دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"روزهایِ سختِ کم توانی"


از ظهر جمعه یکمی بیشتر گذشته  .. 

از ساعت 11 صبح با مهردخت افتادیم به جون خونه .. جمع وجور میکنه و هی غرر میزنه . 

-ماماااان خیلی شلخته ای 

من

-هاااا؟؟

- هااا نداره، هر روز که پامیشم میبینم آشپزخونه ای که شب مثل دسته ی گل کردم رو داغون کردی

- چکااار کردم یعنی؟

-بسته ی کیسه فریزر رو کانتر، لیوان آبی که خوردی همینجااا .. در ظرف  ولووو؟؟ خوب اینا رو ورمیداری بذار سرجاش 

-خیلی خرری مهردخت .. من صبح دارم بدو بدو کارامو میکنم برم اداره جنابعالی تو خواب ناز تشریف دارین حالا میگی شلخته م . 

-بعله هستی . حالا دق و دلی صبحا اداره رفتنت رو سر من خالی میکنی؟ خب برمیداری بذار سرجاش دیگه .

با یه حرکت خشن و صدایی بلند 

-اَه ه ه .. خدااا صد بار گفتم تو این سبد آشغالگیر، آشغال ننداز 

- واااا مهردخت دیگه داری شورشو درمیاری هاااا .. خودت داری میگی سبد آشغالگیر .. خب این اصلا برای اینه که من دارم پیاز پوست میکنم ، پوستاشو بریزم اونجا بعد خالی کنم تو سطل .

-خُب بکن دیگه .. من آشغالشو نبینم . 

-خیلی پرررو تشریف داری . چششششم خااانوم شما آشغال نبین اصلا همه ی این کارا مال منه که دارم با ذوق انجام میدم . 

- خب ناراحتی تو هم نکن. 

-مهردخت با من حرف نزن اعصابمو خورد کردی .. یه چیزی میگم بد میشه هااا فعلا صداتو نشنوم . 

با ناراحتی رفتم رو تختم دراز کشیدم . مهردخت هی درو به تخته کوبید غررر زد وزیر لب گفت اصلا همینو میخواستی که قهر کنی کارا بیفته گردن من ... ولی  همه جارو تمیز کرد گردگیری و جارو هم کرد . 

ساعت تقزیبا سه بود .. خوابم گرفته بود و گیییج بودم . 

زنگ تلفن خونه به صدا دراومد .. بی سیممون هم خراب شده ... با اکراه پاشدم رفتم  .. دیدم شماره ناشناسه ولی جواب دادم. 

صدایی نامفهوم و گنگ که جنسیتشم خیلی معلوم نبود گفت

-فرشته خانوم 

-اشتباه گرفتید . 

-ببخشید 

-خواهش میکنم . 

دوباره اومدم افتادم رو تخت . چند ثانیه بعد دوباره صدای زنگ بلند شد 

-ای خداااا

 پیرزن باز هم پشت خط بود. 

-عزززیزم اشتباه می گیری 

-ببخشید

-خواهش 

و دوباره و دوباااره .. 

شک کرده بودم که داره ادا درمیاره و صداشو انوطوری کرده . 

ازش شماره رو پرسیدم .. همه ی شماره رو درست خوند الا شماره ی آخر رو که مال من هشت هست و اون پنج میخوند. بهش گفتم که داره بجای پنج آخر هشت میگیره . گفت فهمیدم و باز عذر خواست

باز هم اشتباه می گرفت و می خندید. حتی گوشیم رو اشغال کردم ولی بازم تا گذاشتم سرجاش اشتباه می گرفت 

به وضوح تنم کهیر زده بود . یهو یه فکری به ذهنم رسید .. گفتم :

-اون کیه بهش میخواید زنگ بزنید؟

-دخترم فرشته خانوم 

-چی بگم بهشون؟

-بگو پدرت کارت داره یه زنگ بزن بهش . 

عه من فکر میکردم خانومه . 

-چشم پدر جان منتظر باشید . 

- دستت درد نکنه دخترم حلال کن اذیتت کردم . 

-اختیار داری پدر جان خدا نگهدارت. 

شماره ی فرشته خانوم رو که درواقع شماره ی خودم با انتهای پنج بود، گرفتم . 

همون صدا ولی مدل جوان و زنونه گوشی رو برداشت 

-بله؟ 

-فرشته خانوم؟

-خودم هستم .چی شده ؟ برای پدرم اتفاقی افتاده؟ از بیمارستانید؟

-نه عززیزم نگران نشو پدر خوب خوب هستن .. مگه بیمارستانند؟

- بله .. 

-من خودم باهاشون همین الان صحبت کردم . میخوان با شما حرف بزنن .لطفا باهاشون تماس بگیرید .

-چشششم الان میزنم .صبح باهاش صحبت کردم 

براش جریان رو گفتم . بعد فهمیدیم یه کوچه فاصله مونه و خیلی خوشحال شدیم از آشنایی هم . 

گفتم زود به پدر زنگ بزنید که چشم به راهه. 

از هم خداحافظی کردیم . اومدم بیام تو تختم دیدم مهردخت ایستاده جلو در . 

- بیا بَلَخ(مدل بچگیاش گفت)

-برو بینم خجالتم خوب چیزیه . 

-لوس نشو دیگه میگم بیااا بلخ 

بچه ی آدم قد بلند باشه همینه دیگه .. بازور بغلم کرد. 

یکمی تو بغلش دست و پا زدم و بد و بیراه گفتم . 

-خب شلخته ای دیگه چرا بهت برمیخوره .. ندیدی آشپزی میکنی چقدر ظرف کثیف میکنی . قبول کن دیگه 

-عوووضی بذارم زمین میفتم 

هیییچی دیگه با هم دوست شدیم و رفتیم تو جااا 

-مهردخت ؟

-هوووم؟

- من از ناتوانی میترسم . 

-نترس من هستم 

-بروو بابااا جدی میگم 

-خب منم جدی میگم 

-دلم آتیش گرفت این طفلک برای یه تلفن مستاصل شده بود. 

-مامان به این چیزا فکر نکن .. ببین یکی مثل تو پیدا شد کمک کرد. 

-آرررره زندگی زنجیره ای متصل از ادماست بالاخره یکی یه جا هست به داد آدم برسه . 

-من هسسسستم .. تو تنها نمیمونی . 


********************

تو خونه ی مامان ایناداریم آلبومای قدیمی رو ورق میزنیم 



اینجا بهار سال 60 هست مامانم مینا رو باردار بود و خبر نداشت . برای خودم و خودش پیراهن های خوشگلی دوخته بود . داشتیم می رفتیم شهر یه قدمی بزنیم ..آخه اینجا اسکله ی باهنر بندرعباسه. تازه جنگ زده شده بودیم و خیلی دلشکسته بودیم عید بود رفته بودیم رو کشتی؛ "کشتی که اسمش برزین بود"

مهردخت به من و مامان مصی  میگه:

-مامان.. شما ها ست مادر دختری میزدید وقتی ست مادر دختری مد نبود. 

-آره عزززیزم .. کی فکر میکرد یه روز نوه م بشینه این عکسا رو ببینه . 

دست میکشه رو کاور عکس انگار میخواد غبار این سالها رو از خاطراتش پاک کنه. 

-چقدررر جوون بودم و سرحال . 

-مامان تو چقدر موهات لخت بوده .. الان فرفری هستی. 

-آررره جالبه من جنس موهام از 13-14 سالگی تغییر کرد .. خودم فرفری دوست دارم.

ببین مهردخت اون سال وسط جنگ زدگی برای من یه کیف قرمز خریده بودن و من چقدر ذوق می کردم .. تو عکس گرفتم جلوی صورتم که مشخص باشه . ببین ما چقدر قانع بودیم . مگه چقدر گذشته از اون روزااا.. البته 39 سااال خب کمم نیست. 

چقدر زمونه عوض شده .. 

دوستتون دارم 

نظرات 47 + ارسال نظر
سمیرا چهارشنبه 6 اسفند 1399 ساعت 09:59 ق.ظ

سلام مهربانو جون
من همیشه نظر می ذاشتم چرا به من رمز ندادین

سلام عزیزم بیا ایمیلو ببین بهت میگم دلیلشو

مریم چهارشنبه 29 بهمن 1399 ساعت 08:08 ب.ظ http://Www.mari-jooon.com

سلام مهربانو جان
دفه پیش غلط کردم گفتم من خاموش بودم روز حقم نیست تروخدا الان رمز بده بهم
اصلا استخون درد گرفتم این مدت،هی چک میکردم پست بدون رمز بذاری کامنت بذارم قول بدم روشن باشم از این به بعد

سلام مریم جون
ای وااای نگو توروخدا مریم

الهام چهارشنبه 29 بهمن 1399 ساعت 05:15 ب.ظ

سلام مهربانوی عزیزم خوبی؟عزیزم من چند وقتیه وبلاگت رو میخونم ،نوشته هات خیلی زیاد بهم حس خوب میده ،انقدری که بعداز خوندنت با بچه هام مهربونتر میشم وبراشون مامانی مهربون میشم ....یه سوال داشتم من متاسفانه نمیتونم روزهای آشنایی تا جداییتون رو بخونم ...واصلا قصه ی زندگیتونو نمیدونم اگر امکانش هست برام توضیح بدید یا اینکه بگید کجا رو بخونم

الهام جان سلام
ممنونم خدا رو شکر خوبیم امیدوارم تو و خانواده ی گلت هم عالی باشید .
خیلی خیلی خوشحالم از اینکه وجودم و نوشته هام مفید بوده و تونسته حس خوبی رو برات ایجاد کنه .. مسلما این حس خوب از وجود مهربون خودت نشات می گیره و منم یه واسطه ی تجلی این حس در تو بودم . زندگی مشترک من با پدر مهردخت از اشنایی تا جدایی همون بالای وبلاگ و بعناون اولین پست که پست ثابت هست وجود داره که البته با رمز باز میشه . ادرس وبلاگ خودت رو (اگه وبلاگ داری) یا ادرس ایمیل بده تا رمز رو بهت بگم

مهرو چهارشنبه 29 بهمن 1399 ساعت 11:09 ق.ظ

سلام عزیزم
داستان خیلی مونده تموم شه خانوم؟
من هر روز میومدم اینجا و فکر کنم شاید یکی دوبار کامنت گذاشتم
و از اونجایی که اهل رمز گرفتن نیستم و نمیخوام کسی رو معذب کنم و یا جواب منفی بگیرم، ازتون رمز نخواستم
ولی دیگه خیلی طولانی شده

سلام مهرو جان
فکر کنم تو دو سه قسمت دیگه تموم بشه .
شاید مدتی بعد کل قسمت ها رو باز کنم و رمزشون رو بردارم ، متاسفم نسبت به 15 سالی که وبلاگ مینویسم تعداد پست های رمز دارم خیلی کمه ولی خب فعلا ناچارم .

ساجده سه‌شنبه 28 بهمن 1399 ساعت 02:17 ب.ظ

سلام مهربانو جان
آخه این درسته هی ما بیاییم ،هی پست رمز دار بذاری؟
هزار الله اکبر پست های رمز دارت هم رگباری میفرستی!
برو!برو از خدا بترس

سلام ساجده جون
آخه این درسته شما دوست من باشی و نشناسمت ؟؟
برررو از خدا بتررس

پریسا سه‌شنبه 28 بهمن 1399 ساعت 12:38 ب.ظ

مهربانو جون سلام به روی ماهت ..باور کن فک کردم خود منم که این مطلب رو نوشتم ، من و دخترم تقریبا همسن شما و مهردخت جون و همیشه هم همین بحث بین ما پیش میاد با این تفاوت که دخمل ما توی خونه دست به سیاه وسفید نمیزنه وفقط ازمن توقع داره واصلا هم به این فکر نمی کنه من صبح ساعت 6از خونه میزنم بیرون و عصر 4 برمیگردم خونه و انجام کارای خونه باعجله باعث میشه گاهی خونه در حد انفجار بهم ریخته میشه و .....همین بحثا بین من و دخترم ...مادخترای دهه پنجاهی کلی مسؤولیت تو خونه رو دوشمون بود ولی بازم جرات چپ نگاه کردن به پدر،مادرمون نداشتیم .....ولی با تموم این حرفا دخملا عششششششقن عشششششق ، همین غر زدناشونم به جون می‌خریم ....بزرگترین آرزوی من اینه که دخترم بعد از ازدواج نزدیک خودم باشه ، امیدوارم دامادی نصیبم بشه که حاضر بشه هم چی لطفی بمن بکنه ........راستی مهربانو جون اگه صلاح میدونی منم میتونم خواننده مطالب رمز دارتون باشم ؟

خدا نگهدارشون باشه پریسا جون
عززیزم من خیلی متاسفم که بچه های امروز انقدر تو خونه حضورشون کم رنگه و واقعا در خیلی از موارد نمیشه روشون حساب کرد . مهردخت خیلی کمکم میکنه . موقع خرید حتی یه نایلکس کوچولو نمیذاره دست بگیرم . همه ی کارای سخت که نیاز به قدرت بیشتری داره خودش تنها انجام میده ولی اینکه من از خونه برم بیرون فکر کنم برگردم یه سوپ بذاره کنارش یه برنج و مرغ و سالاد هم بذاره خونه و ظروف پذیرایی هم اماده باشه محاااله
اینا کارایی بود که ما خیلی راحت از پسش برمیومدیم .
من دوست ندارم کاری به کسی بگم دلم میخواد خود طرف حواسش جمع باشه و مدیریت کنه ولی مهردخت تو این موارد خیلی ضعف داره .
پریسا جون قبلا بهم کامنت میدادی عزیزم؟

منجوق سه‌شنبه 28 بهمن 1399 ساعت 10:58 ق.ظ http://manjoogh.blogfa.com/

ظاهرا انقلاب فرهنگی دیر به بندرعباس رسیده

عاشق عکس های قدیمی هستم


نه بابا ما هفته ی قبلش تهران بودیم .. از سال 62 حجاب اجباری شد

sonia سه‌شنبه 28 بهمن 1399 ساعت 09:28 ق.ظ

من که اصلا علاقه اس یه دسدن عکسای قدیمی حتی در حد یکی دوسال پیش ندارم. چون هرچی بود رنج بود و تنش. اندک خوشی هایی هم که داشتیم از دست رفت حالا چشم دوخته ام به آینده که بالاخره دوران راحتی از راه میرسه یا نه؟


انشالله

پریسا مامان امیر ارسلان دوشنبه 27 بهمن 1399 ساعت 11:41 ب.ظ

چقدر حس خوب داشت این عکس قدیمی
من هنوز میام میخونما یواشکی

ای جااان
چرا یواشکی پریسا جون؟

ملیکا دوشنبه 27 بهمن 1399 ساعت 04:26 ب.ظ

سلام مهربانو جان
خدا حفظ کنه مهردخت جونمو که انقدر باسلیقه و زرنگه! و آفرین به تو مهربانو جون که انقدر مهردخت رو مسئولیت پذیر بارآوردی!
بهار بخاطر ویروس کرونا خیلی وسواس پیدا کرده و کمتر کمک می کنه اما وقتی هم که شروع به کار می کنه اونم همش غر میزنه و این که چرا فلان کردی و چرا بهمان...!
خدا مامان و بابارو حفظ کنه و همیشه سلامت باشین، نگران هم نباش مهردخت جان، گذر عمر نشون داده که نگرانی ها کارساز نبوده،
مادرم همیشه این بیت ورد زبونش بود...
کارساز ما به فکر کار ماست
فکر ما در کار ما آزار ماست

سلام به روی گلت
ملیکا جانم ممنون از محبتت والا مهردخت هم یهو گیر میده و میفته به بشور بساب
نام و یاد مادر نازنینت گرامی
قربون محبتت عزیز من بهار قشنگم رو ببوس♥️♥️♥️

صفا دوشنبه 27 بهمن 1399 ساعت 12:49 ب.ظ http://mano-tanhae-va-omid.blogsky.com

وااای من حسودیم شد . چرا من دختر ندارم ؟؟؟؟

عزززیزم خدا گل پسرا رو حفظ کنه برات

فندوقی دوشنبه 27 بهمن 1399 ساعت 10:10 ق.ظ http://0riginal.blogfa.com/

سلام عزیزم. منه بی معرفت رو ببخش. کلا دور شدم از وبلاگ.فقط گاهی میام میخونمتون رفع دلتنگی شه و ازتون باخبر باشم
اگه شامل رمز میشم بهم بده. اگر نه هم درک میکنم

سلااام عزیز دلم
فدای تو این چه حرفیه مگه میشه شاملت نشه؟خوشحالم اینجا میبینمت .
رمز ارسال شد

parisa دوشنبه 27 بهمن 1399 ساعت 09:57 ق.ظ

خانم مهربانوی عزیزم، من سالهاست که نوشته هاتون رو می خونم از وبلاگ قبلیتون که در مورد عسلک می نوشتین. اینقدر ساده و پاک و بی آلایش هستین که ندیده در قلبم جای گرفتین. این عکستون و گذر عمر که در باره اش نوشتین، با حال و هوای این روزهای من همخونی داره انگار. مادر عزیزم که الهی عمرش دراز باشه، مادر گلم که کوه رو جابجا می کرد، اینقدر اسیر و گرفتار بیماریهای جور واجور شده که من بی دست و پا باید مراقب و پرستارش باشم. وقتی اون دستای مهربون و هنرمندش رو می بینم که البته 32 سال به بچه ها الفبا و عشق یاد داد، حالا ضعیف و چروکیده شدن، اون صورت ناز و چشمای آهویی که حالا چروک و گذر سن و سختی ها، روشون هویداست، قلبم می سوزه، چرا زندگی اینقدر نامهربونه با آدمها؟ تا جوونیم می چزونه و سر پیری....

پریسا جان ممنونم از محبتت عزیز دل
چه میشه کرد که متاسفانه روزگار تا بوده همین بوده و متاسفانه برای ما ایرانی ها برمدار سختش میگذره
دستای گل مادر رو از قول من ببوس عزیزم . تو بی دست و پا نیستی یه قلب بزرگ و عاشق به مادر داری که همه کار ازش برمیاد

مخمور دوشنبه 27 بهمن 1399 ساعت 09:00 ق.ظ http://mastoori.blogfa.com

زندگی یعنی همین تعاملات مهربانانه در عین همه تعارضاتی که هست و باید کوشید با گفتگو حل شوند

دقیقا

زهرا یکشنبه 26 بهمن 1399 ساعت 08:31 ب.ظ http://Saat sheni1531.blogfa.com

منم خیییییییلی ازناتوانی میترسم....وتنهایی
همیشه میگم خداب همه عمرباعزت ومفیدبده...
عکس هم خیلی خوبه هم بد...خوبه ک ادمو میبره توخاطرات قشنگ بدک ادم ی وقتایی حسرت اون روزارومیخوره ودلش میخواد برگرده ب اون روزا....زمونه خیلی عوض شده ولی انشاالله تااخرعمرتون ادم هایی سرراهتون قرار بگیرن ک عین خودتون قلبی پرازمهرداشته باشن

عززززم . ممنون از لطفت ان شالله برای همه ی ادم های بی ازار همین باشه

نیروانا یکشنبه 26 بهمن 1399 ساعت 08:11 ب.ظ

هی با خودم میگم این مهربانو چطور با کار و اداره و .. این همه کدبانوعه و غذاهای متنوع درست میکنه
الان فهمیدم ی مهردخت زبل داره که آشپزخونه مثل گل تحویلش میده و جور شلخته بازیاش رو میکشه

تابلو که نبود حسودیم شده به کدبانوگریت؟؟

عکس خداست


عزززیزمی

طیبه یکشنبه 26 بهمن 1399 ساعت 08:00 ب.ظ http://parandehdararamesh.blogfa.com/

سلام عزیزم
سال تحصیلی ۶۰_۱۳۵۹ من کلاس اول بودم ،یه عکس دارم با خواهرام که همگی کفش های یه شکل جلوبسته قرمز داریم، با دیدن کیف قرمزت و ذوقت یادم افتاد که ما هم خیلی ذوق کفشمون رو داشتیم

معلم خواهرام توهمون مدرسه بعدا شد معلم کلاس ما، فقط زمون خواهر اولیم کت دامن تنش بود بدون جوراب، زمون خواهر دومی کت دامن با جوراب ساپورتی، زمان من کت بلند تا بالای زانوش شلوار روسری و جوراب
زمان خواهرام مدرسه تغذیه هم می داد زمان من همه شهید می شدن ، برادر معلممون هم شهید شد، ما هم سر صف همه با هم خوندیم برادر غمگسار شهادتت مبارک( فامیلیش غمگسار بود، روحش شاد)

الهی که خودت و دخترت و مامان بابا سالم و شاد باشید

سلام عزیز دل
ای جااان ماشالله به تو و خواهرای گلت
بقیه ی کامنتت چقدر غمگین بود
فدات عزززیزم خدا عزیزانت رو نگهداره

مهناز یکشنبه 26 بهمن 1399 ساعت 04:12 ب.ظ

خوشحالم دوباره تونستم نوشته های زیباتون رو بخونم ، منم میترسم از پیری و‌ ناتوانی, تازه من چهل سالگی م تازه پسرم پنج سالش میشه

قربونت مهناز جون
ان شالله زیر سایه تون

فرزانه یکشنبه 26 بهمن 1399 ساعت 04:00 ب.ظ

یه پست پر از حس خوب زندگی

الهی هر چقدر عمر میکنیم باعزت باشه

الهی آمین

ربولی حسن کور یکشنبه 26 بهمن 1399 ساعت 03:59 ب.ظ http://rezasr2.blogsky.com

سلام
عجیبه
این پستو توی گوشیم خونده بودم و تصویر درست بود
حالا که دارم روی کامپیوتر میبینمش عکس بچگی تون نود درجه چرخیده!

سلام چقدر جالب
چون من تو کامپیوتر کاملا صاف داشتمش وقتی گذاشتمش تو پست چرخیده بود .. مجبور شدم برم تو کامپیوتر بچرخونم که تو وبلاگ صاف دیده بشه

ساغر یکشنبه 26 بهمن 1399 ساعت 03:27 ب.ظ

سلام مهربانوجان.خدا خانوادتون رو حفظ کنه.دیدن عکسا یه حس غم و دلتنگی رو به ادم القا میکنه.من عکسای ۵ سال پیش رو میبینم دلم‌میگیره چه برسه به عکسهای خیلی قدیمی که پدر و مادرها سرحال و قبراقن و حالا شکسته و پیر شدند گریه و بغضم میگیره.البته اگر پدر و مادرا و خودمون زندگی خوب و با علاقه ای رو گذرونده باشیم غم کمتری داره ولی اگر کیفیتش خوب نبوده باشه و حسرتها زیاد باشن خیلی غم انگیزه.خیلی اوقات با خودم میگم ته زندگی چیه حالا چی میخواد بت بده .خدا سایه پدر و مادر را بر سرتان برقرار نگه داره.پدر و مادر که هستن ادم خودش نمیدونه چه نعمتین چقدر باعث ارامش خاطرن ولی امان اگر نباشن من که ۱۷ ساله پدرم در تصادف فوت کرده اصلا دیگه یادم رفته مهر پدر چه جوریه.خدا دختر گلت رو در پناه خودش نگه داره .مهربانو چه خوب که دخترتون تو کارای خونه کمک میکنه من بچه های کمی میبینم این دوره و زمانه که مسئولیت پذیر باشن و جوراباشون رو هم مامانا جمع میکنن البته افتخار هم میکنن.

سلام ساغر عزیزم
ممنونم نازنین . خدا پدر رو رحمت کنه چقدر متاسف شدم و چقدر باید براتون سخت بوده باشه
ساغر جون با این وجود من راضی نیستم چون واقعا مهردخت گاهی کم کاری میکنه .. مثلا سرویس ها رو فقط من میشورم و بینهایت بهم برمی خوره .. اصلا هر کاری که مربوط به هردومونه و فقط وظیفه من بشه خیلی اذیتم میکنه . زندگی مشترک باید عدالت داشته باشه و اینطوری اصلا عادلانه نیست
نمیدونم چکار کنم . این مورد یا موارد از این دست داره تبدیل به یه خشم میشه تو وجودم شاید در این مورد نوشتم و از همه کمک خواستم .
بنظرم هیچ چیز شرمنده کننده تر از این مورد نیست که ادما مسئولیت پذیر نباشن حالا هرکس به مقتضای سن و موقعیتش

سپیده یکشنبه 26 بهمن 1399 ساعت 09:52 ق.ظ

یه جوری داریم پیر میشیم خودمون هم متوجه نمیشیم عکسها و فیلمها رو که می بینیم تازه می فهمیم ای داد و بیداد....
خدا حفظ کنه مادرتون رو در ضمن مهربانو چقد شباهت داری به عکس بچگیات

آره بخدااا
ممنونم عزیزم خدا عزیزانت رو نگهداره .
جدددی

مهری یکشنبه 26 بهمن 1399 ساعت 09:44 ق.ظ

خانم مهربانو مهربون سلام
واای اینقدر منتظر پست بدون رمز بودم که نگو
چقدر مکالمه مادر دختریتون جالب بود خدا دخترتون و مادرتون و همه عزیزانتون رو بهتون ببخشه
ترجیح میدم در عنفوان جوانی زحمت رو کم کنم و پیر و ناتوان نشم

سلام مهری جان
ای جااان ببخشید تو روخدا کلافه تون کردم

ممنونم نازنین
الهی عمرت پر از خیر باشه

متولد ماه مهر یکشنبه 26 بهمن 1399 ساعت 09:44 ق.ظ

ای جانم این همون مهردخت کوچولو هست چه لذتی داره که الان می توانه تو کارهای خونه کمکت کنه مهربانو. روزها میگذره و رد گذر زمان همه جا مشهود هست و ازش گریزی نیست با تمام غم انگیزی آن.

آررره پدر سوخته ی غرغررروییه که
میدونم نازنین

الی یکشنبه 26 بهمن 1399 ساعت 09:09 ق.ظ https://elimehr.blogsky.com/

ای جانم
چه خوشتیپ

سمیرا(راحله) یکشنبه 26 بهمن 1399 ساعت 09:04 ق.ظ http://Samisami0064.blogfa.com

از طرف من به مهردخت جان هم بگو:

مراقب مامان خانوم فهمیده و سختکوش و دلسوزش باشه

الهیی صد و بیست سالگیت ...سالم‌‌...سر حال ...کنار عزیزانت
و الهیی روزی از نزدیک ببینمت و به دل سیییررر بغلت کنم و ببوسمت

عزززیزم . ممنونم قربونت
ان شاللللله

سمیرا(راحله) یکشنبه 26 بهمن 1399 ساعت 09:01 ق.ظ http://Samisami0064.blogfa.com

عکستون خیلییی قشنگه

چقدم خوشتیپین هر سه تونکییف کردم

تو رو خدااااااا تو رووووو خدااااا از جانب من
روی ماه مامان مصی رو ببوس و بگو:
الهییی همیشه سر حال و قبراق کنار همسر گلت و بچه های گلت و نوه های گل ترت باشی و بگین و بخندین و شاد باشین

مرررسی عزززیزم
چششم عزیزم . ممنونم خدا امان گلی تو رو هم نگهداره

سمیرا(راحله) یکشنبه 26 بهمن 1399 ساعت 08:57 ق.ظ http://Samisami0064.blogfa.com

نمیدونم چرا گریه م گرفت‌‌‌..

الهیییی که هیچکس کم توان و ناتوان نشه

و همییییشه رو پا و سالم باشه....
.
.
.
مامانم سر موضوعی یه چند سالیه مریض شد و داروهای مختلفی استفاده میکنه ..‌
یه مقداری صورتش افتاده و هی دست میزنه به صورتش و میگه : چقدر بد شده صورتم ..انقد بهش روحیه میدیم و کادوهای قشنگ براش میخریم و...
همشم میگیم مامان خدا از دست و پا نندازت و همیشه رو پا باشی
خودشم بلند میگه: الهی آمین...

ای جاان عززیزم
قربونشون برم چقدر باید حواسمون به حساسیت هاشون باشه و یادآوری کنیم که چقدر خوشگلن همیییشه برامون
الهی همیشه رو پا باشن همه شون

الهه یکشنبه 26 بهمن 1399 ساعت 12:47 ق.ظ

سلام عزیزم.خدای مهربون پدر ومادر عزیزتو نگه دار باشه .گذر عمر وایستگاه پیری ناگزیر .تمام سالهای آخری که بابام هرروز توانش نسبت به قبل کم میشدفقط خواستم از خدا این بود خدایا بابام غرورش از هر چیزی براش مهمتره زمین گیرش نکن .این عکس شما عجیب منو برد به عکسهای بچگیها جوانی وشادابی پدر ومادرم تو اون روزگار .

سلام الهه جانم
ممنونم عزیزم . ای جااانم بمیرم براتون که خاطرات غم انگیز رو زنده کردم

مریم یکشنبه 26 بهمن 1399 ساعت 12:30 ق.ظ http://navaney.blogfa.com

خدا کنه عاقبت بخیر بشیم,این از همه ش مهمتر هست

بله مریم جون واقعا درسته

شیرین یکشنبه 26 بهمن 1399 ساعت 12:22 ق.ظ

خب راس میگه دیگه بچه چرا اینقدر شلخته ای تو آخه
صرفا برای تلطیف فضا گفتم جدی نگیر مهربانوجون

ماه شنبه 25 بهمن 1399 ساعت 10:51 ب.ظ

به نظر من هم روند aging خیلی غم انگیزه. و اصلاً دوست ندارم راجع بهش فکر کنم (چه در مورد خودم، چه عزیزانم).
وقتی به ذهنم میاد، تند به خودم میگم از همین زمان حال که احتمالاً باهاش اوکی هستی لذت ببر.

منم خیلی به خودم میگم عزیزم ولی بازم یادم میفته و بغض میکنم

لیدا شنبه 25 بهمن 1399 ساعت 10:49 ب.ظ

ای خداا دیگه جنگ نشه.هیچوقت.میدونی که من خوزستانیم.خاطرات بدی از جنگ دارم.مادر و دختر خوشتیپ و ست و البته داداشی دوس داشتنی و فضول

آمیییین
ممنون عزیز دلم .
آره اینجا فقط من و بردیا بودیم .. مینا خانوم در شکم مامن جا خوش کرده بود و هیچکس نمیدونست تا دوسال بعد یه مهرداد عشششق هم بهمون اضافه میشه

رهآ شنبه 25 بهمن 1399 ساعت 09:52 ب.ظ http://Ra-ha.blog.ir

قبوووول نیست مهربانو جانممم
تو همیشه من بغضی میکنی ...

به مهردخت بگو از طرف منم بغلت کنه :*

عکس ها خیلی عجیبن .. پر از حس خوب و تلخن .. ی دلتنگی و دلگیری خاصی دارن وقتی بعد چندسال نگاهشون میکنی.

ای جااانم عززیزم .
آره واقعا الان مدتیه عکسا رو میبینم غصه م می گیره

شعله شنبه 25 بهمن 1399 ساعت 08:15 ب.ظ

وای مهربانو جان ، بحث های شما هم مثل بحث های منو و دخترمه . جالب اینه اینقدر غر میزنن بعد هم خودشون میان به هر صورتی شده از دلمون درمیارن . دخترها عشقن
خدا به شما و خانواده محترم تون عمر طولانی و با عزت بده

ای جاان عزیزم . دخمل نازتو ببوس .
ممنونم از محبتت همچنین

الهام شنبه 25 بهمن 1399 ساعت 08:03 ب.ظ

یک دوست داشتم از پیری وحشت داشت من هم می گفتم از پیری بدتر مرگه. ولی کلا چه دنیای عجیبی تمام جوونی رو با عجله می گذرونیم بدون اینکه حالمون خوب باشه می رسیم به دوران پیری.

دقییییقا

کیهان شنبه 25 بهمن 1399 ساعت 07:29 ب.ظ http://Mkihan.blogfa.com

درود ها نثارتان
بسیار زیباست و خداوند برای همدیگر نگهتان بدارد آمین:

درود برشما
ممنونم کیهان جان .
همچنین

یاس ایرانی شنبه 25 بهمن 1399 ساعت 06:41 ب.ظ

سلام مهربانو جان
ارتباط شما و مهردخت جون خیلی قشنگه
صمیمی مثل دو تا دوست
عکستون خیلی قشنگه چقدر بانمک بودین
واقعا همین طور بود ما با کو چکترین چیزا خیلی خوشحال میشدیم، بعد ازدواج من با همسرم برای دیدن خواهر و برادراش که از ما دور بودن رفتیم من برای بچه ها کلی اسباب بازی گرفتم ولی با دیدن عکس العمل هاشون خیلی تو ذوقم خورد... بچه های امروزی کمتر با چیزی خوشحال میشن...
به روزهای پیری منم خیلی زیاد فکر می کنم، به خصوص که این چند سال اخیر درگیر مریضی بودم ...
ان شاءالله مامان مصی عزیز شما همیشه سلامت باشن و این چرخه مهر که بین شما، مادرتون و مهردخت جون هست همیشه برقرار باشه

سلام عزیزم
ممنونم یاس جانم . گاهی وقتا حسابی گیس و گیس کشی داریم
قربونت نازنین الهی همیشه تنتون سلامت باشه و این بیماریها بیان و برن و فقط ارزش سلامتی رو بهمون یادآوری کنن .. نه اینکه تو بدن و روحمون جاگیر بشن .
ممنونم ار آرزوی قشنگت عزیزم

سحر جدید شنبه 25 بهمن 1399 ساعت 06:13 ب.ظ http://kamandmaman

وای مهربانو جان ...منم اخلاق مهردخت رو دارم در کم زمان ترین هم وسایلی که بر میدارم میذارم سر جاش ...و سبد آشغال گیر رو هم اول خالی میکنم بعد پیاز یا سیب رمینی و... رو خرد میکنم .....ولی منم فکر میکنم خودتو مخصوصا زدی به قهر که از زیر کار در بریاااااا
در مورد ناتوان شدن هم دیروز بابام میگفتن اگر من یه روزی ناتوان شدم ....راضی نیستم از زندگیهاتون بزنید بذارینم سرای سالمندان امیدوارم مهربانوی عزیزم همیشه پرتوان وسر حال باشه

نه خیرررم .. حالا مهردخت خانوم قط بلده غر بزنه وگرنه خودش هم همه چیز رو برمیداره سرجاش نمیذاره .. من بیشتر میمونم تو مغلطه کاری ایناا.. بهش میگم مگه تو خودت هر چی برمیداری میذاری سرجاش؟
میگه الان داریم درمورد تو حرف میزنیم
ببین فشار من میره کجاااااا
عزززیز خدا اون روز رو نیاره .. الهی همیشه پرتوان و سربلند باشن . هیچوقت غمشون رو نبینیم

شکوه شنبه 25 بهمن 1399 ساعت 05:54 ب.ظ

سلام مهربانوی عزیز دیالوگ جالبی بود چقدر برای من آشناست این دعواهای کوچولوی مادر دختری عکس بسیار زیباییه مطمین هستید سال 60بود؟ چون تا جاییکه یادم میاد حجاب سال 59اجباری شد

سلام شکوه جان
بله عزیزم سال 60 بود .. تا سال 62 هر کسی دوست داشت حجاب داشت و اجبار نبود .. ما که محجبه نبودیم ، حجاب نداشتیم ولی همون موقع ها یواش یواش شروع کردن از اداره ها و مدارس اجباریش کردند تا سال 62 که دیگه اصلا قانون شد

مهرگل شنبه 25 بهمن 1399 ساعت 05:40 ب.ظ

منم همیشه میگم تا روزی زنده باشم که خودم از پس کارای خودم بربیام و باری روی دوش هیچکس هیچکس نباشم
واقعا طاقت ندارم این روزارو نه برای خودم نه برای دیگری ببینم حتی با وجود اینکه این حرفم به مزاج بقیه خوش نیاد

آره بخداااا .
نه واقعا آرزوی منم همینه

زری .. شنبه 25 بهمن 1399 ساعت 04:27 ب.ظ http://maneveshteh.blog.ir

عکس قشنگیه .... راست میگی من هم غصه ام میگیره برای ناتوانی آدمهای مسن

نیکی شنبه 25 بهمن 1399 ساعت 04:26 ب.ظ

چقدر این پست حس خوبی داد...

سینا شنبه 25 بهمن 1399 ساعت 04:12 ب.ظ

مهربانو جان وقتی ایران بودم یکبار نوشته جالبی روی یک بیلبورد دیدم. نوشته بود هر وقت از پیر شدن ناراحت شدید، به این فکر کنید که خیلیا هرگز به سن الان شما نرسیدند. همین الان شادروانها میناوند و انصاریان رو ببین، اولی 45 ساله بود و دومی 43 ساله.

نمیدونم رسیدن به سن کهنسالی مزیت حساب میشه یا نه .
کاش زندگی کیفیت خوبی داشته باشه از یک روز تا هرچی

ربولی حسن کور شنبه 25 بهمن 1399 ساعت 03:36 ب.ظ http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
واقعا عجب سالهایی بود
شبهای بمباران و قطعی برق و کوپن و ....
خدا مادرتونو حفظ کنه

سلاام
هیچوقت از حافظه مون کمرنگ نمیشه .
ممنونم آقای دکتر عزیز روح مادر شاد باشه

نسرین شنبه 25 بهمن 1399 ساعت 02:43 ب.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

درست میگی. امکانات اینجا خیلی بهتر از توی ایرانه، اما غربت و حس بیکسی هم کمر آدمو در اینجور مواقع حسابی خم میکنه عزیزم.

راست میگی عزیزم

نسرین شنبه 25 بهمن 1399 ساعت 02:11 ب.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

منهم خیلی از پیری و ناتوان شدن می ترسم. بخصوص از وقتی شصت سالم شد... هر روز هم بدتر میشم.
وقتی هم تنهام و بیکارم، خیلی دلتنگ میشم. وگرنه تنها زندگی کردن را دوست دارم.


نسرین جون من مامان و بابا رو میبینم ، مخصوصا مامان رو خیلی وحشت میکنم .. حالا کیفیت زندگی و امکانات تو ایران خیلی هم پایینه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد