دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

" به کودکان دروغ نگوییم"

جمعه شب صدای مهردخت کمی تغییر کرده بود . نصفه شب از صدای عطسه هاش از خواب بیدار شدم . رفتم بهش قرص سرماخوردگی و آب ولرم دادم . دیروز صبح که می اومدم اداره ، قبلش رفتم بهش سر زدم ، خدا رو شکر تب نداشت .


 از همون موقع که پام رسید اداره تا ظهر همگی داشتیم بصورت اورژانسی روی یه سری سند که براشون مشکل سیستمی پیش اومده بود کار می کردیم . تازه تموم شده بود و جو اداره به حالت عادی رسیده بود که مهردخت زنگ زد .. با یه صدای داغون و بغضی که تو گلوش بود گفت: مامان حالم بده لطفا بیاخونه . 


فوری وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم نزدیک خونه به مهردخت گفتم دفترچه ت رو بردار بیا پایین تا ببرمت کلینیک . وقتی منتظر بودیم نوبتمون بشه یه مادر جوون که با دوتا پسر بچه ش بود توجهمو جلب کرد . اون پسره که کوچیکتر بود نق می زد و بهانه میگرفت . مامانش گفت : با تو که کاری نداریم . ارسلان رو می خوایم ببریم دکتر !!! 


ارسلانشون که بزرگتر و معقول تر بنظر می رسید ، نگاه معترضانه ای به مادرش انداخت . مادرشم با چشم و ابرو حالیش کرد که دارم سر برادرت رو گول می مالم . واکنش نشون نده !!! 


خلاصه نوبتشون شد و با بلند شدن جیغ پسر بچه ی کوچیکتر ، فهمیدم که متوجه شده تا حالا بهش دروغ می گفتن و سوژه ی مورد نظر برای دکتر بردن خودش بوده . یکربع بعد هم خوابوندنش تو اتاق تزریقات و یه پنی سلین جانااانه حواله ی باسن کوپولوش کردن . و البته جیغ های جگر و  گوش خراش بچه بود که همه مونو دیوانه کرد !


میدونم خیلی از پدر و مادرها از این ترفند دروغگویی به بچه ها استفاده می کنند ولی واااقعا کار اشتباهیه . خانواده ها از بچه ها انتظار اعتماد و راستگویی دارن ولی وقتی بچه ها غیر از این بار میان، هی میشینن با خودشون فکر میکنند " این بچه به کی رفته؟؟" 


عزیز من بچه به کسی نرفته ، شما اینطوری تربیتش کردید . خواستید برید جایی که نمی تونستید با خودتو ببریدش ، بهش گفتید " ما میریم آمپول بزنیم و زود بر می گردیم" . خوب همینجا به بچه القا کردید که آمپول زدن موقعیت  وحشتناکیه .. 


بعد که بچه مریض میشه و می خواید ببریدش دکتر ، می گید بیا بریم گردش و بعد سر از دکتر درمیارید !!خدایی این بچه به کدوم حرف شما اعتماد کنه؟؟ لطفا فکر نکنید بچه ها فراموش میکنند ، اتفاقا بزرگتر ها فراموش می کنند ولی حتما برای خودتون هم پیش آمده که یه چیزایی رو حتی از 4-3 سالگیتون یادتون میاد . 


مسئولیت پدر و مادر شدن رو بپذیریم و براش وقت بذاریم . برای بچه ها توضیح بدید که میخواید چکار کنید و دلیلش رو هم بگید . بذارید این راستگویی در بنیان خانواده نهادینه بشه .. خسته شدیم بس که آدما بهم اعتماد ندارن و  تو چششم هم زل می زنند و به راحتی دروغ میگن . پاییز فصل قشنگیه ولی پر از سرماخوردگی . برای همه تون سلامتی و پاییز خاطره انگیزی آرزو می کنم . 


دوستتون دارم 


نظرات 25 + ارسال نظر
راتا سه‌شنبه 14 آبان 1398 ساعت 10:22 ق.ظ http://dokhtarikhakestari.blogfa.com

چه جالب اتفاقا امروز تو دانشگاه داشتیم راجب همین مساله بحث میکردیم ک با یه بچه کوچولو چجور باید رفتار کرد و بچه دار شدن چقد مسولیت و مطالعه میخواد ...
مهردخت جان بهتره؟منک انقد شدید سرما خوردم الان یه ماهی هس ک همش سرماخوردم ... امروز خوب میشم فرداش باز سرمامیخورم ،فک کنم اخرش دماغم بیفته مایین

آره خدا رو شکر خوبه راتا جون ولی الان تو هر خونه ای دو سه نفر مبتلا هستن . مواظب خودت باش عزیزم.
ای جان با اون دماغ پر ماجرات

طیبه شنبه 4 آبان 1398 ساعت 12:14 ب.ظ http://almasezendegi.mihanblog.com/

سلام عشقم
مهردخت جان بهتر شده؟
خودت خوبی؟

ببین من اگه دروغ هم بگم بچه ام باور نمی کنه و مطمئنه که میریم دکتر و آمپول هم حتما تو داروهاش هست.
نیکان موقع تزریق معمولا از من و باباش خداحافظی می کنه و میگه ببخشید بچه ی بدی بودم براتون و اینجور که میگه دیگه خیلی از پرستارا می ترسن و تزریقش رو انجام نمیدن و ما مجبور میشیم بریم تا بیمارستان کودکان
هرچی هم قسم آیه میاریم به خدا این بچه تزش همینه ولی اونا می ترسن و از زدن هرنوع تزریق خودداری می کنند
ما دروغ در این باره نمیگیم ولی درباره ی چیزای دیگه من خودم بهش دروغ هایی که دوست داره بشنوه میگم ولی یه مدت که گذشت و آمادگی و پذیرش مسئله رو داشت راستش رو میگم،احتمالا روش من هم غلطه وبی خب واقعیته دیگه

سلام تی تی نازز من
مهردخت خوبه من ازش گرفتم که چهارشنبه و پنجشنبه خیلی داغون بودم از دیروز خیلی بهترم .
ای جااانم شیطونک چه دل همه رو خووون میکنه و کار خودشو راه میندازه
گاهی وقتا نمیشه یه چیزایی رو گفت تی تی جون اون موقع ها بهتره سکوت کنیم . منم تا مهردخت به 16-17 سالگی نرسید نتونستم در مورد نوع رابطه م با نفس بهش بگم

الی شنبه 4 آبان 1398 ساعت 09:20 ق.ظ http://elhamsculptor.blogsky.com/

منو هیچوقت تو بچگی از آمول نترسوندن هیچوقت هم دروغی نگفتن اصولا اینقدر کم مریض میشدم که زیاد کار به اینجاها نمیکشید
ولی (با عرض خجالت فراوان) نمیدونم چرا اینقدر از آمپول میترسم و همین الانم اسمش جلوم بیاد انگار میخوان منو دار بزنن هنوزم زیر بارش نمیرم یعنی به خاطر یه سرماخوردگی اینقدر خودمو زجر میدم ولی زیر بار آمپول....نوووچ
اینم یه نوعشه!!! یه تحلیل برا این رفتار من پیدا کنین سپاسگزار میشم
امیدوارم مهردخت جان زودتر خوب خوب شه

از دست تو الی
دختر یه ثانیه ست تموم میشه میره خودتو اذیت نکن
مررسی عزیزم مهردخت جان خوب شده داده به من

کیهان شنبه 4 آبان 1398 ساعت 07:50 ق.ظ http://mkihan.blogfa.com


با آرزو بهترینها برای شما

ممنونم دوست من

مریم جمعه 3 آبان 1398 ساعت 03:01 ب.ظ http://navaney.blogfa.com

منم سعی میکنم به تیدا دروغ نگم ولی خیلی کار سختیه
انشاالله که تن شما و گلدخترها همیشه سالم باشه

میدونم مریم جون خدا برات نگه داره این نازنین رو .. عزیزم ممنونم الهی آمین

سمیرا جمعه 3 آبان 1398 ساعت 11:09 ق.ظ http://Samisami64.blogfa.com

الهی بگردم برا مهردخت.سرماخوردگی و

رفتن سر کلاس و درس و دانشگاه...

همه چیش به کنار.این سردردها موقع سرماخوردگی بده.

انشالا که بهتر میشه.

دارسی رو ببین تو رو خدا.ووروجک

بگیرم بچلونمشاااا

آره بخدااا سمیرا ن خودم بعد مهردخت مبتلا شدم انگار میله ی داغ تو مغزم می چرخوندن
من و مهردخت عوض همه می چچچچللونیمش

سمیرا جمعه 3 آبان 1398 ساعت 11:07 ق.ظ http://Samisami64.blogfa.com

واااای مهربانو دارم غش غش میخندم و برات مینویسم:

مامان من .هررر موقع میرفت ارایشگاه .میگفت

دارم میرم امپول بزنم



خو یکی نبود بگه مادر من ارایشگاه که بهتر از

امپول زدنه
.
.
.
دور از جون خر نبودیم که .کی از تزریقاتی

برمیگرده.موهاش بلوند و ابروهاش ماهواره ای میشه اخه؟؟؟

از رو هم نمیرفت.هر دو هفته یه بار میرفت

امپول بزنه
واااای دلم


خدا نکشتت سمیرا میخواسته از دست سمیرای سرتقش دو دقیقه راحت باشه اگه میگفت میرم اونجا که حتما اویزونش میشدی میرفتی عین خانوم بزرگا میخواستی خودتو درست کنی .. والا من میشناسمت آخه

ملیکا پنج‌شنبه 2 آبان 1398 ساعت 01:02 ب.ظ

سلام مهربانو جان،
من همون مایکا هستم

سلام به روی ماااهت میدونم ملیکای عزیزم

کیهان پنج‌شنبه 2 آبان 1398 ساعت 11:25 ق.ظ http://Mkihan.blogfa.com

درود بر شما مهری عزیز
بله کاملن حق با شماست رفتار بچه ها نتیجه تربیت والدین و مدرسه و اجتماعی ست که در ان زندگی می کنند
یکی از مشکلات ما الان وضعیت تیرداده ایشان به گونه ای تربیت شده که بسیارک و راست گوست و اغلب در مدرسه براش مشکل پیش میاره این نوع رفتار

درود بر کیهان عزیز
خیلی هم خوبه راست گویی فقط حتما باید مرز بین رک گویی و اهانت رو بدونه . بقیه ش خیلی هم خوبه .
این تیر داد نازنین ، هم ماه من و نفس و مهردخته؟؟

غریبه پنج‌شنبه 2 آبان 1398 ساعت 08:31 ق.ظ

سلام
ما هم هر وقت مسافرت به کشور همسایه داریم تا دو سه ماه درگیر سرما خوردگی هستیم
پارسال که واکسن زدیم باز سرما را خوردیم
امسال که واکسن هم نزدیم
من یادم نمیاد که پدر و مادرم دروغ به ما گفته باشند
ولی پنهان کاری می کردند
مثلا اگه ما دزدکی به استخر می رفتیم مادر گزارش را به پدر می داد و پدر از زبان همکارانش چغولی ما را می کرد
هیچوقت هم باور نکردیم که جاسوس واقعی خانگی است !
یک کلیپ دیدم از گربه ها خیلی جالب بود دو تا بچه گربه
صاحبش لقمه را از دهن یکی گرفت و به اون یکی داد
بچه گربه مثل بچه قهر کرد که کرد هر چه نازش می کرد جواب نداد

سلاام . خدا رحمت کنه پئر و. مادر رو . آخی چه اعتماد بی برو برگردی به مادر داشتید و درستش هم دقیقا همینه .
ای جااانم آره خوب خیلی نسبت به هم حس حسادت و رقابت دارند

صفا چهارشنبه 1 آبان 1398 ساعت 08:00 ب.ظ http://mano-tanhae-va-omid.blogsky.com

طبق معمول کامل و بی نقص نوشتی . دروغ گفتن به بچه ها ناشی از تنبلی پدر و مادرها هست چون حال ندارن وقت بذارن و با صحبت به بچشون اون رو راضی به انجام کاری کنن و به خاطر اینن راحت طلبی آسیب بزرگی به اون بچه میزنن.
راستی دارسی با گل و گلدون خونه کاری نداره من که گلدونام از دست گربه شیطون نابود شدن و حالا دیگه دیگه هیچ گلدونی تو خونه ندارم .

عزیز دلی . متاسفانه همینطوره صفا جون . اوایل خیلی میرفت طرفشون ولی راهش اینه که انگشت سبابه ت رو بیاری بالا و بهش با صدای بلندبگی دااارسی نع . درست همونطور که یه بچه ی 4-5 ساله رو نهی میکنی . اونا قشنگ می فهمن که این کار رو نباید انجام بدن و از دستشون ناراحت شدی .
البته که dhs ها خیلی شیطون تر هستند

نیلوفر طلایی چهارشنبه 1 آبان 1398 ساعت 06:30 ب.ظ

خان دایی چهارشنبه 1 آبان 1398 ساعت 02:06 ب.ظ

من خودم بهم میگفتن بیا..بهت میگیم دکتر امپول ننویسه
اگه خواست امپول بنویسه ما نمی زاریم
بعد که میرفتیم دکتر..بابا میگفت اقای دکتر امپول بنویس تا زودتر خوب بشه
الان که با محبت و نوازش بچه ها خوب میشن
زمان ما فقط امپول بود..

یه بارم از درمونگاه فرار کردم و در مقابل دروغگویی قد علم کردم که نتیجش چیزی نبود که انتظار داشتم

من به وجود عصیانگر تو افتخار میکنم خان دایی احتمالا بعدا دوتا امپولت زدن بجای یکی

نازلی چهارشنبه 1 آبان 1398 ساعت 01:16 ب.ظ

سلام مهربانو جانم
انشااله که مهردخت عزیز الان خوب شده باشه
بعد خوندن پستت به این فکر میکردم که اگر صادقانه بگیم مامان جان ٍ آقای دکتر قراره یک امپول کوچولو بزنه بهت تا خوب بشی و اونم قبول کنه باید اسم این بچه تو گینس ثبت کرد
بچه که بودم یک دکتر پیر بودبنام دکتر پایدار ، که بابا همیشه مارو میبرد پیشش اونم تا از در وارد اتاقش میشدیم بدون هیچی سریع یک پنیسیلین مینوشت بعد بهت سلام میکرد
فکر کنم بیشترین نذر و نیازهای کل زندگی من در مسیر رفتن به مطبش شکل گرفت .اونقدر که از ترس توی مسیر هزار نذر میکردم یا از تمام گناهام توبه میکردم و قول میدادم دیگه مرتکب نشم
یکبارم سوییچ بابا برداشتم تا وقت بگذره و نرسیم . نگم برات که بابا منو با موتور برد
یعنی یک قسم خورده ای بود این بابای ما که نگو
چندنفرم نیاز بود دست و پای من بگیرن ف تازه به محض پایین اومدن از تخت حس فلج بودنم بهم دست میداد
الان که دیگه زشته اون عکس العمل ها نشون بدم تا توی داروها چشمم به امپول میخوره به یک " آه شِت " گفتن بسنده میکنم

سلام عزیزم . مرسی قربونت خدا رو شکر اون بهتر شده من مبتلا شدم
واااقعا" .. مسلما بچه های سرتق ایرانی نیستن این بچه ها
ای جااان مهردخت هم یه چیزی تو مایه های خودت بود . اون روز که رفتیم درمانگاه دکتر بهش گفت رابطه ت با امپول چطوره گفت بد نیست و دوتا پنی سلین گرفت من داشتم شاخ در می اوردم گفتم چی شد؟ گفت میخوام زود خوب بشم و اونجا بود که من فهمیدم مهردخت خیلی بزرگ شده

مایکا سه‌شنبه 30 مهر 1398 ساعت 11:27 ب.ظ

سلام مهربانو جان
خسته نباشی از کار و مشغله عزیزم. امیدوارم مهردخت جونم کاملا خوب شده باشه.هوا یهو سرد شده و هنوز جدیش نگرفتیم.
فکر می کنم دروغ گفتن به بچه ها که اصلا هم توجیه درستی نیست، به دلیل کم صبر بودن والدینه، چون حوصله توضیح دادن و کلنجار رفتن با بچه هارو ندارن، بدون توجه به عواقب و آسیبهای دروغ گفتن، فقط می خوان زودتر به هدفشون برسن، همونطور که می بینیم به بچه دو ساله گوشی یا تبلت میدن که سرش گرم باشه تا به کاراشون برسن، در حالیکه اکثر بچه ها به تنبلی چشم و کم تحرکی و نارسایی بدن دچار شدن.
به قول شما نتیجه ی همه ی این ها وقتی بچه ها بزرگ شدن، خودشو نشون میده.

سلام عزیزم ممنونتم اتفاقا چه هفته ی شلوغی هم بود
دقیقا همینطوره به نکات خیلی خوبی اشاره کردی دوست من

مهرگل سه‌شنبه 30 مهر 1398 ساعت 10:37 ق.ظ

مهربانوجون سلام
کاملا با حرفات موافقم همیشه وقتی یه بچه کوچیک پشت سر پدر یا مادرش گریه میکنه و بزرگترا برای اینکه آرومشون کنن الکی میگن بابا یا مامان رفته فلان جا (مثلا رفته برات آدامس بخره در حالیکه مثلا رفته آرایشگاه و وقتی هم برمیگرده خبری از آدامس نیست) و بچه مدام گریه میکنه و آروم نمیشه من میگم خب چرا راستش رو به بچه نمیگید این قضیه تنهایی بیرون رفتن پدر یا مادر مگه یه بار دوباره چرا از اولش درستش رو به بچه نمیگید حداقل با چند بار تکرار متوجه میشه که آره مامان یا بابای باید برن و گریه من فایده نداره. دیدم که میگما.
حالا در مقابل یکی از فامیلامون هست از کوچیکی بچه شون وقتی باباش میخواست بره سرکار و بچه اش گریه میکرد اینا همون میگفتن بابا داره میره سرکار و من به چشم دیدم که واقعا بچه براش کاملا عادی بود و میدونست خب بابا باید بره سرکار و گریه و زاری نداره دیگه.
همین بچه الان که 8 سالشه وقتی پدر یا مادرش میخوان برن جایی بهش دقیق میگن و باورتون نمیشه بعضی وقتها خود بچه میگه نه من نمیام میخوام بمونم فیلم ببینم.
چقدر خوبه پست هات مهربانو جونم کاش همه وبلاگت رو میدیدن و میفهمیدنش که چه رسالتی رو داره انجام میده و تو زندگیشون عملی میکردن
ما آدم بزرگا فکر میکنیم بچه اس دیگه بزرگ میشه یادش میره بزرگ نه همین یه ساعت دیگه یادش میره اما همه ی آدم بزرگا خودشون صدها بار دیدن که بچه ها میخوان با هم سن و سالاشون بازی کنن دقیقا همین رفتار بزرگترارو به عینه تکرار میکنن. نه فقط دروغ که همه چیشونو مثل غیبت تهمت و ...
دوست دارم مهربانو جونم.
راستی ببخش پست قبلی کامنت نذاشتم فوری فوتی خوندم نرسیدم کامنت بذارم فقط اینو بگم چقدرررررررر شیک تر از قبل شدی مهربانوی عزیزم. من با قد 166 وزنم 80.200 بود الان نزدیک یه هفته اس دارم رژیم میگیرم البته همراه پیاده روی امروز صبح دقیقا 2 کیلو کم کرده ام و دارم بااااااااااال درمیارم. یعنی میشه من از سایز 46 برسم به 40. آرزوووووومه تا عید سایز 40 بپوشم
خلاصه که همچو مهربانو شدنم آرزوست

سلام مهرگلکم .
قربون محبتت عزیزم چشمای قشنگت خوب میبینه . ادامه بده هم رزیم رو و هم پیاده روی رو عزیزم مطمنم نتیجه می گیری فقط دلسرد نشو نازنین .

مهربانو برای ریحانه جان سه‌شنبه 30 مهر 1398 ساعت 09:39 ق.ظ http://baranbahari52.blogsky.com/

نه عززیزم خیلی هم خوشحاال میشم . اتفاقا هم چند تا از دوستان دیگه هم هستند . فقط بیا بهم بگو تا منم از وجودت بهرمند بشم نازنین

آوا سه‌شنبه 30 مهر 1398 ساعت 09:08 ق.ظ

سلام گلم
آخی...بلا بدوره....دختر گلمون سرما خورده چرا؟

سلام آوا جون . بلا نبینی عزیزم . صبح ها میره دانشگاه لباس کم می پوشه . اونجا هم دوستاش سرماخوردگی داشتن مبتلا شده .. الان خیلی بهتره

نگین شیراز سه‌شنبه 30 مهر 1398 ساعت 08:51 ق.ظ http://www.parisima.blogfa.com

الان که به عکس بیشتر دقت کردم میبینم دارسی کوچولو ی شیرین عسل، روی پاهاش چه شیک و دلبر وایساده !

"کت واک" واقعی همینه ها
ای جووووونم ...

به مهردخت جان هم بگو لطفا بشقاب رو صاف بگیره سوپ داره میریزه خووووو !!

امضا: خانوم مارپل با ذره بین مخصوص کارآگاهان جنایی

آره واقعا انگار داره کت واک می کنه
وااای نگین جون فکر کن سوپ به اون قرمزی می ریخت رو راحتی های دلبر طوسی من
قربونت برم که خانم مارپل حواسش به همه چی هسسست

نگین شیراز سه‌شنبه 30 مهر 1398 ساعت 08:45 ق.ظ http://www.parisima.blogfa.com

اولا که اجازه میخوام از همین تریبون جیگر جفت دخترای خوشگلمو برم که رنگشونو با رنگ مبل ست کردن! زنده باشن هردوشون الههههی ...

بعدشم بلا دور باشه از وجود مهردخت عزیزمون، که ورژن شاعرانه اش میشه: تنش به ناز طبیبان نیازمند مباد
الهی هیچوقت تب نکنه هرچند که پرستارش تو باشی

در مورد دروغ (بخصوص به بچه ها) هم بسکه بهش حساسیت دارم چیزی نمیگم چون بدنم کهیر میزنه فقط دعا میکنم کمی فکر کنیم و تغییر کنیم انشاالله تعالی!!

ای جااان مررسی عزیززم آره پدر سوخته هااای من ست کردن
شعر عااالی بوود
ان شااااالله

طیبه دوشنبه 29 مهر 1398 ساعت 10:13 ب.ظ http://almasezendegi.mihanblog

لایک عزیزم
همه ی پست هات حرف حساب دارند

ممنون عزیز جووونم

شارمین دوشنبه 29 مهر 1398 ساعت 08:41 ب.ظ http://behappy.blog.ir

سلام مهربانو جان.
ان شالله مهردخت بهتر شده باشه.

دانشجو که بودم تو یه فرهنگسرا از بچه های ۴ تا ۶ ساله یه تستی میگرفتم که همه ش با بازی و قصه و جایزه بود و بچه ها کلی کیف میکردن و دوست داشتن. البته چون سنشون کم بود، بعضیاشون سخت راضی میشدن بیان تو اتاق. ولی من با بازی و شوخی و عروسک آوردن و جنگولک بازی! و... راضیشون میکردم. فقط یه پسربچه بود که هر کاری کردم، حتی حاضر نشد از پله ها بیاد پایین. آخر سر مامانش گفت یه بار گولش زدم که داریم میریم اتاق بازی و بردمش پیش دکتر، مطب دکتر هم مث اینجا پله میخورد. از اون به بعد هیچ جای ناآشنایی حاضر نمیشه از پله پایین بره!

سلام عزیز من . بهتره شارمین جان دلم برات یه ذره شده بود
آخی بمیرررم براشون طفلکااا با روح و روانشون چه بازی میشششه

سهیلا دوشنبه 29 مهر 1398 ساعت 03:37 ب.ظ http://Nanehadi.blogsky.com

ان شالله حال دخترتون زود خوب بشه.پسر بزرگم خیلی سرما میخورد وقتی بچه بود.لازم بود بره دکتر و لازم بود پنی سیلین بزنه.از سر کوچه که میپیچیدیم به طرف مطب شروع به گریه میکرد.یه بار بهش گفتیم مامان مریضه میره دکتر آمپول بزنه.بعد تو مطب شلوارش رو کشیدیم پایین.جیغ میزد مامان مریضه چرا شلوار من رو پایین میکشید.البته کار بسیار ناجوانمردانه ای کردیم

ممنون عزیز من .
ای داااد طفلک جا خورده خیییلی هم ناجوانمردااانه

لیلی۱ دوشنبه 29 مهر 1398 ساعت 01:48 ب.ظ

سلام عزیزم خوبی؟ چقدر قاصله بین پست هات زیاد شده انشاله که دخمل گل ماهم بهتر شده
عزیزم متاسفانه ما زبانا همش از بچه ها میخایم دروغ نگن اما عملا یا بهشون دروغ اموزش میدیم یا مجبورشون میکنیم دروغ بگن
امروز بعد از کلاس نشسته بودم توی اتاق که یهو ی خانمی سراسیمه با دخترش اومدن و سراغ منو گرفتن و پرسیدن دختر من توی کلاستون بوده یانه؟ من نمیتونستم دروغ بگم گفتم توی کلاس بیشتر از صدتا دانشجو بودن و یادم نمیاد اماشواهد نشون میداد که تو کلاس بوده
بلافاصله رفتم دنبالش که کمی صحبت کنم و بگم که با اینکار اولا ابروی دخترتو بردی بعدشم خودت وادارش میکنی صادق نباشه
بهرحال که کار سختیه تربیت بچه ها
تو این عکس مهردخت غذا میخوره یا دارسی؟؟!!

سلام لیلی جانم . ممنونم عزیزم . درست میگی قربونت برم متاسفانه خیلی تو محل کارمون مشکل داریم . حجم کارها وحشتناک شده وقتی هم که می رسم خونه خیلی شلوغم و سعادت حضورم کمتر شده .. دلم برای خوندن صفحه های دوستان لک زده
برای اون مادر و دختر هم خیلی متاسف شدم.
برای مهردخت سوپ درست کردم و دارسی خانوم هر وقت قاشق و ظرف میبینه هول برش میداره می دوعه ببینه چی به چیه

نوشین دوشنبه 29 مهر 1398 ساعت 01:09 ب.ظ http://nooshnameh.blogfa.com

مهربانو جان امیدوارم حال مهردخت نازنین زودتر خوب بشه. خیلی نکته قابل تاملی بخاطر اینکه خیلی خیلی اتفاق میفته این قضیه و من هم در نزدیکان به وضوح دیدم. پدر و مادرا واقعا به این مورد توجه نمیکنند که چه سلب اعتمادی میشه...

وای از عکس خانوم فضولچه. میس تیستره. می بینم که دخملمون چهارشنبه براش روز مهمیه ایشالله دوران نقاهتش به خوبی و زودی بگذره

مرسی عزیز دلم . متاسفم همه مون شاهدش بودیم .
ممنون خاله نوشین . مامانم می خواست جمعه بره تئاتر ولی کنسل کرد گفت دختر کوچولوم گناه داره تنها بمونه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد