دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

درد جدایی

خب جمعه هم از راه رسید و یکماه طلایی خانواده ی شمعدانی با حضورته تغاری عزیزمون "مهرداد" هم به پایان رسید . 

اگر بخوام دقیق تر بگم ، این پنجشنبه بود که شام آخر رو من میزبان خانواده بودم و لحظه های تلخ خداحافظی رو مزه مزه کردیم .

 به درخواست مهرداد کسی جز بردیا و آرتین ، فرودگاه نرفتند . راستش برای همه مون سخت بود که تو فرودگاه خداحافظی کنیم . وقتی مسافری داری که میدونی حداقل تا یکسال آینده نمیبینیش، راه طولانی فرودگاه بین المللی به تهران بیش تر از حد معمول طولانی و آزاردهنده  میشه . 

قبل از اینکه بیاد ایران بهم گفته بود که براش شیرینی درست کنم ببره ، از سه شنبه شب مشغول درست کردن کوکی و شیرینی های خشک بودم . چهارتا ظرف 40*20 براش  شیرینی پختم .  برای شام پنجشنبه شب هم ، ازش پرسیدم چی دوست داره،  گفته بود: قرمه سبزی . 

تصمیم گرفتم علاوه بر قرمه سبزی ،غذاهایی که می دونستم دوست داره و تو این یکماه یا کم خورده یا نخورده ، مثل ته چین مرغ و حلیم بادمجون هم یه مقدار کم درست کنم . 

پنجشه شب ، گوشت حلیم بادمجون رو پختم ، بادمجون کبابی هم داشتم تقریباً قبل از 12 شب، حلیم رو آماده کردم و گذاشتم سرد بشه که بره تو یخچال تا فرداشب . بامداد جمعه ، حدودای ساعت یک هم ،  قرمه رو بار گذاشتم و تقریباً نزدیکای پنج صبح بود که گاز رو خاموش کردم . 

پنجشنبه ده صبح رفتم  یکمی میوه خریدم ، نون سنگک و سبزی خوردن و فلفل سبز شیرین . 

برگشتم خونه دسر پسته  رو هم درست کردم و گذاشتم یخچال . سیر و نعناع و پیاز داغ های تزیین حلیم بادمجون رو هم آماده کردم . برای روی تهچین خلال پسته و بادوم و زرشک  رو هم تفت دادم و گذاشتم کنار . به پاک کردن سبزی خوردن که رسیدم ، همه ش با خودم گفتگوی درونی می کردم و به زمین و زمان و عاملین اصلی آوارگی و مهاجرت اجباری ما ایرانی ها از سرزمین زیبا و بی نظیرخودمون به ناکجا آبادهای دنیا فحش می دادم و دیگه نمیتونستم اشکمو کنترل کنم . 

مهردخت اومد سبزی ها رو ازم گرفت و گفت : برو یکمی بخواب . من حواسم به گوشیت هست . تا ظرفا رو آماده می کنم و میوه ها رو میشورم و میچینم تو یکمی بخواب خسته ای . 

رفتم تو تختم ، تامی هم اومد پیشم گوله شد کنارم..کاملاً می فهمید که ناراحتم . صورتشو نوازش کردم و انگشتامو به نشونه ی محبت و دلداریم ، لیس زد . هر دو خوابمون برد . 

با صدای مهربون مهردخت بیدارشدم . 

- مامان ، پاشو دوش بگیر سرحال شی بقیه ی کاراتو انجام بدی . 

-چقدر خوابیدم ؟ 

-تقریباً یکساعت و نیم . 

-چقدر زیاد . 

-نه بابا زیاد نیست . البته برای تو که تو کل شبانه روز، چهارساعت میخوابی زیاده !!

- خوب شد بیدارم کردی ، خواب بدی می دیدم . 

-خیر باشه ، فکرت ناراحته . 

-ناراحت کننده و غیر معمول بود . 

-راحتی تعریف کنی؟

-اره .. داشتم رانندگی می کردم . توله سگ خیلی کوچولویی رو دیدم زمین افتاده بود به پهلو . فکر کردم تصادف کرده . از ماشین پیاده شدم و همونجا ماشینو رها کردم " کاری که هیچوقت نمیکنم" 

رفتم بالاسرش ، خیلی عجیب بود فقط دست داشت و تنه ش تا زیر سینه بود دیگه بقیه شو نداشت . ولی انگار تصادف نبود چون نه خون میومد نه جراحتی داشت . 

با چشماش بهم التماس می کرد . زود بغلش کردم برگشتم سوار ماشین شم دیدم یکی ماشینم رو حرکت داد و برد در واقع دزدیدنش . 

من مونده بودم و یه بیابون برهوت و یه توله ی ناقص تو بغلم . مستاصل بودم و فقط گریه می کردم و می گفتم حالا چکار کنم ؟

تو نفهمیدی من گریه می کنم؟ 

- نه مامان .. از ظاهرت چیزی معلوم نبود . ول کن خوابتو خیلی پریشونی این روزا . 

پاشدم دوش گرفتم و مشغول درست کردن ته چین شدم، می خواستم آماده ش کنم ، بذارم بمونه تا وقتی مهمونام اومدن زیرشو روشن کنم.  

برنجشو ریخته بودم تو آب و ایستاده بودم بالاسرش که وا نره . 

مامان مصی با گوشی همراهش تماس گرفت.  

- سلام مامان . 

-سلام دخترم . من اومدم داروخانه ی دم خونه مون . الان می خوام بیام خونه ی تو ولی نتم قطع شده یه اسنپ برام می گیری؟

-خودت می خوای بیای؟ 

-آره عزیزم . 

فهمیدم قهر کرده 

-باشه مامان من الان اسنپ می گیرم بهت خبر میدم . (اصلاً ازش نپرسیدم چی شده)

برنجو چک کردم .. هنوز جا داشت . 

اسنپو گرفتم . تلفن کردم به آقای راننده و گفتم:  مادر من دم داروخانه ایستاده لطفاً به لوکیشن مقصد بیاریدش. گفت "که من یک دقیقه دیگه اونجا هستم . 

زنگ زدم به مامان . هر چی زنگ خورد گوشی رو برنداشت . قطع کردم رفتم سراغ برنج .همین که دسته های قابلمه رو گرفتم ، تلفنم شروع کرد به زنگ خوردن .  برنجو ریختم تو آبکش . پریدم تلفنم رو برداشتم . آقای راننده بود گفت: من رسیدم . خانمی با مشخصات مادر شما اینجا نیست . 

بهش گفتم قبل از شما تماس گرفتم ، تلفن منو جواب نمیده . گفت : مشکلی نیست صبر می کنم . 

دوباره تلفن کردم به مامان .. زنگ می خورد و برنمیداشت . 

تا بیست دقیقه بعد از اون من و آقای راننده مشغول پیدا کردن مامان بودیم . هر چی هم میگفتم اجازه بدید من سفر رو لغو می کنم ، می گفت: نه من خودم نگران شدم باید پیداشون کنم  ده بار رفت تو داروخانه و اومد بیرون . از هزار تا خانوم تو اون محدوده سوال کرد شما فلانی نیستین؟

بالاخره مامان اومد پشت خطم . 

- ماماااان کجااایی؟(با صدایی نگران و عصبی)

-والا خدا آدمو محتاج نکنه، نیم ساعته از تو خواستم یه اسنپ برای من بگیری . 

- مامااان تو منو و اون آقای راننده رو بیچاره کردی . بقول خودت نیم ساعته داریم دنبال تو می گردیم کجاایی؟؟

در حالیکه داد میزد :

- من نشستم تو اون پارک روبه روی داروخانه . هیچکس هم به من زنگ نزده . صداتو بیار پایین . درست حرف بزن . اصلا نمیام خونه ت . 

گوشی رو قطع کردم . زنگ زدم به آقای راننده گفتم: خانوم تشریف بردن تو پارک رو به رو . همون موقع آقای راننده از اینور خیابون داد زد . خانم فلانی شمایید؟ مامان هم گفت : بعله خودمم . 

آقای راننده گفت : پیداشون کردم تو روخدا تا مادر برسند شما یکمی نفس عمیق بکشید یه وقت باهاشون عصبانی حرف نزنید . 

گفتم : آقا خیلی از لطف شما ممنونم ولی همین الان دست پیش رو گرفته مادر من . 

گفت: اشکال نداره شما حق داری ولی ایشونم مادره  دیگه احترامش واجبه . 

تشکر کردم و گوشی رو گذاشتم . به بابا تلفن کردم . 

- بابایی سلام 

-سلام دخترم . 

- بابا جون، مامان تو اسنپه داره میاد خونه ی من . نگرانش نشی . 

-مهربانو مرسی زنگ زدی می دونی چی شد؟

-نه ولی حدس میزنم مامان بهانه گرفته 

- آره بابا جون ، باور کن یه دونه از این ظرفای پلاستیکی برای توی فریزر بود که چند روز پیش مامان اشتباهی گذاشته بود رو گازی که خاموش بود ولی هنوز داغ بود . زیرش آب شده بود . من دیدم گوشه ی سینکه انداختمش دور . بعد مامانت فهمید ، اگه بدونی چکار کرد! 

- میدونم ..ولش کن بابا... فکر کنم بخاطر مهرداد بهانه می گیره . 

-آره بابا جون مراقبش باش ، من با مینا و سینا میام اونجا . 

تلفن رو قطع کردم . 

 برای راننده 25-30 دقیقه توقف زدم و پولشو پرداخت کردم . 

 حرفای آقای راننده اومد تو ذهنم . " مادرررره ، احترامش واجبه" 

حالا واقعا چون کسی مادر بود باید چشم بسته بهش احترام بذاریم؟ 

با وجودی که من کلاً احترام خیلی ها رو نگه میدارم ، با این جمله کاملاً مخالفم . بنظرم هیییچ نقشی باعث به وجود آمدن احترام و قداست برای کسی نمیشه . انسان فارغ از این داستان ها یا لایق رفتار محترمانه اییه و یا ... 

رفتم سراغ درست کردن  بقیه ی ته چین . 

مامان اومد . 

درو باز کردم  و سلام دادم . همینطور که داشت وارد خونه میشد . غر میزد که : آدم با کسی که به خونه ش پناه آورده اینطوری حرف میزننه؟(فکر کن می گفت پناااه آورده؟" قیافه ی بابا رو مجسم کنید مثل خفاش شب دنبال مامان بوده و مامان پناه آورده خونه ی من ")

باور کن اگر فردا مهرداد پرواز نداشت نمی اومم خونه ت . 

جوابشو ندادم در عوض گفتم : ناهار خوردی؟

گفت : میل ندارم . 

اومد صاف نشست رو مبل . 

-مهربانو چرا به من زنگ نمیزدی بگی ماشین گرفتی؟

-لابد دیوانه م ماماان . 

- چرا با من اینطوری حرف میزنی ؟بخدا پا میشم میرم هااا. 

-مامان من چجوری حرف میزنم ؟؟ گوشیتو بده ببینم .

بفرماااا اینا چیه؟؟ هزار بار بهت زنگ زدم مگه قرار نبو داروخانه باشی؟تو پارک چکار می کردی؟ بعدشم تو منو آدم بی مسئولیتی شناختی که اینطوری میگی؟

 چند هزار بار برات ماشین گرفتم؟ تا سوار ماشین بشی هی به تو زنگ میزنم ، به راننده میزنم هی عکس اطلاعات راننده رو میفرستم .. این چه حرفیه میزنی . اصلا دیدی من زنگ نمیزنم نباید خودت زنگ بزنی؟؟

 بفرما گوشیتم  سایلنته . نباید شک کنی که چرا مهربانو زنگ نمیزنه لابد یه مشکلیه خودم بزنم؟؟

  من 50 ساله بچه ی توام ، چطوری منو شناختی؟؟ نمیدونی بدم میاد دست پیشو میگیری؟؟ تازه منو متهم میکنی باهات بد حرف زدم ؟؟

 من آدم بد حرف زدنم ؟؟

دوباره زد زیر گریه . 

-مهرداد داره فردا میره من ندیدمش اصلا ... صبح پامیشه میره معلوم نیست کجاااا. 

- مامان من درکت میکنم ولی چاره ای نیست . تو بخاطر دوری مهرداد ناراحتی ببین چقدر بهانه گرفتی . 

با مهردادم کاری نداشته باش . خُب یکماه اومده ایران با هم مسافرت رفتیم . کلی اینور اونور رفتیم . چند بار با تو خرید اومد بازار رفتید . باهاتون دکتر اومد ، خونه ی تک تکمون اومده . ولش کن خب بیچاره از دوستاشم دور بوده دیگه چکار کنه !!

-سرم درد میکنه 

-بلند شو برو رو تخت من بخواب ، خوب میشی منم به کارام برسم . امشب دور همیم عوض اینکه ازش لذت ببری ببین چقدر اذیت میکنی . 

درحالیکه تامی رو بغل کرده بود راه افتاد به سمت اتاق من . 


*****

خونه مرتب بود . لباسامونو عوض کردیم . همه چیز برای یه پذیرایی خانوادگی آماده بود . 




دور هم گفتیم و خندیدیم و عکس انداختیم و دست آخر مهرداد تو بغل تک تکمون گریه کرد و سکوت کردیم . مهرداد مارو به هم می سپرد و ما اونو به خودش . 

- مهرداد جان مواظب سلامتت باش... غصه ی ما رو نخوری هااا ...ما هوای همو داریم 

- بچه ها میدونم خودتون همه چی تمومید ولی مراقب مامان و بابا باشید . من چشم به راهتونم .. تو رو خدا اراده کنید بیایید اونور . 

 ببخشید ازتون دورم نمیتونم کمکتون باشم ولی هر لحظه لازم بدونید درکنارتونم . 

-مهرداد قول بده سال دیگه هم بیای امسال خیلی خوب بود یکماه موندی . 

-دستتون درد نکنه چه شمالی رفتیم چقدر همه چی خوب بود . ..

ده بار رفتیم تو بغل همو دراومدیم . دل کندن سخت بود ، پوستمون کنده شد . در آسانسور بسته شد . من و مهردخت و تامی موندیم ، همه رفتن .. مهرداد و مامان و بابا رفتن خونه خودشون . 

مینا و سینا هم خونه ی خودشون . بردیا و آرتین و نسیم و پنی هم خونه ی خودشون . 

فقط بردیا و آرتین قرار بود فردا دوباره مهردادو ببینند و ببرنش فرودگاه . 

********

بدرود پسر کوچولوی شمعدونی ها . بدرود مهربون دوست داشتنی ساده دل ما . 

بدرود روزای خوب دور هم بودنااا. تکه ای از قلب شمعدونی ها رو با خودت میبری اون سر دنیا، تو سرزمین برف و سرما،  اما امن و آزاد . 

ما اینجا می مونیم تو دل سرزمین چهارفصل و زیبای ایران،  اما نا امن و افسرده و زخمی . 

نفرین به کسانی که ما رو دچار درد جدایی کردن. 

****

دوستتون دارم . 


نظرات 44 + ارسال نظر
ملیکا یکشنبه 7 آبان 1402 ساعت 08:38 ق.ظ

مهربانو جون خسته نباشی از این همه زحمت و درست کردن شیرینی. عالیه خانم هنرمند و بی‌نظیره ماشاالله. حتما مزه‌هاشون هم مثل ظاهرشون عالی بوده.

ممنونم دوست نازنین و عزیزم

ملیکا یکشنبه 7 آبان 1402 ساعت 02:42 ق.ظ

سلام مهربانو جونم
شرمنده که فرصت نمی‌کنم سر بزنم به وبلاگ‌ها. یکی از علائق‌های بزرگ من وبلاگ خوانی بود هنوزم هست اما گاهی فرصت نمیشه. جای مهرداد جان همیشه سبز
ان‌شاالله که همیشه برای خوشی و شادی دور هم جمع بشید.
عکس‌ها عالی بود. همیشه جمع‌تون جمع

سلام ملیکای عزیزم
اختیار داری نازنین چه حرفیه
ممنونم عزیزم
الهی آمین
فدای تو

لیلی سه‌شنبه 18 مهر 1402 ساعت 04:47 ب.ظ http://Leiligermany.blogsky.com

چه خوب که داداش اونجا کار و زندگی داره و می تونه هر سال بیاد.
چه خوب که با اومدنش مهمونی و دورهمی و خنده پابرجا میشه.
چه خوب که امکانات تماس تصویری هست و از حال همدیگه باخبری.
چه خوب که کلی خوردنی خوشمزه با خودش برده.
سعی کردم مثبت ها رو بنویسم بلکه دلتون آروم بشه

مرررسی لیلی مثبت اندیش و نازنینم

نیکی دوشنبه 17 مهر 1402 ساعت 09:39 ب.ظ

سلام مهربانو جان
چقد کنار هم قشنگین
خدا حفظتون کنه برای هم
منم قراره ژانویه که تعطیلیم رو بیام ایران
از الان غم خداحافظی رو دارم
از بس روزای آخر و بعدش که از ایران برمیگردی تا یکی دو هفته دلگیره که خودش دلیله اینه که شاید کنسل کنمو نیام...

سلام عزیز دلم
مررسی قربون نگاه مهربونت . آمین
کاملا درک میکنم عزیز من

فنجون شنبه 15 مهر 1402 ساعت 01:57 ب.ظ http://Embrasser.blogsky.com

همیشه این پست های خداحافظی بدجور منو غمگین میکنه، انگار یه تیکه از بدنت ازت جدا میشه ...

آزاده شنبه 15 مهر 1402 ساعت 01:02 ب.ظ

سلام

جای برادرتون خالی نباشه، ان شاالله به زودی به شادی دور هم جمع بشین


کامنت ها رو میخوندم و اواخر خوندن یهو متوجه شدم گاهی دستم میخورده و دیس لایک میکردم یه سری کامنتا رو! قابل جبران هم نبود
عجیبه تا حالا متوجه این ویژگی نشده بودم که میشه کامنتا رو لایک کرد
در هر صورت عذر میخوام از شما و دوستانتون

سلام آزاده جون ممنونم عزیزم
آمین
ای جااانم پیش میاد عزیزم

مهتاب شنبه 15 مهر 1402 ساعت 12:51 ب.ظ

مهربان دختر
مهربان خواهر

حکیم بانو شنبه 15 مهر 1402 ساعت 09:37 ق.ظ

جای برادر خالی نباشه.
موفقیت دختر جان هم روزافزون
خدا خواهر، دختر و مادری مثل شما رو برای خونواده حفظ کنه

ممنونم عززیز دلم
جااانم یک دنیا از محبتت ممنونم . همچنین

ارکیده جمعه 14 مهر 1402 ساعت 06:35 ب.ظ

چقدر قلبم مچاله شد از این همه حجم دلتنگی.امیدوارم فاصله ی این دیدارها به خوشی کم و کمتر بشه.خدا پشت و پناهش باشه.
دریا جان من انگار اصلا نفهمیدم مهرداد با خانومش آشتی کرد یانه.انگار داستان نادر برام نصفه بود


ممنونم عزیز من
آره ارکیده جان رفته داره باهاش زندگی میکنه .
من چیزی ننوشته بودم بعنوان پست ولی تو جواب کامنت دوستان توضیح دادم .
امیدوارم عاقبت مهرداد بخیر باشه

شاخه نبات جمعه 14 مهر 1402 ساعت 09:32 ق.ظ

نفرین هزار باره بهشون
بچه ها رو آواره کردن و فکر فرار تو سرشون انداختن
پدرمادرها هم سر پیری چشم به راه.

مهرگل پنج‌شنبه 13 مهر 1402 ساعت 01:36 ق.ظ

مهربانوجان ایشاله که تن همتون سلامت باشه و مهرداد هم همیشه موفق باشه تو زندگیش حالا دوری رو میشه تحمل کرد. خداروشکر کارش خوبه جای زندگیش خوبه.
و صد البته مهاجرت منطقی داشته (منظورم اینه پناهنده اینا نشده که نتونه بیاد دیدن خانواده اش) ( مثلا دارم دلداریت میدم همش جنبه های خوب رو ببینی ها )
ایشاله زندگیش طوری پیش میره که مثلا شش ماه یه بار میاد دیدنتون
خدایی دلم خواست منم مهمونت بودم بخدا انقد که خوب توصیف میکنی و کلی مایه میذاری
خدا خانواده شمعدانی هارو حفظ کنه که همش کنار هم لبتون شاد باشه و عکس های خوشگل بگیری برامون
جای داداش گلمون هم خالی نباشه
ولی بر باعث و بانیش لعنت ( نمیگفتم نمیشد )
راستی پست قبلی رو با گوشیم کامنت گذاشتم خیلی مفصل الان که چک کردم دیدم فقط یه خط اومده شاخ دراوردم . دیگه به گوشیی نمیتونم برا کامنت گذاشتن اعتماد کنم.
ایشاله منم بیام از گریه های فرودگاه موقع خروج از کشور برات بگم
ببین توروخدا چه بلایی سرمون اوردن این شده دعای من

ممنونم مهرگل جان .
عزززیزم حواسم هست دلداریم میدی |، مرسی مهربون البته که بی راه هم نمیگی

آرره معمولا کامنت های با گوشی رو قورت میده
متاسفانه همینطوره . برای تو هم ارزو میکنم به چیزی که دوست داری برسی عزیزم

زهرا... چهارشنبه 12 مهر 1402 ساعت 07:56 ب.ظ http://saatsheni1531.blogfa.com

سلام عزیزدلم
الهی همیشه کانون خانوادتون گرم باشه وتوهرنقطه ازدنیا که هستید دلتون خوش باشه وتنتون سلامت.... اخ ک بدترین لحظه،لحظه ی خداحافظیه مخصوصا برای برادرتون،چون اون داره میره جایی ک هیچ کدوم ازشما هارونداره،شماحداقل پیش همید..‌.خدایا برسه روزی که هیچ کس مجبوربه جدایی اجباری نشه

سلام زهرا جان . ممنونم عزیزم . برای تو و عزیزانت هم جز دلخوشی و تن درستی چیزی نباشه .
آررره واقعا میدونم عزیزم
آمیییین

هوپ... چهارشنبه 12 مهر 1402 ساعت 04:56 ب.ظ

چقدر ولی مامان مصی خوش تیپ و قشنگن.
نفرین به این دوری.

ممنونم عززیز دلم . چشمات قشنگ میبینه

parinaz95 چهارشنبه 12 مهر 1402 ساعت 07:56 ق.ظ http://parinaz95.blogfa.com

چه کیفی کردم عکس دورهمی قشنگتون دیدم انشالللله که همیشه به شادی و خوشی کنار هم جمع باشید و خدا عمر طولانیو با عزت به مامان و بابای گلتون بده.
خدا خیرش بده راننده اسنپ که صبوری کرده و به شما کمک کرده و حالا اون وسط واینستاده به غر زدن.
دست گل شما هم درد نکنه که غذاهای خوشمزه درست کردی و چه کیفی میکنه برادرتون که شیرینی های مهربانو پز میخوره.

ممنونم پریناز جان خدا عزیزانت رو حفظ کنه
آره واااقعا دیدی بعضی ها چقدر بداخلاق و بد قلقن اصلا مشکلی هم نباشه بیخودی استرس میدن
فدای تو عزززیز دل

Nasrin چهارشنبه 12 مهر 1402 ساعت 01:29 ق.ظ

اى کاش وطن جایى براى ماندن بود…
خداحافظى خیلى سخته بازم خوبه میشه ویدیو کال کرد که همین هم براى مردم با فیلتر کردن سخت ترش کردن
مهربانو جان چه قدر زحمت کشیدی مطمئنم همه چیز عالی درست کردی، منتظرم عکس شیرینی های قشنگت رو ببینم
من از رفتار مامان خنده‌م گرفت چون برام اشنا بود مامانا شبیه همدیگه‌ن
عکس هاتون خیلی قشنگه امیدوارم خیلی زود دوباره دور هم جمع بشید

ای کاااش
آرره واقعا فکر میکنم اون موقع ها که مردم باید میرفتن مخابرات که با راه دور صحبت کنند چقدر سخت بوده نه همو می دیدن نه حتی میتونستن هر وقت اراده کنند صدای همو بشنون
آرره واقعا شبیه هم هستن خدا همه شونو نگه داره
ممنونم نازنین

تمامچه سه‌شنبه 11 مهر 1402 ساعت 02:51 ب.ظ

جاشون سبز .و منی که دنبال عکس غذاها و شیرینی بودم

ممنونم دوست من
ای جاانم عزیزم . پست بعدی می ذارم اگه دوست دارید

صفا سه‌شنبه 11 مهر 1402 ساعت 01:19 ق.ظ http://Mano-tanhae-va-omid.blogsky.com

امیدوارم همیشه خوش باشید .
چقدر دلم برای خودت و مادر سوخت واقعا تو اون ساعت هر دوتون چی کشیدید . واقعا آفرین به اون راننده تاکسی با مسولیت .
به امید روزی که شرایط کشورمان اینقدر خوب بشه که همه کسانی که رفتن با شوق برگردن و دیگه هیچکس به امید شرایط بهتر کشورش رو ترک نکنه .

ممنونم صفا جان
آره واقعا انسان شریفی بود .
آمییین یعنی اون روز رو میبینم؟؟

سمیرا(راحله) دوشنبه 10 مهر 1402 ساعت 06:25 ب.ظ http://Samisami0064.blogfa.com

همیشه سلامت باشید و شاد دوست داشتنی ها...

دوری سخته ولی چه میشه کرد...

ببوس روی ماه مامانت رو از جانب من‌..

نمیدونم چرا با بالا رفتن سن مادر پدرا بچه

میشن و زیادی حساس..

مهربانو اونروز دارم با مامانم حرف میرنم یکهو گوشیرو قطع کرد روم

منم دو هفته بهش زنگ نزدم از حرصم
هی میگه من مریضم دیگه کشش ندارم واین حرفا...همشم توقع داره

به خدا قسم شش روز بیشتر پیش من و بچم
نموند وقتی بچم دنیا اومد.باز گفتم عیب نداره
با این همه مشکلات و ..‌توانایی قبلو نداره خب
ولی اخه منم گناه دارمچقدردلسوزی کنم ولی خودم دق کنم
ببخشیدا..یکهو فکر کردم اینجا سازمان حل اختلافات بین مادر و فرزنده درد و دلم باز شد
هی روزگار...هی هی هی

ممنونم سمیرا جون
ای جااان سنشون میره بالا دل نازک و حساس تر هم میشن . درک میکنم چی میگی عزیزم
اره خب واقعا هم سازمان حل اختلافه

سارا دوشنبه 10 مهر 1402 ساعت 03:20 ب.ظ

من همیشه غبطه می خوردم که چرا نرفتم اما یک ساله که وقتی کسی می ره خیلی خیلی دلم می گیره .خیلی خشمگین می شم. همش تو دلم می گم "بمان و پس بگیر" اما جرات بلند گفتنش رو به بقیه ندارم .خودم ماندم.کاش بقیه هم بمانند و پس بگیرن این وطن رو که ویرانش کردند.که اگه ویران نشده بود بهترین جای دنیا برای زندگیست .کاش پس بگیریم خاک را و هیچ هموطنی درد غربت و هیچ ایرانی غم خداحافظی از عزیزانش رو تجربه نکنه

بمونن چیو پس بگیرن سارا جون، اصلا از کی پس بگیرن از یه مشت دژخیم بی وجدان که همه ی دنیا به نفعشونه باهاشون همکاری کنن
کااااش عزززیزم کاااش

فرنوش دوشنبه 10 مهر 1402 ساعت 12:01 ب.ظ

سلام عزیردلم.
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست، خدایا به سلامت دارش.

سلام فرنوش جان

ممنونم نازنین

لیمو دوشنبه 10 مهر 1402 ساعت 11:35 ق.ظ https://lemonn.blogsky.com/

امیدوارم واقعا روزی بشه که نیازی به مهاجرت برای خوشبختی نباشه. در حال حاضر میتونم فقط دعا کنم همیشه برای شادی دور هم باشید.
+ مهردخت توی عکس اول بیشتر از همیشه شبیه خودتونه
++ متاسفانه مامان منم بعد از فوت پدربزرگم همینطوری شده. بیشتر از خودمون برای خودش نگرانم که غصه میخوره و خودخوری میکنه و از همه ناراحت میشه :(

یعنی ما میبینیم اون روز رو؟؟
ممنونم نازنین . الهی آمین
عه جدی میگی ؟
عزززیزم خدا رحمت کنه ، چقدر وابسته ی پدر بودن حق داری عزیزم خدا کمکش کنه

پریمهر دوشنبه 10 مهر 1402 ساعت 11:02 ق.ظ https://parimehr.blogsky.com

مشخصه غذا ها خیلی خوش مزه شدن چون با عشق پختیشون.
چرا مادرا اینقد زود رنج میشن؟ یعنی ما هم مثل اونا میشیم؟
با دیدن عکسای زیباتون از ته دل برای خودت و خانوادت آرزوی تندرستی و شادکامی کردم
خداحافظی با عزیزان خیلی سخته


آره واقعا غذا با عصاره ی عشق بود
نمیدونم پریمهر عزیزم خیلی به این موضوع فکر می کنم .
ممنونتم نازنین
خیلی

منجوق دوشنبه 10 مهر 1402 ساعت 10:48 ق.ظ http://manjoogh.blogfa.com

گریه هایی که کردم و امینی که به نفرینهات گفتم به کنار ولی چرا مهرداد داره شبیه زلنسکی میشه؟


عزززیزم
ای واای راست میگی

زهره دوشنبه 10 مهر 1402 ساعت 09:54 ق.ظ

جای برادرتون خالی نباشه و واقعا لعنت به اونایی که باعث این غصه و دوری برای هممون شدن

ممنونم زهره جان
آمییین

ونوس دوشنبه 10 مهر 1402 ساعت 09:43 ق.ظ http://calmdreams.blogfa.com

ماشااالا به خانواده دوست داشتنی تون
بمونید برای هم
چه لحظات خداحافظی تلخیو تجربه کردید
گناهی مهرداد
ولی بمحض اینکه برسه اونجا شیرینی های خوشمزه تو رو بخوره آرومتر میشههه
مامان مصی چه حساسن و دل نازک و بهانه گیر دلم سوخت برای باباعباس(خنده)
اون‌راننده هم‌دمش گرم چه باوجدان و همنوع دوست بود که نگران شما و مامان بودن
انشاالله تا چشم روی هم‌بزارید مهرداد جان برای همیشه بیاد پیشتون

ممنونم ونوس جانم
از وقتی رسیده هی عکس میفرسته داره شیرینی میخوره و تشکر میکنه ازم .. مرض قند نگیره برای خوشحال کردن من خوبه

خیلی مامان بهانه گرفت .. البته کلا به علت اینکه بابا زیاد لیلی به لالاش میذاره لوس هستااا ولی دیگه خیلی بدتر شده بود
خیلی آقای نازنینی بود کلی براش کامنت خوب نوشتم تو اسنپ
ممنونم نازنین

لیدا دوشنبه 10 مهر 1402 ساعت 09:34 ق.ظ

آخ از درد مهاجرت و جدایی گریه ام گرفت،یاد پسرم افتادم


بمیرم برات لیدا جون . الهی تنش سلامت باشه خیلی سخته

شادی دوشنبه 10 مهر 1402 ساعت 09:08 ق.ظ http://setarehshadi.blogsky.com/

مهربانو جان منم خیلی از خوندن این پستت متاثر شدم، امیدوارم باعث و بانی این جدایی ها نابود بشه که خانواده ها رو در رنج دوری غرق کردن. از دیدن عکسهای زیباتون بسی حض بردم. جمعتون همیشه سلامت و شاد.

ممنونم عزیز دلم بهترین ها برای تو و عزیزانت باشه .
تا ابد نفرینشون می کنیم و هر روز ریشه ی کثیفشون محکم تر میشه

ردپا دوشنبه 10 مهر 1402 ساعت 08:35 ق.ظ http://radepa.bushehr.ws

وای مهربانو جان من امروز پستت رو تو اداره خوندم و با تک تک جمله هات اشک ریختم. دوری عزیز خیلی خیلی سخته.
الهی همه عزیزان دورمون سلامت و تندرست باشند. تنشون سلامت و دلشون خوش باشه.

بمیرم برات عزیزم ببخش همه تونو ناراحت کردم .
الهی آمین دوست نازنینم

جیران دوشنبه 10 مهر 1402 ساعت 04:28 ق.ظ

سلام مهربانوی عزیزم. حالت خوبه؟ جای برادرت خالی نباشه عزیزم. چقد قشنگ گفتی. سرزمین چهار فصل زیبامون اما افسرده و زخمی. چه استعاره دردناک اما بجایی.
منم تو همون سرزمین سرما و برف هستم. امیدوارم شرایط طوری باشه که هر سال بتونه بیاد بهتون سر بزنه و شما هم اگر دوست دارید برید یک سر پیشش. می بوسمت

سلام جیران عزیزم
ممنونم قربونت . الهی تنت سالم باشه و دلت گرم عزیزم . الهی آمین . منم میبوسمت دوست عزیز دور از وطنم

نسرین دوشنبه 10 مهر 1402 ساعت 01:49 ق.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

هیچوقت اینقدر با خوندن پستی بغض نکرده بودم. اشکمو در آوردی اما درکت کردم. یادم افتاد به تمام خداحافظی هایی که تا پنج سال پیش با هر سفر به ایران با خانواده و فامیل داشتم.
بدم نشد اون حداحافظی های غمگین و پر از گریه تمام شدند.
واقعا لعنت به باعث و بانیاش
دلم برای ایران تنگ شده ولی حاضر نیستم دیگه تا اینا بر سر کار هستن برگردم


قربون چشمات خواهر جون
درک می کنم عزیزم

پریسا مامان امیرارسلان یکشنبه 9 مهر 1402 ساعت 11:35 ب.ظ

چه عکسهای قشنگی
امیدوارم بزودی بشادی دور هم جمع بشین مجدد
فقط اونجا که پناه اورده بودن


ممنونم پریسا جان
آرررره

نگار یکشنبه 9 مهر 1402 ساعت 11:34 ب.ظ

سلام.جای برادرتون سبز باشه.انشا ا..همیشه به شادی و خوشی دور هم باشید.و قلبتون همیشه برای هم بتپه.همیشه برای هم لبریز از مهربونی باشید. و خدا حفظ کنه پدر و مادر عزیزتون را و سایشون همیشه مستدام باشه.

سلام نگار جان
ممنونم عزیزم . چه کامنت مهربون و سرشار از حس خوبی .. برای تو و عزیزانت همین باشه

سحر یکشنبه 9 مهر 1402 ساعت 10:21 ب.ظ http://senatorvakhanomesh.blogfa.com

ومنم هربار دلتنگی خواهر می بینم و البته دوستام از راه دور هزاران لعن نفرین نثارشون می کنم...
چه عکسای زیبایی
عزیزم جاش خالی نباشه
خداپشت و پناهش

جای خواهر سبز باشه عزیزم
ممنونتم نازنین

فری یکشنبه 9 مهر 1402 ساعت 09:36 ب.ظ

ای جانم چه عکس های زیبایی ، جاشون خالی نباشه و به سلامتی به مقصد برسند و هر چه زودتر دوباره همدیگه رو ببینید

ممنونم فری جان

مانی یکشنبه 9 مهر 1402 ساعت 09:15 ب.ظ

مهربانو جان
همگی تندرست باشین ، و به زودی و همیشه به شادی دور هم

ممنونم مانی مهربانم

رهآ یکشنبه 9 مهر 1402 ساعت 08:53 ب.ظ http://Ra-ha.blog.ir

اشکمونُ درآوردی مهربانوجان :(

چه قاب قشنگی. چقددددر خانواده شعمدونی انرژی مثبت داره و چقدر همه تون کنار هم قشنگید

الهی مسافرتون هرجا هست تنش سلامت باشه و دلش شاد.


ممنونم رهای نازنینم

مینا یکشنبه 9 مهر 1402 ساعت 07:33 ب.ظ

دوبار خوندم و هر دوبار گریه کردم ،،من خیلی دلم میخواد برم از این سرزمین لعنتی

هفته قبل از شمال میومدیم من و‌خواهرم و دومادمون و دختر۶ ساله من!

سر باییجان تو جاده امل گفتن ماشین توقیف داره !! با ی بچه ۵ ساله وسط جاده امل تهران پیاده مون کردن و ماشینو بردن پارکینگ وسطجاده !! هرچی گریه کردیم و من زار زدم اخه ساعت ۱۲ ظهر تو گرما با بچه وسط جاده چرا اینکارو میکنید ؟گفتن بیحجاب تو ماشین بوده و دستور پلیس امنیته

گفتم استاد دانشگاهم و دکترم ،چرا باید یه تحصیلکرده مملکت رو بیزار کنید از موندن در اینجا !!! سرهنگه میگفت ناراحتی جمع کن برو یا با قانون این مملکت زندگی کن !!! خلاصه با بچه ۵ ساله تا تهران پشت نیسان اومدیم اسنپ و تپسی هم وسطجاده اصن سرویس نمیداد

۶ روز ازکار و زندگی افتاد شوهر خواهرم و بین ساری و پردیس و تهران مشغول تعهد ‌ و ببخشید گفتن بود تا این حرومزاده ها ماشین رو ازاد کردن


ناراحت نباش ک برادرت رفته ،دعا کن ک خودتم بری،،دخترتم ک حتما باید بره ،،اینجا واقعن ناامنه !!!؛بنظرم ما از افغانستان هم بدتریم! اونا میگن طالبان اقتصاد رو بهتر وفساد اداری روکمتر کرده،،،اینجا فساد اداری هم بیداد میکنه ،،
ی زمانی ۲۴ ساله بودم تو زبان تنبلی کردم ،باید همونزمان میرفتم !!! حالا انی وی ایشا،،،ی روزی بتونیم تو ایران ازاد زندگی کنیم ،،،یا ایشا،،،لاتاری قبول بشیم و بریم


مینا جان قلبم به درد اومد بر پدر و مادر و ذاااات کثیفشون لعنت
پاراگراف آخرت رو با جان و دل قبول دارم عزیزم

Maneli یکشنبه 9 مهر 1402 ساعت 07:07 ب.ظ

قلبم هزار تیکه شد
بدون اینکه چیزی بنویسم از دل این خواهر غربت نشینت خبر داری


عزززیز منی

ربولی حسن کور یکشنبه 9 مهر 1402 ساعت 07:02 ب.ظ http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
امیدوارم سفرشون بی خطر باشه و خیلی زود برای جشن و شادی دوباره دور هم جمع بشین.

سلام آقای دکتر
ممنونم . برای شما و خانواده ی گلتون بهترین ها باشه

سلام عزیزم
چه لحظات سختی بوده. قلبم به درد اومد. موقعیت مشابه اش رو بارها تجربه کردم؛ دل کندن از عزیزت. هرچه بیشتر بمونن دل کندن سخت تر.
خدا رو شکر در صحت و سلامت هست و دوباره صدایش رو خواهید شنید.( ان شاء الله)
چشم بهم بگذاری میایی و می نویسی؛ رفتیم استقبال مهرداد توی فرودگاه

سلام سمانه جان
دقیقا همینطوره
ممنونم عزیزم

غریبه یکشنبه 9 مهر 1402 ساعت 05:30 ب.ظ

با سلام
چه خواهر مهربانی دستت درد نکند از اون همه زحمت
بالاخره رسم روزگار همین است هر کسی سی خودش می ره
خوش به حال روستایی ها همه در کنار هم اند
توی این محلی که الان هستم از سر کوجه تا ته کوچه همه یا برادرند یا پسر عمو یا پسر خاله یا پدر و فرزند اند خلاصه برای خودشون عالمی دارند
###
تجربه به من آموخت در کار خانم نباید دخالت کنم
وگرنه او هم قهر می کند

سلام
ممنونم دوست من ، سلامت باشید
آره واقعا زندگی ساده و بی دغدغه ای دارند هرچند ما نمیتونیم مثل اونا باشیم
چه جالب کوچه ی فامیلی دارن
***

مریم یکشنبه 9 مهر 1402 ساعت 05:26 ب.ظ

برادر من وقتی قرار هست بیاد ایران، از قبل اتمام حجت میکنه، کسی فرودگاه نیاد، برای کسی که داره میره،خداخاقظی فرودگاه سختتره، خیلی سخت تره.
مامان من هم موقع رفتن داداش بداخلاق میشه ، عجیب بدقلق میشه.
امیدوارم حال دلتون خوب باشه

همینطوره مریم جان .
عزززیزم کاملا قابل درکه طفلکیا غم بزرگی تجربه میکنند .
ممنونم برای تو هم بهترین ها باشه

تیلوتیلو یکشنبه 9 مهر 1402 ساعت 04:59 ب.ظ https://meslehichkass.blogsky.com/

منم با این پست گریه کردم
چون منم این خداحافظی را تازه تجربه کردم
اون مرور و لعنتها را ... ..
خدا را شکر که سلامتن
الهی همیشه شاد و تندرست باشید ... چه کنار هم چه دور از هم همیشه برای هم بمونید سالم و شاد و پر انرژی...

تیلوی عزیزم جای برادر جانت خالی نباشه
ممنونم عزیزم . برای تو و عزیزانت هم همین آرزوی قشنگ رو دارم

من یکشنبه 9 مهر 1402 ساعت 04:49 ب.ظ

مطمئنم همه خوانندگان وبلاگ با اشگ توی چشم سطرهای آخر را خواهند خواند. همه مون عزیزانمون را داریم یکی یکی از دست میدیم ، با هر کسی که از دوستام حرف میزنم یا داره میره و یا رفته . خانواده خواهر من هم دور از وطنه و من به وضوح درک می کنم چه حالی داشته اید. کاش یه معجزه بشه.......

آره واقعا دیگه الان همه مون حداقل یه عزیزمون راه دور هست
یعنی میشه اون معجزه اتفاق بیفته ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد