دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

یلدا مبارک / هوای سالمندان عزیزمون رو داشته باشیم

برای پنجشنبه که شب یلدا بود، سه تا سفارش داشتم . چهارشنبه ساعت یک و نیم بعد از ظهر از اداره اومدم بیرون، سر راه به  لوازم قنادی سر زدم و  کم و کسری ها رو خریدم و رفتم خونه . 

با خودم فکر کردم که تقریباً ساعت دو نیم بعد از ظهره و وقت دارم، بهتره یکمی استراحت کنم و بعد مشغول کار بشم . به همین منظور چپیدم زیر لحاف ، تامی هم اومد بغلم و دوتایی خوابیدیم . خوابم حسابی عمیق شده بود و مطمئنم بدنم داشت کیف میکرد که موبایلم زنگ خورد. 

گوشی رو نگاه کردم بابابود .  

-سلام جانم بابا جون؟

- دخترم میتونی خودتو به ما برسونی؟

یا خدااااااااااااا، باز چی شده بود 

-اومدم بابا جون 

گوشی رو قطع کردم ، تامی هاج و واج به اطرافش نگاه میکرد و معلوم بود از این حرکت ناگهانی من ترسیده. خونه تقریباً تاریک بود ، صدای شیون و زاری از پشت درخونه به گوشم میرسید... حال خیلی بدی داشتم ، اگر مهردخت از اتاقش نپریده بود بیرون و نپرسیده بود که مامان کی بود تلفن کرد؟ فکر میکردم خواب بد دیدم . 

خیلی سریع لباسامو پوشیدم . کاپشنمو دستم گرفتم که تو آسانسور تنم کنم . صدای شیون و ناله از واحد بغلیمون بلند بود ، اگر اون بلندگویی که خانم مداح توش داد میکشید و بقیه ی خانم ها گریه و زاریشون بلند تر میشدنبود، فکر میکردم که کسی تو اون خونه فوت کرده و بقیه دارن توسرو کله ی خودشون میزنند. 

در آسانسور باز شد و آقای واحد بغلی در حالیکه دختر دوساله ش تو بغلش بود، اومد بیرون.

 با لبی خندون گفت: ببخشید صدا میاد  ، مادر بچه نذر داشت، سفره انداختیم تو خونه مون. 

در حالیکه قیافه ی خودم از حال و هوای خونه ی اونا آشفته تر بود گفتم : خواهش میکنم. 

دم خونه ی بابا اینا بهش زنگ زدم و گفتم : بابا جون من دارم میام تو پارکینگ. 

بابا گفت: همونجا بمون من مامانتو بیارم پایین ببریم اورژانس نیکان 

چند دقیقه بعد مامان رو آورد ، رنگش مثل گچ دیوار بود و عین ماهی نفس های عمیق میکشید . 

-باباجون زنگ زدید اورژانس؟

-بله عزیزم ... اومدن خواستن مامان رو ببرن بیمارستان شهدای تجریش من گفتم دخترم داره میاد میریم بیمارستان نزدیک خونه مون . 

-میشه بگید چی شده ؟

- من خواب بودم بابا جون، یهو صدا شنیدم اومدم دیدم مامانت افتاده وسط اتاق و بوی اسید خونه رو برداشته ، سریع پنجره ها رو باز کردم و مامانت رو کشیدم دم پنجره و زنگ زدم اورژنس .

-بو از چی بود؟

مامان بی رمق و نالان صداش دراومد. 

-چند تا از زیرپوش های بابا کدر شده بود گذاشتم تو لگن وایتکس ریختم بعد دیدم رنگش سفید نمیشه فکر کردم وایتکسم کهنه بوده یه وایتکس دیگه ریختم یهو دود بلند شد گلوم سوخت خودمو رسوندم تو اتاق و از حال رفتم . 

-آخه مادرِ من، تو ماشین لباسشوییت از من مدرن تره، چرا باید چیزی تو لگن بندازی بعدشم چرا روی بطری رو نخوندی؟ اون وایتکس نبوده ، جوهر نمک بوده . 

من چند روز پیش درکمد شوینده هاتو باز کردم به خودم گفتم چقدر بطری وایتکس و جوهر نمک رو شبیه هم تولید کردن،  فقط لیبلش فرق داره !

مگه تو نیروی کمکی نداری؟ آخه چرا باید خودت اینکارا رو بکنی؟


-شرمنده م بخدا همه ش دردسر درست میکنم . 

-مامان بخدا میزنی یه جوری خودتو ناقص میکنی دیگه کاریت نمیتونیم بکنیم هاااا... 


مامان رو اورژانس بستری کردن و اقدامات اولیه و اندازه گیری اکسیژن خون و آزمایشات انجام شد. به کمک ماسک بهتر نفس می کشید . 

یکمی که گذشت و حال مامان بهتر شد، بابا رو بردم کافه و براش چای و یه اسلایس کیک سفارش دادم . تو سالن اصلی بیمارستان سفره ی یلدای خیلی بزرگ و زیبایی چیده شده بود و آهنگ های شاد و قشنگی هم پخش میشد. خیلی از همراه ها و پرسنل بیمارستان پشت کرسی خوشرنگ سفره، مینشستند و عکس می گرفتن. 

به بابا گفتم : همینجا بمون و استراحت کن، من میرم پیش مامان . 


دو سه ساعتی گذشت .. منتظر جواب آزمایشای مامان و نظر پزشک بودیم . 

به بابا گفتم: شما که پیش مامانی ، من میرم خونه تون ببینم اوضاع در چه حاله بهتون زنگ میزنم . 

از آسانسور که پیاده شدم بوی اسید می آمد، یعنی ببین مامان چکار کرده بوده که بعد از این چند ساعت تو راهرو های مجتمع بو میاومد . 

اهسته در رو باز کردم . شال گردنمو پیچیدم دور دهن و بینیم . 

خونه تبدیل به یخچال شده بود ، در دستشویی رو باز کردم دیدم ، بععععله سه تا لگن پر از مواد شوینده و یعالمه زیرپوش سفید . 

با بدبختی لگن ها رو خالی کردم و زمین رو که پر از نرم کننده ی لباس بود شستم . لباس ها رو بردم ریختم تو ماشین لباسشویی و روی 20 دقیقه تنظیمش کردم . 

کلی سبزی خوردن شسته شده کنار سینک داشتپلاسیده میشد ،  همه رو ریختم تو خشک کن و جمعشون کردم ،  ، توی ماشین ظرفشویی ، ظرف دیگه ای نبود گفتم ولش کن خودم میشورم این چند تا تکه رو . 


بردیا رفته بود بیمارستان ، بهم زنگ زد گفت: مهربانو جواب ازمایشای مامان خوب بوده عکس ریه ش هم خوبه، منتظریم دکتر قلب هم بیاد .. بنظرت میتونن امشب خونه خودشون باشن؟ 


گفتم : بابا از همون موقع همه ی پنجره ها و هواکشا رو روشن کرده بنظرم الان بو نمیاد ولی شاید شامه ی من عادت کرده .. بنظرم بهتره بیان خونه ی من . 

مامانم از اون طرف گفت: دخترم خونه ی خودمون راحت تریم ، یعالمه دارو و سایل باید بردارم که سختمه . 

بردیا گفت : بذار دکتر قلبشم تایید کنه بعد تصمیم میگیریم . 

چای رو دم کردم یکمی هم فرنی براشون پختم و باز نشستم ببینم چی میشه. 


مهرداد تلفن کرد و گفت : مهربانو تو از مامان بابا خبر داری؟

 گفتم :آره عزیزم با هم اومدیم پاساژ آوا ، همه جا جشنه یکمی دلمون باز بشه . 

- عه چه خوب میشه تلفن رو بدی من باهاشون صحبت کنم؟ 

-آره عزیزم فقط من الان اومدم دستشویی بذار برگشتم زنگ میزنم باهاشون صحبت کن . 


زنگ زدم به بابا و گفتم : مهرداد زنگ زده ، خودت بهش بزن و به بهانه ی اینکه نت ضعیفه و تو پاساژ شلوغه زود قطع کن متوجه نشه بیمارستانیم . 


چند دقیقه بعد دیدم بابا این عکسو گذاشته تو گروه شمعدانی . 



یعنی خیلی قشنگ داشت با من همکاری می کرد تا مهرداد متوجه نشه مامان بیمارستانه . 




بردیا تلفن کرد

-مهربانو دکتر قلب هم تایید کرد ترخیص بشه  ولی یهو گفت من به یه آیتم تو آزمایشش،  مشکوکم که شاید لخته ی خون تو پاش باشه . اجازه بدید ما بررسی کنیم 

بنظرم یه دو سه ساعت دیگه ما اینجاییم . تو برو خونه ت،  سفارشم داری بیخود اونجا نمون.  میدونم امروز چقدر اذیت شدی .

 من حالا ببینم چی میشه میبرموشون خونه م .

در حالیکه دوباره کلی به نگرانیم اضافه شد که لخته چی میگه الان تو پای مامان ؟؟ ، فرنی ها رو گذاشتم یخچال زیر گازو خاموش کردم و رفتم به سمت خونه . 

دقیقاً انگار منو کردن تو گونی و با چماق همه ی بدنم رو خورد کردن انقدر بدنم درد میکرد که حد نداشت . 


 ساعت یازده مشغول درست کردن کیک و دسر ها شدم و ساعت 4/5 صبح تموم شد و رفتم تو اتاقم . 


حدودای یازده و نیم شب بود که بردیا گفت: مامان مرخص شد ، مینا اصرار کرده ببرمشون اونجا . گفته فردا شب که همه خونه ی ماهستید مامان و بابا زودتر بیان . 


صبح پنجشنبه ساعت 9/5 از خواب بیدار شدم . با مشتری های عزیزم تماس گرفتم که سفارشا آماده ارسالند .

 سفارشا رو فرستادم برای صاحبانشون و برای خودمون هم چیزکیک درست کردم ، نهایتاً  دوش گرفتم  و آماده شدیم که بریم خونه ی مینا و سینا . 


مینا دوتا کوچه پایین تر از خونه ی ما، خونه خریده و دوباره همسایه شدیم . این اولین مهمونی بعد از اسباب کشیش بود که مصادف شده بود با شب یلدا . 

جاتون خالی خیلی شب خوبی بود ولی حتی اونشب هم من خیلی رو به راه نبودم و ته دلم میلرزید . 

وقتی دور هم فال حافظ میگرفتیم ، گفتم : شاید آفیسر کانادا،  ندونه ولی لطف بزرگی به من کرد که ریجکتم کرد . 

منِ بیچاره دیشب همه ی سعیمو کردم که مهردادِ  طفلک،  اون طرف دنیا متوجه آخرین دسته گل مامان نشه ، و بیخودی نگرانش نکنیم . بماااند که آقای بردیا خان موضوع رو لو داد .. حالا فکر کنید من می رفتم کانادا ، علاوه بر همه ی مشکلات و چالش هایی که باهاش مواجه بودم ، یهو میشنیدم که یه اتفاقی هم برای شماها افتاده یا باید بدو بدو بلیط میخریدم برمیگشتم یا باید میموندم و از دلشوره و ناراحتی نابود میشدم . 


دوباره مامان شروع کرد به عذر خواهی گفتم : مامان جان ، من 26 سال از تو جوون ترم ولی دیشب اون لگن های پر از مواد شوینده واقعا برام سنگین بود ، آخه چرا اینکارا رو میکنی؟ کی باور میکنه تو نیروی کمکی داری بعد خودت میری چیزی که اصلا ضروری نیست رو میریزی تو لگن؟ یا شما بابا جون،  اصلاً چرا باید 15 تا زیرپوش سفید داشته باشی؟ والا ما سه تا دونه لباس زیر داریم اینو میپوشیم ، اون یکی رو میشوریم ، اون یکی هم همینطوری تو کشوی لباسمونه . آخه اینهممممه زیرپوش؟ 


دیشب بجز اون هول و تکونی که ما کشیدیم، 5 میلیون هم هزینه ی بیمارستان شد که میشد با پولش 10 تا زیرپوش و چند دست لباس راحتی برای جفتتون گرفت، اصلاً ارزشش رو داااشت؟؟ 


بمیرم براشون تند تند معذرت خواهی می کردن . 


وقتی داشتیم شام رو می چیدیم و دوتایی با هم می رقصیدن من بی اختیار اشکام راه افتاد و آروم یه دل سیر گریه کردم ، بعد از اون احساس کردم حالم بهتر شده و اون کوه یخی  که رو قلبم سنگینی می کرد ، آب شد و از چشمام اومد پایین .  




فقط بوسه ی دوم بابا که موند رو هواااا

اینم بعد از اینکه یکم حال خودم بهتر شد 



روز شنبه تو اداره برای دوستانم تعریف میکردم که چهارشنبه شب چه اتفاقایی افتاد، یکی از بچه ها وسط حرفم گفت : مهربانو یه بار مامانتو بزن دیگه این کارا رو نکنه . 

چند ثانیه همه تو جمعمون سکوت کردن . بعد انگار که اصلاً چنین  چیزی نشنیدیم ، شروع کردیم به بقیه حرفا .. دوباره گفت: جدی میگم مهربانو ، یه بار مامانتو بزن . 


گفتم: شوخی میکنی؟ گفت : نه بخدااا بابای خودمو که تعریف کردم چکار میکنه؟ 

گفتم: آره اینکه میره خوراکی میخره؟ 

گفت : آره.. من هفته ی پیش زدمش . 


دوباره سکوت شد و همه مات و مبهوت به آوا نگاه کردن. 

مریم گفت: زدی رو دستش؟ 

آوا گفت: نه دو سه تا زدم تو صورتش  نشست زمین ،بعد چند تا مشت و لگد زدم و خودمم افتادم روش انقدر جیغ زدم و گریه کردم ،  از حال رفتم .. 


داستان آوا اینه که 44 سالشه و با پدر و مادرش تو یه خونه ی بزرگ زندگی میکنند ، یه برادر داره که چندین ساله ایران نیست و وضع مالی خوبی دارن . پدر آوا 85 سالشه و مامانشم 77 ساله ست ولی خانم خیلی سالم و سرحالیه همه ی کارای خونه ی به اون بزرگی رو آوا و مادرش میکنند و اصلا اعتقادی به نیروی کمکی ندارن( کار هیچکسی رو قبول ندارن) بعد تقریبا هر 20-25 روز یه بار یه نیمچه خونه تکونی میکنند و اصلاً تو ذهن من نمیگنجه دوتا خانم چطوری شیشه های و همه جای یه خونه ی 290 متری که سه نفر توش زندگی میکنند رو تمیز میکنند!!!

پدرش هم ارتشی بوده و مرد مرتبیه ولی هر چند روز یه بار میره سوپرمارکت و یه کیسه ی بزرگ انواع نوشیدنی ها، دسرها و کیک ها رو میخره میاره خونه و میخورتشون . 

آوا هم میترسه پدرش مشکل قند و چربی خون بگیره و همه ش پرهیزهای اجباری بهش میده . بهش میگم آوا پدر تو با همه ی این حرفا قندش بین 120-130هست و این خیلی خوبه انقدر وسواس نداشته باش ، طفلکی ولع شیرینی پیداکرده انقدر منعش میکنی ولی گوش نمیده . 


من و مینا و مهرداد و بردیا،  سوای گروه شمعدانی یه گروه چهارنفره ی خصوصی هم داریم که وقتی قراره چیزایی بگیم که جز خودمون هیچکس از مامان و بابا گرفته تا مهردخت و آرتین لزومی نداره درجریان باشند، اونجا مینویسیم . این موضوع آوا و کاری که با پدرش کرده رو اونجا نوشتم انقدر فحشای بدی نوشتن اون سه تا که نمیتونم برای شما بذارمش .. 


مینا میگفت: نکنه از دستشون خسته شده و وجود پدر و مادرش براش مهم نیست؟

 گفتم : نه مینا جون من میشناسمش تقریباً اوایل امسال بود که آوا از روی یه نشونه ی خیلی ضعیفی متوجه مشکل تنفسی پدرش شد و بردش بیمارستان و اونجا تشخیص عفونت ریه دادند . سه هفته ی تمام آوا می آمد اداره و بعد از ظهر ها میرفت بیمارستان که مامانش بره خونه و شب میموند اونجا و صبح دوباره میامد اداره . 

پدرش به همراه نیاز نداشت ولی آوا میگفت: میترسم پرستارها دقت کافی نداشته باشند باید خودم مراقب باشم . اتفاقاً خیلی دوسشون داره ولی نگرانیش بیش از حده و اون روز رفتارش کاملاً غیر طبیعی و جنون آمیز بوده ... 


من تو اخبار و حوادث شنیده بودم بعضی از بچه ها ، والدینشون رو تنبیه میکنند ولی واقعا با یه نمونه ی اشنا برخورد نداشتم . 

نمیدونم شما ها چنین چیزی دیدین یا شنیدن؟ ولی واقعاً این رفتار هیییچ توجیهی نداره.. سعی میکنم آوا رو متوجه کنم که لازمه با یه مشاور صحبت کنه ، هرچند که هیچوقت به مشاور اعتقادی نداره .. 

********

ازتون میخوام اگر خدای نکرده درخودتون یا اطرافیانتون ، نشونه هایی از چنین خشمی میبینید ، جدی بگیرید .. پدر و مادر های خوبمون ( میدونم همه ی والدین هم خوب نبودن و نیستن و اعتقادی هم یه اینکه به هر حال بزرگترن و احترامشون واجبه ندارم .. بنظرم آدمایی که از استاندارد انسانیت به دور هستند و ممکنه برای شما آسیب های جدی روانی و جسمی به بار بیرن رو باید دوری کنید ازشون ولو پدر و مادر باشن)


در دوران کهولت و ناتوانی هستند و بعضاً سرعت انتقالشون رو از دست دادند و درک و گیرایی سابق رو ندارند ، حتی ممکنه کنترل ادرار براشون سخت باشه، لطفاً خیلی خیلی رو خودتون و آستانه ی صبرو تحملتون کار کنید، یه مدیریت میخواد تا از یه سری اتفاقا بشه پیشگیری کرد.

 براشون پوشک های مخصوص بزرگسال تهیه کنید، گاهی قراره با هم بیرون برید (امیدوارم که همیشه گردش و خرید باشه) ، هوا خنکه ممکنه به موقع نتونند به دستشویی برسند ، با پوشک خیالشون رو آسوده کنید .


اونا تو سن بالا با انواع و اقسام افکار آزاردهنده مواجه میشن: نکنه دیگه مثل سابق دوست داشتنی نباشم؟ نکنه از غذاخوردن و رفتارم چندششون بشه؟ نکنه خوشبو و تمیز نباشم؟ نکنه براشون حوصله سر بر باشم؟ و ... 


لطفاً جوری رفتار نکنید که این فکرا تو ذهنشون قوت بگیره و افسرده و غمگین بشن .. بنظرم خیلی از سالمندان چون زندگیشون کیفیت سابق رو نداره دق میکنند ، شاید خودشون هم حتی متوجه نشن ولی این حالِ بد،  ناخوداگاه مثل خوره به جونشون می افته . 


براشون سرگرمی و تفریحات امن دست و پا کنید ، من میدونم همین مامان خودم بیشتر کارای خطرناکی که میکنه از بیکاریه . متاسفانه بخاطر دیابت سوی چشماشو به شدت از دست داده و شبکیه ش آسیب دیده ..

 الان با عینک هم به سختی چیزی رو میخونه، میدونید که مامان چقدر کتاب میخوند، این امکان رو از دست داده، با اپلیکیشن های مجازی هم به همین دلیل خیلی نمیتونه کار کنه ، باز هم به همین دلیل ، خیاطی که انقدر دوست داره نمیتونه انجام بده ، همه ی اینا باعث بیکاریش شده و ممکنه بازهم کارای بدتر بکنه . 


متاسفانه در این زمینه خیلی نارسایی داریم (مثل بقیه چیزامون). 

دنبال تور سالمندان ، با چند تا آژانس تماس گرفتم ولی هیچکدوم تور مخصوص سن و سال مامان و بابا نداشتن. با تورمعمولی هم که نمیشه بفرستمشون سفر . 


چند تا خونه ی سالمندان پرس و جو کردم گفتم شما برنامه های تفریحی مثل ، بازی، مسابقه، جشن و ... برای سالمندان ندارید؟

 گفتن:  داریم ولی برای ساکنین خودمون داریم . 


گفتم : ای بابا خب بیاید برای سالمندان بیرون هم تدارک ببینید ما صبح میارمشون بین همسن های خودشون معاشرت کنند بعد از برنامه هم میبریمشون خونه ، شما هم میتونید یه پول خوب بابت برگزاری این برنامه ها بگیرید . 

چندتاشون استقبال کردن گفتن چه ایده ی خوبی !


حیف که خودم برنامه های دیگه ای برای سال جدید دارم و البته تجربه و تخصصی هم در زمینه ی سالمندان ندارم ولی خیلی خوب میشه دوستانی که در این زمینه ها فعالیت دارند یا داشتند، مثلاً  تو کادر بهداشت و درمان کار کردند یا سابقه ی برگزاری تور رو دارند مراکزی برای سالمندان تدارک ببینند . 

*** 

راستی پستمون تلخ و غمگین شد . عکس  سفارش های یلدارو که با اون مصیبت آماده کردم ببینید یکمی کام چشمامون شیرین بشه

 چیز کیک انار، چیز کیک خرمالو و کیک خرمای رژیمی(مخصوص رژیم لاغری و دیابتی)   






 



دوستتون دارم عزیزای دلم . 

پینوشت: کریسمس و  آغاز سال نوی میلادی (البته سال نو که مونده یکمی) رو به هموطنان خارج از وطن  و دوستان مسیحیمون تبریک میگم 


نظرات 46 + ارسال نظر
لیلا شنبه 23 دی 1402 ساعت 05:38 ب.ظ

چه قدر زیبایی و چه قدر شبیه مامانت زیبایی

ممنونم لیلای مهربون

رها پنج‌شنبه 21 دی 1402 ساعت 04:20 ب.ظ

راستی مامانتون چقدررررررررررررررررر زیبا و باکلاسند البته پدرتونم جنتلمنند ولی شما بیشتر شبیه مادرتون هستید مثل ایشون زیبا و خوشگل و خانوم

ممنونم عزززیز دلم
ای جااان

رها پنج‌شنبه 21 دی 1402 ساعت 04:17 ب.ظ

سلااااااااااام مهربانو جان
یک دنیااااااااااااااااااااااااااااااا ممنوووووووووووووووووون از راهنماییها و دستورات عااااااااااااااااااااااااالیتون بابت پخت کیک خییییییییییییییییییییییییییلی لطف کردید و من نمی دونم واقعاااااااااااااااااااااا با چه زبونی ازتون تشکر کنم وقتی دیدم اونهمه وقت گذاشتید و تایپ کردید و تا کوچکترین نکته اش رو هم حتی برام کاملا توضیح دادید وااااااااااااااااااااااااااقعا شرمنده شدم یک عالمه ازتون ممنوووووووووووووووووووووون و سپاسگزارم ایشالاااااااااااااااااا که تا دنیا دنیاااااااااااااااااااااست عزیزم غم نبینید و خدا یار و یاورتون باشه
مررررررررررررررررررررررررررررررسی که انقدررررررررررررررررررررر ماهید واااااااااااااااااااااقعا لذت بردم از اینهمه دقت و کاربلد بودنتون ایشالاااااااااااااااااااا که بیش از پیش موفق باشید

سلام عزیزم
خواهش قربونت سورپرایزم کردی با کامنتت
راستش قنادی مثل هر رشته ی دیگه پر از نکته و داستانه که هر قدرم بدونی بازم هست و کمه . سعی کردم هر چیزی که برای بهتر شدن کیفیت کیک میدونم رو بگم عزیزم . امیدوارم درست کنی و کلی لذتشو ببرید
بااازم ممنونم از اینهمه انرژی که با پیامت بهم دادی

رها جمعه 15 دی 1402 ساعت 02:31 ب.ظ

سلام مهربانو جان خدارو شکر که قضیه مادرتون بخیر و خوشی تموم شد خیلی خوشحال شدم
گلم یه راهنمایی می خواستم از شما که تو کار کیک و شیرینی وارد هستید بگیرم
عزیزم میشه بگید کیک پایه شیرینی تر یا کیکهای تولد رو چه جوری و با چه دستوری درست می کنید(میشه مواد و دستور تهیه اش رو برامون اینجا بذارید؟ )من تا حالا خیلی سعی کردم ولی کیکهای من همیشه سفت میشن و اون نرمی که باید داشته باشند رو ندارند منظورم اون نرمی هست که شیرینی تر یا کیک تولدو وقتی از بیرون می گیریم دارند
یه سوال دیگه اینکه برای مزه دار کردن شیرینی ها مواد خاصی استفاده می کنید؟ مثلا من شیرینی کشمشی یا آلمانی که درست می کنم شکلاشون خیلی شبیه بیرونیها میشه ولی مزه شون اصلا درنمی یاد

سلام رها جانم
ممنونم از لطفت همه ی عزیزان به سلامت باشند .
رها جون درمورد کیک پایه ی شیرینی های تر و مخصوص تولد دونوع کیک درست میشه که یکیش کیک اسفنجی هست و اون یکی کیک شیفون .
کیک اسفنجی از ترکیب مقادیر مشخصی از شکر و آرد و تخم مرغ استفاده میشه ولی شیفون ها علاوه بر این کره یا روغن هم داره و همین باعث لطافت بیشتر بافتش میشه البته کیک هایی که بجای کره ، روغن مایع دارند دارند بازم بافت لطیف تری نسبت به کره ای ها( بخاطر انجماد کره) دارند .
عوامل خیلی متفاوتی در با کیفیت بودن خروجی کار دخالت دارند مثل تازگی تخم مرغ ، دمای فر، نوع مخلوط کردن مواد کیک و ...
من چند تا مهمش رو برات میگم امیدوارم که کمک کنه .
1-حتماً حتماً از روغن مایع مخصوص پخت و پز و سالاد استفاده کن اگر نداشتی و فکر کردی حالا روغن سرخ کردنی هم بریزم همون میشه ، اشتباه بزرگیه .
2-تخم مرغ هات حتما تازه باشند
3-بیکینگ پودر حتما تازه باشه و همیشه تو یخچال نگهداری کن .
4- بعد از اینکه مواد خشک (آرد، کاکائو و بکینگ پودر )رو مخلوط کردی، خیلی به آهستگی و بدون همزن برقی و حتما از یک طرف و بصورت دورانی مواد رو مخلوط کن( زیاد همزدن کیک باعث سفت شدن بافت و خوابیدن پف مورد نظرش میشه)
5- دیواره های قالب رو اصلا چرب نکن چون کیک میخواد دیوارو بگیره بیاد بالا پف کنه و لیز میخوره نمیتونه و نهایتاً کیکت بدون پف و سفت میشه .
6- دمای فر خیلی خیلی مهمه معمولا دستورها براساس فر گازی نوشته شده اگر فرت برقیه بین 10 تا 20 درجه کمتر بذار .
دمای داخل فر هم خیلی مهمه ، حتما از ده دقیقه قبل فر رو روشن کن تا گرم باشه . تجربه خیلی مهمه فر با فر قلقلش فرق میکنه مثلاً کیک های من تو فرم که برقی آریستونه تو دمای 180 خوب عمل میاد ولی تو فر دوستم که دقیقا برقی و همین برنده ممکنه تو دمای 170 خوب بشه پس باید دمای مناسب فر رو به مرو پیدا کنی .
بعد کیک های تولد و شیرینی های تر استراحت تو یخچال رو لازم دارند مثلا اگر فردا مهمونی دارید تو حتما امشب کیکت رو اماده کن و بذار یخچال چون بافت کیک رطوبت مناسبی از خامه دریافت میکنه و به اصطلاح جا میفته . روی طبقات کیکت رو قبل از خامه کشی حتما مرطوب کن حالا با هرچر دوست داری و با فیلینگ نهاییت مرتبطه با شیر خالی ، شیر نسکافه ، شیر کاکائو و یا انواع آبمیوه ها .
حتماً فیلم زیاد نگاه کن و به دست قناد ها برای ترکیب و همزدن مواد نگاه کن . تو اینستا هشتگ بزن و یکعالمه برات آموزش میاره یا از قنادهای خوب پکیج آموزش آنلاین بخر و خیلی راحت آموزش ببین .
برای مزه دار کردن شیرینی ها نه واقعا ماده ی خاصی جز وانیل مرغوب چیز دیگه ای استفاده نمیکنم ولی خب طعم مواد خیلی مهمه اینکه کره ی نیوزلندی استفاده کنی یا کره گیاهی و مارگارین تو طعم نهایی موثره اگر میخوای از کره های موجود در بازار استفاده کنی شکلی از همه طعم بهتری داره .
آرد هم خیلی مهمه معولاً برای کیک یه ارد استفاده میکنیم برای شیرینی ها و بیسکوییت ها آرد دیگه ای . مواد مورد نیازت رو از لوازم قنادی های بزرگ و معتبر بخر که الان تو همه ی محله ها هست و نبود هم میتونی آنلاین سفارش بدی ، اونا دقیقا همه ی موادشون جداسازی شده ست عزیزم . یه دستور برای کیک پایه میذارم برات
کیک اسفنجی ساده که میشه ارد رو هم با همزن مخلوط کنی اما دور خیلی کند :

آرد 210 گرم /شکر 190گرم /تخم مرغ 6 عدد/بیکینگ پودر 1 ق چ پر / وانیل یک چهارم ق چ/ دمای فر برقی 155 و فر گازی 170 مدت پخت 40 تا 45 دقیقه ( بعد از 30 دقیقه حتما کیکت رو چک کن)
قالب مناسب 20 سانت یا 2 تا 15 سانت ارتفاع 10 سانت
تخم مرغ و وانیل و شکر رو 10 دقیقه هم بزن بعد آرد رو با بیکینگ پودر تو یه ظرف جدا مخلوط کن و یک بار الک کن . همزن رو بذار روی دور کند و ارد رو قاشق قاشق اضافه کن تا یکدست بشه موادت . موادت رو بریز تو قالب که کاغذ روغنی انداختی و بذار تو فر از قبل گرم شده
لیست تخم مرغ ها با این دستور
قالب 15 : 3 تخم مرغ
قالب 18: 4 تخم مرغ
قالب 20: 6 تا
قالب 23: 7-8 تا
قالب 26: 9-10تا تخم مرغ
اینم یه دستور خوب دیگه :
آرد 150 گرم /پودر قند:150 /تخم مرغ 5 عدد/ روغن مایع نصف زرده ها/ آب نصف روغن مایع/ بیکینگ پودر یک چهارم ق غ / وانیل یک چهارم ق چ / دمای فر گازی 19/ قالب دوتا 15 سانت ارتفاع 10 یا یه دونه 18-20
زرده و سفیده رو جدا کن سفیده رو بزن تا مثل کف مایع ظرفشویی بشه بعد یک قاشق پودر قند اضافه کن و دوباره هم بزن کمی که فرم گرفت دوباره یک قاشق دیگه پودر قند بریز و بزن تا کامل فرم بگیره بعد از فرم گیری کامل، بقیه پودر قند ها رو با آب ، زرده و وانیل به سفیده ها اضافه میکنیم و تا یک دست شدن کامل هم میزنیم .بعد روغن رو اضافه میکنیم و با لیسک فقط در حد مخلوط شدن به ارومی هم میزنیم نهایتا آرد رو تو دو مرحله اضافه کن و آروم و دورانی با لیسک یا ویسک هم بزن ، تو قالب بریز و بپز .

سحر جمعه 8 دی 1402 ساعت 11:25 ب.ظ http://Senatorvakhanomesh.blogfa.com

از اول تا آخرش بغضم گرفت
برم ی کم گریه کنم منم....
رقصشون

عزززیزم

طناز جمعه 8 دی 1402 ساعت 06:00 ب.ظ

سلام مهربانو جان، خداروشکر که بخیر گذشت، خداحافظ همه بزرگترا باشه..واقعا از کار آوا متاثر شدم و تو دلم به فحشایی که بهش دادن لایک دادم و چه خوب شما قصد دارید بهش تذکر بدید. اون لحظه چقدر برای پدرش سخت بود و حس کرده اقتدارشو از دست داده.

سلام طناز جان
الهی آمییین
خیلی ناراحت کننده ست و عجیبه که هر وقت میبینمش ، چهره ی پدرش میاد تو نظرم

مهناز جمعه 8 دی 1402 ساعت 10:49 ق.ظ

سلام عزیزم
به نظرم اگه فقط جنون آنی باشه بعدش آدم باید عذاب وجدان بگیره نه اینکه این کار رو به بقیه هم توصیه کنه که... البته که شرایط این خانم قابل درکه ولی بیماری وسواس واضحه که باید کمک بگیره کاش که روانشناس قبول داشت

سلام قربونت
درست میگی مهناز جون
وقتی قبول نداره کار رو خیلی سخت میکنه

شیوا جمعه 8 دی 1402 ساعت 12:21 ق.ظ

سلام عزیزم من خیلی دیر به دیر الان وبلاگ میخونم الان این متن زیبا رو خوندم برای شما و خانواده مهربون و دوست داشتنی تون از صمیم قلب آرزوی سلامتی میکنم مراکز سالمندان روزانه هست که برنامه های خیلی خوبی داره مثل برگزاری یوگا، برنامه های فرهنگی بسته به مدیریت اون مراکز اردوهایی که به همراه پرستار و پزشکه و تحت نظر بهزیستیه اگه بخواهین من از خواهرم لیست مراکز تهران رو میپرسم چون ممکنه داشته باشه چون تو شهسوار چنین مرکزی داره و خانمها و گاه آقایون هم در این جلسات شرکت میکنن و دیگه دقیق برنامه هاشون رو نمیدونم ولی سالها پیش خودم یه روز رفته بودم اونجا دیدم دور هم جمع شدن می گن میخندن شعر میخونن و بافتنی میبافن و ظاهرا همه شون خوش و خرم بودن...

سلام شیوا جون
ممنونم از محبتت عزیزم
چه خوب عزیزم . گوگل میکنم پیداشون میکنم ، گفته بودم که با مراکز خصوصی و عمومی تماس گرفتم ولی گفتند که ما فقط برای ساکنین اینجا برنامه داریم از بیرون برای برنامه های روزانه کسی رو نمیپذیریم

Zebele پنج‌شنبه 7 دی 1402 ساعت 11:07 ب.ظ

مهربانو جان واقعا خسته نباشی
عجب یلدای سنگینییییییی
واقعا مادرترو خدا بهتون برگردوند
همین چند سال پیش یکی از خانومای فامیل ما که البته اسماتیک بود سر همین وایتکس و جوهر نمک فوت کرد
وفک کن چقد مرگ مفتی
بگذریم
کشف جدید این هفته م که اومدم تهران کافه موزه بتهوونه،تو خیابون میرزا
راستش من و خانومم رفتیم هرچی دنبال اینجا میان شهر گشتیم دیدیم نیست
بجاش رفتیم بتهوون و چقد جای دلپذیریه
توصیه میکنم بری و یه قهوه خودتو مهمون کنی

سلامت باشی دکتر جان
آررره واقعا ، هر سال نزدیک سال نو ، اخبار ناراحت کننده ش رو میخونیم که چند تا خانوم به دلیل مصرف اشتباه یا زیاد از حد مواد شوینده جون خودشون رو از دست دادن
روحشون شاد باشه ولی بقول شما ادم خیلی دلش میسوزه که انقدر بیخود و بیجهت از دست میرن !
دکتر جان کافه اینجا میان شهر یه در باریک داره که باید دقت کنی که ببینیش علامت مشخصه ش اینه که نزدیکش یه فروشگاه زنجیره ایه حالا نمیدونم جانبو یا چیه .. اما نکته ای که وجود داره اینه که الان مدتیه تعطیل شده یعنی انقدر بخاطر موضوع حجاب پلب کردن و باز کردن دیگه الان خودشون تو پیج اینستاگرامشون نوشتن تا اطلاع ثانوی تعطیل خواهیم بود !
آدرس پیجشون
injabookcafe@
و تلفنشون 88815025
خانه موزه ی بتهون جای فوق العاده اییه .تاریخ موسیقی رو میشه یه دور مرور کرد و حظ برد

ملیکا چهارشنبه 6 دی 1402 ساعت 06:32 ب.ظ

سلام مهربانو جان
خدارو شکر که بخیر گذشته. چقدر به اون هول و ولایی که در شرف خوابیدن بهت دست داده، فکر کردم. چقدر ترسیدی از اون صداها و تلفن بابا و … تا آدم دوزاریش بیفته چی‌ شده! خیلی استرس وارد میشه.
خسته نباشی.خدا حفظت کنه که انقدر نازنینی.
از سر کار بیایی و این همه خرید و فکر سفارش و خستگی… بعد چه مسائلی پیش بیاد که فکرشم نمی‌کردی! من و خواهرم تو زندگی انقدر استرس و نگرانی کشیدیم که الآن اصلا کشش فشار و استرسو ندارم.
خدارو شکر که یلدا به خوبی برگزار شد. کریسمس هم مبارک و همینطور سال میلادی جدید

سلام عزیز دلم
خیییلی
فدات شم دوست مهربونم .. امیدوارم جز رنگ آرامش نبینی چیز دیگه ای رو

آتشی برنگ آسمان چهارشنبه 6 دی 1402 ساعت 01:49 ب.ظ https://atashibrangaseman.blogsky.com

رقصشون

سمیرا(راحله) چهارشنبه 6 دی 1402 ساعت 11:37 ق.ظ http://sasami0064.blogfa.com

راستش ما حتی عطر و ادکلنم خیلییی کوچولو استفاده میکنیم چون ریه رو اذیت میکنه...

ای جانم چقدر با دیدن عکسها لذت بردم

رقص پدر و مادرتم دیشب صد بار با علی و رونیا
دیدیم

خدا حفظشون کنه ..ببوسشون از جانب ما

همه لحظاتتون به خوشی و سلامتی

خوب میکنی عزیزم .
فدات شم ممنونتم عزیزم رونیکای قشنگتو ببوس برام لطفا

سمیرا(راحله) چهارشنبه 6 دی 1402 ساعت 11:33 ق.ظ http://samisami0064.blogfa.com

خدا رو شکر به خیر گذشت..‌

راستش مهربانو جان چند سال پیش که من

مشکل افسردگی و استرس داشتم شدید و

رو آوردم به دکتر و داروهای اعصاب اینا

و وزنم هم یهو ناخوداگاه بالا رفت یه وسواس
عجیبی پیدا کرده بودم .با خوندن پستت یاد

اونموقع خودم افتادم که جوهر نمک استفاده کرده بودم و وایتکس برای

شستشویی سرویس و حمام

یهو حالم بد شد ...در و پنجره ها رو باز کردم و
بخاری رو هم خاموش کردم و هی تند تند اب میخوردم

یعنی در حد مرگ رفته بودم

دیگه اونموقع درس عبرت شد برام و

روی وسواسم کار کردم ..دیگه هرگز جوهر نمک
نخریدیم و وایتکسم اگر بخریم خیلییی کم

با اب قاطی میکنم برای لک لباسی چیزی

گاهی هم دامستوس استفاده میکنم..

متاسفانه ریه م حساسم هست و حواسم

خیلی هست و به همه هم پیشنهاد میدم که

تو رو خدا شوینده های قوی استفاده نکنید..

سلام عزیزم
خیییلی خطرناکه عززیزم خیلی شانس اوردی . فکر کن ادم اینطوری بشه در هم قفل بشه و تنها هم باشی
برای همسایه خاله م این اتفاق افتاده بود

منجوق چهارشنبه 6 دی 1402 ساعت 09:09 ق.ظ http://manjoogh.blogfa.com

وای این مخلوط کردن شوینده ها خیلی وحشتناکه. پارسال که ریزه پنلو گرفته بود تو اتاق ایزوله بود بعد از خوب شدنش دکتر گفت هر چی تو اتاقه رو باید با وایتکس بشوری. منم کف اتاق و دیوارها رو با وایتکس شستم . داشت خشک میشد که با خودم گفتم برا محکم کاری بزار یک دور هم با جرم گیر بشورم. وای خدا یک اتاق گازی درست شد که نگو با اینکه تقریبا وایتکسی که کف اتاق بود تقریبا خشک شده بود.
ولی وای از سه تا لگن توی فضای کوچک حمام!
من آوا را نمی شناسم ولی واقعا اعتقاد دارم که بعضی از پدرومادرها فقط با کتک خوردن شاید شاید شاید دست از کارهاشون بردارن. منم از سیلی لیلا به باباش دلم خنک شد.


هم نظریم درمورد بابای لیلاااا

مانی چهارشنبه 6 دی 1402 ساعت 08:25 ق.ظ

مهربانو جان عزیزم
خوشحالم مادر جان خوب هستند ،و به خیر گذشت
همگی تندرست باشید

پ ن
سالمند آزاری در جهان آزاد ، جرم است …

ممنونم عزیز دلم الهی عزیزانت سلامت باشند
بله مسلماً جرمه

سیتا سه‌شنبه 5 دی 1402 ساعت 11:04 ب.ظ

سلام و درود
یعنی من نمیرم واسه رقص دو نفره مامان بابات؟؟؟؟؟؟

سلام عزززیزم
ای جااانم سلامت باشی الهی

مامان فرشته ها سه‌شنبه 5 دی 1402 ساعت 10:28 ب.ظ http://Mamanmalmal.blogfa.com

خدا قوت مهربانو جان و خدا رو شکر که بخیر گذشت دقیقا بیش،فعالی رو خوب اومدی خدا رو شکر که بابا ومامان هم رو دارن و روابطشون خوبه و خدا رو شکر که هستی وقوی ومحکم هر چند میدونم چقدر سخته و تو چقدر اذیت میشی اما آوا رو من درکش کردم کارش وحشتناکه از نظر ما اما اون تمام زندگیش رو برا پدر ومادرش میزاره والبته کارش از روی جنون بود مثل وقتی که بچه هامون کوچیک بودن و یه کار خیلی خطرناکی میکردن یه کتک هم میخوردن ازمون
من هم بخاطر وسواس فکری همش با مامانم دعوا داشتم و بعدش عذاب وجدان از وقتی که رفتم مشاور خیلی بهتر شدم من همیشه میترسیدم بابا ومامانم رو از دست بدم والبته روزهای کودکی خوب انچنانی باهاشون نداشتم چون خانواده شلوغ پر از مهمون همیشگی اصلا فرصت رسبدگی اونها به ما رو نداد اما ما تلافی نکردیم فقط،برای راحتی روح وروان خودمون و اینکه حسرت نخوریم .افرین که اختلال آوا رو تشخیص داری.
تو بسیار عاقلانه وخانومانه رفتار میکنی و من چقدر ازت یاد میگیرم الهی حال دلتون همیشه خوب وخوش باشه

قربونت عزیزم .. واقعا روزی هزار بار شکر میکنم که هر دوشون هستند و مونس همدیگه ن
عزیز منی تو دوست گلم ولی موضوع بد درمورد آوا این بود که درموردکارش با رضایت صحبت میکنه و تازه روشش رو تبلیغ هم میکنه . این دیگه با جنون آنی فرق میکنه
همچنین عزیز دلم

زری.. سه‌شنبه 5 دی 1402 ساعت 08:31 ب.ظ https://maneveshteh.blog.ir

سلام، مهربانو جان چقدر بغضی شدم با این پست، دلم هم برای آوا سوخت و هم برای باباش. ایکاش آوا بتونه این تناقض را در خودش ریشه یابی کنه و یه کاری کنه که بتونه معقول تر با والدینش رفتار کنه.
از دیدن فیلم رقص مامان بابات لذت بردم:) خدا حفظشون کنه و دلتون به وجود همدیگه گرم باشه تا همیشه.
چقدر حرکت بابات در فرستادن اون عکس تو گروه جالب بود، کیف کردم از اینهمه دقتش، دمش گرررررم.
کیک ها عاااااالی بود و زیبا، کامت شیرین!

سلام زری جانم

ممنونم عزیز دلم
آررره طفلکی زیرشم اسم نوشته

رهگذر سه‌شنبه 5 دی 1402 ساعت 08:26 ب.ظ

درست میگید، ولی خوب منطقی‌ اینه که برنامه هایی که این مراکز برای مثلا یه محله پایین شهر یا یه شهر کوچک دور افتاده دارن با برنامه هاشون برای محله های بالای شهر متفاوت باشه.
مثلا انتظار میره که برنامه سواد آموزی توی محله های بالا شهر که اکثرا باسواد هستن اجرا نشه و برنامه دیگه ای جایگزینش بیشه.
به هر حال پدر و مادرتون میتونن دو سه روزی به این مراکز، فرهنگسراها و یا... برن و اگر خوششون اومد ادامه بدن و اگر خوششون نیومد ادامه ندن.
البته یه راه دیگه اینه که خودتون واسطه تشکیل یه اکیپ شامل پدر و مادرتون و سالمندانی که توی فامیل، دوست و آشنا دارید، بشید. اینجوری به دلیل شناخت از روحیات هم، اصطحکاک بین اعضا اکیپ کم هست و به دلیل سطح فرهنگی یکسان، قطعا تفریحات مورد علاقه شون هم مشابه هست.

بله درستش اینه که برنامه ها متفاوت باشند .
ممنون از پیشنهادت دوست من
خیلی به این راه دوم فکر کردم با خواهر و برادرها هم مشورت کردم ببینم میتونیم اکیپ جور کنیم

الهام سه‌شنبه 5 دی 1402 ساعت 08:06 ب.ظ

مهربانو من هم با مادر دیابتی و مشکل قلبی و فشار بالا زندگی میکنم
یکبار شب دیدم دهانشون پر از اسمارتیس است یک لحظه دیوانه شدم و دهنشون باز کردم و همه را خالی کردم بعد کلی به سر و صورت خودم زدم و کلی گریه کردم و اونم با من گریه کرد
واقعا دست خودم نبود
چند روز پیشها یک عکس قدیمی خواهرم فرستاد که من بغل مامانم و تنها ده روزمه. مادر بسیار سفید هستند و عجیب اینکه در آن عکس دستی که از چادر بیرون است قرمز قرمز است و برای من جای سوال بود که چیه. هیچکس هم جوابم نداد. من پدرم سالهاست از دست دادم و تنها هفده سال داشتم و بسیار هم وابسته بودم و هنوز که هنوزه با یادش گریه میکنم و حتی الان هم دارم گریه میکنم. مادرم بالاخره گفت که بعد تنها سه روز از زایمانش بابام بخاطر حرف مادرش ، مامانو با کمربند کتک زده و این قرمزی دست جای کمربند است. باورتون نمیشه تموم باورهام فرو ریخت
اون عکسو نگاه میکنم گریه میکنم، یادم میاد گریه میکنم، به مادرم نگاه میکنم گریه میکنم.
و همش با خودم عهد می‌بندم مهربان باشم و صبورتر باشم و بدخلقی نکنم.
مهربانو من آوا را تایید نمیکنم اما درک میکنمشون که ترس از سلامتی و از دست دادن پدر مادر به این حرکت واداشته شون.
چون خودمم این رفتار ناپسند را داشتم و متأسفانه....
خدا به همه ما توان صبوری بده و پدر مادر هامون را حفظ کنه
یلدا مبارک ❤️❤️❤️❤️

بمیرم برای تو و مامانت الهام جون که میدونم هردوتون چه حالی داشتید و با چه عصبانیتی اسمارتیز ها رو خالی کردی
ازت خواش میکنم گذشته ها رو زیرو رو نکن و دنبال دلیل خیلی چیزا نگرد ، امیدوارم بابا در ارامش باشه ، میدونم به این چیزا فکر میکنی و بهم میریزی ولی بذار به حساب فرهنگ قدیمی و سنتی و باورهای اشتباهی که مردان در قدیم داشتند و به راحتی روی همسرانشون دست بلند میکردند . (چه بسا هنوز هم خیلی از این اتفاقات میفته)
درمورد آوا یا خودت اینطور بگم که عزت نفس هر کسی خیلی خیلی مهمه.. من حاضرم مامان دور از جونش نباشه تو این دنیا ولی با تنبیه عزت نفسش خدشه دار نشه .
الهی همه شون با عزت و ساد زندگی کنند

پگاه سه‌شنبه 5 دی 1402 ساعت 04:03 ب.ظ

مهربانو جان چقدر خدا رحم کرده بهتون، امیدوارم جمعتون همیشه سلامت و شاد باشه، عزیزم اگر فرصت داشتید میشه دستور یه چیز کیک خوب رو برام بگذاری اینجا، من فقط چیزکیک های کافه ها رو میپسندم، متاسفانه برای اطرافیان خودم رو دوست ندارم، بوس بهت

ممنونم عزیزم . برای شما هم تن درستی و سلامتی و عشق آرزو میکنم .چشم پگاه جون
باید یه توضیح کلی بدم اینکه چیزکیک ها یا تو فر درست میشن یا یخچالی هستند
اونهایی که یخچالی هستند معمولاً با کراست(پایه بیسکوییت) هستند البته میشه بجای بیسکویت هم یه کیک بپزید و کراستش رو کیک بذارید. یه نوع دیگه هم که داخل فر پخته میشه داریم و اون نوع دیگه کراست بیسکوییتی نداره و کلش چیز کیکه که به چیز کیک سن سباستین یا چیزکیک سوخته معروفه
چون روش قهوه ای میشه و حالت سوخته پیدا میکنه واز علامت های مشخصه ش اینه که سطحش فرو رفته و گود میشه یه مدل هم داریم بنام چیزکیک ژاپنی یا لرزون . حتماً تو نت همه شونو دیدین . من چون پنیر خیلی خیلی دوست دارم بنابراین عاشق چیزکیکم و هرچی لایه پنیری بیشتر باشه بیشتر دوستش دارم پس سنسباستین و ژاپنی رو بیشتر دوست دارم تا چیز کیک یخچالی .
ولی بطور کلی همه شون عالیه . حالا بگو کدومو دوست داری برات بذارم؟

رها سه‌شنبه 5 دی 1402 ساعت 02:29 ب.ظ

سلام مهربانو جان. خیلی خوشحالم که خدارحم کرد و بخیر گذشت، واقعا کار خطرناکی مادر انجام داده بودن. دلیل ناراحتی از ایشون رو کاملا درک میکنم ولی راستش اونجا که به پدر گفتی چرا چندین دست زیر پیراهنی دارن درک نکردم؟ خب بهتر هست که همیشه چند دست لباس تمیز دارن و نیاز نیست سریع شسته بشن.
در مورد آوا، خب حقیقتش شاید همه یه طرفه به قاضی بروند ولی من میتونم تاحدی شرایط ایشون رو درک کنم. البته من به هیچ وقت روی هیچ موجود خدا از حیوان و بچه تا انسان بالغ موافق نیستم دست بلند بشه چه برسه به پدر و مادر. ولی راستش از اونجایی که خودم شرایط مشابه داشتم میتونم درک کنم که چطوری پدر و مادر می‌تونن آدم رو به مرز دیوانگی برسونن.به نظر من پدر و مادر وقتی پیر میشن مثل بچه میشن ولی بچه ای که خودش پول داره و تو نمیتونی مانع خیلی از کارهاش بشی چون مثل یه بچه زورت بهش نمی‌رسه. خب شما زندگی جدا داری ولی وقتی آدم ۳۰-۴۰ سال زندگیش با اون پدر و مادر گذشته و شاید شما خبر نداری ولی اون آدم توی دلش اونها رو مقصر می‌دونه که زندگیش رو تباه کردن. بعد هم من خودم در این شرایط بودم، مثلاً تصور کن مادر آدم اونقدر سهل انگاری کرده که الان دچار سرطان با گرید بالاست، بعد دست تنها باید ساعتهای طولانی درمان و بیمارستان و درس و کار خونه و همه چی رو مدیریت کنی، بااینحال یه غذای جدا برای پدر و خودت و بقیه درست می‌کنی و برای مادرت بخاطر بیماری و درمانش یه غذای جدا درست می‌کنی که سالم باشه و قند افزودنی و چربی و مواد مضر به بدنش نرسه که سرطان بتونه تغذیه کنه، شب بیداری رو تحمل میکنی، حال خودت اونقدر توی جو بیمارستان و آدمهای مریض بودی خرابه، زیر کلی فشار و استرسی که حالا چی میشه، بعد یهو میری در یخچال رو باز می‌کنی میبینی مادرت رفته برای خودش نوشابه و کلی شیرینی قایم کرده که یواشکی بخوره، میتونی درک کنی که چطوری آدم دیونه میشه؟ شاید اون چیزی که همه از بیرون می بینن اینه که تو عصبانی شدی و با مادرت دعوا کردی درحالیکه مریضه، صدات رو براش بالا بردی، حتی خودت هم بعد عذاب وجدان میگیری که مادرم مریض بود من باهاش بد رفتار کردم ولی من میتونم تاحدی اوج عصبانیت و استیصال اون آدم رو درک کنم.
هرچند که بازم میگم هیچ دلیلی برای دست بلند کردن روی هیچ موجودی برای من قابل توجیه نیست ولی راستش نمیتونم این خانم رو هم قضاوت کنم. به خود من هم الان حتی خواهر و برادرم میگن با مادرم وقتی مریض بوده بعضی وقتا دعوا کردم، خود من هم الان بابت وقتهایی که صدام رو برای مادرم بالا بردم عذاب وجدان دارم ولی ازش هم عصبانیم که اگه به حرفم گوش میداد شاید الان زنده بود، با اینکه میدونست من هیچکس رو ندارم ولی به حرفم گوش نمیداد، به سلامتیش نمیرسید.
ببخشید طولانی شد عزیزم. مثل همیشه شیرینیهات عالی بود و دیدن روی گل خودت و خانواده قشنگت که درنهایت کنار هم به آرامش رسیدید و دارید می‌خندید همه دلنگرانیهای این پست رو شست و برد.

سلام عزیز دل من .
ممنونم ازت رها جون . راستش تو خونه ی مامان اینا تقریباً هر یک روز درمیون ماشین لباسشویی روشن میشه چون بابا مخصوصاً هر روز لباس هاشو عوض میکنه . الان تو خونه ی همه مون رادیاتور یا هر وسیله ی گرمایشی روشنه ، تابستون ها هم که کاملاً گرمه .. واقعا بنظرم 15 تا زیرپوش زیاده من میگم سه تا ، نه تو بگو 5-6 تا ، آخه نه 15 تا ..
البته اگر مامان این اشتباه رو نمیکرد شاید من اصلاً نمیفهمیدم بابا 15 تا زیرپوش جلوی دست داره هااا
همه ی این بحث ها از سر همون خطری که از سر مامان و ما گذشت ، باز شد.
امیدوارم مامان گل و نازنینت در آرامش باشه عزیزم، درک میکنم که سر بچه ها چه بلایی میاد با این رفتارهای والدین . من یه خاطره ی تلخ دارم از دوران دبیرستانم با همین مامان خانومِ سرتقم .
اون سالها ، بابا ایران نبود ، امکانات هم مثل امروز نبود که اسنپ و خرید آنلاین و خیلی چیزهای دیگه باشه . مامان سرمای شدیدی خورده بود و من سعی کردم آژانس بگیرم ببرمش کلینیک ولی نمیدونم چه داستانی بود که اصلاً ماشین گیر نمیاومد .(منم گواهی نامه نداشتم ، انقدر حال مامان بد بود که نمیتونست رانندگی کنه) خیلی بدبختی کشیدم، رفته بودم سر خیابون جلوی ماشینا رو میگرفتم که دربست بگیرم ، خلاصه با هر مکافاتی بود مامانو بردم درمانگاه و داروهاشو گرفتم و ... یادمه امتحان هندسه و مثلثات داشتم با چه حال خرابی تا صبح بالاسرش نشستم و صبح رفتم یه چرت و پرتایی بجای جواب سوالا نوشتم و سریع برگشتم خونه .
دیدم مامان خانوم ماهی از فریزر گذاشته بیرون برای ناهار . من شب قبل مرغ درست کرده بودم با آبشم سوپ گذاشته بودم .
گفت نمیخورم برام ماهی سرخ کن . هر چی گفتم گوش نداد، اون روز ماهی سرخ می کردم و دم گاز گوله گوله اشک میریختم .
با همه ی اینها زدنِ هیییچ موجودی پذیرفته نیست
قربونت برم ممنونم عزیز دلم ، ممنونم برام نوشتی میدونم آسون نیست مرور گذشته ها

نیکی سه‌شنبه 5 دی 1402 ساعت 02:14 ب.ظ

مهربانو جان منم مانانم ازین دست حرکتا میزنه...من هرگز نمیتونم چنین چیزیو تصور کنم اما یک بار باهاش از شدت عصبانیت قهر کردم و تا ۳روز تماس نگرفتم و جوابشو هم ندادم چون با وجود عمل دیسک کمر نشسته بود ۱۵ کیلو سبزی پاک کرده بود شسته بود سرخ کرده بود و بعد مریض شده بود
حالا نیروی کمکی هم داشت

وااای خدددا میتونم تصور کنم نیکی جون .. فکر کن ما دو دقیقه میشینیم خشک میشیم اونوقت اونا اینهمه کااار میکنند
همون دیگه ادم دلش میسوزه از اینکه دست تنها و مجبور هم نیستن

نیکی سه‌شنبه 5 دی 1402 ساعت 02:11 ب.ظ

مهربانو جون اینقد دلم تنگ شد یهو برا دختری کردن واسه مامان بابا
بعدا که مهاجرت کنین دلتون برا این مدل مادری کردنا واسه این نازنینا حتی تنگ میشه...
من از اولین روزای وبلاگ نویسی همراتونم و خانواده شما رو مثل اقوام نزدیکم دوست دارم
برقرار باشین عزبزدلم

ای جااانم عززیزم
قربون تو همراه هجده ساله و نازنینم . چقدر خوشحالم که دوستان گلی مثل تو دارم

Sonia سه‌شنبه 5 دی 1402 ساعت 01:45 ب.ظ

سلام دریا جون. خدارو شکر بخیر گذشت. امیدوارم سالیان سال بابا عباس و مامان مصی سلامت باشن.
ولی دریا جون مطمئن باش اگه شما کانادا بودی نمیتونستن از شما مثل آقا بردیا پنهون کنن. مگه این حس ششم خانوما میذاره. من خودم نزدیک بابا مامانم هستم بخاطر درس الان کمتر میرم پیششون ولی روزی چند بار بهشون زنگ میزدم از همون الو اول میفهیدم یه خبری هست یا نه هرچقدر هم انکار میکردن آروم نمیشدم تا خودم پا میشدم بدو بدو میرفتم میدیدمشون تا آروم شن.البته هنوز به 60 سالگی نرسیدن ولی من خیلی استرسی میشم همیشه براشون. دیگه خودشون گفتن بچه بشین درس بخون نمیخواد زنگ بزنی ما خودمون بهت زنگ میزنیم

سلام عزیزم
ممنونم سونیا جون پدر و مادر عزیز شما هم سلامت باشند
آررره کاملا درست میگی من خیلی چیزا رو حسی متوجه میشم .
ای جاان عزیزم حق داری

مامان بهار خانم سه‌شنبه 5 دی 1402 ساعت 01:23 ب.ظ

سلام مهربانو جون من چندین ساله خواننده خاموش شما هستم
لازم دونستم در مورد این برنامه های سالمندان خدمتتون بگم که فرهنگسرا ها کلی برنامه های شاد و مفرح و سفر گروهی و کنسرت دارند
من یک مادربزرگ ۸۵ ساله همراه یک عمه ۶۸ ساله تنها دارم که مرتب داخل این برنامه ها هستند سالی چند بار سفر شمال گروهی میرن با قیمت واقعا مناسب و بینهایت هم بهشون با هم سن هاشون خوش‌میگذره و بسیار هم شاد هست حتی برای شب یلدا روز‌سه شنبه یک تالار رزرو کرده بودند و با نفری ۲۵۰ هزار تومان عصرانه و گروه دف و اهنگ و شیرینی و دسر و...هم داشتند و این برنامه ۲ ۳ ساعته کلی حالشون رو جا اورده بود.و بگم که مادربزرگم هرچی ما اصرار میکنیم با ما نوه ها و بچه ها به ندرت همسفر میشه ولی همسفری با دوستانشون که اتفاقا اتوبوس و قرار کرفتن داخل اتاقهای ۲۰ نفره با شرایط خیلی سختت تر هست رو به ماشین شخصی و ویلا هم ترجیح میدهند

سلام عزیزم خیلی خوشحالم برام کامنت گذاشتی و این نکات رو گفتی حتما برای من و بقیه ی دوستان مفیده
یه موردی هست که البته بابتش روزی هزار بار شکر میگم و اونم اینه که مامان و بابا هر دو با همند و اتفاقاً میونه ی خوبی هم با هم دارند و همین موضوع باعث میشه دوست داشته باشند با هم تفریح کنند ، طبق معمول قوانین بی خود مملکت ما اجازه ی چنین کاری رو نمیده .
مثلاً مامان و بابا و همه ی سالمندان به آب درمانی نیاز دارند فکر میکنی ما چقدر میمیریم و زنده میشیم تا مامان میره استخر ؟
همه ش دل نگرانی لیزخوردن پاش و گرفتن نفسش و هزار تا مورد دیگه رو داریم خب اگر استخر مختلط هم داشتیم ، مامان و بابا با هم میرفتند و مراقب هم بودند .. سفر و تور هم همینطور کاش سفر ها مختلط بود و اونجا اتاق های جداگانه ای برای متاهلین در نظر می گرفتند
چقدر خوشحال شدم از اینکه مادربزرگ عزیزتون و عمه جان با هم سفرهایی به این جذابی رو همراه دوستانشون تجربه میکنند.

امید سه‌شنبه 5 دی 1402 ساعت 12:32 ب.ظ

چند سال پیش هم این ایده به نظر من رسید که یه جایی باشه مثل مدرسه صبح بیان دنبال پدر مادرها ببرنشون بیرون یا همون مکان که مثل مدرسه باشه براشون برنامه بذارن جشن بگیرند و کنار هم سن و سالاشون باشند و عصر برشون گردونند خونه خودشون
نمیدونم چرا این به ذهن خودشون نمیرسه فکر می کنم درامد خوبی هم براشون داره و خیلی هم استقبال میشه ازش

دقیقاً همین منظورمه امید
و بقول خودت میدونم که چقدر هم براشون درآمد داره، استقبال هم خیلی میشه درست یه مهد بزرگسالان

Nasrin سه‌شنبه 5 دی 1402 ساعت 10:43 ق.ظ

سلام مهربانو جان چه خوب بابا خونه بودن سریع متوجه شدن مخلوط کردن مواد شوینده خیلی خطرناکه، سفارش ها عالی شدن میدونم درست کردنشون با اون اتفاقات سخت بوده ولی عالی شدن چیزکیک انار خیلی ناز شده

سلام نسرین جون
آررره وااقعا هنوزم مامان میگه ، بابا که بالاسرم به پهنای صورت اشک میریخت رو نمیتونم فراموش کنم
بمیرم براش چقدر ترررسیده
ممنونم قربونت برم

لیمو سه‌شنبه 5 دی 1402 ساعت 10:28 ق.ظ https://lemonn.blogsky.com

سلام مهربانو جون. یلدا مبارک
اول پست فقط نگران بودم و کلافه اما از جای آوا به بعد... واقعا گریه ام گرفت. چطور دلشون اومده؟ اگر پدرش آدم بدی بود (که همونم توی سن ۸۰ سالگی. لگد آخه؟؟!!!) یه چیزی ولی چرا باید بخاطر صرفا خوراکی چنین کاری بکنه. یاد پدربزرگ خودم افتادم که قند داشت و هی میگفتیم شیرینی و بستنی نخور. روزی هزار بار همه میگن کاش بود و هر چی دوست داشت میخورد. همش میگیم کاش چیزی بهش نمیگفتیم...

سلام لیمو جانم
روحشون شاد باشه عزیزم .. درکت میکنم ولی آوا هم واقعا پدرشو دوست داره و دچار جنون آنی شده

تیلوتیلو سه‌شنبه 5 دی 1402 ساعت 09:11 ق.ظ https://meslehichkass.blogsky.com/

سلام مهربانوی نازنینم
خدا عزیزات را برات سلامت نگه داره
چقدر خوبه که چیزای خوب برامون مینویسی و چیزای خوب یادمون میدی
قدر عزیزامون ... قدر بزرگترها... قدر مهربونی هم دیگه را باید بدانیم ...

سلام تیلوی قشنگم خدا مامان رو برات نگهداره و روح پدرت شاد باشه
عزززیز منی که شماا

پریمهر سه‌شنبه 5 دی 1402 ساعت 08:52 ق.ظ https://parimehr.blogsky.com

سلام مهربانو جان
من با خوندن این پست چقد استرس کشیدم ببین خودت چی کشیدی، تا آخرش هزار بار بخاطر صبوری و مهربونیت بهت آفرین گفتم.

سلام پریمهر جانم
فدای تو دوست قشنگم

پری از شیراز سه‌شنبه 5 دی 1402 ساعت 08:47 ق.ظ

راستی یادم رفت بگم
یه سر به آدرس این آژانس بزن برای تور سالمند
https://www.shidrokh-travel.ir/specific/16/%D8%AA%D9%88%D8%B1-%D8%B3%D8%A7%D9%84%D9%85%D9%86%D8%AF%D8%A7%D9%86%D8%8C%D8%AA%D9%88%D8%B1-%D9%88%DB%8C%DA%98%D9%87-%D8%B3%D8%A7%D9%84%D9%85%D9%86%D8%AF-%D8%B4%DB%8C%D8%AF%D8%B1%D8%AE-%D8%AA%D8%B1%D8%A7%D9%88%D9%84----

پری جون ممنونم از محبتت باهاشون تماس گرفتم گفتند متاسفانه استقبال نشد ما هم دیگه تور برگزار نمیکنیم مگر اینکه شما برسونیدشون شیراز یا یزد بعد ما براشون خدمات تدارک میبینیم حتی برای یه نفر
حالا به فکرم رسید بگردم تو دوست و آشنا و فک و فامیل ، مطرح کنم و ببینم کسی تمایل داره پدر و مادرامون رو بفرستیم اونجا براشون تور بذارند؟

پری از شیراز سه‌شنبه 5 دی 1402 ساعت 08:41 ق.ظ

سلام مهربانوی عزیزم
خوبی؟خدا قوت و توان بهت بده که اینقدر دلسوز پدر و مادرتی.
امیدوارم تنشون سلامت و دلشون شاد باشه همیشه.
کیکها هم عالی شده بانوی هنرمند.
مراقب خودت باش.

سلام پری جان
ممنونم عزیز دلم لطف داری قربونت
تو هم مراقبت کن

جیران سه‌شنبه 5 دی 1402 ساعت 08:37 ق.ظ

سلام مهربانو جانم حالت چطوره؟ چقدر کیک هات هوس بر انگیز بود. ممنون بابت عکس از کرسی شب یلدا. برای ما که دور هستیم بسیار دیدنی و نوستالژیک است. و گاهی باورش سخته که مراسم این طور جشن گرفته میشه در کوچه و بازار. برای من که بیست و پنج سال پیش از وطن اومدم بیرون لااقل. ممنون از تشریک.
ببین در مورد برنامه های سرای سالمندان واقعا حق با توست و پیشنهاد خیلی خوبی بهشون دادی. امیدوارم به پیشنهادت توجه کنند. چه کار خوبی کردی. حتی اینجا هم متاسفانه افراد سالمند خیلی سختی می کشند. من دوستی دارم که در آرژانتین رشتهgerentology خونده که به فارسی دنبالش گشتم نوشته پیری شناسی تو اینترنت. نمی دونم واقعا چی ترجمه میشه. این خانم به من گفت که خودکشی اینجا تو ونکوور بین آدمهای بالا شصت سال به خصوص مردها زیاد دیده میشه. که بیشتر هم از تنهایی دست به خودکشی می زنند. می گفت ما زنها بیشتر دوست و رفیق داریم و اگر احساس تنهایی و افسردگی کنیم زنگ می زنیم به یکی بیا بریم باهم خرید یا کافه ... می گفت به خصوص در تعطیلات آخر هفته که آدمها سر کار نمیرن و تنها ترن احتمال خودکشی بالاتره. به همین دلیل یک گروه راه انداخت که هر یکشنبه آدمهای بالای شصت سال که اسپانیایی زبانند یا اسپانیایی بلندند دور هم جمع میشن تو یک کافه وسط شهر. دو ساعتی باهم صحبت می کنند. گاهی راجع به موضوعات خاص گاهی هم هر موضوعی که شد. و خب گاهی هم اگر فیلمی به اسپانیایی باشه یا کنسرتی یا برنامه دیگری اونو هم شرکت می کنند. این طوری رفیق هم پیدا می کنند. به نظر من بهترین راه رفت و آمد با دوستانه. لا اقل این برنامه ایه که من برای خودم در نظر دارم. دوستان پدرم هر چهارشنبه باهم میرن توی استخر یک ساعت راه میرن. واقعا برنامه خوبیه. حتی اگر فقط یک روز در هفته هم باشه باز دل آدم گرم میشه و همیشه منتظره چهارشنبه برسه. پیامم طولانی شد. بعد بیشتر صحبت می کنیم راجع به این موضوع که خیلی هم مهمه و ممنون که مطرحش کردی.

سلام جیران نازنینم .. ممنونم دوست من خوبمامیدوارم تو هم عالی باشی و تعطیلات بهت خوش بگذره

عزززیز منی
فقط شنیدم تو امریکا برنامه های عالی برای سالمندان دارند ، اینم از مادربزرگ پدری مهردخت شنیدم چون چند سال پیش دخترش لوس انجلس بود . میگفت صبح میریم تو یه ساختمون بزرگ و پر از امکانات و شیکی اونجا همه هم سن و سال خودمونند بعد هر دهه سن یه جای مخصوص داره اونجا هم براساس اینکه میزان تحصیلاتمون چقدره و آیا بومی هستیم یا مهاجر تقسیم میشیم . تمام مدت گپ میزنیم ، انواع بازی ها ی فکری تیمی، یا فیزیکی مناسب سنمون همراه استخر و نمایش و ... هست شب که برمی گردیم انرژیمون کاملا تخلیه ست و کلی خوش گذشته ، دوستای قبلیمون رو دیدیم و دوست جدید پیدا کردیم .
بله این هم که شما گفتی خیلی برنامه ی خوبیه .
عززیز منی جیران جون

مریم سه‌شنبه 5 دی 1402 ساعت 07:59 ق.ظ https://marmaraneh.blogsky.com/

سلام
از این داستانها خیلی‌ها با پدر مادرهامون داریم، تلاش میکنند زندگی روتین داشته باشند، تلاش میکنند باور نکنند سنشون، جسمشون اجازه خیلی کارها نمیده و خیلی موقع‌ها هم برای خودشون و ما ماجرا درست میکنند.
در مورد اون خانم اوا، حرفی ندارم، راستش وسط متن اونجا نتونستم خوندن را چند دقیقه ادامه بدم، درکش نمیکنم اما به قدرت آدمها برای قهقرا رفتن هم متاسفانه باور دارم.
برای فیلم پدر و مادر و نشان عشق قشنگ اونها توی این سن و سال خیلی ممنونم، الهی برای هم حفظ بشن

سلام مریم جون
دقیقا همینطوره و فکر میکنم حقدارند تاحدودی بنده خداهاا
عزززیز منی مریم جان ممنونتم

نسرین سه‌شنبه 5 دی 1402 ساعت 01:06 ق.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

دلم از این پستت خیلی گرفت. زمانی که از خواب پریدی لجم گرفت ولی وقتی دیدم بابات بودن، انگاریه پرده کشیده شد. اما باز وقتی پرسیدن : می تونی خودتو برسونی؟... نگرانی راه نفسمو بست. جای تو بودم محال بود توضیح نخوام که: چی شده؟ نمی دونم با اون حال چطور روندی تا خونه شون.
از همسایه ی بی ملاحظه تون شاکی شدم و
دلم می خواست اون آسانسور درش تو خونه بابا باز میشد...
تا رسیدم به تلفن مهرداد...
میدونی که نصف بیشتر عمرم بیرون از خاکمون زندگی می کنم. هر وقت کسی از فامیل و خانواده ام تو ایران طوریش میشد و بهم خبر نمیدادن، دچار کابوس میشدم. هر شب. و تا بهم نمی گفتن راحت نمیشدم. نمی فهمیدن وقتی بهشون میگم: بهرحال شما این خبر مرگو به من امروز دادین. این خبر برای شما قدیمی شده برای من تازه هست. امروز اتفاق افتاده. همون موقع بهم بگید. اما باز...
یکبار دوستم ماریا بهم گفت: چه فایده داره بدونی؟ کاری از دستت بر نمیاد از اون راه دور بکنی. گفتم میخوام در جریان باشم. اگر بهم نگید احساس می کنم منو کنار گذاشتین.
اما چند هفته ایه دیگه توان شنیدن خبرای بد رو ندارم. تازه به حرف دوستم رسیدم. کاری از این راه دور از دستم بر نمیاد. طرف زنده نمیشه. اونی که مریضه را البته میشه تلفن کنم و دلداری بدم. بدونه که بفکرشم و بهش کمی انرژی مثبت بدم.
در مورد رفتنت نمی دونم چی بگم. هم راست میگی هم حقت بود جایی باشی که خیلی خیلی موفقتر از اونجا باشی و جای راحتتری زندگی کنی.
خونه ی خواهری مبارکشون باشه. ایشالا با سلامتی و شادی.
فقط میخوام یادت بیارم که چقدر تو و خانواده تو دوست دارم
سلام گرممو به همگی برسون

نسرین عزیزم از احساس لطف و محبت خواهرانه ی تو نسبت به من و خانواده م کاملاً آگاهم.
راستش چون میدونستم که خوشبخاتانه خطر از بیخ گوش مامان رد شده و حالش نسبتاً بهتره، تصمیم گرفتم مهرداد چیزی از موضوع ندونه که درخلوت تنهاییش هی با خودش فکرو خیال نکنه که باز مامان داره چکار میکنه و درضمن شب یلدا و تعطیلات کریسمش رو تو غربت خراب نکنم .
ولی خدای نکرده اگر موضوع جدی پیش بیاد میدونم که حق داره مطلع باشه .
ممنونتم نازنینم ، بزرگی ، محبت و عشقت رو بهشون میرسونم

نسرین سه‌شنبه 5 دی 1402 ساعت 12:15 ق.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

هیچی نمی تونم بنویسم برات.
هیچی

رها دوشنبه 4 دی 1402 ساعت 11:53 ب.ظ

بدون بزرگترها زندگی صفا نداره. بنظر من خوب شد که جور نشد برین
چه دسرهای زیبایی

عزززززیزم

رهگذر دوشنبه 4 دی 1402 ساعت 11:13 ب.ظ

متاسفانه اسم این مراکز رو فراموش کردم(ولی چون یکی از همسایه ها که متاسفانه الان در قید حیاط نیستن، به این مراکز می رفتن مطمئنم که چنین مراکزی وجود داره). خیلی سرچ کردم که اسم مرکز رو واستون پیدا کنم اما متاسفانه موفق نشدم اما خدماتی که مراکز روزانه مراقبتی و توانبخشی، مشابه خدماتی هست که در پیام قبلی خدمت تون عرض کردم.
برای بازنشسته ها هم مراکزی به نام خانه های امید وجود داره.

نه عزیزم منم پیدا نکردم .
این لینک خانه های امید ببین اصلا چیز به دردبخوری نوشته؟
https://services.cspf.ir/KhaneOmid.aspx

رهگذر دوشنبه 4 دی 1402 ساعت 10:56 ب.ظ

عزیزم توی کشورمون کلی برنامه های رفاهی هست که متاسفانه یا ما ازش خبر نداریم یا یه عده ای (که از میون خودمون مردم عادی مسئولش هستن و از قضا کلی هم ادعا دارن) نمیزارن این برنامه ها و خدمات به دست مردم برسه.
نمونش همین برنامه های مربوط به سالمندان هست. توی همه شهرها بهزیستی یه سری خانه های مربوط به سالمندان داره که هر روز سالمندان اونجا دور هم جمع میشن و هم فشار و دیابتشون کنترل میشه، هم به سالمندان بی سواد، سواد آموزی میشه، اردو میرن و....
متاسفانه اسم این خانه ها یادم نیست ولی استفاده از امکانات این خانه ها برای سالمندان رایگانه.

سلام عزیزم
من خیلی جستجو کردم متاسفانه چنین چیزی پیدا نکردم بعد مشکل اصلیم رو تو جواب کامنت دکتر ربولی نوشتم .
متقاضی چنین خدماتی نیستم برای مامان و بابا ، اولاً مراکز دولتی خیلی خیلی شلوغند و وقت استفاده از امکانات به راحتی به کسی نمیدن ( مقایسه ی مثلاً یه باشگاه دولتی با خصوصی یا حتی بیمارستان دولتی و خصوصی از نظر شلوغی و رسیدگی بهداشتی و... )
هم اینکه مامان و بابا تحت نظر متخصصین خوبی هستند که همه ی فاکتورهای پزشکیشون تحت بررسی و کنترله . و از نظر سواد هم خدمات سواد آموزی و نظیرش به دردشون نمیخوره .
باورت میشه هرچی میگردم حتی همین ها رو هم فقط در حد اخبار میاره .. مثلا افتتاح خانه حمایتی سالمندان در خراسان رضوی !

ماه دوشنبه 4 دی 1402 ساعت 08:18 ب.ظ

خوشحال شدم نوشته جدید گذاشتی
منم امیدوارم زمستان خوبی پیش رو باشه
پیشنهاد برای مامانت Castbox بریز و چند تا کانال باحال مثل" بوکافه" را دنبال کن که داستان طنز داره و بتونه گوش بده

ممنونم عزیز دلم . این کارو کردم عزیزم ولی مامان به فعالیت فیزیکی نیاز داره .
یه جورایی بیش فعالی بزرگسالان ( ADHD) داره

پریسا مامان امیر ارسلان دوشنبه 4 دی 1402 ساعت 08:01 ب.ظ

چه ویدئوی قشنگی گذاشتین عزیزم، خدا حفظشون کنه

ممنونم پریسا جانم

ربولی حسن کور دوشنبه 4 دی 1402 ساعت 06:39 ب.ظ http://rezasr2.blogsky.com

سلام
یلدا و کریسمستون مبارک
هر سال چندتا از این مریضهای جوهرنمک و وایتکس دارم. ممکنه تا چندوقت مشکل تنفسی داشته باشند. باز خوبه که همه چیز ختم به خیر شده. راستی اون لخته که چیزی نبود؟
من یک بار روی دست عماد زدم و تا چند هفته توی خونه باید ترانه "بشکنه اون دستایی که بچه ها را کتک میزنند" سندی را گوش میدادیم اصلا چطور آدم میتونه با پدر و مادرش چنین رفتاری داشته باشه بخصوص که آدمهای معقولی هم باشند.
توی ولایت ما چند مرکز روزانه سالمندان هست که از صبح تا ظهر کار میکنند. احتمالا توی تهران هم باشه یه پرس و جو بکنین. اگه دوست دارین هم هر روز بیارینشون ولایت و ظهر برشون گردونین
راستی! کتاب صوتی به درد مادرتون نمیخوره؟

سلام
ممنونم آقای دکتر

نه خدا رو شکر لخته ای نبود
ای وااای ترانه ی سندی
چرا حتماً میخوره .. هرچند که مامان باید یه کار فیزیکی بکنه .. بیش فعالی داره بخدااا
مراکز دولتی سالمندان متاسفانه خیلی با چیزی که من برای مامان و بابا در نظر دارم متفاوته ، رده بندی براساس میزان تحصیلات یا سطح درآمد و ... ندارند ، اکثر مراجعین خدمات عمومی درمان و بهداشت می گیرن مثل اندازه گیری قند، سنجش بینایی و شنوایی و نهایتاً دستگاه های مبتدی فیزیوتراپی .
خب این با چیزی که من براشون میخوام خیلی متفاوته .

پریسا دوشنبه 4 دی 1402 ساعت 06:22 ب.ظ

سلام مهربانوی عزیزم
چقدر خدا رحم کرده به مامان. امیدوارم همیشه سلامت باشند هم مامان و هم بابا.
آخ یه چیزی تو گلوم گرفت با ماجرایی که از آوا تعریف کردی. من و خواهرام تو دوران بیماری پدر و مادرم (به خصوص مامانم که دچار پارکینسون بودن و خب طولانی شد ) خیلی بیشتر از قبل دورشون گشتیم و قربون صدقشون رفتیم. اصلا تو مغزم نمیگنجه ... حتی تو برادران لیلا وقتی دختره زد تو گوش پدره کلی بلند بلند گریه کردم... خدا کنه هیچ‌کس به هیچ دلیلی مرتکب این رفتار نشه
ببخشید طولانی نوشتم ولی دلم بدجور تنگ شد

سلام پریسا جون
قربونت عزیزم ممنونم آره واااقعاً هر سال روزهای نزدیک سال نو چدر تو اخبار حوادث میخونیم که خانم ها بعلت سوختگی ریه (ناشی از همین مخلوط کردن شوینده ها) جونشون رو از دست میدن
ای جااانم روح عزیزان درگذشته ت شاد باشه و صبرتون زیااااد.
ولی دروغ چرا من خیلی از اون سیلی لیلا دلم خنک شد
آمییییییییییین واااقعا.
عزیزمی کجاش طولانیه خیلی هم عالیه ... پست های منو ببینید، خدا صبرتون بده چجوری میخونید؟

سلام بانو جان
والدین شما چه بچه های خوبی پرورش دادند بویژه شما که واقعا سنگ تموم می زاری براشون. از توصیه های خوبت خیلی ممنونم
مهربان بانو جان آوا کار زشت و وحشتناکی انجام داده و قابل دفاع نیست و من رو یاد فیلم برادران لیلا انداخت. اما برخی والدین، بچه هاشون رو به خاک سیاه نشوندن و فرصت زندگی سالم و درست رو از اونها گرفتند، شاید خشم آوا در پسِ موضوعی هست که ما بی خبریم.
کیک ها عالی
تیپ آقا مهرداد :

سلام سمانه جانم
ممنونم عزیزم البته که هم عششقه هم وظیفه ، قربون محبتت دوست من
برای همین نوشتم که منظورم همه ی والدین نیست ، و از اونا که مخرب و سمی هستند باید دوری کنید ( البته که زدن رو هم به هیچ عنوان حتی درمورد اونا تایید نمیکنم ، صرفاً دوری کردن)
تو همه ی این سالها واقعا چیزی از آوا نشنیدیم که این خشم رو تایید کنه ، طبق تعریف های خودش و عکس هایی که میبینیم ازشون خیلی خیلی بهم وابسته ن .. جالبه چون هر سه تاشون حقوق میگیرند پدرش که حقوق بازنشتگی ارتش ، مادرش که حقوق بازنشستگی اموزش و پرورش ، برادرش که بگفته ی آوا براشون پول میفرسته و خود آوا که مجرده و حقوقی همسان با من میگیره .
به همین دلیل وضع مالی خوبی دارند و هر دو سه ماه یکبار پدرش به آوا و مادرش پول خوبی هدیه میده میگعه از طرف من برای خودتون طلا بخرید.
واقعا" این کارش سالهاست ادامه داره و همیشه آوا با خوشحالی از این چیزا برامون تعریف میکنه ... بنظرم مشکل اساسی در وسواس آواست . وسواس فکری داره که نکنه پدرش قند بگیره وسواس نظافت هم که تا حدودی داره ، همین باعث عدم کنترل خشمش شده و حتماً باید این مورد رو درمان کنه چون متاسفانه میدونیم هرقدر کهنه بشه ، بدتر میشه
ممنونم عزیزم
آرره لباس راحتیشه خیلی بانمکه و کاملاً کریسمسیه

عابر دوشنبه 4 دی 1402 ساعت 05:24 ب.ظ

سلام. زمستون‌خوش یمن و مبارک باشه براتون، همه ما ممکنه از دست یه کسی که از قضا خیلی دوسش هم داریم ناراحت بشیم ولی واقعا آدم هر جور حساب کتاب کنه با هیچ منطقی ادم نمیتونه کتک زدن رو توجیه کنه اون هم پدر و مادرو ، قلبم فشرده شد. دوست داشتنش مایه دردسره به نظرم , چیز کیک خرمالو خیللللی خوشرنگه

سلام دوست من
دقیقا ناراحتی و دلخوری کاملا طبیعیه ولی ...
قربونت عزیزم آره واقعاً نارنجی بسیار خوشرنگی میشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد