دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

داستان مهاجرت1

اگر بهم بگن مهاجرت رو با رسم شکل شرح بده این عکس رو نشون میدم 




چند وقت پیش  این پست رو نوشتم و خوندید ، حتماً حس بغض و گیجی  رو  همونطوری که نوشته بودم ، از لابلای متن دریافت کردید. راستش موضوع به مدتی قبل از اون برمیگرده .. 

نقش پررنگ داستان رو مهرداد و مهردخت بازی میکردند و البته حوادث تلخ و غمگینی که سال قبل گرفتارش بودیم و حتماً یادتونه که چقدر روح و روانم درگیر و درواقع غمگین بود . 

از اوایل نوروز مهرداد و مهردخت فقط رو من متمرکز بودند و شبانه روز تو گوشم می خوندن که باید به مهاجرت فکر کنی دونه به دونه هم برام میشمردن که تو دراستانه ی بازنشستگی هستی ، یه دونه بچه داری و اونم بزرگ شده ، شیرینی پزی میکنی و خیلی راحت میتونی به درآمد برسی و ... منم فقط گوش میدادم و میگفتم " من مهاجرت نمیکنم" کمی بعد که دیگه این موضوع شده بود روتین هرشبمون ، دیگه جوابشونو نمیدادم و وقتی اصرار میکردن که یه چیزی بگو میگفتم: " من مهاجرت نمیکنم ، هزار بار گفتم و گوش ندادید !!" و بعد هم کار به بحث و دلخوری می کشید . 

بالاخره  یه شب مهرداد و مهردخت تلفنی با هم صحبت کردن و مهرداد توصیه کرد که مهردخت جان بنظرم دیگه باید این بحث رو تموم کنیم ، آدم تا یه کاری رو خودش نخواد ، انجام نمیده . الان ماهاست من و تو هر شب با مامانت بحث داریم ولی حرفش یکیه . نمیتونیم به زور وادارش کنیم که . 

تو کارای خودت رو انجام بده و همونطور که دوست داری برای ادامه تحصیل به اروپا برو ، مامانت هم انتخاب خودشه که تو این شرایط بمونه . 

مدتی گذشت و همه ی ساعت ها دوباره همونطور سخت و ناراحت کننده از اوضاع نابسامان مملکت میگذشت . 

یه شب قبل از اینکه برسم خونه مهردخت بهم تلفن کرد و گفت : ماماان هوس بال سوخاری کردم . میشه بال بخری؟ 

گفتم : بله .. چند جا ماشین رو نگهداشتم و درکمال ناباوریم بال تموم شده بود . بالاخره یه مغازه داشت و خریدم . 

وقتی قیمتش رو دیدم مغزم سوت کشید ، تا خونه برسم پشت فرمون گریه کردم و تو دلم میگفتم .. ببین اوضاع رو ، مردم انقدر فقیر شدند که از عهده خریدن گوشت مرغ برنمیان و بیشتر بال و اسکلت مرغ میخرن ولی حتی قیمت بال داره سر به فلک میزنه . 


اونشب این عکس رو چندین جا منتشر کردم ، تو گروه ها فرستادم، استوری کردم و ... 

مهردخت میگفت ول کن مامان دیگه خودتو کشتی چرا اینطوری میکنی ؟؟ مگه بار اوله با گرونی مواجه شدی ؟ 

ولی من نمیتونستم بهش فکر نکنم ، صدای فاطمه خانم و امثال اون که قسم میخوردن خیلی وقته هیچ غذایی بجز نون و رب سرخ شده یا نون و پنیر های خورد شده ته پیت لبنیاتی ها و.. نخوردن تو گوشم اکو میشد . 

ساعت ازنیمه شب که گذشت ، به مهرداد پیغام دادم که هروقت ساعت اداریت تموم شد خبر بده . 

مهرداد تماس گرفت :

-سلام خواهری 

-سلام مهرداد جانم خوبی؟

-خدا رو شکر .. تو چطوری؟ مهردخت و تامی؟ 

- ما هم خوبیم ، مهرداد جان یه چیزی بگم مسخره م نمیکنی؟ 

- نه عزیزم این چه حرفیه؟

-ببخش من بارها دراین مورد باتو حرف زدم ولی باور کن الان فرق میکنه .

- داری میترسونیم .. چی شده مهربانو؟ 

- بهم بگو از کجا شروع کنم ؟ من تصمیمم رو گرفتم میخوام شانسمو امتحان کنم . 

برخلاف تصورم مهرداد اصلاً ذوق زده نشد و شروع کرد از سختی ها و مشکلات اونجا حرف زدن .. همه رو گفت 

- با این وجود میخوام اقدام کنم . 

بهم گفت مهربانو من تو یه گروه عضوت میکنم برو اونجا جواب همه ی سوالاتتو پیدا میکنی و یواش یواش یادمیگیری چطوری مدارک جمع و جور کنی . 

از هم خداحافظی کردیم . 

مهردخت که تمام این مدت با چشمای گرد شده به مکالمه ی من و داییش گوش میداد کلی ذوق کرد و بغلم کرد و  گفت : مامان چه کار خوبی کردی بالاخره تصمصمت رو گرفتی . من خیلی ناراحت تو بودم و همه ش فکر میکنم بالاخره شرایط ایران مثل افغانستان میشه و تو هیچ کاری نمیتونی برای خروجت از این وضعیت بکنی . 

همینطور که اشک میریختم گفتم مهردخت فکر نکن برام آسونه . من پوستم کنده میشه ، پنجاه سالمه واقعا ً دیگه برای از صفر شروع کردن خیلی دیره ولی میرم که راه رو برای بقیه خانواده هموار کنم . اگر سر سوزنی اطمینان داشتم شرایز ایران به همین بدی میمونه هم این کار رو نمیکردم ولی افسوس مطمئنم که وضعیت از این خیلی بدتر میشه . 

اوشب تا دم دمای صبح گروه رو میخوندم . الان میفهمم که بین هزاران گروهی که برای ویزای توریستی و ویزیتوری کانادا در تلگرام موجوده، این گروه چقدر ادمین های کاردرستی داره و البته خیلی سختگیرند و قوانین خاص خودشون رو دارند اما کاملاً راهنمایی میکنند و اطلاعاتشون به روزه . 

سرتون رو درد نیارم از فردای اون روز مشغول جمع آوری مدارک بودم . اول رفتم با مدیرم امیر صحبت کردم گفتم چنین تصمیمی دارم . بنابراین اگر ویزا بشم هر زمانی که جوابم اومد اعلام بازنشستگی میکنم و اگر هم ریجکت بشم نهایتاً تا آخر سال میمونم . 

برام اظهار خوشحالی کرد گفت بهترین تصمیمو گرفتی میدونم بخاطر روحیه ی سخت کوش و هنر شیرینی پزیت خیلی موفق میشی . 

 از تقاضای گواهی اشتغال به کار تو اداره شروع شد . تو این پست  درموردش براتون نوشته بودم .

طی ماجراهایی بالاخره گواهی رو گرفتم . مدارک شخصیمو ترجمه کردم، مهرداد دعوتنامه رو فرستاد و به طفلکی گفتم بره ساختمون اداری ( نمیدونم چیه یه چیزی تو مایه ی شهرداریه اینگار) فیش حقوقی و لیست مالیات و کارت های شخصیشو مهر زد ( این کار رو معمولاً نیاز نیست برای دعوتنامه انجام بدن ولی یه جورایی محکم کاری اضافه تلقی میشه ) 

و برام فرستاد . برای نشون دادن تمکن مالی حدود یکماه 650 میلیون تومن رو تو حسابم خوابوندم و البته بعد از گرفتن گواهی از بانک به دونفری که خیلی خیلی لطف کردن و این وجه رو دراختیارم گذاشتن برگردوندم و برای نشون دادن سورس تامین این وجه فاکتور فروش سکه ترجمه کردم . گردش شش ماهه ی حسابم رو که 27 صفحه بود و سند خونه م و ماشینم و لیست 22 سال بیمه تامین اجتماعی و اینکه اعلام کردم پدرو مادرم هردو بالای 75 سال هستند و گواهی پزشک مامان مبنی براینکه این خانم 30 ساله دیابت داره و دچار عوارض ناشی از دیابت ازجمله تزریق های چشم و شکستگی و جراحی های متعدد استخوان داشته و بنابراین نیاز به مراقبت داره رو هم اعلام کردم . از اون طرف مهرداد دردعوتنامه ش هدف از سفر من رو گذروندن تعطیلات سال نوی میلادی  به مدت سه هفته ، همراه هم و دیدن و گشتن در مونترئال اعلام کرده بود  و اینکه در این مدت من در منزل اون زندگی میکنم و اونم همه جوره من رو ساپورت مالی میکنه . 

با کمک مهردخت مدارک رو  نهم شهریور ماه معادل 31  اگست سابمیت کردیم . حالا باید وقت انگشت نگاری از استامبول میگرفتیم . چند شبانه روز معطل این کار بودیم . سایت خراب میشد، نت ضعیف بود ، اکانتمون رو بلاک میکرد و ... دوستان نازنینم نسرین و سینا هردو لطف داشتند و میخواستن کمک کنند نهایتاً یک شب به وقت ما حدودهای 8-9 شب و به وقت سینای عزیزم صبح خیلی زود درحالیکه لپ تاپشو همراه خودش برده بود بیرون از خونه (چون خونه نبود ولی میخواست برای من وقت بگیره) با هم تماس گرفتیم و وقت بایومتریک ( انگشت نگاری) رو از استانبول برای تاریخ سه شنبه 28 شهریور مطابق با 19 سپتامبر ساعت 16:15 گرفتیم . 

این انگشت نگاری رفتن من یه پست کاملاً جدا لازم داره بس که پر از ماجرا و داستان شد ( فکر کنید مهربانوی تیرماهی بخواد یه کاری بکنه توش داستان در نیاد)

وقتی داشتیم با سینا صحبت میکردیم و ازم میپرسید چه روز و چه ساعتی برات انتخاب کنم و وقت رو بگیرم مهردخت کنارم نشسته بود ، سینا گفت : مهربانو فکر کن سه تا تیرماهی الان دارن رو یه موضوع کار میکنند خدا بخیر کنه این انگشت نگاریت رو 

خلاصه ما انگشت نگاری هم رفتیم و نشستیم به انتظار جوااااب . 

آهان اینو هم بگم از روزی که تصمیم گرفتم این کار رو انجام بدم  شروع کردم با مهردخت زبان خوندن ... نگم براتون که اصلاً کار خوب پیش نمیرفت ، از هم رودربایستی نداشتیم و اصلا کلاس رو جدی نمیگرفتیم 

تا بالاخره  یه استاد نازنین که خیلی دوسش دارم بنام خانم سوگل افتخاری رو پیدا کردم و دارم آنلاین هفته ای  سه روز زبان میخونم 

تو خود سایت نوشته حدود 80 روز طول میکشه تا جواب بیاد . ولی جواب خیلی ها ده روزه میاد و جواب بعضی ها هنوز شش ماه گذشته و نیامده . 


اینایی که براتون نوشتم به همین سادگی اتفاق نیفتاده روزای اول فقط اشک میریختم .. میدونستم که حالا که گفتم میرم ، حتماً حتماً اگر ویزا بشم خواهم رفت و از صد دردصد وجودم ، همه رو میذارم در جهت تلاش و موفقیت ولی فکر دوری از عزیزانم رو که میکردم بی اختیار اشکام راه میفتاد . تقریباً ده روز بعد از اینکه تصمیم گرفتم با نفس رفتم سفر . تمام طول راه رو گریه کردم ولی نفس آروم بود .. وقتی برمیگشتیم برعکس شده بود اون چشماش خیس میشد و من آروم بودم . قبل از اینکه خداحافظی کنیم رفتیم پیش مامان اینا و اتفاقا بردیا و مینا هم اونجا بودن و تا همو دیدیم دوباره زدیم زیر گریه . ننفس یه ده روزی حالش بد بود و هر وقت باهاش حرف میزدم معلوم بود قبلش یه دل سیر گریه کرده وسط حرفاشم هی سکوت میکرد . 

ده شهریور مهرداد اومد ایران و روزهای فوق العاده ای با هم گذروندیم ، اون سفر شمالمون و همه ی یکماهی که خانواده دور هم جمع بودن هم قشنگ بود هم تهش یاد جدایی که می افتادم انگار بدنم رو با چاقو تکه تکه میکردند . 

همه حتی نفس میگفتند راضی هستیم به رفتنت چون شرایط ایران خیلی غیر قابل تحمل شده ، همه بجز بابا که اصلاً راضی نبود و به همین منظور تمام مدت سکوت میکرد . 

تو فکر من البته این بود که برم و بعد از مدتی تلاش و کار بالاخره یه مغازه ی قنادی راه بندازم و بقیه ی خانواده رو ( هرکدوم به یه روش و با توجه به قابلیت و امکاناتشون ) جمع کنم دور هم .. مصلاً آرتین پسر برادرم که امسال کلاس دهمه رو همراه بامادرش تحصیلی اقدام کنیم . برادرم  بردیا رو بعداً به واسطه همسر و پسرش و تخصص خودش که ساختمون و عمرانه و پدر و مادرم رو که خب از امتیاز پدر و مادریشون و مینا و سینا رو هم باز بخاطر تخصص سینا در تاسیسات و مینا رو هم کار درهمون قنادی و ... 

نفس رو خودم ببرم و مهردخت هم که بعد از تمام شدن درسش در اروپا باید راهشو انتخاب میکرد یا بیاد کنار خانواده یا هر تصمیمی که تمایل داشت .... 

خلاااصه این مدت دادگاه  خسارت ماشینم از اون دکتر عوووضی بود ، دزد  اسپیلت و ماجراهاش بود .. مهرداد ایران اومد و رفت و مهردخت جراحی کرد و یکعالمه داستان های ریز و درشت دیگه گذشت . 

طبق اعلام سایت جواب با ید همین روزا  میاومد و سه شنبه 23 آبان مطابق با 14 نوامبر یعنی همین پریشب آمد و بلللللللللللللللللللللللللله 

مهربانو ریجکت شد 

راستش ساعت 5 بود داشتم وسایلمو جمع میکردم از اداره برم بیرون که گفتم بذار قبل از خاموش کردن سیستم یه بار دیگه سر بزنم به سایت و دیدم یه جواب اومده . قلبم داشت از دهنم درمیومد ..رفتم رو جمله ش و دیدم بله کلی عذرخواهی کرده و نوشته رفیوز 

داد زدم بچه هااا ریجکت شدم . همه اومدن دورم میگن گمشووو دروغ نگووو گفتتم بخدااا بابا خودتون بخونید ببینید . 

بعداً میگفتن تو چرااا عکس العملت  یه جوریه انگار  خبر پاس شدنت رو دادددن ؟؟

گفتم چه میدونم شاید خوشحال بودم که بالاخره انتظار تموم شد . 

امیر دوییده اومده میگه : پس بازنشست نمیشی دیگه؟؟ گفتم نه امیر جان ربطی نداره همین چند روز پیش گفتم در هر حااال میرم . 

عکس العمل ها خیلی متفاوت و خوب بود . اولین کس به نفس گفتم : 

- تو داری با یه مسافر کانادا حرف میزنی 

- هااان؟؟ مهربانو جواب اومد؟

-بعععله 

- پاس شدی؟؟ حالا من چکار کنم ؟ 

سکووووت 

-تو هم میای دیوونه 

- بروو بابااا چه راحت حرفشوو میزنی .. حالا تا بیام چکار کنم ؟ 

-دیدم بغض کرد اصلا دلم نیومد طولش بدم 

-نفس جان بیخ ریش خودت موندم .. ریجکت شدم . 

سکوووت 

-برووو اذیتم نکن .

- بخدااا .. میخوای جواب رو واتس اپ کنم؟

- توروقرعان راستشو بگووو 

- بابااا غلط کردم بجان مهردخت دارم راست میگم ریجکت شدم . 

- واای خدا رو شکررر 

- خیلی خرری .. تو همچین نظری داشتی؟ 

-آرره ولی نمیتونستم بهت بگم . چون میدونم رفتنت تصمیم درستی بود . 

نفس من برم به بقیه هم خبر بدم بعدا حرف میزنیم . 

امشب کلاس نداری من میام اونجا . 

باشه عزیزم . 



مینا هول شده همه رو غلط غولوط نوشته 

این موضوع خیلی مفصل تر از این چیزاییه که نوشتم ، مثلا اقداماتی که برای بردن تامی همراه خودم کردم و تحقیقاتم و ... و اینکه اصلاً چه دلایلی برای ریجکت کردنم آوردن و ... 

 ولی دیگه پست خیلی طولانی تر میشه . تو پست های بعد و کامنت ها اونا رو هم توضیح میدم براتون . 

دوستتون دارم بچه هااا و عجالتاً به راه اندازی کافه م خیلی فکر میکنم 


نظرات 50 + ارسال نظر
لیمو شنبه 4 آذر 1402 ساعت 11:20 ق.ظ https://lemonn.blogsky.com

حالا این وسط نمیدونم چرا من ناراحت شده بودم که از پیشمون میری! یکی نیست بهم بگه خب دیوونه هر جا باشن مینویسن دیگه. اما جدی انگار از تمام چیزهایی که برامون مینوشتین یهویی دیگه خبری نبود.


دقیقا یاد خودم افتادم وقتی سینا بهم گفت داره از ایران میره ، عزاا گرفتم گفتم: نع .. من بدون دوست خوبی مثل تو چکار کنم؟ خندید و گفت : چند ساله با هم دوستیم مهربانو ؟ (اون وقتا یه 7-8 سالی بود ) مگه تا حالا همو دیدیم ؟؟ گفتم نع .. گفت خب همیشه دوست میمونیم .
راست گفت ، الان 18 ساله دوستیم با هم
من هر جا باشم همون مهربانو هستم و مخلص همه تون

زهرا... چهارشنبه 1 آذر 1402 ساعت 03:51 ب.ظ http://saatsheni1531.blogfa.com

سلام عزیزم خوبی
نمیدونی با چ حالی این پستوخوندم واخرش باعرض معذرت چقدراز ریجکت شدنت خوشحال شدم

سلام زهرا جان
ای جااانم

کیمیا چهارشنبه 1 آذر 1402 ساعت 12:54 ب.ظ

سلام مهربانوی نازنین. من از همون سالهای اولی که وبلاگ مینوشتین و حالا رمزدارش کردین خوانندتون بودم .سالهای خیلی دور. یه مدت گمتون کرده بودم ولی چند وقت پیشا پیداتون کردم. راستش حس و حال منم برای مهاجرت دقیقا عین شماست. انگار خودم بودم که این کارا رو کردم و تهش گفتم دیدی انجام دادم نشد.امیدوارم بهترینها برای همگیمون اتفاق بیفته و برای شما هم هر چی پیش بیاد خیر باشه و نیکی. بالاخره من خاموش تنبلم به حرف آوردین .

سلام کیمیای عزیز و تنبل و خاموش م
چقدر خوشحالم برام کامنت گذاشتی

مه رو سه‌شنبه 30 آبان 1402 ساعت 10:24 ب.ظ http://fairy-love.blogfa.com

سلام عزیز جان
ان شاالله هرچی خیره برای شما همون پیش بیاد
قبلا ی پیج داشتم روزمرگی و داستان نویسی بود
تعلیق درش اوردم چون بعد قضایای پارسال دل و دماغی برام نموند
با یک خانم مهاجر صحبت کردم چندین کشور رو ترک کرده بود و ظاهرا دیگه در دانمارک به ارامش رسیده بود و ساکن شد
اصلا از کانادا راضی نبود...اما خیلی دانمارک رو دوست داشت
امیدوارم شماهم هرجایی ک به نفعتونه همون رقم بخوره

سلام مه روی عزیز م
ممنونم عزیزم و همچنن برای تو و بقیه ی عزیزان
من صرفاً به دلیل اینکه برادرم اونجا زندگی میکنه و صرفاًٌ میتونست به من دعوتنامه ی قوی بده کانادا رو انتخاب کردم اونم به این دلیل که بعد ها افسوس نخورم از فرصتی که دست داداه بود استفاده نکردم .
رضایت از محل زندگی به خیلی از ویژگی های شخصی برمیگرده امیدوارم برای همه خیر باشه عزیزم

غریبه سه‌شنبه 30 آبان 1402 ساعت 07:58 ب.ظ

سلام
اول تبریک به نفس
شرایط اش گیر کردن سر دو راهی بود و انتخاب سخت
دوم
کانادا دیگه محل زندگی نیست
گرانی و تورم و بیکاری و فقر زیاد شده است
همین ایران ما یک سر و گردن بهتر از اونجا است
اگه بخواهی غصه بخوری
تمام دنیا خودش یک غصه است
البته همین طوری تفریحی بخواهید بروید خیلی هم خوب است

سلام غریبه ی عزیز
ممنونم .. بنده خدا دقیقاً همین حس و حال رو داشت نه میتونست مخالفت کنه نه موافق بود .
از شواهد امر و شنیده ها همینطور برداشت میکنیم که شرایط فعلی کانادا نسبت به قبل بسیار متفاوت و سخت شده ولی نباید فراموش کنیم که ما همه ی مشکلات اونا رو داریم به علاوه ی اینکه از حقوق اجتماعی برخوردار نیستیم ، امنیت نداریم و انگار تو یه محیط وکیوم داریم زندگی میکنیم .
با این حساب از نظر من ایران یه سرو گردن از جاهای دیگه بهتر نیست . اینجا تنها مزیتی که داره همین دور هم بودن و نزدیکی به خانواده هامون و حفظ ریشه هامونه .

مبینا سه‌شنبه 30 آبان 1402 ساعت 02:57 ب.ظ

اینکه به علت جبر جغرافیا علیرغم میا باطنیت مجبور به گرفتن این تصمیم شدی خیلی ناراحتم کرد.چقد خوب که موندی کنار عزیزانت و امیدوارم با تمام سختی های شرایط اتفاقای خوبی واست رقم بخوره مهر بانو جان
اینم بگم که خیلیا درسته به خاطر شرایط دل می کنن ولی ته دلشونم راضین .اونایی که اصلا و عمیقا رضایت ندارن مث شما هم که کاءنات دست به دست میده که نری عزیزم .
خلاصه هر جای کره خاکی هم که باشی واسه ما همون بانوی مهربونی .

مبینای نازنین ممنون بابت کامنت پر مهرت عزیزم .
واقعیتش همینه و بخاطر همه ی مشکلات ایران که متاسفانه میدونم بیشتر هم خواهد شد خودم رو تو پروسه ی گرفتن ویزا وارد کردم ولی نمیدونم اصلاً چجوری میخواستم عملیش کنم .
هر جا که باشم عاشق تک تکتونم

شعله دوشنبه 29 آبان 1402 ساعت 01:32 ق.ظ

خلاصه که همه مون از ریجکت شما ، خوشحال شدیم .
به امید روزهای قشنگ ایران .

ای جااان
مرررسی عزیز دلم .
به امیدو اون روزهااا

مهری دوشنبه 29 آبان 1402 ساعت 12:58 ق.ظ

مهربانو جان اگه بگم از ریجکت تون خوشحال شدم واقعا خیلی بده ولی ببخشید دیگه این هم خودخواهی ماهاست
راستش بیشتر فکرم پیش آقای نفس بود
امیدوارم هر جا هستین شاد و سلامت و سربلند با خانواده و آقای نفس خوش باشین

عزیز منی مهری جان .
باور کن برای خودمم انگار رفع تکلیف شده و ته دلم خوشحالم .
ممنونتم نازنین . امیدوارم همینجا و در یک مکان دوست داشتنی دور هم جمع بشیم

جیران یکشنبه 28 آبان 1402 ساعت 08:27 ب.ظ

سلام مهربانوی خوبم. حالت خوبه؟‌ اصلا بهتر که کار رفتن به کانادا درست نشد. قربان روی ماهت برم. نکنه یک وقت یک ذره هم ناراحت بشیا. شاید فکر کنی حرفم برای دلداری توست. ولی به اونچه که می گم صادقانه اعتقاد دارم. من سال ۱۹۹۹ اومدم ونکوور. و همیشه رویای بازگشت به ایران بعدا از بازنشستگی رو در دل می پرورونم . می دونی مهاجرت تو سن امروز ما کار دشواریه. ببین این روزها سی درصد مهاجرهای کانادا از این کشور میرن. به دلایل مختلف مثل سیستم پزشکی ناکارآمد و اجاره های بالا. کاناداییها برعکس فرانسویها از خودشون انتقاد نمی کنند ولی وقتی می بینی تو اخبار این موضوع رو صراحتا اعلام می کنند می فهمی که نه بابا مشکل اساسیه. چون جمعیت داره پیر میشه و به نیروی کار جوان نیاز دارن. اما فکر کن یک سوم مهاجرها میرن از کانادا. من حتی اگر بخوای لینک خبر رو برات می فرستم که دو هفته پیش به گمانم دیدم. و یک مقاله که سر کلاس درس دادم (من معلمم) راجع به همین قضیه.
می دونی گرچه که اگر قنادی می زدی حتما تا مونتریال میومدم چون با دیدن شیرینیهات در وبلاگت همیشه دهنم آب میافته ولی می دونی اینجا در این نوع کارها مهارت فقط یک فاکتوره. تبلیغات خیلی مهمه. محل قنادی / کافه.هم یک فاکتور دیگه. اینا همه سرمایه خیلی بالا می خواد. اگر آدم نتونه سرمایه بیاره که با بی ارزش شدن ریال کار سختیه این پروژه با شکست مواجه میشه. خیلی از رستورانها و کافه ها دارن میگن که با بالا رفتن تورم مشتریهاشون کم شده و متضرر میشن. اینم تو اخبار بود. بعد هم موضوع مهم دیگه رقابت با کاناداییهاست که تو این کارها خبره هستند. عادت کردن به استیل زندگی اینا. دوری از خانواده و تنهایی. من به شخصه مهاجرت در سن خودمونو کار سختی می بینم که مشکلاتش از منفعتش بیشتره. امیدوارم به زودی تو تهران بیام کافه ات. می بوسمت

سلام جیران نازنینم
حرف های قشنگت رو باید قاب طلا گرفت ، کاملاً درست میگی عزیزم با سن و روحیه و بودجه ای که من برای مهاجرت درنظر گرفتم یک کار بینهایت سخت پیش روم بود . راستش از اینکه یه راه جدید رو امتحان نکرده ببوسم و بذارم کنار خیلی ناراحت بودم . رفتم تو وادیش سعی هم کردم اما نشد.. از امکان اعتراض و دوباره سابمیت کردن و حتی پرونده رو به کورت بردن میگن ولی من گوشم بدهکار این حرفا نیست .
از نظر خودم پروژه ی مهاجرتم کاملاً منتفی شده شاید اگر مهردخت بره و زندگی جدیدی بسازه ، برم پیشش شش ماهی هم بمونم ولی نه بعنوان مهاجرت .
جیران جانم این روزا دلم چیزی جز دم دست بودن نفس و مامان و بابا و رسیدگی به حیوانات شهر و نوازش های بی وقفه ی تامی و رویا پردازی درمورد کافه م ، هیچچچی نمیخوام .
کااش اون روز برسه و درآغوش گرفتن شما دوستانم رو تجربه کنم و هر بار یه جون به جون هام اضافه بشه

نسیم خواننده خیلی قدیمی و نیمه خاموش یکشنبه 28 آبان 1402 ساعت 07:00 ب.ظ

مهربانو جان ؛با تک تک کلماتت حرکت کردم به سوی کانادا ، چقدر بده هر جا میریم حرف از رفتن است ما آدم های قوی بودیم چی شد به این روز افتادیم .ذره ذره خاک مون را ازمون گرفتن ایران اشغال شده همین جاست منم خیلی فکر می کنم به رفتن ولی کسی را ندارم دستم را بگیره یا شایدم مغناطیس این خاک منو رها نمی کنه ،هر چی هست نقطه کوچکی از امید است برای آزادی .مطمئنم در آینده نزدیک چه من باشم یا چه ذره ای از خاک این سرزمین باشم آزادی و آرامش و امنیت دوباره به این کوی دلیران بازمی گرده .به امید آن روز و روزهای بهتر هر روز را شب و هر شب را روز می کنیم .

بله نسیم جان خیلی بده و حقیقت تلخ اینه که دور و برمون خالی شده چون خیلی هاا رفتن ، راستش آخرین کسی که فکر میکردم به رفتن فکر کنه ، خودم بودم که کردم
کاش اون روز رو ببینم نسیم جون
مطمئناً اوضاع به همین منوال نمیمونه همونطور که در تاریخ هیچ سیاهی و ظلمی پایدار نمونده ولی کاش ببینیم روشنایی رو .
روزگار دیدن اون روزها رو خیلی به نسل ما بدهکاره

نرگس یکشنبه 28 آبان 1402 ساعت 03:29 ب.ظ http://www.night22.blogfa.com

سلام مهربان جان...لطفا رمز نوشته هات و برام بفرست..ممنون

سلام نرگس جان
اگر وبلاگ که خاطرات زندگی مشترکم رو نوشتم منظورته برات می فرستم عزیزم .

لیلی یکشنبه 28 آبان 1402 ساعت 10:43 ق.ظ

عزیزم با اینکه همه دلایلت برای رفتن درست بوده ولی فکر میکنم خدا خیلی دوستت داشته که ریجکت شدی
سالها پیش یکبار با مهاجرت همسر سابقم اون زندگی به پایان رسید ..
مدتی بعدش خودم هم جدا به کشور دیگه ای رفتم درس خوندم و بعد از چهار سال برگشتم و فهمیدم نمیخوام جای دیگه ای جز اینجا زندگی کنم
الانم هر از گاهی این ترسها از آینده نامعلوم اینجا سراغم میاد
ولی زندگی همین عشق دادن ها و مورد عشق بودن هاست
همین یه مورد داشتن آقای نفس کافیه برای خط قرمز کشیدن روی بعضی تصمیم ها
دیگه اون پدر مادر نازنین و ده ها دلبستگی دیگه رو هم بذار کنارش

لیلی جانم انقدر کامنتت درست و حرف حسابه که هیچی ندارم بگم .
کاش اینجا جایی برای زندگی بشه

مینا یکشنبه 28 آبان 1402 ساعت 10:12 ق.ظ

مهربانوی عزیز سلام
به جوری با استرس داشتم میخوندم که به خودم اومدم دیدم چسبیدم به مانیتور
الهی هر چی خیر براتون پیش بیاد

سلام به روی ماهت مینا جان
عززیز منی ممنونم خانم گل

ناهید یکشنبه 28 آبان 1402 ساعت 09:29 ق.ظ

نمیدونم چرا منم خوشحال شدم ریجکت شدی
همیشه سالم و سرحال و پرانرژی باشی مهربانو مهربان

عزززیزم . مرررسی ناهید جون تو هم همینطور
بابا ، نفس ، ناهید... نبووود؟

ماه یکشنبه 28 آبان 1402 ساعت 08:52 ق.ظ

دل بردی از من به یغما
ای ترک غارتگر من
دیدی چه آوردی ای دوست
از دست دل بر سرمن
اول دلم را شفا داد
آیینه ام را جلا داد
آخر به باد فنا داد
این پیکر لاغر من
این پیکر لاغر من
( لطفا با صدای استاد شجریان خوانده شود، کامنتها را خواندم زدم زیر آواز ، گفتم برات بنویسم.)

ای جااانم مرررسی نازنین

سینا یکشنبه 28 آبان 1402 ساعت 04:46 ق.ظ

مهربانو جان مثل همیشه من رو چوبکاری و کمک کوچک من را با آب و تاب نقل کردی. من فقط به عنوان یک دوست کاری که از دستم بر می آمد انجام دادم که خوشبختانه یا متاسفانه منجر به موفقیت هم نشد.

خیلی وقتها آدم از یک شکستی ناراحت می شه ولی بعداً می فهمه که صلاحش در اون بوده. چه بسا تو هم یک روزی بگی چه قدر خوب شد که با ویزام موافقت نکردند.

اختیار داری دوست عزیز من
بله تو دوست هستی ، از اون واقعی هاش که هیچ ادعایی ندارند
همینطوره سینا جان امیدوارم آینده بهم ثابت کنه که ریجکت شدن اتفاق بهتریه

Nasrin شنبه 27 آبان 1402 ساعت 11:32 ب.ظ

حال بابا عباس و اقای نفس خریدنیه من ناباورانه داشتم میخوندم‌تا جایی که نوشتی ریجکت شدی چشمای گردم برگشت به حالت اصلی
مهربانو عزیزم امیدوارم بهترین ها برات پیش بیاد

آره بدجنسا فکر کنم رفتن آفیسر رو خریدن با همکاری هم
ممنونم نسرین جااانم

رها شنبه 27 آبان 1402 ساعت 07:01 ب.ظ

برای باباتون خوشحالم

ممنونم رها جانم

نوتلا شنبه 27 آبان 1402 ساعت 06:31 ب.ظ

مهربانو نفس دختر برادرته؟یا شوهرته؟ یا نامزدت؟ زنه یا مرد؟ خانواده نوشتی داره یعنی زن دومی شدی؟ برای یکی مث من که سه روزه وارد وبت شدم‌همه فک و فامیلت را شناختم الا این نفس اصلن جنسیتش مشخص نیست مرده زنه؟ اگر مرد هست‌چرا اسمش نفسه اگر زن هست چرا اینجوری؟ چیه ماجرا؟

نوتلای عزیز سلام
خوش اومدی اینجا کاملاً طبیعیه که اینهمه سوال برات پیش بیاد .
نفس یه آقاست که تقریباً 20 ساله رفیق و همسر منه . اسم نفس برای هر دوجنس استفاده میشه .
داستان ازدواج و زندگی من و نفس رو چندسال قبل (وقتی نفس دچار یه بیماری خطرناک شده بود) نوشتم و دوستان ثابت اینجا خوندن و در جریان هستند . پست هاش رمز داره و رمزش دراختیار دوستانی قرار میگیره که وبلاگ دارند یا اینکه میشناسمشون .
وقتی داستان رو شروع کردم به نوشتن بعضی از دوستان با تصور اینکه همسر دوم هستم و از این داستان بوی خیانت به مشامشون خورد ناراحت و نگران شدند ولی در ادامه متوجه شدند واقعیت با چیزی که تصور کرده بودند متفاوته .
اینا رو برای این نوشتم که هم سوال هایی که کردی بی جواب نمونه هم بگم متاسفانه به دلیل حفظ حریم افراد دیگه ای که در این داستان هستند نمیتونم کاملاً شفاف توضیح بدم .

خاموش شنبه 27 آبان 1402 ساعت 04:53 ب.ظ

سلام
من همیشه شما رو میخونم ولی خب کامنت نمیزارم
این پستتون را که خوندم از عکس العملتون موقعی که متوجه شدید ریجکت شدید خنده ام گرفت یه حس پنهانی تو نوشتتون بود که انگار خیلی هم دوست نداشتید پاس بشید و ته دلتون میخواستید اقدامتون با ریجکت مواجه بشه تا بگید دیدید من اقدام کردم تا اخرشم رفتم ولیییی اونا ریجکت کردن دیگه هم دنبالش نمیرم
امیدوارم هرجا هستید و هر کار میکنید موفق باشید فکر باز کردن کافه فوق العاده و بینظیره

سلام خاموش جان
خوشحال شدم از آشناییت عزیزم
تا حالا کسی انقدر شفاف دستم رو رو نکرده بود
راستش دیدم داره ضایع میشه گفتم خب خوشحالیم از اینه که انتظار تموم شد در هر صورت
واقعا گفتن نداره دوست خاموش من ، گذاشتن مامان و بابا و نفس خیلی سخته .. هرچند برنامه م این بود اونجا همه دور هم جمع بشیم ولی کی ؟ کجااا؟ چجووووری؟؟ کاش این مملکت جایی نبود که ازش فرار کنیم
به هر حال که کامنتت عالی بود

سمیرا شنبه 27 آبان 1402 ساعت 12:14 ب.ظ

سلام مهربانو جان
امیدوارم هر تصمیمی بگیری برات بهترین باشه
حالا اعتراض بزن ایشالله میره کورت پاس می شی عزیزم
کاش کارت و میدادی به یک وکیل کار درست برات سابقه مسافرت خوب درست می کرد.

سلام سمیرا جان
ممنونم عزیزم
نه راستش میخوام بره کورت چون هم هزینه ش زیاده هم زمانبره و به 28 فوریه نمیرسم ، هم اینکه انقدر ارزش نداره با شرایط من اینهمه به اب و اتیش بزنم .
سمیرا جان هرکاری باید بصورت واقعی و قانونی میشد انجام دادم و پرونده م خیلی قوی بود . اصلا این درخواست نیاز به وکیل نداره و فقط یه زبان انگلیسی خوب لازم داره . چون ویزام ویزیتوری بود و نه توریستی نیاز به سابقه سفر نداشت . اصلا هم موافق نیستم که سابقه سفر یا هر مدرکی رو بسازیم مخصوصا سابقه رو چون باید مهرهایی که تو پاس خورده نشون بدیم و جعل اینها خیلی تبعات داره به دوستان هم توصیه م اینه که تحت هیچ شرایطی مدرک جعلی ارائه ندن.

پریمهر شنبه 27 آبان 1402 ساعت 11:58 ق.ظ https://parimehr.blogsky.com

منتظر بودم آخرش بگی صدای من رو از خارجه میشنوید
امیدوارم بهترینها برات اتفاق بیفته


ممنونم عزیزم

مریم شنبه 27 آبان 1402 ساعت 11:11 ق.ظ https://marmaraneh.blogsky.com/

مهربانوی عزیز تصمیم به موندن یا رفتن ، هر کدوم سخت‌تر از اون یکی هست، الهی که بهترینها برات پیش بیاد هرچند ته دلم از خودم میپرسم همه بریم و مملکتمون را بگذاریم برای ...

آررره واقعا چیزی که بارها از خودم پرسیدم .. مهربانو بذاری بری و بقیه رو هم با خودت ببری و ...
ممنونم از دعای قشنگت

parinaz95 شنبه 27 آبان 1402 ساعت 11:00 ق.ظ http://parinaz95.blogfa.com

صبح اولین روز هفته را چگونه آغاز کردی؟
با شوک،هیجان،شادی ،غم
یعنی تا اخرین خط که میخواستم بخونم کلکسیونی از احساسات را تجربه کردم.
تصمیم به مهاجرت واقعا سخته،دلبستگی به خانواده و دوستا به کنار ،آدم به شهرش و کشورش هم تعلق خاطر داره.
با وجود اینکه اصلا شما را ندیدم و حتی بهتون نزدیک هم نیستم(از نظر مسافت و مکان)یه جواریی دوست نداشتم که برید اما بعد که جلوتر میرفت و میگفتید بقیه هم با خودتون همراه میشن باز دلم راضی تر میشید به رفتن شما و نهایتا وقتی نوشتید ریجکت شد من ناراحت شدم:)))))))))))
چرا ناراحت شدم؟؟؟
چقدر جالب که شما در پست تولدتون و گرفتن خسارت به این روند مهاجرت اشاره کرده بودید و البته من اصلا ذهنم به این سمت و سو نرفت.
امیدوارم بهترین تصمیم را بگیرید و خیر براتون پیش بیاد.
و نهایتا اگر هم موندید و کافه قنادی راه انداختید امیدوارم اولین دیدارمون همونجا باشه .

ای جااانم پریناززز
ممنونم نازنین چقدر قشنگ و کامل محموعه ی احساسات رو نوشتی .
آخ چه روزی بشه اون روز دیدار با دوستال در کافه دال

مهسا شنبه 27 آبان 1402 ساعت 10:31 ق.ظ

سلام مهربانو جان ، منم مثل خودت هرروز که میگذره بیشتر فکر میکنم چه اشتباهی کردم که نرفتم ، خوبه که مهردخت داره مستقل اقدام میکنه ، ایشالله که موفق باشه، اما راستش اول تا آخر پستت دلم پیش نفس بود ، خب اون با وجود خانواده اش باید چیکار کنه اینجا
ایشالله هرچی که خیر و صلاح همتونه پیش بیاد

سلام مهسا جانم
اره واقعا اگر بحث رفتن بود باید خیلی وقت پیش اتفاق میفتاد
تو یکی از جوابای کامنتا نوشتم برنامه مون با نفس و خانواده ش چی بود البته اگر میشد واقعا .
ممنونم عزیز من

دختر بزرگه شنبه 27 آبان 1402 ساعت 09:48 ق.ظ

سلام

مهردخت جان یک بار دیگه هوس بال سوخاری بکن مامان یک خرید ریز بکنه دوباره اقدام کنه

سلام عزیزم
وااای عااالی بود

منجوق شنبه 27 آبان 1402 ساعت 09:38 ق.ظ http://manjoogh.blogfa.com

چقدر حالم بد شد . اولش کلی ناراحت بودم از اینکه میخوای بری بعد که ریجکت شدی بیشتر حالم گرفته شد.
دلایل ریجکتتو بنویس.
احتمالا یکیش اینه که چون شما اختلاس و کلاهبرداری تو کارنامت نیست شرمنده اتونیم.


کامل مینویسم منجوق جانم هر چند که دلایلی که آورده اصلا به پرونده من مربوط نیست ولی برای همه همینو مینویسه

کاش اینو مینوشت

مینا شنبه 27 آبان 1402 ساعت 09:10 ق.ظ

دیدی گفتم مثل کسانی صحبت میکنی که دارن میرن یا یه نفر مهاجر تو خونشون دارن
از امروز مطمین باش زندگی رو بهتر میبینی اینجا اونقدرا هم جهنم نیست
راستی حتما خودت خوب میدونی وضع اروپا و کانادا هم چندان تعریفی نیست تورم اونجا هم خیلی بالا رفته مقایسه با ایران که اشتباهه ولی در مقایسه با خودشون شرایط سخت شده

آررره مینا جون همون موقع ته دلم گفتم ای مینای باهوش و زلزله
میدونم جهنم میشه مینااا
میدونم عزیزم ولی فقط بحث تورمه اونجا ، اینجا علاوه بر تورم انواع بدبختی ها رو هم داریم

سوفی شنبه 27 آبان 1402 ساعت 01:55 ق.ظ

سلام. ای بابا مهربانوی عزیزم، من حین خوندن داشتم توی ذهن شلوغم هی برنامه می چیدم سال دو هزار و بیست و چهار برم کانادا خونه ی داداش و شما رو هم از نزدیک ببینم، کلی ذوق کرده بودم و هی تاریخ رفتن ام رو بالا پایین می کردم
اما خودمونیم قلبا برای بابا عباسِ عزیز خوشحال شدم، خانم اجازه ببخشید، به خدا دست خودم نیست، عاشق باباهای نازنین ایی هستم که عاشقانه دخترشون رو دوست دارند و به نظرم به هر دلیلی گناهه توی این سن محروم کردن شون از دیدن تکه ایی از قلب شون

سلام سوفی جانم آخ چه خوب میشد ببینمت عزیز دلم
ای جااانم آررره بخدا دیروز دیدمش باز هی چشماش برق زد و بوسیدم گفت خدا رو شکر دختر بابا پیش خودم میمونه

یه دوست جمعه 26 آبان 1402 ساعت 10:46 ب.ظ

عزیزم همین امروز در سایت تابناک خواندم که ایرانیان متقاضی ویزای توریستی را فله ای دارند ریجکت می کنند.
https://www.tabnak.ir/fa/news/1205055/%D8%B1%DB%8C%D8%AC%DA%A9%D8%AA-%D9%81%D9%84%D9%87%E2%80%8C%D8%A7%DB%8C-%D9%88%DB%8C%D8%B2%D8%A7%DB%8C-%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86%DB%8C%E2%80%8C%D9%87%D8%A7-%D8%AA%D9%88%D8%B3%D8%B7-%DA%A9%D8%A7%D9%86%D8%A7%D8%AF%D8%A7
اگر دوست داشتی ویدیو را ببین که داره علت ریجکتی ها را میگه.
خیلی جالبه که من هم دقیقا 14 سپتامبر اقدام کرده ام و هنوز جواب برای من نیومده است. دیگه منم ناامید شدم .

عزیزم 14 سپتامبر سابمیت کردی یا بایو انجام شده ؟ بعد توسط خودت یا وکیل؟
کلیپ رو دیدم و حقیقت محض بود متاسفانه بعضی ها که الان اونجا هستند هیییییییییییییچ اطلاعاتی از زبان و شرایط زندگی در کانادا ندارند

ناری جمعه 26 آبان 1402 ساعت 10:44 ب.ظ

مهربان بانو هنرمند.کار خوبی کردی هر چه زودتر برو عزیزم

ممنونم ناری جاان بعید میدونم بازم اقدام کنم عزیزم

samar جمعه 26 آبان 1402 ساعت 10:03 ب.ظ https://glassbubbles.blogsky.com/

مهربانو جان اول از همه بگم چقدر از وجود شما آدم انرژی میگیره و شارژ میشه اینو خیلی دوست دارم و بعداینکه واقعا تحسین میکنم روحیه یی که دارید اونجا که با خوندن ایمیل ریجکتی واکنش متفاوت داشتید خودم رو تصور کردم که چکار میکردم! ولی مطمئنم با این روحیه قوی اقدام مجدد حتما جواب میده و اونی که باید بشه واستون حتما میشه

ممنونم ثمر جانم .
آره دوستانمم همینو میگفتن چرا پس نیشت بازه ریجکت شدی
بعید میدونم دوباره اقدام کنم ولی نمیدونم واااقعا

سلام بانو جان
ان شاء الله هر چی صلاح زندگی شماست براتون پیش بیاد

سلام سمانه جان ممنونتم عزیزم

Sonia جمعه 26 آبان 1402 ساعت 05:09 ب.ظ

یه چیز جالب دریا جون، اگه یادتون باشه قبلا براتون نوشتم منو همسرم هم مثه شما و آقای نفس هردو تیرماهی هستیم. یه وجه اشتراک دیگمون هم اینه که از دوران دوستی تا الان که حدودا ده سالی میگذره همدیگرو نفس یا نفس جان صدا میکنیم
نمیدونم چرا قبلا توجهم به نحوه خطاب کردن شما جلب نشده بود

جااانم بله عزیزم یادمه
چقدر برام جالبه شما هم ، نفس هم هستید . خدا نگهتون داره عزیز دل

ژینوس جمعه 26 آبان 1402 ساعت 04:20 ب.ظ

هزار ساله اینجا رو میخونم ، از همون موقع که مهردخت جان عسلک بود تا الان ، بی تعارف داشتم اماده میشدم که ببینم شما هم داری میری و بزنم زیر گریه ، همیشه بهترین ها اون چیزی نیست که ما فکر میکنیم ، کافه تون رو راه بندازین و این دل پاک رو با مردم تقسیم کنید . از سن نترسید ، به خصوص شما ، من ۵۳ سالمه ، تازه دارم یه زندگی جدید راه میندازم و تقریبا با دست خالی یه کترینگ راه میندازم ، اینو کسی داره میگه که همه زندگیش ترسیده و عقب کشیده ، قطعا شما خیلی خیلی بهتر از هر کسی میتونید

ژینوس عزیز چقدر از آشناییت خوشحالم عزیزم . حیییف که اینهمه سال همراهمی و خبر نداشتم .
عزیز منی تو ، ممنونم از انرژی مثبتت عزیزم
چقدر خوبه که تقریبا همسن و سالیم . خیلی خیلی برات آرزوی موفقیت دارم دوست هنرمند من
قول بده بیای از موفقیتت برامون بنویسی

عابر جمعه 26 آبان 1402 ساعت 02:14 ب.ظ

سلام. کانادا نمی دونم سیستمش چطوریه اینطوری با مدرک و ... ریجکت میکنه بعد من یه کسی رو میشناسم توی فاصله ۱۰ سال تمام خونواده اش با ویزای مسافرتی که براشون فرستاده رفتن و اونجا موندگار شدن، نه زبان بلدن، نه پول داشتن، نه تحصیلات . یه چیزی بگم برعکس عموم ادمها من خیلی امیدوارم که خیلی زود روزهای خوب میرسن من از رویای سرزمین آزادی که نوه ام قرار ببینه لذت میبرم (الان بچم کوچیکه ها) ،ولی خیلی خوش بینم . خدا حتما حواسش به ما هست دنیا به ما یه شادی دسته جمعی بدهکارِ.

سلام عابر جان
والا تا همون تیر و مرداد ماهم که من تصمیم گرفتم اقدام کنم ، کیلویی همه پاس میشدن و امثال من که دعوتنامه از اقوام درجه یک داشتند و اینجا هم شغل و خانواده داشتند اصلا رد خور نداشت ولی رفته رفته کار سخت شد و الان کاملا برعکس شده تقریبا همه کیلویی ریجکت میشن
مهرداد هم دقیقا همینو میگه .. یه کسانی اومدن اینجا که تاحالا از شهر خودشون خارج نشده بودن که هیییچ نه زبان میدونن نه کار و هنری دارن!!

واای عابر جان یعنی میشه چنین روزی رو ببینم؟؟ والا من حاضرم ببینم و بعد =ش چشمامو برای همیشه ببندم و بگم خدا حافظ

سیتا جمعه 26 آبان 1402 ساعت 09:53 ق.ظ

باد آمد و بوی عنبر آورد
بادام شکوفه بر سر آورد
کم کم داشتم آماده می شدم بیام فرودگاه بدرقه ات
چه قدر درد داره مهاجرت.
مهربانو جان لطف می کنی آدرس اون گوه ها رو بدی؟

ای جااانم
خیییلی
بله عزیزم
اینجا نمیتونم لینک بذارم تو تلگرام بنویس
Visitor Visas(Canada) لوگوش هم زرد کمرنگه وسطش با قرمز نوشته visitor

شاخه نبات جمعه 26 آبان 1402 ساعت 01:06 ق.ظ

ولی جدی بذار اول تکلیف مهردخت روشن بشه.مهاجرت بکنه بعد اقدام کن

والا بعید میدونم دوباره اقدام کنم ولی اگه من میرفتم بعد مهردخت هم خیلی اعصابم خورد میشد

شاخه نبات جمعه 26 آبان 1402 ساعت 01:03 ق.ظ

خدا روشکر که نرفتی
بدجنس هم خودتی
چرا فقط خوبا میرن چراااااامملکت خالی شد جدی جدی.
آخرش همتون میرین من میمونم و آخوندا


عزززیز منی که تو شاخه نبات جان
وااای نه

مادر دو دختر پنج‌شنبه 25 آبان 1402 ساعت 10:43 ب.ظ

سلام دریا بانو ایران چقدر هیجان گرفتم یهو یخ کردم خیر و سلاحت توش باشە برای ما کە پدر و مادر سالمند داریم مهاجرت سختە بە هر حال ارزو میکنم خدا بهترینهارو براتون رقم بزنە من همیشە میخونمت و لذت میبرم ببخشید برات نمینویسم چون قلمم خوب نیست

سلام عزیز دلم ممنونم دوست من
خیلی هم قلمت خوبه و خیلی هم لذت میبرم عزیز من

رهگذر پنج‌شنبه 25 آبان 1402 ساعت 09:16 ب.ظ

انشالله هر چی خیره واستون پیش بیاد.
فقط اگر آقای نفس با شما بیاد، خانوادش چی میشد!؟

ممنونم رهگذر جان
مثل خانواده خودم قرار بود اونا رو‌هم خارج کنیم

Sonia پنج‌شنبه 25 آبان 1402 ساعت 04:20 ب.ظ

سلام دریا جون. خیلی تصمیم خوبی گرفتین،دیر و زود داره ولی بالاخره میشه. بعد از ماجراهای اعتراضات واسه من ثابت شد ما مردم ایران خیلی تنهاییم و بهترین کار اینه روی رشد فردی خودمون تمرکز کنیم شاید بشه چندین نسل بعد ایران عزیزمون نجات پیدا کنه.

سلام عزززیز دلم
همینطوره وااقعا نمیدونم دوباره حال و توان اقدام رو دارم یا نه ، شاید بهتره به جوانتر ها بسپارمش

ماه پنج‌شنبه 25 آبان 1402 ساعت 04:12 ب.ظ

آرزو می کنم بهترین ها برات پیش بیاد. اما یک بار ریجکتی موضوع خاصی نیست. کاش قبلا یک ویزای شینگن توریستی گرفته بودی، مجارستان، فرانسه یا هر جا... احتمالا اکسپتت بیشتر می شد فکر کنم...
اما احساساتی به نظرم نباید اقدام کنی

ممنون ماه قشنگم
هم امکانش رو نداشتم هم واقعا پرونده ی دوستانم رو با شینگن و دعوتنامه های خوب هم دارن ریجکت میکنند
آره وااااقعا رفتن برام خیلی خیلی سخته ولی اگر ویزا میشدم انجامش میدادم

نسرین پنج‌شنبه 25 آبان 1402 ساعت 03:39 ب.ظ https://yakroozeno.blogsky.com/

جواب نفس از همه تکه اش خوشمزه تر بود... یعنی تنها قسمت خوشمزه اش
حتما بابات هم خوشحالن الآن
تو هرجا باشی تو دل همه هستی.
کافه تریای تو تک میشه و معروف. هر جا باشه

ممنونم نسرین عزیزم
بله خوشحالترین ، بابا و نفس هستند .. بابا دیشب میگفت دعاهای من مستجاب شد .چندین بار دستامو بوسید
ممنونم نازنین

لیدا پنج‌شنبه 25 آبان 1402 ساعت 03:15 ب.ظ

مهربانو جان ،مهردخت رو معطل خودت نکن،برای ایتالیا بگو اقدام کنه.شرایطش خوبه و بورسیه هم میدن

داره انجام میده لیدا جون اصلا قرار نبود با هم باشیم
الان علاف آیلتس و ازادسازی مدرک دانشگاهشه ولی با دانشگاه های انگلیسی زبان ایتالیا و آلمان درحال مکاتبه برای اخذ پذیرشه

فرحناز پنج‌شنبه 25 آبان 1402 ساعت 01:48 ب.ظ

عاشقتم با این داستان نویسی بی نظیرت یعنی قلبم داشت میومد تو دهنم تا رسید به اونجا که ریجکت شدم انگار آب یخ ریختن روم ولی معتقدم که خیره مهربانو جان. وجود تو و امثال تو اینجا خیلی مفیده. فکر کن کافه بزنی‌و همراه نفست از زندگی لذت ببری. باور کن با روحیه ای که ازت میشناسم اگه میرفتی تا مامان بابات بهت برسن و نفس برنامش جور شه بیاد وجودت آب میشد. آدمهای اینجوری رو سراغ دارم که میگم. اینجا زندگی کردن هم یه بی خیالی عجیبی نسبت به خیلی مسایل میخواد که هممون باید یادش بگیریم گلم

عزززیزم مرسی دلنوشته های منو تحمل میکنید

فداات شم ممنونم عزیز دلم مطمئنم اینجا از هر جای دنیا خوشبخت ترم با عزیزانم ولی واااقعا امنیت و رفاه نداریم
البته همینکه تا الان زنده موندیم نشون میده چقدر بیخیالیم ولی باید بیشتر باشیم ... درست میگی

ربولی حسن کور پنج‌شنبه 25 آبان 1402 ساعت 01:45 ب.ظ http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
تا سال ۸۸ امیدوار بودم که اوضاع مملکت بهتر میشه اما بعد از ماجراهای اون سال دیگه چنین امیدی ندارم و میدونم بهتر شدنی در کار نیست و به قول شما اوضاع حتی این طور هم نمیمونه.
به هرحال شما راهی میشین حالا کمی زودتر یا دیرتر.
موفق باشید

سلام دقیقا همینطوره .. اتفاقا حوادث سال 88 منجر به مهاجرت خیلی ها شد ازجمله دوست عزیز خودم .
نمیدونم آقای دکتر مطمئن نیستم واقعا
ممنونم

پریسا پنج‌شنبه 25 آبان 1402 ساعت 01:07 ب.ظ http://sepidarsabz.blogsky.com

وااای مهربانو جون از عنوان تا اون خط کذایی منتظر بودم بگی درست شده و منم ذوق کنم و ... یهو اساسی خورد تو ذوقم آخه منم چند سالیه خیلی بابت نرفتن خودم رو سرزنش میکنم در حالی که کاملا ممکن بود. ولی از اونجا که مقطوع‌النسل(!)به حساب میام دیگه برام دیره
امیدوارم حالا که موندگاریم حداقل دستی از غیب برون آید و کاری بکند
اجالتا یک سفر تشریف بیارید شیراز ما در خدمت باشیم

آخی قربونت ممنونم .
امیدوارم این مملکت نجات پیدا کنه و همه فکر برگشتن باشن نه رفتن
مرررسی عزززیز دل من .. چقدر دوست دارم این اتفاق بیفته . حتما اگه اومدم دوستان بلاگستان رو خبر میکنم

پری دریایی پنج‌شنبه 25 آبان 1402 ساعت 12:50 ب.ظ

سلام مهربانوجان
فکر کردم ویزات هم پرفتی بلیط رو هم گرفتی این پست رو گذاشتی. آخه شما تو هفته نهایتا بیشتر از یه پست نمیذاری
حس اون روزت و تصمیمت برا رفتنت رو درک میکنم. منم وقتی میرم خرید چیزای ساده و از قیمتها مغزم سوت میکشه دقیقا حال شمارو پیدا میکنم. من که اجاره خونه نمیدم و فقط هزینه های خودمو میدم کم میارم که البته هزینه خاصی برا بریز و بپاش ندارم. خدا به داد اونایی برسه که مریض دارن مستاجرن و ...
قلبم میگیره وقتی هزینه های سرسام آور رو میبینم و دیگه امیدی به درست شدن ندارم
امیدوارم اگه دلتون به رفتنه مجددا اقدام کنید و موفق بشید

سلام عزیزم
نه قرار گذاشته بودم با خودم که تا جواب اومد ( حالا هر جوابی) بنویسم .
واقعا همینطوره و شرایط بدتر هم میشه
ممنونم عزیزم .
گمان نمیکنم

زهرا پنج‌شنبه 25 آبان 1402 ساعت 12:25 ب.ظ

مهربانو‌جان، واقعا خیلی عجیبه الان وضع ویزا ها! من هم یکی از نزدیکانم در ایران که همسرش فرانسوی هست، ویزای توریستی کانادا اقدام کرده بود ندادن بهش ! در هر صورت برایت آرزوی موفقیت میکنم در برنامه هایی که پیش رو داری و کلی هیجان انگیز هستند☺️

زهرا جون علاوه بر اون گروهی که گفتم یه گروه دیگه داریم که مخصوص سابمیت های ماه اگسته .همممه مون یه ترتیب داریم ریجکت میشیم .
البته که این موضوع بی ارتباط به جنگ اسراییل و غزه و حواشی اون وکه به ما مربوط میشه و البته به اینکه هر کدوم از هموطنان غیورمون که رسیدن کانادا اعلام پناهندگی کردن نیست .
یک دنیا برای ارزوی قشنگت ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد