دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

وقتی بی تفاوت نیستیم/پسرِ افغانِ من/ دارسی قشنگم

بیاید میخوام بهتون خبری بدم که خیلی خوشحالتون میکنه . 

یادتونه برای هزینه ی شیمی درمانی یه پدر دستامون رو به دست هم دادیم؟

انتهای این پست درخواست کمک رو نوشته بودم . دیشب دوست عزیزم خانم دکتر نازنین که ما رو با اون کیس آشنا کرده بود بهم پیغام داد : 





خلاصه دست تک تکتون رو میبوسم لطف کردید و با قلب بزرگتون، واریزی های  بزرگ و کوچیک  رو انجام دادید و تونستیم تو شادی امروز یه خانواده شریک باشیم . 

امیدوارم هیچکدوممون به روزی نرسیم که درد دیگران برامون بی تفاوت باشه و بتونیم راحت از کنارش بگذریم . 


********


راستش ، اولین چیزی که بعد از کلمه ی" مهاجرت از ایران " به ذهنم میرسه، جدایی و دوریه .. از خانواده، دوستان، کوچه و خیابون، مغازه ها و مغازه دارهایی که باهاشون آشنایی و خیلی چیزای دیگه .. 

من از اون آدمام که یکی از ترس های بزرگ زندگیم تنهاییه . این ترس بصورت خودآگاه و ناخوداگاه در ارتباطات و تصمیم گیری های شخصیم اثر گذاشته . شاید همین وبلاگ نویسی و وفای هجده ساله م به اون هم به این خصوصیتم بی ربط نباشه .

به همین دلیل،  بطور مشخص آدمی هستم که ارتباط عاطفی برام خیلی مهمه . به راحتی نمیتونم از کنار دیگران عبور کنم و پشت سر بذارمشون . حالا نه به این معنی که خیلی اهل رفت و آمد باشم . اتفاقاً کسانی که من رو از نزدیک میشناسند میدونند چقدر خلوتم رو هم دوست دارم . 

شاید بشه گفت بصورت" خیلی دور و هم زمان خیلی نزدیک" زندگی میکنم . 

اگر هم با کسی رابطه ای ایجاد کنم معمولاً عمیق و طولانی میشه . 


محمد رو یادتونه؟ این پست رو درمورد اون نوشته بودم ، پست بعدیشم عکسشو با مهردخت گذاشته بودم . 

اون موقع تو خونه ی خیابون لاله زندگی می کردم و هنوز به این خونه ای که خریدم، اسباب نکشیده بودم . تقریباً پارسال همین موقع ها بود . متاسفانه دو سه ماه بعداز اینکه با محمد آشنا شدم،   از اون خونه رفتیم ولی  خوبیش اینه که هنوز با هم در ارتباطیم،


اگر از احوال و اوضاع محمد بخواهید، باید بگم :  این پسر مهربون که پر از ادب و قدرشناسیه؛   همچنان درسش رو میخونه و اشکالاتش رو از طریق واتس اپ از مهردخت سوال میکنه .

 برای نوروز که بهم تلفن کرد گفت : میدونستید من دوتا مادر دارم؟ یکیش همون مامانیه که منو به دنیا آورد و تو افغانستانه؛ یکیشم یه خانوم ایرانیه که اسمش مامان مهربانوعه ، یه شب که از سر کار اومده بود سوپر مارکت ما خریدکنه ،  من به چشمش اومدم و ازم پرسید چی خوشحالم میکنه ..


با شنیدن این حرفا اشکم راه افتاده بود .   بعد تو چت برام نوشت : اجازه میدید بهتون مامان بگم؟ 








چند شب پیش بهم گفت که محل کارش تغییر کرده . الان بیشتر نزدیک اداره مون شده باید یه روز برم دیدنش ، عکسای پروفایلشو که نگاه میکنم میبینم چقدر زود به زود داره  تغییر میکنه و بزرگ میشه . 


****

کاش همه ی آدما در شرایط نسبتاً متوسط به دنیا می اومدن ، کاش محمد برای کار کردن و پول در آوردن مجبور نبود از شهر و دیار و آغوش خانواده ش مهاجرت کنه، کاش ما ایرانی ها برای خیلی چیزا که انقدر ابتداییه حوصله ی شمردنشون رو ندارم ، مجبور به مهاجرت نبودیم . 


فکر میکنم مادر محمد، از دیدن بزرگ شدن دوتا پسراش محرومه ، از خیلی چیزا محرومه .. 


خوبه محمد یه مامان ایرانی داره که بعضی وقتا باهاش چت میکنه ، خوبه حس میکنه یکی هست که براش مهمه محل کار جدیدش راحته؟ امنه؟ ...نه اینکه فکر کنید اهمیت  این ارتباط یک طرفه ست ، که اتفاقا گاهی وقتا با خودم میگم وجود محمد به عنوان یه پسرِ مصمم تو راه سخت زندگیش ، برای من موهبتیه  و کلی بهم انگیزه میده . 

*****


امروز بیستم اردیبهشته و برخلاف سه تا بیست اردیبهشت قبلی؛ من و مهردخت  خیلی غمگینیم . امروز روز تولد دختر کوچولوی خونه مون بود ، اگرپر نمی کشید و از دست نمی دادمش . امروز تولد چهارسالگیش میشد. 


این عکس دقیقا پارسال همچین روزیه  تولد سه سالگیش 

سه سال با ما زندگی کرد و بهترین خاطرات رو برامون ساخت ، حتی یک روز بدون یادش و غم از دست دادنش نگذشته و گمان نمیکنم تا من و مهردخت زنده ایم  درد جای خالی دارسی تو قلبمون خوب بشه . 

اونایی که تو خونه تون ، هر نوع فرشته ای نگه میدارید امیدوارم سلامت و خوشبخت کنار هم زندگی کنید، اونایی هم که ندارید امیدوارم با حیوانات مهربون باشید و هواشون رو هر جور که از دستتون بر میاد داشته باشید . 

دوستتون دارم 





نظرات 14 + ارسال نظر
مهرگل پنج‌شنبه 19 مرداد 1402 ساعت 12:28 ق.ظ

زندگی همینه مهربانوجان ، اومدن رفتنای زیاد محمد میاد دارسی میره و ...
امیدوارم دارسی نازنین در آرامش باشه که قطعا هست و شما همیشه خوب و سرحال و سلامت باشین تا بتونین هوای محمدهای زیادی رو داشته باشین
دم شما و مهردخت گرم

ممنونم نازنینم

لیمو چهارشنبه 3 خرداد 1402 ساعت 01:09 ب.ظ https://lemonn.blogsky.com/

شاید زندگیه همینه یه حس خوب و یه حس بد. امیدوارم دارسی در آرامش باشه.

بله قطعا همینه لیمو جان .. یاد اون آهنگ گوگوش افتادم "گاهی خنده ، گاهی گریه..."

منجوق شنبه 23 اردیبهشت 1402 ساعت 09:13 ق.ظ http://manjoogh.blogfa.com

زری.. جمعه 22 اردیبهشت 1402 ساعت 09:13 ق.ظ

همینطوره مهربانو جان ما آدم‌ها دلمون به بودن همدیگه گرم هست، به قول تو دور و نزدیک!
برای محمد خوشحالم که میتونه با شما چت کنم.
از دست دادن هر چیز با اهمیت و ارزشمندی سخته، دارسی برای خانواده شما یه عضو بود، حق دارید اینقدر برای از دست دادنش غمگینید:(

ممنونم نازنین

مانی پنج‌شنبه 21 اردیبهشت 1402 ساعت 03:34 ق.ظ

سلام مهربانو جان
خوش خبر باشی عزیزم

سلام مهربون ترین مانی دنیا
میدونم این خبر چقدر برات مهم بوده و چقدر خوشحالت کرده داشتم مینوشتم صورت نازنین تو و نسرین جان جلوی چشمم بود

سمیرا(راحله) پنج‌شنبه 21 اردیبهشت 1402 ساعت 01:35 ق.ظ http://Samisami0064.blogfa.com

انقدر خودت پر از مهربونی و پاکی هستی که

آدمها و حتی حیوانات معصوم هم به سمتت

جذب میشن و ازت انرژی میگیرن مهربانو جان.

محمد هم قشنگ این همه خوبی رو دیده

این همه زلالی

الهی بمیرم...دارسی رو دیدم اشک تو چشمام

جمع شد...


سمیرا(راحله) پنج‌شنبه 21 اردیبهشت 1402 ساعت 01:32 ق.ظ http://Samisami0064.blogfa.com

آخی چه خوشحال شدم که دیگه اثری از

سرطان نیست...الهی که به حق علی همه

بیمارها شفا بگیرن ...

و دست انسان های شریف و گل مثل خودت

هم درد نکنه. بی شک خیرشو میبینن.

عزیز منی سمیرا جون یکی از اون دوستانی که همیشه در کنار کیس های امدادی بوده خوت تویی . هر قدر بوده کم یا زیاد مهم اینه که هیچوقت بی تفاوت نبودی

لیلی۱ چهارشنبه 20 اردیبهشت 1402 ساعت 10:53 ب.ظ

تو فرشته ای عزیزدلم

امیدوارم لایق محبتت باشم

ونوس چهارشنبه 20 اردیبهشت 1402 ساعت 07:39 ب.ظ http://calmdreams.blogfa.com

دست گل خودت و دست دل مهربونت!!! درد نکنه مهربان دوست.. انشالا همیشه به لطف مهربونی که داری تن خودت و خانوادت سلامت باشه و دلتون آروم..
خوبه گل پسر قدردان و فهمیده س.. عاقبتش بخیر باشه
برای دارسی قشنگت هم متاسفم.. قشنگ میفهمم چه دردی داره از دست دادن این بچه های مظلوم و فهمیده و هیچ فرقی با بچه واقعی همخون خودمون ندارن..

عزززیزم ممنونتم چه دعای خوبی . الهی نصیب تو و بقیه ی دوستان باشه سلامتی و آرامش که بزرگترین نعمتند

آسو چهارشنبه 20 اردیبهشت 1402 ساعت 07:12 ب.ظ

سلام بر مهربانوی مهربانی ها.امیدوارم من بد متوجه شده باشم انگار شما دارین به مهاجرت فک میکنین خوب ما بدون شما نمیتونیم

آسوی نازنینم سلام به روی ماهت .
نه الان بلکه سالهاست به این موضوع فکر میکنم و نمیتونم قربونت برم چون منم بدون شما نمیتونم

نگین چهارشنبه 20 اردیبهشت 1402 ساعت 06:02 ب.ظ http://www.parisima.blogfa.com

و یه چیز دیگه .. چقدر ترس های من و تو شبیه همه مهربانو جان
منم از تنها چیزی که تو زندگیم میترسم تنهاییه. درسته از خلوت و آرامشی که تو خلوت گاه به گاهم دارم لذت میبرم. اما اگه این تنهایی همیشگی باشه دوام نمیارم.

و اما دارسی جان عزیززز دل ..
الهی بگردم چه دختر تمیزی چه با دقت و وسواس داره خودشو تمیز میکنه عسل خانوم.. بوس به چشمای تیله ای خوشگلش ...

میگم مهربانو جانم. شایدم الان دارسی کوچولوی تو با ووپی کوچولوی من با هم دوست شدن و دارن یه جای خوش آب و هوا کنار هم راه میرن. دارسی از تو میگه و ووپی از من....
دیوونه ام؟ نمیدونم، شاید ....

آرره وااقعا درست مثل من
لیدی دارسی واااقعی بود نگین جون . وقتی میرفت تو خاکش و می خواست بیاد بیرون نمیدونی با چه ادایی دست و پای ظرفشو تکون می داد الان تامی همچین می دوعه از باکس میاد بیرون سه دفعه میخوره تو درو دیوار

آرره دوستمم گربه ش دقیقا مدل دارسی بود و همینطور بیخود و بی جهت از دست دادش میگه الان دارسی و استنلی یه جا دراز کشیدن دارن همون لیس میزنن و پز من و تو رو بهم میدن

نگین چهارشنبه 20 اردیبهشت 1402 ساعت 05:56 ب.ظ http://www.parisima.blogfa.com

عزیزززز دلی ...
خوب همین خصلت های قشنگ و احساسات لطیفته که شدی مهربانوی همه ما دیگه

منم معتقدم آدم از هر طریق که دستش میرسه و توانش رو داره، باید، بااااید به همه موجودات زنده کمک کنه. مهم هم نیست این کمک، کمک مالی یا فکری یا عاطفی به یه انسان باشه، یا گذاشتن یه کمی غذا جلوی یه گربه ناز، یا حتی نوازش برگهای یه درخت.
مهم اینه که به موجودات اطرافمون، نشون بدیم که میبینیمشون و براشون ارزش و احترام قائلیم و نسبت بهشون بی تفاوت نیستیم. به نظرم این اولین شرط انسانیته ...

مهربانو جانم، سالها قبل ما یه همستر داشتیم که بلا نگرفته یه جوری خودش رو با کارهای بامزه اش تو دلمون جا کرده بود که نگم برات. سه سال کنار ما بود تا اینکه مریض شد و دکتر گفت چیزی از عمرش باقی نمونده. شبی که میدونستم خیلی حالش خرابه و تا صبح دوام نمیاره، تا صبح کنار باکسش نشستم آروم آروم پشتش رو نوازش کردم و باهاش حرف زدم و گفتم من کنارتم.. نترس، تنها نیستی ..من کنارتم. و گریه کردم و گریه کردم و گریه کردم. فردا صبح ساعت هشت چشماشو برای همیشه بست و از پیش ما رفت. بعد از ظهرش همراه دخترم و پسرم رفتیم دفنش کردیم. بدن کوچولو و نرمش رو پیچیدم لای پارچه لطیفی که توش میخوابید. و بردیم بیرون از شهر دفنش کردیم و اینقدر پیشش موندیم و باهاش حرف زدیم تا خورشید غروب کرد و مجبور شدیم برگردیم خونه.

اشکهای من و دخترم تا چند روز بند نمیومد. واقعا عضوی از خانواده شده بود برامون و دیدن باکس خالیش واقعا دردناک بود. بعد شنیدم یک خانم محترم که شنیده بود من و دخترم بخاطر از دست دادن آقای ووپی( دلیل این اسم رو میگم برات) ناراحتیم و اشک میریزیم، گفته بود اینا عقلشون کمه!

به دخترم گفتم باشه مامان، بذار ما کم عقل ها اشک بریزیم برای موجود نازنین و دوست داشتنی که سه سال تمام حال ما رو با کارهای قشنگش خوب کرد و حال خوب بهمون داد. اگه این کم عقلیه، من اعتراف میکنم کم عقل ترین آدم دنیام...
هنوز که هنوزه خاطراتش برامون زنده ست و گاهی از شیرین کاری هاش میگیم و میخندیم ..

اسمش رو به این دلیل ووپی گذاشته بودیم که درست مثل آقای ووپی تو کارتون تنسی تاکسیدو، که توی کمدش همه چیز پیدا میشد، اینم همه خوراکی ها رو گوشه باکسش انبار میکرد و خاک اره میریخت روشون. به قول دخترم نگران بود وقتی که خواب باشه ما بریم برداریم بخوریم

باور کن الان هم که دارم ازش مینویسم چشمهای خوشگل شیطونش جلوی رومه و داره ریز ریز هویج گاز میزنه ..

مرررسی نگین جانم .
داستان همسترخوشگلت خیلی غمگین بود . من و همه ی دوستانی که حیوان خونگی عزیزشون رو از دست دادن می دونیم که چقدر سخته
منم تحت این شرایط دوست دارم کم عقل ترین موجود عالم باشم بذار ببینیم اونایی که عقل کل هستن چه میکنن با این وزن از عقل
ای جاان آرره آقای ووپی درکمدشو باز می کرد همه چی می ریخت بیرون .
عزززیزم

ربولی حسن کور چهارشنبه 20 اردیبهشت 1402 ساعت 01:55 ب.ظ http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
زندگی همینه
پره از غم و شادی
امیدوارم سهم شادی توی زندگی شما و سایر دوستان روز به روز بیشتر بشه

سلام
بله آقای دکتر کاملا درسته و حق باشماست همه میدونیم ولی خب دلتنگیه دیگه ...
ممنونم برای شما هم همینطور

شادی چهارشنبه 20 اردیبهشت 1402 ساعت 12:04 ب.ظ http://setarehshadi.blogsky.com/

تو این وانفسای خبر خوب ، چه خبرهای شیرین و خوبی داشتی برامون مهربانوی عزیز، امیدوارم خبرهای خوشی بهت برسه و دلت همیشه گرم باشه از این همه مهر و محبت.

قربونت شادی عزیزم .
همچنین برای تو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد