دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

دختر کوچولوی خونه م، دارسیِ قشنگم


دختر کوچولوی نازم، دارسیِ قشنگ و خاصم ... مررسی سه سال زندگی من و مهردخت رو  رویایی کردی. مرررسی که در همه ی این سه سال حتی یک ثانیه تنهامون نذاشتی. همه جای خونه مون ، همه ی لحظه های زندگیمون رو با وجودت سرشار از عشق و شادی کردی. بقول مهردخت تو فقط یه بچه گربه نبودی برامون.

 از روز اول گفتم که دختر کوچولوی خونه ی ما هستی ، همه جا هم با افتخار گفتم و میگم : من دوتا دختر دارم یکیشون انسانه و یکیشون گربه ست. اگر چه دیگه افتخار و سعادت زندگی فیزیکی رو با تو نداریم، ولی تو نور قلب ما بودی و هستی و هرگز خاطرات زیبای سه سال زنگیمون رو با تو فراموش نمیکنیم . 

خوشحالم از اینکه هر کاری بنظرم رسید درسته تو این سه سال و مخصوصاً دو روز آخر که تن کوچولوت با هیولای بیماری که به جونت افتاده بود در حال مبارزه بود،  برات انجام دادم . 

روزگارمون سیاه شده ، زمان به کندی میگذره ، شرایط روحی مهردخت از من خیلی ناگوارتره . صبح به صبح بیدارش کردی، شبا ساعت ها با هم بازی کردید، هر وقت مهردخت نیمه شب چشم هاشو باز کرد، دیدن سایه ی گوشای قشنگ تو روی دیوار  بهش خبر داد که همه چیز آرومه یا گرمای تن لطیف تو رو حس کرد که اومدی بغلش و دوباره آسوده خوابید.

 مهردخت درونگرای من، با تو درد و دلاشو کرد، هر وقت از خونه رفت بیرون به شوق دیدن و استقبالی که تو ازمون میکردی برگشت خونه . خوراکی هایی که دوتایی دوست داشتید رو فقط با تو خورد . هروقت دلش از روزگار گرفت و حتی نخواست من بدونم، صورتش رو لابه لای موهای لطیف تو پنهان کرد و اشک ریخت ... 

حالا دنیای بدون تو براش هیچ لطفی نداره . نمیدونم چجوری ولی خودت کمکش کن به حال طبیعی برگرده . 

دوسِت داریم دختر کوچولوی خونه ی ما و تا آخرین لحظه ی زندگیمون خاطرات قشنگ سه سال با تو زندگی عاشقانه  تجربه کردن رو، فراموش نمیکنیم . 

*******

دوستان عزیزم از همه ی کامنت های مهربونی که تو اینستاگرام، واتس اَپ ،  یا کامنت همین خونه برام نوشتید ممنونم. 

امیدوارم هیچوقت رفتن عزیزانتون رو تجربه نکنید . البته که واقعیت زندگی ما جاندارن از انسان گرفته تا حیوان با تولد و مرگ عجین شده . هیچ موجود زنده ای نامیرا نیست ولی انگار این واقعی ترین واقعیت زندگی رو هرگز باور نداریم . 

هیچ کس نه اولین داغدار خواهد بود نه آخرینش . زمان مرهم خوبیه برای تسکین درد های اینچنینی. 

میدونم همگی یه علامت سوال بزرگ دارید که چی شد . 

هر آنچه دیدم تو اون دوروز جانکاه براتون مینویسم ، امیدوارم هیچوقت برای همزیست های قشنگ کوچولوتون پیش نیاد . 

تا ساعت ده و نیم  صبح روز دو شنبه 27 تیر همه چیزو  در پست قبل براتون نوشته بودم  . 


همون موقع به امید دیدن متخصص قلب حاذقی که خبر داشتم از ساعت یازده تا سه تو بیمارستان هست از اداره زدم بیرون . تو دلم رخت می شستن ، هر بار تلفنم زنگ خورد مُردم و زنده شدم که نکنه از بیمارستان باشه . 

خیلی زود رسیدم بیمارستان . دختر کوچولوی نازم منو  شناخت و سرش رو آورد دم در کیج اکسیژن(کیج اکسیژن اتاقک شیشه ای هست که لوله ی اکسیژن داخلشه و برای شرایطی که کوچولوها سخت نفس میکشن تعبیه شده .)

 گفته بودن چون داروی فروزماید براش تجویز شده ، باید زیاد جیش کنه و زیاد آب بخوره .

دو بار جیش کرد و با ناراحتی از روی پدش بلند شد و جای دیگه ای خوابید . دارسی تمیز ترین گربه اییه که به عمرم دیدم ، هیچوقت خارج از خاکش دستشویی نکرد به جز اون روز که چاره ای نداشت. 


با کمک نیروی خدماتی یک لحظه در کیج رو باز کردیم ، دختر کوچولومو با عشق بغلم کردم و پد زیرش رو عوض کردن . انقدر بهتر شده بود که سرپا ایستاد و دل سیرر آب خورد اما غذایی که براش گذاشته بودن رو لب نمیزد . 

گفتم : دارسی عادت داره از دست من غذا میخوره . گفتن: بهش بده .

 اما میل نداشت . گفتم : بچه م فقط غذایی که من بپزم میخوره ، گفتن :براش بیار . 


به پزشکش گفتم بنظرم خیلی تنفسش خوب شده نمیدونم درست متوجه شدم یا خیالاته ؟ گفت : نه واقعا بهتره ، فکر میکنم به داروها داره جواب میده . 

با مشیری صحبت کردم گفت : خدا رو شکر بذار حتی اگه شده یک هفته اونجا بمونه تا کاملاً مشکل ریه ش برطرف بشه و بعد برای درمان بقیه ی مشکلات و درمانش اقدام کنیم . گفتم : تو بگو هرررقدر که لازمه ، ولی دارسی خوب شه . برای من اصلاً مدتش مهم نیست . 


اون متخصص قلب رو هم پیدا کردم موضوع رو شرح دادم گفت : بنظرم تا الان هر اقدامی شده درست و بجا شده بذار این بحران رو اگر گذروند درمورد مشکل قلبی که پیدا کرده بررسی میکنیم . 


تقریباً ساعت 2/5 بود که اومدن یک لحظه بردنش برای عکس مجدد ریه . 


نتیجه ی عکس خیلی بهتر از عکس دیروز بود و نشون میداد ریه چند درصدی از دیروز که خیلی سفید شده بود، بهتر شده و یعنی داشت به دارو پاسخ مثبت میداد ولی دوباره تنفسش خراب شده بود . 


به دکتر گفتم خدا رو شکر پس توهم نبود واقعا داره جواب میده . 


دکتر گفت: آره اینطور به نظر میاد خدا رو شکر . 


با گریه به دکتر گفتم: شما دارسی منو نجات بدید و این افتخار رو تو کارنامه ی خودتون و بیمارستان ثبت کنید . من دستاتون رو میبوسم و همه جا جار میزنم که معجزه کردید . 

گفت : مامان دارسی ، ما همه ی تلاشمون رو میکنیم.


گفتم : الان تلفن میکنم دخترم براش غذا بیاره .

 گفتن: نه .. الان بردیمش عکس گرفتیم تنفسش نامنظم شده . اجازه بدید دو سه ساعت دیگه . 


گفتم : پس من الان میرم دوساعت بعد برمیگردم . 


برای اولین بار تو این چند روز قلبم امیدوار شد .

 با خوشحالی رفتم خونه . به مهردخت گفتم ماجرا رو .. گفت: دارسیِ من دختر قوی هست . 

سه ساله بهترین غذا و امکانات رو داشته نگاه نکن مینیاتوره ، اون طاقت میاره و برمیگرده خونه .

 همون موقع یه قاشق غذا دهنم گذاشت . یادم افتاد شنبه تو اداره خیلی شلوغ بودیم و فرصت نشد چیزی بخورم گفتم شب با مهردخت شام  میخورم . حالا ساعت سه و نیم بعد از ظهر دوشنبه بود و داشتم یه قاشق غذا رو با لذت میجویدم .

 ساعت چهار بعد از ظهر با مقداری غذا و مهردخت برگشتیم بیمارستان .

 حال دارسی اصلا مثل صبح خوب نبود ،  تنفسش سخت و با صدا شده بود . ما رو دید و کلی تلاش کرد خودش رو به درکیج برسونه .


 دوباره انگار یه زن کارکُشته تو دلم نشسته بود و سر رودخونه رخت های چرکش رو میشست .

 جیش کرد عاشقانه بغلش کردم و جاشو عوض کردم . باصدای بلند و گرفته ش میو میو میکرد . سعی کردم غذایی که اورده بودم رو سرانگشتم به لبهای بیحالش بمالم ولی دوست نداشت .

 به مهردخت گفتم : هیجان اصلا برای دارسی خوب نیست بیا بریم دوباره برگردیم . 


مهردخت قربون صدقه ش میرفت . کمی باهاش حرف زد و گفت : قوی باش من دوباره برمیگردم پیشت . 


از بیمارستان اومدیم بیرون من از غصه م حالت تهوع داشتم وهر دودقیقه یه بار دلم به هم میخورد..

 قرار بود مهردخت پنجشنبه  جشن تولدش رو بگیره ، با خیال آسوده گفت:  تو این چند ساعت بریم خرید کنیم ؟ گفتم: باشه .. 

از خیال راحت و خاطر آسوده ش دچار حس دوگانه ای بودم نمیدونستم از خودم خجالت بکشم که اینقدر دل نگرانم ؟ یا اینکه وحشت کنم مهردخت اینهمه به سلامت دارسی مطمئنه؟ چون  اگر اون اتفاق ناگوار بیفته کاملاً ویران میشه . 


تو پاساژ قائم می چرخیدیم، لباس میدید ، پرو میکرد و نظر من رو می پرسید .. دلم میخواست بشینم گریه کنم بگم : مهردخت من دارم بخاطر درد بی نفسی دارسی میمیرم تو چه دل خجسته ای داری!! اما خودداری میکردم. 


بدون خرید لباس از پاساژ اومدیم بیرون .

 مهردخت جای دیگه ای رو نشون کرد و مشغول رانندگی شدم .

 تلفنم زنگ خورد... بالاخره شماره ی نحس بیمارستان روی گوشیم افتاد ..

 دست و پام به وضوح می لرزید ماشین رو کشیدم کنار . مهردخت میگفت: خب بردار !! چرا اینطوری شدی؟؟ 


گفتم : مهردخت هیچی نگووو بالاخره، همونی که میترسیدم شد . تلفن رو برداشتم . 

- بله؟

-مامان دارسی هستید؟ 

-زار میزدم .. بله . 

- متاسفم عزیزم خبر بدی دارم ، شما که رفتید دارسی ایست قلبی کرد ، احیاش کردیم ولی نیم ساعت بعد که چند دقیقه پیش  باشه  دوباره اتفاق افتاد الان دوباره زیر احیاست ولی ... 

-من دارم میام اونجا 

-منتظرتونیم 


تا خود بیمارستان با مهردخت زار زدیم .هنوز مهردخت انکار میکرد میگفت برمیگرده ..

 گفتم : مهردخت من حتی باور نمیکنم که بچه م یه بار احیاشده باشه و برگشته باشه و خدا کنه راست نگفته باشه،  چون خیلی بهتره که کوچولوی قشنگم با ایست قلبی رفته باشه نه از بی نفسی و خفگی . 


رسیدیم بیمارستان . نمیخوام خیلی توضیح بدم  چون داره پوستم کنده میشه .

 رفتیم یه جای خلوت ، دختر کوچولوی نازو بی جونمون رو تو بغلمون گذاشتن . همه ی بدن نازشو غرق بوسه کردیم .

 زار زدیم و شعرایی که تو این سه سال براش میخوندیم و خوندیم . به مهردخت گفتم بیا بریم باغ فشم ، دارسی قشنگمون رو بسپاریم به گل و درختای باغ . 


حساب بیمارستان رو تسویه کردم .

 دارسی تو کاور و در آغوش مهردخت خوابیده بود ، به سمت باغ فشم می روندم و اشک میریختم . 


با مامان و بابا تماس گرفتم و ازشون اجازه گرفتم گوشه ای از باغ فشم خونه ی دارسی بشه . 

با گریه و تاسف گفتن بهترین جا همینجاست . 

تو حیاط سوم ، کنار درختای قشنگِ  فشم خونه ی دارسی رو درست کردیم .

 مهردخت هزار بار به مامان مصی گفت ، خواهر کوچولوم رو مراقب باش گاهی صداش کن که  نترسه . 


متاسفانه حجم دلتنگیمون خیلی بیشتر از حد تصورمه .

 مهردخت سخت و ناگوار تر با موضوع مواجه شد . چیزی که من از روز شنبه عصر باور کردم ،   اون  از وقتی تنِ  قشنگ و بیجون دارسی رو دید باهاش مواجه شد. 


دعا کنید زمان سوگواری برامون کوتاه تر و راحت تر طی بشه و با جای خالی فرشته ی خونمون کنار بیایم . 


اگر دلیل این اتفاق رو ازم میپرسید چیزی ندارم بگم ، اصلاً به اونجا نرسید که دارسی اکوی قلب بشه یا سونو گرافی که بعضی از دلایل مشخص بشه حتی ازمایشات بیوشیمی خاص هم گرفته نشد فقط یه CBC بود . 


یادمه همون اوایل یه کیت FIP دکتر براش گذاشت که بصورت مختصر مثبت شد ، همون موقع گفتم: دکتر چکار کنم گفت: هیچ کار ، گاهی تا اخر عمرشون عود نمیکنه ، گاهی در عرض دو روز از پا میندازه .

 الان بیشترین احتمال رو به همون میدم ولی دیگه بقیه ش برام مهم نیست . 


اگر فکر میکنید که یه پیشی شبیه دارسی جایگزین کنیم  هم اصلاً همچین کاری فعلا در تصورم نیست ..

 میدونید همیشه وقتی یکی میگفت تک فرزندی بده.  یکی دیگه بیارید که اگرررریه وقت برای بچه تون اتفاقی افتاد ...

 زشت ترین و بدترین پیشنهادهمینه . 


 بنظرم  همه ی موجودات منحصر به فردن و هیچ چیز جایگزین یه چیز دیگه نیست . 

هرچند زندگی بدون این ملوس ها لطفی نداره ولی جایگزین هم معنی نداره و البته تامی جانمون هم که هنوز مهمون خونه ی ماست هرچند مهردخت میونه ی خوبی باهاش نداره . 

هم به دلیل آلرژی که به نوع موهاش داره هم از جنب و جوشش رضایت نداره . 


به هرحال این بود قصه ی تلخ پرکشیدن دختر کوچولوی ملوسم . 


راستی درد آور این هست که اگه یادتون باشه دارسی روز 27 تیر سال 98 حوالی ساعت 7 بعد از ظهر بعنوان هدیه تولد مهردخت با 69 روز سن،  اومد خونه ی ما( عکس بالا قسمت پایین گوشه ی راست ) و درست روز 27 تیر 1401 همون حوالی 7 بعد از ظهر  با سه سال و 69 روز سن ، از پیشمون رفت .


دوستتون دارم 





نظرات 58 + ارسال نظر
مهرگل شنبه 14 آبان 1401 ساعت 02:53 ب.ظ

مهربانوی عزیزم میدونم دیدن این کامنت من داغ دلتون رو تازه میکنه که الان بیام تازه تسلیت بگم
من هیچوقت حیوون خونگی نداشتم ولی حالتونو میتونم درک کنم ، چند ماهی میشه که تو حیاط خونمون میزبان یه مادر و فرزند گربه شدیم بچه اش که اصلا انقد کوچولو بود حتی چشماش رو باز نکرده بود ما بهشون رسیدگی کردیم و الان بخشی از خانواده ما هستن ، دیشب بچه گربه که ما بهش میگیم فلور از حیاط رفته بود بیرون و تا چند ساعتی که بیاد مردم و زنده شدم ، همش نگران بودیم یکی اذیتش کنه که شکر خدا حوالی ساعت 3 شب برگشت و خیالم راحت شد
برا همین میگم که میتونم درکت کنم
بازم تسلیت میگم امیدوارم که حال دلتون خوب خوب باشه

عزیز منی مهرگل
خیلی بیشتر از خیلی دردناکه . پوستمون کنده شده . هنوزم هر روز اگه شده فقط چند دقیقه به عکسا و فیلماش نگاه میکنم و چشمام بارونی میشه یعالمه دلم برای بغل کردن و نوازشش تنگ شده .
دستتون درد نکنه عزیزم کلی نور و عشق به خونتون آوردید

مریم سه‌شنبه 18 مرداد 1401 ساعت 09:10 ق.ظ

سلام . پست قبلیتون درمورد دارسی رو اشکریزان خوندم و نتونستم کامنت بذارم . منهم درفاصله کوتاهی دوگربه م رو هرکدام یک جور ازدست دادم .۴ گربه حمایتی توخونه داشتیم . اون که خیلی بهم وابسته بود خیلی غیرمنتظره و بدون اینکه متوجه بشیم ازپنجره پرت شده وهنوز پیدا نشده. اون یکی هم گربه کوچه مون بود که بامااخت بود . آب وغذا می‌دادیم. میذاشت نوازشش کنیم . متاسفانه بعداز دوهفته به درمان جواب نداد.

سلام مریم جان خیلی متاسفم عزیزم .دیروز سومین دوشنبه ای بود که دارسی پرکشیده و خیلی به من و مهردخت سخت گذشت. خونه رو مرتب میکردیم و بی اختیار اشک می ریختیم تشکچه ش رو بارها بوسیدیدم ، عمیق بوکشیدیم ولی دیگه اثری از عطر خوب تنش نیست . موهای نرم و خوش رنگش روی وسایلش جا مونده که برامون مثل در و گهر باارزشه . چه میشه کرد بجز تحمل و خاطره بازی . امیدوارم خدا به دلتون ارامش بده

missel دوشنبه 17 مرداد 1401 ساعت 10:25 ق.ظ http://missel.blogfa.com

حس و حالتون بهم منتقل شد و گلوم پر از بغض شده...

زهرا..‌. چهارشنبه 5 مرداد 1401 ساعت 02:39 ق.ظ http://saatsheni1531.blogfa.com

سلام عزیزدلم

انقدر اشک ریختم ک همسری باترس بیدارشدوبرام اب اورد وارومم کرد اماهنوزهم حالم بده

هیچ وقت حیوون خونگی نداشتم وبه شدت میترسیدم امابادارسی کوچولوشما ب ترسم غلبه کردم،نه اینک حیوون خونگی بیارم اماحداقل میتونم ازکنارشون رد شم یا همسر ودختری ک غذا میدن بهشون منم کنارشون وایسم(اینکارا برای من یعنی اوج نترسی)
تمام حس وحالتو درک کردم
وکاملاموافقم که ما گاهی باعزیزانمون(انسان ها) بحث میکنیم ازدست هم ناراحت میشیم دلم همومیشکونیم اما حیوونا خیییلی مهربون وقدرشناسن و واس همین هیچ وقت ادمو دل سرد نمیکنن.....

خیییلی درگیرم اما تواولین فرصتی که تونستم اومدم اینجاببینم چ خبر شده و ازدارسی کوچولو نوشتی یانه که دیدم و قلبم دردگرفت...
دعامیکنم که تا الان اروم ترشده باشید و هرروز که میگذره اوضاع بهترشه
البته فکرمیکنم حضورتامی هم یکم کمکتون کنه...اگرخونتون کاملا خالی میشد خیییلی دردش بیشتربود

سلام زهرا جون
قربون چشمات عزیزم ببخش ناراحتت کردم
یادمه میگقتی زهرا جون
خیلی بهتریم عزیزم . زمان بهترین مرهم برای زخم های روحیمونه .
اره تامی جانم هست خدا رو شکر

لیلی سه‌شنبه 4 مرداد 1401 ساعت 05:18 ب.ظ http://Leiligermany.blogsky.com

گلدانی که سه سال داشتم خشک شد و من چقدر غصه خوردم.حیوانی که از کوچکی در کنارت بزرگ می شود جزئی از خانه می شود و دل کندن ازش سخته.امیدوارم زودتر با نبودنش عادت کنید چون فراموش نمیشه

ممنونم عزیزم مسلما هیچ کدومشون فراموش شدنی نیستند

ملیکا سه‌شنبه 4 مرداد 1401 ساعت 05:45 ق.ظ

سلام مهربانوی نازنین
با خوندن این پست فقط اشک ریختم و نفسم بند اومد
امیدوارم که هر چه زودتر بتونید با این موضوع کنار بیاید.
قربون دل مهربون مهردخت جون برم.
از خدا می‌خوام که به دلهای مهربونتون صبر بده ان‌شاالله

سلام ملیکا جانم
ممنونم نازنین . بهار زیبام رو ببوس

زری.. دوشنبه 3 مرداد 1401 ساعت 12:47 ب.ظ

مهربانو جان شوک شدم، نمی‌دونم چی بگم … با اینکه من تجربه ی داشتن حیوون خانگی نداشتم اما میتونم درک کنم وقتی یه موجود بیگناه و معصوم با همه ی وجودش عشق و محبت آدم را میگیره و متقابلا به آدم محبت میده جزئی از خانواده مون میشه و از دست دادنش خیلی سخته. چقدر برای مهردخت سخته:( امیدوارم زودتر این بحران را از سر بگذرانید. برای خودت و خانواده ات آرزوی سلامتی دارم.

ممنونم عزیزدلم . دقیقا همینطوره که میگی .
منم برای تو و همه ی عزیزانت بهترین ها رو میخوام

مینو دوشنبه 3 مرداد 1401 ساعت 03:33 ق.ظ http://milad321.blogfa.com

سلام مهربانو جان
بابت دارسی خیلی متاسفم
عروس من هم چند ماه قبل بعد از مدتها دوندگی وهزینه، دوتا از گربه هاش را از دست داد و دیدم که تا مدتی چه حالی بود.
امیدوارم خودتون ومهر دخت بتونید با نبودن دارسی کنار بیایید.

سلام مینو جان
ممنونم عزیزمن . منم خیلی متاسف قبلا برام گفته بودی که اون دوتا موجود ملوس بخاطر عروس خانمتون با شما زندگی میکنند . براش ارامش ارزو دارم .
یک دنیا ممنونم

نسرین دوشنبه 3 مرداد 1401 ساعت 02:22 ق.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

چند روز قبل و بعدش، وقتی اتفاق افتاد با هم مدام حرف زدیم. با شنیدن صدای گریه هات بغض کردم و دلداریت دارم و گفتم خوب میشه، غصه نخور با اینهمه مواظبت و وقت و هزینه ای که میذاری. در خلوت خودم بدون تو مدام عین بچه ها برای دارسی دعا کردم خوب بشه. در موردش خیلی حرف زدم اما وقتی این پست را خوندم، لالمونی گرفتم. بندرت پیش میاد از پست کسی گریه کنم اما بجای نوشتن کامنت کار دیگه ای نتونستم بکنم. حتی نتونستم چند سطر برات بنویسم که دل بزرگت آروم بگیره...
اما شک ندارم با شناختی که ازم داری متوجه شدی اون سه تا قلب چی بود و چرا

میدونم نازنینم . ممنونتم که همیشه کنارمی . ما با هم حرف هم نزنیم مایه ی ارامش هم هستیم

یاسمن یکشنبه 2 مرداد 1401 ساعت 05:36 ب.ظ

واقعا متاسفم با خوندن متنتون چشمام پر شد منم گربه ام رو که تو نوجوونی ام از دست دادم هیچ وقت نتونستم حیوون دیگه ای رو جایگزین کنم امیدوارم این دوران رو با آرامش بیشتری طی کنید

عزززیزم .. درکت میکنم . ممنونم از محبتت

پریمهر یکشنبه 2 مرداد 1401 ساعت 01:12 ب.ظ

خیلی متاثر و غمگین شدم، با اینکه حیون خونگی نداشتم اما درک میکنم که مثل عضوی از خانوادتون بوده و غم سنگینی بخاطر نبودش تحمل میکنید
تسلیت میگم عزیزم


ممنونم پریمهر عزیزم

parinaz یکشنبه 2 مرداد 1401 ساعت 11:46 ق.ظ http://parinaz95.blogfa.com

مهربانو جان خیلی متاسف شدم،واقعا پذیرفتن از دست دادن عزیزانمون سخته و زمان بر هستش،امیدوارم شما و مهردخت عزیز از این غم عبور کنید.

مرسی پریناز جان
عروس خانوم بلاگستان

نوشین یکشنبه 2 مرداد 1401 ساعت 09:23 ق.ظ

الهی شکر که مهردخت بهتره. عزیزدلی مهربانو جون من کاری نکردم...
تو کامنتا یکی از دوستان چه خوب اشاره کرد. دقیقا تامی هم حس میکنه نبودن دارسی رو . تامی مثل یه بچه ی شیطون و هایپره شاید که درک احساساتش کمی سخت باشه . من خیلی دوستش دارم و عزیزکم که اونم دلش برای دارسی تنگ شده
مهربانو باورت میشه علیرغم اینکه عاشق سگ و گربه ام. بعد فوت دارسی داشتم به همسر میگفتم که خدای نکرده روزی که این دو بچه ما رو ترک کنند حاضر نیستم دیگه تو خونه ازشون مراقبت کنم. میترسم از اینهمه استرس مریضی و نداشتنشون. میرم حمایت میکنم تو پناهگاهها بهشون سر میزنم ولی خونه ..... نمیدونم حس الانمه. بعد همسر میگفت واقعا میتونی تو خونه ای باشی که وقتی درو باز میکنی میری داخل کسی نیاد استقبالت؟
قشنگ در تضاد احساسی به سر میبرم


ای جااانم دقیقا احوالی که ما داریم همینه نوشین جون . مهردخت میگه من چطوری بدون گربه ای با مشخصات دارسی آروم ، ملوس ، حرف گوش کن زندگی کنم ، چطوری وقتی همه ی وجودم میخواد سرمو تو موهای نرمش پنهان کنم نباشه ؟
الهی سلامت باشن به این چیزا فکر نکن جز اینکه افسرده و غمگین بشی کاری نمیکنه

آرزو یکشنبه 2 مرداد 1401 ساعت 09:18 ق.ظ

سلام مهر بانو جان
خیلی متاسفم، امیدوارم زودتر قلبتون آروم بگیره

سلام آرزو جانم . ممنونم عزیز دلم

مهری یکشنبه 2 مرداد 1401 ساعت 01:15 ق.ظ

مهربانو جونم امیدوارم خدا بهتون صبر و آرامش و پذیرش بده برای شما و مهردخت عزیز سوره عصر میخونم برای صبر و آرامش تون

ممنونم دوست مهربون و نازنین من

رهآ شنبه 1 مرداد 1401 ساعت 06:37 ب.ظ http://Ra-ha.blog.ir

مهربانو جانم چقدر ناراحت شدم، با اینکه من کلن فوبیای هر حیوونی رو دارم، ولی هر وقت عکس و فیلم دارسی رو میزاشتی، چشمام قلبی میشد.
عزیزم دلت آروم و الهی خیلی زود دل مهردخت قشنگمم آروم بشه


دلم نمیاد در کنار این ناراحتی سالروز مامان شدنت رو تبریک نگم.
23 سالگی مامان شدنت مبارک
تولد مهردخت جان مبارک الهی موفقیت و حال خووووب و عاقبت بخیری ش ببینی


ممنونم رها جانم .
عزززیزمی خیلی لطف داری. الهی آمین

ردپا شنبه 1 مرداد 1401 ساعت 10:22 ق.ظ http://radepa.bushehr.ws

نمی دونم طیبعیه یا نه ولی با کلمه به کلمه نوشته هاتون اشک ریختم و قلبم مچاله شد. خیلی خیلی ناراحت شدم مهربانو جان. خدا بهتون صبر و توان بده برای کنار اومدن با این درد

عزیزمنی قربون چشمات ببخشید همه رو با غمم ، غمگین کردم . طبیعیه دوست من ، میدونستی چه حس عمیقی به دارسی داریم و جزیئات از دست دادنش رو خوندی و طبیعتاً متاثر شدی . بی نهایت ممنونم

نوشین شنبه 1 مرداد 1401 ساعت 09:24 ق.ظ

خیلی خیلی اتفاق تلخیه. تصورش دردناکه. یه وقتایی که به رسیدن اون روزها که گریزی ازش نیست فکر میکنم... مدام در انکار فرو میرم ..
همون روزهای مریضی دارسی، سندی یه کوچولو بیحال بود و من زمان و زمین را بهم ریختم و حال خودم خرابتر از اون بود.... کاملا میفهممم چه روزهای سختی را دارین میگذرونید.
از خدا میخوام توان تحمل نبودنش رو بهتون بده
جایگزین کردم به نظر منم کار بیهودیه چون دقیقا نمیتونند جای عزیز رفته رو پر کنند. شاید زمان بگذره و بعدا بتونید تصمیم بگیرید که موجود عزیز دیگری رو به خونه بیارین که محبت و عشقتون رو نثارش کنید اما اون نمیتونه جای دارسی رو پر کنه ...

الهی آرامش پیدا کنید و بتونید کنار بیاین
مهردخت بهتر شده؟

الهی سندی و سیمبا سلامت باشن نوشین جون . من این تجربه ی شیرین سه ساله رو خیلی مدیون تو هستم ، یادش بخیر روزایی که در حال تصمیم گیری بودم و تو راهنماییم میکردی .
نه هیییییچ گربه ای جای دارسی ملوسمو نمیگیره .
مهردخت هم خیلی بهتره فکر میکنم اونهمه گریه لازم بود که کم کم به آرامش برسیم

لیمو شنبه 1 مرداد 1401 ساعت 09:21 ق.ظ https://lemonn.blogsky.com

سلام
تسلیت میگم. از دست دادن عضوی از خانواده دردناکه خصوصا حیوانات که به واسطه سن کمترشون حکم بچه هامون رو دارن.

سلام عزیزم
ممنونم نازنین . کاملا درسته کوچولو و بی آزار

شادی شنبه 1 مرداد 1401 ساعت 03:01 ق.ظ

وای مهربانو جونم
چقدر گریه کردم قلبم مچاله شد اخه چرا
Fib چی هست اصلا

شادی جون FIP نه FIB
بصورت خیلی مختصر: پریتونیت عفونی گربه‌سانان یا التهاب صفاقی عفونی گربه‌سانان (Feline infectious peritonitis) یا (FIP) یک واکنش شدید دستگاه
ایمنی گربه‌ها به عفونت ویروس کورونا ، ویروس روده‌ای گربه سانان (FCoV) است.
****
این یه نظریه ست درمورد دارسی چون بصورت واقعی مشخص نشد که دلیل حال بدش چی بود.

جیران شنبه 1 مرداد 1401 ساعت 01:18 ق.ظ

بمیرم براتون. من می دونم چه دردی می کشید. منو شریک بدونید در غمتون. فقدان گربه خیلی سخته. اونی که نداشته و نکشیده نمی فهمه این درد تا ابد مثل یک زخم کهنه با آدم می مونه. بهتر میشه ولی ناپدید نمیشه. قربونت برم. ببخش البته اگر صحبتم جنبه نصیحت پیدا می کنه. فقط چون این ور دنیا مردم بیشتر حیوون خونگی دارند و تجربه ها بیشتره. تامی هم درد می کشه و این نبود رو حس می کنه. اون هم عزاداره به نوبه خودش. منتهی نحوه نشون دادن دردش شاید برای ما نافهموم باشه. حواستون به اون طفلک هم باشه. مواظب خودتون هم باشید. می بوسمت

خدا نکنه جیران جانم
نه مطمئنم ناپدید نمیشه .. مگه ممکنه بخش شیرینی از خاطرات ادم محو بشه
میدونم عزیز دلم . تامی بازیگوش به طرز عجیبی اروم شده و اغلب میره رو همون صندلی میخوابه که آخرین بار دارسی رو با حال بد اونجا دید .
چشم عزیزم .. منم میبوسمت

هستی جمعه 31 تیر 1401 ساعت 10:25 ب.ظ

اخ که حالمو بد کردی ایییییییییییی
با گربه ات محشور شی


ممنونم

سمیرا(راحله) جمعه 31 تیر 1401 ساعت 03:09 ب.ظ http://Samisami0064.blogfa.com

وای خدا..دست خودم نیست گوله گوله دارم اشک میریزم
دلم یه حالی شد مهربانو.یه حالی

بمیرم الهی..بمیرم ...چقدر سخته...

چقدر جای خالیش حس میشه...جان دلم


خدا نکنه .
خیییلی

لیدا جمعه 31 تیر 1401 ساعت 02:11 ق.ظ

ناراحت شدم.حیوون خونگی خیلی وابستی میاره.برادرم سگ داره.معمولا شب میبردشون پارک نزدیک خونه.یک لحظه یه گربه میبینه و میره تو خیابون و همونوقت ماشین بهش میزنه و میمیره.برادرم با چهل سال سن زار میزد براش.بردنش توی همون پارک زیر یه درخت یاشا رو دفن کردن

آخ چه اتفاق ناگواری . امیدوارم با غم از دست دادنش کنار اومده باشن

ماجد پنج‌شنبه 30 تیر 1401 ساعت 11:27 ب.ظ

سلام مهربانو مهربان
خیلی ناراحت شدم
آرزوی صبر بسیار دارم برا شما و مهردخت عزیز
حالم گرفت
چه واقعیت تلخیعزیز از دست بدی

سلام ماجد عزیز
ممنونم دوست من . متاسفانه زندگی ما موجودات زنده با چنین حقیقت تلخی آمیخته ایم

الهام پنج‌شنبه 30 تیر 1401 ساعت 11:14 ب.ظ

من که نسبت به گربه ها فوبیا دارم ولی به دارسی شما یک حس خوب داشتم مثل یک عروسک کوچولو ملوس بود. امیدوارم با صبر و آرامش بگذرونید این دوران رو.

ممنونم الهام جانم

مامان یک فرشته پنج‌شنبه 30 تیر 1401 ساعت 10:19 ب.ظ

چقدر غم انگیز بود
امیدوارم خیلی زود لبخند به خونتون برگرده

ممنونم عزیز دلم فرشته ی قشنگت به سلامت باشه

نجمه پنج‌شنبه 30 تیر 1401 ساعت 06:40 ب.ظ

سلام عزیزم
صحبت های شما همیشه نشون دهنده علاقه ریشه ای بین شما و دارسی بود.
عزیزم برای قلبتون آرامش آرزو می کنم.
یادمه چقدر با وسواس و فکر‌کردن دارسی انتخاب شد.

سلام نجمه ی عزیزم
ممنونم قربونت ، یادددته

بهناز پنج‌شنبه 30 تیر 1401 ساعت 06:36 ب.ظ

خیلی متاسفم عزیزم. خیلی شرایط سختیه امیدوارم هر چه زودتر به ارامش برسید. قلبم داره فشرده میشه

ممنونم بهناز جانم

منجوق پنج‌شنبه 30 تیر 1401 ساعت 06:00 ب.ظ http://Manjoogh.blogfa.com

گاهی این تقارن ها عجیبن واقعا

رابعه پنج‌شنبه 30 تیر 1401 ساعت 04:53 ب.ظ

سلام خانم مهربانو بسیار برای شما و مهر دخت خانم متاسفم امیدوارم گذشت زمان از غصه تون کم کنه.

ممنونم رابعه ی عزیزم

ما و تربچه مون پنج‌شنبه 30 تیر 1401 ساعت 04:11 ب.ظ http://torobchenoghli.blogfa.com

چه غم انگیز...طفلک مهر دخت:((

نسا پنج‌شنبه 30 تیر 1401 ساعت 02:22 ب.ظ

متاسفم بابت اتفاق ناگواری که افتاده،امیدوارم با گذشت زمان از غمتون کاسته بشه

ممنونم نسا جانم .

Azi پنج‌شنبه 30 تیر 1401 ساعت 02:17 ب.ظ

وااااای مهربانوی قشنگم ... تسلیت میگم خیلی زیااااد

دقیقا ۲۷ خرداد عموی عزیزم و از دست دادیم
چقدر این از دست دادن ها سخت و غیر قابل پذیرشه... آرزوی صبر دارم براتون عزیزم

ممنونم آزی جانم منم بهت تسلیت میگم . خیلی سخته ممنونم نازنین

مریلا پنج‌شنبه 30 تیر 1401 ساعت 11:33 ق.ظ

متاسفانه اصلا درکت نمیکنم این حجم احساسات برای یه گربه؟ ولی به هر حال امیدوارم دوباره شادی بهتون برگرده شما دو تا قوی هستید

بله دقیقا برای موجودی که عضوی از حانواده بود.
ممنونم مریلا جان

الی پنج‌شنبه 30 تیر 1401 ساعت 09:48 ق.ظ http://elimehr.blogsky.com

خیلی متاسفم شدم
تو این لحظات معمولا نمیدونم چی بگم ولی قطعا دارسی تو این سه سال خیلی خوشبخت بوده

عزیز منی الی جانم

متولد ماه مهر پنج‌شنبه 30 تیر 1401 ساعت 09:05 ق.ظ

عزیزم اشکم را در آوردی، مهربانو مراقب مهردخت باش امیدوارم این روزهای سوگواری زودتر بگذره من برخلاف دیگران میگم دیگه حیوان خانگی نیار با رفتشون آدم داغون میشه.

ممنونم عزیز من . تامی پیشمون هست فعلا . اصلا نمیتونم به تصمیم جدیدی فکر کنم

لیلی پنج‌شنبه 30 تیر 1401 ساعت 08:53 ق.ظ

آخ قلبم درد گرفت ... من پست قبلی رو ندیده بودم و فکر کردم موضوع این پست تبریک سالگرد اومدنش به خانواده تونه . خیلی دلم گرفت خیلی امیدوارم شما و مهردخت زودتر به آرامش برسید


ممنونم عزیزم

فرزانه پنج‌شنبه 30 تیر 1401 ساعت 08:29 ق.ظ

خیلی متاسف شدم مهربانو جان
بقول دوستان به این فکر کنید که این 3 سال را خوشبخت زندگی کرد

ممنونم فرزانه جان . با همین ها دلم رو خوش کردم عزیزم

Afrab mahtab پنج‌شنبه 30 تیر 1401 ساعت 06:26 ق.ظ

مهربانو جانم خیلی سخته غم از دست دادن عزیز . صبر برای شما و مهردخت زیبا از خدای دارسی نازنین میخوام

ممنونم دوست نازنینم

غریبه پنج‌شنبه 30 تیر 1401 ساعت 05:30 ق.ظ

سلام
احساسات درونی ات را بحق خوب منتقل کردید
با غصه ها آدم باید کنار بیاید

سلام
ممنونم

نسرین پنج‌شنبه 30 تیر 1401 ساعت 01:53 ق.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

خاموش پنج‌شنبه 30 تیر 1401 ساعت 01:09 ق.ظ

سلام. نمیدونید چقدر برای دارسی اشک ریختم من خودم دوتا سگ دارم فکر نبودنشون وحشتناکه.واقعا فکر میکنم این فرشته ها به زندگی ما شادی وعطوفت هدیه میکنند.

سلام دوست خاموشم .
بچه م دو روز درد بی نفسی کشید .
الهی سلامت باشند عزیزم .

عسل بانو پنج‌شنبه 30 تیر 1401 ساعت 12:42 ق.ظ

صبر و آرامش رو برای دلتون آرزومندم

ممنونم عسل بانوی عزیزم

نیلوفر طلایی پنج‌شنبه 30 تیر 1401 ساعت 12:34 ق.ظ

وایییییییییییی خداااااااااااااااااا مهربانوجونم از اینستا دیدم شوکه شدم اومدم اینجا

شیرین چهارشنبه 29 تیر 1401 ساعت 11:12 ب.ظ

مهربانوی عزیزم،نمیدونم چی بگم که تسکینی باشه برای دل آزرده‌ت. با خوندن هر کلمه قلبم سنگین و سنگینتر شد. فقط از خدا میخوام که آرامش و صبر رو همراه دلتون کنه که مرهمی باشه برای غم بی انتهاتون.

ممنونم شیرین جانم .

شیوا چهارشنبه 29 تیر 1401 ساعت 11:12 ب.ظ

سلام مهربانو جون
خیلیییی خیلییی ناراحت شدم. امیدوارم این دوره رو بتونید زود سپری کنید و شادی به زندگیتون برگرده

سلام عزیزم
ممنونم شیوای نازنین

nahid چهارشنبه 29 تیر 1401 ساعت 10:41 ب.ظ

دختر منم یک خرگوش ده ماهه داره
خیلی از مرگش میترسم
خیلی

الهی سلامت باشه ولی همه مون موجود زنده ایم و به آهی بندیم .

ماه چهارشنبه 29 تیر 1401 ساعت 09:07 ب.ظ

ای جانم
یک مادر وسط غصه نگران دخترش هست چقدر سخته مادر بودن
بابت این اتفاق متاسفم، باید بگذارید زمان بگذره
مهربانو جون اگه بخوای تاثیرش روی مهردخت کمتر باشه باید بگذاری براش سوگواری کنه... البته شاید کمک از مشاورت ن هم خیلی بهتون کمک کنه
به امید آرامش هر دو تون و همه خانواده

میبینی ماه جانم؟ ما که مادر میشیم نهایت دلبستگی رو تجربه میکنیم وسط غم، غم بچه مون آتیشمون میزنه .
گذاشتم ، زار زد و زار زد و کارهای عجیب کرد و حرفای عجیب زد ولی الان دیگ خروشان غمش کم کم از قل قل کردن داره میفته .
فدای تو

ریحانه چهارشنبه 29 تیر 1401 ساعت 09:01 ب.ظ

ناراحت شدم مهربانم. تسلیت میگم. خوشحالم که دارسی عزیز در مدت کوتاه عمرش، شما را داشت.

ممنونم ریحانه جانم . و ما تجربه ی بی نظیر همزیستی با اون فرشته ی کوچولو رو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد