظ

نسرین چهارشنبه 14 خرداد 1399 ساعت 05:45 ب.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

راستی ببقشید من هل دادما... روم سیا

و مهمتر اینکه یادم رفت تشکر کنم بابت اطلاعیه برای اتاق.
پیام هایی که بدون نوشتارت هست و فقط یک حرف تکرار شده، به صفحه ی وبلاگت باز نمیشه. می نویسه این وبلاگ وجود ندارد یا حذف شده!!!

اختیار داری عزیزم .
نمیدونم چرا اینطوریه شاید چون حذف میشه

نسرین چهارشنبه 14 خرداد 1399 ساعت 05:42 ب.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

من فکر می کنم با اتفاقی که برای پای مامانت افتاد و سختی های بعدش و بیمارستان وووو همگی روحیه هاتون خسته شد. خیلی خوشحالم رفتی یه سفر هرچند خیلی خیلی کوتاه و خوشحالتر که نفس کنارت بوده (سلام و ارادتم رو بهش برسون)
بهرحال پدرت از همه تون خسته تره چون شماها نوبتی میرید پیششون ولی ایشون تمام مدت با بیمار بوده. و چه خوشا همسری که چنین همدم باوفا و خوبی داشته باشه.
کاش میشد اونا هم تا اردبیل برن آب گرم معدنی هم برای مامانت خیلی خوبه. البته نمی دونم امکان سفر برای ایشون هست یا نه؟

سعی کن به نکات منفی فکر نکنی، این دوره هم میگذره عزیزم. از وجودشون لذت ببر. هر روز، هر هفته هر چه در توانته برای دیدنشون برو.

این دستور غذات عالی بود منهم با سبزیجات درست میکنم بعد خبرشو بهت میدم. فکر می کنم بجای گوشت از سیب زمینی و پودر چیلی استفاده کنم شبیه سمبوسه میشه ولی فکر کنم بهترین جانشین گوشته در این غذا.
مهربانو دیگه لاغرتر نشو عشقم. نون خامه ای و بستنی را دریاب

قربونت عزیزم همیشه سلام داره برات
نه نسرین جون فعلا حتی نباید پاشنه پاش بیاد رو زمین
فکر کنم عااالی میشه چون همه ش خوشمزه ست
چششششششم باور کن اونا رو هم دریافته م

لیلی۱ چهارشنبه 14 خرداد 1399 ساعت 04:40 ب.ظ

ای جانم مامان مصی و بابا عباس که بهانه همو میگیرن
این مدت خیلی اذیت شدین انشاله هرچه زودتر مامان حالشون خوب خوب میشه و باز فشم دور هم جمع میشین با داماد جدید

ممنونم عزیز دوست داشتنیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد