دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

محمد

چه روز سخت  و نفس گیری بود . 

هر دقیقه تلفن زنگ میخورد و شخص تماس گیرنده سفارش یه گزارش مالیِ جدید میداد. سیستم ها هم هی قطع و وصل میشد و نمیتونستم سر وقت به کارام برسم . 

 از اون طرف دستم بندِ جشن عروسی مینا هم بود، با مهرداد هم  چت میکردم و برای اومدنش برنامه ریزی میکردیم ، یه وقت به خودم اومدم دیدم کم مونده وسط سالن اداره جیغ بکشم بگم پس این سیستم ها چرا اینطوری شدن... باباااا گزارش میخواین باید ابزار کار هم در اختیارمون باشه ، خُب من با چی گزارش بگیرم  بازم بقول ارسطو تو سریال پایتخت کظم غیظ کردم 

خلاصه با هر بدبختی  بود ساعت کار تموم شد و به سمت خونه راه افتادم .

دارم درمورد سه هفته پیش صحبت میکنم 

نزدیک خونه بودم که تلفن همراهم زنگ خورد. 

-مامان جون سلام . داری میای خونه ؟

-سلام عزیزم.. آره . 

-خرید میکنی؟ 

-آره برام تو واتس اَپ بفرست لیست رو . 

- باشه الان . 

رفتم سوپر مارکتی که همه ی خریدهامو از اونجا انجام میدم . 

طبق معمول پسربچه ی خوش رو و مودبی که همیشه ظاهر مرتب و آراسته ای داره و ادبش هر مشتری رو مجذوب خودش میکنه، اومد استقبالم . 

-سلام مهربانو خانوم روزتون بخیر 

-سلام پسرم روز تو هم بخیر حالت خوبه؟

-ممنونم . چه دستوری دارید؟ من درخدمتتونم. 

-امروز خیلی خرید دارم فکر کنم ورشکسته شم از مغازه تون برم بیرون . 

هر دو خندیدیم . 

-خدا نکنه .. بفرمایید من آماده میکنم . 

-بذار لیستی که دخترم فرستاده رو باز کنم ... آهااان . اول بریم یخچال لبنیات . شیر بدون لاکتوز ، ماست کوچیک چکیده،....

یکمی ژامبون مرغ هم میخوام.

-چشم باید بریم انتهای سوپر. 

داشت رول بزرگ ژامبون رو میذاشت توی دستگاه . منم خسته ایستاده بودم نگاهش میکردم . 

با خودم فکر میکردم این پسر بچه ی مودب و دوست داشتنی چند سالشه ؟ من هر وقت تلفن میکنم سفارش دارم تو سوپر مارکته .. چه وقت میاد؟ چه وقت میره؟ 

-پسرم من اسمت رو نمیدونم ها. 

- اسمم محمده مهربانو خانوم . 

- چند سالته محمد جان؟ 

-راستش نمیدونم ، مامانم یه تاریخی رو میگفت، بابام یه تاریخ دیگه. حدود 13-14 سالمه .

-زنده باشی. از چه ساعتی میای تو مغازه؟ببخشیدا سوال میکنم اگر دوست نداری نگو چون این سوال ها خصوصیه ولی من خیلی از رفتار و طرز صحبتت خوشم میاد. 

-خواهش میکنم چه حرفیه . منم  هر وقت شما میاید اینجا یا تلفن میکنید خیلی خوشحال میشم . شما خیلی مهربونید . 

-مرررسی عزیزم لطف داری. 

-من ساعت 9 صبح میام تا 12 شب. 

- چقدر زیاااد. خسته نباشی .

-مررسی یه ساعتم وقت ناهارمه . 

- با این ساعت کار زیاد نمیتونی مدرسه بری. 

-نه نمیرم تا شیشم خوندم دیگه نشد . من پنج ساله اومدم ایران. 

-عه من نمیدونستم افغان هستی. زیاد از چهره ت مشخص نیست. 

خندید و گفت نزدیک مزارشریف به دنیا اومدم . 

- با خانواده اومدی ایران؟ 

- نه با برادر کوچکم ، دوتایی با هم زندگی میکنیم ، مسئولیتش با منه .

مغزم سوت کشید .. فرض کردم  الان 14 سالشه، 5 ساله با برادرکوچیکش وارد ایران شده یعنی 9 سالش بوده !!!

- محمد جان چی دوست داری برات پیش بیاد؟

تو دلم گفتم لباسی، کفشی، شهربازی چیزی شاید دلش بخواد . 

- من؟ دلم میخواد درس بخونم مخصوصاً دوست دارم انگلیسی یاد بگیرم . چند تا لغت بلدم هی اونا رو تکرار میکنم یادم نره به برادرمم یاد دادم . 

بغض کردم .. شروع کردم تو دلم به خودم فحش دادن که " نه.. الان وقتش نیست، خجالت بکش یکم محکم باش ، الان جلوی بچه اشکت راه بیفته که چی؟؟!!!

چشمامو تند تند به هم زدم . شروع کردم ادای اینکه انگار چیزی تو چشمم رفته رو درآوردن که اشکی چیزی از چشمم نچکه . 

- چی شد؟ دستمال بیارم براتون ؟

-نمیدونم .. چقدر این پشه ریزا زیاد شدن، انگار رفت تو چشمم. محمد جان من اگه برات یه معلم جور کنم،  میتونی یه وقتی برای یادگرفتن پیدا کنی؟ 

صورتش پر از خنده شد، چشماش برق زد. 

-واااقعا؟؟ 

-سعی میکنم . 

-بله من وقت ناهارمو درس میخونم . شبا هم تا غذام درست بشه و بخوابم درس میخونم . قول میدم. 

-باشه پسرم ببینم چکار میکنم . تلفنت رو بهم بده . 

شماره های هم رو گرفتیم . من خریدامو حساب کردم و کمکم کرد گذاشتم تو ماشین . 

اومدم خونه قصه ی محمد رو برای مهردخت گفتم . 

-مهردخت میدونم داری رو پایان نامه ت کار میکنی ولی میشه یه کاری برای محمد بکنی؟

-آررره مامان.. اصلا پرسیدن نداره . من کلی وقت پرت دارم . هم زبان هم دروس دیگه رو باهاش کار میکنم . 

-مرررسی عزیزم خدا رو شکر .

تو این مدت که گذشت  عروسی و کارهای ما انجام شد، من پیش صاحب سوپر مارکت رفتم و درمورد محمد باهاش حرف زدم . اونم قول داد یکمی با محبت ساعت های استراحت محمد رو طولانی تر کنه که بتونه منزل ما بیاد و درسش رو بخونه . 

بعد از چند روز که هی نمیشد اولین قرار رو با مهردخت بذارن بالاخره دیروز محمد یه ویس برام فرستاد که :

- مهربانو خانوم من دیروز نرفتم ناهار بخورم که یکساعت ذخیره کنم.

 اگرممکنه امروز دوساعت برم منزل شما. 

فکر میکنم جلسه اول طولانی تر باشه،  برای همین دوساعت کردم استراحتم رو . 

بلافاصله با مهردخت تماس گرفتم و گفتم: محمد بیاد؟ گفت:  آره.

بقیه شو خودتون ببینید . 

 از آموزش حروف انگلیسی شروع کردن . دفتر دوخط نداشتیم تو خونه . مهردخت ورق یک خط رو خط کشی کرده و محمد داره لوحه مینویسه . (چقدر هم مرتب نوشته)

این چت های من و مهردخته . بهش گفتم: محمد وقت ناهارش اومده اونجا سعی کن براش غذا و خوراکی بذاری بخوره و مهردخت میگفت: نمیخوره 



آرتین امسال کلاس هشتمه و مهردخت داشت می گفت که ببین کتابای سال قبل رو داره.




بعد از ساعت کار رفتم نوشت افزار فروشی سر کوچه ی پیشی های نزدیک اداره



این لوازم اولیه رو برای محمد خریدم. یه دفتر دوخط . یه دفتر معمولی . یه دفتر برای یاد داشت لغت ها . مداد قرمز و مشکی . خودکار آبی و قرمز . خط کش و پاک کن و یه تراش و جامدادی . بعد مهردخت تراش رو نمیدید تو عکس 



نزدیک سوپر به محمد زنگ زدم گفتم یه لحظه بیا جلوی در . اومد لوازمش رو تحویلش دادم . 

بسته رو گرفت و سوال کرد بسته چیه ؟ 

گفتم: یه چیزای اولیه که برای شروع کارت نیاز داری و برات هدیه گرفتم . 

چشماش برق زد و گفت : چجوری جبران کنم؟ 

گفتم: به اولین انسان یا حیوانی که رسیدی و کمک لازم داشت، کمکش کن.  حتی در حد یه کاسه آب که برای یه پیشیِ تشنه بذاری . 

گفت: میبینم برای اون چهارتا بچه گربه ی  اون طرف خیابون غذا میذارید . 

خندیدم گفتم: عه .. صبحا دیدی؟ 

گفت: بله. 


خداحافظی کردم و رفتم بعداً رفته بسته ش رو باز کرده و محتویاتش رو دیده بود برام پیام فرستاد. 


مهردخت برام تعریف کرد که  محمد  گفته پنج سال قبل تو افغانستان بستنی می فروخته و از دستفروش های بزرگتر کتک می خورده . وقتی خانواده ی خاله ش که چندین سال بوده به ایران مهاجرت کردن به افغانستان میرن، موقع برگشتن از اونها میخواد که خودش و برادر کوچیکشو به ایران بیارن و اونا قبول میکنند اگر محمد قول بده که وقتی رسیدن ایرن دیگه توقع و انتظاری ازشون نداشته باشند موافقن که بیارنشون اینجا و از مرز ردشون کنند . 

محمد که تقریباً 9 ساله بوده همراه برادر کوچیکش میان ایران . خانواده ی خاله ش بومهن هستند و محمد . برادرش  به منطقه ی ما راه پیدا می کنن. 

در حال حاضر با برادرش تو یه اتاق زندگی میکنند ، هر دو کار میکنند و محمد شب ها  آشپزی میکنه . برای مهردخت چند جور غذای افغانی اسم برده . به مهردخت گفتم: قابلی پلو هم گفت؟

-آرره مامان ، از کجا میدونستی؟ 

- یه غذای خیلی خوشمزه و معروفه . یادته تولد بابا عباس رفتیم رستوران ؟ من و نسیم جون مشترکاً قابلی پلو خوردیم و تو همه ش میگفتی چه ترکیب جذابی ، یادته؟؟

-آررره آخ همونی که نخود آبگوشتی داشت و گوشت گردن؟

- آره همون بود ولی مطمئنم محمد از گوشت گردن استفاده نمیکنه . 

- آره مامان میگفت هویج و کشمش و برنج . 

متاسفانه شناسنامه نداره ، حتی تو افغانستان هم نداشته .

تا مدتی در مورد محمد و اینهمه ادب و کمالاتش حرف زدیم . 

من وقتی میخوابیدم ، فکرم پر از محمد بود. پسر سخت کوش و محترمی که مثل یه مرد به جنگ زندگی رفته . دلش تحصیلات میخواد و پیشرفت. 

حالا که زبان دوست داره شاید یه روزی بتونه مهاجرت کنه ، نمیدونم چجوری میشه کمکش کنم بتونه شناسنامه بگیره؟ نه، گمان نکنم اصلاً راهی داشته باشه چون حتی تو کشور خودش هویت نداشته ورودشم به ایران قانونی نبوده .

****

 هر چی سطح فرهنگ پایین تر و فقر شدید تر ، تعداد بچه ها در مناطق محروم بیشتر . 

اصلاً تعریف خانواده در جایی که محمد به دنیا اومده چیه، مغزم درد گرفت، هر کدوممون چند تا محمد دور و برمون داریم ؟تو کشورمون، تو کشورشون ، تو دنیامون چقدر از بچه ها شرایط محمد یا حتی بدتر از اون رو دارن؟؟

شما دوستان عزیز من؛ با کمک هایی که درمورد کیس های حمایتیمون میکنید نشون دادید که هیچوقت بی تفاوت نبودید. ولی گاهی یه کمک های کوچولوی دیگه در اطرافمون زندگی رو برای دیگران راحت تر میکنه و غم غربت رو براشون کم میکنه . 

مهرداد که تازه رفته بود کانادا مرتب آدمایی سر راهش سبز میشدن که کمکش میکردن ، وقتی میگفت چطور جبران کنم؟، میگفتند وقتی جا افتادی اینجا ، به مهاجرای دیگه کمک کن . 

دنیا هنوز قشنگی های خودش رو داره 

********

 دیروز 2 میلیون و نیم دیگه برای مورد حمایتی محترممون واریز کردم 



تا با آرامش و خیال راحت درمان رو دنبال کنند . خودشون گفتند فعلاً بیشتر از این نیازی نیست تا مرداد ماه که برای شستشوی روده باید به شیراز سفر کنند. بهشون تاکید کردم که شیمی درمانی چقدر بدن رو ضعیف میکنه پس لطفا به تغذیه ت رسیدگی کن و همچنین  نگرانی و استرس برای بیماریت سمه، لطفا نگران فراهم کردن هزینه درمان نباش،  ما تا جایی که برامون ممکنه ، کنارتیم. 

 شکرخدا که همکاری و عملکردمون در این کیس عالی بود . دست همگی رو میبوسم . 

لطفاً گزارش کامل تر رو در پست آخر نسرین جون بخونید

دوستتون دارم 




نظرات 39 + ارسال نظر
مریم دوشنبه 16 خرداد 1401 ساعت 03:02 ق.ظ

چقدر از این متن و کامنت طیبه ناراحت شدمخودمم تازه از ابادان و مراسم خاکسپاری فامیلمون برگشتم دوتا بچه کوچولو داره و متاسفانه زیر آوار متروپل موند کارگر ساختمانی بود اونم با لیسانس جامعه شناسی ولی نمیدونم گاهی فکر میکنم یعنی ما هم تو ایران روز خوش خواهیم داشت؟ میخواد چی بشه آینده خودمون آینده بچه هامون؟ خیلی دلم گرفته از غصه این متنو خوندم و کامنت طیبه عزیزو نشستم اشک میریزم

مریم جون خیلی متاسفم، تسلیت میگم عزیزم امیدوارم روزگار بعد از این برای همسر و بچه های اون مرحوم بهتر بچرخه ... من دیگه امیدمو از دست دادم که تو این ماتم سرا اتفاق خوشایندی بیفته

نسیم دوشنبه 16 خرداد 1401 ساعت 01:36 ق.ظ http://nssmafar.blogfa.com

شما چقدرررر نابین

عزیز منی شما نسیم جون

ملیکا شنبه 14 خرداد 1401 ساعت 02:33 ب.ظ

سلام مهربانو جان عزیز دریا دل
دستان تو و مهردخت نازنینمو می‌بوسم.
آفرین به خرد و همت والای شما.
خوشا به حال شما که منظور نظر خداوند از زندگی هستین و لحظه‌ای‌رو به غفلت رد نمی‌کنید.
با اجازه‌ات ناقابل ۱۰۰ تومن به همون شماره‌کارت بنام سعیدی‌فر برای محمد جان واریز کردم با شماره پیگیری (۴۰۷۹۶۶۹۴ ) که برای بعضی خریداش هر چند اندک، استفاده بشه.
دوستون دارم. از مهردخت جونم از طرف ما تشکر کن

سلام ملیکا جانم
قربون محبتت عزیزمن |، بخدا شرمنده میشم با اینهمه لطف .. وظیفه ی انسانیمون رو انجام میدیدم مطمئنم هرکدومتون جای من بودید همین کارو میکردید، چه بسا خیلی هاتون کارهای بزرگتر و قشنگتر از این انجام میدید ولی خب من یه صفحه دارم ه به منظور انتشار مهربونی و نگهداشتن زنجیره ی مهر می نویسم ولی شما انجام میدید و جایی منعکس نمیشه
خدا به خودت ، بهار نازنینت و همه ی عزیزانت برکت و تن درستی بده دوست من . واقعیتش بعد از اون خرید لوازم التحریر هنوز چیز اضافه تری براش نخریدم ولی حتما پیش میاد

مهرگل جمعه 13 خرداد 1401 ساعت 02:32 ب.ظ

مهربانوی عزیزم چقدررررررررر مهربونی تو آخه
اشکم اومد قلبم ترکید هم برای اون بچه مظلوم و زحمت کش هم برای این حجم از مهربونیت
دم خودت و مهردخت و اون پسر با پشتکار گرم گرم گرم
لطفا ازش زیاد برامون بگو و اگر کمکی ازمون برمیومد بهمون بگو لطفا
دست تو و مهردخت رو میبوسم و البته دست پدر و مادرت که همچین دختری تربیت کردند
خوش به سعادتتون با قلب بزرگتون

عزززیزم مهرگل جون گاهی اتفاق ها در لحظه میفته و ادم در همون لحظه تصمیم میگیره . درست مثل همون شب که من به این پسری که ماه هاست دارم میبینمش توجه ویژه پیدا کردم .. مطمئنم برای خودتون هم پیش بیاد در صورت امکانتون ، همین کارو انجام میدیدن.
روی ماهتو میبوسم دوست ندیده و عزیز من

نسرین جمعه 13 خرداد 1401 ساعت 02:25 ق.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

سلام، سلام من دوباره اومدم
برای چهارمین بار این پستتو خوندم
دوتا سوال دیگه دارم دریا دلم
اون برادر کوچولوش که محمد حمایتش می کنه. او مدرسه میره؟ شناسنامه داره یا او هم نه؟!
دوم اینکه: خاله شون هیچ باهاشون تماس می گیره احساس بیکسی کمتری بکنن؟

سلام به روی ماااهت عزیز من
نه قربونت شرایط هر دو یکسانه اونم مثل محمد کار میکنه .
نه تماس ندارن چند روز پیش ازش سوال کردم گفت اوایل که اومدیم تماس داشتیم خیلی از جانب اونها ادیت شدم مادر و پدرم گفتن دیگه هیچ تماسی نداشته باشید و ارتباطتون رو قطع کنید . من به حرفشون گوش دادم و الان خیلی اوضاعمون بهتره

صفا پنج‌شنبه 12 خرداد 1401 ساعت 10:28 ب.ظ http://Mano-tanhae-va-omid.blogsky.com

ماشاالله به اینهمه مخاطب و اینهمه نظر . حسودیم شد
این مخاطب‌های دوست داشتنی رو به سمت وبلاگ من هم بفرست

ای جااان عزززیزم .

Mani پنج‌شنبه 12 خرداد 1401 ساعت 10:23 ب.ظ

عزیز منی شمااا

Nasrin پنج‌شنبه 12 خرداد 1401 ساعت 04:21 ب.ظ

قلب ادم به درد میاد از این همه نامهربونى که دنیا داره براى بعضى ادم ها خیلى بیشتر نامهربونه
محمد گرچه سختى زیاد میکشه ولى چه خوب که شما تو مسیر زندگیش قرار گرفتى امیدوارم محمد پیشرفت کنه هم براى خودش هم براى دلگرمى شما و مهردخت عزیز که نتیجه زحمت هاتون رو ببینید

دنیا بر مدار رنج میچرخه انگار
قربونت برم نسرین جون الهی آمییین

نوشی پنج‌شنبه 12 خرداد 1401 ساعت 02:41 ب.ظ

مهربانوی عزیزم سلام
به روح بلند و قلب مهربون و نگاه تیزبین دلسوزت افتخار میکنم . حقیقتا حلال باشه اون نون بابرکتی که تو درسفره خانواده خوردی عزیزم.

نوشی جانم سلام
ممنونم از تو نازنین
لطفا یه راه ارتباطی برای اون مورد که خصوصی گفتی بذار تا جواب بنویسم برات . یک دنیا ممنونتم ولی فکر نکنم فعلا نیاز باشه . جوابایی که برای کاممنت های دیگه نوشتم بخون لطفا
این ایمیل منه
best_id82@yahoo.com

سما پنج‌شنبه 12 خرداد 1401 ساعت 07:50 ق.ظ

سلام مهربانو جان.چه کار قشنگی کردی احسنت.ایشالا که واقعا بشه برای این بچ و هزاران بچه بیگناه دیگه کاری کرد.
ولی به نظرم خیلی نرو مغازه و باهاش جلوی مغازه دار ارتباط نگیر.چون قطعا از این کار خوشش نمیاد و فک میکنه داری حواس کارگرشو پرت میکنی از کار و وقتشو میگیری.به نظرم از کسی که از9صب تا12 شب از یه بچه کار میکشه خیلیم انتظار همکاری نداشته باش.فعلا همون زبانو که دوس داره باهاش کار کنین تا برای مطالعه نخواد شبا از خوابش بزنه و خسته باشه اون کارشم از دست بده


سلام سما جان
آمین
نه اصلا این کار رو نمیکنم چون حساس میشن بهش و دیگه سخت میگیرن و از امتیازاتی که الان دارن محروم میشه .. تجربه های اینچنینی رو دارم متاسفانه بعضیا رفیق بدبختی ادم هستند تا ببینند یه جا محبتی دریافت میشه حسادت هم پررنگ میشه

عسل بانو پنج‌شنبه 12 خرداد 1401 ساعت 01:16 ق.ظ

سلام عزیزم
خوشحالم که هنوز آدم های مهربون وجود دارن
مهربانو جان لطفا سعی کنید در کنار درسش بر اساس استعداد و علاقش بهش یه مهارت یاد بدید، مثلا بفرستید کنار دست یه مکانیک تا تعمیر خودرو یاد بگیره یا.... تا هر کجای این دنیا رفت بتونه گلیم خودش رو از آب بیرون بکشه.
قطعا در آمدش از کار کردن توی سوپر مارکت چندان زیاد نیست، هر چه بزرگتر بشه هم قطعا مخارجش بیشتر میشه.

سلام عسل بانو جانم
عزیزمی نازنین
عسل جان اگر بخوام همچین کاری کنم باید اصلا کار نکنه . الان اتاقی برای خودش و برادرش احمد داره و دو وعده غذا و ماهی 4/5 میلیون برای هرکدوم . با حرفت موافقم که باید هنر یاد بگیره ولی این به ساپورت مالی اساسی میخواد . هم باید کسی قبول کنه کار یاد بده هم درصورتیکه سوپر مارکت نره جای خواب و دو وعده غذا و ماهی 4/5 رو از دست میده . نمیدونم چه باید کرد

ماه پنج‌شنبه 12 خرداد 1401 ساعت 12:05 ق.ظ

سلام مهربانو جون.
می دونم UN بچه های افغان حمایت می کنه نروژ هم می دونم از طریق UN از مهاجرها افغان حمایت می کنه نمی دونم چه جوری.
دست مهردخت درد نکنه، خانواده همسرم کلی کمک کار افغان داشتند که الان در سوئیس و آلمان و ترکیه زندگی می کنند، زبان یاد بگیره می تونه مهاجرت کنه.
یه نیروی کمکی یادمه پسرجوونی بود که هد فن می گذاشت، خانومی بهش گفته بود پسر جان آمدی کار کنی یا آهنگ گوش بدهی، گفته بود من دارم این جوری زبان انگلیسی می خونم که مهاجرت کنم، الان آن پسر سوئیس هست. به مادر همسرم می گویند همشون مادر و زنگ می زنند و به اصرار دعوتش می کنند سوئیس و المان...

سلام ماه جان
ممنونم عزیز دلم . ای جااان چه حس خوبی داره الهی همه ی مخلوقات در این کره ی خاکی از رفاه نسبی برخوردار باشند .. کاش همیشه خیر و شادی و پیشرفت مردم رو شاهد باشیم

طیبه چهارشنبه 11 خرداد 1401 ساعت 11:37 ب.ظ

سلام مهربانوی مهربان
تو از محمد گفتی بذار منم از امیر علی بگم
پسر بچه ی ده ساله ای که مامانش سالهاست رفته و پدرشم اعتیاد داره و اغلب زندانیه
با خواهر سیزده ساله ش زندگی می‌کنه

دو ماه پیش از دیوار مدرسه ما میکشید بالا و می اومد تو حیاط یا فحاشی میکرد یا از سیگار کشیدنش می‌گفت چاقو هم تو جیبش بود
کم کم من و همکارم باهاش دوست شدیم و با محبت بهش الان هیچکدوم ازون کارها رو نمیکنه
اتفاقا نه می نویسه نه می‌تونه خوب بخونه ولی دارم باهاش کار میکنم
خیلی دوست داشتنیه
امیدوارم هم من و هم شما بتونیم مسیراین بچه هایی که بدون هیچ گناهی دارن سختی میکشن رو کمی روشن کنیم

سلام طیبه ی عزیز من
چقدر کامنتت زیبا و دلچسب بود خدا عوض خیر به تک تکتون بده . محمد پسر سر به راه و بسیار مودبیه ولی امیر علی سر کش رو به راه درست و مهربونی دعوت کردن خیلی خیلی با ارزشه... الهی همیشه بانی خیر باشه وجودمون
مرسی برامون نوشتیش

ترانه چهارشنبه 11 خرداد 1401 ساعت 11:23 ب.ظ

چقددددر دل بزرگی داری عزیزم برات آرزو می کنم خدا اووونقدر توان مالی و جسمی بهت بده که هرکسی سرراهت قرار گرفت بی نصیب نمونه♥️♥️♥️♥️

عزیزمی ترانه جانم
الهی همه در کنار هم دست همو بگیریم و مهربون باشیم

امیر چهارشنبه 11 خرداد 1401 ساعت 10:03 ب.ظ

تحت تاثیر مهربانی شما قرارگرفتم.
خیلی خوشحالم که در کره زمینی نفس میکشم که شما هم در آن نفس میکشید.
امیدوارم بازگشت مهربانی شما در زندگی خودتان وخانواده وهفتاد نسل بعد از شما نمود کند.

ممنونم امیر جان
امیدوارم مهربانی درجای جای این سرزمین دوباره مثل رودهای خروشان جاری بشه. از ما ایرانیان مهمان نواز و خونگرم مشتی انسان سو د جو و بی رحم ساختن . کاش زنجیره ی محبت پاره نشه ، کاش همه هر جا به اندازه ی توانمون دست همو بگیریم تا این فرهنگ دوباره ریشه بده بینمون

صفا چهارشنبه 11 خرداد 1401 ساعت 06:27 ب.ظ http://Mano-tanhae-va-omid.blogsky.com

آفرین به شما مادر و دختر مهربون و مسول . بسیار لذت بردم از کاری که کردید واقعا خسته نباشید .

عزیز منی صفا جان ... ممنون از محبتت

گلی چهارشنبه 11 خرداد 1401 ساعت 05:46 ب.ظ

مهربانو جان یه اپ هست به اسم دولینگو که تا یه مدتی رایگانه. از طریق اون می‌تونه زبان بخونه. دوت من با همین اپ یه ساله داره عربی می‌خونه.

کلی جانم دولینگو رو میشناسم بیشتر دوست دارم محمد احساس کنه تنها نیست و کسانی هستند که حواسشون بهش هست .. پسربچه ی بسیار با استعداد و عاقل و فهیمیه ولی گاهی ادم از تنهایی و ناامیدی از مسیری که برای خودش انتخاب کرده جدا میشه .. تو سن نوجوونی و بحرانه میخوام محبت رو ببینه و لمس کنه در خلال درس کلی با مهردخت گپ میزنه و ..
ولی دستت درد نکنه یاد دولینگو نبودم برای وقتایی که تمرین بخواد بکنه خیلی خوبه البته اگر اینترنتش رو زیاد مصرف نکنه

دریا چهارشنبه 11 خرداد 1401 ساعت 05:09 ب.ظ

سلام اگرخانواده اش زنده باشند فقط میگم روچه حسابی دوتاکودک روکه امروزه ماجرات نداریم تا سرکوچه تنهابرند به امیدخاله ای که همون اول اتمام حجت کردند فرستادندیه کشوردیگه.این بچه ای که شمامیگین اگرتویه خانواده ی دیگه بودصددرصد ادم مهمی میشد.الانم میتونه ولی بدون شناسنامه خیلی مشکله که بتونه تحصیلات بالایاکار مناسبی داشته باشه.لطفاازپدرومادرش حتمابگین

سلام دریا جون
واقعا فکر میکنی براشون مهمه هر اتفاقی بیفته برای بچه ها؟؟ میدونی چند تا دارن ؟
اتفاقا الان پیش مهردخته داره درس میخونه ، مهردخت داره با من چت میکنه
پدر و مادر هر دو زنده ن دوست دارن بیان ایران نتونستن
دریا جون میگی ما جرات نداریم بچه رو بفرستیم سر کوچه . اصلا تصور کن اینا چطوری اومدن ایران !!! سوار ماشین نشدن بیان که ، قاچاق اومدن یعنی احتمالا تو صندوق عقب و در حال خفگی و ... هزار تا بدبختی گذروندن تا رسیدن
الان مهردخت نوشت محمد بدون اینکه بهش بگم حروف الفبای انگلیسی رو تا اونجا که بهش درس دادم (حرف G ) حفظ کرده

نسرین چهارشنبه 11 خرداد 1401 ساعت 04:23 ب.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

من با سهیل صحبت کردم. متاسفانه راه قانونی برای گرفتن شناسنامه وجود نداره
امروز حال جسمیم خوب نبود نتونستم هنوز با فیس بوکی که دوستم آدرس داد تماس بگیرم. بعد خبرشو میدم عزیزم

میدونستم عزیزم
بمیرم برات مراقب خودت باش عجله نکن

فریبا چهارشنبه 11 خرداد 1401 ساعت 03:09 ب.ظ

اینهمه خوب بودن از عهده هر کسی برنمیاد
انسان بزرگی هستین شما

عزیز منی فریبا جون .
اگر کاری از دست ادم برمیاد و نکنه ، به عشق خیانت کرده . من واقعا وظیفه انجام دادم عزیزم
ممنونتم

سمیرا(راحله) چهارشنبه 11 خرداد 1401 ساعت 02:59 ب.ظ http://Samisami0064.blogfa.com

خوندم و لذت بردم ..خوندم و لذت بردم

و اشکم جمع شد از این همه مهربونی که تو وجودتون هست مهربانو جانم...

پدر من خیلییی کمک میکرد به اطرافیانش و به ماها هم یاد داد که بی تفاوت نباشیم به ادمهای اطرافمون ..


جااانم خدا پدر نازنینت رو رحمت کنه عززیزم .

سوفی چهارشنبه 11 خرداد 1401 ساعت 01:34 ب.ظ

عزیزم، عزیزم… من فعلا گریه امانم نمیده. بعدا میام می نویسم. فقط فدای دل بزرگ تون

جان منی سوفی جون .. احساست رو درک میکنم مهربون

نسرین چهارشنبه 11 خرداد 1401 ساعت 01:11 ب.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

دست خودم نبود. موقعیت این پسر بچه و قلم توانای تو نذاشتن. مهم نیست.
بنیاد یارا کاری در مورد شناسنامه نمی تونن بکنن ولی دوستی لطف کرد و خیریۀ چارسو را بهم معرفی کرد. باهاشون تماس می گیرم بهت خبر میدم عزیز دلم. این آدرس فیس بوکشونه:

https://www.facebook.com/groups/CharsooCharity/?ref=share

عزیز منی نسرین جان
دستت درد نکنه خواهر جون

سارا چهارشنبه 11 خرداد 1401 ساعت 12:29 ب.ظ

بقیه کامنت.ویه چیز دیگم‌که جالبه اینکه چرافکروعمل مااینقدر باهم فرق میکنه.دوتاازسلبریتی ها استوری گذاشتند که مردم ابادان در رنج وداغدار ولی تهران رفتند دورهمی ولی ازجایی که نیتشون فقط دودستگی بود فیلم خودشون درامد که همان زمان عروسی ساسی مانکن این خوانند ه ی فاسد شرکت کرند.خوبدلشون خواست شرکت کنند ولی دیگه حق ندارند به اسم مردم ابادان دیگران رومحکوم کنند.ویه موصوع دیگه اینکه درسته ایران خیلی مشکل داره ومسول نالایقم خیلی داره ولی این دلیل نمیشه کار کسانی روکه واقعا دارند خدمتمیکنند نادیده گرفته بشه وهمینطور که میشنویم فلانی مسول یه جایی شده به چشم اختلاسگر ودزدبهش نگاه کنیم تا چیزی ازکسی ندیدیم حتی گمان بدهم نباید ببریم دیگه تهمت وافترادرملا عام جای خود دارد

سارا جان کامنت هات رو روی پست مربوط به خودش بنویس . این پست محمده، کامنت ها رو باید برای یه پست قبل میذاشتی

سارا چهارشنبه 11 خرداد 1401 ساعت 12:19 ب.ظ

سلام برای حادثه ی ابادان هم ه ی مردم غمگین وناراحت حالا ازهرفرقه ای.واینم بگم اکثرمون هم فقط استوری ووضعیت گذاشتیم مگر یه عده ی کمی که دارند انجا گمک میکنند.ولی چیزی که عجیبه اینه که همه داریم تلاش میکنیم جامعه رودچار دوقطبی کنیم وهرروزم داریم دامن میزنیم بهش.اینم بگم باحرفتون مخالفم .اتفاقا سرودسلام فرمانده تنها چیزی که نداشت رقص وجشن وپای کوبی.شاد چون شماتلویزیون ایران رونگاه نمیکنید همچین باوری دارید ولی منی که حدود دوساعت این دورهمی روازخونه نگاه کردم چیزی روکه دیدم بیعت باامام زمان وارزوی ظهورایشون بود.وچقدرهم برای ابادان دعا کردندوانرژی مثبت فرستادند مثلهمه ی ما که فقط استوری گذاشتیم

سلام
سارا جان من و شما با هم اختلاف نظر عمیقی داریم . برای همین نمیتونم روی کامنتت جوابی بنویسم . نه شما میتونی من رو متقاعد کنی نه من شما رو .
ولی به رسم عادت، کامنت هاچه مخالف نظرم باشند چه موافق رو عمومی میکنم .

مهدی براتی چهارشنبه 11 خرداد 1401 ساعت 08:04 ق.ظ

با سلام ، اینروزها متاسفانه دوروبر ما پر شده از محمدها که برای زنده بودن میجنگند نه زندگی ، و چه اقبال بلندی که خدا شما رو در مسیر محمد قرار داد تا بتواند لحظاتی را به غم نان فکر نکند و بسوی آینده قدمهای استوارتری بردارد و این اوج انسانیت و مهربانی شماست، تن سلامت باشی مهربانو

سلام مهدی جان
متاسفم واقعا
ممنونم دوست من امیدوارم زنجیره ی مهربانی هرگز گسسته نشه

متولد ماه مهر چهارشنبه 11 خرداد 1401 ساعت 08:01 ق.ظ

ای جانم به این معلم و مهربانوی عزیز، الهی بهترینها برای محمد اتفاق بیفته

عزیز منی نازنین
الهی آمین

نسرین چهارشنبه 11 خرداد 1401 ساعت 03:23 ق.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

وای دریا دلم... انگار تلافی چند ماه گریه نکردن بعد از مرگ خواهرم در اومد! دو روز پیش و دلیلشو امروز میخوام پست کنم اما این پست تو را کجای دلم بذارم؟ گریه امانم نمیده... از وقتی خوندم 9 تا 12 شب کار میکنه!!! از وقتی نوشتی یه بچه 9 ساله بدون اینکه کسیو بشناسه یا داشته باشه مراقب برادر کوچکترش هم هست... وقتی گفتی شناسنامه هم نداشته هیچوقت.. وقتی گفتی نمیتونه مدرسه بره... وقتی...
ده تا سوال دارم ازت...
صاحب مغازه در ازاش بهشون اتاق داده؟ خوب حقوق میده؟ تو رو خدا در موردش بیشتر بنویس. بقول تو از نُه سالگی هم شروع کرده.
چند ماه پیش با اومدن طالبان بر سر کار خیلی آسون می تونست بره سازمان ملل اونجا ثبت نامشون می کردن و می فرستادن به کشور سوم. دارم فکر می کنم هنوز هم شاید بشه. اگر کسی از دوستان هستن که وقت دارن و مایلند، باید اونا رو ببرن سازمان ملل و بگن اینها نمی خوان برگردند افغانستان. در حال حاضر بجز ترکیه کشورای دیگه، بعنوان پناهنده خوب می پذیرند افغانیها و اوکرایینی ها رو . چون موقعیت خطرناکی تو این دو کشورهاست.
اگر من میتونم کاری براشون بکنم با کمال میل حاضرم. خبرم کن.
فعلاً با یک بنیاد کودک همکاری دارم، ازشون می پرسم ببینم چطور میشه براشون شناسنامه گرفت. بهت خبر میدم.
و اما مهردخت...
بهش خیلی بیشتر از قبل افتخار کردم. این دختر هنرمند قلبی به بزرگی دریا داره. مثل خودت. خب، دختر باید هم مثل مادرش باشه. بخصوص با مادری مثل تو که احساس و عقلش هوشیاره.
(بجر زمانهایی که سرتق میشی)
تو رو خدا با صاحب مغازه هم حرف بزن بگو وقتی میگه وقت ناهار نمی خوام بجاش فردا دو ساعت میرم کلاس، بذار ربع ساعت لااقل استراحت کنه، یه چیزی بخوره. (میدونم... اما دلم خواست باوجود دونستن جواب بنویسمش وگرنه دلم آروم نمی گرفت)

جااانم نسرین جون قربون چشمات عزیزم میدونی که گریه برای چشمات چقدر سمه .
فکر میکنم از سهیل جان کمک بگیرم خوب میتونه راهنماییم کنه چکار کنم .
تو هم لطفا از بنیاد کودک بپرس عزیزم . با مغازه دار صحبت کردم قول همکاری داده نمیدونم چقدر راست میگه حالا معلوم میشه .
تو میگی سرتق ، مامان مصی میگه " سر بزرگ"
فدای تو عزیزم مهردخت برای خاله نسرین بوس و بغل میفرسته

ونوس چهارشنبه 11 خرداد 1401 ساعت 01:37 ق.ظ http://calmdreams.blogfa.com

سلام عزیزم شب و روزهات همه خوش
تو خیلی خوبی.. الهی که به اندازه قلب بزرگت خوبی ببینی و شادی
منم نگم دیگه که کلی گیه کردم
امیدوارم خدای محمد هواشونو داشته باشه و همیشه مهربانوهایی مثل تو و مهردخت جون سرراهش قرار بگیرن..
عزیزم برای پست عروسی و بعدیش هم کامنت داده بودم ولی چندروز پیش مختصر چک کردم ندیدمش. احتمال میدم نرسیده باشه..
خواستم بگم که قلبا بهت ارادت دارم و بی تفاوت نبودما
همیشه سلامت و پرروزی و شاد و باعشق زندگی کنی نازنینم

سلام ونوس جانم
عزیز منی تو مهربون قربون چشمات عزیزم الهی سلامت باشی تو که خودت اینهمه بفکر حیوونای خیابونی دوست من
ای جان احتمالا سیستم اختلال داشته کامنتات نیومده ممنونم ازت
تو ماااهی و ثابت شده عزیزم

لیلی چهارشنبه 11 خرداد 1401 ساعت 12:02 ق.ظ

مهربانو جان کاش از شما ملیون ها تکثیر میشد در این سرزمین
تجسم انسانیت هستی

عزززیزم یه دنیا از لطفت ممنونم

مامان فرشته ها سه‌شنبه 10 خرداد 1401 ساعت 11:58 ب.ظ

چقدر زیبا یعنی دلم غنج رفت من خیلی تفاوت دارم با شما اما واقعا از کارهات لذت میبرم توی شهر ما هم افغان زیاده و نرخ باروریشون بالاست چون خیلی هاشون واسه خدمات ثبت سامانه سیب هستند زیاد سر میزنن اونایی که به بهداشت سر میزنن خدماتی که میگیرن مثل ایرانی ها هستند اما واسه مدرسه باید برن اداره اقامت من تنها کاری که تونستم بکنم اول به دخترام یاد دادم تو مدرسه باهاشون مهربون باشند چون هستند افرادی که اذیتشون میکنند و هر سری لباس تو خونه باشه میدم همسر میبره براشون زمستون چند تا پالتو دختر کوچیکه که تمیز بودن دادم برد بعد همسر گفت دختر افغان که معلول هست دست همسر کشیده و اشاره به پالتو کرده که این رو تو اوردی و خندیدهبازم واسه قلب مهربونت ممنونم

عزیز منی شما
دستت درد نکنه خدا فرشته هاتو نگهداره که بهشون درس مهربونی میدی
خیر ببینید الهی
میبوسمت

رعنا سه‌شنبه 10 خرداد 1401 ساعت 10:20 ب.ظ

سلام مهربانوی عزیز که واقعا اسم مناسبی برای خودت انتخاب کردی، بانویی هستی سراسر مهر و مهربانی کاش امثال شما تعدادشون بیشتر بود توی دنیا.
مهربانو جان فقط یک موضوع رو اونهم طبق تجربه ای که قبلا داشتم خواستم بگم. به نظرم مهردخت جان فعلا همین زبان رو با این بچه کار کنه و درس های دیگه رو بگذاره برای بعدها. درس خوندن کار سختیه حتی اگر علاقه داشته باشی. این بچه هم که فرصتش کمه و زیاد نمیتونه وقت بگذاره برای تمرین و یادگیری. مدت ها هم هست که درس نخونده و اونی هم که خونده معلوم نیست چه کیفیتی داشته. یه طور نشه که یک دفعه حجم زیاد درس بهش فشار بیاره و زده ش بکنه. زبان براش خوبه، شاید بتونه بعدها کشور دیگه ای بره و خب زبان بهش کمک می کنه زودتر راهش رو پیدا بکنه.

سلام رعنا جون
ممنونم نازنینم
چه نکته ی خوبی یادآوری کردی عزیزم . کاملا درست میگی
بنظرم زبان اولویت باشه و یه مقدار هم ریاضیات و علوم .
منتظر پیشنهاد های دیگه دوستان هستم

رها سه‌شنبه 10 خرداد 1401 ساعت 10:08 ب.ظ

پایدار باشید

ممنونم رها جان

شارمین سه‌شنبه 10 خرداد 1401 ساعت 09:07 ب.ظ http://behappy.blog.ir

سلام مهربانو جان.
چه‌قدر به بودنت و مهربونیات افتخار می‌کنم. مهربونی تو مرز نمی‌شناسه

سلام شارمین جانم
عزیز منی تو دوست نازنینم

شکوفه سه‌شنبه 10 خرداد 1401 ساعت 07:16 ب.ظ

سلام من تومدرسه اتباع تدریس میکنم.اتباع محترم تعدادشان زیاده و متاسفانه کسانی که غیرقانونی میان برگه ی هویت ندارند و مدرسه هم نمی‌توانند بیان.به ایران بایدازطرف سازمان ملل بابت هرمهاجرافغان پول بدن ولی متاسفانه چیززیادی من شنیدم که نمیدن .وتحریم را بهانه میکنند .چون تعدادشان زیاده رسیدگی بهشون سخته.اکثرا بدون پول میان خوب زندگیشون سختره

سلام شکوفه جان دستتو میبوسم عزیزم . حتما که خیلی برای بچه ها زحمت میکشی
بله حدس میزدم که نتونیم برای امتحانات معرفیش کنیم .
اشکالی نداره البته همین که یاد بگیره و ذهنش با حساب و کتاب اشنا باشه کافیه امیدوارم بعدها راه بهتری براش باز بشه و بتونه به چیزایی که لایقشه برسه
شاید تو مراحل اموزشش نیاز به راهنماییت داشتم حتما زحمتت میدم عزیزم

سحر سه‌شنبه 10 خرداد 1401 ساعت 07:01 ب.ظ

من خواننده خاموشتونم. هیچی ندارم بگم.اینکه کسی با سابقه خانوادگی شما که تو رفاه بوده اما اینطور تربیت شده و دخترش رو هم اینطور بزرگ تربیت کرده که جنس فقر رو‌حس کنه و کمک کنه و فقط شعار نده ته دلمو لرزوند. زمین رو جای قشنگترین کردید. انشالله منم بتونم مثل شما باشم

سحر جانم کامنت سراسر مهر تو هم ته دل من رو لرزوند
عزیزم تو بزرگواری مطمئن باش من هم کنار شما و از شما فراوان یاد گرفته م و رشد کردم. مهربانویی که وبلاگ نویس شد با نسخه ی قبل از وبلاگ نویسی زمین تا آسمون فرق داره نازنین

فرزانه سه‌شنبه 10 خرداد 1401 ساعت 05:43 ب.ظ

مهربانوی عزیز. با خوندن پستت اشک منم سرازیر شد
الهی خدا چندین برابرش بهتون عوض بده .
چقدر دنیا به امثال شما نیاز داره
اگه همه مثل شما بودند که همینجا بهشت بود واقعا

عززیزم قربون چشمات . الهی خدا حرفمون رو گوش کنه و از رنج بشر کم کنه .
کاش همه تصمیم بگیریم به هم رحم کنیم .. چیزی که این روزا دارم زیاد میبینم بی رحمی مردم نسبت به همدیگه س و سقوط اخلاقه

شادی سه‌شنبه 10 خرداد 1401 ساعت 03:50 ب.ظ http://setarehshadi.blogsky.com/

مهربانوی مهربان و مهردخت مهربان‌تر آفرین برشما که با خوبی‌هاتون کورسوی امیدی هستید در این وانفسای خوبی و دلیلی برای زندگی در این دنیای سیاه. براتون آرزوی بهترین اتفاق‌ها رو دارم.

عزیز منی شادی جون . منم برای کره ی زمین غمگینمون بهترین ها رو آرزو دارم

ربولی حسن کور سه‌شنبه 10 خرداد 1401 ساعت 03:42 ب.ظ http://rezasr2.blogsky.com

سلام
کار شما و مهردخت خانم قابل تحسینه. اما همین طور که خودتون هم گفتین متاسفانه این نوع افراد یکی دوتا نیستند و درواقعا این وظیفه یک ارگان سراسریه که به فکر این نوع افراد باشه. گرچه خودم هم میدونم در این دوره و زمانه انتظار زیادیه!
اما چه خاله مهربونی داشتن واقعا!

سلام آقای دکتر
ممنونم .. بله زیاده ، خیلی هم زیاد ولی بی تفاوتی ما باعث نمیشه یه ارگان مسئول به فکر بیفته . یعنی صندلی رو از زیر پامون نکشن ممنونشونیم دیگه انتظار کمک هم نداریم.
راستش خاله ش رو هم نمیتونم قضاوت کنم .. خدا میدونه اونا خودشون در چه شرایطی هستن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد