دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

دختر کوچولوی خونه م، دارسیِ قشنگم


دختر کوچولوی نازم، دارسیِ قشنگ و خاصم ... مررسی سه سال زندگی من و مهردخت رو  رویایی کردی. مرررسی که در همه ی این سه سال حتی یک ثانیه تنهامون نذاشتی. همه جای خونه مون ، همه ی لحظه های زندگیمون رو با وجودت سرشار از عشق و شادی کردی. بقول مهردخت تو فقط یه بچه گربه نبودی برامون.

 از روز اول گفتم که دختر کوچولوی خونه ی ما هستی ، همه جا هم با افتخار گفتم و میگم : من دوتا دختر دارم یکیشون انسانه و یکیشون گربه ست. اگر چه دیگه افتخار و سعادت زندگی فیزیکی رو با تو نداریم، ولی تو نور قلب ما بودی و هستی و هرگز خاطرات زیبای سه سال زنگیمون رو با تو فراموش نمیکنیم . 

خوشحالم از اینکه هر کاری بنظرم رسید درسته تو این سه سال و مخصوصاً دو روز آخر که تن کوچولوت با هیولای بیماری که به جونت افتاده بود در حال مبارزه بود،  برات انجام دادم . 

روزگارمون سیاه شده ، زمان به کندی میگذره ، شرایط روحی مهردخت از من خیلی ناگوارتره . صبح به صبح بیدارش کردی، شبا ساعت ها با هم بازی کردید، هر وقت مهردخت نیمه شب چشم هاشو باز کرد، دیدن سایه ی گوشای قشنگ تو روی دیوار  بهش خبر داد که همه چیز آرومه یا گرمای تن لطیف تو رو حس کرد که اومدی بغلش و دوباره آسوده خوابید.

 مهردخت درونگرای من، با تو درد و دلاشو کرد، هر وقت از خونه رفت بیرون به شوق دیدن و استقبالی که تو ازمون میکردی برگشت خونه . خوراکی هایی که دوتایی دوست داشتید رو فقط با تو خورد . هروقت دلش از روزگار گرفت و حتی نخواست من بدونم، صورتش رو لابه لای موهای لطیف تو پنهان کرد و اشک ریخت ... 

حالا دنیای بدون تو براش هیچ لطفی نداره . نمیدونم چجوری ولی خودت کمکش کن به حال طبیعی برگرده . 

دوسِت داریم دختر کوچولوی خونه ی ما و تا آخرین لحظه ی زندگیمون خاطرات قشنگ سه سال با تو زندگی عاشقانه  تجربه کردن رو، فراموش نمیکنیم . 

*******

دوستان عزیزم از همه ی کامنت های مهربونی که تو اینستاگرام، واتس اَپ ،  یا کامنت همین خونه برام نوشتید ممنونم. 

امیدوارم هیچوقت رفتن عزیزانتون رو تجربه نکنید . البته که واقعیت زندگی ما جاندارن از انسان گرفته تا حیوان با تولد و مرگ عجین شده . هیچ موجود زنده ای نامیرا نیست ولی انگار این واقعی ترین واقعیت زندگی رو هرگز باور نداریم . 

هیچ کس نه اولین داغدار خواهد بود نه آخرینش . زمان مرهم خوبیه برای تسکین درد های اینچنینی. 

میدونم همگی یه علامت سوال بزرگ دارید که چی شد . 

هر آنچه دیدم تو اون دوروز جانکاه براتون مینویسم ، امیدوارم هیچوقت برای همزیست های قشنگ کوچولوتون پیش نیاد . 

تا ساعت ده و نیم  صبح روز دو شنبه 27 تیر همه چیزو  در پست قبل براتون نوشته بودم  . 


همون موقع به امید دیدن متخصص قلب حاذقی که خبر داشتم از ساعت یازده تا سه تو بیمارستان هست از اداره زدم بیرون . تو دلم رخت می شستن ، هر بار تلفنم زنگ خورد مُردم و زنده شدم که نکنه از بیمارستان باشه . 

خیلی زود رسیدم بیمارستان . دختر کوچولوی نازم منو  شناخت و سرش رو آورد دم در کیج اکسیژن(کیج اکسیژن اتاقک شیشه ای هست که لوله ی اکسیژن داخلشه و برای شرایطی که کوچولوها سخت نفس میکشن تعبیه شده .)

 گفته بودن چون داروی فروزماید براش تجویز شده ، باید زیاد جیش کنه و زیاد آب بخوره .

دو بار جیش کرد و با ناراحتی از روی پدش بلند شد و جای دیگه ای خوابید . دارسی تمیز ترین گربه اییه که به عمرم دیدم ، هیچوقت خارج از خاکش دستشویی نکرد به جز اون روز که چاره ای نداشت. 


با کمک نیروی خدماتی یک لحظه در کیج رو باز کردیم ، دختر کوچولومو با عشق بغلم کردم و پد زیرش رو عوض کردن . انقدر بهتر شده بود که سرپا ایستاد و دل سیرر آب خورد اما غذایی که براش گذاشته بودن رو لب نمیزد . 

گفتم : دارسی عادت داره از دست من غذا میخوره . گفتن: بهش بده .

 اما میل نداشت . گفتم : بچه م فقط غذایی که من بپزم میخوره ، گفتن :براش بیار . 


به پزشکش گفتم بنظرم خیلی تنفسش خوب شده نمیدونم درست متوجه شدم یا خیالاته ؟ گفت : نه واقعا بهتره ، فکر میکنم به داروها داره جواب میده . 

با مشیری صحبت کردم گفت : خدا رو شکر بذار حتی اگه شده یک هفته اونجا بمونه تا کاملاً مشکل ریه ش برطرف بشه و بعد برای درمان بقیه ی مشکلات و درمانش اقدام کنیم . گفتم : تو بگو هرررقدر که لازمه ، ولی دارسی خوب شه . برای من اصلاً مدتش مهم نیست . 


اون متخصص قلب رو هم پیدا کردم موضوع رو شرح دادم گفت : بنظرم تا الان هر اقدامی شده درست و بجا شده بذار این بحران رو اگر گذروند درمورد مشکل قلبی که پیدا کرده بررسی میکنیم . 


تقریباً ساعت 2/5 بود که اومدن یک لحظه بردنش برای عکس مجدد ریه . 


نتیجه ی عکس خیلی بهتر از عکس دیروز بود و نشون میداد ریه چند درصدی از دیروز که خیلی سفید شده بود، بهتر شده و یعنی داشت به دارو پاسخ مثبت میداد ولی دوباره تنفسش خراب شده بود . 


به دکتر گفتم خدا رو شکر پس توهم نبود واقعا داره جواب میده . 


دکتر گفت: آره اینطور به نظر میاد خدا رو شکر . 


با گریه به دکتر گفتم: شما دارسی منو نجات بدید و این افتخار رو تو کارنامه ی خودتون و بیمارستان ثبت کنید . من دستاتون رو میبوسم و همه جا جار میزنم که معجزه کردید . 

گفت : مامان دارسی ، ما همه ی تلاشمون رو میکنیم.


گفتم : الان تلفن میکنم دخترم براش غذا بیاره .

 گفتن: نه .. الان بردیمش عکس گرفتیم تنفسش نامنظم شده . اجازه بدید دو سه ساعت دیگه . 


گفتم : پس من الان میرم دوساعت بعد برمیگردم . 


برای اولین بار تو این چند روز قلبم امیدوار شد .

 با خوشحالی رفتم خونه . به مهردخت گفتم ماجرا رو .. گفت: دارسیِ من دختر قوی هست . 

سه ساله بهترین غذا و امکانات رو داشته نگاه نکن مینیاتوره ، اون طاقت میاره و برمیگرده خونه .

 همون موقع یه قاشق غذا دهنم گذاشت . یادم افتاد شنبه تو اداره خیلی شلوغ بودیم و فرصت نشد چیزی بخورم گفتم شب با مهردخت شام  میخورم . حالا ساعت سه و نیم بعد از ظهر دوشنبه بود و داشتم یه قاشق غذا رو با لذت میجویدم .

 ساعت چهار بعد از ظهر با مقداری غذا و مهردخت برگشتیم بیمارستان .

 حال دارسی اصلا مثل صبح خوب نبود ،  تنفسش سخت و با صدا شده بود . ما رو دید و کلی تلاش کرد خودش رو به درکیج برسونه .


 دوباره انگار یه زن کارکُشته تو دلم نشسته بود و سر رودخونه رخت های چرکش رو میشست .

 جیش کرد عاشقانه بغلش کردم و جاشو عوض کردم . باصدای بلند و گرفته ش میو میو میکرد . سعی کردم غذایی که اورده بودم رو سرانگشتم به لبهای بیحالش بمالم ولی دوست نداشت .

 به مهردخت گفتم : هیجان اصلا برای دارسی خوب نیست بیا بریم دوباره برگردیم . 


مهردخت قربون صدقه ش میرفت . کمی باهاش حرف زد و گفت : قوی باش من دوباره برمیگردم پیشت . 


از بیمارستان اومدیم بیرون من از غصه م حالت تهوع داشتم وهر دودقیقه یه بار دلم به هم میخورد..

 قرار بود مهردخت پنجشنبه  جشن تولدش رو بگیره ، با خیال آسوده گفت:  تو این چند ساعت بریم خرید کنیم ؟ گفتم: باشه .. 

از خیال راحت و خاطر آسوده ش دچار حس دوگانه ای بودم نمیدونستم از خودم خجالت بکشم که اینقدر دل نگرانم ؟ یا اینکه وحشت کنم مهردخت اینهمه به سلامت دارسی مطمئنه؟ چون  اگر اون اتفاق ناگوار بیفته کاملاً ویران میشه . 


تو پاساژ قائم می چرخیدیم، لباس میدید ، پرو میکرد و نظر من رو می پرسید .. دلم میخواست بشینم گریه کنم بگم : مهردخت من دارم بخاطر درد بی نفسی دارسی میمیرم تو چه دل خجسته ای داری!! اما خودداری میکردم. 


بدون خرید لباس از پاساژ اومدیم بیرون .

 مهردخت جای دیگه ای رو نشون کرد و مشغول رانندگی شدم .

 تلفنم زنگ خورد... بالاخره شماره ی نحس بیمارستان روی گوشیم افتاد ..

 دست و پام به وضوح می لرزید ماشین رو کشیدم کنار . مهردخت میگفت: خب بردار !! چرا اینطوری شدی؟؟ 


گفتم : مهردخت هیچی نگووو بالاخره، همونی که میترسیدم شد . تلفن رو برداشتم . 

- بله؟

-مامان دارسی هستید؟ 

-زار میزدم .. بله . 

- متاسفم عزیزم خبر بدی دارم ، شما که رفتید دارسی ایست قلبی کرد ، احیاش کردیم ولی نیم ساعت بعد که چند دقیقه پیش  باشه  دوباره اتفاق افتاد الان دوباره زیر احیاست ولی ... 

-من دارم میام اونجا 

-منتظرتونیم 


تا خود بیمارستان با مهردخت زار زدیم .هنوز مهردخت انکار میکرد میگفت برمیگرده ..

 گفتم : مهردخت من حتی باور نمیکنم که بچه م یه بار احیاشده باشه و برگشته باشه و خدا کنه راست نگفته باشه،  چون خیلی بهتره که کوچولوی قشنگم با ایست قلبی رفته باشه نه از بی نفسی و خفگی . 


رسیدیم بیمارستان . نمیخوام خیلی توضیح بدم  چون داره پوستم کنده میشه .

 رفتیم یه جای خلوت ، دختر کوچولوی نازو بی جونمون رو تو بغلمون گذاشتن . همه ی بدن نازشو غرق بوسه کردیم .

 زار زدیم و شعرایی که تو این سه سال براش میخوندیم و خوندیم . به مهردخت گفتم بیا بریم باغ فشم ، دارسی قشنگمون رو بسپاریم به گل و درختای باغ . 


حساب بیمارستان رو تسویه کردم .

 دارسی تو کاور و در آغوش مهردخت خوابیده بود ، به سمت باغ فشم می روندم و اشک میریختم . 


با مامان و بابا تماس گرفتم و ازشون اجازه گرفتم گوشه ای از باغ فشم خونه ی دارسی بشه . 

با گریه و تاسف گفتن بهترین جا همینجاست . 

تو حیاط سوم ، کنار درختای قشنگِ  فشم خونه ی دارسی رو درست کردیم .

 مهردخت هزار بار به مامان مصی گفت ، خواهر کوچولوم رو مراقب باش گاهی صداش کن که  نترسه . 


متاسفانه حجم دلتنگیمون خیلی بیشتر از حد تصورمه .

 مهردخت سخت و ناگوار تر با موضوع مواجه شد . چیزی که من از روز شنبه عصر باور کردم ،   اون  از وقتی تنِ  قشنگ و بیجون دارسی رو دید باهاش مواجه شد. 


دعا کنید زمان سوگواری برامون کوتاه تر و راحت تر طی بشه و با جای خالی فرشته ی خونمون کنار بیایم . 


اگر دلیل این اتفاق رو ازم میپرسید چیزی ندارم بگم ، اصلاً به اونجا نرسید که دارسی اکوی قلب بشه یا سونو گرافی که بعضی از دلایل مشخص بشه حتی ازمایشات بیوشیمی خاص هم گرفته نشد فقط یه CBC بود . 


یادمه همون اوایل یه کیت FIP دکتر براش گذاشت که بصورت مختصر مثبت شد ، همون موقع گفتم: دکتر چکار کنم گفت: هیچ کار ، گاهی تا اخر عمرشون عود نمیکنه ، گاهی در عرض دو روز از پا میندازه .

 الان بیشترین احتمال رو به همون میدم ولی دیگه بقیه ش برام مهم نیست . 


اگر فکر میکنید که یه پیشی شبیه دارسی جایگزین کنیم  هم اصلاً همچین کاری فعلا در تصورم نیست ..

 میدونید همیشه وقتی یکی میگفت تک فرزندی بده.  یکی دیگه بیارید که اگرررریه وقت برای بچه تون اتفاقی افتاد ...

 زشت ترین و بدترین پیشنهادهمینه . 


 بنظرم  همه ی موجودات منحصر به فردن و هیچ چیز جایگزین یه چیز دیگه نیست . 

هرچند زندگی بدون این ملوس ها لطفی نداره ولی جایگزین هم معنی نداره و البته تامی جانمون هم که هنوز مهمون خونه ی ماست هرچند مهردخت میونه ی خوبی باهاش نداره . 

هم به دلیل آلرژی که به نوع موهاش داره هم از جنب و جوشش رضایت نداره . 


به هرحال این بود قصه ی تلخ پرکشیدن دختر کوچولوی ملوسم . 


راستی درد آور این هست که اگه یادتون باشه دارسی روز 27 تیر سال 98 حوالی ساعت 7 بعد از ظهر بعنوان هدیه تولد مهردخت با 69 روز سن،  اومد خونه ی ما( عکس بالا قسمت پایین گوشه ی راست ) و درست روز 27 تیر 1401 همون حوالی 7 بعد از ظهر  با سه سال و 69 روز سن ، از پیشمون رفت .


دوستتون دارم 





نظرات 58 + ارسال نظر
سهیلا چهارشنبه 29 تیر 1401 ساعت 07:48 ب.ظ http://Nanehadi.blogsky.com

درد داره،گریه داره،جاشون پر نمیشه،کاش این جدایی ها نبود.

parastoo چهارشنبه 29 تیر 1401 ساعت 07:42 ب.ظ

Azizam Ghalbam atish gereft barat. Chon khodamam in tagrobaro dashtam. Haleto mifahmam . Ingar sang tooye sineye adam bastan. Chizi nemitoonam begam ke dele rangdideye to va Mehrdokhte azizamo aroom kone. Dard faramoosh nemishe faghat ba gozashte zaman tooye sine ja miyofte

پرستوی عزیزم ممنون از پیام مهربونت . متاسفم از اینکه تجربه ی مشابهش رو داری .. بله واقعا هیچ مرهمی مثل گذشت زمان کمک نمیکنه

Maneli چهارشنبه 29 تیر 1401 ساعت 07:08 ب.ظ

اصلا هیچی نمیتونم بگم
اشک مجالم نمیده

Mani چهارشنبه 29 تیر 1401 ساعت 06:32 ب.ظ

آه …
خیلی متاسفم مهربانو جان

ممنونم مانی جانم

Nasrin چهارشنبه 29 تیر 1401 ساعت 05:18 ب.ظ

گریه ام گرفت جاى خالى دارسى همیشه حس میشه کارى از دستم برنمیاد جز ارزوى صبر براى شما لحظه هاى خیلى سختى رو گذروندین مهربانو جان من با دیدن فقط چند تا عکس از دارسى و تعریف هاى شما ازش، بهش حس داشتم و از شنیدن خبر از دست دادنش عمیقاً ناراحت شدم واى به شما نمیدونم چى بگم متاسفم

ممنونم نسرین جانم

رها چهارشنبه 29 تیر 1401 ساعت 03:42 ب.ظ http://Rahashavam

وای مهربانو جان بمیرم شریک غمتون هستم خیلی گریه کردم. چقدر سخت گذشته و میدونم چقدر جای خالیش توی خونه آزاردهنده‌ست.‌نمیتونم با کلمات بیان کنم که چقدر میفهممتون. براتون از خدا صبر میخوام و البته چقدر عجیب که اگر FIP بود تو ازمایش CBC لکوپنی مشهود میشد

خدا نکنه رها جان
الهی سلامت باشی . ممنونم عزیزم صبر بهترین دعاست برای ما ... اصلاً فرصت نشد دقیق بفهمیم چه بلایی سر دختر کوچولوم اومد

ونوس چهارشنبه 29 تیر 1401 ساعت 03:23 ب.ظ

خیلی غصه دار شدم..
چه لحظات سختیو تحمل کردین شما(گریه)
منم ی دل سیر گریه کردم برای پرکشیدنش..
ولی خب مهم کیفیت زندگیش بود که در کنار شما و تو خونه شما مثل یک پرنسس زندگی کرد. امیدوارم خیلی زودتر از تصور با این واقعیت کنار بیاید..
خیلییییی سخته خیلییییییی
خودت میدونی که ما هم چی کشیدیم اینروزها .. دیروز صحنه ای دیدم که نهایت درد عالم بود.. ولی الان خوندن غصه شما و پرکشیدن دارسی هم در همون حد منو ناراحت کرد. وای خدا خودت هر مصیبتی برامون رقم میزنی صبرشو هم لطفا زود بده

عزیزم ممنونم از پیام های تسلی بخشت . چقدر مُرردم برای اون کوچولویی که رفتن دردناکش رو تجربه کردید خدا به داد مادر و پدر و بقیه ی عاشقاش برسه . بچه ها و حیوانات رفتنشون خیلی خیلی دردناکه . الهی دختر کوچولوی خونه ت سلامت باشه

ربولی حسن کور چهارشنبه 29 تیر 1401 ساعت 03:19 ب.ظ http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
ما که هیچ وقت ندیدیمش ناراحت شدیم وای به حال شما که سه سال کنارش زندگی کردین
دارسی هم با داشتن شما خوشبخت بود

سلام آقای دکتر
ممنونم .. خیلی درد داره .. خیلی بیشتر از خیلی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد