دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"یه چیزی تو دلم مثل نارنگی بالا و پایین میره "

یه چیزی مثل یه توپ کوچولو از تو شکمم میاد بالا،  میرسه به گلوم ، تالاپی میفته پایین و دوباره میاد بالا 

نمیدونم از ترسه ، از دلتنگیه ، از چیه این حالم.. 


آخه رفیق 43 ساله ی من و 21 ساله ی مهردخت رو فروختیم . 


من چهارسالم بود که خونه رو خریدن قبلش  بخاطر داشجویی بابا اصلا درست و حسابی ایران نبودیم که خونه لازم داشته باشیم ولی از اونجایی که مامان من خیلی به خونه داشتن اهمیت میداده از روز اول ازدواجش پس انداز می کرده که حتما در اولین فرصت خونه بخرن . بالاخره هم تصمیمش رو عملی کرد. 

یه خونه ی ویلایی خوشگل با یه باغچه مستطیل و یه حوض بیضی کوچولو 

بچگی من تو بیرون کشیدن کرم ها از خاک  باغچه  و آبتنی تو حوضی که آبش تا کمرم بالا می اومد و نگهداری و مراقبت از گربه های ملوسی  که تو لوله ی هواکش زیر زمین زاییده بودن، خلاصه میشد .


 گاهی چند ساعت پی در پی با دوچرخه م رکاب میزدم و مواظب بودم لاستیک های چرخ رو طوری تنظیم کنم که از کنار پله های زیر زمین طوری رد کنم که با کله نیفتم توش...


نو جوون که شده بودم وقتی  دختر خاله م می اومد خونه مون ، برای پسر خوش قد و بالای طبقه ی سوم کوچه پشتی که پنجره هامون به هم مشرف بود ، عشوه می اومدم .. البته به سبک خودم،  یعنی من دستگاه پخش صوت شخصیمو می بردم رو پشت بوم و آهنگ های فریدون فروغی رو میذاشتم و باهاش می خوندم . (همون موقع ها بود که هی تشویقم می کردن کلاس آواز برم و تهش منجر به آشنایی با پدر مهردخت شد)


کلا خودمو می زدم به اون راه،  که یعنی نمیدونم پسره اونجاست ومن فقط  دارم تمرین آواز میکنم .

خدا میدونه پسر همسایه چطوری این موضوع رو هضم می کرد که این دخترِ سنگین و با شخصیت خونه رو به رویی چطوری تو دماغش باد میندازه و رو پشت بوم آواز میخونه !!!

یکمی بعد تر می ایستادم تو بالکنش واون طرف خیابون ،  آزاده هایی که از عراق برمی گشتن رو نگاه می کردم و های های اشک میریختم و نمیدونستم مردی که از سی سالگی تا ته عمرم عاشق و وابسته ش میشم لا به لای همون گردن های لاغر و سر های تراشیده برگشته و من براش چشمامو بارونی کردم .

اما، هجده ساله م شد،  خونه رو کوبیدیم و جاش یه چهارطبقه ساختیم ، دیگه خونه اون خونه نبود ، شکلش عوض شده بود و در و دیواراش نو نوار .. 

دو نه دو نه مون ، تو اون خونه ی شیک که کل محل درمورد قشنگیش حرف می زدن ، از روی پله های سنگی  سفید و مرمریِ لیزش خوردیم زمین ...بلند شدیم خودمونو چک کردیم و مطمئن شدیم که سالمیم و خندیدیم . 


دو سال بعدش عاشق پدر مهردخت شدم ،  دست اونم گرفتم و آوردم همونجا .. چند سال تیز و بز تو راهروها دویدیم و پنج سال بعدش مهردخت رو باردار شدم و دیگه  پله هاش سختم شده بود و آروم آروم بالا و پایین می رفتم .. 

مهردخت به دنیا اومد .. دستشو می گرفتم و تاتی تاتی دوتایی رفت و آمد می کردیم . کم کم روزای جهنمی زندگیم از راه رسید .. در و دیوارهای واحد طبقه ی سوم چیزای عجیبی از زندگی من رو خودشون ضبط کردن ... از هم جدا شدیم سه نفری از خونه رفتیم بیرون و شش ماه بعد من و مهردخت با هم برگشتیم همونجا.. 

روزا و شبای زیادی گذشتن ، دوباره عاشق شدم و  واحد طبقه ی سوم، شاهد قول و قرار های ساده و واقعی من و نفس شدند .. کم کم خاطرات تلخ گذشته محو شدن و جاشون رو به صدای خنده ها و برق شادی چشمام دادن ...

 مهردخت بزرگ شد و دانشجو من میانسال و در آستانه ی بازنشستگی ،ساختمون سفید و زیبای خیابون سفید کوه ، خسته و کلنگی و از آب و رنگ رفته ...


هیچکدوم از خواهر و برادر ها اینجا نموندن ، چند سالی بود که سودای فروش ساختمون به دل خانواده بود ولی هیچکس به خودش اجازه نداد که آپارتمانش رو بفروشه و همه بخاطر آسایش من و مهردخت و نفع همگانی صبر کردن تا برای کل ساختمون مشتری خوبی پیدا بشه و دیشب کار تموم شد . 

هم پروژه ی سرمایه گذاری خانوادگی که چند سالی هست دارن درموردش فکر میکنند ، منطقی به نظر میاد ؛ هم دیگه مخالفت کردن من بعنوان یک نفر از چهارخواهر و برادر،  منطقی به نظر نمی رسید . 


خونه رو فروختیم وپولش رو تقسیم به چهار کردیم(تو خانواده ی ما سهم دختر ها و پسرها یکیه)  چون با پولش قراره یه کار سود اور خانوادگی انجام بدیم، بخش کوچکی از پول رو هر کسی برمیداره تا باهاش کارایی که لازمه تو زندگی رو انجام بده، که در مورد من صرف ودیعه ی منزل جدید میشه . 


خیلی می ترسم برام دعا کنیدتا حالا مستاجر نبودم .  تمام این سالها  با مستاجرین خونه مثل خواهر و برادر زندگی کردم و همیشه نهایت محبت و انصاف رو درموردشون رعایت کردم ، امیدوارم کارمای خوبش در انتظارم باشه و همونطور که رفتار کردم باهام رفتاربشه و این دو سه سال بهم سخت نگذره . 


یه چیزی تو دلم مثل نارنگی بالا و پایین میره ..

دوستتون دارم 

نظرات 41 + ارسال نظر
سحر جدید یکشنبه 13 مهر 1399 ساعت 12:32 ب.ظ

مهربانوی عزیزم .....دلم‌گرفت از رفتنت ....امیدوارم هر کجا که میری برات خیر و برکت به همراه داشته باشه و قشنگ ترین روزها رت در پیش رو داشته باشی ....خدا پدر و نادر عزیزت رو براتون حفظ کنه که بهترین ها همین آرامش داشتن‌ این عزیزانه ....

فدای تو عزیز دلم ممنونتم . برای تو هم بهترین ها باشه خیلی دلم میخواد ببینمت همسایه و دوست ندیده ی من

الهام شنبه 12 مهر 1399 ساعت 10:19 ق.ظ

امیدوارم اتفاقهای بسیار خوبی براتون بیافته

ممنونم الهام نازنین

سیمین یکشنبه 6 مهر 1399 ساعت 10:18 ق.ظ http://jafaripour1@gmail.com

مهربانو جانم سلام.مطمئنم بعدا" از این دوران زندگیت هم به خوبی تعریف می کنی چون با شناختی که ازت دارم می دونم که تو شرایط مختلف بهترین هستی
پس با توکل به خدا برو جلو

سلام سیمین نازنینم
ممنون عزیز دلم .

moradesvand57 یکشنبه 6 مهر 1399 ساعت 08:19 ق.ظ http://دیار بختیاری

سلام صبح شما بخیر و شادی انشاالله که روزهای خوب وپرامید بر سر راهتون قرار بگیره و تو خونه جدید اتفاقات خوب و خوشحال کننده ای براتون اتفاق میفته لیاقتشو دارین

سلام روز شما هم بخیر و برکت
ممنون دوست عزیزم محبت داری شما

صفا شنبه 5 مهر 1399 ساعت 03:07 ب.ظ https://mano-tanhae-va-omid.blogsky.com/

خونه های قدیمی که توش بزرگ شدیم سرشاراز خاطره هستن و من این روزها دائم در ذهنم در حال زندگی در اون خونه های قبلی هستم . آرزو میکنم برنامه هایی که برای جایگزینی اون دارین به بهترین شکل نتیجه بدن .

ممنون عزیز دلم

سهیلا شنبه 5 مهر 1399 ساعت 10:21 ق.ظ http://Nanehadi.blogsky.com

ای جانم.ان شالله بهترین ها برای تو مهربان و خانواده ات مقدر میشه.حتما خیر هست.

ممنونم سهیلای نازنینم

نوشین شنبه 5 مهر 1399 ساعت 08:38 ق.ظ http://nooshnameh.blogfa.com

به به چقدر خوب. الهی به سلامتی و دل خوش یک تغییر اساسی ایجاد میشه.
حال دل خودتون و خانواده عزیزت همیشه خوب باشه مهربانو جانم

مرررررررسی نوشین دوست داشتنی و عزیزم

کیهان شنبه 5 مهر 1399 ساعت 08:20 ق.ظ http://mkihan.blogfa.com

درود بر شما
و امیدوارم که در اسرع وقت صاحب خانه بشی و تمام کارهای نیکی که کردی جلوی پای خودت باشند .آمین
و دیگر اینکه بله بسیار سخته محیطی که سالها در آن زندگی کردی و خاطرات فراوانی از ان داری را به راحتی ترک کنی اما به هر حال می شه عادت کرد
برایتان بهترین ها را آرزو می کنم

درود کیهان جان
ممنونم دوست من . منم برای تو متقابلا بهترین ها رو ارزو دارم

ونوس شنبه 5 مهر 1399 ساعت 12:34 ق.ظ http://calmdreams.blogfa.com

سلام عزیزم
امیدوارم این تغییر؛ شروع اتفاقات خوب تو زندگیتون باشهههههه
تن خودت و عزیزانت همیشه سالم و سلامت مهربانو جونم.
اولش میدونی یک آن فکر کردم دارسی رو واگذار کردید خیلی ترسیدم (خنده) بعد دیدم نه موضوع خونه س. حق داشتی اون حسو داشته باشی تو گلوت. تغییر همیشه با ترس و هیجان خاصی همراهه ولی تهش خیره انشاالله. دوستت دارم یک عالمههه

سلام ونوس جانم
ممنونم نازنین
واااای فکر کن!!!!دارسی به جونم بسته ست درست عین مهردخت و نفس .
مرسی خوشگل من .. منم خیلی دوست دارم کلی حس مشترک داریم با هم دوست قدیمیم

نسیم جمعه 4 مهر 1399 ساعت 01:57 ق.ظ

مهربانوی عزیز، تغییر همیشه خوبه، امیدوارم بهترین ها در انتظارت باشه

ممنونم نسیم جانم مهربون جان

نگین پنج‌شنبه 3 مهر 1399 ساعت 08:35 ب.ظ http://www.parisima.blogfa.com

مهربانو جانم نگران نباش عزیزم...
من ته دلم روشنه که تهش هرچی هست خیره ...
بد به دلت راه نده و نگران نباش، اگرچه در عمل سخته ولی خوب میشه مثبت فکر کرد و منتظر نتایج خوب و روشن موند ...
تجربه بهم ثابت کرده هروقت مثبت فکر کردم عالی ترین نتایج نصیبم شده ...
اون نارنگی رو هم قربون دستت بده من بخورم دیشب به همسر جان میگفتم هوس پرتقال نارنگی ترش کردم
اصرار هم دارم ترش باشه ها .. با تشکر !!

ای جااان پس تو هم مثل نفس نارنگی ترش دوست داری؟؟
قربون محبت و مثبت اندیشیت ... برای شما ها حرف میزنم و میدونم که دلگرمم میکنید .. خدا براتون خیر بخواد

سارا پنج‌شنبه 3 مهر 1399 ساعت 07:46 ب.ظ http://Yekzanyekzendegi.blogfa.com

سلام عزیزم خوبید؟
چندوقتی هست ک وبلاگتونو میخونم ولی تا حالا کامنت نذاشته بودم.امروز دلم خواست براتون بنویسم.
راستش هروقت میخونمتون ب دخترتون غبطه میخورم ک چ مادر همراه و خوبی داره.البته و صد البته ک مامان منم خیییییلی عشقه و خیلی خوبه و جونمو براش میدم،ولی وقتی همسنای دختر شما بودم هیچوقت دوست و همراهم نبود و با سختگیریهاش تموم اون سالها رو برام زهر کرد!الان دیگه خیلی ازون موقع گذشته و خودم مادرم و دوتا پسر دارم و سعی میکنم با پسرام رفیق باشم تا در آینده اونام از من پیش بقیه شکایت نکنن.امیدوارم ک بتونم.
بهتون تبریک میگم ب خاطر خوبیهاتون و مهربونیاتون ب دخترتون بابت داشتن همچین مادری!

سلام سارا جانم
خدا مامان نازت رو حفظ کنه عزیزم . می دونم چی میگی متاسفم برای اون سالهایی که میتونست خیلی قشنگتر و با خاطرات بهتر بگذرن میدونی که متاسفانه ما ایرانی ها اموزش خیلی چیزا رو ندیدیم و خیلی از مهارت ها رو بلد نیستیم قدیم ها خیلی موضوع بغرنج تر بود و تعریف یه مادر خوب یا فرزند خوب خیلی متفاوت بود .. مادری خوب بود که بچه ازش حساب ببره اگه دختره ارایش نکنه و همه ی اینا هم در سایه ی ترس و امر و نهی بود متاسفانه والدین فقط نه میگفتند و از در رفاقت وارد نمیشدن ...
خوشحالم از اینکه رابطه ی دوستانه و خوبی با پسرهای گلت داری
بازم ممنونم از کامنت قشنگ و مهربونت

صفا پنج‌شنبه 3 مهر 1399 ساعت 06:25 ب.ظ http://Www.mano-tanhae-va-omid.blogsky.com

برات بهترینها رو آرزو میکنم . معمولا هر تغییری اولش سخت هست ولی با توجه به بررسی هایی که داشتین حتما تصمیم درستی هست و نتایج اون پر از خیر و برکت برای همه اعضا خانواده خواهد شد .

ممنونم صفا جانم منم برای تو و گل پسرهات بهترین ها رو ارزو دارم

مهربانو پنج‌شنبه 3 مهر 1399 ساعت 03:01 ب.ظ

سلام
عزیزم مبارکتون باشه. امیدوارم که پولش پر از برکت باشه براتون و با خوشی ازش استفاده کنید

سلام عزیزم
ممنونم مهربانوی مهربونم

فرشته پنج‌شنبه 3 مهر 1399 ساعت 12:58 ب.ظ http://femo.blogfa.com

چه قدر سخته دل کندن ورفتن برای من حتی خاطرات تلخ هم دل کندن رو برام آسون نمیکنه یاد زمانی افتادم که پدرم وعموم خونه رو با دیوار تقسیم کردن من تحمل دوری زن عموم رو نداشتم ولی اون خوشحال بود با اینکه خوشحالیش رو نشون نمیداد خیلی طور کشید بفهمم که دوست داشتنش هم درست نبود

ای جاان عزیز دلم احساسات پاک بچگانه چقدر زیباست و متاسفانه بعد ها دید ادم نسبت به زندگی چقدر تغییر میکنه

فرنوش پنج‌شنبه 3 مهر 1399 ساعت 10:35 ق.ظ

سلام عزیزدلم. امیدوارم که خوب و خوش و سلامت باشی و اوضاع بر وفق مراد. درسته که الان شرایط سخت شده ولی به نظرم بهترین تصمیم رو گرفتید. انشالا که همه چیز تا آخرش به خوبی و خوشی پیش میره چون نیتتون مثل همیشه خیره. انشالا شما هم به زودی یک خونه خیلی خوب پیدا می کنید. راستی یک گزینه هم این می تونه باشه که خودتون در این مدت تو یکی از اون دو آپارتمان ساکن بشید چون خم متعلق به خودتونه و هم راحت تر میشه نسبت به رهن و اجاره.

سلام فرنوش مهربونم
ممنونم عزیز دلم چقدر جالب بود برام که نفس هم دقیقا پیشنهاد تو رو بهمون داد ولی دوتا نکته داره اینکه ما متراژ پایین می خریم و دیگه اینکه چون می خوایم برای پروژه فشم بگیریم ممکنه تا سال بعد فروش بره که باز من باید تخلیه کنم و سختم میشه .

ملیکا چهارشنبه 2 مهر 1399 ساعت 03:23 ب.ظ

سلام مهربانو جان
ان شاالله هر چی خیره براتون پیش بیاد.
دل کندن از خونه ی دوران بچگی و خاطرات اون خیلی سخته اما اینم میگذره، به خوبی هایی که از این تغییرات قراره پیش بیاد فکر کن نازنین اما با این اوضاع احوال مملکت تعلل نکنید و فوری چیزی بخرید، گاهی گشتن برای چیزی که ایده آله قدرت خریدرو پایین میاره.

سلام عزیزم
ممنون عزیز دلم
چیزی که همیشه ازش وحشت دارم رو گفتی ملیکا جون .

شادی چهارشنبه 2 مهر 1399 ساعت 12:35 ب.ظ http://setarehshadi.blogsky.com/

تغییر همیشه با دلهره همراهه ولی قسمت تنوعش خوبه و تو این اوضاع شاید حال و هواتون کمی عوض بشه
این نارنگی تو دل منم هست بخشی که من توش کار می کنم داره منحل میشه البته با نام ادغام .13 ساله که روی یک صندلی و در یک موقعیت تو اتاق نشستم و دوستش دارم ولی باید ترکش کنم و اصلا دوست ندارم . این دومین تغییر شغل منه اولین بار بعد از 10 سال که جایی مشغول بودم و حالا....
البته که در این سن و سال سخت تره ولی به قسمت تنوعش فکر می‌کنم.

راست میگی عزیزم همه ش دلم به همین خوشه چون واقعا به هیجان نیاز دارم.
اخی پس چه حس مشترکی داریم با هم عزیزم .. امیدوارم برای تو هم بهترین ها اتفاق بیفته و یعالمه حال خوش و برکت برات بیاد

افروز چهارشنبه 2 مهر 1399 ساعت 10:43 ق.ظ

دل کندن از این همه خاطره سخته واقعا
من خیلی مستاجری کشیدم،خوشیهای زیادی داره، انگار خاطراتم طبقه بندی شده است هر خاطره ای مربوط به یه خونه میشه

چقدر قشنگ گفتی افروز جان
خاطرات طبقه بندی شده

ربولی حسن کور چهارشنبه 2 مهر 1399 ساعت 09:00 ق.ظ http://rezasr2.blogsky.com

سلام
حالتونو درک میکنم
این هم مرحله جدیدی از زندگیه
امیدوارم بهترین ها در انتظارتون باشه

سلام
ممنونم ... میدونم میگذره و زود به شرایط جدید عادت میکنم .. از دعای خیرتون ممنونم

آوا سه‌شنبه 1 مهر 1399 ساعت 11:36 ب.ظ

سلام مهربانو جانم
من مطمئنم که اتفاقات خوبی درراهه و خیلی خوشحال خواهید شد.

سلام آوا جانم ممنون از محبتت دوست خوش کلام من

منجوق سه‌شنبه 1 مهر 1399 ساعت 10:58 ب.ظ

ایشالا که خیره و پر برکت

ممنونم منجوق عزیزم

رهگذر سه‌شنبه 1 مهر 1399 ساعت 07:56 ب.ظ

سلام
نمی دونم چرا وقتی داشتم پستتون رو میخوندم احساس کردم اگه جای شما بودم دوست داشتم تو این مرحله از زندگیم تغییر بزرگی نداشته باشم تو زندگیم. شاید این از تنبلی منه.
ولی با توضیحاتی که در کامنتها دادید از خود گذشتگی کردید که به این کار تن دادید.
امیدوارم این شرایط موقت باشه براتون و به زودی زود مجددا زیر سقف خونه خودتون سالها شاد و مهربان زندگی کنید.

سلام
رهگذر جان روراست زندگی یکنواخت و بی هیجان رو دوست ندارم همینجا هم بخاطر دوری از یکنواختی همه ش بازسازی کردم و یه تغییراتی به خونه دادم ولی راست میگی غیر از تغییر دیگه کشش استرس رو ندارم .
ممنونم دوست عزیزم . ان شالله مامان و بابا از ما راضی باشن

سینا سه‌شنبه 1 مهر 1399 ساعت 12:54 ب.ظ

من چند تا از این خونه های خاطره رو پشت سر گذاشتم و آخرش هم که با مهاجرت تیر خلاص زدم به هرچی خاطره است. به تدریج پوستم کلفت و کلفت تر شد و اون نارنگیه کوچیک و کوچیکتر. الان قد فندقه.

عه پس اون دختر همسایه روبرویی مون که فریدون فروغی می خوند تو بودی؟ من خنگ همه جور حدسی زدم جز اینکه این کار برای دلربایی از من باشه. فکر کن اگه می فهمیدم چی می شد! شاید با هم فرار می کردیم

آره واااقعا فکر کن من با این اخلاقم مهاجرت کنم !!!
آررره فرار رو هسسسستم

مهرگل سه‌شنبه 1 مهر 1399 ساعت 12:15 ب.ظ

مهربانو جونم سلام
یادمه تازه عروسی کرده بودیم رفتیم یجا مستاجری ( من از به دنیا اومدن تا ازدواجم تو همون خونه پدری تو همون محله بودیم) خیلی برام سخت بود اونجا ، رفت و آمد معذبم میکرد ، صدای تلویزیون رو بالا نمیدادم که صدا نره بیرون و همسایه کناری و صاحبخونه هم که پایینه رو اذیت نکنه ما کلا 6-7 ماه اونجا موندیم و از اونجا به خونه پدری من که مستاجرش بلند شده بود اسباب کشی کردیم وقتی اومدیم اینجا انقدررررررررر حس راحتی داشتم و دارم که نگو ، بلند میخندم بلند فیلم میبینم راحت میدوام خلاصه که میتونم حست رو درک کنم
اینجا اصلا احساس مستاجری ندارم و الان حدودا 4 ساله اینجاییم
( البته سختی های خودشم داره ، هر کی با مامان کار داره و مامان نباشه زنگ مارو میزنه وقت و بی وقت ، مامان براش مهمون زیاد میومد سر و صدا اذیت میکرد اما بازم نسبت به خونه قبلی راحتتره)
حالا ان شاءالله همه برنامه هاتون همونطور که خودتون پیش بینی کردید بی کم و کاست و بدون کوچکترین مشکلی پیش میره به امید خدا
برات از خدا بهترینارو میخوام چون خودت همیشه بهترین بودی و هستی و برای همه هم همینو خواستی

سلام مهرگلکم
عزززیزم کاملا همو درک میکنیم . امیدوارم تو هم سایه ی خانواده و عزیزانت برسرت باشه و تن درست و شاد زندگی کنی

مریم سه‌شنبه 1 مهر 1399 ساعت 11:43 ق.ظ http://navaney.blogfa.com

سلام عزیز دل
مطمئن هستم که بهترین گزینه ممکن سر راهتون قرار میگیره به خاطر اون انگیزه انسانی و مقدسی که دارید : " شاد کردن دل پدر و مادر "
امیدوارم هرچی خیر هست و به صلاح همه ، براتون رقم بخوره اون خیری که ما میبینیم و اون خیری که پشت پرده هست و اون میبینه

سلام مریم دوست داشتنی
ممنونتم عزیزم کامنت شیرین و مهربونت بهم دلگرمی داد امیدوارم مامان و بابا از ما راضی باشند و عمر طولانی و با عزتشون رو در آرامش بگذرونند

سپیده سه‌شنبه 1 مهر 1399 ساعت 11:20 ق.ظ

به خوشی باشه

ممنونم سپیده ی عزیزم

غریبه سه‌شنبه 1 مهر 1399 ساعت 10:23 ق.ظ

با درود
چه خاطره هایی
مطمئن هستم موفق خواهید شد

درود
ممنونم از مثبت اندیشی و مهربونیت دوست من

پری از شیراز سه‌شنبه 1 مهر 1399 ساعت 08:51 ق.ظ

مبارکه مهربان. جان.به خودت بگو این نیز بگذرد.برات بهترین ها را آرزو میکنم.
بعضی وقتها برای نتیجه بهتر باید در زندگی دست به ریسک زد و سختیها را تحمل کردبه نتیجه کار فکر کن و لذت ببر.

مررسی پری جون . کاملا درست میگی .. میدونم خاطراتش برای همیشه تو ذهنم ثبت شده به شرایط جدید هم عادت میکنم

مهسا سه‌شنبه 1 مهر 1399 ساعت 08:28 ق.ظ

به سلامتی و دل خوش
بهترو خوشگلترش را بخرید ان شاالله

ممنون مهسا جانم

یه مادر سه‌شنبه 1 مهر 1399 ساعت 08:17 ق.ظ

سلام مهربانوجان.مطمئن باش این تغییر مقدمه ورود به شرایط بهترخواهد بود.حتما اتفاقای خوب تو خونه جدید در انتظارت خواهد بود.اینقدر انرژی های خوب تو این چندساله به دیگران دادی که یه ذره اش هم بهت برگرده حسابی شارژمیشی.من فکر میکردم سمت میدون اشتیانی هستی هروقت از اونجا رد میشدم یادت می افتادم.ما یه چندسالی اون ورا بودیم.برای خودت وخانواده صمیمیت بهترینها رو ارزو میکنم

سلام عزیز دلم
ممنون از اینهمه مهربونیت . آشتیانی و چاییچی نزدیکه بهم . دقیقا تو سفید کوه شرقی هستیم یعنی بودیم .. همون خیابون یک طرفه که استخر ترنج داره
منم برات بهترین ها رو میخوام

سحر سه‌شنبه 1 مهر 1399 ساعت 08:08 ق.ظ

خیره انشاله مهربانو جان. تغییر همیشه خوبه.

مرررسی عزیزم همه ش به خودم یادآوری میکنم که تغییر خوبه

الهه سه‌شنبه 1 مهر 1399 ساعت 08:00 ق.ظ http://elahehosseini_kmn@yahoo.com

ان شالله که خیر باشه براتون مهربانو جان نگران نباشید

ممنونم الهه ی ناز

نسرین سه‌شنبه 1 مهر 1399 ساعت 12:21 ق.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

عزییییزم... شوکه ام کردی بانو!
و من یکی از مهمونای اون آپارتمان طبقه سوم بودم. یادش بخیر
آرزو می کنم کارما کار خودشو بکنه. قلب بزرگ تو کمتر از بهترین ها رو شایسته نیست و امیدوارم زودتر خونه بخری.
دو تا قاچ اون نارنگی رو پروندی تو گلوی من...

نسرین جون دیروز که می نوشتم تو مرور خاطرات به اون دوباری که میزبانت بودیم رسیدم و چقدر یادآوریش شیرین بود .
ممنونم عزیز دل

لیلی۱ دوشنبه 31 شهریور 1399 ساعت 10:58 ب.ظ

ای جاان چه زندگی قشنگی
جواب خوبیها بی جواب نمیمونه عزیزدلم
انشاله به هرچی میخوای میرسی و دست به خاک بزنی طلا میشه

فدات شم لیلی مهربونم ممنونتم .

ماه دوشنبه 31 شهریور 1399 ساعت 09:35 ب.ظ

انشاا... بهترین خیر و صلاحت به بهترین نحوی سر راهت قرار بگیره عزیزم

ممنونم ماه دوست داشتنی ان شالله برای همگی

نیلوفر دوشنبه 31 شهریور 1399 ساعت 09:32 ب.ظ

اولش دلم ریخت گفتی رفیق.. تازه چند سال پیش یک بازسازی هم کردی؛)حیف که همش تاریخ و گذشته ما کوبیده میشه و از نو ساخته میشه و....مهربانو جان امیدوارم بهترینها برات اتفاق بیفته،ابدا قصدم نفوس بد زدن و منفی بافی نیست ولی فکر نمیکنی با یک سرمایه سرگردان و مازاد سرمایه گذاری خانوادگی رو انجام بدی.فکر میکنم تجربه رستوران هم موفق نبود...اقتصاد ایران در حال حاضر خیلی بی ثبات و غیر قابل پیش بینیه که البته خودت بهتر میدونی.خیلی مراقب باش و حسابی تحقیق کن و از مشاوره حقوقی حتما استفاده کن.

اون رفیق نیست نیلو جان ... تکه ای از قلبمه .. وجودمه .. خود منه
آره چون از یکنواختی و سکون خوشم نمیاد چندین بار بازسازیش کردیم .
نیلو فر جون احتمالا میدونی که ما یه باغ و ویلا تو فشم داریم . انتهای این زمین به جاده ی سلامت میرسه که در اونجا ویلاهای بسیار زیبایی ساخته شده اما ویلای کوچیک ما در قسمت پایین زمینه که پله های زیادی داره و برای مامان و بابا که دوست دارند کلا فشم زندگی کنند رفت و امد از پله ها خیلی سخت شده ، از اون طرف برای ساخت قسمت بالا پول لازم داشتیم. خونه ی خاطره ها رو که دیشب فروختیم یه آپارتمان با بر 6/5(که خیلی کم هست و معمولا مشتری خوبی نداره)و سر پیچ و کنار اتوبانه (همه ی این ایتم ها فروش خونه رو سخت میکرد) نتیجه ی همه ی مشورت ها این بود که اگر مشتری خوبی برای این ساختمون پیدا شد بفروشیمش و با پولش بریم تو منطقه ی 1 دوتا اپارتمان کوچولو که جای رشد و پیشرفت داره بخریم که سرمایه مون به روز و در گردش باشه .
حالا این اتفاق افتاده و زمین ( همون خونه خاطره ها) رو به قیمت خوب فروختیم. و داریم باهاش اپارتمان های کوچیک جای خوب میخریم . درمورد ساخت بالای زمین فشم در واقع این خواست مامان و باباست که از ما بچه ها خواهش کردن کمک کنیم ساخته بشه که بتونن سال های باقیمانده ی عمرشون رو (که انشالله طولانی و باعزت باشه) در اونجا بگذرونند . نتیجه ی دو سال مشاوره با بهترین سازنده های منطقه ، و بررسی کشش منطقه و ... این بود که ساخت بهترین تصمیمه .. اول قرار بود بدیم سازنده بسازه . در این صورت چون پول برای ساخت نداشتیم باید باهاش مشارکت میکردیم ولی با توجه به اینکه خود برادرم سازنده ست بهش پیشنهاد دادیم که خودش بسازه و پولش رو هم از به تدریج از فروش همین پارتمان های کوچولویی که داریم با فروش خونه ی خاطره ها میخریم ، تامین کنیم . حسابدار مجموعه هم خود من هستم .
بقول خودت ما تحمل و طاقت شکست های مالی رو نداریم برای همین مدت زمان زیادی برای نقد و بررسی این حرکت صرف کردیم و موضوع رو هر پنج تاییمون (ما 4 تا بعلاوه ی بابا ) پیگیر بودیم و با توجه به بحران های اقتصادی ایران متخصصین خوبی تاییدمون کردن . در کنار همه ی این ها هدف و انگیزه مهمی داریم اونم خوشحال کردن مامان و بابا ست.
واقعیتش خونه ی خاطره ها رو بابا به تک تکمون هدیه داده و الان هم برای خوشحالیشون از همون هدیه استفاده میکنیم . به دعای شما دوستان خیلی خیلی نیازمندم

رهآ دوشنبه 31 شهریور 1399 ساعت 09:05 ب.ظ http://Ra-ha.blog.ir

عزیزمممم :* بغضی شدم من ...
انقدددر خوبی که قطعن کلییی روزای خوب تو خونه جدید در انتظارتون
الهی برای خودت و نفس جانت و مهردخت و خانواده عزیزت کلییی اتفاق خوب بیفته

ای جااانم ممنون از محبتت عزیز دلم . الهی برای همه خیر در راه باشه

سمیرا دوشنبه 31 شهریور 1399 ساعت 07:06 ب.ظ http://Samisami0064.blogfa.com

میگماااا:

اون نارنگیه هم به نظرم یه جور شور و هیجانه

دل تو دلت نیست که ببینی خونه ی جدید چطوره و چه اتفاقای خووووش یمنی قراره توش براتون اتفاق بیفته

شاااید ، نمیدونم .. راستش آره یه تغییر و هیجان بزرگه عزیزم

سمیرا دوشنبه 31 شهریور 1399 ساعت 07:04 ب.ظ http://Samisami0064.blogfa.com

مطمن باش که چیزهای خوووب در انتظارته
بهت قووول میدم...تو انقد خوبی میکنی برای دیگران مطمنا به سمت خودتم همین خوبیها برمیگرده

برات بهترینها رو از خدای مهربون خواستارم قشنگ مهربون

ممنونم عزیز دلم
فدای تو مهربون .

سمیرا دوشنبه 31 شهریور 1399 ساعت 07:01 ب.ظ http://Samisami0064.blogfa.com

چه خووووشگل توصیف کردیدل من

با این توصیفات بردی به گذشته های دورر و

قشنگگگ

چه خوبه که همیشه خاطرات خوب برا آدم بمونن و
حال دلممون همیشه با مرورشون خوب خوب شه...

مهربانو جونم دوس ندارم خاطرات بد بیان به ذهنم ...تازگیا دوس دارم پرتشون کنم بیرون از ذهنم و جاش خوبارو جایگزین کنم...

به نظرت اینها هم از نشونه ی بزرگ شدن و خانم شدن منه؟؟؟

تو هم بزرگی ، هم خانوم و هم بسیار لطیف و ساده اندیش و مثبت اندیش سمیرا جانم
بهترین انتخاب تو زندگی ، استقبال از فاز های شادی و دوری از غمه عزیزم
کار خوبی میکنی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد