دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"اندر حواشی این روزها"

سلام عزیزای دل مهربانو ، حال احوال ؟ امیدورام خوب و سرحال باشید و تاثیر مثبت محبت و لطفی که به همنوعانتون دارید رو دیده باشید .


روز شنبه زهرای عزیز با دختر کوچولوی نانازش به خونه مون اومد . یک روز عالی برای من و مهردخت رقم خورد ، البته اون موش موشک یکعالمه خواب بود و وقتی بیدار شد و شیرش رو خورد ، مهردخت بغلش کرد و تند تند دستای کوچولوش رو ماچ میکرد و عکسای سلفی دوتایی مینداخت . 



با زهرای عزیز خیلی درد و دل کردیم و بیش از پیش از داستان زندگی غمگینش برام تعریف کرد . خوبیش اینه که در حال حاضر مادر شوهرش بهترین دوست و یاورشه و مرتب تشویقش میکنه که پولاشو جمع کنه تا بتونه یه خونه ی بزرگتر بگیره و دختر اولشو که اینقدر دلتنگشه ، پیش خودش بیاره . 


به زهرا گفتم : الان که بری پیش دخترت و ببینیش دفعه بعد کی میشه ؟ گفت برای باز شدن مدارس . گفتم : چرا زودتر نمیری ؟ گفت : خیلی هزینه داره تقریبا" دویست و پنجاه یا سیصد باید بدم . 


دلم اتیش گرفت که بخاطر این مبلغ ناچیز دیدار دخترش رو به تعویق میندازه . 


بعد از اینکه مزدش رو دادم گفتم زهرا جان من یکعالمه دوست دارم که مثل فرشته ها میمونند ، اونا نسبت به مشکلات دیگران بی تفاوت نیستند ، گو اینکه خودشون هم مشکل مالی دارند ولی همیشه دست یاری رو پس نمیزنند .


 تو این چند روز هم برای تو که هزینه های دخترت رو میدی پول جمع کردیم .


بچه ها نمیدونید وقتی گفتم این سیصد تومنو بگیر و یه بار بیشتر برو دیدن دخترت چه حالی شد . الهی بمیرم که مثل ابر بهار از خوشحالی گریه میکرد و میگفت نمیدونم چطوری ازشون تشکر کنم . 


خلاصه دوستان شادی بزرگی برای یک مادر و دختر دور از هم فراهم کردید و امیدورام شادی و برکت به زندگیتون سرازیر بشه 


***********


نمیدونم به قهر نسبتا" طولانی مهردخت با پدرش اشاره ای کرده بودم یا نه ؟ 


ولی تو تعطیلات نوروز بود که یه شب ارمین با مهردخت صحبت کرد و نمیدونم تو چه حال و هوایی بوده که شروع میکنه مهردخت رو تقریبا تهدید کردن که باید به درست خیلی توجه کنی و من از تو نمرات عالی میخوام و اگر معدل امسالت چشمگیر نباشه ، میارمت پیش خودم و خودم بهت رسیدگی میکنم و از این حرفا . 


انگار کار بالا میگیره و هردو شروع میکنن به داد و هوار کردن و نهایتا" مهردخت تلفن رو روش قطع میکنه . وقتی برای من تعریف کرد گفت اصلا" زندگی من به اون مربوط نیست و حق نداره مثل پدرای معمولی دخالت کنه و ... 


فکر نمیکردم اینطوری بشه ولی واقعا از اون ببعد دیگه هرچی ارمین بهش زنگ زد گوشی رو برنداشت ، منم خیلی سعی کردم اوضاع رو عادی کنم ولی حتی روز پدر که با هم برنامه ای می دیدیم و خیلی ها آرزوشون این بود که فقط یکبار دیگه روی پدرهای فوت شده شون رو ببینند ، مهردخت گریه کرد ولی به پدرش تلفن نکرد 


گفتم : دخترم ، واقعا تو بخاطر اون روز انقدر ناراحت شدی که نمیخوای تمومش کنی ؟؟ پدرت مرتب داره بهت زنگ میزنه ولی تو جواب نمیدی . اینهمه غرورش رو جریحه دار کردی .. بسسسه .. نکن این کار رو .


 گفت : نه مامان ، من دنبال بهانه می گشتم تا ارتباطم رو قطع کنم . چه پدر و دختریه که ما با هم داریم ؟ 


این موضوع همینطور ادامه داشت تا دیروز بعد از ظهر که تو راه خونه بودم آرمین زنگ زد . 


حال و احوال کرد ولی صداش خیلی غمگین بود . با یه بغض خاصی گفت : مهربانو یعنی مهردخت اصلا" هیچ حسی به من نداره؟؟ نمیخوای میونه ی این دعوا رو بگیری با من آشتی کنه ؟ من به محبتش احتیاج دارم . 


بهش گفتم : میدونی که تو همه ی این سال ها سعی کردم رابطه شما حفظ بشه ولی الان دیگه هرکار میکنم نمیشه .


ریز ریز شروع کرد به گریه کردن .. 


گفت هفته ی پیش حالم اصلا" خوب نبود ، به اورژانس زنگ زدم گفتم بیان یه فشاری چیزی بگیرن . وقتی اومدن گفتند اوضاعت خوب نیست و بردنم بیمارستان ، نهایتا" کار به آنژیو کشید . به مهردخت بگو پیش از اینکه دیر بشه ، جواب منو بده .


مهربانو خیلی بهم سخت گذشت ، خیلی بی کس و تنها بودم . 


نه پدر و مادری ، نه خواهر برادری ، نه همسر و فرزندی ... هیچکس رو نداشتم و خیلی به وجود کسی مخصوصا مهردخت نیاز داشتم . 


گفتم : آرمین واقعا متاسفم ، وقت خوبی برای این حرفا نیست ولی خیلی بهت گفتم این دختر رو برای خودت نگه دار و هیچوقت جدی نگرفتی .


هر دو سه ماه یه بار بچه ت رو میبردی پیش خودت یه غذا میذاشتی جلوش و می گرفتی می خوابیدی . هیچ خاطره ای با هم نساختید ، هیچ تلاش پدرانه ای نکردی . من و مهردخت بخاطر نوع زندگیمون خیلی به هم نزدیکیم ولی من همیشه سعی کردم بیشتر از اونچه که باید نزدیکتر باشم . 


سخته ، خیلی ازم انرژی گرفته میشه ، از سر کار میام ، با اینهمه مسئولیت ولی به خودم زحمت دادم ، همه ی گوشه های این شهر خاطره داریم ، بیرون هم نه ، توی همین خونه ، ساعت ها با هم گپ میزنیم ، مسخره بازی بازی میکنیم ، جدی میشیم ، دعوا میکنیم ولی ... 


گفت خوب مهربانو چه انتظاری هست وقتی ذهن یه بچه درمورد پدرش خرابه .. وقتی به یه دختر یاد میدن " پدر میتونه یه متجاوز باشه" 


گفتم : ارمین مشکل تو همینجاست . برای اینکه خودت رو راحت کنی انگشت اتهام رو به طرف همه میگیری جز خودت . 


تاحالا شده بشینی خودت رو محاکمه کنی؟ معلومه که نه . 


چند سال پیش مهردخت کتابی دستش بود و اومده بود پیش تو ، تو اتفاقا این کتاب رو دیدی . همون موقع کلی به مهردخت گفتی که مادرت و خانواده ش میخوان رابطه ما رو خراب کنند که همچین کتابی به تو دادن ، هر چی هم مهردخت برات توضیح داده که اینطور نیست و این کتاب مجموعه ای از پرونده های حقیقی رو نوشته که دختران و خانواده ها هوشیار باشند یکی از پرونده ها در مورد پدر معتادیه که به دخترش تجاوز کرده .


 ولی تو نه اینکه حرف مهردخت رو قبول نکردی ، بلکه انقدر این موضوع رو پیش خودت تکرار کردی که باورت شد . حالا من از تو می پرسم ، ارمین یادته تو پروسه ی دادگاه طلاقمون بودیم و تو باید مجوز های بیست روزه رو تمدید میکردی تا بتونی مهردخت رو ببینی ؟ گفت : اره 



گفتم : یادته وقتی بیست روز تموم شد اومدی گفتی مهربانو من باید برم دادگاه اینو تمدید کنم ، و تا تمدید بشه یک هفته طول میکشه . میشه تو این ورقه رو از من نخوای تا من بتونم مهردخت رو ببینم . گفتم : اره ، ولش کن مهم نیست اگر این دختر بچه ی منه ، بچه ی تو هم هست . بماند که یکی دو بار بعد مهردخت رو بردی و سه ماه نیاوردی . 



بنظر تو مادری که بخواد رابطه پدر و دختر رو خراب کنه میاد موانع دیدار رو برداره؟؟


یادته وقتی تو همون کشمکش طلاق بودیم من با مهردخت چهار ساله با خورده های مداد تراش ، کاردستی درست میکردم تا موقع دیدارتون بهت هدیه بده ؟ یادته برات جوراب میخریدم میدادم به مهردخت تا بهت هدیه بده و رابطه ی عاطفیتون بهبود پیدا کنه ؟ یادته میامدم با هم مهردخت رو پارک می بردیم یا خرید؟؟ یادته تو همه ی جشن های اول سال تحصیلی دعوتت میکردم؟ 


تاحالا از مهردخت شنیدی من یا خانواده م درمورد تو و خصوصیات بد اخلاقیت حرفی زده باشیم ؟ بجاش هر وقت اسم تو بوده ، گفتیم با همه ی اتفاقاتی که افتاد ، ارمین بسیار خوش سفر و مهربون بود؟؟ 

گفت : اررره 


گفتم : حالا بشین هی به خودت بگو چون مهردخت کتابی دستش بوده که توش اشاره ای به اون موضوع داشته پس مادرش خواسته ذهن دخترم رو نسبت به من خراب کنه . 


انقدرم تکرار کن تا خووووب ملکه ی ذهنت بشه . 


گفت: اشتباه کردم . 


گفتم : چطور توقع داری مهردخت دلش برای دیدنت تنگ بشه وقتی بعد از مدت ها اومده دیدنت ، انقدر درمورد من و خانواده م اسمون ریسمون می بافی و وقتی مهردخت با مسخره میگه تعجب میکنم وقتی اینهمه مادر من و خانواده ش به تو بدی کردن ، تو چرا هنوز منتظر مادرم موندی و فکر میکنی یه روز این جدایی تموم میشه ، گوشی تلفن همراهت رو همچین کوبیدی تو دیوار که چند تیکه شد . واقعا خودت باشی این ادمو دوست داری؟؟ پر از تناقض ، پر از کینه ؟؟


تو با یه انسان طرفی و اتفاقا با یه انسان باهوش . اینو بفهم ، هر چی دروغ بگی که در زمان زندگی مشترک ما ، پدرم با عنوان کاپیتان کشتی های تجارتی و حقوق دلاری ، پول های تو که هیچوقت شغل و درامدی نداشته رو می دزدیده .. به عقل جور درنمیاد و خودت رو ضایع میکنی و از چشمش میندازی .



خلاصه خیلی چیزا که تو دلم بود رو بهش گفتم ، گفتم : یه اردوی پدران و دختران مدرسه گذاشت یه روزه (فکر کنم صدو پنجان تومن ) بود پولشو دادم مدرسه و تو رو خبر کردم تا با مهردخت برید .. رفتید کلی هم بهتون خوش گذشت ، چی میشد تو اینهمه سال یه روز دست دخترت رو بگیری با هم یه پیک نیک ، یه موزه ، یه جای خاص برید که بخاطرش خاطره درست کنید ؟


 چند بار بهت زنگ زدم گفتم : مهردخت فلان رستوران رو دوست داره ، یا خوب اشپزی میکنه .. این مواد رو در اختیارش بذار ، تا برات غذا و کیک درست کنه ؟ کررردی؟؟ 


ارمین جان ، حفظ روابط زحمت داره و ذوق میخواد که تو نه زحمت میکشی نه ذوقش رو داری . دیگه چه توقعی  داری؟؟ 


خوشبختانه همه رو پذیرفت . 


خداحافظی کردم و به خونه رسیدم . از اونجایی که امروز اول تیر ، آغاز سال تحصیلی مهردخته و پروژه تابستونشون تابلو با کاشی هست ، یعالمه خرید کاشی و چسب و MDFو انبر های مخصوص کاشی و پودر بند کشی و این چیزا داشتیم . گفتم مهردخت بپر بیا پایین تا بریم دنبال خرید ها .



وقتی نشست تو ماشین ، گفت مامان چجوری جبران کنم تو با اینهمه خستگیت داری منو میبری خرید ؟ بذار درسم تموم شه درآمد داشته باشم .. برات خونه میگیرم هر جا بخواااهی با کلی خدم و حشششم ، اصلا هر چی آرزو کنی .


گفتم : مهردخت جان اونا که وعده وعید های آینده ست .. اگه واقعا بخواهی منو خوشحال کنی باید در درجه اول حرف گوش کن باشی . گفت : نیستم ؟؟ گفتم چرا ... هشتاد درصد هستی ولی خوب یه چیزایی هم گوش نمیدی . 


گفت: مثلا" ؟؟ گفتم مثلا" اینکه به پدرت تلفن کنی . 


دوباره رو ترش کرد .. گفت این یکی رو نععع .


پشت فرمون تا مدت زیادی که طول کشید تا برسیم ، براش حرف میزدم و خواهش میکردم که تماس بگیره و نمره هاشو بگه و سر حرفو باز کنه ... گفتم تا حالا شده به حرفم گوش بدی ضرر کنی؟ گفت : نه 


گفتم پس بفرما گوشیتو بردارزنگ بزن . بالاخره زنگ زد .


 با یه لحن خشن و عصبانی حال و احوال کرد که یه سقلمه حوالش کردم و پشت چشم براش نازک کردم .


 یکمی حرف زد و بعد پدر سوخته شروع کرد به فیلم بازی کردن که این خیابون آنتن ضعیفه و صدات خوب نمیاد و اینا .


قطع که کرد ، گفتم دیدی نه درد داشت نه خونریزی!!!!


جوابمو نداد . 

از صمیم قلبم آرزو میکنم ارمین تغییر کنه و از رفتار مهردخت و حرفای من درس گرفته باشه ، اینطوری هم برای خودش خوبه هم برای مهردخت جانم 


نمیتونم بگم جاتون خالی چون رفتیم خیابون بنی هاشم تا پاسی از شب مشغول پیدا کردن کاشی های رنگ و وارنگ بودیم اخرش هم سر از انبارهاشون دراوردیم و یه چیزایی تهیه کردیم . بحثش مفصله و خیلی خسته شدیم ، نمیخوام شمارو هم خسته کنم . فقط چندتا طرح براتون میذارم که ببینید ، طرح مهردخت رو هم نشون نمیدم تا وقتی تموم شه بدجنس هم خودتونید 


تو تمام اتوبان ها که دیدید کارهای قشنگ لاله اسکندری رو؟؟



راستی به تابستان نودو پنج خوش آمدید .. میدونید که تیر ماه ، تولد نفس ، من و مهردخته . و درست همین اولین روز تابستون ، روز خوب به دنیا آمدن نفسم . 


خدایا یکعالمه از داشتن این نازنین بی نظیر ممنونم 





نظرات 29 + ارسال نظر
شاپرک دوشنبه 7 تیر 1395 ساعت 10:49 ق.ظ

سلام بانو جان تولدتون مبارک ایشالا شادو سلامت باشید حدودا یه سال پیش یه روز غروب بود سینما اریکه فیلم نهنگ عنبر ... اونموقع شما هم اون فیلمو دیده بودید ولی کدوم سینماشو نمیدونم مادرو دختر خیلی از نظرم شبیه به شما بودند خیلی هم عاشق هم...

سلام عزیز من . چقدر محبت داری .. پس ما نبودیم ، یه مهربانو مهردخت دیگه بودن و چه ارتباط چشمی قشنگی با هم داشتید
ما سینما فرهنگ بودیم

سهیلا یکشنبه 6 تیر 1395 ساعت 06:52 ق.ظ http://Vozoyeeshgh.blogsky.com

مهربانوی عزیزم
تولد خودت و عشقای زندگیت مبارک


مررسی سهیلای شاعر و نازنین من

شاپرک یکشنبه 6 تیر 1395 ساعت 12:08 ق.ظ

مهربانو جان تو یه شیرزن و بانوی نمونه ای یه الاهه ی عاشق
...یه مادر کامل و با درایت و باهوش...چقد پدر مهردخت در حق خودش ظلم کرد که از دستت داد...تو دنیای مجازی چندتا وبلاگ هست که نوشته هاشونو دوست دارم اما شما رو خودتون رو هم واقعا دوس دارم مثل یه آشنای صمیمی یه چنین حسی...یک بار تو سینما اریکه یک مادرودختر به سن و سال شما دیدم که از نظرم قیافشون هم شبیهتون بود دلم می خواس ازشون بپرسم اما نمی دونم چرا این کارو نکردم اما پیش خودم به فرض اینکه شما باشید بهشون یه لبخند گرم و صمیمی زدم و اونها هم صمیمانه جواب لبخندمو با یه لبخند صمیمی دادند هنوز گاهی فکر میکنم شما بودید...

عززززیزم ، قربون محبتت شاپرک گلم .. باور میکنی خیلی وقتا منم به جمعیت نگاه میکنم و میگم شاید بین این جمعیت دوستای ندیده ی نازنینم هستند . کدوم فیلم و کی و کجا؟؟ ببینم اون فیلم رو تو همون سینمایی که رفتی دیدم؟؟

مینو شنبه 5 تیر 1395 ساعت 08:13 ب.ظ http://milad321.blogfa.com

سلام
تولد خودت و مهردخت عزیز مبارک.
فکر میکردم یکبار کامنت گذاشتم.بعد دیدم نیست.فکر کردم پیری و حواس پرتی .دو باره تبریک گفتم
کار باا کاشی هم خیلی جذابه.

سلام مینو جانم .. نه قربونت برم تو ماااهی
من فشم بودم نت ضعیف بود نتونستم زود تایید کنم عزیز دلم
جذابه ولی سخت .. دستاشو با انبر هی گاز میگیره

صبا شنبه 5 تیر 1395 ساعت 11:41 ق.ظ

تولد شما و مهر دخت هم مبارک...

ممنون صبای عزیزم

صبا شنبه 5 تیر 1395 ساعت 11:41 ق.ظ

سلام
هر از گاهی میخونمت و از شعورت و درکت هم ناراحت میشم هم خوشحال
من همون دوستی ام که از وبلاگ قبلی شروع کرم به خوندن از حدود یک سال و نبم ویا شاید دو سال پیس و اصرار داشتم و دارم روی کاغذ بنویسید و بدین بازخوانی برای چاپ...
یادتون اومد؟
هنوز قسمت های آخر قصه هاتون- یعنی تعدادی از وسط هاش د واقع مونده

سلام صبای نازنین و دوست داشتنیم .
قربون محبتت ، لطف داری تو . بله یادمه و چقدر از خودم عصبانیم که این کار رو شروع نمیکنم .. شده برام مثل یه گناه مزمن روزی نیست یادش نکنم از همه بیشتر هم بردیا برادرم دعوام میکنه که چرا شروع نمیکنم ولی کاش بجای 24 ساعت 48 ساعت شبانه روزم بود .
راستی علت ناراحتیت چیه عزیزمن ؟؟

مینو جمعه 4 تیر 1395 ساعت 10:02 ق.ظ http://milad321.blogfa.com

سلام مهربانو جان.اول که تولد خودت و مردخت نازنین مبارک
خیلی دلم میگیره از خراب بودن رابطه های پدر و فرزندی.
امیدوارم ارمین سر عقل بیاد.
منتظر دیدن کارهای مهردخت جان هستیم.

سلام مینوی نازنینم . ممنون عزیزم . کاااش .

نسرین جمعه 4 تیر 1395 ساعت 02:45 ق.ظ http://yakroozeno.com

HAPPPPY BIRTH DAY MY DEAR

Thanks for coming in my life

عزززیز دلم ممنونتم با این کامنت خوشگلت دلمو بردی

منیر جمعه 4 تیر 1395 ساعت 12:39 ق.ظ http://20tir.blog.ir

سلام.
تولدت مبارک بانوی مهربونی

سلام به روی ماهت منیر عزیزم . ممنونتم

فریدا پنج‌شنبه 3 تیر 1395 ساعت 12:57 ب.ظ

سلام مهربانو جان
یه مدتی درگیر کارهای حساب و کتاب شرکت بودم و دیر به دیر سر میزدم به اینجا
جا موندم از کار خیری که داشتین برای زهرا خانوم متاسفانه

خدا به شما و همه دوستای گل و مهربون عوض خیر بده و تنتون سالم و دلتون شاد باشه
راجع به این پست فقط میتونم بگم یک نفس خوندمش و برام فقط درس بود و درس
درایت و درک بالای شما قابل ستایشه
چقدر روابطتون با پدر مهردخت جان محترمانه است
من فقط دارم ازتون یاد میگیرم
دوستتون دارم خییلی زیاد

سلام فریدای عزیزم
خسته نباشی خانوم گل ،قربون محبتت نازنین منم مثل خودتون همه چیز رو درکنار شما تمرین میکنم
همچنین

پونی چهارشنبه 2 تیر 1395 ساعت 06:06 ب.ظ

دلم برای نادانی آ رمین سوخت

موفق و شادکام باشید در کنار هم

منتظر دیدن موزاییک های زیبای مهردخت هستم

مرررسی پونی عزیزم خدا بچه ها ت رو عاقبت بخیر کنه با پدر مهربونی که دارن

مارال چهارشنبه 2 تیر 1395 ساعت 04:18 ب.ظ http://maralvazendegi.blogfa.com

عزیزم کیف می کنم وقتی این طوری منطقی صحبت می کنی.می دونی مهربانو همین امروز فکر می کردم پدر بهار چقدر بی عاطفه ست تو یه سری جاها.و جالبه دیدم تو هم درباره رابطه پدر و دختری پست گذاشتی.منم چند وقت پیش به همسر سابقم اس دادم که یه کاری نکن دخترت تو 15 سالگی چشم دیدنت و نداشته باشه...

قربونت مارال جانم تو همیشه به من محبت داری عزیزم . ارره واقعا کاش میفهمیدن که این روزای جوونی و سرخوشی میگذره اونا پا تو سن میذارند و دخترانشون جوون و برومند میشن بعد برای یک لحظه با اون ها بودن هلاک میشن . کاااش میدونستند

بهار نازنینمو ببوس

نازلی چهارشنبه 2 تیر 1395 ساعت 01:31 ب.ظ http://www.1aseman-deltangi.blogsky.com

تولدت مبارک مهربانوی گل و دوست داشتنی من
تولدتون مبارک (نفس) همراه خوب و همیشه همراه مهربانوی ما
تولدت مبارک مهردخت نازنین و هنرمند و دوست داشتنی

مرررسی نازلی مهربونم . چقدر به ما لطف داری نازنینم و چقدر کامنتت رو دوست دارم

رویا چهارشنبه 2 تیر 1395 ساعت 10:20 ق.ظ http://damoon85.blogfa.com

مهربانوی عزیزم . تولد هر سه تا تون مبارک . ایشالا لبت همیشه خندان باشی .

ممنون رویای عزیزم

نسرین چهارشنبه 2 تیر 1395 ساعت 02:11 ق.ظ http://yakroozeno.com

حتمن میرم ببینم. اینا که خیلی قشنگند. شک ندارم مهردخت هم از اینها کمتر نخواهد بود

قربونت برم نازنین

علی سه‌شنبه 1 تیر 1395 ساعت 11:42 ب.ظ

سلام

سلام علی جان

تکتم سه‌شنبه 1 تیر 1395 ساعت 10:34 ب.ظ

وای مهربانو جان،خدا هرچی میخای بهت بده که داری برای رابطه این پدرو دختر تلاش میکنی.

عززیزمی خانوم خوشگل

شادی سه‌شنبه 1 تیر 1395 ساعت 05:13 ب.ظ

مرسی مهربانو جان

ممنون ازت

همون که تمیزه خیلی میارزه
من احتمالا دایم بخوام
یعنی هر روز به جز آخر هفته ها با یه حقوق ثابت

عااالیه شادی جان . به محض برگشتن از سفرش شماره ت رو میدم تا باهات هماهنگ کنه به امید خدا

نسرین سه‌شنبه 1 تیر 1395 ساعت 03:29 ب.ظ http://yakroozeno.com

یادم رفت بگم سالروز نفس ات مبارک باشه امیدوارم همیشه با خوشی و خوشبختی در کنار هم باشید.
تول خودتم که چهارمه و مهردخت 26 ام
هورا به این سه تا تاریخ نیر ماه

عزززیزمی نسرین جونم مرررسی نازنینم

مهربانو برای شادی جان سه‌شنبه 1 تیر 1395 ساعت 03:18 ب.ظ http://baranbahari52.blogsky.com/

عزیزم شماره ت رو دیدم . چون زهرا جون حدود ده روز رفته پیش دخترش فعلا تهران نیست ولی شماره ت رو بهش میدم تا با هم صحبت کنید .
کارش خوب بود هرجایی رو خواهش میکردم برق مینداخت و مثل یه کدبانوی نازنین دسته گل می کرد ولی یه جاهایی رو که هر دوتایی حواسمون نبوده از چشممنون دور مونده مثل چند تا چارچوب و کلید پریز ها . خیلی هم طبیعیه وقتی کسی اولین بار میاد خونه ت خیلی قلق رو نمیدونه و به مرور همه چیز خوب میشه . اگر خواستی بیاد پیشت حتما حواست باشه تا جاهایی که مد نظرت هست انجام بشه

نازلی سه‌شنبه 1 تیر 1395 ساعت 03:11 ب.ظ http://www.1aseman-deltangi.blogsky.com

چقدر دست به خیری تو خانم مهربون
چقدر خوشحالم زهرا تونست بچشو ببینه
در مور مهردخت . راستش هم خیلی براش خوشحالم هم ناراحت
خوب هیچی جای محبت خاص پدر براش پر نمیکنه اما خیلی خوشحالم کحه مادر گلی مثل تو داره که اینقدر فهمیده ای و بخاطر مسایل بین خودت و آرمین هیچوقت گروکشی نکردی از مهردخت
دلم برای آرمین سوخت مهربانو .چقدر تنهایی این شکلی سخته . اینکه بدونی یک داری که از گوشت و استخون خودته اما احساس ها خدشه داره

عزیزمی نازلی جونم
ممنون از لطفی که بهم داری . چی بگم والله منم خیلی دلم براش سوخت وااااقعا

نسرین سه‌شنبه 1 تیر 1395 ساعت 03:06 ب.ظ http://yakroozeno.com

امیدوارم...
مهردخت لیاقت بهترین پدر رو داره.

مهربانو یادم رفت بگم چقدر این کارایی که عکسشونو گذاشتی بی نظیرند... دست هنرمندش درد نکنه

ممنونم عزیز دلم
نسرین جون گوگل کن تابلو کاشی شکسته یا موزاییک شکسته ببین چه طرح هایی میاد

سانیا سه‌شنبه 1 تیر 1395 ساعت 02:51 ب.ظ http://saniavaravayat.blogsky.com

عزیزم تولد مهردخت مبارک باشه ، انشالله 120 سال سلامت و شاد باشه همراه تو مادر مهربان

ممنونتم سانیا ی عزیزم خدا گل پسرت رو نگه داره

خاطره سه‌شنبه 1 تیر 1395 ساعت 02:41 ب.ظ

مهربانو جان مطمئن باش که درک میکنم همواره شاد و پیروز باشی عزیزم

عزززیزی خانومی

نسرین سه‌شنبه 1 تیر 1395 ساعت 01:38 ب.ظ http://yakroozeno.com

در مورد زهرای عزیز هر وقت خواست بره مسافرت رو من هم حساب کن.
و اما...
در مورد قهر پدر و دختری منهم بارها اینکار رو کردم تا اینکه روانکاوش بهم گفت بعد از شونزده سالگی نباید بهش اصرار می کردی. بذار خودش تصمیم بگیره.
راستش حق رو به مهردخت میدم چون حتا یادمه برای دیدن گالری هاش هم زحمت به خودش نمی داد بیاد و تشویقی کنه .
تا حالا کردی از این ببعدشم انتخاب با توست. ولی یادت باشه دیگه این رابطه بین مهردخته و پدرش.
من جای تو بودم به آرمین زنگ می زدم و می گفتم: یه بار دیگه رابط شدم دیگه نمیشم. هوای رفتارتو داشته باش تا نیازی به میانجیگیری نباشه.
ولی بازهم تصمیم با خودت عزیزم

ممنون عزیز دلم ، همین بار هم با لطف تو و چند تا از دوستان مهربون میسر شد .
نسرین جون حسابی باهاش اتمام حجت کردم .. نمیدونم والله امیدوارم این بیمارستان رفتنه و بی یار و همراه موندنش و اون گریه ای که کرد واقعا تکونش داده باشه و حسابی مواظب رفتارش باشه . چون مهردخت این بار خیلی سختگیری کرد و واقعا دلش نمیخواست هیچ ارتباطی داشته باشه مطمئنم اگر باز هم از چشمش بیفته حتی از من هم کاری ساخته نیست

آرزو سه‌شنبه 1 تیر 1395 ساعت 01:10 ب.ظ

مهربانو جان شما واقعا خانم قوی و مدبری هستی. نوشته هات رو که میخونم پر از انزژی مثبت میشم و فکر میکنم با همه شرایطی که وجود داشته چقدر آرامش داری. سعی میکنم ذره ای ازت یاد بگیرم
ممنونم که می نویسی و به ما اعتماد میکنی و لطفا بیشتر از اینجور پست ها برامون بذار که تو این دنیای شلم شوربا بهش خیلی خیلی نیاز داریم
شاد و موفق و سلامت باشی و تولد نفست هم مبارککک

عزیز دلم ممنون از محبتی که داری . ارزو جان من تو سالهای اول جداییم مثل الان نمیتونستم خوب تصمیم بگیرم و مسائل رو تجزیه تحلیل کنم ، این نوشتن ها و با دوستان مجازی مشورت کردن ها خیلی بهم کمک کرد. وقتی برمیگشتم دوباره میخوندم با دید بهتری مسائل رو میدیم و تصمیم میگرفتم . قدر دان دوستان هستم که تو همه ی این سالها هیچوقت تنهام نذاشتند و همیشه با کامنت های خوبشون راهنمایی میکردن.
قربون تو برم و بابت همه ی تبریکاتت ممنونتم

خاطره سه‌شنبه 1 تیر 1395 ساعت 12:56 ب.ظ

سلام بر مهربانوی مهربان .تولدت مهردخت گل مبارک انشاالله تولد 120 سالگی مهردخت.مهربانو جان وقتی نحوه تربیت و ارتباط با دخترت رو می بینم کیف می کنم منم سعی میکنم از شما درس بگیرم و در تربیت دخترم استفاده کنم چقدر دلم می خواد که تهران زندگی می کردم و می تونستم از نزدیک ببینمت امیدوارم این آرزوم به زودی برآورده بشه و شما و مهردخت نازنین رو ببینم امیدوارم در پناه خداوند مهربان سالیان طولانی با سلامتی و موفقیت در کنار مهردخت جان روزگار را سپری کنی

سلام خاطره جانم . ممنونتم عزیز .
امیدوارم سایه ی مهرت برسر دختر نازنینت باشه و از وجود همدیگه لبریز شادی باشید . خاطره جان متاسفانه میدونی که دنیای حقیقی خیلی هم مهربان نیست و گاهی دوستان تجربه های ناخوشایندی از حقیقی شدن تو روابط مجازی پیدا کردن .. با جمیع مشکلاتی که میدونم خودت هم نسبت بهشون واقف هستی . من ترجیح دادم این خلوت مجازی رو حفظ کنم و روابطم رو وارد دنیای حقیقی نکنم ولو اینکه برای دیدن خیلی از دوستان این خونه و از جمله خودت ، دلم میره و واااقعا هلاک دیدارشون میشم .
مطمئنم که درک میکنی

شادی سه‌شنبه 1 تیر 1395 ساعت 12:50 ب.ظ

من وبلاگ ندارم ولی شمارم رو کجا بزارم؟
اینجا که خصوصی نداره

چرا عزیزم تا من تایید نکنم حالت خصوصی داره اگر تایید کنم بقیه می بینند . برای نظافت یا پرستاری زهرا جون رو لازم داری؟

شادی سه‌شنبه 1 تیر 1395 ساعت 12:20 ب.ظ

مهربانو جان
میشه شماره اون خانوم رو به من بدی؟

شادی جان برای چی شماره رو میخوای عزیزم ؟ شما از خودت هیچ شماره ، ایمیل یا وبلاگی نداری؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد