دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

دخترم مرا ببخش/ مراسم نامگذاری

سه شنبه سوم اسفند اومدم خونه، مهردخت مثل مرغ سرکنده اینور اونور میرفت ... گریه نکرده بود ولی رنگش مثل گچ دیوار سفید بود و آروم و قرار نداشت . 

دستاشو به هم می مالید و فحش میداد . میدونستم  چرا حال و روزش اینطوریه ولی نمیتونستم دلداریش بدم . حال خودم بهتر از اون نبود . 

یکمی که گذشت شروع کرد به حرف زدن، حرفاش منطق نداشت و معلوم بود از سر ترس و خشم فقط چیزایی که به ذهنش میرسه رو به زبون میاره . 

- مامان من بدبخت میشم اینجا، الان پایان نامه دارم مگه میشه بدون اینترنت کار کنم؟ 

-مهردخت فقط که تو نیستی . 

-به من چه مامااان .. نه همه همینن ، اصلا عین هشتاد میلیونمون همینیم .. همین جا زندانی هستیم .. من نمیخوام باشم . 

بیا هر چی داریم بفروشیم فرار کنیم بعد اونور پاسپورتامونو پاره میکنیم پناهنده میشیم . 

- یعنی چی؟؟ چجوری تا اونجا بریم؟ قاچاق؟؟ 

- نه چرا قاچاق؟ بگو یکی برامون دعوتنامه بفرسته . 

-واااا.. خب کسی که دعوتنامه بفرسته درواقع داره ضمانت مارو میکنه ،  برسیم بگیم ما اوراق هویتی نداریم پناهنده ایم که برای طرف کلی دردسر میشه، آخرشم همه مونو میندازن بیرون . 

-واااقعا؟؟

-آررره دیگه چی خیال کردی؟؟ اگه غیر از این بود که الان همه اونور بودن

-من نمیدونم مامان .. نمیخوام تو این جهنم بمونم .. عرضه ی بدون تو رفتن رو هم ندارم .

- منم راهی به ذهنم نمیرسه مهردخت. 

خیلی طول کشید تا کمی به حالت عادی برگشت. 

نشسته بود اندازه ی موهای سرش فیلم دانلود کرده بود تا برای روزهای بی اینترنتی دق نکنه. 

کار بیهوده ای که اصلاً باهاش موافق نبودم. مثل همون وقتی که گفتن از فردا بنزین گرون میشه و مردم هجوم برده بودن به پمپ بنزینا تا یه باک بیشتر بنزین بزنن!!


نشسته بودم اینستاگرامی که عین چراغ زنبوریِ در حال اتمام سوخت،  پت پت میکرد رو بررسی میکردم ، انقدر دلم از غصه انباشه بود که متن زیر رو ناخوداگاه و بی وقفه نوشتم و استوری کردم. 


دخترم بسیار متاسفم که تو رو در این اقلیم ترسناک به دنیا آورده م . متاسفم از وقتی که  خودت رو شناختی ، به فکر مهاجرت  بودی،  چون سرزمین مادریت رو محلی امن و بستری مناسب برای رشد استعدادهایت ندیدی. متاسفم از اینهمه استرس های شبانه روزی که بابت نبودن امکانات ، قیمت های سرسام آور و ضعف اینترنت کشیدی. 

امروز هجده نفر برای هشتاد میلیون نفر تصمیم گرفتن و طرح صیانت رو تصویب کردن. افسوس دیر فهمیدم مادران زندانی حق زاییدن ندارند وگر نه در زندانی با وسعت  ایران ، تو را نمی زاییدم . 


چند دقیقه بعد مهردخت که استوریم رو دیده بود اومد تو بغلم و بالاخره  های هااای  گریه کرد و عقده ی دلش رو باز کرد. 

سرش رو تو بغلم نوازش میکردم و میگفتم درست میشه مامان جون .. بالاخره یه راهی باز میشه، بالاخره به روزای خوب و روشن می رسیم و هم زمان خودم از دروغ های مضحکی که به زبونم می اومد حالم بهم میخورد. 


تصویر مهربانوی کوچولویی که نشسته بود پشت پنجره ی خونه ی عمه ش سیب گاز میزد و به خیابون شلوغ و مشوش خیره شده بود ، جلوی چشمم زنده شد. 

اونطرف تر مادر و عمه ی خدا بیامرزم نشسته بودند حرف میزدن ، بردیا هم هنوز یکسالش نشده بود و چهاردست و پا داشت خونه ی عمه جان  رو کشف میکرد . .. ما تازه از بلژیک برگشته بودیم (بابا هنوز دانشجو بود و مدرک کاپیتانیش رو نگرفته بود). 


مامانم میگفت:

-آبجی اکرم ، چی میشه؟ کِی بنظرت این آشفته بازار تموم میشه؟

-نمیدونم مصی جون فقط خداکنه هر چی قراره بشه زودتر بشه تا جوونامون کمتر کشته بشن . 


مزه ی ترش و شیرین سیب ، تو دهنم می چرخید و فکر میکردم جوون های کمتری کشته بشن یعنی چی؟؟ من واژه ی کشته شدن رو فقط وقتی شندیده بودم که یکی با مگس کش دنبال پشه یا مگسی می دویید و میگفت : الان می کشمش . 

یا وقتی سوسک می دیدیم و مامان با دمپایی می کوبید روش و می گفت کشتمش . 

یعنی چی جوون هامون کمتر کشته بشه؟ مگه آدما کشته میشن؟ !!!


بعد تصویر تابستونِ داااغ وسط بهشت زهرا جلوی چشمام رژه رفت . 

داشتیم پیاده،  لابه لای قبرها راه می رفتیم ، درواقع مامان دستم رو سفت چسبیده بود و منو دنبال خودش میکشوند . زن عمو شعله ی قشنگم ، دست کوروش رو سفت گرفته بود و اونم در حالی که بی وقفه زر میزد دنبال مامانش کشیده میشد . 

یکی بستنی لیوانی تعارف کرد . مامان و زن عمو گفتن فاتحه میدیم . 

یهو مامانم گفت: شعله جان یکی ازش بگیر دست کوروش رو بذار توش آروم بگیره . 


همین کارم کردن ، انگشتای کوروش تو لیوان بستنی بود ولی اون همچنان زر میزد و با صدای یکنواختش تقریباً زوزه میکشید . 


زن عمو شعله گفت : صداتو ببر پدرسگگگگ . وقتی داشتی آتیش میسوزوندی و سیگار روشن کرده بودی باید فکرشو می کردی. 


نگاه تحقیر آمیزی به کوروش انداختم . چون یکساعت قبلش بهم گفت : من سیگار دارم بیا بریم بکشیم و من گفته بودم نه کار زشتیه و اون مسخره م کرده بود و بهم گفته بود بچه ننه. 

بعد هم با پررویی سیگارو روشن کرد که دستشو سوزوند. 


مامان غر میزد که پس چرا  هر چی میریم نمیرسیم هلاک شدم خب . 


زن عمو گفت اوناهاشن من دارم عباس و مََمَد رو میبینم . 


می گفتن یه پسرعمویی بنام منوچهر که یادم نمی اومد دیده باشمش و فقط شونزده سالش بوده ، شهید شده بود. مامانش نشسته بود سر اون گودال، خاک های رو زمین رو برمیداشت میریخت توسرش و جیغ می کشید منوچهرررررر چجوری خاکت کنم ماااادر !!


دوباره رفته بودیم خرمشهر من شوق و ذوق بازشدن مدرسه ها رو داشتم ، پارسال که کلاس اولم تموم شده بود و باسواد شده بودم روز شماری میکردم که برم کلاس دوم ، یهو همه چیز عوض شد، یه روز رفتیم بیرون که کنار شط قدم بزنیم و شام بخوریم، دیگه نتونستیم برگردیم خونه مون ..

 رفتیم خونه ی خاله انسی و عمو احد موندیم . من که کلی ذوق میکردم  ...با شادی  عروسک بازی میکردیم ، بردیا و شهاب هم با هم  ماشین بازی میکردن. 


خیلی خوب بود چون شب هم موندیم و برنگشتیم خونه مون .. همیشه موقع خداحافظی گریه میکردیم و دوست داشتیم بمونیم پیش هم تا صبح بازی کنیم و از اون شب تا مدت ها پیش هم موندیم.


یواش یواش  دلم برای لباسا و عروسکام تنگ شد . 

مامانم لباسای خاله انسی رو میپوشید منم لباسای شادی رو .. همه ش پدرمادرامون مینشستن با هم بحث میکردن .

 مامان میگفت: عباس بیا بریم یه چیزایی از خونه برداریم . نه شناسنامه داریم نه سند ازدواج...  بعد هم میزد زیر گریه .. بابامم میگفت مصی جان میگن عراقی ها دارن میان تو شهر چجوری بریم وسیله برداریم؟


 آخرش یه روز صبح از خواب که بیدار شدیم دیدم مامان بابام وحشت زده دارن برای عمو احد و خاله انسی تعریف میکنن که کلید رو که انداختیم تو قفل ، نزدیک خونه مون یه بمب انداختن زمین سوراخ شد و همه چیز از بین رفت .. شوکه بودن و خاک آلود. 

کمی بعد همه مون  رو هم رو هم،  نشستیم تو یه پیکان سفید و از خرمشهر قشنگم فرار کردیم  به یه شهر دیگه که کشتی بابا اونجا بود و روزهای زیادی اونجا زندگی کردیم تا دوباره فرار کردیم و خودمون رو رسوندیم تهران .


 البته دیگه خاله انسی  اینا با ما نیومدن و موندن تو همون شهر .. عمو احدِ خدابیامرز،  تو اداره  بندرِ همونجا مشغول به کار شد و شادی  خدا بیامرز  و شهاب هم ، همونجا ازدواج کردن و بچه دارشدن . 


برگشته بودیم خونه ی تهرانمون و هیییچی نداشتیم . 

یه موکت قهوه ای رو زمین بود و مامان همه ش گریه میکرد و به عمه م میگفت: آبجی،  من وسایل خودمو میخوام یازده سال زندگی رو از گوشه گوشه ی دنیا جمع کرده بودم گذاشتم و فرار کردم .

 عمه م هم میگفت: مصی جان خدا رو شکر کن که چهارتاییتون سالمید و خدا بهمون رحم کرد تونستید خودتون رو برسونید تهران وسایل دوبار جاش میاد . 

من تو یه مدرسه نزدیک خونه مون رفتم کلاس دوم . 

بچه ها بهم میگفتن تو جنگ زده ای؟؟ منم که میدونستم همه ی این اتفاقا بخاطر یه چیزی به نام جنگ افتاده ، میگفتم : آررره . 

معلممون که خیلی دوستم داشت نازم میکرد و به بچه ها میگفت : بچه ها "دریا " با بقیه ی جنگ زده ها فرق داره ، چون اصلا مال تهران بوده و بخاطر شغل پدرش مدتی خرمشهر زندگی کرده . الان بجز وسایلش دیگه چیزی از دست نداده ولی ما این روزا دوستانی داریم که اصلا تو شهر هایی که الان جنگه به دنیا اومدن ، بجز خونه زندگیشون ، دوستانشون، فامیلشون و حتی بعضیاشون اعضای خانواده شون رو از دست دادن ...یادتون باشه که باید خیلی باهاشون مهربون باشیم همه چیزمون رو باهاشون تقسیم کنیم تا این روزای سخت بگذره و حق برباطل پیروز بشه .

مهردخت سرش رو چرخوند به سمتم  .. مامان داری گریه میکنی؟؟ 

-آه ... آره دخترم ، رفته بودم به گذشته های خیلی دووور .. 

دستم رو از روی سرش برداشت و بوسید .. بمیرم برات چیا که ندیدی؟ 


خیلی چیزای تلخ قربونت .. از انقلاب و جنگ و موشک بارون و  گشت ثارالله و بگیر و ببند و شکستن نوارهای کاست و دزدکی ویدیو داشتن و روزای سیاه مدرسه که یه جوراب سفید پامون میکردیم هزار توهین و بدرفتاری میدیدم تا برگشتن آزاده ها و آبادشدن قبرستونا و قتل های زنجیره ای و انتخاب رشته های الکی و کنکور و استرس های بیخودش و کوی دانشگاه که سال تولد تو بود و کارمندیم و خفقانی که تو اداره بود هر کی به هر کی میگفت سلام ، براش حرف در میومد که با هم رابطه دارن و هشتادو هشت خونین  که شدیم خس و خاشاک و اونهمه اختلاس و گرونی و بنزین و نودو هشت سیاااه و هواپیمای اوکراینی و این هجم مهاجرت و صدپاره شدن هم وطنانمون تو کل دنیا  ...


 عمرمون تباه شد تو این مملکتی که عین زندان شده برامون ، انگار تو کشور خودمون گروگان گرفتنمون . 


من چهل و هشت سالمه میتونم بگم واقعا از زندگی استاندارد بهره ای نبردم .. کاش چشممون به رفاه و آرامشی که اکثریت مردم دنیا دارن باز نمیشد ..کاش عین بچگیامون که فکر میکردیم زندگی همونه که توش بودیم ، میگذشت . 


آگاهی همه مدلش  خیلی دردناکه ولی کاش آگاه باشیم .. کاش تاریخ بخونیم، کتاب بخونیم . ساده و زودباور نباشیم .. درمقابل آگاهی مقاومت نکنیم . درد بکشیم ولی آزاده زندگی کنیم . 


خودمو میگم هااا ، کاش آدم عمیق و تاثیرگزاری تو جامعه م بودم . 

کاش عمر گرانمون اینطوری به هدر نمیرفت. 

*********

ببخشیدا این روزا زیاد اعصاب درست و حسابی ندارم .. البته نمایش بیرونیم خوبه  ، صبح به صبح به پیشی خوشگلای کوچه ی اداره که غذا میدم ، باتریم شارژ میشه و تا ساعاتی از روز خوبم . بعد یواش یواش به دور و برم نگاه میکنم و سیستم های فَشَل و اخبار مسخره از حیوان آزاری گرفته تا سر بریدن و کشتن و خودکشی و اختلاس و صیانت های مسخره رو میشنوم دیوانه میشم .. باور کنید سعی میکنم طرف اخبار نرم ، ولی بهم میرسه . 

این دوسه روز هم که با دیدن اوکراین بیشتر از قبل داغون میشم . 

جنون شیرینی پزیم زده بالا ، از وقتی میرسم خونه شیرینی میپزم تا پاسی از نیمه شب ..

 اون حالمو خوب میکنه و همنشینی با عزیزانم . 


بیاید کامنت بنویسید با هم گپ بزنیم یکم حال همو بهتر کنیم . 


 راستی  یه مرحمتی کنیدبرای شیرینی های من اسم  انتخاب کنید . 

فعلاً به اسم " اسلایس" رسیدیم ولی دوست دارم فارسی باشه و اگر اسم خودمم که دریاست توش باشه عالی تر میشه . 


گشتیم تو گویش تهرونی یه چیزی پیدا کنیم ولی موفق نشدیم... مثلا شکر میشه شیکر. دیگه خیلی اسم خاصی به نظرمون نیومد . 


دوستتون دارم 



نظرات 36 + ارسال نظر
زری.. چهارشنبه 18 اسفند 1400 ساعت 11:12 ق.ظ http://maneveshteh.blog.ir

آهاااااان پس بحث ثبت برند هست
خب بنظرم از مهردخت کمک بگیر که برات یه علامتی را طراحی کنه. میتونی هم اسم را ثبت کنی و هم علامت را. با همدیگه هم میشه ثبت کرد.
من بخشی از کار وکالتم، ثبت علامت تجاری یا همون برند هست. کمکی خواستی بگو.

مهردخت انجامش داد زری جون پست بعدی میذارمش .
به به چقدر عااالی حتما ازت راهنمایی میگیرم عزیز دلم

مهناز سه‌شنبه 17 اسفند 1400 ساعت 12:24 ق.ظ

عزیزم چقدر قشنگ مینویسید، اشکام جاری شد

قشنگ میخونی قربون چشمات

زری.. شنبه 14 اسفند 1400 ساعت 06:20 ب.ظ http://maneveshteh.blog.ir

مهربانو جان کامنت من نرسیده یا فرصت نکردی تایید کنی؟

نه زری جون ببخش نتونسته بودم تایید کنم الان انجام شده

ساغر شنبه 14 اسفند 1400 ساعت 03:07 ق.ظ

مهربانوجان سلام
حس من از اوضاع این روزهای کشور حس ترسه .می ترسم محافظه کار شدم و خودم هم به این اگاهی دارم که برای هر چیزی و هر تصمیمی چقد ترس تو وجودم هست. و همین مورد هم خیلی انرژی ازم میبره. به حدی میرسم که حس میکنم همه چیز پوچه بیخودیه ناامید میشم.من یک خانواده پرجمعیت دارم به خواسته ها و ارزوهای معقول دور و وری هام که بعضی اوقات فکر میکنم سراسر ناامید میشم.مهربانو جان رفتن جسارت میخواد شجاعت میخواد من یکی که به مادرم فکر میکنم گریه میکنم نمیتونم اصلا. ماها داریم کم کم ارزوهامون رو خاک میکنیم و هر سال هم داره بدتر میشه‌.مهربانو باور میکنی من به همین حد پایین از استاندارد زندکی قانعم( گرمای ۵۰ درجه و شرجی و خاک و مریضی به خاطر گرد و خاک و محرومیت و بی امکاناتی و ..) ولی دیگه از این بدتر نشه‌ ، اوضاع اقتصادی از این خرابتر نشه بتونیم زندگی معقول و شرافتمندانه داشته باشیم .
خدایا خودت فرجی بکن صبر ما رو بیشتر کن طاقت بیاریم ، انشاالله مهردخت عزیز عاقبت بخیر بشه ارزوهاش براورده بشه، شجاعت داشته باشه حقش رو از زندگی بگیره مثل خیلیهامون پاسوز مصلحت نشه از طرف من به مهردخت بگید که خودخواه باشه ببینه با چی حالش خوبه همون روش رو در پیش بگیره. خودش رو نجات بده . اون که خوشحال باشه شما هم خوشحالید مگر غیر از اینه ....
من خودم اینقد برا هر چیزی فکر این و اون رو میکنم که اخرش دچار عذاب وجدان میشم.
مهربانوجان من بهت حق میدم که عصبانی باشی چون خودمم پر از خشمم . خشمهای تلنبار شده.به قول یکی اگه یه نفر بزنه زیر گریه همه باهاش گریه میکنیم از دردای خودمون.ببخش من حرفام حال خوبی نداره....
خدایا شکرت برای سلامتی برای داشتن خانواده و برای رزق و روزی که داریم برای سقف خانه برای همه نعمتها ..... همیشه اینا رو به خودم یادآور میشم تا حال بد رو از خودم دور کنم ، انشاالله حال تو هم خوب بشه....خدا بزرگه .
برای شیرینی های لذیذت من این اسم به ذهنم رسید ، ( شیرین کام دریا، کندو دریا ، پانیذ دریا )

مهربانوجان من نصفه شبه که دارم برات کامنت میزارم اینجا به خاطر گرد و خاک ادارات ساعت ۱۰ شدن .گفتم ساعت نوشتن کامنت رو دیدی تعجب نکنی.

سلام ساغر جون نوشته ت رو با همه ی وجودم درک میکنم .
بمیرم براتون که جنوب کشور همواره از مظلوم ترین مناطق این سرزمین بوده

بهاره پنج‌شنبه 12 اسفند 1400 ساعت 06:38 ب.ظ

مهربانو جان داغ دلمون را تازه کردی. ما هم که اینوریم هر روز از خودمون میپرسیم مگه ما چی می‌خواستیم که اینطور آواره بشیم. حالا من به شخصه خانواده ای دارم و دختری که نور چشمامه. ۲۲ ساله است و داره دوره دکترا را میگذرونه. خودم هم پرستارم ولی شوهرم هیچوقت نتونست با جامعه اینجا خودش را تطبیق بده و دنبال تخصصی چیزی باشه که این خودش مشکلات بسیار زیادی تو زندگیمون ایجاد کرده. همیشه مطالبت را میخونم ولی ببخش کامنت گذار فعالی نیستم. خیلی دلم میخواست در مورد موضوعی باهات صحبت کنم چون سالهاست مطالبت را می‌خوانم ولی نمیدونم چطوری باهات ارتباط بگیرم. ممنون که می نویسی عزیزم.

عزززیزم میدونم بخداا چه حالی دارید . لعنت بشن که اینطوری پراکنده مون کردن خدا نگهداره برات این نازنین دختر رو . همسن مهردخت منه پس . الهی عاقبتشون بخیر باشه. میتونم درک کنم احوال همسر رو هم .
خیلی خوشحال شدم که کامنت نوشتی و از همراهی وجود عزیزت با زندگیم باخبرم کردی . برات ایمیل میزنم بهاره جون

نسرین پنج‌شنبه 12 اسفند 1400 ساعت 10:51 ق.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

گفته بودی پست جدید می نویسی. پس چی شد؟
وقت نکردی حتما
خب باشه صبر می کنم

آره عززیز دل متاسفانه خیلی شلوغ شدم

ملیکا پنج‌شنبه 12 اسفند 1400 ساعت 02:32 ق.ظ

سلام مهربانو جان
حرفهات کاملا به دلم نشست مخصوصا که می دونی منم مثل تو فقط یه دختر دارم و همهء دغدغه هات رو درک می کنم. تلخی نوشته ها رو بسیار هنرمندانه با قلم زیبات، شیرین کردی!
بهار متولد شهریور ۷۱ هست، فوق لیسانس با معدل ۱۸/۵ که سه ساله بیکاره. چند بار در مقاطع مختلف تصمیم به رفتن گرفت اما به قول شما دلبستگی ها اجازه نداد.
دختری که شاید در سادگی در اجتماع امروز کم پیدا بشه یک بار ۱۸ سالگی، گشت ارشاد اونو گرفته بود و حتی گوشیش رو بهش نداده بودن که به خونواده‌اش خبر بده اونم تو مسیر دانشگاه!
خودشون گفته بودن لباست ایرادی نداره اما چون گرفتیمت ناچاریم نگه‌ات داریم، به خونواده‌ات بگو برات مانتو بیارن و ببرنت!!!
یک بار هم بخاطر لیز خوردن روسری دوستش که تو ماشین بهار نشسته بود،بهش برگه‌ای دادند و گفتند بیا وزرا با مدارک ماشین و تعهد بده ، وقتی همراهش رفتیم ماشینش رو گرفتن و در حالی که داشت برای امتحان فوق لیسانس آماده میشد ، یک هفته برای کاغذ بازی و پس گرفتن ماشین دوندگی کرد.
من تعجب می کنم حق هایی که لازمهء زندگی متمدنانه است از انسانها گرفته میشه و وقتی راجع به اون صحبت میشه میگن سیاه نمایی می‌کنید! خیلی وقت پیشا فیلمی دیدم که اسمش یادم نیست، توی فیلم آدمایی رو که تو معدن کار می‌کردند و حقشون رو می‌خواستن، برای اینکه معترض نشند همه شون رو شستشوی مغزی دادن، بعد از اون همه‌شون به شکل آواز می خوندند که معدن بُوَد بهشت من و من اینجا چه دلخوشم!
همهء ما ایرانی هستیم و سرزمینمونو دوست داریم و عاشق این کشور چهار فصل و زیبا با این منابع خدادادی هستیم اما اینجا زندگی رو مخصوصا برای جوونها متوقف کردن.
بهار بلاخره و شاید از روی ناچاری بعد از دو سال تلاش برای گرفتن آیلتس آکادمیک و آیلتس جنرال با نمره های ۸ و ۸/۵ و اپلای برای دانشگاه های کانادا، چند روز پیش پذیرشش اومد اونم با اسکالر شیپ.

آیا بدمون میومد که عزیزانمون کنار ما در آرامش تو مملکت خودمون می موندند و زندگی تشکیل می‌دادند و کار و تفریح می‌کردند !!!
انسان نیاز داره که زندگیش رو بسازه حالا هر کجا که باشه و بشه.

سلام ملیکای عزیزم
چقدر از خوندن کامنتت متاسف شدم عزیزم واقعا هیییچ حکومتی مثل این قوم ایرانی ها رو تاو مار و دین گریز نکردن و معتقدم همه ش با برنامه بوده . قربون این دختر باسواد برم من چقدر حیف که ما داریم دونه دونه شون رو صادر میکنیم اون طرف . نیروهای متخصص که اگر بهشون بها داده میشد چقدر تو ابادانی آینده ی کشورمون به دردمون میخوردن ... حییف و صد افسوس .
اهی راهش بخیر و روشن باشه عزیزم . منم برای مهردخت چنین چیزی رو تصور میکنم

غریبه چهارشنبه 11 اسفند 1400 ساعت 10:41 ب.ظ

سلام
خاطرات زمان جنگ را زنده کردید
جنگ زدگی
آب را زیر ملت آواره رها کردن که چرا شهر را رها کرده اید
توهین و ناسزاهایی که بعضی ها از خودی ها شنیدند
همه اش جز خاطرات بد رفته و بایگانی شده
ولی با تمام این ناملایمات با توجه به اینکه مهاجرت برای من ساده بود ولی هیچ وقت بهش فکر نکردم

سلام غریبه جان
شما هم الان یادم انداختی"آب را زیر ملت آواره رها کردن" راستی چه چیزایی که ندیدیم .
چقدر زودباور و ساده بودیم ، چقدر فکر میکردیم خادمان و دلسوزان مردم روی کار اومدن .
منم تا همین اواخر همه ی گزینه های رفتن رو خط میزدم ولی الان نه

عسل بانو چهارشنبه 11 اسفند 1400 ساعت 09:15 ب.ظ

سلام عزیزم من مخاطب خاموشت ن هستم.
نمیدونم قبلا بابت رمز پست آشنایی تون کامنت گذاشتم یا نه، ولی ممنون میشم در صورت امکان واسم رمز رو ارسال کنید.

سلام عسل جان
منظورت از پست آشنایی کدومه ؟

زری.. چهارشنبه 11 اسفند 1400 ساعت 05:44 ب.ظ http://maneveshteh.blog.ir

چقدر تلخ بود این پست، بغض و گریه ام همراهش شد.
من هم مثل تو امیدی به بهبود ندارم.
مهربانو جانمگه شیرینی ای که درست میکنی ابداعی خودت است که دنبال اسمی؟

قربون چشمات ببخش اذیتت کردم .
نه زری جون تو فکر یه کافه و یه برند اختصتصی برای خودمم

سوفی چهارشنبه 11 اسفند 1400 ساعت 04:05 ب.ظ

باز هم سلام. شما به من خیلی خیلی لطف دارید بانوی خوش قلب و زیبا سیرت
قابُلی یک غذای برنجی مزاری هست که ما عاشقش هستیم. مسلما کشورهای دیگه و شهرهای دیگه هم دارند و هر کدام رسپی خودشون رو و مسلما هر غذایی که با عشق پخته بشه خوشمزه هست. و اما قابُلی مزاری: گوشت گوسفندی رو جداگانه با نصف پیاز تفت میدیم و یک کوچولو زردچوبه، برگ خوشبو و دارچین میذاریم پخته شه. نصف دیگه ی پیاز رو برفی خُرد می کنیم و توی روغن کنجد (توی مزار قابلی رو فقط با روغن کنجد فراوان درست می کنند) تفت میدیم تا طلایی بشه و بعد برنجی که خوب شسته شده و سه چهار ساعتی نم بوده رو بهش اضافه می کنیم. آب گوشت رو صاف کرده بهش اضافه می کنیم. بعد یک کوچولو زعفرون، هل پلویی، جوز هندی، نمک، تخم گشنیز، زنجفیل، فلفل سیاه، دارچین و چند دونه میخک رو اضافه می کنیم و میذاریم برنج یک بیست دقیقه ایی توی این مواد پخته شه (نباید له شه و باید قبل از دم کردن هنوز جون داشته باشه). وقتی آب گوشت خشک شد و قابلی به روغن اومد گوشت رو لای برنج ها فرو می کنیم. از قبل که نصف پیمانه کشمش پلویی و هویج خلال شده (خلال های بلند و باریک) رو که توی کمی روغن تفت دادیم روی برنج می ریزیم و برنج رو نیم تا یک ساعت دم میدیم. وای از لذت اش سیر نخواهید شد باید بگم که این ترکیب ادویه تقریبا کلی هست و ممکنه بعضی جاها کم و زیاد و یا حذف کنند.
و اما اون قابُلی که شما خوردید نوش جانتون و اون قابلی با کمی دخل و تصرف توی شهر ما (هرات) پخت میشه. ما قابلی های متفاوتی داریم. و قابلی گوسفندی با نخود و گوجه یکی شون هست و من عاشق اونم هستم

سلام به روی ماهت ... وای من خوندم و غش کردم .. چقدر شکمو هستم آخه
دستت درد نکنه چه دستور کامل و خوبی هم نوشتی . الهی همه درست کنند و لذت ببرن

سوفی چهارشنبه 11 اسفند 1400 ساعت 02:46 ب.ظ

سلام بر مهربانوی عزیز. خوشحالم که خوندم پست جدید می ذارید. درسته انسان زنده هست به امید وگرنه آمار سکته و دق کردن صدها برابر الان میشد. منم بیخیال پوتین احمق و تهدیدهاش شدم. برای مردم اوکراین، افغانستان، ایران و همه ی مردم دنیا دعا می کنم آرامش و آسایش روی خودشو نشون بده بهشون. برای راندن فکرهای بد و بیخیال چک کردن هر ساعته ی اخبار همسر رو توی پنج روز تعطیلی اش به کار واداشتم و مجبور شد اطاق خواب ها رو که موکت داشتند لامینات کنه و خودم دیروز با پسرجان که یک هفته تعطیلی داره یک اسپای باحال رفتم و الان هم جاتون حسابی خالی توی روز تعطیل کاری ام دارم یک قابُلی مشت مزاری درست می کنم
بوس به روی ماهتون و به امید آزادی همه مون. آمین

سلام به سوفی زیبای خودم ... هرچند سالهاست افتخار دوستی با تو رو دارم و صورت مهربان همسر و گل پسرت رو دیدم ولی با چشم سر تو روندیدم و هر چه هست تصور و خیاله و بسیار هم زیباست ... دوست عزیز و خوش فکر و انسان خوبی هستی ، پس بجز زیبایی چیزی تصور ندارم .
چقدر خوشحال شدم که اینهمه کارای خوب کردید از لمینیت اتاق خواب ها گرفته تا اسپای دلچسب و آشپزی با عشششق . نوش جونتون باشه عزیزم
راستی سوفی جون من دستو قابلی پلو رو زیاد دیده بودم ولی پیش نیومده بود بخورم تا اینکه تولد بابا تو منوی رستوران نوشته بود قبولی پلوی کرمانی . احساس کردم این باید همون قابلی پلوی معروف باشه نمیدونم چرا نوشته بود قبولی؟ البته این غذا رو تو ازبکستان مشهد و حتی تبریز هم میپزن دقیقا نمیدونم رسپیش چه فرقی با هم داره . خلاصه که من و خانم برادرم نسیم جون مشترک با هم گرفتیم .. یه پلوی خوشمزه که نخود آبگوشتی و پیازداغ فراون داشت یه ماهیچه ی گوسفند هم همراهش .. وای که چقدر خوب بود

یلدا چهارشنبه 11 اسفند 1400 ساعت 10:27 ق.ظ

وای مهربانو جون شما همیشه کوه امید بودی، هر وقت وبلاگت را می خوندم کلی به زندگی امیدوار می شدم. الان خیلی دلم گرفت. واقعا شرایط طوری شده که دیگه خیلی به سختی می شه امیدوار بود. ولی بیا باز هم فکرهای خوب بکنیم.

یلدا جون ادم به امید زنده ست ظاهرا چاره ی دیگه ای جز امیدوار بودن نداریم .
مشغول فکرای خوب هستم امروز پست جدید میذارم .

زهرا..‌. دوشنبه 9 اسفند 1400 ساعت 11:47 ب.ظ http://saatsheni1531.blogfa.com

همه ی متنوبا غمی خوندم که برامون روزافزدن شده وهرروز وهرثانیه با یه اتفاق بدترحالمونو بدترمیکنن
این چندروز به همسر میگم چ اشتباهی کردیم بچه اوردیم چقدر خودخواه بودیم ماهرروز که بگذره شرمنده ترمیشیم درقبالش
حتی به دخترداییم که چندروز پیش بهم خبربارداری دومشو داد ناخداگاه گفتم اشتباه کردی،خیلی خودخواهی اوردن بچه اونم تواین شرایط و این اوضاع،انقدر دلم گرفته بودوحالم بد که نفهمیدم دارم چی میگم....ولی خداروشکر که اون درکم کرد وازدستم ناراحت نشد
ولی ارزودارم دراینده بیشتر ازاین شرمنده دخترم نشم

چرا انقدر بدتر شده همه چی چرا روز ب روز افتضاح ترمیشه،امیدمون هرروز نا امیدتر....
اصلا حوصله خودمم ندارم،هیچ چیز ارومم نمیکنه،ازاینده بیشترازهمیشه میترسم...

زهرا جون سالهای زیادیه که از خبر بارداری هیچکس خوشحال نمیشم . اون اوایل مثل الانِ تو واکنش هم نشون میدادم و متاسفانه با جمله ی خودتون بچه دارید بعد به دیگران میگید نیارید مواجه میشدم ، حق هم داشتن بنده خداهاااا... فقط نمیدونستن که بیست و دوسال قبل ما هنوز امیدی به بهبود اوضاع داشتیم تازه اصلا اوضاع اینطوری که میبینیم نبود .. حتی فکر میکردیم مشکل فقط تو ایرانه و اگر کسی اون ور دنیا بچه آورد مشکلی نیست، ولی متاسفانه امروز کلاً فرزندآوری تو این کره ی خاکی ناامن و پر تز سیاست های کثیف که اهدافشون صرفاً در راستای کاهش جمعیت برنامه ریزی میشه ، یه جور کودک آزاری و خودخواهی محض والدینه .
البته همه ی این ها نظر شخصی منه .
نمیدونم چی بگم ، این روزا بیشتر از قبل عکس و کلیپ های قدیم پنجاه سال پیش رو نگاه میکنم و حسرت میخورن روزگار چقدر قشنگتر از حالا بود

zebele دوشنبه 9 اسفند 1400 ساعت 11:35 ب.ظ http://zebele.blogfa.com

یکی بیاد منو بگیره خودمو نکشم

خودتو کنترل کن ، بعضی از کامنتا رو تا آخر نخون آقا سکته میکنی هااا دور از جونت

صفا دوشنبه 9 اسفند 1400 ساعت 07:22 ب.ظ http://Mano-tanhae-va-omid.blogsky.com

چقدر غم و ناامیدی تو همه نوشته ها موج‌ میزنه نمیدونم چی بگم هر چی فکر میکنم ماهایی که انقلاب کردیم به دنبال بهتر شدن اوضاع بودیم ولی گویی از چاله دراومدیم و در چاه افتادیم ...
برای همه آرامش آرزو میکنم . به امید روزی که با یادآوری این روزها بگیم خدا رو شکر اون روزهای سخت گذشت .

الهی آمین امیدوارم اون روز رو ببینیم هرچند خییلی بعید بنظرم میاد
شاید اولین کسی هستی که میبینم اعتراف میکنه انقلاب کرده .. معمولاً هیچکس گردن نمی گیره

جوان دوشنبه 9 اسفند 1400 ساعت 02:06 ب.ظ

سلام
فکر کنم نظر من رو به منظور برداشتین
۱_ منم مخالف اینم که بعضی ازمسوولین کشور به جای رسیدگی به مسائل مهمتر به اینترنت چسبیدن و قطعا دنیا، دنیای ارتباطاته و باید شرایط به نحو احسنت محیا بشه، اما از طرفی هم نمیشه این فضای گسترده رو رها کرد و هر چه آید خوش آید ( طبق آمار شهر خودمون 60درصد آمار طلاق به خاطر فضای مجازی هستش!) چرا؟ چون سواد رسانه ای رو یادمون ندادن! مسوولین باید اولویت بندی کنند مشکلات رو نه اینکه صورت مسأله رو پاک کنند! و مطمئن باشین اینترنت قطع نمیشه
2_ منم دل خوشی از بعضی مسوولین ندارم چون فقط به خاطر پست و پول و پارتی و مقام به جایگاهشون چسبیدن و از نام دین و مذهب و شهدا و... سوءاستفاده میکنند.
3_من گفتم مشکلات همه جا هست حتی در اکراین نگفتم طرفدار روسیه ام! یا روسیه خوبه! جنگ در هر کجا بده حالا میخواد اکراین باشه یا یمن یا فلسطین یا افغانستان! اما اکراین چوب نرمش و سازش خودش رو میخوره و بی تعهدی دوستانش!
4_منظور من از طلاق اصلا زندگی شخصی شما نبود که بعد ده سال این کار صورت گرفته، منظورم جوانهای الان هستند مثل بعضی از بلاگرهای اینستا و... با کوچکترین اتفاق، سریع میدن سراغ آخرین راه و طلاق میگیرند
5_ من کشورمو دوست دارم، با همه مشکلاتش و تلاش میکنم برای سربلندیش در حد خودم
6_اگر منظورتون به من بود که هم کاسه ام، بگم که اگر بودم الان وبلاگ نمیخوندم و شرایط دیگه ای داشتم! من فقط به آینده ایرانم امیدوارم و با این امید در این کشور درس خوندم و ازدواج کردم و فرزندانی برای پیشرفت ایران به دنیا آوردم البته هنوز خیلی کوچولو هستن
ممنون از شما به خاطر آمین بلندتان...
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور...

سلام مجدد
دوست عزیز و جوانِ من، نمیدونم این تنها پستی از وبلاگ من بوده که خوندید یا همراه قدیمی من هستیدو اگر هستید چقدر از سابقه ی این آشنایی میگذره؟ چون من حدود 16 ساله که مینویسم و یادم نیست کی نوشتم که سال چهارم دبیرستان بودم که بابا از سفر دریایی برگشت و با یه ذوقی بهم گفت برات یه سوییت کوچولو تو شهرک دانشجویی بروکسل اجاره کردم فقط باید چمدونت رو ببندی و عازم سفر و تحصیل در رشته ی مورد علاقه ت بشی. همونقدر که اون با ذوق اینو گفت من با عصبانیت جواب دادم که به هیچ عنوان حاضر به ترک وطنم نیستم.
این روزها خیلی به موارد متعددی که برای رفتنم پیش آمد و نرفتن رو انتخاب کردم فکر میکنم ... من ایران رو دوست دارم خیلی هم دارم ولی دیگه از مشکلاتش خسته م و اگر بعضی از مسائل از جمله نگرانیم برای پدر و مادرم و هزینه ی زیاد مهاجرت نبود یک لحظه هم تردید نداشتم چون متاسفانه و برخلاف شما دیگه هیچ امیدی به بهبود اوضاع ندارم .. دروغ نگم حتی اگر وضع همینطور ثابت هم که بمونه راضیم ولی میدونم روز به روز بدتر میشه و از صمیم قلبم امیدوارم اشتباه کرده باشم .
خدا کوچولوهای نازت رو برات ببخشه و الهی برای آبادانی و سربلندی این خاک مظلوم قد بکشن. از صمیم قلبم دعا میکنم من اشتباه کنم و اینده چیزی غیر از تصورات من برای ایران رقم بزنه .
راستش وقتی میرم تو این پیج غم عالم به دلم میشینه .. دوتا بچه رو با وضو شیر داده تو عطر یاس و نرگس ائمه پرورش داده و هر دو شدن نابغه و تو کرسی های مهم علمی دنیا نشستن و تحصیل کردن و قرار بوده بیان ایران رو آباد کنند . بعد با شلیک دوتا موشک پشت سر هم هواپیماشون منهدم شده و به همراه تعداد زیادی از نخبه های علمی کشورمون پر کشیدن و رفتن ...
mohammadandzeynabasadilari@
این یه نمونه ش بودهااا ، کم از این مغز های برتر ته دره و تو آسمون و دریا از بین نبردیم

خلاصه که صلح جهانیم آرزوست
از شعر زیبا و امیدبخشی که نوشتی و یادآوریش کردی ممنونم

سوفی دوشنبه 9 اسفند 1400 ساعت 12:28 ب.ظ

آخ آخ آخ مهربانوی عزیز مهردخت عزیز رو به جای من بغل کنید و بگید عزیزم آسمان واقعا همه جای دنیا یک رنگه! من چندین روزه این مثال رو با همه ی وجودم درک کردم و قبول دارم. زندگی و سرنوشت همه مون توی همه جای دنیا افتاده دست چند تا احمق کثیفِ کله پوک (واقعا هیچ واژه ایی پیدا نمی کنم که خشمم رو نشون بده) که هر طوری بخواند باهاش بازی می کنند! اینجا که ما آزادی کامل داریم هم آرامش نداریم چندین روزه! کی فکرشو می کرد از جنگ فرار کنی گوشه ی دیگری از دنیا و خوش خیال باشی که توی ساحل امنی! و بعد یک احمق کثیف یک قارّه رو تهدید به انداختن بمب اتم بکنه غمگینم، خیلی خیلی غمگین! از ته دلم به مهردخت حق دادم برای چنگ زدن به هر ایده ایی که بشه فرار کرد! دیشب بعد از چندین شب متوالی خوب نخوابیدن صبح به گمام هذیان می گفتم برای همسر که داشت هاج و واج نگاهم می کرد، داشتم تند و تند می گفتم که میخوام امروز ویزای الکترونیکی کانادا رو بگیرم که اگه مجبور شدیم فرار کنیم دستپاچه نشیم و ویزا داشته باشیم! اما عزیزم اگه بخواند بمب اتم بر سرمون بریزند وقت فرار داریم؟! آخ مهربانوی عزیزم تلخی پست تان را با همه ی وجود درک کردم و خودم هم خیلی تلخم

بمیرم براتون که چه حااالی دارید .. راستش سوفی جانم ما دیگه سِر شدیم اصلا.. فقط ارزو میکنم اگه اتفاقی افتاد درجا از بین برم اصلا حوصله ی زندگی بدون عزیزانم رو ندارم

متین دوشنبه 9 اسفند 1400 ساعت 11:28 ق.ظ

دقیقا اون کسایی که مزه زندگی ازاد رو چشیده بودن، نسل های بعدیشون رو محکوم به این زندگی کردن. البته که اونا هم تقصیری نداشتن و کمی بعد فهمیدن چه کلاه گشادی سرشون رفته...
راستش با دیدن بعضی از کامنت ها خیلی دردم میاد... اینکه دلت واسه اوکراین بسوزه که گول غربی ها رو خورده اما هنوز هم اندازه اون سه روز سیاه این مملکت کشته نداده و احتمالا نده...
اینکه بگی همه جای دنیا بده! خب بله مگه ما میگیم اونجا مدینه فاضله اس؟! ولی چطور اینجور وقتا کشورای غربی رو ادم حساب میکنین؟ شما که ادعاتون میشه خیلی بهترین‌... خب خودتونو نشون بدین!
درسته که صیانت تصویب نشده هنوز، درسته که شاید بشه دورش زد، ولی اینکه اینا همچین چیزی به ذهنشون رسیده، اینکه اینا فکر میکنن هرررر کار بخوان میتونن بکنن بیشترین فشارو وارد میکنه به من. فوق فوقش میگم اینترنتم مثل هزار تا چیز دیگه ای که تجربه نکردم و ندارم (فرض مثال... وگرنه که قابل مقایسه نیست) اما اینا چطور به خودشون اجازه تصمیم گیری میدن؟
حالا مسئولین هیچی... اونا تو کره دیگه ای زندگی می کنن. اما طرفداراشون چی؟ من وتقعا باورم نمیشه کسی بتونه از این حجم ناامیدی و سیاهی و پلشتی دفاع کنه... یعنی یا باید هم کاسه باشی یا...
مهربانو جان من واقعا بابت این کامنت پر از سیاهی و ناامیدی ازت معذرت میخوام. خشم، سوزاننده‌س میدونم اما چه کنم که نمیتونم از این قبیل کامنت‌ها رد شم....

نه قربونت از پست خودم که تلخ تر نیست . ممنون که برامون مینویسی

سمیرا(راحله) دوشنبه 9 اسفند 1400 ساعت 11:21 ق.ظ http://Samisami0064.blogfa.com

دریای شیرین

چطوره؟؟؟

سمیرا(راحله) دوشنبه 9 اسفند 1400 ساعت 11:20 ق.ظ http://Samisami0064.blogfa.com

گریه م گرفت
.
.
.
.
گاهی اوقات میگم: چرا اجازه نمیدن که ما هم یه کم زندگی کنیم تو کشور خودمون و لذت ببریم و در آرامش باشیم


چی بگم سمیرا جون

نازنین دوشنبه 9 اسفند 1400 ساعت 10:57 ق.ظ

مهربانوی مهربان مطمئنم که شما خوبیها را انکار نمیکنید و خودتان بخشی از این جریان خوبی هستید. دیدگاه من این است که مشکلات زیادی داریم اما حرکت کلی به سمت گشایش و علم و قدرت و شکوفایی مردم و کشور است. ما کشورمان را با کشورهایی که ۳۰۰ ۴٠٠ سال است رشد خود را شروع کرده اند و در این روند از غارت منابع و نخبگان سایر کشورها هم دریغ نکرده اند مقایسه میکنیم که مطمینا مقایسه ای غلط است. یک نمونه از رشد کشورمان را که خودم شاهدش بودم در محیط علمی کشور است من حدود ۲۰ سال پیش که تحصیلات دانشگاهی ام را شروع کردم خبری از این شرکت های دانش بنیان و پلتفرم نواوری گسترده ای که توسط دولتها توسعه و گسترش یافته نبود، یا ما در کلاس ارشد مهندسی بهترین دانشگاه کشور ۳ نفر خانم بودیم الان که من مشغول ادامه تحصیل در مقطع دکترا هستم تعداد خانمهای دانشجو در مقاطع ارشد و دکترا از اقایان پیشی گرفته. یا دختر گل شما که با تلاش خود در مسیر مورد علاقه اش گام برمیدارد و باعث مباهات شما و کشورش است اینها بخشی از نعمتهایی است که اینده را پیش چشم من زیباتر از امروز میکند. بابت زیاده گویی عذرخواهی میکنم. دوستدار شما

عزیز دل ممنونم از محبتت ، نازنین جان منم منکر رشد و تعالی علم خصوصاً بین خانم های این مرزو بوم نیستم . میدونم این چند سال اخیر رشد چشمگیری در زمینه های علم و فن آوری داشتیم و دستاورد های قابل توجهی هم نصیبمون شده اما بنظرم پیشرفت علم در جهان با سرعت خیلی خیلی زیادی در جریانه و ما هم بعنوان مردمی که همیشه حرفی برای گفتن در این وادی داشتیم از این قافله عقب نموندیم.
امیدوارم این اینده و چشم انداز زیبایی که برای کشور عزیزمون داری با محدودیت های اینترنتی و بستن راه تبادل علم و آگاهی با بیرون از مرزها به فنا نره .
من دوست دارم در زمینه های مختلف با هم گپ بزنیم ، بحث کنیم و به نتیجه برسیم ، ممنون که وقت میذاری و مینویسی عزیزم

نازنین دوشنبه 9 اسفند 1400 ساعت 10:02 ق.ظ

سلام. نگاهتان در این پست برخلاف بسیاری از پستهاتون واقع بینانه نبود، اینکه تمام خاطرات تلخ یک ملت را بولد کنیم و از خوبیها و سفیدیها و همدلی و ایثار و یکرنگی مردم در همین حوادث تلخ چیزی نگوییم ندیدن بخشی از واقعیت است. البته بنظرم الان ذهنها اسیر رسانه ها هستن و این مساله در همه کشورها وجود دارد اما ما میتونیم به این مساله دامن نزنیم و در حد وسعمون دنبال حقیقت باشیم. در مورد غرب و زندگی در آن هم بنظرم همین رسانه ها تلاش کرده اند این فضا را دامن بزنن، سفیدنمایی صرف در مورد سایر کشورها حتی کشوری در سطح ترکیه و سیاه نمایی صددرصد از کشور خودمان. البته بعضی افراد دنیادیده سعی کرده اند جلوی این فضای رسانه ای بایستند و حقیقت را نمایش دهند. صفحه farangnama در اینستاگرام و کانال تلگرامی آقای omid dana از این دسته اند. برای شما و دختر عزیزتان زندگی شیرینی را در وطن آرزو میکنم.

سلام
نازنین عزیز اینکه مردم در همه ی حوادث تلخ این سالها کنار هم بودند و با دست خالی به داد هم رسیدند غیر قابل انکاره . ننوشتن این موارد در این پست دلیل برانکارشونه ؟
مثلا اگر من ننوشتم هوا داره رو به گرمی میره، نشونه ی اینه که من تغییرات آب و هوا رو دارم نادیده میگیرم یا انکار میکنم؟؟
واقعا قبول نداری به دلیل فشار های اقتصادی، حجم خشونت در جامعه بسیار زیاد و انباشته شده؟ همه ی روانشناسان دارن درموردش هشدار میدن شما میگی نیست؟؟
اصلا ما مردم عادی به جهنم ، میدونی چند تا جانباز و آزاده که جون و جوونیشون رو صرف این مملکت کردن دست به خودکشی و خودسوزی زدن؟ یه سرچ ساده ی گوگلی بهت میگه .
منکر تاثیر رسانه ها نیستم ، یک سوم اقوام نزدیکم در خارج از ایران و درسطح دنیا پراکنده ن .. هم مشکلاتشون رو میدونم و هم رفاهشون رو . بجرات میتونم بگم هیچکدوم بجز مشکلات عاطفی ناشی از دوری وطن هیچ مشکل دیگه ای ندارن .
از آرزوی قشنگت برای من و مهردخت ممنونم ، من دوست دارم این آرزو برای همه ی مردم کشورم تعمیم پیدا کنه و براورده بشه . این کشور زیبای چهارفصل با مردمی که با هیچی هم دلخوشن چه بدی داره که بخوام ازش دور باشم ؟ والا اگر حداقل های زندگی استاندارد رو داشته باشیم همه ی اونایی هم که رفتن برمی گردن.

مهسا دوشنبه 9 اسفند 1400 ساعت 08:17 ق.ظ

اشکم درومد
برای هممون آرامش آرزو می کنم

آمییین عزیزم

نسرین دوشنبه 9 اسفند 1400 ساعت 01:15 ق.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

برای هزارمین بار آرزو می کنم هیچ مرزی در کره زمین وجود نداشت. نه تنها جنگ بخاطر اسم روی خاکِ بیشتر نمیشد، هر کسی به هرجایی دوست داشت راحت کوچ می کرد. اونوقت دیگه کسی هم حس نمی کرد زیر بار حرف زور باید زندگی کنه. مجبور نبود. می تونست راحت انتخاب کنه کدوم شهر و در کنار آدمایی زندگی می کرد که حداقل همفکری داشتن.
ولی خب... متاًسفانه این رویایی بیش نیست. واقعیت چیز دیگه ایه. روز به روز هم داره بدتر میشه. نمیدونم راه حلی داره؟ بخصوص در کشورهای خاورمیانه.
دیروز یه پست از سهیل (وبلاگ پرچنان) و این پست تو داغون کننده بود. ایران پر از دردهای کهنه شده، پر از زخمهای پر از تاوله و تعداد محدودی که راحت و بدون اینکه اهمیت بدن برای مردم تصمیم می گیرن. ککشونم هم نمی گزه که چی بسرشون بیاد.
ولی که اگر اینترنت قطع بشه امور مملکتی و روابط با کشورهای دیگۀ دنیا رو چطور میخوان ادامه بدن؟ با مکتوب؟!

اسم شیرینیهات فقط این بنظرم رسید: دریا شیرینی یا: دریای شیرین
خوشحالم اسم ایرانی میخوای بذاری. ازت توقع دیگه ای نداشتم.

چقدر زیبا بود این آرزوها نسرین جون و همونقدر محاااال .
عزززیز دلمی خواهر جون

شعله دوشنبه 9 اسفند 1400 ساعت 12:02 ق.ظ

وای مهربانو جان ما دهه ۵۰ چه روزهایی گذروندیم . یاد اون روزها می افتم ، با تمام وجودم دوباره حسش میکنم . به امید رسیدن روزهای روشن .
شیرینی هات خیلی دلبرن . طفلک همسایه تون . بوی شیرینی هات می پیچه توی ساختموم ، اون هم دیر وقت ،

آمیین عزیزم
قربونت برم . خودم حس نمیکنم بوش پیچیده ولی مهردخت چند روز پیش بیرون بود اومد گفت همه ی ساختمون بوی شیرینی میده .
خودم برای سال نو تقدیم همه ی همسایه ها میکنم

Maneli یکشنبه 8 اسفند 1400 ساعت 09:41 ب.ظ

مهربانو جانم، زار زدم با این پستت و الانم از شدت اشک به زور صفحه گوشی رو میبینم.
چه شما که موندین چه ماها که رفتیم دلمون هزار تیکه هست
تمام خاطرات جنگ و .... اومد جلوی چشمم
فقط فرق زمان ما این بود که ادما باهم خیلی مهربونتر بودن. انسانیت خیلی پر رنگ تر بود

قربون چشمات مانلی قشنگم .
حداقل الان که یکسال و سه ماه از مهاجرت مهردادمون میگذره می فهمم چقدر سخته شرایط عاطفی شما که دور از وطن هستید .. حقیقتش ما خاورمیانه ای ها .. هیچوقت شاد نیستیم. نبودیم و نخواهیم بود

الی یکشنبه 8 اسفند 1400 ساعت 09:27 ب.ظ http://elimehr.blogsky.com

مهردخت حق داره، شما هم حق داری هممون حق داریم ولی...
خاک تو سرم که عرضه رفتن نداشتم خاک تو سرم که اینهمه وابسته بودم و هستم، خاک تو سرم که اشکای مامانم داغونم کرد و پاهامو سست کرد، لعنت به من که نه دل رفتن داشتن نه توان موندن، مرگ بر من که کاری از دستم بر نمیاد، لعنت بهم که تا همین چند وقت پیش امید داشتم و تلاش میکردم و میجنگیدم که تغییر بدم، لعنت بهم که یه زمانی اینقدر احمق بودم که فک کردم سبز و بنفش برام کاری میکنن نمیدونستم اینا همشون قهوه ای هستن، لعنت به من که جوونیم و عمرم رو گذاشتم که کتاب بخونم و بحث کنم و میتینگ برم و ....اما الان یه افسرده منزوی بدبختم، لعنت بهم که یک هفته قبل از دفاع دکتریم معاون پژوهشی دانشگاه سر اشتباه خودشون بهم گفت فکر کردی کی هستی که ادعات میشه!!! همین الانم میتونم پرتت کنم بیرون و اخراااج!!! و من مات و مبهوت فقط تونستم نگاش کنم و از همون زمان لال شدم برای همیشه. لعنت به من که تبعید شدم و صدام در نیومد یعنی در اومد اما به هیچ کجا نرسید. لعنت به من که توی جلساتی شرکت میکنم که رئیس بزرگ یه ارگان طویل و عریض یه نون به نرخ روز خور با مدرک آبیاری گیاهان دریایی (منظورم غیر مرتبطه) هست و به من میگه این رنگهای نقشه ها رو عوض کن خیلی گل منگلیه و وقتی من میگم اینا استانداردهای تعریف شده علمیه و من نمیتونم عوارض رو عوض کنم باید طبق استاندارد باشه و اون میگه گ ه تو این استاندارد و ذهن وابسته به عناصر غربی شماها،استاندارد رو ازین به بعد من تعیین میکنم، و من فقط به لپ تاپم نگاه میکنم و انگشتم رو فشار میدم و لال لال میشم چون آخرین باری که فریاد زدم تاوانی دادم که ...(یادته که کجاها فرستادنم و چی شد)، مرگ بر من که بریدم و ترسیدم و دیگه توان ندارم، مرگ بر من که پر از خشم و کینه و نفرتم که هر روز جرعه جرعه قورتش میدم و دیگه توانم تموم شده دیگه نمیتونم بجنگم، من اهل سکوت نبودم من اهل سکون نبودم اما لالم کردن به بدترین شکل ممکن. اینقدر لال شدم که تعداد کلماتی که در روز حرف میزنم (منهای جلسات ارائه و..) رو میشه شمرد. نوشته هام هم پر از خشم و نفرت و ناامیدیه برا همین کمتر مینویسم که اینقدر نفرت پخش نکنم
من دیگه من نیستم و این بدترین دردیه که تا الان داشتم. اگر الان بیان بگیرن ببرن اعدامم کنن بیشتر خوشحال میشم تا این زندگی چون من عرضه تموم کردنش هم ندارم. مهردخت حق داره، شاید اون گذشته منه با همون شور و انرژی و تلاش وعلم و... فقط امیدوارم آینده ش من نباشه، از من که گذشت امیدوارم تو آینده قشنگ اون اینا رفته باشن، ایران آزاد شده باشه و مهردخت کمتر حرص بخوره و بیشتر بخنده، بهش بگو الی گفت حتما آینده تو قشنگتره و بیشتر میخندی و جهان به اعتبار خنده تو زیباتره، بگو روزی که رفتن جای الی هم بخند چون اون دیگه نمیتونه بخنده

الی جااانم . کامنتت رو بارها و بارها خوندم ، صفحه ی نمایش جلوی چشمام کش می اومد و تار میشد و اشکام آروم آروم پایین می اومدن .
همه ی لحظه هایی که توصیف کردی و قبلا نوشته بودی و سرت آمده بود رو یادم اومد . قربون تو ودل مهربون و شکسته ت که برای مهردخت آرزوهای قشنگ کردی .. هیچی نمیتونم درموردت بنویسم بجز اینکه امیدوارم باعث و بانیانش دقیقا همون چیزی رو تجربه کنند که برای تو رقم زدند

جوان یکشنبه 8 اسفند 1400 ساعت 08:42 ب.ظ

سلام، در اینکه مشکلات هست شکی نیست اما خیلی سیاه نمایی کردین! یعنی بقیه جاها بهشته؟! همه جا مشکلات هست و این مشکلات جزئی از زندگی دنیایی هست خلق الانسان فی کبد، البته درک مسائل عرفانی خیلی سخته برا همینه که به خصوص جوونهامون با مشکلات نمیتونن کنار بیان مثلا در زندگی مشترک سریع میرن سراغ طلاق! و بقیه مثالها. قطعا اکراین به عنوان یک کشور خوب و پر از آرامش و حاصل گفتمان و اعتماد و سازش و دست به سینه واستادن و تحویل تمامی کلاهک های هسته ایش و اینترنت پر سرعت هم الان درگیر مشکلات بزرگتری هست! البته از خدا روزهای شادتر و بهتر برای همه هموطنانم و برای همه جهان خواستارم

سلام
بله بله بنظر میاد سیاه نمایی کردم . خب عصبانی بودم یه آن، چیزایی نوشتم اما واقعیت اصلا اونچیزی که من نوشتم نیست
اتفاقاً گذشته ی من هم همینو نشون میده که از درک مسائل عرفانی عاجزم و بعد از ده سال زندگی مشترک سریع رفتم سراغ طلاق .
بقول شما مشکلات اوکراین هم حاصل وا دادن به غرب و ایجاد یه زندگی توام با آرامش برای مرمشه و هیچ ربطی به سیاست های کثیف روسیه نداره .
برای قسمت آخر کامنتتون آمین بلندی گفتم . کاش همه ی مردم جهان در صلح و امنیت با امکانات رفاهی برابر زندگی می کردن .

رعنا یکشنبه 8 اسفند 1400 ساعت 04:26 ب.ظ

سلام
خیلی متاسفم...
ولی دختر شما که میتونه مهاجرت کنه، تقریبا راحت... مثلا تحصیلی. به نظرم یه مدت پرس و جو کنید و بفرستیدش بره. میدونم سخته ولی زندگی بهتری خواهد داشت. حداقل تجربه می کنه و اگر دوست نداشت برمیگرده.

سلام رعنا جون
اگه قبول کنه بدون من بره .
از نظر مالی هم انقدرا آسون نیست رعنا جون

نسرین یکشنبه 8 اسفند 1400 ساعت 03:11 ب.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

هیچوقت تا بحال پستی به تلخی این نوشتارت ازت نخونده بودم... حالمو خیلی دگرگون کردی و نمی تونم هیچی بنویسم.... باید برم بخوابم... باید بخوابم تا نفهمم برای چند ساعت چی به سر ایران و ایرانی ها آوردن
مغزم تیر میکشه
حالم درد میکنه تا بینهایت و از اینکه می بینم هیچ کاری از دستم بر نمیاد کلافه ام و داغون
فردا میام می نویسم
فردا
شاید فردا روز بهتری باشه
شاید
فعلا مهردخت رو برام بغل کن و ببوس


شااااید

شازده یکشنبه 8 اسفند 1400 ساعت 01:46 ب.ظ

سلام باطرح صیانت که مخالفت شده فعلا.جنگ خیلی بده متسفانه توی جنگ بچه هاوزنها ازهمهبیشتر اسیب میبینند.کاش اوکراین فکراین روزهاروکرده بود کاش به امریکاوغرب اعتماد نمیکرد.کاش اوکراین که قدرت موشکی بالایی داشت به دست خودش بمب افکنهاش رونابود نمیکرد بااین نیت که امریکاوغرب قول دادند امنیتش روتضمین کنند.الان اگر اوکراین به خودش متکی بود نه روسیه بلکه هیچکس نمیتونست بهش توبگه.میدونی من فکرمیکنم جنگ ایران باعراق هردستاوردبدی که داشت باعث شد چشم وگوش ماباز بشه.زمانی که همه به هرنحوی به عراق کمک کردن وبه ایران حتی سیم خاردارهم نمیفروختنداین باعث شد که حداقل ایران ازاین لحاظ خودکفابشه.وفعلافقط گزینه ی جنگ رومیزاشونه جرات ندارند.ولی خوب ازلحاظ دیگه اکثرادرحا فشاریم مخصوصااقتصادی خداباعث وبانیش رونابود کنه که باعث ناامید شدن مردم شدند.به نظر من تاامان زمان ظهور نکنه وضع ماهمینه تنهاکسی که میتونه عدالت روهمه جا گسترده کنه فقط امام زمان هستند.

سلام
والا ما شنیدیم با نحوه ی رای گیری مخالفت شده نه با اصل طرح . درحال حاضر نمیدونم چی تصویب شده یا نشده ولی امکان استفاده از اینترنت تقریبا نصف شده .
جنگ خیلی خیلی بده . خدا باعث و بانی ظلم در هر جا و به هر صورت رو از بین ببره

ربولی حسن کور یکشنبه 8 اسفند 1400 ساعت 01:05 ب.ظ http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
به زودی و با قطع اینترنت دیگه از جاهای مختلف دنیا بی خبر میمونیم و آروم میشیم
یادمه جایی خوندم توی کره شمالی فیلم اولیور توییست که چند سال پیش ساخته شده را پخش کردن و گفتن سال ساخت این فیلمو ببینین! الان لندن اینطوریه قدر انقلاب سوسیالیستی مونو بدونین!

سلام

نه دیگه ما دیدیم اونچه که نباید میدیدیم .. آروم نمی گیریم

بهار یکشنبه 8 اسفند 1400 ساعت 12:11 ب.ظ

چه قدر حرفات آشناست. چون حرف دل خیلی هامونه.تو با زیباترین جملات برامون این خاطرات تلخ را زنده کردی...
ما همه مستاصل شده ایم ... همه نا امید... امیدوارم بچه هامون به آرامش برسند. ما که در این دنیا در حسرت آرامش و آسایش بودیم.

عززیزم .. متاسفم واقعا
آمییین هر چند میدونم اینم دلخوشی الکیه

متین یکشنبه 8 اسفند 1400 ساعت 12:05 ب.ظ

من فکر میکنم نسل شما و مادر پدرها حداقل یه کوچولو مثل بقیه مردم زندگی کردین... من هفتادی ام و راستش فقط زندگی کردم که بگذره...
تقریبا همه همکلاسیای من خارجن ولی خب، مثل به جوون خارجی نیستن قطعا. به برکت ج.ا ما هیچ کا دامون خوش نیست، نه تو مملکت خودمون، نه جای دیگه. وگرنه اگه میشد با مهاجرت، همه مناسبتای زندگی رو تغییر داد خیلی خوب میشد....
نوجوونیم تو هوس های سرکوب شده گذشت، جوونیمون تو خفقان بعد ۸۸ و الان تو سی سالگی بعد ۱۲ سال دانشجویی و ۵ سال کار، نه امنیتی هست نه امیدی....

راستی برای اسم، وانیلی، شیرین دخت، نبات، قند عسل به ذهنم میرسه

نه خب متین جان .. من متولد 52 هستم و واقعاً چیزی از زندگیم نفهمیدم متولدین ده چهل و کمی قبل از اون باز یه چیزایی از زندگی و دلخوشی حالیشون شد . متاسفم که کاااملاً درک میکنم چه حس بدی داری میدونستم اون ور مرز هم برای ما مهاجرا همه چیز عالی نیست ولی از وقتی برادرم رفته بیشتر درک میکنم

.
مررسی عزیزم بابت اسامی

منجوق یکشنبه 8 اسفند 1400 ساعت 11:47 ق.ظ http://manjoogh.blogfa.com

هرچی رو که گفتی با تک تک سلول هام لمس کردم
شکردریا ، دریا شکر ، قندریا،


مررسی عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد