دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

داستان مهاجرت 2(بایومتریک -استانبول)

اول تشکر کنم از اونهمه پیام های قشنگی که برام نوشتید . امیدوارم تو زندگی همه تون تن درستی و  خیر و برکت جاری باشه. 

تنها دلیلی که برای رفتن تشویقمون میکنه ، شرایط نابسامان اقتصادی و امنیت اجتماعی و مسائل وابسته به همین هاست . 

و همه ی این مشکلات هم ناشی از ناکارآمدی یا بهتر بگم دزدی های بی حد و حساب مسئولین مملکته که برای پر کردن جیب های گشادشون (کاش گشاد بود اصلاً ته نداااره) حتی خاک این کشور رو هم به توبره کشیدن و برای اینکه حاشیه ی امن کثافتکاری هاشون به خطر نیفته تا کمر جلوی هر کس و ناکسی دولا میشن .

 مملکت و مردم هم به درررک .

 وگرنه کیه که ندونه با این ثروت طبیعی و بیکرانی که این سرزمین داشته وهنوز هم داره،  چقدر مردمش میتونستند در رفاه و آسایش زندگی کنند؟؟

بگذررریم...


سعی میکنم در این پست و اگر چیزی باقی موند در پست بعدی ، جزییات اقدامم برای اخذ ویزای ویزیتوری کانادا رو بگم شاید که مورد استفاده تون باشه . 

پیشاپیش عذرخواهی میکنم از عزیزانی که خودشون در این زمینه خبره هستند و خوندن دوباره ی مطالب براشون خسته کننده میشه . 

*******

موج درخواست ویزای توریستی و ویزیتوری کانادا از اونجایی راه افتاد که  اعلام کردن تا قبل از 28 فوریه 2024 هر ایرانی که وارد خاک کانادا بشه ، میتونه تقاضای تبدیل ویزای ویزیتوری یا ویزای توریستی به ویزای اوپن وورک پرمیت رو  بده ، و ما این تبدیل رو انجام میدیم . 


کمی در مورد مزیت این تبدیل بگم  براتون :

 قبل از این قانون تمام کسانی که با این دو نوع ویزا وارد کانادا میشدن باید خاک کانادا رو نهایتاً تا 6 ماه بعد ترک کنند و کسانی که میخواستند این فرصت رو تبدیل به مهاجرت کنند ( یعنی خاک کانادا رو ترک نکنند) باید برای اینکه بتونند بعد از 6 ماه همچنان اونجا بمونند ویزاشون رو تبدیل به نوع دیگه ای کنند مثلاً برن کلاسی ، درسی، چیزی ثبت نام کنند که ویزاشون تبدیل به ویزای تحصیلی بشه و کانادا بعد از 6 ماه بیرونشون نکنه .

خب با ویزای تحصیلی هم که اجازه ی کار نداشتند و نمیشد هزینه ها رو مدیریت کنند بنابراین باید یه راهی پیدا میشد که ویزاشون دوباره به اوپن وورک پرمیت تبدیل بشه و اجازه ی کار پیدا کنند و کار کنند و بعدً بتونند برای دریافت اقامت که اونم شرایط خاص و امتیازات خاص خودش رو داره اقدام کنند ( تقریباً سه سالی طول میکشه ) 


حالا کانادا اومده بود گفته بود: دوست عزیز ایرانی،  اگر شما تا قبل از 28 فوریه 2024 اومدی اینجا ، من اون اوپن وورک پرمیت رو مثل هلو  و بدون دردسر در اختیارت میذارم و این یعنی کلی صرفه جویی در وقت و هزینه برای ایرانی هایی که قصد مهاجرت دارند . 


حالا بپردازیم به بحث اینکه ویزای ویزیتوری با توریستی چه فرقی داره و چطور باید براش اقدام کرد و مدارک چید؟


ویزای توریستی همونطور که از اسمش پیداست ، شما بعنوان توریست میخوای بری یه جایی رو بگردی ، پس نیاز به دعوتنامه از کسی نداری. در عوض باید به آفیسر ثابت کنی که من یک توریستم و تاحالا خیلی جاهای دنیا رو رفتم گشتم، الانم میخوام بیام کانادای شما رو ببینم و برگردم کشورم .

 به همین منظور و برای اثبات، باید تراول هیزتوری ( تاریخچه ی سفرهای قبلی ) رو ارائه بدی که همانا مهرهای خروج متعدد به کشورهای دیگه س و مهر ورود مجدد به ایرانه ، و همینطور داشتن ویزای شینگن.

 مجموعه ی این مدارک  ثابت میکنه شما یک توریست هستی و زیاد میری گردش . 


از طرفی باید تمکن مالی خوبی هم داشته باشی که مثلاً به آفیسر داری اعلام میکنی من دارم میام کشور شما رو ببینم پول و پَله ی حسابی هم باخودم دارم میارم که برم هتل و گردش و ...

ضمناً  بلیط رفت و برگشتتم باید رزو کرده باشی ( خریدن لازم نیست فقط رزرو) و جزو مدارک ارائه بدی ،  که نشون بده تو در فلان تاریخ قصد داری بری سفر و فلان تاریخم برگردی . 


حالا دیگه یه سری مدارک  هم باید بذاری که مثلاً من اینجا شغل دارم، خونه و زندگی دارم، خانواده دارم و .. به همه ی این دلایل برمیگردم کشورم . 


اما در مورد ویزای ویزیتوری همونطور که از اسمش معلومه یعنی ملاقات . پس برخلاف ویزایتوریستی ، حتماً باید دعوتنامه از کسی داشته باشی که داره دعوتت میکنه کانادا و در اون دعوتنامه هم  باید بگه فلانی میاد خونه م اینم آدرس خونه زندگیمه و من اینجا شغل دارم و مالیات هامم به موقع دادم و کسی که میاد مهمون منه و قراره من همه جوره ساپورتش کنم و هزینه هاش با منه . 


پس نیازی به شینگن و تراول هیزتوری نداره ، ولی دوباره باید هی مدارک ارائه بده که من شغل دارم خونه و زندگی و خانواده دارم و بخاطر همه ی اینا برمیگردم و درضمن یه پولی هم بعنوان تمکن دارم میارم اونجا اگر چه دعوت کننده ی من همه ی هزینه هامو میده ولی خب  منم ندار نیستم و برای مخارج احتمالی و سوغاتی و اینا ، پول همراهمه.  شما نگران نشید یه وقت سربارتون بشم 


حالا بریم سراغ پرونده ی من : 

گواهی اشتغال به کار از اداره گرفتم ، حکم کارگزینی و لیست 22 سال بیمه تامین اجتماعی و سه تا فیش حقوقی آخرم رو ترجمه کردم . 

برای یک ویزیتور حدود 300-400 میلیون پول تو حساب کافی بود ، اما تمکنی که من از بانکم گرفتم 650 میلیون شد . 

گردش 6 ماه آخر بانکمم گرفتم که شد 27 صفحه . چون تو دوهفته ی آخر مبالغ درشتی به حسابم اومده بود برای اینکه نشون بدم چی شده که این مبالغ وارد حسابم شده فاکتور فروش سکه گذاشتم همه ی این مدارک رو ترجمه کردم . 


حالا باید میگفتم که من چه دلایل عاطفی برای برگشتن دارم:

 شناسنامه ی مهردخت که مجرده رو گذاشتم و اعلام کردم ما با هم زندگی میکنیم و دخترم با من سفر نمیاد . همینطور شناسنامه ی پدر و مادرم که بالای 75 سال دارند و گواهی از پزشک مامان که اعلام کرده بود این خانم 30 ساله به دیابت مبتلاست و دچار عوارض ناشی از دیابت از جمله اسیب های چشمی و شکستگی های متعدد استخوان داره و نیاز به مراقبت داره رو هم گذاشتم و اعلام کردم من فرزند ارشد خانواده م و پدر و مادرم رو توجه ویژه دارم .اینا رو هم ترجمه کردم . ترجمه سند خونه و ماشینمم گذاشتم . 


برنامه ی سفر رو هم اعلام کردیم : 

مهرداد تو دعوتنامه نوشت که خواهرم به مدت سه هفته قصد داره بیاد خونه ی من و تعطیلات سال نوی میلادی با هم باشیم و بریم گردش مونتریال رو نشونش بدم و اینا تاریخ رفت و برگشت رو هم اعلام کرد.

 

منم دقیقا همینا رو برای هدف سفرم گفتم . و خیلی جالبه که دلیل ریجکتی من رو مثل بقیه ی هم گروهی هام نوشتن :

 ما قانع نشدیم که شما به کشورت برمیگردی و درضمن میزان پولی که داری  میاری کانادا برای هدف سفرت کافی نیست" 

یعنی نکرده اصلاً مدارک رو یه نگاه بندازه ببینه من دلایل برگشتمو چی گفتم و بوجه چقدر گذاشتم . 


*******

حالا نوبت این بود که این مدارک رو که چیزی حدود یکماه و نیم طول کشید تا تهیه ش کنیم تو سایت آپلود کنیم . 

یک هفته هم طول کشید تا اینکارو انجام بدیم ، یا نت ضعیف بود یا سایت خراب بود یا مشکلی پیش می اومد و ... 


بالاخره 31 آگست حدودای ساعت پنج و نیم صبح مدارک رو آپلود کردیم و وقت پرداخت وجه رسید .

 این وجه رو برای انگشت نگاری می گیرن . تماس گرفتیم با مهرداد و گفتیم به این شماره حساب ( تو همون سایت شماره رو میده و شما باید با یه حساب از اونطرف پرداخت کنی)

مهرداد 185 دلار کانادا رو به اون حسابی که گفته بودن واریز کرد و ما شماره تراکنش رو زدیم تو سایت . نوشت ثبت نام برای دریافت ویزای ویزیتوری کانادا با موفقیت انجام شد . نیم ساعت بعد یه ایمیل اومد که برو فلان سایت وقت انگشت نگاری بگیر . 


این مرحله هم چند روز طول کشید چون دوباره سایت مشکل داشت و بلاک می کرد و هزار تا دردسر دیگه که منجر به این شد نهایتاً سینای عزیزم تونست برام وقت بگیره که شد روز 18 سپتامبر ساعت 16:15 دقیقه دفتر vfs استانبول.  


حالا باید برای رفتن  به استانبول بلیط میخریدم . 


چون رفته بودم سفر شمال و بعدشم قرار بود برای عمل مهردخت مرخصی بگیرم قرار شد که صبح برم استانبول و شب برگردم که بابت این داستان مجبور به مرخصی گرفتن نباشم . 


از سایت،  بلیط ها رو چک کردم میترسیدم که پرواز تاخیر کنه و  وقت انگشت نگاری رو از دست بدم بنا براین ساعت 5 صبح حرکت از ایران رو گرفتم که حدودای 7و نیم میرسید استانبول گفتم حالا هر تاخیری که داشته باشه بالاخره به 4 بعد از ظهر میرسم . از اون طرف هم ساعت 20:20 دقیقه رو گرفتم که از ترکیه حرکت کنه تقریبا 23:30 برسه و تا برسم خونه و بخوابم و فرداش برم اداره نه خانی رفته نه خانی اومده 

قرار شد نفس یا مهردخت همراهم بیان ولی هر دوشون گفتن بیخیال بابااا برای چند ساعت مگه مرض داریم 18 میلیون پول بلیط بدیم؟ حالا دو سه روز قرار بود بمونی باز یه چیزی . این بود که مهربانو تک و تهناااا بلیط رفت و برگشت رو به قیمت 18 میلیون خرید . 


یکشنبه 26 شهریور مقارن با 17 سپتامبر تا دیروقت تو اداره موندم و کارهای عقب مونده رو انجام دادم . بعد رفتم سمت خونه ، کمی بعد نفس سه تا ساندویچ کباب کوبیده خرید اومد خونه مون . نشستیم غذامون رو خوردیم و مهردخت فیلم گذاشت منم یه کوله پشتی اماده کردم و توش مدارکم رو گذاشتم . هی بغض گلومو میگرفت و کارامو میکردم و تامی رو ماچ میکردم و به مهردخت سفارش میکردم فردا که من نیستم اینکارو بکن و اون کارو بکن ،  باخودم میگفتم : مهربانو یه روز میخوای بری و برگردی چرا انقدر قلبت سنگینه ؟؟ پس چطوری میخوای بری کانادا ؟

به روی خودم نمی اوردم ، هر چی هم به نفس گفتم: تو نیا عاقا جان راه طولانیه

 گفت:  نمیشه  دلم طاقت نمیاره . 

خلاصه ساعت 1 و نیم صبح اسنپ اومد دوتایی نشستیم توش و رفتیم به سمت فرودگاه . 

چند بار نفس گفت: مهربانو تو داری میری چند ساعت دیگه برگردی ولی قلبم داره از جاش کنده میشه .. خب همه ی این کارا بخاطر گرفتن ویزاعه که تو بری 

اونوقت حداقل حداقلللش  یکسال نمی بینمت .. خب من میمیرم که . 


آخرش دوتایی گریه کردیم و هی همو دلداری دادیم و رسیدیم ( فکر کنید از آقای اسنپ هم خجالت میکشیدیم واضح نمیتونستیم زار بزنیم) 

نفس هم پاسپورتشو یادش رفته بود بیاره تا رسیدیم اونجا منو فرستادن داخل و نفس موند .

 اعصابم خورد شد اینهمه راه اومد نشد بیشتر پیشم باشه . 


یا خداااا حالا چرا گوشیم اینطوری شد؟ چرا باطری خالی میکنه !!!! این دیگه چه مصیبتی  بود دارم میرم کشور غریب!!!

باز خوبه پاور بانک برده بودم . 


نشستیم تو پرواز و بی تاخیر رفتیم استانبول . 


سر صبح بود و فرودگاه خلوت،  منم یه دستشویی رفتم و از بقیه جدا افتادم .

  فرودگاه جدید ترکیه خیلی بزرگه و هر چی میری تمومی نداره .

 خلاصه هی تابلو رو ببین،  مسیر رو دنبال کن،  رسیدم بیرون. 

 سه تا راننده تاکسی ایستاده بودن بهشون گفتم:  میخوام با اتوبوس برم میدون تقسیم .

 با خوش رویی راهنماییم کردن که از اون آسانسور یه طبقه برو پایین ایستگاه اتوبوس اونجاست . 

مثلاً شب قبل گوگل مپ رو هم راه انداخته بودم که بتونم استفاده کنم ولی گوشیم هی باطری خالی میکرد 

دیدم ببببببه ........از این سر تا اون سر ایستگاه های اتوبوسه و شماره داره . خب من باید چه ایستگاهی میایستادم؟؟ 


دم ایستگاه شماره هفت یه پسر جوون زیر 30 سال و یه خانم میانسال حدود 55 سال توجهم رو جلب کردن . خانمه گفت : از کجا بلیط بخریم ؟ تا پسره خواست جواب بده . 

گفتم : سلام چه خوبه شما ها ایرانی هستید من میخوام برم میدون تقسیم میتونید راهنماییم کنید؟ 


هر دو لبخند زدن گفتن:  ما هم همونجا میریم.  تنهایی؟ گفتم : بله  ساعت 4 و ربع وقت انگشت نگاری دارم . پسره گفت : من امیرم ساعت 2 وقت دارم ، خانمه هم گفت:  منم پروینم فردا 11 صبح وقت دارم . 

منم خودمو معرفی کردم و دست دادیم .

 گفتم : شما هم تازه باهم آشنا شدین؟ پروین گفت:  آره همین دو دقیقه قبل از اینکه تو برسی . 


گفتم:  چه خوب ... برنامه شما ها چیه؟ امیر گفت:  من میخواستم برم  دور و بر vfs  تا ساعت نزدیک 2 بشه و  انگشت نگاری کنم،  بعدش برم هتل و شب بمونم و فردا برگردم تهران . 

گفتم:  منم که هشت و نیم شب پرواز برگشت دارم ، پس منم باتو میام vfs،   دوساعت بعداز  تو انگشت نگاری دارم و بعدشم باید سریع برگردم فرودگاه به پرواز برسم . 


پروین گفت : منم میام میدون تقسیم ، خیابون استقلال رو گشت بزنم که ساعت بشه 2 و بتونم اتاق هتلمو بگیرم ، شب  برم گردش و خرید . فردا انگشت نگاری میکنم و پس فردا برمیگردم ایران . 

سه تایی گفتیم : " پس بزن بریم" 


از همون گیشه سه تایی بلیط اتوبوس خریدیم 136 لیر و ایستگاه شماره 16 نشستیم تو اتوبوس . 


خودمون سه تا بودیم تو اتوبوس کلی گپ زدیم و از مسیر طولانی فرودگاه  تا استانبول لذت بردیم واقعا مناظر زیبایی داشت . 


البته من اشتباه کرده بودم تلفنم رو رومینگ نکرده بودم و ارتباطم با ایران کاملا قطع بود . از تلفن امیر به واتس اپ مهردخت پیام دادم و موضوع رو گفتم . 

مهردخت گفت:همه مون نگران بودیم که تماس نگرفتی،  زنگ زدیم فرودگاه و مطمئن شدیم سلامت رسیدی و فهمیدیم یه مشکلی با تلفنت داشتی (نفس به مرز زایمان رسیده بوده )


 همین الان با پشتیبانی همراه اول برات درستش میکنم .

 یه بسته ی 119 تومنی رومینگ برام خرید و اپلیکیشن هام وصل شد دیدم واای چقدر پیام داشتم 


فاصله ی فرودگاه جدید استانبول تا شهرش یه چیزی در حد مسیر تهران تا فرودگاه بین المللی خودمونه ولی این کجا و آن کجا !! 


شب قبل با نفس حالمون از بوی پِهِن و طویله  و بوهای متعفن دیگه بهم خورده بود ولی اینجا انگار تو جاده شمال حرکت میکردیم . سبز و زیبا و چشمنواز 


 خوراکی هایی که تو کیفامون بود خوردیم سه تایی و از هر دری سخن گفتیم .

 معلوم شد امیر 29 سالشه و پروین 56 سال و سه تاییمون از برادرهامون در کانادا دعوتنامه داشتیم . 


امیر پرده ی شیشه رو داد کنار و گفت : عه بچه ها دفتر vfs  اینجاست ببینید از میدون تقسیم تا اینجا 15 دقیقه پیاده روی داره چه خوب که میتونیم قدم زنان برگردیم . 


میدون تقسیم سه تایی پیاده شدیم.  همون اول کار یکی از این بستنی فروش هایی که شوخی میکنن  و هی قیف رو دور سر ادم میچرخونن به تورم خورد و کلی اذیتم کرد  آخرشم یه بستنی بی مزه داد دستم و 150 لیر گرفت 



فکر کن از فرودگاه با اتوبوس اومدم میدون تقسیم 136 لیر ، بعد 150 لیر دادم پول بستنی بی مزززه 


بعد از بستنی راه افتادیم اول رفتیم تو یه داروخانه و من و پروین ، چند بسته قرص تیرویید که مدت هاست خارجیش رو پیدا نمیکنم خریدیم . 

بعدشم از اول فروشگاه های خیابون استقلال رو گشتیم تا آخرش . 

امیر و پروین دنبال لباس خریدن بودن ولی من چیز قابل توجهی به چشمم نمی اومد .  هر کدومشون میرفتن تو پرو و میومدن بیرون دوتای دیگه نظر میدادن .


 نزدیک ظهر بود که دیگه خیابون به انتهاش رسید .پروین قصد داشت یه مرکز خرید دیگه رو امتحان کنه ولی من و امیر ترجیح دادیم بریم سمت vfs به همین منظور از پروین خداحافظی کردیم و راه افتادیم به سمت vfs. 


مسیرمون از کوچه پس کوچه های میدون تقسیم بود و انگار تو کوچه های شمرون خودمون بودیم یه جاهایی شیب خیابون وحشتناک زیاد بود وخوشبختانه پر از پیشی های خوشگل که هی می ایستادیم باهاشون بازی میکردیم و سربالایی زیاد اذیتمون نمیکرد .


 تقریباً 20 دقیقه بعد رسیدیم دفتر vfs.  دیدیم یه جمعیت انبوهی تو صف هستند.  یه عده میگفتند بیاید تو صف بایستید یه عده هم میگفتند مهم نیست تو صف باشید سر وقتتون راه میدن که برید داخل . 


من و امیر ناچار نشستیم رو لبه ی خیابون که یه سکوی بلند بود و باز به گپ زدن و برنامه هامون برای بعد از رسیدن به کانادا و اینکه هر کدوممون ، کدوم شهر قراره بریم حرف زدیم . نیم ساعت بعد امیر رفت یه سرو گوشی آب بده . برگشت و گفت : یه خبر بد . 

- چی شده؟

-سیستم ها قطع شده و کار همه یکساعت و نیم عقب افتاده . 

-یا خدااا من برای پرواز برگشتم چه کنم ؟

-نگران نباش حالا یه کاریش میکنیم . 

ورق برگشت .. همه ی سرخوشی و حال خوبم داشت محو میشد و جاشو به نگرانی میداد . از همون ساعت با امیر رفتیم تو صف . هر بیست دقیقه یکبار آفیسر اعلام میکرد که اونایی که مثلاً ساعت یک وقت دارند بیان داخل ، بیست دقیقه بعد میگفت اونایی که وقتشون ساعت یک و ربعه بیان تو . 

من کل زمانی که اونجا بودم رو میومدم سر صف ، بهم میگفت برگه تو نشونم بده ، نشون میدادم میگفت "no,no, no"  میگفتم : عاقااا من ساعت هشت و نیم پرواز برگشت دارم نمیرسم .

 میگفت "on time , on time .."   الهی شکر از انگلیسی هم فقط همینو بلد بودن . 


لحظه به لحظه نگرانیم بیشتر میشد . تا اینکه یه آقای گل ایرانی گفت : من اینجا زندگی میکنم زبونشونو کامل بلدم الان همراه پسرعموم اومدم که انگشت نگاری کنه مشکلت چیه من باهاشون حرف بزنم؟ 


گفتم : من ساعت 8/5 پرواز دارم اینا هم کاراشون عقب افتاده اگر منو راه نندازن پروازمو از دست میدم . 


اونم بلیط برگشتمو نشون داد به آفیسر و براش توضیح داد.  آفیسره هم گوش داد و گفت : وقتش ساعت 4 و ربعه کو تا 8/5  

دوباره آقاهه توضیح داد که بابا فرودگاه تا اینجا خیلی راهه  .. یارو هم شونه انداخت بالا و گفت on time 


امیر گفت  on time  و زهررر مااار ،  on time  و کوووووفت  


بالاخره امیر ساعت 3/5 انگشت نگاری شد و از هم خداحافظی کردیم و رفت هتل .

 منم در واقع 45 دقیقه بعد از اون وقت داشتم . 

vfs  کلا تا ساعت 5 کار می کردن برای همین اون آخراش سرعت داده بودن به کاراشون 


منو واقعا ساعت 4 و ربع فرستادن داخل ولی همون داخلشم خیلی شلوغ بود .

 نهایتاً کار پنج دقیقه ای من ساعت ده دقیقه به پنج تمام شد . 

با مهردخت قرار گذاشته بودیم که وقتی کارم تموم شد اوبر برام بگیره ( اوبر همون اسنپ خودمونه) 

گفت : مامان اوبرها کمتر از 1000 لیر نمیگیرن . 

گفتم : چاره ای نیست . 

حدود 7-8 دقیقه بعد ماشین پیدا نشده بود و من داشتم از ترس دیر رسیدن دیوانه میشدم .


گفتم : مهردخت ولش کن من میرم میدون تقسیم و از اونجا تاکسی های فرودگاه رو سوار میشم .

 گفت:  ببین مامان ، یه سری اپلیکیشن های غیر از اوبر هم دارن که محلیه بذار ازاونا برات بگیرم . 


من به سمت میدون تقسیم راه افتاده بودم ، درواقع خیلی نزدیک بود ولی چون کوچه ها همون شیب وحشتناک رو داشت من اصلا نمیتونستم با سرعت راه برم .

 چند دقیقه بعد مهردخت گفت:  مامان یه ماشین برات گرفتم ولی نمیدونستم بگم کجا بیاد دنبالت گفتم میدون تقسیم منتظرت باشه . 


درحالی که نفس نفس میزدم گفتم باشه ولی من نمیدونم کی میرسم .. دارم تو این کوچه ها جون میکنم 

از هر کوه نوردی سخت تر شده برام . 


دوباره چند دقیقه بععد مهردخت گفت:  اسم اون خیابون رو برام  بخون بگم بیاد همونجا .. گفتم : نمیشه مهردخت،  اینجا همه انشعابات همون میدون تقسیمه...  همه جا قفله اگر بیاد تو این ترافیک گیر میکنه . 

- مامان برات چکار کنم ؟

- نمیدونم دخترم قطع کن من نمیتونم هم حرف بزنم هم سربالایی برم .. دارم از پا درمیام . 


فکر میکنم سعی میکردم بدوعم و احتمالا داد هم میزدم چون یهو یه چیزی منو سر جام میخکوب کرد . 


پشتمو نگاه کردم دیدم دوتا خانم کوله پشتیمو چسبیدن 


وحشت کردم . یکیشون گفت:  آرووم باش عزیزم من ایرانیم بهم بگو چی شده ، کمکت کنم . 

مهردخت داد میزد مامان چی شده ؟؟

گفتم : هیچی مهردخت نگران نباش دوتا خانم ایرانین قصد کمک دارن . 


گوشی رو قطع کردم یکیشون شونه هامو چسبیده بود میگفت:  نفس عمیق بکش . 

آرومم کردن.. بریده بریده براشون گفتم که چی شده . 


گفتن ما هم مادر و دختریم و ساکن اینجا . 

یکیشون تلفن کرد به یه آقایی و بعد از چند دقیقه گفت متاسفانه دور شده . 

گفتم : چی شده ؟ گفت یه راننده آشنا داریم ، الان مارو پیاده کرد و رفت . خواستم همون بیاد ببرتت که گفت دور شده و ترافیکه نمیرسه بیاد 


داشتم گریه م می کردم. 

 

مامانه گفت:  عزیزم نگران نباش ما که رهات نمیکنیم ..

 همینکه اینو گفت دوتا تاکسی پیچیدن تو خیابون .

 خانومه صداش کرد و بهش گفت:  این خانوم هموطن منه و باید به پروازش برسه .

 ببرش فرودگاه جدید و حتما ایستگاه شماره هفت پیاده ش کن .. با هم چونه زدن و آقای راننده با 700 لیر راضی شد منو ببره . 


خانومه شماره تلفن منو گرفت شماره  تلفن اقای راننده رو هم گرفت ازش . 


تاکید کرد تا ایستگاه هفت نرسوندتت بهش پول نده . همو بغل کردیم و خدا حافظی 


استانبول هم مثل تهران خودمون از ساعت 4 قفل میشه تا حوالی ساعت 9 شب و این چیزایی بود که من موقع خرید بلیط توجه نکرده بودم 


از اون موقع هر یکربع یکبار اون خانوم  یه تلفن به من می کرد و یه تلفن به راننده . 


تقریبا تموم مسیر رو باهام صحبت کرد و سرمو گرم کرد اقای راننده هم برام تو برنامه ی مترجم گوشیش نوشت : راحتی؟ نگران نباش . نمیذارم پروازتو از دست بدی 


یادم افتاد منم این برنامه رو تو گوشیم دارم .

 براش نوشتم : خیلی ممنونم . مرسی که بهم آرامش میدی امیدوارم اگر جایی گیر کردی با آدمای خوب رو به رو بشی . 

خندید گفت :"تشکور لر"  بهم یه بطری آب تعارف کرد،  گفتم دارم . 


صبح با امیر و پروین سرگرم حرف زدن بودیم ، درست مناظر رو ندیده بودم.. مسیر تو نور غروب آفتاب خیلی خیلی قشنگتر بود . 

بالاخره ساعت شش و بیست دقیقه  رسیدیم . 


پیاده شدم و دویدم به سمت جاهایی که باید کنترل میشدم و عبور می کردم . همه جا رو تقریبا به حالت نیمه دو می رفتم و فکر می کنم حدود یکساعت و نیم هم اونجا طول کشید . خدا رو شکر جز یه کوله پشتی هیچی نداشتم . 


وقتی رو صندلی ها نشستیم تا برای پرواز صدامون کنند تقریبا از حال رفتم . اما قبل از اون این پیام ها رو ارسال کردم :





پروازمون 45 دقیقه تاخیر داشت البته این به اون معنا نیست که اگر دیر میرسیدم چون تاخیر داشت راهم میدادن . همینجوریشم وقتی سوار هواپیما شدیم به من و یه دختر خانمی گفتن چون دیر کارت پرواز گرفتید شماره صندلی ندارید . بذارید همه بشینند تا به شما صندلی بدیم . واقعا اگر ده دقیقه دیر تر میرسیدم پروازو کلا از دست داده بودم . 

موقع برگشتن کلا خواب بودم . پاهام خیلی درد میکرد و قرار هم نبود کسی بیاد دنبالم . 


وارد فرودگاه بین المللی شدیم همه جا صدای گویش فارسی می اومد و این بنظرم گوشنواز ترین موسیقی دنیا بود .

 اسنپ گرفتم . به آقای راننده گفتم من طبقه ی پایینم الان میام بالا گفت منتظرم . تا اینو گفت گوشیم رسما خاموش شد . 


اومده بودم بالا و دنبال ماشین میگشتم .. 


خدایا چرا اصلاً نگاه نکردم ببینم چه ماشینی گرفتم .

 همینطوری به ماشینا زل میزدم میگفتم:  آقا اسنپ هستید ؟ میگفتن بله کجا میری؟ 


میگفتم نه .. من ماشین گرفتم گوشیم خاموش شده . 

دیگه چند تا ماشین بیشتر نمونده بود که دیدم یه آقایی گفت : خانم مهربانو ؟

گفتم : بله بله . رفتیم سوار ماشین شدیم . 

گفت گوشیتون خاموش شده درسته ؟ گفتم بله چطوری منو شناختید؟ 

گفت : حدس زدم شارژتون تموم شده و بین آدما ی اینجا فقط شما نگاه نگران داشتید  من روانشناسی خوندم . 

فوری گوشیم رو با شارژر ماشینش شارژ کردم . به محض روشن شدن گوشی باز تلفنا شروع شد .. داشتم با بابا صحبت میکردم که دوباره تلفن خاموش شد . به آقاهه گفتم ببخشید میشه از تلفنتون استفاده کنم و تماس گرفتم با بابا  و مهردخت و تلفن اقاهه افتاد براشون . 

یکمی که رفتیم جلو به خودم اومدم دیدم سوار یه ماشین شاسی بلندم . اپلیکیشن اسنپو باز کردم دیدم اصلاً ماشین این ماشینی نیست که سوار شدم ولی قیافه ی راننده همون بود . گفتم ببخشید اقا چرا ماشین عوض شده؟ 

گفت من دوتا ماشین دارم یه وقتایی اگه سمت فرودگاه باشم اپلیکیشنو باز میکنم و مسافر میگیرم . گفتم : من اگه حواسم بود لغو میکردما .. 

هر دو خندیدیم . همون وسط خنده امنیت سفر رو برای همه فرستادم . مهردخت ، نفس ، بابا ، بردیا ، مینا ، آرتین 

حالا همه شون هول شدن چی شده امنیت سفر میفرستی ؟؟ 

منم نمیتونم حرف بزنم جلوی یارو . همینطوری خنده خنده با آقای راننده صحبت میکردم و به بقیه پیام میدادم که هیچی بابا همه چی خوبه فقط ماشین طرف با اونی که اعلام شده متفاوته . 

بالاخره ساعت نزدیک سه صبح رسیدم خونه 

خسته و له . غش کردم خوابیدم و فرداش ساعت ده صبح رفتم اداره . 

بعدها فهمیدم میتونستم تو همون فرودگاه ترکیه تقاضای اسکوتر یا ویلچر کنم و چقدر راحت میشد این مسیر رو طی کنم . 


میدونم الان بخاطر پست به این بلندی دارید بد و بیراه بهم میگید .. ببخشید حق دارید همینجا تمومش میکنم تا پستای بعدی . 


دوستتون دارم میدونید که چند تا؟؟


نظرات 47 + ارسال نظر
زهرا... پنج‌شنبه 14 دی 1402 ساعت 06:28 ق.ظ http://saatsheni1531.blogfa.com

سلام عزیزم دلم خوبی؟
اون مادرودختر اگر سرراهت نمیومدن من به عدالت خدا شک میکردم...اونا نتیجه ی قلب مهربون خودت و کارایی که برای راه انداختن کارمردم میکنی بودن،باهردستی بدی باید باهمون دست پس بگیری مهربونم
خدایاشکرت که یه وقتایی انسانیت هنوز هست...

سلام زهرا جان
عزیز منی ، شرمنده م میکنی بدون کمک شما هیچوقت هیچ اتفاق خوبی نمی افتاد عزیزم

مهسا چهارشنبه 8 آذر 1402 ساعت 02:45 ب.ظ

وای مهربانو چقدر استرس گرفتم با این سفر یه روزه ات.خدا رو شکر که به خیر گذشت
انشالله مهردخت رو به سلامت میفرستی و بعدش تصمیم میگیرین که با هم کجا باشین

آره بخدااا تموم نمیشد این یک روز حداقل 72 ساعت بود
ممنونم نازنین

ملیکا سه‌شنبه 7 آذر 1402 ساعت 05:54 ب.ظ

سلام مهربانو جان
واقعا بدون تعارف عالیه نویسندگیت! چقدر حس‌هارو خوب منتقل می‌کنی به خواننده! تأثیرش گاهی بیشتر از دیدن فیلمه! همینطور حوصلهٔ نوشتنت عالیه. من دو هفته بیشتره که وقت نکردم وبلاگت‌رو بخونم اما شما با وجود این همه کار، این همه هم نوشتی! دلم می‌خواست فقط می‌خوندم.
ممنون بابت حوصله و زحماتت
داستان هیجان انگیز و پر از استرس و اضطراب و نفس‌گیرِ سفرت، واقعا اشکمو درآورد.
ما تو خرداد ماه برای این کار به بهونهٔ یه سفر تو همون هتل بغل مرکز انگشت‌نگاری یعنی شِر هتل موندیم. یه بار از اونجا از کوچه پس کوچه‌های پر شیب، تازه! تفریحی و بدون عجله رفتیم تا میدون تقسیم، همش وایمیستادیم تا یه ماشین بگیریم ولی مگه پیدا میشد! احساس تو با اون عجله‌ها تو کوچه‌ها و فرودگاه… اصلا دیوونه‌م کرد عزیز دلم
اما چقدرررر هم شانس آوردی! بخاطر قلب پاکت و مهربونیات هیچوقت تنها نیستی مهربون نازنین.
کانادا هم که دیگه مسخره‌شو درآورده، با دست پس می‌زنه با پا پیش می‌کشه!
طفلک جوونای ما که با این طرز ادارهٔ کشور و سیستم خراب مدیریتی، نه میل موندن دارن نه دل رفتن!

سلام ملیکا جانم
ممنونم نازنینممنونم که لابلای همه ی مشغولیات زندگی کنارم هستی
دقیقا مصداق بارز بادست پس زدن و با پا پیش کشیدنه
دقیییقا همینطوره
و اینکه من شرمنده ی همه ی لطف و محبتتم

منجوق سه‌شنبه 7 آذر 1402 ساعت 11:57 ق.ظ http://manjoogh.blogfa.com

من آدم نشانه‌ها هستم:
بیست سال پیش که جند هفته بعد از فوت مادرم امدم تهران توی اولین تاکسی که سوار شدم راننده، آهنگ "نخور غم گذشته" معین را گذشته بود. همون خط اول برام یک پیام داشت.
حالا این آهنگ دیگه معین را تقدیمت می‌کنم.
https://forzamusic.ir/%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF-%D8%A2%D9%87%D9%86%DA%AF-%DB%8C%DA%A9%D9%85-%D8%B5%D8%A8%D8%B1-%DA%A9%D9%86-%D8%AA%D8%AD%D9%85%D9%84-%DA%A9%D9%86-%D8%A8%D9%85%D9%88%D9%86-%D8%B4%D8%A7%DB%8C%D8%AF/

ای جااان عززیزم ممنونتم منجوق نازنینم
احساساتی شدم باز

پریمهر سه‌شنبه 7 آذر 1402 ساعت 09:40 ق.ظ https://parimehr.blogsky.com

اینقد قشنگ توصیف کردی باهات گریه کردیم، از مسیر فرودگاه تا تکسیم لذت بردیم و از طعم بستنی خوشمون نیومد، تو سربالایی کوچه های خیابون استقلال نفسمون گرفت و تا به فرودگاه رسیدی پر از استرس شدیم.
یه سفر استانبول با یه سفرنامه توپ به ما بدهکاری خانوم گل
مهربانو جون بخاطر خوش قلبیت آدمای خوبی سر راهت قرار میگیرن.

عزززیزمی پریمهر جان
امیدوارم بتونم با مهردخت این سفر رو برم و یه تجربه ی عالی داشته باشیم ، چون هر دو به اماکن تاریخی علاقمندیم مطمئنم سفر خوبی میشه
ممنونم نازنینم من سالهاست کنار شما ادم بودن رو تمرین میکنم و مدیدون وجود تک تکتونم

هستی.ش سه‌شنبه 7 آذر 1402 ساعت 09:08 ق.ظ

سلام مهربانو جان
من خیلی سال پیش میخوندمتون ولی یه مدت گمتون کرده بودم.چقدر متنتون شیوا و قشنگ بود انگار خودمم اونجا بودم.خداروشکر که به موقع رسیدید به فرودگاه.
انشا.. سفر بعدی درکنار خانواده پر از لحظه های خوب

سلام هستی جانم
خوش اومدی عزیزم خوشحالم که دوباره درجمع دوستانم هستی .
ممنونم که انقدر با دقت خوندی و همه ی احساس و شرایطم رو درک کردی .
مرررسی عزیز دل امیدوارم

جیران سه‌شنبه 7 آذر 1402 ساعت 07:02 ق.ظ

سلام مهربانوی خوبم. حالت چطوره؟ حتما بهت خبر میدم اگر اومدنی شدم. چی بهتر از اینکه باهم بشینیم گل بگیم و گل بخندیم و دنیا و مافیها رو دمی فراموش کنیم؟
 دوست خوبی که به من خیر مقدم گفتی چقدر خوشحالم  کردی . با اینکه ندیدمت ولی این قدر لطف داری. حقیقتا خارجیها به لطف رسانه ها تصویری کاملا منفی و اشتباه از کشورمون در ذهن دارند. من سال ۲۰۱۲ یکی از دوستان فرانسویم رو به ایران دعوت کردم. این آدم (آن-ماری) نه تنها از بهترین دوستان منه بلکه از بهترین آدمهاییه که در زندگیم می شناسم. اما حرفی زد در تهران راجع به وطنمون که سخت دل آزرده شدم و هنوز هم بعد از بیش از ده سال هروقت یادم می افته حرص می خورم. اینو هم بگم آن-ماری آدمیست با اطلاعات عمومی بسیار بالا و سفر کرده!  نه تنها اروپا رو گشته بلکه جایی مثل سنگال هم رفته. هر سال یکبار میره پیش دوستانش در مراکش و من هم که مصر زندگی می کردم ده روزی اومد پیش من قاهره موند. منم بارها و بارها رفتم استراسبورگ خونه اون. اون روز بعد الظهر تهران توی ماشین بودیم. پدرم پشت فرمون بود. آن-ماری گفت:‌ توی ایران هم که رانندگی برای زنها قدغنه! !!! منو میگی جا خوردم و بهش گفتم این طور نیست و زنها اجازه دارند رانندگی می کنند. آن- ماری مصرانه گفت نه قدغنه!!!!!! من معمولا سعی می کنم با طمانینه رفتار کنم و گاهی اصلا جوابی به این جور حرفهای خارجیها نمیدم. ولی اون روز نتونستم ساکت بمونم و با لحنی نسبتا تند بهش ماشین پشتی رو نشون دادم و گفتم ببین راننده اش زنه. و به دو تا ماشین اون طرف تر اشاره کردم و چند ثانیه بعد یک ماشین دیگه با راننده زن از کنار ما گذشت که بهش نشون دادم و داشتم چشم می گردوندم که راننده های زن دیگری نشون بدم. اینو هم بگم که ما خوشبختانه وسط شهر بودیم و نمیشد بهانه بیاره که فقط بالای شهر لابد زن پشت فرمون میشینه. خودش که دید حق با منه گفت متوجه شدم. لازم نیست دیگه نشون بدی. بعد که آروم تر شدم در حقیقت مدتها بعد که آرومتر شدم با خودم گفتم ببین قدرت رسانه های گروهی چقدر بالاست. آن -ماری اون قدر به باور خودش یقین داشت که بدون اینکه دور و برش رو نگاه کنه چنین حرفی زد. و حتی حرف منو که ایرانی هستم رد کرد! شستشوی مغزی به این میگن دیگه! ایران بینوای ما ! چه تصوری ازش در ذهن غربیها نقش بسته . اگر آن - ماری نسبتا مطلع  از اوضاع جهان چنین تصوری داره وای به دیگران ... البته اینم بگم که اون سفر به قدری به آن-ماری خوش گذشت که هنوزکه هنوزه از من می پرسه کی دوباره بریم ایران؟

سلام جیران جاانم . ممنونم عزیزم امیدوارم تو و عزیزانت عالی باشید
آرره واقعا برای اون رووز بیتابم
چقدر تاسف برانگیز بود نظری که دوستت درمورد ایران داشت متاسفانه خیلی ها ما رو با افغانستان و شرایط قبلی عربستان یکی می دونند .
امیدوارم الان با وجود اپلیکیشن هایی مثل اینستاگرام مردم دیگه ی دنیا حقیقت شاد و مهمان نواز ما ایرانی ها و شرایط زندگی مونو بیشتر دیده باشند و چیزی که میبینند بیشتر به حقیقت نزدیک باشه

زری.. سه‌شنبه 7 آذر 1402 ساعت 12:31 ق.ظ http://maneveshteh.blog.ir

من هزاران بار گفتم خدا لعنت کنه اون وحشی هایی که تا تقی به توقی میخوره برای خود چس کنی خودشون از دیوار سفارت میروند بالا و تاوان وحشی گری اونها را ما باید بدهیم.
عزیزم واقعا ناراحت شدم که ریجکت شدی، هر یک نفری که بتونه نجات پیدا کنه غنیمته :(
مهربانو جان تصمیم نداری اعتراض کنی و پرونده ریجکتی را ببری دادگاه؟
خدا رو شکر به پرواز رسیدی. ایکاش میشد مرخصی جور میکردی حداقل یک شب میموندی خستگی از تنت در میرفت.
انشالله خیر باشه و درهای بهتری به روتون باز بشه.


تاوااان سنگینی هم باید بدیم .
نه واقعیتش زری جان .. همین پری شب که مامان حالش اصلاً خوب نبود ، خرید کردم و رفتم پیشش بهم گفت ناراحت نمیشی اگه بگم خوشحالم نرفتی؟ ما بدون تو خیلی بیکس و کاریم ( این درحالیه که مینا و بردیا واااقعا به همین اندازه ی من بهشون رسیدگی میکنند)
گفتم : نه مامان خودمم فکر میکنم اگه اونجا بودم و خبر ناخوشایندی از شما میشنیدم نابود میشدم چون نه برام ممکن بود برگردم نه میتونم بیتفاوت باشم . البته که درصورتیکه میرفتم یواش یواش با شرایطم کنار میاومدم ولی احساس میکنم منم از نظر عاطفی باشرایط فعلی خودم و خانواده م تاوان سختی بابت این دوری باید میدادم .
شاید یه وقت دیگه بازم اقدام کردم البته احتمالاً بعنوان سفر کوتاه .. نمیدونم واقعاااا..
شاید سالها بعد با مهردخت وقتی درسش تو غربت تموم شد و دیگه بعنوان مقیم تصمیم به موندن بگیره ..
نمیشد واقعاً علاوه برمرخصی مشکلات دیگه ای هم بود ، یکیش اینکه مهرداد ایران بود و کلی برنامه داشتیم باهم باشیم و...
ممنونم عزیزم برای تو دوست سخت کوش نازنینمم همینطور

فریبا دوشنبه 6 آذر 1402 ساعت 11:53 ب.ظ

روزی که فهمیدم دارم دختردار میشم با وبلاگت آشنا شدم ،عجب لذت میبردم از رابطه مادر دختریتون و همیشه دلم میخواست من هم بتونم با دخترم جدا از مادر بودن ،همدم و رفیق باشم ،اونروزا میدونستم این تجربه مادری شما چقدر به کارم خواهد آمد و آمد
این پست هم همون حس رو دوباره بهم داد و اینکه میدونم چند سال دیگه راهی که شما امروز رفته اید رو خواهم رفت .دخترم رو ،تمام وجودم رو برای زندگی بهتر راهی غربت خواهم کرد و در این راه خواهم دوید ....بنویس دریا جان .هزاران خانواده پشت این در بسته هستن شاید با خواندن تجربه شما، دویدن هایشان کمتر شود.
با تمام ناامیدی ها هنوز ته دلم امید به تغییر دارم
ما آدمهای رفتن نیستیم ،فقط ناچاریم.

فریبای عزیزم ممنون بابت کامنت قشنگت ، روزم رو ساختی نازنین .. اینکه حس کنی خودت و کاری که کردی مفید بوده واااقعا حس ناب و باارزشیه و من به یمن وجود شما عزیزانم، بارها این حس خوب رو تجربه کردم
امیدوارم تا زمانی که دخترک عزیزت به اون سن برسه ، ایران جایی باشه که برای زندگی دراون مشتاق باشیم و خرسند.. این یعنی خیلی خیلی زود به آرزوهامون برسیم .
از قول من صورت ماهشو ببوس .
بازم از لطفت ممنونم و قدردان لطفت هستم

رهاجون دوشنبه 6 آذر 1402 ساعت 11:26 ق.ظ

وقتی توی شهرهای بزرگ مثل پاریس بوی ادرار میاد حالا یه مقدار بوی کشتارگاه و غیره بیرون شهر تهران اصلا چیزی به حساب نمیاد

این چه استدلالیه!!!! چرا کارای خوبشونو یاد نمیگی؟!!

در جواب جیران عزیز یکشنبه 5 آذر 1402 ساعت 11:51 ب.ظ

عزیزم پیشاپیش خیر مقدم میگم ی خودت ک دوستات اسپانیاییت ولی بگم ک خودتو خسته نکن در جهت ابرو داری چون قبلا اصغر فرهادی عزیزمون ابرودااریشو کرده در جهت نشون دادن چهره ی تهران با اون تصویر سازی داغونش تو جشنواره های بین المللی خدایی مگه چند درصد مردم تهران اون شکلی اند و اون شکلی زندگی می‌کنند ک اینجوری نشون میدن ایرانو ب حدی ک توریست هایی ک میان ایران تعجب می‌کنند از این همه لوکس بودن ابران درحالی ک تو فلیم ها اونجوری دیدن

عزیزم به کدوم فیلم فرهادی اشاره کردی؟ من درست متوجه نشدم .. بنظرم مجید مجیدی (خدایا چقدرم بدم میاد ازش) در این خصوص رو دست نداره

نیکی مهربان یکشنبه 5 آذر 1402 ساعت 05:31 ب.ظ

سلام مهربانو جون
کاش همون ساعت پنج که کارتون تموم شد با مترو میرفتین تا فرودگاه. مدتهاست مترو فرودگاه راه افتاده. دیگه استرس ترافیک رو نداشتین. میتونم تصور کنم تا برسین به فرودگاه و کارت پرواز بگیرین چی کشیدین. دیگه این هم براتون یه تجربه شد.
ولی حیف که یک روزه رفتین و اومدین. استانبول انقدر زیباست که کاش بیشتر میموندین و چند جا رو حداقل میگشتین. البته متوجهم که مرخصی گرفتن سخته. امیدوارم بعد از بازنشستگی یکسره برین سفر

سلام نیکی جانم
اتفاقا به مترو فکر کردم ولی موضوع اینجاست که من ایران هم مترو استفاده نمیکنم و ترسیدم اونجا مجبور بشم خط عوض کنم و بلد نباشم و گیج تر بشم
دلم میخواد حتماً با مهردخت برم استانبول چون میدونم چقدر اماکن تاریخی داره و ما دوتا همونقدر که خرید برامون نیست دیدن اثار باستانی برامون مهمه .
مررسی عزیزم چه ارزوی قشنگی برام کردی

پریسا یکشنبه 5 آذر 1402 ساعت 05:14 ب.ظ

عجب پستی بود!! با اشتیاق تا آخرشو خوندم بعد به خودم اومدم دیدم دارم گریه می‌کنم نمیدونم چی بگم... حیف از ما و حیف از این خاک

عزززیزم قربون چشماات
حییییییییییییف

یاسمن یکشنبه 5 آذر 1402 ساعت 02:09 ب.ظ

سلام راستش من خیلی تو کامنت گذاری تنبلم ولی در پاسخ به پرستوی عزیز باید بگم من خودم آذری هستم و به نظرم یکی از نتایج مثبت فضای مجازی در ایران حذف جک ها و تمسخرهای قومیتی هست سطح تفکر مردم درباره این موضوع به طرز چشمگیری بالا رفته من سالها پیش چون اطرافم مدام فارسی شنیده بودم ترکی زبان دومم بود (مثلا تو محیط کار یه ترک زبان که میومد میخواستم باهاش حرف بزنم کاملا تمرکز میکردم تا بتونم دو تا جمله درست بگم) ولی الان انقد که موضوع زبان مادری در جامعه ارزشمند شده که خودم خودخواسته سعی کردم ترکی ام رو تقویت کنم چون دیگه به نظرم قومیت و زبان خود رو داشتن افتخاره و جامعه هم این رو قبول کرده پرستوی عزیز فک کنم خیلی وقته که تو ایران نبوده تو هر چی عقب گرد کرده باشیم تو این مورد جلو افتادیم

سلام یاسمن جان . خوشحالم کامنت گذاشتی .
این موضوعی که نوشتی باعث شد من یاد یه موردی در محل کارم بیفتم ، نمیدونم چرا یادم رفته بود تو کامنت قبلی برای پرستو جان بنویسم .
راستش چند سال پیش یه مدت طولانی هر روز کلمات ترکی تمرین میکردیم، اولش این کارو دوتا از بچه ها استارت زدن یکیشون آذری زبان بود یکی هم فارس ولی دوتایی هی تمرین میکردن و یه جوری شد که همه توجهمون جلب شد یاد میگرفتیم ، یواش یواش جمله های کوتاه میساختیم .
آخی یادش بخیر

ناهید یکشنبه 5 آذر 1402 ساعت 08:49 ق.ظ

سلام
هر لحظه با استرس سفر یک روزه ات همراه بودم

سلام ناهید جون

جیران یکشنبه 5 آذر 1402 ساعت 05:51 ق.ظ

سلام مهربان جانم. حالت خوبه؟ این مطلبت رو که راجع به افتضاح بودن راههای منتهى به فرودگاه خوندم حالم گرفته شد. من قصد دارم تابستون بیام وطن و دو تا دوست اسپانیاییم رو هم بیارم. راستش قصد دارم حتی الامکان آبروداری کنم و بهترین ها رو بهشون نشون بدم ....... الان که اینو گفتی دیدم این بو رو به هیچ وجه نمیشه روش سرپوش بگذارم. این دوستان من پارسال منو دعوت کردن مادرید و حسابی به قول خودمون ایرانی بازی در أوردن. در حد دادن بهترین قسمت غذا به من و خودشون رو مبل بخوابن تخت رو بدن به من. این جور کارها....... حالا باید جبران کنم. در حد بضاعت ! اما با این وضع تهران؟!

سلام عزیز دلم
وااای کارت دراومده
جیران جون بنظرم از حالا تیم جمع کنیم اسمشم بذاریم مهمانان اسپنیش
یه سناریو باید بچینیم از فرودگاه تا اواسط مسیر ماسک های معطر بزنند متوجه اوضاع نشن ولی اینم بگم که قبلاً شنیده بودم تهران یکی از قشنگترین شهر هاست و باورم نمیشد اما مدتیه با دیدن و مقایسه ی بعضی ازشهر ها به این نتیجه رسیدم که بی راه هم نمیگن پس خیالت راحت باشه که میتونی کاملا ابرو داری کنی
اومدی ایران یادت نره بهم خبر بدی هاا عزیزم

مهری شنبه 4 آذر 1402 ساعت 10:16 ب.ظ

وای مهربانو جان پست که تموم شد نفس نفس میزدم انگار با شما دویدم

ای جاانم عزیزززم

پرستو شنبه 4 آذر 1402 ساعت 08:47 ب.ظ

مهربانوی عزیزم چون سالهای سال هست که میخونمت و میشناسنمت جسارت و جرات پیدا کردم که کمی درددل کنم و همون طوری که انتظارش رو داشتم بهم جواب دادی.واقعا ممنونم از این همه درک و مهربانیت.
نفس واقعا حق داره که مجنون وار عاشقت باشه و همیشه همراهت باشه. بمونید برای هم با تن سالم و دل خوش تاااا ابد هر جای دنیا که باشید.
ممنونم از شاخه نبات عزیزم بابت مهربانی و درک متقابل شون. شما هم همیشه تن تون سالم و لبتون پر از خنده باشه الهی .

عزیز منی پرستو جانم
منو کشتی از خوشحالی بابت کامنت به این مهربونیت . متقابلاً برای تو و عزیزانت بهترین ها رو ارزودارم

ونوس شنبه 4 آذر 1402 ساعت 05:13 ب.ظ

سلام دریا جونم
عجب تابستان پرماجرایی داشتی
منم‌ مثل خانوادت هم دلم می خواست میرفتی.. هم اگر می رفتی با وجود اینهمه راه دور بینمون؛ حتما احساس غریبی میکردم و از دوریت ناراحت میشدم.
ولی شجاعت و اقدام کردنت قابل تحسینه
وقتی تیتر مهاجرت ۱ رو خوندم تنم لرزید حس میکردم تو مهاجرت ۲ حتما یک چیزایی درست شده و میری.
واقعا آدم میمونه خوشحال باشه یا ناراحت
امیدوارم در نهایت هرچی برای خودت و خانوادت خیر هست پیش بیاد.
خداروشکر سفر ترکیه بخیر گذشت پر از هیجان و استرس بود.

سلام ونوسی جااان عزیزم
کاملا درک میکنم حست رو عزیزم منم نسبت به بقیه دوستانم همین حالو دارم

عزززیز دل منی برای تو و دختر نازت هم بهترین ها مقدر باشه

از شاخه نبات به پرستو شنبه 4 آذر 1402 ساعت 04:08 ب.ظ

پرستوی عزیز من یه فارس هستم.هیچ رگ و ریشه ای از هیچ قومی هم ندارم اما خواستم بگم سالها پیش قبل از اینکه این فضای مجازی و این داستانها بیاد، ما آهنگ ترکی گوش میدادیم در حالی که یک کلمه اش رو هم نمیفهمیدیم.پارسال که کلیپی از یکی از آهنگ های قدیمی ماهسون رو برای دوستم که ترکه فرستادم و گفتم چقدر خاطره انگیز تعجب کرد و گفت مگه شما آهنگ ترکی گوش میدین ؟ گفتم بله! گفت خب نمیفهمید که چی میگه ! گفتم نفهمیم ولی من یادمه بیست سال پیش تو خونه مادربزرگم با داییام این آهنگ ها رو رو دستگاه سی دی میدیدیم...ماهسون بود ، ابرو بود سبیلکن بود اون دختر ابراهیم تاتلیس اون موقع ها نوجوون بود اینقده اینا رو میشناسم
بعدم قبول دارم قبل ترها خیلی این مسائل بود.بعد همه فرهنگ ها هم مسخره میشدا.اون یارو حمید ماهی صفت نمونه اش بود .اصلا بحث فارس و ترک و لر و عرب نبود که .همه جا رو مسخره میکردن .راجع به یزدی یه جور جک میساختن ، اصفهانی یه جور ، قزوینی یه جور ، آبادانی یه جور و ....
خدا رو شکر الان مسئله خیلی خیلی حل شده این چند سال.

شاخه نبات عزیزم ممنون از کامنت زیبات و یادآوری زیباترش .
واقعا کی میتونه منکر این قضیه باشه که خیلی از هم نسل های من با ماوی ماوی ابراهیم و هولیا افشار عاشقی کردن؟

غریبه شنبه 4 آذر 1402 ساعت 04:05 ب.ظ

با درود
چقدر از جوابیه ی آن پست ارسالی آن هموطن ترک زبان خوشم آمد
دستت درد نکند
حالا متوجه شدم ابتدا باید یک سفر به استانبول بشود با هن همه هزینه و گرفتاری
بعد معلوم می شود موافق دادن ویزا هستند یا نه
ممنون از شما

درود بر شما غریبه ی عزیز
خواهش میکنم دوست من هر چه از دل برآید لاجرم بردل نشیند .
غریبه جان واقعیت اینه که برای تکمیل درخواست مراحل ویزای کانادا ، باید متقاضی انگشت نگاری انجام بده که مشخص بشه پرونده ی جرم و خلاف داره یا نه .. عین همین کاری که ما تو ایران خودمون به راحتی آب خوردن انجام میدیم . اما به لطف اون عده پلشت آشغالی که از سفارت کانادا رفتن بالا و منجر به تعطیلیش شدن الان چون ما تو ایران سفارت کانادا نداریم باید اینهمه هزینه کنیم مصیبت بکشیم تا بریم یه کشور نزدیک و این کار چند دقیقه ای رو انجام بدیم

لیلی شنبه 4 آذر 1402 ساعت 03:14 ب.ظ http://Leiligermany.blogsky.com

وقتی مادر و دختر تو استانبول کوله ات رو گرفتن من ترسیدم ولی خب خدا رو شکر تصورم برعکس از آب درآمد. همه از نرفتن شما خوشحالیم چه خبره خانوم چقدر حضورت تو ایران برامون جذابه ؟! انگار تو تهران بیشتر بهت نیازه

خودمم خیلی ترسیدم لیلی جون

عزززیز منی قربونت ، من مررردم از خوشی انقدر شما دوستای گلی هستید

ماه شنبه 4 آذر 1402 ساعت 01:25 ب.ظ

سلام مهربانو
خدا رو شکر که جا نموندی...
استعداد بی‌نظیری در نوشتن داری که کم از شیرینی پزیت نیست. توی کافه سرت که خلوت بود حتما نوشته هات را برای چاپ آماده کن...
تصورت می کنم روی یک میز کنار پنجره به خیابون نشستی و کنار چای یا قهوه ات در حال نوشتنی در کافه خودت...
راستی می تونی پیش فروش کنی که برای چاپ اول هزینه از پولت ندیدی و بدون همه خواننده هات و رفیقهات هستند
یه جا گوشه ذهنت بهش فکر کن

سلام ماه عزیز
ممنونم نازنین .. منو شرمنده میکنید با لطفتون
ای جااانم چه رویای شیرینی دوست عزیز من

پونه شنبه 4 آذر 1402 ساعت 12:45 ب.ظ

سلام عزیزم خیلی وقته خاموش می خونم تون
با نوشته هاتون خیلی استرس گرفتم خدا رو شکر که بخیر گذشت خدا خوبی های خودتون رو بهتون برگردوند .

سلام پونه جان . ممنونم برام کامنت گذاشتی عزیزم
عزززیز منی شمااا

لیمو شنبه 4 آذر 1402 ساعت 11:32 ق.ظ https://lemonn.blogsky.com

چه سفر سختی بوده. خدا قوت


ممنونم لیمو جانم

حسین شنبه 4 آذر 1402 ساعت 09:03 ق.ظ

سلام اتفاقا چقدر خوبه مطالب رو با جزئیات و جذاب مینویسید خواننده مشتاق میشه ببینه بقیه ماجرا به کجا میرسه
حقیقتا خسته نباشی عجب رو پراسترسی داشتی ولی خدا به قلب پاکت نگاه کرده وادمهای خوبی سرراهت قرار داده
خیلی وقته دارم به مهاجرت فکر میکنم وتقریبا ی کارایی کردم کاش میشد همینجا موند

سلام حسین جان
ممنون از لطفت .. واااقعا کاش میشد هیچوقت به رفتن حتی فکر هم نکرد
امیدوارم موفق باشی

ی خنگ شنبه 4 آذر 1402 ساعت 12:50 ق.ظ

سلام آقا من چرا اینقدر خنگم نمیفهمم چرا ار طرفی کانادا باید اعلام کنه ک اگه قبل از فلان تاریخ بیای امتیاز بهت میدیم و ویزای فلان ...و از طرفی میخواد مطمئن بشه ک تو ایران دعدعه و کار زندگی داری و حتمن برمیگردی ایران ...

سلام
دور از جونت .. شما خیلی هم باهوشید .. میخواستم دراین مورد تو پست بعدی بنویسم که پیش دستی کردید .
میبینید توروخدا چه فیلممون کردن ؟؟!!
هم ما میدونیم میخوایم بریم بمونیم ، هم اونا میدونند ما میمونیم بعد عین کلاف سردرگم دور خودمون میپیچوننمون .

پرستو جمعه 3 آذر 1402 ساعت 11:16 ب.ظ

سلام مهربانو جان. من سالهاست که چراغ خانوش میخونمت. امروز می‌خوام راجع به مسئله ای خیلی بی ربط بنویسم که می‌دونم قراره کلی بدوبیراه بشنوم. به عنوان یک ترک زبانی که سالهاس ساکن ترکیه‌س وقتی فارس زبانی رو میبینم که یه کلمه ترکی استانبولی نمیدونه و نیاز به کمک داره دلم می‌شکنه که چقدر فارس زبانها فرهنگ و لهجه ماها رو مورد تمسخر قرار دادن و بعدش هم انگ‌ واااای چقدر شماها حسااااس هستید ببینید تو سریال پایتخت ماها چه کارها که نکردیم و صدای شمالی ها درنیومد و شما ترک زبانها چقدر بی جنبه هستین. الان ترکیه پر شده از همین هم وطن ها (که یکیشون تو کرج به من گفت ترک خر،البته نمیدونست من ترک زبان هستم) و تو محل کار یا تو خیابون یا تو مرکز خرید محتاج چند کلمه خیلی آسون شدن. باورت میشه من چند بار شده اتفاقی دیدم دارن دنبال آدرس میگردن ولی هیچ اهمیتی ندادم. کلا فارس زبان میبینم فرار میکنم. با خودم میگم چرا کمکش کنم نکنه اینهم جز همون دسته ای باشه که هر هر به ترکی صحبت کردن یکی خندیده باشه. صدالبته که دوستان فارس زبان واقعا بامرام هم دارم ولی نمی‌دونم چرا هنوزم که هنوزه اون تمسخرها جاش درد می‌کنه . همین چند ماه اخیر هم این مسئله (این کیک یا واقعی) هم واقعا خنده دار نبود ولی بازم شده مضحکه خنده فارس زبانها... همین کانادا نشین ها و اروپا نشین ها بیان بگن جرات دارن تو کانادا و اروپا به یه لهجه و فرهنگ اینطوری بخندن پشت بندش هم بگن واا چه حساس....می‌دونی شوخی و خنده هم حد و اندازه ای داره.. همه جای دنیا فرهنگ های مختلف و زبانهای مختلف با هم شوخی میکنن ولی در ایران دیگه این مسئله زبان شورش در اومده و مرز لودگی و بی ارزش نشون دادن رو‌ رد کرده.
خلاصه که می‌بخشید. خیلی طولانی شد دلم از این موضوع حسابی پر بود...

سلام عزیزم
خوشحالم برام کامنت گذاشتی عزیزم
من واقعاً متاسفم از اینکه چنین حس بدی بهت القا شده و بدبختی اینجاست نمیتونمم بگم که حساسی و ناراحتیت مورد نداره ، چون کاملاً حق داری و میدونم که در مورد گویش زیبای آذری کم لطفی و نامهربانی های زیادی اتفاق افتاده .
چند سال پیش متن هایی در فضای مجازی ، حتی همون زمانی که اپلیکیشن هایی مثل تلگرام و واتس اپ نبود و مردم متن ها رو برای هم پیامک میکردند ، یه متن جالبی مدت ها دست به دست میشد که درمورد فرهنگ و گویش های متنوع ایرانیان بود و دقیقاً اشاره داشت که چه دسیسه ی کثیفی پشت این تمسخر هاست .
اما چیزی که درمورد ترک ها بر سر زبان افتاد :
بعد از به توپ بستن مجلس توسط محمد علی شاه تبریزیها شورش کردند و بر علیه استبداد و شاه مستکبر قیام کردند.

شهر توسط شاه و استعمار انگلیس محاصره شد ۶ماه تمام شهر در محاصره بود.قحطی و کمبود غذا بیداد کرد.اما مردم تسلیم نشدند .پیغام مردم شهر به محاصره کنندگان این بود.
غذا تمام شده عیب ندارد یونجه میخوریم.یونجه هم تمام شود برگ درخت میخوریم ولی تسلیم نمیشویم.همه جاپیچید که ترکها خرشدند
همینطور که میبینی این موضوع ریشه ی بسیار غرور آفرین و زیبایی داره .

یک روز یه ترکه باعث میشه فوتبال ایران و آسیا رو با اسم ایشون بشناسن "علی دایی"



_ یک روز یه ترکه میره جبهه بعد از یه مدت فرمانده میشه وقتى بهش میگن داداشت شهید شده سمت عراقیها مونده اجازه بدید بریم بیاریمش میگه کدوم داداشم اینجا همه داداش هاى من هستند اون ترکه بعداً خودش هم به خیل داداش هاى شهیدش ملحق شد "باکری"

_ یک روز یه ترکه اولین عمل جراحی قلب و کلیه رو تو ایران انجام داد و جایزه بهترین پزشک رو دریافت میکنه "پروفسور جواد هیئت"

_ یک روز یه ترکه اولین دانشگاه هفت زبانه دنیا رو راه انداخت "ربیع رشیدى"

_ یک روز یک ترکه لباس هاشو تو سرماى آذربایجان و خطر برخورد قطار آتش میزنه تا قطارى با مسافرهاش سالم بمونن "دهقان فداکار"

_ یک روز یه ترکه اولین بار مدرسه ایى براى لال ها و کرها بنیانگذارى کرد "باغچه بان"

_ یک روز یک ترکه بابک بود، شهریار بود، ستارخان بود، باقرخان بود و براى همیشه مرد بودند

پرستو جانم اگر نزدیکم بودی بغلت میکردم و میبوسیدمت و بهت میگفتم خاطر آزرده ت رو به من ببخش . من از طرف همه ی اونایی که باعث این حس بد شدند و مشکل از نادانی خودشون بوده عذر میخوام

پگاه جمعه 3 آذر 1402 ساعت 05:30 ب.ظ

مهربانو جان خیلی خوبه که برامون اینقدر خودمونی و به زبون ساده روال رو توضیح میدی، من یکی از اونایی هستم که احتمال مهاجرتم نزدیک به صفره، ولی دوست دارم راه و چاه رو بلد باشم، میشه دوباره از این پستها بگذاری

قربونت پگاه جونم .. هر سوالی داشتی که درموردش اطلاع داشته باشم درخدمتتم عززیزم

شاکر جمعه 3 آذر 1402 ساعت 03:55 ب.ظ

برام سوالها از مسیرت از کجا بود که بوی پهن و... می‌آمد

شاکر عزیز از هر مسیری که بخوای به فرودگاه بین المللی برسی همین بوهای آزاردهنده به مشامت میرسه .
کافیه یه سرچ ساده در گوگل انجام بدی تا خبرهایی که در ایم مورد نوشته شده بخونی .
من تکه ای از اون ها رو برات میذارم

https://www.hamshahrionline.ir/news/651250/%D8%B9%D9%84%D8%AA-%D8%A8%D9%88%DB%8C-%D9%86%D8%A7%D9%85%D8%B7%D8%A8%D9%88%D8%B9-%D8%A7%D8%B7%D8%B1%D8%A7%D9%81-%D9%81%D8%B1%D9%88%D8%AF%DA%AF%D8%A7%D9%87-%D8%A8%DB%8C%D9%86-%D8%A7%D9%84%D9%85%D9%84%D9%84%DB%8C-%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%85-%D8%AE%D9%85%DB%8C%D9%86%DB%8C-%D9%85%D8%B4%D8%AE%D8%B5-%D8%B4%D8%AF

در این محدوده ۸۱ محل برای تخلیه فاضلاب، ۲۷ واحد دامداری، ۱۳ کشتارگاه، ۶ واحد مرغداری، ۲ مرکز دفن و پردازش پسماند، ۸ تصفیه‌خانه فاضلاب، ۲۵ واحد صنعتی بوزا و پسماندسوزی ‌صنعتی و کشاورزی وجود دارد که منشأ ایجاد بو هستند.
قرار بوده تا پایان سال 99 درست بشه .. فکر کن یه کاری رو که در جهت رفاه مردمه بگن تو این مملکت انجام میشه و واااقعا بشه!!!

میترا جمعه 3 آذر 1402 ساعت 12:39 ب.ظ

خیلی پست عالی بود
واقعا ممنون بخاطر اشتراک گذاشتنش مهربانوی عزیز

خواهش میترا جانم خدشحالم که دوست داشتیش

فرنوش جمعه 3 آذر 1402 ساعت 10:52 ق.ظ

سلام عزیزدلم. خوبی؟ با اینکه کلی زحمت کشیدی و کلی هم هزینه صرف کردی و خودمم واقعا از این وضعیت موجود بیش از حد شاکی و عصبیم ولی خوشحالم که تو ایران موندگار میشی. درسته ازت دورم و ندیدمت ولی همین که میدونم تو یه کشوریم و از یه هوا نفس می کشیم حس نزدیکی زیادی بهم دست میده. میدونی که چقدر دوستت دارم و تحسینت می کنم مهربون من؟

سلام فرنوش جانم
ای جااانم .. من دورتون بگردم انقدر شما عزیز و نازنین هستید

مامان فرشته ها جمعه 3 آذر 1402 ساعت 07:28 ق.ظ http://Mamanmalmal.blogfa.com

سلام مهربانوی عزیز
نفسم گرفت تا برگشتی وای من بودم نیم سکته رو زده بودم همه اونهایی که تو مسیر رفت وبرگشت هواتو داشتن همون مهربونیهای خودت تو ایران هست که اینقدر دستت به خیر و مهربونی در حق پیشی هاست .وای اون حرف زدن فارسی و اون حال برگشتت من چند بار تجربه کردم البته سفر من زیارتی بود و کاش این وطن جای خوبی برای همه مون بشه کاش خدا دعاهامون بشنوه کاش بچه هامون بمونند و این وطن رو درست اداره کنند کاش هیچکی بخاطر منافع شخصیش این وطن رو داغون نکنه .
خدا رو شکر انشاالله فقط بری برا سفرتفریحی با نفس و برگردی تو دلخوشی خانواده ات هستی
خدا قوت مهربانو جان

سلام عزیزم
ممنونم بابت کامنت قشنگت
کاااش و ای کاااش
ممنونم عزززیز من الهی برای همگی خیر برکت باشه

نسرین جمعه 3 آذر 1402 ساعت 12:41 ق.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

با وجودیکه نود درصد اینا رو می دونستم باز گریه ام انداختی. بخصوص از کاری که اون مادر و دختر کردن.
ولی فکر می کنم همین سفر یک روزه کلی تجربه پیدا کردی. همین ویلچر گرفتن برای فرودگاههای بزرگ واسه کسانی که به هر دلیلی نمی تونن راحت راه برن .
اما خیلی مسخره بوده که باوجود تاخیر گفتن شماره صندلی رو نمی تونید داشته باشید.
در مورد راه فرودگاه به تهران، فکرشو بکن توریستها چه حسی پیدات می کنن در بدو ورودشون

قربون چشمات خواهری
ارره واقعا فرشته ی نجاتم بودن
دقیقا تجربه ی با ارزشی بود.ارره دیوونه ها
همه ش به همین فکر می کردم که واااقعا اونا چی فکر میکنند در مورد ما و سرزمین و فرهنگ کهنمون

پریسا مامان امیرارسلان پنج‌شنبه 2 آذر 1402 ساعت 08:36 ب.ظ

عزیززززم
چقدر استرس داشت آخرش
امیدوارم این ریجکت در جهت خیر زندگیت باشه


ممنونم نازززنین

رعنا پنج‌شنبه 2 آذر 1402 ساعت 07:19 ب.ظ

سلام مهربانو، چقدر روان و قشنگ می نویسید!
من ایران نیستم و آشنا هستم با تمام سختی هایی که مهاجرت داره، به خصوص توی بزرگسالی. بعضی وقتها که کسی مثل شما از مهاجرت میگه، اولش میام بگم سخته، اینجا هم پرفکت و بی نقص نیست، ولی بعد به خودم میگم رعنا، با تمام دلتنگی ها و سختی های خارج بودن، خودت حاضری ایران زندگی کنی؟ جوابم همیشه نه هست.
همسر من آلمانیه، امریکا درس خونده و بعد برگشته به شهر خودش مشغول کار شده. اوایل برای من سوال بود که خب چرا نمونده امریکا؟ الان می فهمم که اگه وطن 'جایی برای ماندن' باشه، هیچ جای دنیا وطن آدم نمیشه. زبان آشنا، فرهنگ آشنا، دوستان، خانواده، غذاها، همه چیز...
افسوس...

انقدر همه جای دنیا آشوبه که آدم هیچ جا نمیتونه مطمئن باشه از اینکه امنیت و آسایش پایدار باشه، حتی توی اروپا...ولی امیدوارم که شرایط بهتر بشه، برای خانواده و دوستانمون که ایران زندگی می کنند و البته برای همه مردم دنیا

سلام رعنا جانم ممنونم عززیزم قشنگ میخونی
متاسفم واقعا برای اینکه همه مون میدونیم زندگی تو جایی غیر از وطن چه مشکلاتی داره، بعد همین وطن انقدر از هر نظر ( بجز از نظر عاطفی) برامون جهنم و زندان شده که مشکلاتشو به جون میخریم و برای رفتن به اب و آتیش میزنیم
درست میگی عزیزم . منم امیدوارم .. کاش ببینم اون روزا رو

سمانه مامان صدرا و سروناز پنج‌شنبه 2 آذر 1402 ساعت 05:50 ب.ظ https://samane-saba.blog.ir

سلام مهربان جان
چه سفر پر ماجرا و استرس زایی بود. چه پروسه ی سختی داره این مهاجرت برای ما ایرانیان.
کشور ما بهشت هست حیف دست زراندوزان نالایق افتاده.
همسرم یک ماموریت رفته بود جاسک سیستان. ازبس از ساحل بی نظیرِجاسک و جاده ی زیبا و حیرت انگیز جاسک _بندرعباس تعریف می کرد که بیا و ببین.می گفت فرودگاهش دقیقا کنار خلیج بنا شده که بس زیباست دل نمی کَندی.

از اینکه نوشتی *از صدای فارسی غرق لذت شدی * به من القاء شد شما اهل مهاجرت نیستی.

ان شاء الله روزی برسه که هیچکس مهاجرت نکنه و توی سرزمینش نزد مردم و خونواده و جامعه خودش با فرهنگ و آیین و زبان خودش، خوشحال و راضی باشه

سلام سمانه جانم
حییییییییف و صد افسوووس
راست میگن همسرتون من جنوب بودم و زیبایی حیرت انگیزشو دیدم ولی کدوممون در دل جنگل های شمال با اونهمه درختای به شبنم نشسته جادو نشدیم؟
کدوممون شرق و غرب ایرانو ندیدیم و نگفتیم چقدر زیبایی بکر تو این سرزمین وجود داره

الهی آمین عزیز دلم کاش به عمرم قد بده دیدن چنین روزی

شاخه نبات پنج‌شنبه 2 آذر 1402 ساعت 05:12 ب.ظ

بعد از خوندن این همه جریان فقط میتونم بگم خدا باعث و بانیای در به در کردن این مردم رو لعنت کنه.اونقدرا بد نبودیم....

عزززیز دل من روزی هزااار بار به این داستان تلخ جدایی عزیزان از هم و وطن فکر میکنم و لعنت میفرستم

شادی پنج‌شنبه 2 آذر 1402 ساعت 03:28 ب.ظ

مهربانو عاشقتم واقعا خیلی خوبی حتما ک ادم های خوب سر راهت قرار میگیرن
انگار کنارت بودم هر لحظه
ولی چ حیف این همه زحمت کشیدی ریجکت شدی البته واسه سه هفته تعطیلات هم بد نبود میرفتی میومدی ها

فدات شم شادی جونم .. مرررسی مهربون
نه بابا حسسسش نیست اینهمه پول بلیط بدم فقط برای سه هفته .

غریبه پنج‌شنبه 2 آذر 1402 ساعت 02:30 ب.ظ

با درود
خوب می توانی استرس را به خواننده منتقل کنید
من که همراه باشما اضطراب داشتم
انشاالله که در کانادا به مسئولین اش بفرمایید ویزا به آدم‌های مثل خاوری ندهند چون پول مردم بدبخت را اونجا می برند خرج می کنند
و اعتنایی هم به اقدام ایران از طریق پلیس بین الملل برای برگرداندنشان نمی کنند

درود برشما
وقتی موضوعی رو مینویسم درواقع دارم فیلمشو تو ذهنم میبینم و هر چی میبینم رو مینویسم . تازه خیلی چیزا رو قلم میگیرم (فکر کن عکس کف پامو که تاول زده بود میذاشتم چی میگفتید یا وییس هایی که وقتی تو کوچه پس کوچه های استانبول میدوییدم با مهردخت رد و بدل کردیم رو میذاشتم ..
غریبه جان من که ویزا نگرفتم برم به مسئولین کانادا درمورد خاوری ملعون و امثالش بگم .. تو پست قبل نوشتم که ریجکت شدم و کانادا بی کانادا
برای همین از پارسال که اون اتفاقات تو کشورمون افتاد کلاً تو فاز ناامیدی و افسردگی رفتم چون فهمیدم هیییچ کجای دنیا دلشون به حال ما نمیسوزه و فقط و فقط پول و قدرت براشون مهمه که مسئولین ما با پول مردم بدبخت خوب سیبیل اونا رو چرب میکنند بنابراین به کسی مثل خاوری و انگل زاده هاش ویزا میدن و به من که یه شهروند معمولیم نمیدن
البته که اقدام ایران برای برگردوندنشون سیاه بازی مسئولین خودمونه .. اون پشت همه با هم رفیقند خیالت راااحت باشه

سارا پنج‌شنبه 2 آذر 1402 ساعت 12:03 ب.ظ

:چه خوب نوشتین در تمام لحظه های سفر همراهتون بودم اتنگار:چشمک


عززیزمی سارا جون

الهه پنج‌شنبه 2 آذر 1402 ساعت 10:01 ق.ظ

ممنون که اینقدر با جزئیات برامون می نویسید این یعنی این دوستی دو طرفه است

عزیز منی الهه جون حتماً که همینطور

جیران پنج‌شنبه 2 آذر 1402 ساعت 07:44 ق.ظ

سلام مهربانوی خوبم. حالت چطوره؟ تو یک روز استانبول بودی و بعد از چند ساعت که برگشتی ایران صدای زبان مادری برات گوشنواز بود. اگر ساکن کانادا می شدی با غم غربت چه می کردی؟ با آوای زبانهایی که روزمره این سوی کره زمین می شنویم و به گوش من یکی لااقل ناهنجار میان. واقعا چقدر عالی که ویزا ندادن بهت. سخت می شد دوست من! خیلی سخت می شد برات. اخوان ثالث یک روزی سراییده بود:
بیا ای خسته خاطر دوست..... ای مانند من دلکنده و غمگین. بیا ره توشه برداریم قدم در راه بی برگشت بگذاریم. ...ببینیم آسمان هرکجا آیا همین رنگ است؟
تو دلکنده نیستی مهربانوی خوبم. دوست نادیده ام. خوب شد که بار سفر نبستی. قربانت

سلام جیران جانم
قربون محبتت برم که منو انقدر میفهمی
به امید دیدار در سرزمین مادری عزیز دل

ربولی حسن کور چهارشنبه 1 آذر 1402 ساعت 09:24 ب.ظ http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
قیمت‌های ترکیه هم چقدر بالا رفته! ۱۵۰ لیر بستنی؟
آخرین باری که رفتم استانبول برای ناهار تخم مرغ و سوسیس خوردم ۱۹ لیر!

سلام آقای دکتر
قیمت ها که وحشتناک شده بماند . اینکه تا میفهمی ایرانی هستی دولا پهنا حساب میکنند هم هست .
چند جا نوشته بودن تخفیف هست ولی پروین و امیر میخواستند خرید کنند گفتن به شما تخفیف نمیدیم یکیشون گفت پول کنسرت دارید بدید تخفیف میخواید چکار
این درحالی بود که چند تا کنسرت همزمان درحال اجرا بود

مانلی چهارشنبه 1 آذر 1402 ساعت 07:30 ب.ظ

سلام خواهر جان
قشنگ ضربان قلبمو داره حس میکنم
تو یک نویسنده نابغه ای
یک اعتراف کنم، متاسفانه زمان موشک باران که چند ماه بعد از اون تصادف وحشتناکم بود ، وقتی استرس میگرفتم ناخن میجویدم. کافی بود یه کتاب هیجان انگیز بخونم و دیگه تمااام
الان بعد از سالها وقتی نوشته تو رو میخوندم گفتم خوب شد این عادت رو ترک کردم چون هیچی از ناخونام نمی موند
ایکاش وطن عزیزمون رو بالاجبار ترک نمیکردیم
با اینکه غصه ام شد ریجکت شدی ولی ته دلم خوشحال شدم
باورت میشه پنج سال شد نیومدم؟ احساس یه ادم تبعیدی رو دارم. دلایل نیومدنم رو خودت میدونی
خواهری با شناختی که از تو دارم به همون ویزای ویزیتوری بسنده میکردی و بعد از سه هفته بر میگشتی. به امید دیدار در وطن

سلام مانلی جانم
عزیز منی خواهر جون .. من که نویسنده نیستم ولی تاثیری که نوشته م روی تو میذاره به دلیل همون محبت و عشقیه که بین ما جاریه .
یادش بخیر چه روز خوبی بود روزی که تو و پسر چشم آهوت رو بغل گرفته بودم . کاش عمر این دوری ها سر بیاد .. کاش دیدارمون در سرزمین مادری تازه بشه

رها چهارشنبه 1 آذر 1402 ساعت 07:27 ب.ظ http://rahashavam

مهربانو جان سلام
اونجا که نوشتی از صدای فارسی بلندگوهای فرودگاه غرق لذت شدی. اشک ریختم‌ها.مامانم از سفر خارج که برگشته بود گفت میخواستم خم شم خاک ایران رو ببوسم انقد که غریبی سخته.
وطنمونه اشغال شده همه مون تحت فشاریم برای مهاجرت. امیدوارم بهترینا برات پیش بیاد قشنگم

سلام رهای عزیزم .
ای جااانم من حس مامان رو کاملا درک میکنم
الهی آمین نازنینم

لیدا چهارشنبه 1 آذر 1402 ساعت 06:08 ب.ظ

عزیزم...چقدر استرس وارد شده بهت ،ممنون که این تجربه رو با ما شر کردی

عزیز منی رها جان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد