دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

اولین پله

سلام دوستان نازنینم ، امیدوارم حال همگیتون خوب  و زندگی برمدار موافقتون باشه.

 الان خانم پور علی باهام تماس گرفتند و گفتند سارا جان برای سه شنبه از دکتر وقت عمل گرفته ولی  هنوز باورش نمیشه و میگه هفته ی قبل با ده میلیون پول در اوج ناامیدی به مطب دکتر رفتم و امروز وقت عمل رو گرفتم . 

از من خواست تا دوباره از تک تک شما عزیزانم تشکر کنم . 

********

تو این پست براتون نوشته بودم که مهردخت چند ماه پیش یه کلاس طراحی لباس در سینما و تئاتر رفت . اسم  این آکادمی" اینجا" ست . که مدیر مسئولش صابر ابر عزیز و مدیر آموزشش پانته آ پناهی های نازنین هستند. 

این دوره که کلاً ده جلسه بود، افق دید مهردخت رو نسبت به چیزی که از طراحی لباس میخواست ، تغییر داد . مهردخت همیشه به طراحی لباس از دیدگاه فشن و مُد نگاه می کرد ولی انقدر این دوره براش جذابیت داشت که همه ی فکر و ذکرش شد " طراحی لباس در سینما و تئاتر." 

تو همون پست خوندید که مهردخت بخاطر اینکه تو امتحان پایان دوره شرکت کنه بعد از دوسال با چه مصیبتی اومد مسافرت.

گذشت و این مدت چند باری به من گفت : مامان کاش کافه اینجا نیرو بخواد من برم استخدام شم . 

-به چه عنوانی؟

-بعنوان صندوقدار یا گارسون

سرم رو انداخته بودم پایین و خودمو مشغول انجام یه کاری کردم که مهردخت  تعجب رو تو صورتم نبینه . 

آخه چندسال قبل که تو فود کورت با خواهر و برادرا رستوران داشتیم ، بارها مهردخت میگفت تو خجالت نمیکشی یکی میاد ازت درمورد غذا میپرسه بعد سرشو میندازه پایین و تو رو ندید میگیره میره؟ یا مثلاً اگر منو به رهگذرها میدادیم و نمیگرفتن ، می گفت من بودم الان از شدت ضایع شدن رفته بودم تو زمین . 

-چه خوووب. 

-آره بنظرم خیلی خوب میشه . چون هم وجه برونگرای شخصیتم رو تقویت میکنم و خودم رو به چالش میکشم. هم دوست دارم به افرادی که میان کافه اینجا خودم رو نزدیک کنم تا به طراحی لباس در سینما و تئاتر برسم. 

-من که خیلی خوشحال میشم این اتفاق بیفته چون واقعاً برات لازمه چم و خم کار بیرون و روابط اجتماعی با آدم های مختلف رو یاد بگیری . و خیلی هم بیشتر برام جالبه چون تو نسبت به چند سال پیش کلی تغییر کردی.. فوت کورت رو یادته که؟

-آررره .. خب خیلی از احساساتم بچگانه بود . 

-ولی یه چیزی بگم .. اینجور جاها معمولاً خیلی سخت نیرو هاشون رو تغییر میدن بعید میدونم برای نیرو فراخوان بدن ، حتی کسی رو بخوان میسپرن به همون افرادی که زیاد میرن اونجاها تا نیرویی رو بگیرن که سواد هنری هم داشته باشه . 

-آرره خب اینم هست . بخاطر همین موضوع من دنبال فراخوان استخدام تو کافه گالری های مختلف یا کافه کتاب ها هم هستم ، میدونی که هر جایی نمیرم کار کنم . 

-خوبه عزیزم .. خیلی خوشحالم که چنین دیدگاهی نسبت به کار پیدا کردی . 

بعد از این حرفا تو یه کتابفروشی معروف برای قسمت فروش کتاب های  انگلیسی هم رفت. 

وقتی برگشت گفت :

-مامان درجا قبولم کردن . با حقوق خیلی بالاتر از چیزی که مد نظرم بود 

-عه چه جااالب .. راستش چون تو سابقه کار نداری من بعید میدونستم که قبول کنند. 

- نه آخه میدونی چی بود، قسمت فروش کتاب های هنری انگلیسی بود . خُب من تو تاریخ هنر کلی ادعا دارم . با کسی که مصاحبه می کرد رفتم سر وقت کتابا ، و روی دوتا کتاب  تاریخ شروع کردم به انگلیسی نظر دادن و دیگه کلاً برگای رفیقمون ریخت 

- پس بسلامتی مشغول شدی؟ 

- نه .. قبول نکردم ماماان.

-وااا.. چرا پس؟ 

-آخه میگن تمام روزای هفته بجز شنبه ها ،  از ده صبح تا هفت شب . 

-خیلی زیاااده . 

-آره دیگه من اصلاً به هیچ کاری نمیرسم .. گفتم سه یا چهار  روز درهفته میام . انگار اونجوری راحت نبودن گفتن ببینیم چی میشه پس . 

چند روز بعد سر کار بودم که مهردخت تماس گرفت . 

-مامااان بیا اینستاا

-اومدددم . 

دیدم برام آگهی استخدام کافه اینجا رو فرستاده . خیلی تعجب کردم . نوشتم چه باحااال واقعا فکر نمیکردم . 

بعداً برام نوشت که دوشنبه ساعت چهار  وقت مصاحبه دارم فقط هم یه نفرو میخوان میای باهاام؟؟

چون مدتیه داریم با کمک مشاور هم رو روابطمون کار میکنیم ، هم رو استقلال مهردخت، نوشتم "ک نه مامان جون ، تو مصاحبه داری من چرا مرخصی بگیرم دنبال تو راه بیفتم؟ 

نوشت: نه از اون چهت نمیگم میبینی که خیلی جاها خودم میرم . میگم بیا که هم محیط کافه اینجا رو ببینی تو تاحالا نیومدی خیلی قشنگه. هم دوسه تا گالری باهم بریم خوش بگذرونیم . من از کتابفروشی دی هم خرید دارم کافه آپ آرت مان  و تایپ هم میریم دیگه . 

راستش کافه تایپ رو هر دو خیلی دوست داریم معمولاً بعد از تئاترهامون میریم اونجا یا حتی تئاتر هم نباشیم هفته ای یه بار سر میزنیم . 

نوشتم باشه . 

دوشنبه از اداره زود اومدم بیرون رفتم خونه مادر و دختر شیک و پیک کردیم و رفتیم به سمت کافه" اینجا میان شهر" 

به به چه جای قشنگی .. حقا که صابر ابر و پانه آ جانم مدیریتش هستند. 

من رفتم نشستم یه چای لاهیجان و یه برش کیک خوشمزه سفارش دادم ، مهردخت هم رفت مصاحبه . یه نگاه به جمعیت متقاضی کردم که داشتن فرم پر میکردن و مصاحبه میشدن.. با خودم گفتم خوبه که مهردخت خودش رو محک میزنه 

در واقع  وقتی انقدر با نه شنیدن مشکل داره ، چالش خوبیه براش  این مصاحبه ها.

تقریباً یکربع بعد اومد پیشم و اونم یه چای و یکم کیک خورد و آماده شدیم بریم بیرون.

سر راهمون دوتا گربه کوچولو  رو غذا دادیم و یکمی باهاشون بازی کردیم ، همین که نشستیم تو ماشین تلفن همراه مهردخت زنگ خورد . 

-سلام استاد .

به من اشاره کرد ، یکی از استاد های طراحی لباس در سینمامه . 

-خواهش میکنم ، چه عاالی .. باعث افتخارمه . نه واااقعاً خیلی خیلی خوشحال شدم . چشششم من منتظر تماسشون هستم . 

گوشی قطع شد و مهردخت شروع کرد به جیغ کشیدن .. یه جورایی فهمیدم که اتفاق خیلی خوبی افتاده ولی برای شنیدنش بی تاب بودم . بالاخره مهردخت زبون باز کرد:

-مامان استادم میگه خانم فلانی دوست صمیمیشه و تو یه پروژه ی سینمایی نیاز به دستیار طراح لباس داره، من اسم تو به ذهنم اومد میخوام ببینم اگر وقت داری باهاشون همکاری کنی . 

قراره باهام تماس بگیرن که آدرس دفتر فیلم رو بدن و فردا برم ببینم چه خبره . 

حالا دیگه من بودم که باشنیدن اسم خانم فلانی که طراح لباس بنام سینماست از ذوقم جیغ میزدم . 

دیگه نشد به برنامه هایی که نقشه کشیده بودیم و اونم دیدن چند تا گالری بود بریم ، فقط رفتیم  کافه تایپ محبوبمون سوپ خوردیم بعدم رفتیم  همون رو به روش فروشگاه کتاب دی که طبقه ی بالای کافه آپ آرت مان هست ، مهردخت چند تا کتاب و نمایشنامه میخواست خرید،  مهردخت از همونجا قسمت قنادیش یه کیک ناپلئونی کوچیک خرید که ببریم خونه مامان مصی اینا جشن بگیریم .

فرداش رفت دفترپروژه با خانم .. از نزدیک آشنا شد و درست از فردای همون روز هم بعنوان دستیار طراح لباس رفت سر پروژه. 

همه چیز براش تازگی داره ،  تجربه میکنه و یاد می گیره ، هر شب کلی برام تعریف کردنی داره .. روبه رو شدن با هنرپیشه های محبوبش ، چالش های محیط کار و خیلی چیزای دیگه . 

من از همون لحظه ی اول منتظر بودم که گاهی اشکش دربیاد و دراومد. چند روز بعد از رفتنش بهم از دستشویی زنگ زد معلوم بود گریه کرده .. بهم گفت خیلی خجالت میکشم خنگ بازی کردم  .. 

گفتم ببین مهردخت من که الان اینو نمیگم که دلداریت داده باشم ، چند بار برات تعریف کردم که سرکار گریه میکردم ، گاهی از سوتفاهم ها ، گاهی بی انصافی ، گاهی خرابکاری ها ناخواسته .. یا مثلاً خاله ت رو یادت رفته ؟ تا سه سال اول هر روز با چشم اشکی می اومد و میگفت فردا نمیرم الان سابقه کارش شده هفده سال . 

زیاد باهاش صحبت کردم و میکنم 

حالا همه چیز براش بهتر شده ، هر روز بدون هیچ تعطیلی سر پروژه هستند و تایمشون که اصطلاحاً آفیش میگن حداقل دوازده ساعت طول میکشه . هفته ی اول هشت صبح تا هشت و نه شب بودند و از این هفته از ده صبح تا ده یازده شب . 

البته چون پروژه ی کوتاه و یکماهه ست هیچ تعطیلی نداره وگرنه اگر چند ماه کار بود حتما یه روزای تعطیل هم داشتند. 

وقتی میاد همینطور که داره با هیجان برام تعریف میکنه ، خوابش میبره . بعد بیدار میشه مسواک میزنه و میره تو جاش . 

تاحالا چندین بار گفته : مامان این روزا خیلی بیشتر درکت میکنم و میفهمم که تو زندگی خیلی روت فشار کار بوده و من اصلاً حواسم بهت نبوده و این شیرین ترین جمله اییه که این اواخر شنیدم. 

امیدوارم بعد از این کار بازم برای پروژه های بعدی دعوت بشه و استمرار داشته باشه . خیلی براش خوشحالم چون میخواست بره جایی کار کنه که بتونه یه کانالی به بدنه ی سینما و تئاتر بزنه ولی شرایط جوری مهیا شد که مستقیم وارد پروژه شد. 

راستی دو شب بعد از مصاحبه باهاش تماس گرفتن و گفتن تنها کسی که برای کار در کافه اینجا انتخاب کردیم تویی و این خیلی باعث شگفتیمون بود چون مهردخت هیچ سابقه ای نداشت و متقاضی زیاد بود . 

خیلی غصه خورد که نمیتونه اونو تجربه کنه ، یه چند ساعتی نق میزد که چرا همزمان شد . بهش گفتم همینجاست که باید انتخاب کنی . یا پروژه رو انتخاب کن یا کافه . 

بهم گفت شوخیت گرفته؟؟ معلومه که پروژه رو ول نمیکنم . گفتم: خُب پس  غر نزن . 

*****

عسلکتون رو دعا کنید که از انتخاب هاش راضی باشه و زندگیش رو مطابق میلش بسازه 


دوستتون دارم


این عکس رو بعد از مصاحبه تو کافه ازش گرفتم 


اینم بعد از خرید کیک از قنادی ، کتابای دوستاشتنیش رو هم حکم بغل کرده 



نظرات 55 + ارسال نظر
شعله یکشنبه 3 بهمن 1400 ساعت 11:46 ب.ظ

ای جان چه خبر خوبی ، تبریک میگم، شاد و سلامت باشید

ممنونم شعله جانم . مگه میشه من خبری که مربوط به شادیمون میشد نگم به بهترین دوستایی که در همه ی عم و شادیهامون سهیم بودن.
همچنین عزیزم

اشرف یکشنبه 3 بهمن 1400 ساعت 11:37 ب.ظ

خوشحالم سارا خوشحاله. دست همه بخصوص ماندانا خانم درد نکنه. دخترتونم شک ندارم موفق میشه و بزودی معروف.. چقدر هم زیباست ماشاالله

ممنون اشرف جان
ممنون از مهربونی و لطفت دوست عزیزم

سمیرا(راحله) یکشنبه 3 بهمن 1400 ساعت 08:48 ب.ظ http://Samisami0064.blogfa.com

ای جون دلم گل دختریت رو

هی خوندم و هی گفتم: بنازم به این تربیتت مهربانو جان و الهی شکر که شاهد موفقیتاشی

انشالا روز به روز موفق تر بشه.میبوسم روی ماه هردوتون رو

سمیرا جونم حالا دیگه خودت یه دختر ناز داری تو بغلت الهی خیرشو ببینی عزززیزم ممنون از کامنت مهربونت

رها یکشنبه 3 بهمن 1400 ساعت 05:53 ب.ظ http://Rahashavam.blogsky.com

مبارک مبارک هزار تا مبارک مهربانو جون
من فیس عسلک رو دیدم اصلن فیس سینمایی بود و بعید نیست به جلوی صحنه هم دعوت بشه الهی که عاقبت به خیربش رو ببینی عزیزم

ای جااان مرررسی رها جانم
اووو هیچی دیگه من میشم مامان سلبریتی
خودمم که عاشق بازیگریم
مرررسی عزیز جانم

ربولی حسن کور یکشنبه 3 بهمن 1400 ساعت 05:07 ب.ظ http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
خوشحالم کردین
فقط مسئله اینه که اگه میرفت کافه کارش حالت دائمی داشت اما این پروژه بعد از مدتی تموم میشه

سلام آقای دکتر . ممنونم امیدوارم برای عماد و عسل عزیزم بهترین اتفاق ها در راه باشه . راستش هدف مهمه که ورود به دنیای سینما و تئاتر بود . از طرفی کار تو کافه هم برای کسی مثل مهردخت هیچوقت دائمی نیست .
این پروژه ها میتونه ادامه داشته باشه البته ممکنه گپ بین دوتا پروژه باشه ولی اگر کسی شناخته بشه و بقیه موارد هم مهیا باشه کار هست . به هر حال این کار مرتبط با رشته ی تحصیلی و علاقمندی شه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد