دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

یلدا مبارک / هوای سالمندان عزیزمون رو داشته باشیم

برای پنجشنبه که شب یلدا بود، سه تا سفارش داشتم . چهارشنبه ساعت یک و نیم بعد از ظهر از اداره اومدم بیرون، سر راه به  لوازم قنادی سر زدم و  کم و کسری ها رو خریدم و رفتم خونه . 

با خودم فکر کردم که تقریباً ساعت دو نیم بعد از ظهره و وقت دارم، بهتره یکمی استراحت کنم و بعد مشغول کار بشم . به همین منظور چپیدم زیر لحاف ، تامی هم اومد بغلم و دوتایی خوابیدیم . خوابم حسابی عمیق شده بود و مطمئنم بدنم داشت کیف میکرد که موبایلم زنگ خورد. 

گوشی رو نگاه کردم بابابود .  

-سلام جانم بابا جون؟

- دخترم میتونی خودتو به ما برسونی؟

یا خدااااااااااااا، باز چی شده بود 

-اومدم بابا جون 

گوشی رو قطع کردم ، تامی هاج و واج به اطرافش نگاه میکرد و معلوم بود از این حرکت ناگهانی من ترسیده. خونه تقریباً تاریک بود ، صدای شیون و زاری از پشت درخونه به گوشم میرسید... حال خیلی بدی داشتم ، اگر مهردخت از اتاقش نپریده بود بیرون و نپرسیده بود که مامان کی بود تلفن کرد؟ فکر میکردم خواب بد دیدم . 

خیلی سریع لباسامو پوشیدم . کاپشنمو دستم گرفتم که تو آسانسور تنم کنم . صدای شیون و ناله از واحد بغلیمون بلند بود ، اگر اون بلندگویی که خانم مداح توش داد میکشید و بقیه ی خانم ها گریه و زاریشون بلند تر میشدنبود، فکر میکردم که کسی تو اون خونه فوت کرده و بقیه دارن توسرو کله ی خودشون میزنند. 

در آسانسور باز شد و آقای واحد بغلی در حالیکه دختر دوساله ش تو بغلش بود، اومد بیرون.

 با لبی خندون گفت: ببخشید صدا میاد  ، مادر بچه نذر داشت، سفره انداختیم تو خونه مون. 

در حالیکه قیافه ی خودم از حال و هوای خونه ی اونا آشفته تر بود گفتم : خواهش میکنم. 

دم خونه ی بابا اینا بهش زنگ زدم و گفتم : بابا جون من دارم میام تو پارکینگ. 

بابا گفت: همونجا بمون من مامانتو بیارم پایین ببریم اورژانس نیکان 

چند دقیقه بعد مامان رو آورد ، رنگش مثل گچ دیوار بود و عین ماهی نفس های عمیق میکشید . 

-باباجون زنگ زدید اورژانس؟

-بله عزیزم ... اومدن خواستن مامان رو ببرن بیمارستان شهدای تجریش من گفتم دخترم داره میاد میریم بیمارستان نزدیک خونه مون . 

-میشه بگید چی شده ؟

- من خواب بودم بابا جون، یهو صدا شنیدم اومدم دیدم مامانت افتاده وسط اتاق و بوی اسید خونه رو برداشته ، سریع پنجره ها رو باز کردم و مامانت رو کشیدم دم پنجره و زنگ زدم اورژنس .

-بو از چی بود؟

مامان بی رمق و نالان صداش دراومد. 

-چند تا از زیرپوش های بابا کدر شده بود گذاشتم تو لگن وایتکس ریختم بعد دیدم رنگش سفید نمیشه فکر کردم وایتکسم کهنه بوده یه وایتکس دیگه ریختم یهو دود بلند شد گلوم سوخت خودمو رسوندم تو اتاق و از حال رفتم . 

-آخه مادرِ من، تو ماشین لباسشوییت از من مدرن تره، چرا باید چیزی تو لگن بندازی بعدشم چرا روی بطری رو نخوندی؟ اون وایتکس نبوده ، جوهر نمک بوده . 

من چند روز پیش درکمد شوینده هاتو باز کردم به خودم گفتم چقدر بطری وایتکس و جوهر نمک رو شبیه هم تولید کردن،  فقط لیبلش فرق داره !

مگه تو نیروی کمکی نداری؟ آخه چرا باید خودت اینکارا رو بکنی؟


-شرمنده م بخدا همه ش دردسر درست میکنم . 

-مامان بخدا میزنی یه جوری خودتو ناقص میکنی دیگه کاریت نمیتونیم بکنیم هاااا... 


مامان رو اورژانس بستری کردن و اقدامات اولیه و اندازه گیری اکسیژن خون و آزمایشات انجام شد. به کمک ماسک بهتر نفس می کشید . 

یکمی که گذشت و حال مامان بهتر شد، بابا رو بردم کافه و براش چای و یه اسلایس کیک سفارش دادم . تو سالن اصلی بیمارستان سفره ی یلدای خیلی بزرگ و زیبایی چیده شده بود و آهنگ های شاد و قشنگی هم پخش میشد. خیلی از همراه ها و پرسنل بیمارستان پشت کرسی خوشرنگ سفره، مینشستند و عکس می گرفتن. 

به بابا گفتم : همینجا بمون و استراحت کن، من میرم پیش مامان . 


دو سه ساعتی گذشت .. منتظر جواب آزمایشای مامان و نظر پزشک بودیم . 

به بابا گفتم: شما که پیش مامانی ، من میرم خونه تون ببینم اوضاع در چه حاله بهتون زنگ میزنم . 

از آسانسور که پیاده شدم بوی اسید می آمد، یعنی ببین مامان چکار کرده بوده که بعد از این چند ساعت تو راهرو های مجتمع بو میاومد . 

اهسته در رو باز کردم . شال گردنمو پیچیدم دور دهن و بینیم . 

خونه تبدیل به یخچال شده بود ، در دستشویی رو باز کردم دیدم ، بععععله سه تا لگن پر از مواد شوینده و یعالمه زیرپوش سفید . 

با بدبختی لگن ها رو خالی کردم و زمین رو که پر از نرم کننده ی لباس بود شستم . لباس ها رو بردم ریختم تو ماشین لباسشویی و روی 20 دقیقه تنظیمش کردم . 

کلی سبزی خوردن شسته شده کنار سینک داشتپلاسیده میشد ،  همه رو ریختم تو خشک کن و جمعشون کردم ،  ، توی ماشین ظرفشویی ، ظرف دیگه ای نبود گفتم ولش کن خودم میشورم این چند تا تکه رو . 


بردیا رفته بود بیمارستان ، بهم زنگ زد گفت: مهربانو جواب ازمایشای مامان خوب بوده عکس ریه ش هم خوبه، منتظریم دکتر قلب هم بیاد .. بنظرت میتونن امشب خونه خودشون باشن؟ 


گفتم : بابا از همون موقع همه ی پنجره ها و هواکشا رو روشن کرده بنظرم الان بو نمیاد ولی شاید شامه ی من عادت کرده .. بنظرم بهتره بیان خونه ی من . 

مامانم از اون طرف گفت: دخترم خونه ی خودمون راحت تریم ، یعالمه دارو و سایل باید بردارم که سختمه . 

بردیا گفت : بذار دکتر قلبشم تایید کنه بعد تصمیم میگیریم . 

چای رو دم کردم یکمی هم فرنی براشون پختم و باز نشستم ببینم چی میشه. 


مهرداد تلفن کرد و گفت : مهربانو تو از مامان بابا خبر داری؟

 گفتم :آره عزیزم با هم اومدیم پاساژ آوا ، همه جا جشنه یکمی دلمون باز بشه . 

- عه چه خوب میشه تلفن رو بدی من باهاشون صحبت کنم؟ 

-آره عزیزم فقط من الان اومدم دستشویی بذار برگشتم زنگ میزنم باهاشون صحبت کن . 


زنگ زدم به بابا و گفتم : مهرداد زنگ زده ، خودت بهش بزن و به بهانه ی اینکه نت ضعیفه و تو پاساژ شلوغه زود قطع کن متوجه نشه بیمارستانیم . 


چند دقیقه بعد دیدم بابا این عکسو گذاشته تو گروه شمعدانی . 



یعنی خیلی قشنگ داشت با من همکاری می کرد تا مهرداد متوجه نشه مامان بیمارستانه . 




بردیا تلفن کرد

-مهربانو دکتر قلب هم تایید کرد ترخیص بشه  ولی یهو گفت من به یه آیتم تو آزمایشش،  مشکوکم که شاید لخته ی خون تو پاش باشه . اجازه بدید ما بررسی کنیم 

بنظرم یه دو سه ساعت دیگه ما اینجاییم . تو برو خونه ت،  سفارشم داری بیخود اونجا نمون.  میدونم امروز چقدر اذیت شدی .

 من حالا ببینم چی میشه میبرموشون خونه م .

در حالیکه دوباره کلی به نگرانیم اضافه شد که لخته چی میگه الان تو پای مامان ؟؟ ، فرنی ها رو گذاشتم یخچال زیر گازو خاموش کردم و رفتم به سمت خونه . 

دقیقاً انگار منو کردن تو گونی و با چماق همه ی بدنم رو خورد کردن انقدر بدنم درد میکرد که حد نداشت . 


 ساعت یازده مشغول درست کردن کیک و دسر ها شدم و ساعت 4/5 صبح تموم شد و رفتم تو اتاقم . 


حدودای یازده و نیم شب بود که بردیا گفت: مامان مرخص شد ، مینا اصرار کرده ببرمشون اونجا . گفته فردا شب که همه خونه ی ماهستید مامان و بابا زودتر بیان . 


صبح پنجشنبه ساعت 9/5 از خواب بیدار شدم . با مشتری های عزیزم تماس گرفتم که سفارشا آماده ارسالند .

 سفارشا رو فرستادم برای صاحبانشون و برای خودمون هم چیزکیک درست کردم ، نهایتاً  دوش گرفتم  و آماده شدیم که بریم خونه ی مینا و سینا . 


مینا دوتا کوچه پایین تر از خونه ی ما، خونه خریده و دوباره همسایه شدیم . این اولین مهمونی بعد از اسباب کشیش بود که مصادف شده بود با شب یلدا . 

جاتون خالی خیلی شب خوبی بود ولی حتی اونشب هم من خیلی رو به راه نبودم و ته دلم میلرزید . 

وقتی دور هم فال حافظ میگرفتیم ، گفتم : شاید آفیسر کانادا،  ندونه ولی لطف بزرگی به من کرد که ریجکتم کرد . 

منِ بیچاره دیشب همه ی سعیمو کردم که مهردادِ  طفلک،  اون طرف دنیا متوجه آخرین دسته گل مامان نشه ، و بیخودی نگرانش نکنیم . بماااند که آقای بردیا خان موضوع رو لو داد .. حالا فکر کنید من می رفتم کانادا ، علاوه بر همه ی مشکلات و چالش هایی که باهاش مواجه بودم ، یهو میشنیدم که یه اتفاقی هم برای شماها افتاده یا باید بدو بدو بلیط میخریدم برمیگشتم یا باید میموندم و از دلشوره و ناراحتی نابود میشدم . 


دوباره مامان شروع کرد به عذر خواهی گفتم : مامان جان ، من 26 سال از تو جوون ترم ولی دیشب اون لگن های پر از مواد شوینده واقعا برام سنگین بود ، آخه چرا اینکارا رو میکنی؟ کی باور میکنه تو نیروی کمکی داری بعد خودت میری چیزی که اصلا ضروری نیست رو میریزی تو لگن؟ یا شما بابا جون،  اصلاً چرا باید 15 تا زیرپوش سفید داشته باشی؟ والا ما سه تا دونه لباس زیر داریم اینو میپوشیم ، اون یکی رو میشوریم ، اون یکی هم همینطوری تو کشوی لباسمونه . آخه اینهممممه زیرپوش؟ 


دیشب بجز اون هول و تکونی که ما کشیدیم، 5 میلیون هم هزینه ی بیمارستان شد که میشد با پولش 10 تا زیرپوش و چند دست لباس راحتی برای جفتتون گرفت، اصلاً ارزشش رو داااشت؟؟ 


بمیرم براشون تند تند معذرت خواهی می کردن . 


وقتی داشتیم شام رو می چیدیم و دوتایی با هم می رقصیدن من بی اختیار اشکام راه افتاد و آروم یه دل سیر گریه کردم ، بعد از اون احساس کردم حالم بهتر شده و اون کوه یخی  که رو قلبم سنگینی می کرد ، آب شد و از چشمام اومد پایین .  




فقط بوسه ی دوم بابا که موند رو هواااا

اینم بعد از اینکه یکم حال خودم بهتر شد 



روز شنبه تو اداره برای دوستانم تعریف میکردم که چهارشنبه شب چه اتفاقایی افتاد، یکی از بچه ها وسط حرفم گفت : مهربانو یه بار مامانتو بزن دیگه این کارا رو نکنه . 

چند ثانیه همه تو جمعمون سکوت کردن . بعد انگار که اصلاً چنین  چیزی نشنیدیم ، شروع کردیم به بقیه حرفا .. دوباره گفت: جدی میگم مهربانو ، یه بار مامانتو بزن . 


گفتم: شوخی میکنی؟ گفت : نه بخدااا بابای خودمو که تعریف کردم چکار میکنه؟ 

گفتم: آره اینکه میره خوراکی میخره؟ 

گفت : آره.. من هفته ی پیش زدمش . 


دوباره سکوت شد و همه مات و مبهوت به آوا نگاه کردن. 

مریم گفت: زدی رو دستش؟ 

آوا گفت: نه دو سه تا زدم تو صورتش  نشست زمین ،بعد چند تا مشت و لگد زدم و خودمم افتادم روش انقدر جیغ زدم و گریه کردم ،  از حال رفتم .. 


داستان آوا اینه که 44 سالشه و با پدر و مادرش تو یه خونه ی بزرگ زندگی میکنند ، یه برادر داره که چندین ساله ایران نیست و وضع مالی خوبی دارن . پدر آوا 85 سالشه و مامانشم 77 ساله ست ولی خانم خیلی سالم و سرحالیه همه ی کارای خونه ی به اون بزرگی رو آوا و مادرش میکنند و اصلا اعتقادی به نیروی کمکی ندارن( کار هیچکسی رو قبول ندارن) بعد تقریبا هر 20-25 روز یه بار یه نیمچه خونه تکونی میکنند و اصلاً تو ذهن من نمیگنجه دوتا خانم چطوری شیشه های و همه جای یه خونه ی 290 متری که سه نفر توش زندگی میکنند رو تمیز میکنند!!!

پدرش هم ارتشی بوده و مرد مرتبیه ولی هر چند روز یه بار میره سوپرمارکت و یه کیسه ی بزرگ انواع نوشیدنی ها، دسرها و کیک ها رو میخره میاره خونه و میخورتشون . 

آوا هم میترسه پدرش مشکل قند و چربی خون بگیره و همه ش پرهیزهای اجباری بهش میده . بهش میگم آوا پدر تو با همه ی این حرفا قندش بین 120-130هست و این خیلی خوبه انقدر وسواس نداشته باش ، طفلکی ولع شیرینی پیداکرده انقدر منعش میکنی ولی گوش نمیده . 


من و مینا و مهرداد و بردیا،  سوای گروه شمعدانی یه گروه چهارنفره ی خصوصی هم داریم که وقتی قراره چیزایی بگیم که جز خودمون هیچکس از مامان و بابا گرفته تا مهردخت و آرتین لزومی نداره درجریان باشند، اونجا مینویسیم . این موضوع آوا و کاری که با پدرش کرده رو اونجا نوشتم انقدر فحشای بدی نوشتن اون سه تا که نمیتونم برای شما بذارمش .. 


مینا میگفت: نکنه از دستشون خسته شده و وجود پدر و مادرش براش مهم نیست؟

 گفتم : نه مینا جون من میشناسمش تقریباً اوایل امسال بود که آوا از روی یه نشونه ی خیلی ضعیفی متوجه مشکل تنفسی پدرش شد و بردش بیمارستان و اونجا تشخیص عفونت ریه دادند . سه هفته ی تمام آوا می آمد اداره و بعد از ظهر ها میرفت بیمارستان که مامانش بره خونه و شب میموند اونجا و صبح دوباره میامد اداره . 

پدرش به همراه نیاز نداشت ولی آوا میگفت: میترسم پرستارها دقت کافی نداشته باشند باید خودم مراقب باشم . اتفاقاً خیلی دوسشون داره ولی نگرانیش بیش از حده و اون روز رفتارش کاملاً غیر طبیعی و جنون آمیز بوده ... 


من تو اخبار و حوادث شنیده بودم بعضی از بچه ها ، والدینشون رو تنبیه میکنند ولی واقعا با یه نمونه ی اشنا برخورد نداشتم . 

نمیدونم شما ها چنین چیزی دیدین یا شنیدن؟ ولی واقعاً این رفتار هیییچ توجیهی نداره.. سعی میکنم آوا رو متوجه کنم که لازمه با یه مشاور صحبت کنه ، هرچند که هیچوقت به مشاور اعتقادی نداره .. 

********

ازتون میخوام اگر خدای نکرده درخودتون یا اطرافیانتون ، نشونه هایی از چنین خشمی میبینید ، جدی بگیرید .. پدر و مادر های خوبمون ( میدونم همه ی والدین هم خوب نبودن و نیستن و اعتقادی هم یه اینکه به هر حال بزرگترن و احترامشون واجبه ندارم .. بنظرم آدمایی که از استاندارد انسانیت به دور هستند و ممکنه برای شما آسیب های جدی روانی و جسمی به بار بیرن رو باید دوری کنید ازشون ولو پدر و مادر باشن)


در دوران کهولت و ناتوانی هستند و بعضاً سرعت انتقالشون رو از دست دادند و درک و گیرایی سابق رو ندارند ، حتی ممکنه کنترل ادرار براشون سخت باشه، لطفاً خیلی خیلی رو خودتون و آستانه ی صبرو تحملتون کار کنید، یه مدیریت میخواد تا از یه سری اتفاقا بشه پیشگیری کرد.

 براشون پوشک های مخصوص بزرگسال تهیه کنید، گاهی قراره با هم بیرون برید (امیدوارم که همیشه گردش و خرید باشه) ، هوا خنکه ممکنه به موقع نتونند به دستشویی برسند ، با پوشک خیالشون رو آسوده کنید .


اونا تو سن بالا با انواع و اقسام افکار آزاردهنده مواجه میشن: نکنه دیگه مثل سابق دوست داشتنی نباشم؟ نکنه از غذاخوردن و رفتارم چندششون بشه؟ نکنه خوشبو و تمیز نباشم؟ نکنه براشون حوصله سر بر باشم؟ و ... 


لطفاً جوری رفتار نکنید که این فکرا تو ذهنشون قوت بگیره و افسرده و غمگین بشن .. بنظرم خیلی از سالمندان چون زندگیشون کیفیت سابق رو نداره دق میکنند ، شاید خودشون هم حتی متوجه نشن ولی این حالِ بد،  ناخوداگاه مثل خوره به جونشون می افته . 


براشون سرگرمی و تفریحات امن دست و پا کنید ، من میدونم همین مامان خودم بیشتر کارای خطرناکی که میکنه از بیکاریه . متاسفانه بخاطر دیابت سوی چشماشو به شدت از دست داده و شبکیه ش آسیب دیده ..

 الان با عینک هم به سختی چیزی رو میخونه، میدونید که مامان چقدر کتاب میخوند، این امکان رو از دست داده، با اپلیکیشن های مجازی هم به همین دلیل خیلی نمیتونه کار کنه ، باز هم به همین دلیل ، خیاطی که انقدر دوست داره نمیتونه انجام بده ، همه ی اینا باعث بیکاریش شده و ممکنه بازهم کارای بدتر بکنه . 


متاسفانه در این زمینه خیلی نارسایی داریم (مثل بقیه چیزامون). 

دنبال تور سالمندان ، با چند تا آژانس تماس گرفتم ولی هیچکدوم تور مخصوص سن و سال مامان و بابا نداشتن. با تورمعمولی هم که نمیشه بفرستمشون سفر . 


چند تا خونه ی سالمندان پرس و جو کردم گفتم شما برنامه های تفریحی مثل ، بازی، مسابقه، جشن و ... برای سالمندان ندارید؟

 گفتن:  داریم ولی برای ساکنین خودمون داریم . 


گفتم : ای بابا خب بیاید برای سالمندان بیرون هم تدارک ببینید ما صبح میارمشون بین همسن های خودشون معاشرت کنند بعد از برنامه هم میبریمشون خونه ، شما هم میتونید یه پول خوب بابت برگزاری این برنامه ها بگیرید . 

چندتاشون استقبال کردن گفتن چه ایده ی خوبی !


حیف که خودم برنامه های دیگه ای برای سال جدید دارم و البته تجربه و تخصصی هم در زمینه ی سالمندان ندارم ولی خیلی خوب میشه دوستانی که در این زمینه ها فعالیت دارند یا داشتند، مثلاً  تو کادر بهداشت و درمان کار کردند یا سابقه ی برگزاری تور رو دارند مراکزی برای سالمندان تدارک ببینند . 

*** 

راستی پستمون تلخ و غمگین شد . عکس  سفارش های یلدارو که با اون مصیبت آماده کردم ببینید یکمی کام چشمامون شیرین بشه

 چیز کیک انار، چیز کیک خرمالو و کیک خرمای رژیمی(مخصوص رژیم لاغری و دیابتی)   






 



دوستتون دارم عزیزای دلم . 

پینوشت: کریسمس و  آغاز سال نوی میلادی (البته سال نو که مونده یکمی) رو به هموطنان خارج از وطن  و دوستان مسیحیمون تبریک میگم