دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

مهردادِ شمعدونی ها

گاهی وقتا یه جایی از زندگی گیر میفتیم که فکر میکنیم دیگه بدتر از این نمیشه، اگه تو این شرایط کارای خطرناکی نکنیم و تصمیمایی نگیریم که باعث بشه کلا بقیه ی عمرمون رو به فنا بده، بالاخره عبور میکنیم و به سلامت از بحران درمیایم. 

حکایت ته تغاری خونه ی ماست، برادرم مهرداد رو میگم که چند ماه پیش داستان زندگی و مهاجرتش رو تحت عنوان بازنده خوندید . 

حالا دعوام نکنید بگید رمز ندادی نخوندیم داستان رو . اصل موضوع رو بچسبید که همون  مصداقِ " پایان شبِ سیه، سپید است" 


همین پری شب که بیست و سوم خرداد بود، شش ماه از اون شبی که مهرداد رو بردیم فرودگاه و راهیش کردیم، گذشت. همون شبی که چه غوغایی تو دلمون بود و چقدر دلشکسته و در عین حال خوشحال بودیم که مهرداد برای زندگیش تصمیم گرفته و با جسارت و قدرت ، پا تو راه سختی گذاشته . 

بعد از قسمت بیستم که خوندید، قول داده بودم که اتفاقات جدیدی که براش میفته رو بنویسم . 


تو این شیش ماه با کلی آدمای خوب و مهربون آشنا شد، یکیشون یه خانم ایرانی محترمه که چند سال از من مسن تره و مهرداد رو درست مثل برادرکوچیک خودش دوست داره .


آدما خیلی جالب به هم متصل میشن . 

داستان آشنایی کتی خانوم با مهرداد اینطوری بوده که یه روز مهرداد از سرکار میرسه خونه میبینه تو لابی یه بسته ی پستی هست که یه اسم ایرانی روش نوشته شده .

 مهرداد که مدتی از جماعت ایرانی جدا افتاده بود،  با شوق و چشم های برقونی(یادش بخیر یه بچه ای بود یادم نیست کی بود به چیزای براق می گفت برقونی) منتظر میمونه تا صاحب بسته پیدا بشه. 


بعد دیده بود که یه آقای مسنی اومد  بسته رو تحویل گرفت. و مهرداد هم ذوق زد بهش میگه منم ایرانیم و تازه وارد

از اونجا مهرداد و آقای امینی با هم آشنا شدن ولی متاسفانه مهرداد نتونست خیلی با ایشون معاشرت کنه . 

می گفت متاسفانه آقای امینی قبلا تو ایران یه ارتشی بوده و اوایل انقلاب با دیدن بعضی از اتفاقات از ترس مهاجرت میکنه و خانواده ش هم همراهیش نمی کنند.

در تمام این سالها تنها میمونه و  با توهمات میان منو می گیرن و ... زندگیش رو با ترس می گذرونده .(در صورتیکه کاره ای هم نبوده انگار)


مهرداد می گفت متاسفانه هر چی براش توضیح میدم،  حرف خودشو میزنه و متوجه نمیشه که اینا همه ش توهمه . بعد هم مهرداد درس و کار داشته میگفت آقای امینی بارها یه  حرف قدیمی رو تکرار میکنه و نمیذاره خداحافظی کنم. اینه که تصمیم می گیره بیشتر باهاش قدم بزنه نه اینکه خونه ی هم برن.


یه شب که میخواسته بره تیم هورتون پایین خونه شون ، به اقای امینی میگه دوست داری با هم بریم یه نوشیدنی با کیک بخوریم ؟ 

(تیم هورتون بزرگترین  کافه ی زنجیره ایه که اولین بار در سال 1962 در اُنتاریوی کانادا افتتاح شد مثل استار باکس)


و این میشه که با اقای امینی میرن دم تیم هورتون،  اونجا کتی خانوم که مشغول آماده کردن سفارش بوده میبینه دارن با هم فارسی حرف میزنن و ابراز خوشحالی میکنه و به مهرداد میگه تو هر روز میای اینجا ولی من متوجه نشده بودم که ایرانی هستی . 



خلاصه مهرداد شده داداش کتی خانوم و کتی خانوم مهربون،همیشه براش چند مدل از  انواع غذاهای ایرانی رو میپزه بسته بندی میکنه میده بهش.


من بهش زنگ زدم خواهش کردم  آدرس بده من اینجا برای خانواده ش جبران کنم ولی گفت : من فقط یه برادر و یه مادر دارم تو ایران که تهران هم نیستن.

 خودم و همسرم و پسرم چندین ساله اینجاییم و دیدن بعضی از ایرانی ها و ارتباط باهاشون واقعا برام نعمت بزرگیه چون با همه هم نمیشه ارتباط دوستانه داشت ، روزی که دیدم مهرداد با اون آقای مسن فارسی حرف میزدن، انگار از چشماش به قلب من یه نخ نامریی وصل شد و من برادرم رو تو چهره ی مهرداد دیدم ، اول فکر کردم اون آقا پدر یا پدر بزرگشه ولی وقتی گفت من دو سه ماهه تک و تنها اومدم ، دیگه نتونستم بهش بی تفاوت بمونم 

مگه داریم انقدر مهربون؟ 


*************


 مهرداد با شرایط خیلی سخت روحی و درست زمانی که به دلیل شیوع کرونا همه ی مراکز تفریحی و تجاری بسته بودند و تو فصل سرما وارد کانادا شد و همین مسائل باعث شد که مهاجرت رو سخت تر بگذرونه . 


من و مهرداد، روزهای زیادی با هم خرید کردیم ، آشپزی کردیم و حتی تو خیابونای خلوت شهر قدم زدیم و وقت گذروندیم. (چقدر واتس اپ رو دوست دارم که همه ش به یمن وجود این تکنولوژی محقق شد)


همه ی تلاشم این بود که ذره ای بار روانی  روی شونه های روحش رو کم کنم و منصفانه بگم  مهرداد وااقعا برای خوب شدن حالش و پیشرفت زندگیش از هیچ تلاشی دریغ نکرد .


 حالا شش ماه گذشته و همین پریشب در ششمین ماهگرد مهاجرتش،  اولین مهمونی رو  بین کسانی رفت که تا حالا ندیده بودشون و اتفاقا خیلی هم بهش خوش گذشت . 


جالب اینجاست که میزبانش دوست  دوران دبیرستان مینا بود که چند ساله همراه همسر و پسر نازش مهاجرت کردن و  از همون موقعی که اون ماجراها برای زندگی مهرداد پیش اومد ، کنارمون بودند و مثل مانلی و نسرین و سینای عزیز که دوستان این فضای دوست داشتنی هستند،  بهمون مشاوره می دادند . 


اینجاست که میگن دوستانِ خوب، بزرگترین سرمایه های زندگی آدم هستند .

 حتی دوست دوران دبیرستان که سالهاست همو ندیدین و راه زندگیش کلی از تو جدا شده میتونه باعث آرامشت باشه . 



حتما دوست دارید  کمی هم درمورد عاقبت زندگی مشترک مهرداد  براتون بنویسم.


باید بگم بعد از اینکه ساناز متوجه شد ، مهرداد دل از زندگی مشترک  بریده و دیگه حاضر نیست ادامه بده و به اصطلاح این تو بمیری، دیگه از اون تو بمیری ها نیست،  تغییر نقش داد و گفت: من یکماه حالم بد بوده و دست خودم نبوده رفتارهام و فشار مهاجرت باعث شده من اون حرفا رو بزنم و  اونطوری رفتار کنم و تو باید به زندگیمون فرصت و شانس دوباره بدی و ... 


مهرداد هم میگه بحث ما این یکماه نیست تو از روزی که بالاخره با اصرار خودت موضوع ازدواجمون رو قطعی کردی دیگه رابطه ی ما دوستانه و عادلانه نبود و جالب اینجاست که ساناز میگه : عه جدددی ؟؟ من فکر نمیکردم تو ناراضی باشی !!!


و اصرار میکنه که من تو این چند ماه،  کلاً رو خودم کار کردم و تغییر کردم . (یعنی محال ترین اتفاق ممکن)


خلاصه که  راضی به طلاق توافقی نیست و فکر میکنه زمان بگذره مهرداد فراموش میکنه . (چقدر جالبه واقعا کسی روش بشه بعد از اون کارها این حرفا رو بزنه)!!!!!!!

بگذریم....


دوستای نازنینم ، اسم گروه خانوادگی ما شمعدونیاست . من تو هر ماهگردِ رفتن مهرداد،  تو همین گروه یه یادداشت براش مینویسم .. خودم این یاد داشت ها رو خیلی دوسشون دارم  ، یکی دوتاشونو براتون کپی میکنم . 


ته تغاری خانواده ی شمعدونی، امروز ۲۳ اسفنده. تو ۳۸ سال وسه ماهه شدی و دقیقا سه ماه کامل میشه که یه تولد دوباره داشتی...سه ماه پیش،  روزهای قبل از این رو‌ پر از استرس و تنش تجربه کردی ولی جسورانه پای تصمیمت ایستادی و پرواز کردی تا زندگیت رو ازنوبسازی... 

تو این سه ماه خودت میدونی و خدای خودت که چقدر سخت گذشته ولی شهرت رو عوض کردی، شغل خوبی گرفتی، prت رو گرفتی، g1 ت رو گرفتی، داری زبان میخونی، کارت سلامت و بهداشت داری، یعالمه اشپزی کردی و خودت رو اداره کردی و هرکدوم از اینا تا سه ماه قبل آرزوی تو و آرزوی فعلی خیلی هاست ...بهت تبریک میگم عزیز شمعدونیا♥️


*****

عزیز خواهر، امشب چهارماهه روزگارت عوض شده...برگرد به این ۱۲۰ روزی که رفته یه نگاه بنداز و به خودت افتخار کن

*****

 عزیزم ۲۳ اردیبهشت هم گذشت و پنج ماه تموم شد که جلای وطن کردی، عزیز نازنینم تو اسون به دست نیاوردی، اسون نگذروندی این روزا رو ولی یه کوله بار دعا و انرژی مثبت بدرقه ی شبا و روزای تنهاییت بوده که مثل فرشته ی نگهبان اونجا مراقبت و محافظتت کردن. وجود ادمایی مثل عماد، امیر، کتی خانوم و خیلی های دیگه تصادفی نبوده، این ادما همون عشقایی بوده که تو به مامان و بابا دادی، همون لطف ها و همراهی های  کوچیک و بزرگ تو به همه ی خانواده بوده ، همون پاکی و تلاش تو برای حفظ زندگی مشترکت بوده که حالا بصورت ادم های خوب تو  زندگی جدیدت سر راهت سبز شدن. دوست دارم و امیدوارم روز به روز سبز و درخشان تر باشی♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️(۹ تا قلب به تعداد شمعدانی ها تقدیمت)


نظرات 67 + ارسال نظر
سونیا چهارشنبه 26 خرداد 1400 ساعت 09:59 ب.ظ

سلام . واقعا دوسال شد که دارسی پیش شماست؟ چقد زمان زود میگذره خدایی.
منم چون رمز نداشتم چیزی از داستان برادرتون متوجه نشدن ولی چقد خوب که خانواده شما انقد حامی هستن برای همدیگه تو هر شرایطی

سلام عزیزم . 27 تیر دوسال تموم میشه اگه یادت باشه دارسی هدیه تولد 20 سالگی مهردخت بود دیگه ... درست فرداش اومد
ممنونتم گلمآره واقعا خیلی خوبه

رها چهارشنبه 26 خرداد 1400 ساعت 09:03 ب.ظ

من اون زمان تازه با وبلاگت آشنا شده بودم و تازه 1-2 بار برات پیام گذاشته بودم و فکر کردم شاید درست نباشه هنوز باهم آشنایی زیادی نداریم ازت درخواست رمز کنم. درهرحال خوشحال میشم که داستان زندگی برادر عزیزت رو بخونم مهربانو جان، بخصوص که الان میدونم عاقبت خوشی در پایان داستان هست.
ممنونم عزیزم از دعاها و امیدواری قشنگت. امیدوارم همه خیلی زود به رویاهاشون برسند.

قربونت نازنین
ایمیلت رو چک کن .
الهی امین

غریبه چهارشنبه 26 خرداد 1400 ساعت 06:42 ب.ظ

سلام
پست با احساسی بود
در سرزمین غریب هیچ چیزی مثل دیدن یک هم وطن آدم را شاد نمی کند
یک بار هم من یک هم وطن و دخترش را دیدم
قبل از اینکه بدونم ایرانی اند
خونم جوشید
بعد وقتی دیدم فارسی حرف می زنند رفتم باهاشون صحبت کردم
بنده ی خدا چقدر اصرار کرد که به خونه شون بروم

سلام
اررره واااقعا
چه تجربه ی خوبی

نجمه چهارشنبه 26 خرداد 1400 ساعت 05:25 ب.ظ

سلام عزیزم
نمیدونم من فقط یکی دو قسمت داستان رو خوندم و بعدش الان نتیجه رو خوندم.
من به خانواده م خیلی وابسته م.مخصوصا برادر کوچیکم. الان اینو خوندم،برای برادرتون بغضم گرفت.
خدا حفظشون کنه. قطعا مهربونی های ما، تو کائنات برمیگردن به عزیزانتون.

سلام نجمه جان
خدا عزیزانت رو حفظ کنه
اگر دوست داری و وقتشم داری ایمیلت رو برام بذار بقیه شو بخونی چون خیلی چیزا اتفاق افتاد

Memol چهارشنبه 26 خرداد 1400 ساعت 03:58 ب.ظ

مهربانو میشه منم رمز داشته باشم..

ممول ما قبلا همو میشناختیم؟

صفا چهارشنبه 26 خرداد 1400 ساعت 03:40 ب.ظ http://mano-tanhae-va-omid.blogsky.com

چقدر عااالی اتفاقا یکی دو روز بود تو فکر برادرت بودم و میخواستم ازت احوالش رو بپرسم . امیدوارم هر روز بهتر از روز قبل بشه . امیدوارم هیچ انسانی برای حل مشکلات بلاتکلیف و مستاصل نشه . انتظار نداشتن مشکل انتظار محالی هست خوبه همیشه آرزو کنیم توانایی حل مشکلات به بهترین روش نصیب همه بشه .

ممنونم صفا جانم
الهی آمین

رها چهارشنبه 26 خرداد 1400 ساعت 02:13 ب.ظ

سلام مهربانو جان. منم اون پستهای مربوط به زندگی برادرتون رو نخوندم ولی میتونم بگم خیلی خوشحالم برای شرایط کنونی زندگیشون که به آرامش رسیده اند. دیدن چنین شرایطی به آدمهایی مثل من این امید رو میده که بلاخره روزهای سخت و تاریکی ها هم تموم میشه و نور از راه میرسه. راستش بیشتر از هرچیزی در این پست رابطه قشنگ خواهر و برادری شما به من حس خوبی داد. اینکه بارها در پستهاتون دیدم که قدردان کارهای برادرتون در قبال پدر مادرتون بودید. من قبلا هم بخشی از زندگیم رو بهتون گفته بودم، من هم حدودا هم سن و سال برادرتون هستم حدودا 37 سالمه و بخاطر بیماری مادرم و حالا هم تنهایی با پدرم و اینکه فرزند وسط خواهر و برادری هستم که هردو ازدواج کردند همیشه تنهایی کارهای مربوط به پدر ومادرم رو انجام دادم. هرچند که وظیفه هر فرزندی میدونم ولی خب هیچ وقت از جانب خواهربرادرم ازم تشکر نشده و حتی برعکس بوده که باعث دلشکستگیم شده. در حالیکه خیلی موقعیتهای زندگیم رو به این خاطر از دست داده ام. من هم دارم تلاش میکنم که بتونم امسال از کشور خارج بشم و بقیه تحصیلم رو کشور دیگه ای ادامه بدهم، از خوندن این پست و دیدن انرژی مثبت بین اعضای خانواده تون مثل همیشه خیلی لذت بردم. از چشم بد دور باشید و خدا برای هم حفظتون کنه. ببخشید سر درد دلم باز شد و طولانی شد. دیدن انسانهای منطقی و با دید باز مثل شما آدم رو امیدوار میکنه. ❤

سلام عزیزم
نمیدونم وقت نداشتی بخونی یا من بهت رمز نداده بودم در صورت دوم ؛ الان اون حساسیت چند ماه پیش رو ندارم اگر دوست داشتی ایمیلت رو بهم بده برات رمز رو بفرستم رها جون .
هر کاری که صادقانه انجام بشه ، اجر و قربش گم نمیشه عزیزم واقعیت اینه که وقتی پدر و مادر چند فرزند دارند فقط وظیفه ی یکیشون نیست که خدمات رسانی کنند حالا اگر یکی از خواهر و برادر ها وقت و امکانات بیشتری داره و بجای بقیه بیشتر زحمت میکشه بای خیلی بیشتر قدرش رو دونست .
امیدوارم روح نازنین مادرو وجود عزیز پدر ، مراقب حال دل ت باشه و خواهر و برادر ها هم بیشترحواسشون بهت باشه .. میدونم بهترین ها در انتظارته و گره از کارهات از جایی که انتظار نداری باز میشه .
قربون تو با ارزوها و انرژی مثبت قشنگت

زهرا..‌. چهارشنبه 26 خرداد 1400 ساعت 01:44 ب.ظ http://saatsheni1531.blogfa.com

مگه داریم انقدر مهربون؟  بله عزیزم خودت

سلام عزیزدلم
باخوندن پیام هایی ک براش میزارید واقعا اشک توچشام جمع شد،چقدر این پیام هاخوبه چقدر براش پراز انرژی وامید وانگیزه برای ادامه ی راهشه...
واقعامن ب این ایمان دارم که هرچی اینجا ب پدرومادر و بقیه محبت کرده اونجا خداسرراهش میزاره وبهش کمک میکنن و سختی هاروبراش هموارترمیکنن
ساناز کلاحالش خوش نیس....
امیدوارم ازاینجاب بعدهم برای مهردادعزیز همینجوری عالی پیش بره

ای جااانم مرررسی زهرا جون
سلام به روی ماهت
آره وااقعا کارما حقیقتیه .
نه اون بنده خدا واقعا حالش خوش نیست .
بازم ممنونتم

سارا چهارشنبه 26 خرداد 1400 ساعت 01:28 ب.ظ http://www.yekzanyekzendegi.blogfa.com

سلام عزیزم
چقد خوشحال شدم از این اتفاقات خوبی ک برا برادرت افتاد مهربانو جون.
آدمای خوب هم فرکانسن و ب هم وصل میشن!الهی ک بهترین اتفاقات براشون بیفته و جبران همه اون سختیها و مشکلاتشون بشه.
بزرگترین نعمتی ک مهرداد عزیز داره و حتما خودش هم بهش واقفه،خانواده منسجم و خوبشن.اینکه تو اون شرایط ن تنها،تنهاش نذاشتید،بلکه همگی دست ب دست هم دادی و بلندش کردید.مخصوصا شما ک هم خواهر بودی براش هم مشاور.
خدا برا هم حفظتون کنه ایشالله

سلام سارا جون
الهی آمییین
عزززیزمی . خدا همه ی عزیزارو به هم ببخشه
سارا جون آدرس وبلاگت ایراد داره برام ادرس درست رو میذاری؟

مهرگل چهارشنبه 26 خرداد 1400 ساعت 01:24 ب.ظ

من الان چشمام این جوری شد
چه خوب که حداقل بعد اون همه سختی آدمای خوب سر راهش سبز شدن
و قطعا بعد از این ، از این هم بهتر خواهد شد


امیدوارم مهرگل جون

ربولی حسن کور چهارشنبه 26 خرداد 1400 ساعت 01:21 ب.ظ http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
خوشحالم که مشکلات دارن کم کم حل میشن
اونجا همه بعد از شش ماه مهمونی میگیرن؟
مونده بودم تیم هورتون چیه که توضیح دادین ممنون
دست اون خواهر جدیدش هم درد نکنه
اما فکر نکنم کسانی که اون داستانو نخوندن به طور کامل این پستتونو درک کنن

سلام آقای دکتر
ممنونم
آره باید شش ماه بگذره مجوز بدن

واااقعا
بطور کامل که نه ولی کامنت سارا جون (قبل از شما) نشون میده که قابل درکه .

سارا چهارشنبه 26 خرداد 1400 ساعت 12:56 ب.ظ

مهربانو جان سلام،
با اینکه سالهاست خواننده صفحه شما هستم و لذت و درس گرفتم از تجربیاتی که با بقیه به اشتراک گذاشتید ولی چون پیغامی براتون نمیگذاشتم به خودم این اجازه رو ندادم که ازتون درخواست رمز کنم. هر چند بعد از اون تصمیم گرفتم با گذاشتن پیام براتون ، ذره ای از لطف شما در به اشتراک گذاشتن تجربیات و درس های زندگی با ما را جبران کنم.
من نمیدونستم که ماجرای پست های رمزدار در مورد برادرتون هست ولی حالا که گوشه ای از داستان رو نوشتید خواستم بگم که درکتون میکنم. خواهر من هم با هزار امید و ارزو و انرژی مثبت به امریکا برای پیوستن به همسرش مهاجرت کرد و متاسفانه ضربه بدی خورد. حالا بعد از سالها زن موفق و مستقلی هست در امریکا ولی من هرگز فراموش نمیکنم چطور تک و تنها تونست از زیر بار اون فشار سربلند بیرون بیاد.
غرض از نوشتن ، این هست که اگر امکانش هست رمز رو به من هم بدید. من هیچوقت جرات نکردم داستانی که برای خواهرم پیش اومد رو جایی بازگو کنم.

سلام عزیزم
خیلی خوشحالم که اون پست ها باعث شد بیشتر باهم آشنا بشیم و در واقع ارتباطمون یک طرفه نباشه .
اون روزها که مینوشتم ، حال دل و اوضاعمون خوب نبود . مخصوصا میدونستم مهرداد هم از اینکه بدونه همه خیلی راحت دارن داستان زندگیش رو مطالعه میکنند ، حس خوبی نمی گیره .
چقدر متاسفم برای کسانی که نازنین های قدرتمندی مثل مهرداد یا خواهر گل شما رو از دست میدن .. بیخود که اسم داستان رو بازنده نذاشتم
لطفا ایمیلت رو چک کن عزیزم

نسرین چهارشنبه 26 خرداد 1400 ساعت 12:54 ب.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

خیلی خوشحالم خوب پیش میره و اینقدر خوبه که همه دوستش دارن و تنهاش نمیذارن.
از کار کتی خانم خوشم اومد که هوای ته تغاری شمعدونیا رو داره
بهش سلام منو خیلی برسون
g1 چیه؟

قربونت عزیز دلم . ممنونتم .
آره واقعا خیلی مهربونه
یکی از مراحل دریافت گواهی نامه رانندگی

مینا2 چهارشنبه 26 خرداد 1400 ساعت 11:42 ق.ظ

برای آقا مهرداد خیلی خوشحال شدم چقدر تغییر کردن و گامهای بزرگ برداشتن البته که حمایتهای شما و خانواده ی محترم هم بی تاثیر نبوده .امیدوارم بازم خبرهای خوب از ایشون بهمون بدی و خیالمون راحت بشه که از اون آدم سمی هم خلاص شدن!
واقعا کسانی که توی غربت به داد هم میرسن و کمک حالن فرشته ان خدا بیشترشون کنه دست کتی جون درد نکنه خیر ببینن.

الهی آمیییین
ممنونم مینا جون عزیز راه دورت به سلامت باشه

فاطمه چهارشنبه 26 خرداد 1400 ساعت 11:37 ق.ظ

سلام.خوشحالم که آقا مهرداد به ثبات و آرامش رسیدن. باید به داشتن همچین خواهری به خودشون ببالند.

سلام فاطمه جون
عزیزمی ممنونم قربونت

افق بهبود چهارشنبه 26 خرداد 1400 ساعت 11:09 ق.ظ http://ofogh1395.blogsky.com

برای عزیزیت که دور مونده آرزوهای خوب دارم برای خودت صبر زیاد از دوری
هر چند میبینم که چیزا رو روال هست خوشحاله، خوشحالی خوب من هم برای تو بانوی مهربوون خوشحالم

ممنووونم نااازنین. الهی همیشه دلت شاد باشه و تنت سالم

فاضله چهارشنبه 26 خرداد 1400 ساعت 10:04 ق.ظ http://1000-va2harf.blogsky.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد