دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

" گذر از خواب های بچگی"

عزیزای دل من بابت تبریکای قشنگتون ممنونم ، هر بار می خونمشون دلم لبریز از شادی میشه . 

از چند سال پیش ، با مهردخت خانوم یه مشکل جدی داشتم . بعضی چیزا تو بعضی روابط ، خیلی پیش و پا افتاده ست .. ولی وقتی هی تکرار میشه ، تبدیل به یه مشکل جدی میشه . 

این مشکل من و مهردخت هم از همون مدل هابود . حتما" حسابی کنجکاو شدید و تو ذهنتون دنبال موضوعات مختلف می گردید. 

نخندیناااا ، مشکل این بود که مهردخت خانوم سوار تاکسی نمیشد . یعنی بجز آژانس ، یا سرویس مدرسه ، سوار هیچ ماشینی نمیشد . 


همین موضوع گاهی منو حسابی به دردسر و زحمت می انداخت .


 مثلا" پارسال با تعدادی از دوستانمون از یک ماه قبل ، بلیط تاتر خریده بودیم ،درست تاریخ سی و یکم شهریور بود . موقع خرید به ساعتش دقت نکردیم ، ساعت نه شب رو گرفته بودیم حدود دوساعت هم نمایش طول می کشید ..


 انگار تازه هم از سفر اومده بودیم ، حساب کردیم تا نمایش تموم شه و یه چیزی بخوریم و برگردیم خونه نزدیک ساعت یک بامداده . مهردخت گفت مامان من نمیام ، تو برو .. دلم برای سی هزارتومن بلیطمم می سوخت ولی گفتم باشه . 


از اداره رفتم خونه ی مامان اینا که بعدا با مینا و دوستانمون بریم تاتر .


 یهو کسی که همه ی بلیط ها دستش بود زنگ زد گفت :بچه ها اشتباه کردیم ، ساعت نمایش هفت و نیمه . 


همه خوشحال شدیم که پس زودتر میایم و من سریع به مهردخت زنگ زدم گفتم اماده شو اژانس بگیرم بیا خانه هنرمندان . 


مهردخت هم ذوق کرد ، اما هرچی زنگ زدیم به آژانس های مختلف می گفتند ماشین نداریم (شب اول مهربود .. طبق معمول ترافیک بیداد می کرد ) 


گفتم مهردخت ، ما هیچکدوم نمیتونیم دنبالت بیایم چون تو این ترافیک خودمونم نمیرسیم به نمایش .. با یه تاکسی از در خونه مون بیا تا خیابون اصلی اونجا هم یا بی آر تی سوار شو یا بپر تو یه تاکسی ،مستقیم بیا نزدیک خانه هنرمندان . 


عاقا هرکاری کردم گفت : من نمیتونم تاکسی سوار شم .

 

هیچوقت هم نمیفهمم منظورش واقعا از "نمیتونم" چی بود .. مثلا" میگفت : وااااا ، مامان یعنی من وایسم تاکسی بگیرم؟؟ 


میگفتم : خوووب اره... مگه میگم برو از دیوار خونه ی مردم بالا که انقدر تعجب میکنی .. 


مگه اینهمه ادم سوار تاکسی میشن چیه؟ همچین میگی انگار چیز عجیبیه .. همیشه هم اخر بحثمون می گفت نمیتونم برات توضیح بدم حسسسمو 


تصور کنید من چقدر فشارم می رفت بااالاااا .. 


سرتون رو درد نیارم ، اونشب من گفتم اگه میای خودت بیا ، وگرنه ما میریم 


چون با دوستان تو خونه ی مامان اینا جمع بودیم که با یکی دوتا ماشین بریم تاتر ، همه در جریان بگو مگوی من و مهردخت بودند .


 وقتی راه افتادیم بریم ، تلفن محمود (یکی از باقالی های با معرفت)زنگ خورد و مشغول حرف شد .. بعدشم گفت بچه ها من سر راه باید برم یه چیزی از دوستم بگیرم ، کی میاد با من بریم و سریع برسیم به نمایش؟ مریم گفت من ... 


منم گفتم : محمودخان تو این ترافیک برو، نمایشو از دست بده 


الان وقت چیز دادن و گرفتنه ..


 گفت : بخدا زود میام و رفت 


ما هم رفتیم تاتر ، اتفاقا زود هم رسیدیم .. دیگه تقریبا" پنج  دقیقه به شروع نمایش بود دیدیم محمود و مریم و پشت سرشون مهردخت با نیش تا بناگوش باااااز اومدن . 


من واقعااااا فکر نمیکردم اون تلفن به محمود ساختگی بود و نقشه این بوده که برن دنبال مهردخت  


هرچند که من هنوز از دست مهردخت عصبانی بودم و تحویلش نگرفتم و به محمود هم گفتم : کاش این کارو نمیکردی تا مهردخت بمونه تو خونه ، یاد بگیره سوار تاکسی بشه .


 ولی در ادامه شب خوبی شد و بهمون خوش گذشت . 


همه ی اینا رو گفتم که گفته باشم ، مهردخت به هیچ قیمتی حاضر نبود تاکسی بگیره و جایی بره . 


بخاطر همین موضوع من همیشه تشویقش میکردم که بیرون بره وبا دوستاش قرار بذاره ولی زورش نمی اومدم . 


امسال از اواسط امتحاناش ، چند بار گفت : آخ مامان چقدر دلم میخواد با دوستام بیرون برم . تو اجازه میدی ؟ گفتم : بعله که میدم منتها با وسایل نقلیه عمومی . 


اونم در جوابم گفت : ای بااااباااا 


خلاصه امتحانا تموم شد و مهردخت خانوم هی سایت تیوال و سینما تیکت  رو بالا و پایین کرد و هی گفت : وااای مامان چه نمایش هااایی!!!


بالاخره راضی شد با شرطی که گذاشته بودم ، بلیط دونفره ی نمایشی رو تو تالار مولوی (خیابون 16 آذر)خرید . 


اون روز مهردخت با یکی دیگه از دوستاش قرار ناهار بیرون هم گذاشت . ساعت یازده صبح مشغول اماده شدن شد و فس و فس لباس پوشید ، بعد شروع کرد به خواهش و تمنا که داره دیرم میشه بذار اژانس بگیرم . 


منم اتفاقا پر از جلسات کاری بودم . 


چاره ای جز قبول کردن نداشتم . مهردخت با دوست شماره یک رفت ناهار  و بعدشم یه بستنی خورد .. بعد تو گرمای ساعت چهار بعد از ظهر راه افتاد تا بره به سمت تالار رودکی تا تاتر رو با دوست شماره دوش ببینه . 


دوباره شروع کرد به ناله کردن که داره حالم بهم میخوره و گرممه و بذار اژانس بگیرم . منم بصورت پچ پچ از وسط جلسه به عرضش رسوندم که " مهردخت دفعه ی آخرته قرار میذاری)


بعدا" مهردخت تعریف کرد ، که راننده از فلکه دوم تهران پارس تا خیابون انقلاب و 16 آذر که خیلی مسیر سرراستیه چقدر دور خیابونا گردوندتش و تو افتاب مسیر الکی بردتش و اصلا" به اعتراض مهردخت گوش نداده که پس چرا انقدر راه رو دور میکنی . 


بعد از اینکه از سالن اومد بیرون گفت مامان میخوام بی آر تی سوار بشم بگو چیکار کنم .


 (لحنش هم عصبانی بود .. معلوم بود راننده هه دمار از روزگارش دراورده) 


خلاصه گفتم الان توخیابون انقلابی باید اتوبوسهایی که از غرب به شرق میرن سوار شی.. سوار شد .. در طول راه با تلفن همراهش مرتب زنگ میزد و می گفت : عه چه خوب ....الان دارم از میدون فردوسی رد میشم .. 


بهش گفتم وقتی ایستگاه خاقانی پیاده شدی دوباره زنگ بزن ، بگم کدوم ماشینا رو سوار شی بیای خونه ..


البته منتظر زنگش بودم که دیدم کلید زنگ در وزودی اپارتمان رو زد . 


گفتم : وااا چجوری اومدی ؟ گفت : چجوری نداره که .. تاکسی های زیر پل رو سوار شدم اومدم دیگه . 


من 

مهردخت 

دیوارهای خونه 


خلااااصه ، طلسمش شکست . از وقتی امتحانا تموم شده مهردخت خانوم با دوستش سه تا تاتر دیدن و این آخرین تاتر رو که دیروقت هم بود تو عمارت مسعودیه ی زیبا دیدن ...بعدشم رستوران خود مجموعه رفتن و پشت سر هم سلفی انداختن و ساعت ده و نیم شب دیگه به توصیه ی من که دیروقت بود آژانس گرفتن و راننده به نوبت رسوندتشون  خونه ... 



آهان راستی تو رستوران  پارچه نون داشته باشمع آتیش میگرفته که چندتا سوپر من که احتمالا" همه ش حواسشون به میز این دوتا خانوم خوشگل بوده میپرن خاموششون میکنند


 



  



*********

این روزها از اینکه مهردخت داره مستقل میشه و کارهای بزرگسال ها رو انجام میده ، خیلی لذت میبرم . چند روز پیش آرتین پسر نه ساله  برادرم ، کلاس ورزش نزدیک خونه مون بود . 


مامان و باباش زنگ زدن که ما جایی هستیم نمیتونیم بیایم دنبال آرتین .. گفتم منم تو اداره هستم . به مهردخت میگم بره دنبالش . مهردخت با مهربونی رفت دنبالش و بردش خونه ی خودمون . 


همون شب گفت : مامان ، همیشه وقتی کسی میومد دنبالم کلاس یا مهد، برای من خیلی خیلی کار بزرگونه ای بود . 


الان خودم دارم همون کار رو میکنم .. انگار خیلی بزرگ شدم و این هم خوشحالم میکنه هم می ترسونتم ...انگار دارم از خواب های بچگیم گذر میکنم .


 عمر چقدر زود می گذره . 


دیشب هم اومد گفت مامان اجازه میدی برای یکی از شب های هفته بعد ، بلیط تاتر بگیرم با غزل بریم ؟ گفتم : اره عزیزم . 

دوساعت بعد گفتم : خریدی؟ گفت:  اره .. گفتم : چی بود؟؟


گفت : دکلره .


انگار برق منو گرفت ، گفتم مگه سایت باز کرده؟؟ گفت بعععله . میخواستی ؟ گفتم اررره بابا همه سرگردون بلیط دکلره شدیم ، تو رفتی بی سرو صدا خریدی؟


زود رفتم سراغ سایت هشت تا بلیط میخواستیم ولی به زور هفت تا خریدیم . یکی اینور یکی اونور ..


 مهردخت اون جلوی جلو یه جای خوب خریده ، به همه مون فخر می فروشه 

ذوق هم میکنه میگه آخ جون شب با هم برمی گردیم . پدر غزل گفته بود میاد دنبالمون ولی اون تا از مطبش به ما برسه دیر میشه .. ممکنه ما غزل رو هم برسونیم ؟ گفتم : بههههله ، غزل حون رو هم می رسونیم 


***********


شاید خیلی هاتون که مامان هستید از اینکه بچه هاتون بخوان بیرون برن و با دوستاشون قرار بذارن واهمه دارید ، ولی نداشته باشید . بچه ها رو خوب تربیت کنید ، باهاشون رفیق باشید و بهشون اگاهی و حس اطمینان بدید .. دیگه واقعا "مشکلی نیست . 


نگید جامعه بده و هزارتا اتفاق ممکنه بیفته . این اتفاقا برای مردای قوی جثه هم افتاده و به کررات شنیدیم که دو نفر ریختن سر یه اقا و زورگیری کردن . این مسائل یه پیش زمینه هایی داره مثلا" تردد تو جاهای خلوت و در ساعت های نامناسب . 


به جوون هاتون یاد بدید که از وسایط نقلیه عمومی استفاده کنند ، با هر کسی صمیمی نشن و  رفتار های خطر ناک نکنند . مهردخت میگه : من دوست ندارم تو اتوبوس با کسی حتی یه خانم مسن همکلام بشم و براش توضیح بدم کجا بودم و کجا میرم و چکار دارم . هیچ لزومی نداره به کسی که نمیشناسم اعتماد کنم . 


ببینید چقدر عالیه که جوون هامون هوشیار باشند . به هر حال بچه ها دارن بزرگ میشن و منع کردنشون به هیچ وجه درست نیست . اگاهی بدید و از دور نظاره گر شادیشون باشید .

دوستتون دارم 





تولد هردوی ما مبارک

عزیزدل مهربانو نادی عزیزم امروز پایان چهل و سومین سال زندگی ماست و سومین سال دوستی ما 


نازنینم دیشب موقع فوت کردن شمع های کیکمون تو هم درکنارم بودی .


دردنیای خیالم دست در دست هم ارزو کردیم،شمع ها رو فوت کردیم و کیک رو بریدیم. امیدوارم انسانهای بهتری از قبل باشیم و وجودمون در این دنیا مایه ی خیر و برکت باشد . 


                                    "تولد من و همزادم مبارک "





دوستان  نازلی  عزیز بحث جالبی راه انداخته برید بخونید و حتما نظر بدید 

"اندر حواشی این روزها"

سلام عزیزای دل مهربانو ، حال احوال ؟ امیدورام خوب و سرحال باشید و تاثیر مثبت محبت و لطفی که به همنوعانتون دارید رو دیده باشید .


روز شنبه زهرای عزیز با دختر کوچولوی نانازش به خونه مون اومد . یک روز عالی برای من و مهردخت رقم خورد ، البته اون موش موشک یکعالمه خواب بود و وقتی بیدار شد و شیرش رو خورد ، مهردخت بغلش کرد و تند تند دستای کوچولوش رو ماچ میکرد و عکسای سلفی دوتایی مینداخت . 



با زهرای عزیز خیلی درد و دل کردیم و بیش از پیش از داستان زندگی غمگینش برام تعریف کرد . خوبیش اینه که در حال حاضر مادر شوهرش بهترین دوست و یاورشه و مرتب تشویقش میکنه که پولاشو جمع کنه تا بتونه یه خونه ی بزرگتر بگیره و دختر اولشو که اینقدر دلتنگشه ، پیش خودش بیاره . 


به زهرا گفتم : الان که بری پیش دخترت و ببینیش دفعه بعد کی میشه ؟ گفت برای باز شدن مدارس . گفتم : چرا زودتر نمیری ؟ گفت : خیلی هزینه داره تقریبا" دویست و پنجاه یا سیصد باید بدم . 


دلم اتیش گرفت که بخاطر این مبلغ ناچیز دیدار دخترش رو به تعویق میندازه . 


بعد از اینکه مزدش رو دادم گفتم زهرا جان من یکعالمه دوست دارم که مثل فرشته ها میمونند ، اونا نسبت به مشکلات دیگران بی تفاوت نیستند ، گو اینکه خودشون هم مشکل مالی دارند ولی همیشه دست یاری رو پس نمیزنند .


 تو این چند روز هم برای تو که هزینه های دخترت رو میدی پول جمع کردیم .


بچه ها نمیدونید وقتی گفتم این سیصد تومنو بگیر و یه بار بیشتر برو دیدن دخترت چه حالی شد . الهی بمیرم که مثل ابر بهار از خوشحالی گریه میکرد و میگفت نمیدونم چطوری ازشون تشکر کنم . 


خلاصه دوستان شادی بزرگی برای یک مادر و دختر دور از هم فراهم کردید و امیدورام شادی و برکت به زندگیتون سرازیر بشه 


***********


نمیدونم به قهر نسبتا" طولانی مهردخت با پدرش اشاره ای کرده بودم یا نه ؟ 


ولی تو تعطیلات نوروز بود که یه شب ارمین با مهردخت صحبت کرد و نمیدونم تو چه حال و هوایی بوده که شروع میکنه مهردخت رو تقریبا تهدید کردن که باید به درست خیلی توجه کنی و من از تو نمرات عالی میخوام و اگر معدل امسالت چشمگیر نباشه ، میارمت پیش خودم و خودم بهت رسیدگی میکنم و از این حرفا . 


انگار کار بالا میگیره و هردو شروع میکنن به داد و هوار کردن و نهایتا" مهردخت تلفن رو روش قطع میکنه . وقتی برای من تعریف کرد گفت اصلا" زندگی من به اون مربوط نیست و حق نداره مثل پدرای معمولی دخالت کنه و ... 


فکر نمیکردم اینطوری بشه ولی واقعا از اون ببعد دیگه هرچی ارمین بهش زنگ زد گوشی رو برنداشت ، منم خیلی سعی کردم اوضاع رو عادی کنم ولی حتی روز پدر که با هم برنامه ای می دیدیم و خیلی ها آرزوشون این بود که فقط یکبار دیگه روی پدرهای فوت شده شون رو ببینند ، مهردخت گریه کرد ولی به پدرش تلفن نکرد 


گفتم : دخترم ، واقعا تو بخاطر اون روز انقدر ناراحت شدی که نمیخوای تمومش کنی ؟؟ پدرت مرتب داره بهت زنگ میزنه ولی تو جواب نمیدی . اینهمه غرورش رو جریحه دار کردی .. بسسسه .. نکن این کار رو .


 گفت : نه مامان ، من دنبال بهانه می گشتم تا ارتباطم رو قطع کنم . چه پدر و دختریه که ما با هم داریم ؟ 


این موضوع همینطور ادامه داشت تا دیروز بعد از ظهر که تو راه خونه بودم آرمین زنگ زد . 


حال و احوال کرد ولی صداش خیلی غمگین بود . با یه بغض خاصی گفت : مهربانو یعنی مهردخت اصلا" هیچ حسی به من نداره؟؟ نمیخوای میونه ی این دعوا رو بگیری با من آشتی کنه ؟ من به محبتش احتیاج دارم . 


بهش گفتم : میدونی که تو همه ی این سال ها سعی کردم رابطه شما حفظ بشه ولی الان دیگه هرکار میکنم نمیشه .


ریز ریز شروع کرد به گریه کردن .. 


گفت هفته ی پیش حالم اصلا" خوب نبود ، به اورژانس زنگ زدم گفتم بیان یه فشاری چیزی بگیرن . وقتی اومدن گفتند اوضاعت خوب نیست و بردنم بیمارستان ، نهایتا" کار به آنژیو کشید . به مهردخت بگو پیش از اینکه دیر بشه ، جواب منو بده .


مهربانو خیلی بهم سخت گذشت ، خیلی بی کس و تنها بودم . 


نه پدر و مادری ، نه خواهر برادری ، نه همسر و فرزندی ... هیچکس رو نداشتم و خیلی به وجود کسی مخصوصا مهردخت نیاز داشتم . 


گفتم : آرمین واقعا متاسفم ، وقت خوبی برای این حرفا نیست ولی خیلی بهت گفتم این دختر رو برای خودت نگه دار و هیچوقت جدی نگرفتی .


هر دو سه ماه یه بار بچه ت رو میبردی پیش خودت یه غذا میذاشتی جلوش و می گرفتی می خوابیدی . هیچ خاطره ای با هم نساختید ، هیچ تلاش پدرانه ای نکردی . من و مهردخت بخاطر نوع زندگیمون خیلی به هم نزدیکیم ولی من همیشه سعی کردم بیشتر از اونچه که باید نزدیکتر باشم . 


سخته ، خیلی ازم انرژی گرفته میشه ، از سر کار میام ، با اینهمه مسئولیت ولی به خودم زحمت دادم ، همه ی گوشه های این شهر خاطره داریم ، بیرون هم نه ، توی همین خونه ، ساعت ها با هم گپ میزنیم ، مسخره بازی بازی میکنیم ، جدی میشیم ، دعوا میکنیم ولی ... 


گفت خوب مهربانو چه انتظاری هست وقتی ذهن یه بچه درمورد پدرش خرابه .. وقتی به یه دختر یاد میدن " پدر میتونه یه متجاوز باشه" 


گفتم : ارمین مشکل تو همینجاست . برای اینکه خودت رو راحت کنی انگشت اتهام رو به طرف همه میگیری جز خودت . 


تاحالا شده بشینی خودت رو محاکمه کنی؟ معلومه که نه . 


چند سال پیش مهردخت کتابی دستش بود و اومده بود پیش تو ، تو اتفاقا این کتاب رو دیدی . همون موقع کلی به مهردخت گفتی که مادرت و خانواده ش میخوان رابطه ما رو خراب کنند که همچین کتابی به تو دادن ، هر چی هم مهردخت برات توضیح داده که اینطور نیست و این کتاب مجموعه ای از پرونده های حقیقی رو نوشته که دختران و خانواده ها هوشیار باشند یکی از پرونده ها در مورد پدر معتادیه که به دخترش تجاوز کرده .


 ولی تو نه اینکه حرف مهردخت رو قبول نکردی ، بلکه انقدر این موضوع رو پیش خودت تکرار کردی که باورت شد . حالا من از تو می پرسم ، ارمین یادته تو پروسه ی دادگاه طلاقمون بودیم و تو باید مجوز های بیست روزه رو تمدید میکردی تا بتونی مهردخت رو ببینی ؟ گفت : اره 



گفتم : یادته وقتی بیست روز تموم شد اومدی گفتی مهربانو من باید برم دادگاه اینو تمدید کنم ، و تا تمدید بشه یک هفته طول میکشه . میشه تو این ورقه رو از من نخوای تا من بتونم مهردخت رو ببینم . گفتم : اره ، ولش کن مهم نیست اگر این دختر بچه ی منه ، بچه ی تو هم هست . بماند که یکی دو بار بعد مهردخت رو بردی و سه ماه نیاوردی . 



بنظر تو مادری که بخواد رابطه پدر و دختر رو خراب کنه میاد موانع دیدار رو برداره؟؟


یادته وقتی تو همون کشمکش طلاق بودیم من با مهردخت چهار ساله با خورده های مداد تراش ، کاردستی درست میکردم تا موقع دیدارتون بهت هدیه بده ؟ یادته برات جوراب میخریدم میدادم به مهردخت تا بهت هدیه بده و رابطه ی عاطفیتون بهبود پیدا کنه ؟ یادته میامدم با هم مهردخت رو پارک می بردیم یا خرید؟؟ یادته تو همه ی جشن های اول سال تحصیلی دعوتت میکردم؟ 


تاحالا از مهردخت شنیدی من یا خانواده م درمورد تو و خصوصیات بد اخلاقیت حرفی زده باشیم ؟ بجاش هر وقت اسم تو بوده ، گفتیم با همه ی اتفاقاتی که افتاد ، ارمین بسیار خوش سفر و مهربون بود؟؟ 

گفت : اررره 


گفتم : حالا بشین هی به خودت بگو چون مهردخت کتابی دستش بوده که توش اشاره ای به اون موضوع داشته پس مادرش خواسته ذهن دخترم رو نسبت به من خراب کنه . 


انقدرم تکرار کن تا خووووب ملکه ی ذهنت بشه . 


گفت: اشتباه کردم . 


گفتم : چطور توقع داری مهردخت دلش برای دیدنت تنگ بشه وقتی بعد از مدت ها اومده دیدنت ، انقدر درمورد من و خانواده م اسمون ریسمون می بافی و وقتی مهردخت با مسخره میگه تعجب میکنم وقتی اینهمه مادر من و خانواده ش به تو بدی کردن ، تو چرا هنوز منتظر مادرم موندی و فکر میکنی یه روز این جدایی تموم میشه ، گوشی تلفن همراهت رو همچین کوبیدی تو دیوار که چند تیکه شد . واقعا خودت باشی این ادمو دوست داری؟؟ پر از تناقض ، پر از کینه ؟؟


تو با یه انسان طرفی و اتفاقا با یه انسان باهوش . اینو بفهم ، هر چی دروغ بگی که در زمان زندگی مشترک ما ، پدرم با عنوان کاپیتان کشتی های تجارتی و حقوق دلاری ، پول های تو که هیچوقت شغل و درامدی نداشته رو می دزدیده .. به عقل جور درنمیاد و خودت رو ضایع میکنی و از چشمش میندازی .



خلاصه خیلی چیزا که تو دلم بود رو بهش گفتم ، گفتم : یه اردوی پدران و دختران مدرسه گذاشت یه روزه (فکر کنم صدو پنجان تومن ) بود پولشو دادم مدرسه و تو رو خبر کردم تا با مهردخت برید .. رفتید کلی هم بهتون خوش گذشت ، چی میشد تو اینهمه سال یه روز دست دخترت رو بگیری با هم یه پیک نیک ، یه موزه ، یه جای خاص برید که بخاطرش خاطره درست کنید ؟


 چند بار بهت زنگ زدم گفتم : مهردخت فلان رستوران رو دوست داره ، یا خوب اشپزی میکنه .. این مواد رو در اختیارش بذار ، تا برات غذا و کیک درست کنه ؟ کررردی؟؟ 


ارمین جان ، حفظ روابط زحمت داره و ذوق میخواد که تو نه زحمت میکشی نه ذوقش رو داری . دیگه چه توقعی  داری؟؟ 


خوشبختانه همه رو پذیرفت . 


خداحافظی کردم و به خونه رسیدم . از اونجایی که امروز اول تیر ، آغاز سال تحصیلی مهردخته و پروژه تابستونشون تابلو با کاشی هست ، یعالمه خرید کاشی و چسب و MDFو انبر های مخصوص کاشی و پودر بند کشی و این چیزا داشتیم . گفتم مهردخت بپر بیا پایین تا بریم دنبال خرید ها .



وقتی نشست تو ماشین ، گفت مامان چجوری جبران کنم تو با اینهمه خستگیت داری منو میبری خرید ؟ بذار درسم تموم شه درآمد داشته باشم .. برات خونه میگیرم هر جا بخواااهی با کلی خدم و حشششم ، اصلا هر چی آرزو کنی .


گفتم : مهردخت جان اونا که وعده وعید های آینده ست .. اگه واقعا بخواهی منو خوشحال کنی باید در درجه اول حرف گوش کن باشی . گفت : نیستم ؟؟ گفتم چرا ... هشتاد درصد هستی ولی خوب یه چیزایی هم گوش نمیدی . 


گفت: مثلا" ؟؟ گفتم مثلا" اینکه به پدرت تلفن کنی . 


دوباره رو ترش کرد .. گفت این یکی رو نععع .


پشت فرمون تا مدت زیادی که طول کشید تا برسیم ، براش حرف میزدم و خواهش میکردم که تماس بگیره و نمره هاشو بگه و سر حرفو باز کنه ... گفتم تا حالا شده به حرفم گوش بدی ضرر کنی؟ گفت : نه 


گفتم پس بفرما گوشیتو بردارزنگ بزن . بالاخره زنگ زد .


 با یه لحن خشن و عصبانی حال و احوال کرد که یه سقلمه حوالش کردم و پشت چشم براش نازک کردم .


 یکمی حرف زد و بعد پدر سوخته شروع کرد به فیلم بازی کردن که این خیابون آنتن ضعیفه و صدات خوب نمیاد و اینا .


قطع که کرد ، گفتم دیدی نه درد داشت نه خونریزی!!!!


جوابمو نداد . 

از صمیم قلبم آرزو میکنم ارمین تغییر کنه و از رفتار مهردخت و حرفای من درس گرفته باشه ، اینطوری هم برای خودش خوبه هم برای مهردخت جانم 


نمیتونم بگم جاتون خالی چون رفتیم خیابون بنی هاشم تا پاسی از شب مشغول پیدا کردن کاشی های رنگ و وارنگ بودیم اخرش هم سر از انبارهاشون دراوردیم و یه چیزایی تهیه کردیم . بحثش مفصله و خیلی خسته شدیم ، نمیخوام شمارو هم خسته کنم . فقط چندتا طرح براتون میذارم که ببینید ، طرح مهردخت رو هم نشون نمیدم تا وقتی تموم شه بدجنس هم خودتونید 


تو تمام اتوبان ها که دیدید کارهای قشنگ لاله اسکندری رو؟؟



راستی به تابستان نودو پنج خوش آمدید .. میدونید که تیر ماه ، تولد نفس ، من و مهردخته . و درست همین اولین روز تابستون ، روز خوب به دنیا آمدن نفسم . 


خدایا یکعالمه از داشتن این نازنین بی نظیر ممنونم