دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

فصل آخرِ همکاری با کشتیرانی

بعد از ظهر چهارشنبه هفدهم آبان ماهه ، دارم مدارک رو بررسی میکنم و اسناد رو پشت سر هم صادر میکنم . 

قسمتی ازعملیات،  در شبکه ی داخلی و مابقی در سایتی که وابسته به اینترنته انجام میشه . صفحه رو باز میکنم . 

اطلاعات کشتی و سفر رو وارد میکنم و هیچ چیز باالا نمیاد . هی رفرش میکنم که اگر گیر و گوری داره رفع بشه ...که  نمیشه. 

- پگاه جان به سیستم شیپ کامرس وصل میشی؟ 

-تا الان که وصل بودم عزیزم . 

- ولی من وارد نمیشم . 

-عه ... منم انداخت بیرون . 

-بهروز تو چی؟ 

- من اونجا نبودم .. بذار ببینم وارد میشه؟

- نه بسلامتیِ همه مون ، سایت به چوخ رفت .

-گندش بزنن .. آخرش بودمااا .. بذار یه زنگ به تابش بزنم ببینم سیستم چه مرگش شد . 

- ولش کن خواهر ، دستشون درد نکنه از صبح داریم مثل تراکتور کار میکنیم ، حالا سیستمم قطع شده تو ول نمیکنی؟ 

همه ریز خندیدیم .. 

بهروز همینطور که از جاش بلند شده بود  با رقص پاسوزنی اومد جلو ... هم نامهربونه ، هم آفتِ جونه .. هم با دیگرونه ، هم قدرم ندونه ندونه ندونه .. 

همه زدیم زیرخنده 

-ولش کن بابااا  بهروززز،  این دختره برات زن نمیشه.

 بهروز کار خودشو می کرد :

-از این کاراش بدم میاد اما چه کنم دوسش دارم ..با دهنش آهنگشم میزنه . 


امیرمدیرمون ،  اومد توسالن .. بهروز گفت:  بیا وسط امیر جمعمون خودمونیه . 


با خنده گفتم : از وقتی این خانوم جدیده اومده ، بهروز در طول روز حناق میگیره، الان دختره پاشد رفت،  این بچه داره یه نفسی میکشه. 

امیر خندید رو به من  گفت :  میای تو اتاق من ؟ 

پاشدم رفتم پیشش . 

- چطوری؟ کارات خوب پیش میره؟ 

-آرره خدا رو شکر . می گذره . 

- ببین الان سماوات صدام کرده بود اتاقش،  نامه ی بازنشسته های امسال اومده . 

- خُب بسلامتی . 

-همه رو تصمیم گیری کردیم . در مورد تو  گفتم 1403 با ما هستیاونم خوشحال شد و تایید کرد. 

- عه .. چرا ازم نپرسیدی امیرجان ؟ 

-نه .. حواسم بهت هست اگر اون برنامه ت درست شد که هر لحظه باشه پامیشی میری،  اینم بین خودمونه...ولی اگراون برنامه ت اوکی نشد که تصمیم نداری بازنشست کنی؟ 

-چرا امیر جان . خیلی خیلی از لطفت ممنونم ولی واقعا نمیخوام 1403 اداره باشم . 

امیر که نیم خیز شده بود اومده بود جلو ، به صندلی تکیه داد .. واااقعاً؟؟ نمیخوای بیشتر فکر کنی؟ 

- نه  امیر جان، تا از اینجا کنده نشم خودمو پیدا نمیکنم .. بسه دیگه ، نمی تونم همه چیزو با هم مدیریت کنم .. الان احساس میکنم خیلی نصفه نیمه هستم هم تو کار بیرونم ، هم اینجا. 


- ما که نصفه نیمه تو رو نمیبینیم والااا. 

- لطف داری خیلی سعیمو میکنم کم نذارم ولی واقعیتش اینه که مثل سابق به کارای اینجا هم نمیرسم درضمن خیلی بهم فشار میاد . 

-تمومش کنیم؟ 

-اررره .. فکر نکن برام آسونه . دوری از این محیط صمیمی  خیلی  برام سخته ولی خب، نیاز دارم یکمی حواسم به خودم ، مامان اینا مخصوصاً و کاری که دوست دارم انجامش بدم باشه . با این حساب تا 25 اسفند سرکارم . 

-بله . 

هر دو با هم از اتاقش اومدیم بیرون . بچه ها همچنان درحال شیطنت بودن . 


امیر ایستاد وسط سالن . بچه ها خانوم مهربانو (هر وقت بحث جدیه اینطوری صدامون میکنه) سال 1403 با ما نمیمونه . 

خنده ی بچه ها رو صورتشون ماسید . هر کدوم یه چیز ناراحت کننده می گفتن و سعی داشتن منصرفم کنند . 

به مریم که چشماش پر از اشک بود گفتم: 

-عه مریم جون ما کلی در این مورد صحبت کردیم تو خودت همیشه تشویقم میکردی که برای شیرینی پزی بیشتر وقت بذارم .

-میدونم مهربانو ولی خب واقعیت اینه که دیگه هر روز نمیبینیمت . 


امیر گفت من میرم دوباره پیش سماوات بگم بهش و رفت . 


من و بهروز تقریباً 17 ساله با هم داریم کار میکنیم . الان یکساله تو دوتا کوچه رو به روی هم زندگی میکنیم و خیلی وقتا با هم میریم خونه . 

موقع رفتن بهش گفتم : فردا شب سینا یک هفته جلوتر تولد مینا رو جشن گرفته من هم حواسم نبوده فکر میکردم همون موقع خودش یعنی هفته ی بعده . بدو بریم باید سر راه لوازم قنادی هم سربزنیم من امشب باید کیکش رو درست کنم . 


بهروز یکسال و نیم از من جوان تره و قد بلند و هیکل درشتی هم داره،  خیلی اسپرت و شیک لباس میپوشه و کوله پشتی میندازه . همین باعث میشه کمتر از سنش نشون بده .

دوتایی با هم رفتیم لوازم قنادی، خب تو لوازم قنادی همه منو میشناسن و احترام خاصی برام قائلن. بهروز با اون تیپ و قیافه ش یه تاپر تولدت مبارک دستش گرفته بود ،  جلوی فروشنده ها گفت : مامااان از اینا برام میخری؟ 

برگشتم نگاش کردم گفتم خجالت بکش و خندیدم . 

خانم فروشنده با یه تعصب خاصی گفت:  ... عه عه به خانم مهربانوی ما اینطوری نگیدااا دعواتون میکنم ، اتفاقا چقدرم به هم میااید خدا برای هم نگهتون داره . 

ما غش کردیم از خنده گفتم : خدا نکنه این دیوونه بمونه برای من . 

دختره گفت : مگه همسرتون نیستند؟ 

گفتم : نه عزیزم ما 17 ساله همکاریم

هی عذرخواهی کرد . گفتیم : نه بابااا سخت نگیر مشکلی نیست ما از خانواده هامون دیگه نزدیک تر شدیم،  والا خواهر برادرامونو انقدر نمیبینیم که همو میبینیم.


بهروز همه ی وسایل و کارتن  کیک ها رو بغل کرده بود میاورد سمت ماشین . 


بغض کرد گفت : مهربانو خیلی ها تو این سالها رفتند ولی رفتن تو خیلی سخت تره . 


گفتم : برای منم دوری از شماها خیلی سخته میدونی کهچقدر احساساتیم ؟ ولی این بند ناف یه روزی باید قطع بشه ... بسه دیگه نزدیک 23 ساله ... 

*****

فردا شب یعنی پنجشنبه تو مراسم تولد مینا موضوع رو به خانواده گفتم .. همه بهم تبریک گفتن و  اظهار خوشحالی کردن . 

البته به مهردخت که همون شب قبلش گفته بودم  .  اونم از خوشحالی سه دور پشتک وارو زد .. فکر نکنم کسی اندازه مهردخت از این خبر خوشحال باشه . 


فصل جدیدی از زندگی پیش روم باز میشه" فصل آخرِهمکاری با کشتیرانی .  

" فکر اینکه امسال نوروز فکر برگشتن به اداره نیستم ، همه ی سختیشو میشوره میبره" 


پینوشت: اینم کیک تولد مینا جان با تم پاییز 


دوستتون دارم 

نظرات 53 + ارسال نظر
لیدا شنبه 20 آبان 1402 ساعت 01:06 ب.ظ

مهربانو جان تو داری بازنشسته میشی و من تازه دارم ارشدمو میگیرم

مبارکت باشه لیدا جان . زندگی برای هرکدوممون یه داستانی داره امیدوارم داستان های زندگیت پر از موفقیت و تن درستی باشه

نسرین شنبه 20 آبان 1402 ساعت 01:01 ب.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

مبارکه... من بعد از مهردخت خوشحالم. خیلی از این بدن نازنینت کار می کشی و بهش بی خوابی میدی. یه ذره آروم بشینی بد نیست.
نمیدونی چقدر دلم یه قاچ بزررررگ از این کیک خواست... فکر کردی میگم یه قاچ باریک؟

میدونم خواهر جون تو خیلی نگران منی حق هم داری واقعا دیگه خیلی اذیت میشدم .
جااانم یه قاچ بزرگ یه روز مهمون خودمی

تیلوتیلو شنبه 20 آبان 1402 ساعت 12:51 ب.ظ https://meslehichkass.blogsky.com/

چه کیک تولد شیکی
شاید باورش سخت باشه ولی منم اشک ریختم
فصل تازه زندگیت مبارک
از همین الان لحظه شماری میکنم که حرفای تازه ت را بشنوم

ممنونم تیلوی عزیزم
قربون چشمای مهربونت ..
امیدوارم پر از حرفای خوب تازه باشم عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد