دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

کمک کردل غیر از پول، دل هم می خواد

در جریان اینکه یه راهنمایی هایی برای پیگیری ویزای آذر بهش می دادم ، با من احساس صمیمیت میکرد، چند بار بهم گفت : کاش تا قبل از گرفتن جواب شوهر میکردیم !!

دوبار به شوخی گرفتم و گفتم: آررره فقط مشکلمون شوهره . 

دفعه ی سوم که این حرفو زد ( دقیقاً هم از لفظ شوهر کردن استفاده میکنه نه ازدواج کردن ) با حرص و ناراحتی  اضافه کرد: نمیگیرن که .. فقط دنبال عشق و حالشونند . 

-آذر تو قبلاً هم درباره ی ازدواج صحبت کرده بودی .. جدی گفته بودی؟

-آرره خب ، شوهر کنیم  و بهشون اعلام کنیم ما اینجا یکیو داریم که بخاطرش برمیگردیم، یا طرف اون ور باشه باهاش ازدواج کنیم خرجمون رو بده . 

-آهاان .. آره خب برای قوی تر شدن  پرونده خوبه ، ولی ازدواج چیزی نیست که تو مغازه بفروشن آدم بره بخره . اونطوری هم که تو میگی خرجمون رو بده .. خیلی دلیل ناجوریه برای ازدواج .. ما یه بار ازدواج اشتباه داشتیم هاااا ..این بار دوم خیلی موضوع مهمه ، سن و سالی هم ازمون گذشته خیلی باید با تجربه و درست تصمیم بگیریم .

-چه میدونم .. حالا پیش میومد بد نبود . 

عصرش یکی از همکارا که 4-5 سالی از من و آذر مسن تره اومد نشست پیش من .. داشتیم صحبت میکردیم ،اذر از اون طرف سالن گوله کرده اومده بین ما دوتا .. به همکارمون گفت : کسی رو سراغ نداری بیاد منو بگیره ؟؟ 

من و همکار هر دو جا خوردیم . 

هاج و واج نگاهش کرد گفت : یعنی چی؟؟ 

- هیچی .. دارم پیشنهاد ازدواج میدم . 

- منظورتو نمیفهمم واقعا. 

من درحالی که معذب  شده بودم :

- هیچی بابا شوخی میکنه .. چون برای ویزای کانادا اقدام کرده میخواد پرونده شو قوی کنه . 

مسعود خنده ش گرفت :

- آهاان متوجه شدم . منظورت کسیه که ازدواج میکنه پول میگیره بعدا جدا میشه . ولی این طرف خودش باید ساکن اون طرف باشه که ببرتش با خودت . 

- نه من پولی نمیدم . 

مسعود با تعجب گفت: 

-پس یارو چرا باید اینکارو بکنه؟؟ 

- نمیدونم ، باید بکنه ، خیلی هم دلش بخواد . 

من یه کاغذ از رو میز برداشتم ، گفتم : 

-اگه منظورت این پرونده ست که دارم ثبت میکنم تو سیستم .. شما هم بقیه مستنداتش رو بفرستید تا کامل بشه . 

آذر راهشو کشید رفت . 

مسعود به من گفت : 

یه تخته ش کمه؟؟

-چه میدونم حالا یه شوخی کرد . 

- نه آخه بچه ها بهم گفته بودن یه حرفای عجیبی میزنه به همه .. 

-چه حرفایی ؟

- نمیدونم والا من باور نکرده بودم .. میگفتن میاد هی ناز و عشوه های چندش میاد براشون .. جریان چیه ؟ 

- من نمیدونم بخدااا ، علاقه ای هم ندارم بدونم . از کل زندگیش فقط خبر دارم پسرش 7-8 سالیه کاناداست اینم دوسال و نیمه قراره بره پیشش. 


***

- آذر لطفاً درمور ازدواج با همکارایی که میان سرمیز من صحبت نکن . بذار وقتی اومدن همونطرف مطرح کن . 

- ناراحت شدی مهربانو؟؟ منظوری نداشتم . 

-یعنی چی منظوری نداشتی؟ 

- گفتم ببینه کسی میاد باهام ازدواج کنه ؟

-خب دقیقاً منظور داشتی ، به منم ربطی نداره میگم سرمیز من مطرحش نکن لطفاً . 

شروع کرد به خندیدن و شوخی های لوس کردن .. والا اگه من بودم از خجالتم کلاً حرف نمیزدم . 

چند روز بعد داشتم با یکی از دوستانی که تو گروه حمایت از حیوانات بی سرپرست صحبت میکردم آذر متوجه شد ، بدو بدو اومد گفت : 

-درمورد گربه ها صحبت می کردی؟

-آرره . 

-گروه دارید برای حمایت؟

-آرره چطور مگه؟

-میشه منم عضو کنی؟ میخوام کمک کنم . 

-چند تا گروه میخوای؟

-چند تا میشه؟

-من 8-9 تا دارم ، همه شونو میشناسم ولی خودم فقط کمک های ماهیانه انجام میدم براشون . 

- دوتا گروه عضوم کن لطفاً، ماهی چقدر باید بدم؟ 

-هر قدر که در توانته حتی 25 تومن . ولی اول هر ماه باشه چون روش حساب میکنند هزینه ی غذا و دارو و عقیم سازی رو باید برنامه ریزی کنند . 

گفت : حتماً مهربانو جون . 

این وسطا متوجه شدم که هروقت هر کی درمورد هر چی صحبت میکنه ، آذر میاد مداخله میکنه و میگه به منم بگید . 

این کارش بیشتر بچه ها رو عصبی کرده چون خیلی وقتا بچه ها دو سه نفری دارن حرف خصوصی میزنند و آذر میاد وسط حرفشون . 

از اون طرف هر کی هرچی برای خونه ش بخره، آذر باید سر دربیاره و  بلافاصله میگه برای منم بگیرید یا برای منم سفارش بدید اگر چیز معمولی بود حتما ً می گیره و لی یه وقتایی صحبت سر فرش و مبل و چیزای دیگه ست .. میبینه گرونه ، اول هی میگه منم میخوام بعد تا وسطای سفارش و انتخاب میره جلو میگه نمیخوام . دیگه همه متوجه شدن اوضاع و احوال رو . 

تو قسمت ما تقریباً همه ی خانوما دهه هفتادی هستند ، یا نهایت اواخر دهه ی شصت ، خُب این خانما معمولاً تازه ازدواج کردن و مدل خریدهاشون، تفریحاتشون، خورد و خوراکشون و رسیدگی به پوست و مو و زیباییشون با ما فرق داره . هرکی هر مرکزی میره آذر هم باید خودشو وارد داستان کنه . 

شاید فکر کنید خب مگه چیه ، چرا عجیب  و رو اعصاب بنظر میاد این رفتار آذر؟

همه مون خیلی چیزا از هم یاد میگیریم و به هم توصیه میکنیم ولی رفتارآذر تو ذوق میزنه .. مثل این میمونه که طرف هیچ ایده و اراده ای از خودش نداره و فقط منتظره از روی تو کپی کنه و برنامه ی زندگیش رو پیش ببره . خب این اصلاً خوشایند نیست . 

این وسطا چند بار صحبت شد که مثلاً من گفتم : چقدر بده من کم آب میخورم . آذر هم گفت: آره منم خیلی کم آب میخورم .. نه اینکه افسرده م ، بخاطر اونه . 

یا مثلاً میگفتم: چند جور غذا درست کردم ، میگفت : آره منم همینطور .. نه اینکه افسرده م .. بخاطر اونه . 

بهش گفتم که: آذر چرا انقدر میگی افسرده م.. سلامتی ، خونه زندگی و شغل داری ، میدونم از پسرت دوری ولی خب خدا رو شکر درسخونده و موفقه و... 

گفت: نه مهربانو جون همه بهم حسودی میکنن ، قسمت دیگه ای که بودم زیر آبمو زدن مدیرا باهان لج کردن .. حالا اومدم اینجا ندیدی فلانی صبح باهام بد حرف میزد؟ 

گفتم: خب ، یهو اتفاق ناجور افتاده بود آبروی شرکت که داشت میرفت هیچی، یه ضرر چند میلیون دلاری هم داشتیم میخوردیم همه گیج بودن .تو کار پیش میاد دیگه .. 

این ربطی به حسادت و بد شانسی نداره ، ما همه تقریباً در یک سطحیم دلیلی نداره کسی به کسی حسادت کنه .. 

یهو یکی از جلومون رد شد که موهاش رنگ فانتزی داشت .آذر صداش کرد. 

-چقدر موهات بامزه شده 

-عه .. کلی بگو مگو داشتیم تو خونه 

-کجا رفتی ؟ ادرسشو میدی؟؟ منم عاشق رنگ بنفشم

حرف من نصفه موند چون آذر داشت ته و توی رنگ موی بنفش یه دختر 25-26 ساله رو در می آورد!!!

درعرض یک هفته وقت برای سه تا جراح زیبایی گرفت ..و درمورد همه جور کار زیبایی  از کشیدن پوست صورت گرفته تالیفت  سینه و شکم و کاشت مو و ابرو پرس و جو کرد . 

بعدم به من گفت : تو موهات چقدر شیکه . مش نقره ای کردی؟ گفتم:  نه دیگه آذر جان ما پنجاه ساله ایم نیاز به مش نداریم ، موهام سفید شده .  

منم دوست دارم دیگه رنگ نکنم بذارم مثل تو سفید و مشکی بشه . خب بذار ، خیلی خوبه که ... اینطوری موهات چند تا رنگه . هم سفید، هم مشکی ، هم اون رنگی که میذاری روش . 

- آخه به من میگن شبیه پیرزنا میشی برو موهاتو رنگ کن . 

-وااا.. کی میگه ؟ 

-دوست پسرم . همه ش غر میزنه جرا موهات سفید شده، چرا اینجات اینطوری، اونجات اینطوری؟ 

- مگه خودش برد پیته؟ 

- خندید و گفت : آرره خوبه .. نه که 9 سال از من کوچیکتره سن و سال من به چشمش میاد . 

من دیگه نتونستم هیچی بگم . تازه فهمیدم علت همه ی عدم اعتماد بنفس آذر ، قیافه ی غمگین و اینکه هیچ نظر و ایده ای برای خودش نداره تاثیر وجود سمی  دوست پسرشه . 

انگار دلش میخواست حرف بزنه با کسی چون ادامه داد : خوبیم با هم ،  ولی اخلاقش خیلی تنده . یهو قهر میکنه و محل نمیذاره ، من بدبختی های خودم کمه باید یعالمه نازشو بکشم تا آشتی کنه . 

گفتم: چند ساله تو زندگی توعه ؟ 

گفت: یکسال و نیم . 

-انگیزه ت از ارتباط گرفتن با چنین آدمی چی بوده؟

- تنها بودم دیگه . 

-اگر تشنه ت باشه ، هیچ آبی هم نباشه جز یه لیوان سم ، تو میری اونو می خوری؟

- نه .. مسلمه.. نه که بد باشه ها خیلی مهربونه ، دوسم داره .. حواسش بهم هست ولی خب یهو قاطی میکنه ولی هیچی تو دلش نیست . حداقل این موضوع کانادا هم درست نمیشه رو مغزشه . 

- عه راستی تو دنبال ازدواج بودی چرا با همین ازدواج نمیکنی ؟ 

- نه قبول نمیکنه .. میگه اینجا نمیشه ، تو برو منم ببر بعد اون طرف ازدواج میکنیم . 

-آخه تو دنبال ازدواج تقلبی نبودی که واقعا میخواستی ازدواج کنی. 

- نمیدونم حالا گفتم ببینم چی میشه 

من 

آذر

کانادا 

این صحبتاش باعث شد که دیگه چیزی بهش نگم چون احساس کردم خیلی خودشو زده به خواب . فقط گفتم : ببین  شاید از مشاور کمک بگیری بتونه کمکت کنه . 

گفت: نه باباااا ، مشاورا خودشون کمک لازم دارن . 

****

تا اینکه هفته ی قبل این موضوع پیش اومد:

 تو دوتا گروه حمایت از گربه های بی سرپرستی که عضو شده بود سه ماه متوالی ازش خواهش کردم یه مبلغی واریز کنه و گفت چشم ولی هیچ خبری نشد . 

از طرف هر دوتا گروه هم من میدیدم هی درخواست میکنند ، لطفاً واریزی هاتون رو انجام بدید ما ببینیم چقدر بودجه داریم . 

یه روز بعد از ماه سوم به هر دوتا ادمین گروه ها گفتم که حذفش کنند . 

شد فردا صبح که اومدیم اداره . داشتیم صبحانه میخوردیم ، آذر خوشحال و خندان اوم سمت ما . 

-مهربانو تو کجا بوتاکس میزنی؟ 

- من بوتاکس نمیزنم . 

- دروغ نگو. 

- درحالی که اخمامو کشیدم تو هم ، بهش گفتم دلیلی نداره دروغ بگم . بنظرت اگر بوتاکس کرده بودم میتونستم اینطوری اخم کنم ؟

-شوخی کردم گفتم دروغ نگو . مریم تو کجا بوتاکس میکنی؟ 

قبل از اینکه مریم بهش جواب بده گفتم: 

-آذر متوجه شدی دیروز از هر دوتا گروه حمایتی حذف شدی؟ 

- آره راستی چرااا؟

- نمیدونی واااقعا؟ 

- خب  من وضع مالیم خوب نبود . 

- آذر جان کمک کردن یه امر کاملاً دلخواهیه، مگه من مجبورت کرده بودم بیای تو گروه؟ 

- نه خودم گفتم . ولی وضع مالیم خوب نبود. 

-آذر جان اینکه کمک نمیکنی یه موضوعه اینکه به شعور من توهین میکنی یه موضوع دیگه . تمام اینسه ماه  دنبال انواع و اقسام کارای زیبایی بودی ، چهارشنبه پیک برات کلی لوازم آرایش که سفارش داده بودی آورد الانم دنبال بوتاکسی . ایناش اصلا به من ربطی نداره ولی همه ی ما که داریم میایم تو این مجموعه  حدوداًاز یه سطح متوسط درامدی برخورداریم . تو قرار بود هر ماه 25 هزارتومن کمک کنی که دوتا گروه بود میشد مااااهی 50 تومن ، واقعاً 50 تومن پول برات زیاد بود؟ 

سکوت کرد . 

من ادامه دادم که : ببین کمک کردن فقط پول نمیخواد ، دل هم میخواد که متاسفانه نداری . اون روز نمیدونم چرا جوگیر شده بودی بعد از اینکه صحبت های تلفنی منو گوش دادی اصرار کردی ببرمت تو گروه . بعد هم پشیمون شدی به هر دلیل دیگه نگو پول نداشتم که . 

*****

من اگه همچین مکالمه ای با کسی داشته باشم کلا دیگه آفتابی نمیشم .. ولی آذر اصلا براش مهم نیست ، همچنان به کاراش ادامه میده و تو زندگی بقیه سرک میکشه . 

اینکه سه ماه کمک نکرد رو میذارم کنار اون 42 میلیونی که دوسال و نیم یارو تلکه ش کرده و .....

 

مثل آذر نباشیم .. تو زندگی همه مون فراز و نشیب فراوون هست ، اما با رفتارهای نسنجیده این راه پر پیچ و خ رو پر از سنگ و سنگلاخ هم نکنیم . 

دوسستون دارم



نظرات 42 + ارسال نظر
مادر دو دختر پنج‌شنبه 30 آذر 1402 ساعت 10:53 ق.ظ

سلام بە عزیز دلم خانم مهربان و همە چیز تمام روی ماهتون میبوسم با مهردوخت عزیز انشاللە کنار خانوادە محترمت یلدایی خوبی بە سر ببرید ، دریا دل عزیزم بی زحمت آدرس جایی کە اموزش شیرینی پزیی کە دورە دیدیی یا اگر جایی بهتری هم میشناسید لطف برام بگزار برای دختر میخواهم قربانت برم

سلام عزیزم ممنون از محبتت دوست من دخترای نازت چطورند؟
عزیزم من اولین آموزشی که دیدم تو موسسه ی آنکا بود که اون موقع نمیدونستم ولی خیلی هزینه ش بالا بود . همین اموزش ها رو میشه تو اینستا چه به صورت رایگان یا به صورت خرید پکیج های آموزشی تهیه کنید .
اون آدرس ایمیلم رو بده به دخترخانم گلت و بگو که اونجا ازم هر سوالی داره بپرسه اگر تهران هستید من یکی دوتا کلاس حضوری و اگر نیستید اموزش های انلاین رو بهتون ادرس بدم .
best_id82@yahoo.com

زبله سه‌شنبه 28 آذر 1402 ساعت 08:07 ق.ظ http://Zebele.blogfa.com

سسلام مهربانو جان
متاسفم که امثال اذر خانم تو جانعه ما زیاد شدن
خواستم بهت یاداوری کنم که:
برای بعد از بازنشستگیم یه کافه ی دنج کوچولو دلم میخواد که مشتری های ثابت و خونگرمی داشته باشه . براشون با عشق خوراکی های خوشمزه آماده کنم و اونا هم کافه ی من رو یه جایی فرا تر از یک کافه بدونند .. مثل یه جایی برای خاطره سازی و ارامش و عشق .

من منتظرم❤️

سلام دکتر جان
بله متاسفانه .
یه آرزوی بزرگه این عباراتی که از روی قلبم نوشتم و به زیبایی یادآوری کردی ولی یه مشکلی درحال حاضر وجود داره .
اینه که معتقدم باید ملک این کافه رو بخرم و نمیتونم تو ملک اجاره ای کار کنم ، چون تجربه ش رو دارم( یادتونه که تقریباً یکسال تو فود کورت رستوران داشتیم) تو مملکت گل و بلبل ما، با چالش های زیادی رستوران و کافه ها مواجه میشن.. اماکن مزاحم میشه، یکماه ، ماه رمضانه و ناچار به تعطیلی هستند، یکماه محرمه و اکثر روزها و شب ها تعطیل میکنند ، مناسبت های ریز و درشت مثل انواع وفات ها هم که به راهه .. حالا اگر ملک اجاره ای باشه تو باید سرماه کرایه رو بدی درحالی که چیزی نفروختی ولی اگر ملک خودت باشه میگی بیخیال این ماه درامد ندارم ولی دیگه حداقل پول اجاره به مشکلاتت اضافه نمیشه .
اینه که دوست دارم ملک رو بخرم و فعلاً درتوانم نیست .
فکر کنم باید مدتی با کافه ها همکاری کنم و براشون شیرینی بپزم تا بتونم پول خرید ملک رو تهیه کنم .

هوپ... یکشنبه 26 آذر 1402 ساعت 02:06 ب.ظ

از تنهایی رو اورده به رابطه سمی. ولی اینطور ادما تا خودشون نخوان تغییر نمیکنن، تو حرص نخور مهربانو، دوری کن ازش

دقیقا همینطوره عزیزم
بصورت کلی نزدیک نیستیم با هم ، دیگه تا 25 اسفند که بیشتر نیستم اداره

توتی یکشنبه 26 آذر 1402 ساعت 09:16 ق.ظ

اقا من یکی بهم گفت اکوسیستم بهم میخوره هی غذا و فلان به گربه بخرید بدید

توتی جان بهشون بگو شما گند زدید به کل سیستم با همه ی خراب کاریهایی که دارید میکنید از جمله سوخت برای ماشین ها و کارخانجات مخصوصا سوخت های بی کیفیت، دامپروری و گاز های حاصل از اون ، زباله هایی که راه و بیراه تو دریا خالی میکنید ، زباله های هسته ای ، همین مزرعه های بیت کوین و کوفت و زهر مارهای مختلف ، حالا چند تا حیوون بی پناه شهری ( نه اونا که در طبیعت هستند و باید شکار کنندو به زندگی ادامه بدن) همین کوچولوهایی که همشهری های زبون بسته و بی پناه خودمونند رو غذا بدیم اکوسیستم بهم میخوره؟؟؟
حتماً باید شاهد زجر و گرسنگی این طفلک ها باشیم تا اکوسیستم درست بشه؟؟؟
توتی جان یکی به تو گفته ؟روزی هزاااار تاشون با همین استدلال ها دارن نظر میدن اینور اونور ، ولشون کن کار خودت رو بکن . من کاری به حیوانات در جنگل و بیابان و کلاً در دل طبیعت ندارم بله اونا ذاتاً شکارچی هستند و طبیعت باید کارخودشو بکنه . نه این زبون بسته هایی که دور و برخودمونند و شکاری براشون مهیا نیست جز سطل زباله ی پر از هزار جور کثافت و خطر از انواع الودگی ها گرفته تا شیشه های تیز و شکسته و ... یا موش هایی که شهرداری لطف کرده سم ریخته تو فاضلاب و گربه ها به واسطه ی غریزه شون میفهمند و طرفشون نمیرن .
یادته یه کلیپی تو فضای مجازی دست به دست میشد یه گربه حمله میکنه به یه پرنده و تا بهش میرسه عقب گرد میکنه؟ همه به شوخی میگفتند گربه ، پرنده رو بوسید و از خوردنش صرف نظر کرد ، نه همچین داستانی نیست ، پرنده بیمار بود و گربه متوجه میشه و شکارش نمیکنه .
اونوقت بعضیا تا اسم غذا دادن به گربه های بینوا میشه میگن برتن موش بگیرن ، کدوم موش ؟؟ موش های سم زده؟!!

خورشید شنبه 25 آذر 1402 ساعت 05:13 ب.ظ http://khorshidd.blogsky.com

البته که مهربانو جان میشه هم فکر کرد که شدیدا نیاز به دیده شدن داره
بنظر من یه سری نیازها وقتی برآورده نشه در جای خودش دیگه فرقی نمیکنه چند ساله هستی دنبال اون نیاز میری حتی حریص تر
بعضی وقتا ما رفتارهایی داریم که رفتار واقعی ما نیست یه جور اعتراض به نیازهای سرکوب شده ماست

بله عزیزم مجموعه ای از همین دست مشکلات داره ، تنهایی، دیده نشدن و خرافات ...
کاملا درست میگی خورشید جان

ماندانا جمعه 24 آذر 1402 ساعت 09:44 ب.ظ

سلام مهربانو جان
خیلی وقته که کامنت نذاشتم ولی همیشه و هر روز وبلاگت را چک می کنم. خوشحالم هر روز هنرمندتر و مهربانتر می شوی.

سلام ماندانای عزیزم .
چقدر خوشحالم که برام کامنت گذاشتی و ممنونم از اینکه برای صفات خوبی که تلاش میکنم لایقشون باشم تشویقم میکنی

طیبه پنج‌شنبه 23 آذر 1402 ساعت 01:51 ب.ظ

سلام مهربانوی عزیزم
اگه این آذر خانوم تو سازمان ما بود و البته شهر ما......حتما حراست و بازرسی و بقیه تذکر می دادند و کلی هم بقیه بانوان همکار باید عذرخواهی می کردند
اینجا قم است.شنوندگان عزیز.توی قم در سازمان دولتی هر حرکت یا صدای اضافی از سوی بانوان حتما با برخورد شدید برادران حراستی و شخص مدیر بازرسی که حتما آقا هستند پاسخ داده خواهد شد.

سلام طیبه جان
متاسفانه همینطوره که میگی و من شرایط سخت شما رو کاملا درک میکنم . وقتی خودم تازه استخدام شده بودم دقیقا همینطور بود که میگی

ملی پنج‌شنبه 23 آذر 1402 ساعت 12:15 ق.ظ http://stronggirlmeli.blogfa.com

سلام مهربانو جان به نظر من ی تخته اش کمه. سبک مغز و سطحیه

سلام ملی جان
بنده ی خدا فشار خیلی روش زیاده

هستی.ش چهارشنبه 22 آذر 1402 ساعت 10:20 ب.ظ

سلام مهربانو جان
منتظر قسمت دوم از داستان اذر خانم بودم.حس میکنم خیلی تنهاست و به خاطر دیده شدن و دوست داشته شدن خیلی داره باج میده. چقدر خوبه وقتی یک نفر با دلسوزی درباره رفتارهای اشتباهمون راهنماییمون میکنه متوجه بشیم و اصلاحش کنیم تا یه زمانی به خودمون نیایم که دیر شده باشه و ادم حسابی توی زندگی برامون نمونده باشه.
اون رفتار و بی توجهیشون که وسط حرف یکی شروع به صحبت کردن با یک نفر دیگه میکنن واقعا خیلی نامناسبه به نظرم

سلام هستی جانم
متاسفانه همینطوره عزیزم . کاش هیچکس تو این دنیای ترسناک تنها و بی رفیق نمونه

مینا چهارشنبه 22 آذر 1402 ساعت 03:05 ب.ظ

من وقتی مجرد بودم یه دوست اینجوری داشتم ،،دقیقن یادمه حتی من با یه اقایی اشنا شدم ک بنظرم نرمال نبود و دو سه بار تلفنی حرف زدیم و بعد رفتیم ی رستورانی سر قرار و من تازه دیدم طرف خیلی پیره و مثلن بیس سال از من بزرگتر بود،،، من باهاش خدافذی کردم

بعد برای دوستم تعریف کردم تا دوهفته دنبال من بود میگفت شماره اقاهه رو ب من بده ،،خاله ام دنبال ادم پیر و پولداره

همینجوری دقیقن خودشو در هر چیزی دخالت میداد،، بنظرم یه حالتهای شیدایی و دوقطبی داره این خانم

طفلکی


میفهمم ،،، بهرحال کاریش نمیشه کرد چون دست خودش نیس،،،همینه ک پسرشم نمیخواد بره کانادا،،لابد زندگی اونو هم داغون میکنه،،اونم کانادا ک شما در امور دختر ده ساله ات هم نمیتونی دخالت کنی!!!!! طفلکی اذر

من جدیدن دارم تمرین میکنم مطلقن مطلقن تا وقتی منو صدا نزدن در موضوعی نظر ندم و کلن حرف نزنم,,میترسم اگه این تمرینات رو نکنیم وقتی سنمون بیشتر بشه مثل اذر بشیم

از آب گل آلود ماهی گرفتن دقیقا همینه
احتمالا همین مشکل دوقطبی بودنه
منم خیلی تمرین میکنم عزیزم . گاهی شاید حواسمون نیست خودمونم همین اشتباه رو انجام میدیم

سها چهارشنبه 22 آذر 1402 ساعت 11:04 ق.ظ

منم یکی از این همکارا دارم 50 سالشه و متاسفانه دقیقا میزش کنار منه و چون مراجعین ما بیشتر پزشک هستن هر کسی رو که ببینه مجرده می چسبه بهش حالا بماند که چطور پس زده می شه ولی به رئیس و رؤسامون که پزشک جوون و مجرد هستن بیشتر از همه ارادت داره اونا همه حداقل 15 سال ازش کوچیکترن ولی همش به خودش می گه چه اشکالی داره مگه من به این خوبی!!!!!!!!!!!! به خدا دیگه خسته شدم ازش به قول خودش این همه کراش رنگاورانگش ولی دلم هم براش می سوزه چون هر چی می گم گوش نمی ده منم دیگه به حرفاش گوش نمی دم چون می دونم اینا همش از تنهایی زیادشه دقیقا هم مثل آذر تو هر مسئله بی ربطی دخالت می کنه و نظر می ده و سئوااااااااااااااال می پرسه


خیلی ناراحت شدم سها جون براش

نگار چهارشنبه 22 آذر 1402 ساعت 03:57 ق.ظ

سلام.دقیقا ما هم یه آذر داریم تو محل کار که رو مخ و اعصاب همه است.تازه آذر شما خوبه.آذر ما یه وقت هایی اینقدر بلند بلند میخنده و میخوره به در و دیوار همه فکر میکنن مست کرده.تن صدا بلند.اون هفته اومد قسمت کار ما.به خندیدن.وای از حراست اومدن که چه خبره.ارگان را گذاشتید رو سرتون.ارباب رجوع رفته دفتر مدیریت شکایت کرده.وای ما را میگی.دیگه یکی از همکارا جوش آورد از اتاق پرتش کرد بیرون.از شنبه هم نیومده.هیچ کسی هم سراغش را نمیگیره.خدا خودش کمک کنه به اینجور آدما.خدا کسی را لحظه ای به حال خودش نزاره.واقعا سخته.شاید دست خودشون نیست.

حتماً دست خودشون نیست نگار جون .
من همیشه از بچگیام میگفتم از تنهایی میترسم

نرگس سه‌شنبه 21 آذر 1402 ساعت 09:01 ب.ظ

غرغرو شدی مهربان بانو
راه نداره ندیده بگیریش؟

معلووومه؟؟
بحث ندید گرفتن نیست ، آدم ناراحت میشه براش و البته رفتارش رو یه مسائلی که به تو مربوط میشه تاثیر میذاره مثل اینکه هرکی بهت میرسه میگه قسمتتون خیلی باحال شده هااا آذر به همه نخ میده
البته برای من چندان مهم نیست فوقش دو سه ماه دیگه اینجا باشم. ولی ...

شاخه نبات دوشنبه 20 آذر 1402 ساعت 11:39 ب.ظ

بنده خدا آذر.
چی بگه آدم.فکر میکنم جدا از بحث روانی اش ، تنهایی اش هم تشدید کرده این موضوع رو.
نمیدونم وقتی بازنشسته شد میخواد چیکار کنه.چون همین ارتباطات محدود هم از دست میده.

قطعاً تنهایی خیلی موثر بوده . دوران بازنشستگی وحشتناکه برای چنین افرادی

زری.. دوشنبه 20 آذر 1402 ساعت 11:05 ب.ظ https://maneveshteh.blog.ir

بنظرم آذر تقصیری نداره، اینطوری که گفتی فکر کنم یه مریضی روانی داره و نیاز به درمان داره و این کارها تحت کنترل خودش نیست.
اما مهربانو جان برام عجیبه آدمی که اینطوریه قاعدتا نباید اطرافیان روی حرفش حساب کنند و اعتباری نداره چطور تونسته یک‌میلیارد قرض بگیره برای تمکن؟ میدونی فکر میکنم داره خالی میبنده و راست و دروغ حرفهاش معلوم نیست

مسلماً همینطوره عزیزم .
نمیدونم واقعاً... چند روز مرخصی میگرفت میرفت بانک و میومد میگفت دارم اونایی که قرض گرفتم رو برمی گردونم .

مریم دوشنبه 20 آذر 1402 ساعت 01:03 ب.ظ https://marmaraneh.blogsky.com/

هی دارم فکر میکنم نکنه من هم این مدلی باشم و خودم بی خبر باشم، نکنه حواسم نباشه چکار میکنم ؟

خدا نکنه عزیزم
فکر کنم باید از نزدیکانمون سوال کنیم که بنظرتون این اواخر رفتار غیر طبیعی داشتیم یا نه

مه رو دوشنبه 20 آذر 1402 ساعت 12:09 ب.ظ http://fairy-love.blogfa.com

سلام مهربانو جانم
چ کاسه ی صبری داشتی شما
من متاسفانه بعد بار اول و دوم دیگه خودم حرص میخورم
ایشون این مدله...حالا زن همکار سعید ی مدل دیگس ک اینم خالی از لطف نیست...تا وقتی که میخواد ازت سوال بپرسه ک شوهرامون چقدر کارانه گرفتن چقدر پاداش چقدر....مدام زنگ میزنه و باهات خوبه...مخصوصا ک من تنها بودم توی این شهر نیاز داشتم ب ی دوست خوب(عین آنشرلی) خلاصه من همش باهاش راه میومدم یا مثلا دعوا راه مینداخت با همسرش سریع ب منو سعید زنگ میزد نمیدونم چی میشد ما ۲ تا هم دعوامون میشد...اما امان از روزیکه من بهش زنگ میزدم..از ۴ تا یکی برمیداشت..کار خاصیم نداشتم چای درست میکردم حتی ارایش نمیکردم زیاد ک احساس نکنه ب عمد بخودم رسیدم..میگفتم بیا پایین هروقت تونستی ب صرف چای و شیرینی...هیچوقت نمیومد و خلاصه توی گیرو دار دعوای اخرشون من دیگه خطمو عوض کردم چون دلم نمیومد باهاش سرد شم یا دعوا کنم بلدم نیستم متاسفانه ..‌حالا باز نی نی جدیدی براش دنیا اومد گفت شمارتو میدی(با گوشی سعید زنگ زدیم تبریک گفتیم) بازهم شمارمو دادم...میخوام اینوفعه سرد باشم امیدوارم بتونم
اطراف ما پر از آدمای عجیب هست...اصلا نمیخوام قضاوت کنم چون واقعا مادر خوبی نیستم خودم
اما همه چی برمیگرده به کودکی...برچسب ها
کاش حداقل من عبرت بگیرم انقدر برچسب نزنم رو بچم
سرتو ب درد اوردم پست مفیدی بود من عاشق اشنا شدن با سرگذشت و خلق و خوی دیگرانم شاید برای همینم اخرش نویسنده شدم
روز خوبی داشته باشی

سلام مه رو جان
والا حرص که میخوریم همه مون ولی از اونجایی که احساس میکنیم دست خودش نیست ، واکنش خاصی نشون نمیدویم . فقط ادما از دورش پراکنده تر میشن و متاسفانه آذر تنها تر میشه .
امیدوارم این بار بتونی روابطتون رو مدیریت کنی .اونم خیلی آدم عجیبیه و چقدر متاسف میشم وقتی میبینم قبل از درمان مادر یا پدر میشن
نه واااقعا این کار رو همگی باید حو.اسمون باشه با بچه هامون انجام ندیم
جااانم خانم نویسنده
همچنین عزیزم

لیلا الف دوشنبه 20 آذر 1402 ساعت 09:00 ق.ظ

به نظرم آذر خودشم از این رفتاراش خسته است
ولی توانی برای جنگیدن با خودش نداره
برای همین، هر چه پیش آید خوش آید رو پیش گرفته
مثل آذر نباشیم

کاش تو این شرایط که گیر میکنیم یه عزیز دلسوز کمکمون کنه تا بحران بگذره و مثل آذر نشیم

ملیکا دوشنبه 20 آذر 1402 ساعت 12:03 ق.ظ

وای مهربانو جان چقدر از سبک زندگی آذر ناراحت شدم.فکر کنم واقعا افسرده است و با پناه بردن به این کار و اون کار، فکر می‌کنه به خودش کمک می‌کنه، در حالی که خیلی آشفته است طفلک.
دوست پسرش هم می‌بینه که این بچه‌اش اونوره، میگه کارش که درست بشه به بهونهٔ ازدواج منم بدون دردسر میرم اون طرف.
کاش به طریقی آگاه بشه.


اون طریق رو باید یکی از نزدیکانش انجام بدن چون من نتونستم متاسفانه قانعش کنم که از مشاور کمک بگیره

نسیم یکشنبه 19 آذر 1402 ساعت 09:51 ب.ظ

مهربانو جان متاسفانه در کشور فقط بیماران جسمی دنبال درمان هستند در صورتیکه بیماریهای روحی از سرطان خطرناک ترند

دقیییقا عزیزم

لیدا یکشنبه 19 آذر 1402 ساعت 09:23 ب.ظ

بنظرم این خانم یه خانم ساده و زود باور و تنهاست،احتیاج به شنیدن و دیدن داره،مشکلش که توی گروهها میاد و هزینه ای پرداخت نمیکنه اینه که به هدف اینکار وارد گروه نشده،کاش راهنمایی میشد و تراپی میرفت،او خیلی تنهاست

درست میگی لیدا جون . نمیدونم چی میشه که اعضای خانواده انقدر به هم بی تفاوت میشن

shadi bagheri یکشنبه 19 آذر 1402 ساعت 07:07 ب.ظ

مهربانو جونم این خانم مریضه من تقریبا دارم با ی نمونه این مریض زندگی میکنم
دچار اختلال دو قطبیه گاه فاز شیدایی گاه افسردگی متاسفانه منطق تو این بیماری زیر صفر میرسه چونه زدن و سعی در قانع کردن این افراد فقط فقط خودتو ناراحت میکنه
باید حتما تحت نظر روانپزشک باشه.اینجور افراد غالبا توهم توطیه دارن

متاسفم شادی جون که چنین تجربه ای داری و میدونم وااااقعا سخته مدیریت کردنشون

منجوق یکشنبه 19 آذر 1402 ساعت 05:24 ب.ظ http://manjoogh.blogfa.com

خداییش خیلی صبوری
من بودم فکشو میاوردم پایین! البته توی خیال
در عمل بیشتر فرار می کنم

عزززیزم
منم از این فانتزی های ذهنی دارررم

ماجد یکشنبه 19 آذر 1402 ساعت 05:13 ب.ظ

سلام مهربانو جان
عالی گفتی
کاش با رفتارهای نسنجیده این راه پر پیچ و خم رو پر از سنگ و سنگلاخ نکنیم

سلام ماجد عزیز
ممنونم

نسرین یکشنبه 19 آذر 1402 ساعت 04:12 ب.ظ http://yakroozeno

واقعا دنیا پر از موجودات عجیب و فریب و متفاوته
دلم براش سوخت چقدر بدبخته

ماه یکشنبه 19 آذر 1402 ساعت 02:14 ب.ظ

کاش 12 سال مدرسه رفتیم سیستم آموزشی 12 تا مهارت زندگی یاد می داد .... که نداد...

بهترین کامنت گل گفتی

پریمهر یکشنبه 19 آذر 1402 ساعت 01:21 ب.ظ https://parimehr.blogsky.com

شاید آذر با طرح رفتنش به کانادا برای خودش دوست پسر پیدا کرده و واقعا نمیخواد مهاجرت کنه

پریمهر جان ، چون برنامه ی مشخصی برای زندگیش نداره هرکاری بشه انجام بده میده . اگه بره خوشحال میشه... اگه نره همینطوری میگذرونه تنها چیزی که انگار میدونه اینه که فعلا صبح باید بیاد سرکر و عصری برگرده بقیه ش هر چی شد با جریان زندگی پیش میره
احتمالا اون دوسال و نیم قبل هم یکی اومده بهش گفته چرا نمیری پیش پسرت ؟ اینم گفته چجوری برم . اونم گفته بیا این پول رو بده به فامیل ما اون میفرستت میری
نه تحقیقی نه برنامه ریزی ، هیچیی .. فقط استقبال کرده

لیمو یکشنبه 19 آذر 1402 ساعت 12:50 ب.ظ https://lemonn.blogsky.com/

خاله م یه همکاری داشت خیلی واضح و رک میگفت شوهر میخوام اون هم یه شوهر پولدار که دیگه کار نکنم! سنش هم کم نبود، سی و پنج ساله با ظاهر معمولی نه چندان خوب. به هرکی یه کم وضع مالی خوبی داشت به معنی واقعی کلمه میچسبید. بعد شما فکر کنید بعد از دو برخورد سلام واحوال پرسی (که اونهم از جانب من برای احترام بود) بار سوم گفت لیموجان دور و برت پسر خوب و پولدار مجرد نیست؟! خاله م هم خندید گفت اگر هم باشه چرا باید به تو بگه
+ احساس میکنم اینطور افراد شدیدا تحت تاثیر ضربه ها و تروماهای زندگی ان و متاسفانه قبول هم نمیکنن. باید اول خودشون قبول کنن تا بشه کاری کرد.

لیمو جان نمونه ی این همکار خاله ت رو شنیده بودم که مثلاً تو یه مهمونی یا یه جایی یکی رو نشون میدادن و میگفتن طرف تو نخ مرداست هرجا ببینه یه نر داره حرکت میکنه میره بهش میچسبه .. با خودش قرار گذاشته ازدواج کنه حالا به هر قیمتی .
بله واقعا همینطوره .. کاش متوجه بشه

عابر یکشنبه 19 آذر 1402 ساعت 12:38 ب.ظ

سلام ، کاش قبول میکرد بره پیش یه روان درمانگر، فقط این بنده خدا خواهر و برادر اینا نداره برداشتم اینکه خیلی آدمه تنهاییه ، احساس میکنم میخواد معاشرت کنه ولی بلد نیست . بعد اون لحظه که اون آقا سر میز شما بود ، منظورش خود اون آقا بود؟

سلام عابر عزیز
داره ولی بقول شما خیلی تنهاست انگار کسی کاری بهش نداره .
میگن حرفو بنداز صاحبش برش میداره ، آذر بیشتر از این تکنیک استفاده میکنه یه حرفی میزنه ببینه کجا میگیره و کی جواب میده چون اصولا براش فرقی نمیکنه کی به مقصور برسونتش .

شادی یکشنبه 19 آذر 1402 ساعت 11:54 ق.ظ http://setarehshadi.blogsky.com/

ایشون از اون آدمهایی هست که تکلیفش با خودش معلوم نیست و همه رو کلافه می کنه. شاید پسرش هم به خاطر همین دوست نداره بره پیشش.

احتمالاً همینطوره شادی جون

فنجون یکشنبه 19 آذر 1402 ساعت 10:48 ق.ظ http://Embrasser.blogsky.com

اینجاست که اهمیت داشتن عزت نفس تو زندگی خودشو نشون میده

دقییییقا
و فکر کن از بچگی چه بلاهایی باید سر آدم بیاد که در 50-51 سالگی دیگه هیچی ازش نمونه

الی یکشنبه 19 آذر 1402 ساعت 09:40 ق.ظ

چقدر آذر چندش و احمقه و بدتر از همه اینکه متوجه نمیشه که ایراد از خودشه نه بقیه


براش ناراحتم الی جان

تیلوتیلو یکشنبه 19 آذر 1402 ساعت 09:22 ق.ظ https://meslehichkass.blogsky.com/

سلام مهربانوی نازنینم
واقعا مثل آذر نباشیم و یاد بگیریم از خودمون مراقبت کنیم و با خودمون اول از همه مهربون باشیم
ولی ... برداشت من از تمام رفتارهاش یه استیصال و نابلدی بود
تنهایی ...
تنها نبودن صرفا داشتن یه پارتنر یا شوهر یا این مدل رابطه ها نیست .... باید حواسمون باشه سالم زندگی کنیم تا تنها نشیم ... اگه دوست و رفیق و فامیل را با رفتارهای غلط و سمی از خودمون دور نکنیم به اینجا نمیرسیم ... اینکه به اینجا رسیده ریشه در سالهای زیادی از زندگیش داره
خودش واقعا متوجه نیست و خیلی براش متاسف و ناراحت شدم
نیاز به کمک داره و فقط و فقط خودش میتونه به خودش کمک کنه
تا وقتی نفهمه داره همه راه را غلط میره هیچکس نمیتونه بهش کمک کنه

سلام تیلوی مهربونم
کاملا درست میگی عزیزم .

پری دریایی یکشنبه 19 آذر 1402 ساعت 09:08 ق.ظ

قطعا که تنها هدفش از بودن کنار این خانوم رفتن به کانادا و احتمالا سواستفاده های مالی و ... ست
ولی کاش این آذر خانوم نه برای ازدواج و دوستیش که برای کل زندکیش و رفتارهاش و ... پیش مشاور میرفت. تحمل چنین آدمهایی برای همه سخته نمیدونم شاید خودش هم عذاب بکشه

کاش میپذیرفت که باید یه مشاور کمکش کنه

حسین یکشنبه 19 آذر 1402 ساعت 08:39 ق.ظ

سلام
با نظر آقای دکترموافقم ضمن اینکه آذرخانم شخصیت مستقل و محکمی نداره و مدام از این شاخه به اون شاخه میپره اون اقا که باهاش در ارتباطه باعث شده ایشون بیشتر دچار خودکم بینی بشه و فکر کنم نوع رابطشون داره این خانم رو بسمت بدی هدایت میکنه یجور نگاه از بالا به این خانم داره و با این رفتار داره هدفهای خودشو پیگیری میکنه و باعث شده آذر خانم حتی موضوع غرور شخصیتی براش کم اهمیت شده بنظرم هر ادمی تو زندگیش باید برای خودش یک توعی از احترام . رفتار مناسب و....قائل باشه

سلام
دقیقا همه ی اعتماد بنفسش از بین رفته .. البته من نمیدونم قبلاً آذر چجوری بوده اصلا اعتماد بنفسی داشته یا نه ولی اینطور که معلومه درحال حاضر کاملاً تحقیرش کرده و ضمناً وابسته .

نجمه یکشنبه 19 آذر 1402 ساعت 08:18 ق.ظ

مهربانو جون
واقعا اینکه در حد سن و سالمون رفتار کنیم،خیلی سخته گویا
دوست پسر خودش میخواد عامل رفتن بشه،نه مانع موندن

نجمه جان فکر کنم یه چیزایی اگر به اصول و قاعده بره جلو باید رفتار و امیال مون هم ، درراستای سن و سالمون پیش بره
آررره کاملاً مشخصه چقدر رو رفتن اذر حساب کرده ولی موضوع اصلی اینه که اصلا نمیخواد همکاری کنه .
شاید اگر با اذر ازدواج میکرد ، اذرراحت تر میرفت ( بهش ویزا میدادن)
ولی میخواد شناسنامه ش پاک بمونه ، اینجا تا اذر هست از امکاناتش استفاده کنه بعد هم که رفت باز از رفتنش برای خودش بهترین استفاده رو ببره

آتشی برنگ آسمان یکشنبه 19 آذر 1402 ساعت 01:24 ق.ظ https://atashibrangaseman.blogsky.com

چقدر رو مخچطور تحملش میکنید

تو محیط کار خیلی چیزا رو باید تحمل کرد...
آذر واقعا نیاز به کمک داره

سمانه یکشنبه 19 آذر 1402 ساعت 01:14 ق.ظ

اونسری گفتم چقدر پسرش نامرده نمیخواد مامانش بره پیشش حالا فهمیدم حق داره آدم دلش نمیخواد همچین آدمی بیاد پیشش

متاسفانه کلاً توهم توطئه داره . الان فکر میکنه پسرش دوست دختر داره و دوست دختر ایرانیش مادرش رو برده اونجا و دارن رو پسرش کار میکنند که مادرشو نبره .
شاید این نظریه هم واقعی باشه ولی چون همه ش فکر میکنه همه دارن براش دسیسه میکنند ، آدم نمیدونه کدوم حرفش راسته کدومش نیست .

شعلع یکشنبه 19 آذر 1402 ساعت 01:01 ق.ظ

درود بر مهربانوی عزیز . تصور داشتن همکاری مثل آذر چقدر برام سخته . بلاتکلیفه توی زندگی اش .

درود بر شعله جان( اگر اشتباه نکنم) بله متاسفانه کاملا بلاتکلیفه

الهام شنبه 18 آذر 1402 ساعت 07:15 ب.ظ

عجب

یه دوست شنبه 18 آذر 1402 ساعت 05:47 ب.ظ

متاسفانه دور و برمون از این آدمهایی که به واقع مریض هستند، زیاده. من دلم میسوزه که خودشون هم نمیدونند چیکار باید بکنند. ...

اره واقعا منم دلم می سوزه ولی میبینم کاری نمیتونم انجام بدم خودمم میرم زیر سوال ، کاش به توصیه م گوش میداد از مشاور کمک میگرفت . خیلی بده که اطرافیانن آدم، اونایی که بااااید حواسشون باشه ، حواسشون نباشه

ربولی حسن کور شنبه 18 آذر 1402 ساعت 04:41 ب.ظ http://rezasr2.blogsky.com

سلام
درواقع هدف این آقا بیشتر کاناداست تا ازدواج!

سلااام
دقیقا همینطوره !!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد