دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

" یک روز خوب به دست انسان ها"


دیروز بعد از ظهر ، دختر عزیزم "فاطیما" بهم زنگ زد و روز مادر رو تبریک گفت 

با همون صدای شیرین هفت ساله ش یکمی باهام صحبت کرد و گفت: خاله من باید برم درسامو بخونم .

 ازش تشکر کردم و گوشی رو به مادر بزرگ محترمش داد.

 پرسیدم فاطیما بهانه ی مادرش رو نمی گیره ؟

 گفت : نه، دیگه اصلا" درموردش صحبت هم نمیکنه . ...

نمیدونم قبلا" براتون نوشتم یا نه ؟ ولی مادر فاطیما روز بیست و هشتم مهرماه ، خونه رو ترک کرده ، دیروز که سربسته از مادر بزرگ ، پرسیدم گفت :

" دیگه تموم شد ".

من تو زندگی فاطیما اینا نبودم ، پس حق هیچ قضاوتی رو هم ندارم .

 اما یه عالمه علامت سوال  سرم وول میخوره 

 " تموم شد " واژه ی تلخیه که به رابطه ی مادر و فرزندی نمیاد.

به مادر بزرگ گفتم : خدا روشکر که فاطیما جون مادر بزرگ مهربونی مثل شما رو داره تا بتونه زخم نبودن مادرش رو به دوش بکشه .

**********

امروز اول اردیبهشت ماهه و هوا خیلی بهاری...

 فکر کن چه روز قشنگی خواهی داشت وقتی انسانیت و شعور یه هم وطن لبخند رو به چهره ت بیاره و در واقع روزت رو بسازه . https://ecp.yusercontent.com/mail?url=http%3A%2F%2Fblogfa.com%2Fimages%2Fsmileys%2F04.gif&t=1609664242&ymreqid=4255258e-8194-cacb-1c0a-8f00b601c700&sig=wKC9LCgozXaAqRGxhUS1Ww--~D

صبح ، پشت چراغ ترافیک بودم .

 از اینور چهارراه ، کمین کردم که اون طرف ، یه جای پارک خیلی خوب داره بهم چشمک میزنه ..https://ecp.yusercontent.com/mail?url=http%3A%2F%2Fblogfa.com%2Fimages%2Fsmileys%2F11.gif&t=1609664242&ymreqid=4255258e-8194-cacb-1c0a-8f00b601c700&sig=gYQ8jEnWgYGmbM8lKfYliw--~D

 وقتی چراغ سبز شد و پیچیدیم ، فهمیدم که در واقع این چشمکه برای ماشین جلوییم بود که صاف و راحت رفت تو جا پارک عزیز من . https://ecp.yusercontent.com/mail?url=http%3A%2F%2Fblogfa.com%2Fimages%2Fsmileys%2F02.gif&t=1609664242&ymreqid=4255258e-8194-cacb-1c0a-8f00b601c700&sig=vfj4RNhLcH72x_wkQRs1rw--~D

(قابل توجه اونایی که با یه چشمک دچار سوئ تفاهم میشن)https://ecp.yusercontent.com/mail?url=http%3A%2F%2Fblogfa.com%2Fimages%2Fsmileys%2F39.gif&t=1609664242&ymreqid=4255258e-8194-cacb-1c0a-8f00b601c700&sig=vh.xwlzOCZHCTrQ7zA8Yrg--~D

با لب و لوچه ی آویزون پشتش ایستادم،البته رو خط کشی های مربوط به عابران پیاده .

 آقای جناب ، ماشین رو قفل کرد و به سمت بانک راه افتاد .

من : جناب ، بانک تشریف می برید؟ تا ده دقیقه دیگه کارتون تموم میشه؟

جناب: بله ، عابر بانک میرم .. زود برمی گردم .

من : منتظرتون می مونم . https://ecp.yusercontent.com/mail?url=http%3A%2F%2Fblogfa.com%2Fimages%2Fsmileys%2F19.gif&t=1609664242&ymreqid=4255258e-8194-cacb-1c0a-8f00b601c700&sig=14XaK7uSH59SJGi9KYG0vA--~D

هنوز چند قدم دور نشده بود که برگشت .

جناب : خانوم ، شما میخواید جای من پارک کنید؟

من رو به ساختمون اداره : بله ، اداره م همینجاست .

 (شاید فکر می کرد منتظر میمونم تا وقتی برگشت ، دوتایی بریم گردش)https://ecp.yusercontent.com/mail?url=http%3A%2F%2Fblogfa.com%2Fimages%2Fsmileys%2F35.gif&t=1609664242&ymreqid=4255258e-8194-cacb-1c0a-8f00b601c700&sig=tAi30i8Xj7X5EJ8I31G.qg--~D

جناب : همین الان ماشین رو جا بجا میکنم .

من : نه جناب ، شرمنده می فرمایید .. "حق" باشماست ، زود تر آمدید. https://ecp.yusercontent.com/mail?url=http%3A%2F%2Fblogfa.com%2Fimages%2Fsmileys%2F19.gif&t=1609664242&ymreqid=4255258e-8194-cacb-1c0a-8f00b601c700&sig=14XaK7uSH59SJGi9KYG0vA--~D

جناب با یه لبخند مهربون : بقول شما ، من از " حقم "می گذرم و جا رو به شما میدم .

 این دنیا خیلی کوچیکه ، حتما" شما هم جایی از " حق " خودت گذشتی . مطمئن باشید کسی هم بخاطر من ، گذشت میکنه . https://ecp.yusercontent.com/mail?url=http%3A%2F%2Fblogfa.com%2Fimages%2Fsmileys%2F04.gif&t=1609664242&ymreqid=4255258e-8194-cacb-1c0a-8f00b601c700&sig=wKC9LCgozXaAqRGxhUS1Ww--~D

نیشم به پهنای صورتم باز شده بود ، آخ که اگه جلوی در اداره نبودم .... بیییییییییییییییییییییییب !!!!!https://ecp.yusercontent.com/mail?url=http%3A%2F%2Fblogfa.com%2Fimages%2Fsmileys%2F25.gif&t=1609664242&ymreqid=4255258e-8194-cacb-1c0a-8f00b601c700&sig=M.2aXTjgA8LS7etFrPXm_w--~D

چیه بابا ، مگه می خواستم چکار کنم که اینطوری س ا ن سور میکنی؟؟https://ecp.yusercontent.com/mail?url=http%3A%2F%2Fblogfa.com%2Fimages%2Fsmileys%2F26.gif&t=1609664242&ymreqid=4255258e-8194-cacb-1c0a-8f00b601c700&sig=zs58.a8PfVrVcr.VNaWSZw--~D

فوقش ، یه آغوش شهروندی برای تشکر !!!.. https://ecp.yusercontent.com/mail?url=http%3A%2F%2Fblogfa.com%2Fimages%2Fsmileys%2F42.gif&t=1609664242&ymreqid=4255258e-8194-cacb-1c0a-8f00b601c700&sig=9HvSPy07j_R8cNcs0D6tWg--~D

حیا کن  ،سنی از جناب گذشته بود ، تازه خیلی هم ثواب داشت .https://ecp.yusercontent.com/mail?url=http%3A%2F%2Fblogfa.com%2Fimages%2Fsmileys%2F03.gif&t=1609664242&ymreqid=4255258e-8194-cacb-1c0a-8f00b601c700&sig=RjkcMUKfEgoz5Ia6tWeXlw--~Dhttps://ecp.yusercontent.com/mail?url=http%3A%2F%2Fblogfa.com%2Fimages%2Fsmileys%2F30.gif&t=1609664242&ymreqid=4255258e-8194-cacb-1c0a-8f00b601c700&sig=DH7MQiPvjPh52vLwRZMGiQ--~D

گذشته از شوخی ، انقدر کلام زیبای جناب،  به مذاقم خوش اومد که همین طور خنده به لب کارت اداره رو زدم ... https://ecp.yusercontent.com/mail?url=http%3A%2F%2Fblogfa.com%2Fimages%2Fsmileys%2F01.gif&t=1609664242&ymreqid=4255258e-8194-cacb-1c0a-8f00b601c700&sig=7V_Lec0bkCuapF2hEpE2lw--~D

کارت رو که زدم یکی از پشت سرم نیشگون کوچیکی از پهلوم گرفت و گفت : شیطون به چی فکر میکنی ؟

گفتم : سلام رویا جان .. چطوری؟

گفت: خوبم مهربانو ، از دیشب تو فکر تو هستم و میخواستم همین الان بهت زنگ بزنم .

گفتم: خیر باشه ؟

گفت: بیا زنگ بزن نیکوکاران وحدت ، منو معرفی کن ، حامی یه بچه بشم .

دیگه نو علی نور شد . https://ecp.yusercontent.com/mail?url=http%3A%2F%2Fblogfa.com%2Fimages%2Fsmileys%2F04.gif&t=1609664242&ymreqid=4255258e-8194-cacb-1c0a-8f00b601c700&sig=wKC9LCgozXaAqRGxhUS1Ww--~Dhttps://ecp.yusercontent.com/mail?url=http%3A%2F%2Fblogfa.com%2Fimages%2Fsmileys%2F04.gif&t=1609664242&ymreqid=4255258e-8194-cacb-1c0a-8f00b601c700&sig=wKC9LCgozXaAqRGxhUS1Ww--~D

گفتم: آآآی به چشم .. بریم پشت میزتو .

رفتیم پشت میزش ..

 شماره نیکوکاران وحدت رو گرفتم ، به خانوم آقایی وصل شدم .

 سلام و علیک کردم و اعلام کردم من و مینا و مهرداد و آتی ، امروز صبح ماهیانه ی بچه ها رو   ریختیم به حساب .https://ecp.yusercontent.com/mail?url=http%3A%2F%2Fblogfa.com%2Fimages%2Fsmileys%2F19.gif&t=1609664242&ymreqid=4255258e-8194-cacb-1c0a-8f00b601c700&sig=14XaK7uSH59SJGi9KYG0vA--~D

 تشکر کرد و گفت : دارم صورتحساب ها رو تو مونیتور میبینم .

 ازش خواستم با دوستم صحبت کنه و گوشی رو دادم به رویا .

تا اونجایی ایستادم و گوش دادم که رویا گفت : نه خانوم آقایی ، دختر و پسر بودنش هیچ فرقی نمیکنه ، هر بچه ای شما صلاح می دونید .

باهاش بای بای کردم و اومدم پشت میزم . 

یکربع بعد ، رویا بهم زنگ زد و با خوشحالی گفت سرپرست پسر نابینایی شده .

قبول دارید ، امروز یکی از روزهای قشنگ خداست؟؟

گل های زیبا از طرف من و مهردخت تقدیم وجود با ارزش شما . 

 

 

باران رحمت خدا دوبار در یک روز

دوست عزیزم آتی رو که می شناسید ؟؟ هم تو وبلاگ قبلی ، هم اینجا در موردش نوشتم .
با وجودی که هشت سال از من جوون تره ، اما کاملا" میشه حساب یه خواهر رو روش باز کرد . عزززیزم امتحانش رو خوب هم پس داده .
دختر اولش رو روز بیست و هشتم فروردین هشتاد و هفت ، به دنیا اورد .. این پرنسس کوچولو یه دختررررر به تمام معناست . همراه با همه ی ناز و ادا ها و غش و ضعف رفتن برای مامان و باباش ، بخصوص برای باباش . پارسال نوروز هم آتی عزیزم آخرین ماه از دومین بارداریش رو می گذروند . روز بیست و ششم با هم صحبت می کردیم ، گفت : مهربانو ، با خانوم دکتر تماس گرفتم ، ازش خواهش کردم که تاریخ زایمان رو به جای اول اردیبهشت ، بندازه بیست و هشت فروردین تا تولد دومی هم ، همون روز دختر اولم باشه ، اما قبول نکرده . منم گفتم : عزیزم بذار زایمان روال عاددی خودش رو طی کنه و اصرار نکن .
ساعت دو بعد از ظهر روز بیست و هشتم با هم صحبت کردیم .. بهش گفتم امروز تولد دختر اولته چکار میخوای بکنی؟ میخوای من بیام ببریمش بیرون ؟ گفت : نه ، میدونم تو هم امشب کار داری .. خودم میبرمش پارک یه دوری بزنیم چون واقعا " سنگین شدم و کاری ازم بر نمیاد . خداحافظی کردیم .. ساعت پنج بود که دوباره بهم زنگ زد و گفت : مهربانو جان بعد از صحبت با تو خوابیدم ، الان که بیدار شدم علائمی دارم که نگرانم کرده . وقتی از علائم پیش آمده گفت : خنده ی بلندی کردم و گفتم : ای آتی خوش قلب من .. تو با همه ی وجودت دلت میخواست تولد این فسقلی هم ، همین امشب باشه ، خدا به حرفت گوش داد ..زود با خانوم دکتر تماس بگیر ، تو امشب بازم مامان میشی .
ساعاتی بعد با هم هماهنگ بودیم ، آتی به بیمارستان رفت ، و زایمان انجام شد . وقتی دستاشو گرفته بودم و می گفت : خواهر جونم دیدیش ؟ با خوشحالی بهش گفتم : آره عزیزم ، تخصص شما دوتا تو خلق سفید برفیه . ...
دلم براش هزار پاره بود ، چون آتی تک فرزنده و پدرعزیزش رو یکسال قبل از دست داده بود . وقتی بیمارستان میرفت از مادر و شوهرش خواسته بود که تابلوی عکس پدرش رو براش بیارن بیمارستان تا بعد از بیهوشی چشمش به عکس باشه ...
حکایت غریبیه ...وقتی نمیتونی با جبر روزگار ، در بیوفتی ، کم کم ، خودت رو با داشته ها و حداقل ها ، قانع میکنی .. زمانی اراده که می کردی تو آغوش بی کران از محبت پدر یا مادر ، غرق میشیم و از عطر تنشون کام می گیریم ، ولی روزی میرسه که دیگه حضور فیزیکیشون رو نداریم و تنها به چشم دوختن به تصویرشون ، دلخوش می کنیم .
دیشب تولد شش و یک سالگی فرشته های زندگی آتی و سعید عزیزم رو جشن گرفتیم . همه ی این یک هفته من و مهردخت در تدارک خرید هدیه برای دوتا دختر ا و رسیدگی به دک و پز خودمون بودیم .(چون عید برای خودمون هیچی نخریده بودیم الان یه چیزایی لازم داشتیم )
روز دوشنبه هفته ی قبل ، از آرایشگاه برای موهای خودم و مهردخت، ساعت چهار ،  وقت گرفته بودم . طبق معمول وقت شناسیم ، ساعت پنج دقیقه به چهار زنگ آرایشگاه رو زدم . رفتیم تو و سلام و علیک کردیم ، اما کسی که مو درست میکنه و صاحب سالنه رو درجمع بقیه ندیدم .. می خواستم بپرسم که مریم جون کجاست؟ که یکیشون گفت: مهربانو خانم ، مریم با شما تماس نگرفت؟؟ با تجب گفتم : مگه باید می گرفت؟
گفت : جایی باید میرفت ، گفت من بجای چهار ، چهار و نیم میام .
نزدیک بود غش کنم ... نه برای اینکه برنامه ریزیم خراب میشه چون وقت برای همه چیز در نظر می گیرم ، فقط برای اینکه باز یه بد قول سر راهم سبز شده عصبانی شدم .
گفتم : کسی به من زنگ نزده . خلاصه تماس گرفتند و گفت تا نیم ساعت دیگه می رسم . پنج دقیقه هم گذشت ، به اون خانوما گفتم به هر حال موهای ما براشینگ میخواد ، یکیتون انجام بدید تا مریم بیاد .
براشینگ ما هم تموم شد و دوباره تماس گرفتند و من از حرفاشون فهمیدم ، اصلا" خانوم قصد تشریف فرمایی ندارند چون گفت : الان فلانی رو می فرستم بیاد سالن . حالا ساعت شده یکربع به پنج .
گفتم لازم نیست منتظر فلانی بشیم . خانوم شما خودت مشغول شو . موهای مهردخت رو از پشت مدل دار بباف و جمع کن . میتونی که؟ گفت : بعله ... 
کار مهردخت تموم شد و گفتم : حالا موهای منو کمی جمع کن بقیه ش رو هم رها کن .
بنده خدا مشغول شد . ساعت شده بود پنج و ربع که اون فلانی اومد ... آخ ببخشید ، مریم جون تو فلان جا عروس داشت و عذر خواهی کرد . با ناراحتی گفتم : خانوم فلانی من مشتری چند ساله ی مریم هستم ، روز دوشنبه تماس گرفتم و وقت گرفتم . میتونست بگه من نیستم یه فکر دیگه کن . ولی هم خواسته عروسشو راه بندازه هم منو ؟ این اخلاق اصلا" حرفه ای نیست . من متاسفم . چند دقیقه بعد مریم زنگ زد سالن ببینه اوضاع چطوره ، این فلانی جون گفت ک مریم میگه براتون اس ام اس دادم من چهار و نیم میام . از زیر دست خانومه بلند شدم گفتم : گوشی رو بده به من .
گوشی رو گرفتم و بدون سلام و علیک گفتم .. مریم خانوم ششما بهه من مسیج دادی؟ گفت : بله .گفتم : گفتی ساعت چهارو نیم ؟ گفت : بله ، گفتم الان پنج و نیمه که ، شما کجایی؟ درضمن وقتی مسیج میدی من نباید جواب بدم بگم باشه یا نباشه؟؟
گفت : ارسال نشد . گفتم » آهااان پس شما اصلا" مسیج ندادی .
گفت : مهربانو خانوم ، من شرمنده م ریا، شده دیگه .. گفتم:  بعله شده .. منتها من سعی می کنم به دخترم یاد بدم که هر جوری دوست داری با تو رفتار کنند ، تو هم همونطور با مردم رفتار کن . 
خدا نگهدار و قطع کردم .
همون موقع 3 نفر که ساعت شش وقت داشتند رسیدند و خانوم فلانی ضمن شرمنده ایم شرمنده ایم ، شروع کرد کارشونو انجام دادن .
من و مهردخت هم اومدیم خونه و مشغول آماده شدن شدیم .
مهردخت گفت : مامان عصبانی نیستی ؟؟گفتم : نه ، حد و حدود مریم همین قدر بود . دیگه سالنش نمی رم . یه جای جدید رو امتحان میکنیم . من از آدمای فرصت طلب که میخوان هم از آخور بخورن هم از توبره خوشم نمیاد . 
یه وقت برای کسی ، موضوع  غیر قابل پیش بینی ، اتفاق می افته ، آدم درک میکنه،  ولی نه به این وضوح ، وقت منو رفته عروس درست کرده ، می خوام ببینم یکی باهاش این رفتار رو می کرد خوشش میومد؟؟خدا رو شکر ما هم کارمون طوری نبود که حتما" هنر مریم رو بخواد ، همینطوری هم خوب شدیم .
حلاصه به تولد دخترای خوشگل و دوست داشتنیمون که مثل بارون رحمت تو یه شب به زندگی پدر و مادرشون باریدند ،رفتیم و جای شما خالی خیلی خوش گذشت .

گل های زیبا از طرف من و مهردخت تقدیم وجودتون .

پدر و مادرانی با یک تیشه در دست

دا رحمتش  کنه ، چقدر این چند روز ه یادش  کردم . مادر بزرگ مادرم رو میگم .
خدا بیامرز ،وقتی من ۱۱-۱۰ ساله بودم از دنیا رفت . زن ۹۲ ساله ی کُردی بنام فاطمه سلطان ،  که  با وجود ۹ بچه ای که زاییده بود و حتی یکی از اونها هم به مرز ۳۰سالگی نرسیده بودند ( حتی مادر مادرم که بیشترین عمر رو داشت  ، در ۲۸ سالگی از دنیا رفته بود) قامت بلندش تا همون روزهای آخر زندگیش خم نشد ..
 این پیرزن ساکت و صبور که گاهی تنگ غروب زیر آوازهای غمگین کُردی ، که من هیچ چیز از اونها نمی فهمیدم ولی ریتم محزونشون رو دوست داشتم ، نعمت بزرگی برای خانواده ی جنگ زده و تنهای من بود .
 اون وقتا که پدرو مادرهامون میگفتند " کهنسال ها برکت زندگی هستند ،"نمی فهمیدم یعنی چی. حالا می فهمم که وقتی اون پیرزن همینطور که نشسته بود گهواره ی مینا رو تکون میداد و یا مهرداد کوچولو رو روی پاش تکون تکون می داد تا بخوابه،  و مامان مصی که اون روزا گرفتار زندگی شلوغش با ۴ تا بچه و نبودن های بابا عباس  بود ، کمی استراحت کنه، یعنی چی .
 گاهی که ننه جون (همون فاطمه سلطان خانم )، به خونه ی خودش می رفت و من از مدرسه می آمدم ، می دیدم مامان مصی مینا رو گذاشته رو قلم دوشش و یه دست کوچولوش رو گرفته تا از اون بالا پرت نشه پایین ، بعد با شکم برآمده ش ( مهرداد رو باردار بود) داره سر گاز ، غذا رو هم میزنه ،  می فهمیدم که اگر ننه جون بود ، چقدر مامان کمتر زحمت می کشید .
 " بزرگ کردن بچه هایی که پشت سرهم به دنیا میان واقعا" کار دشواریه"
همین ننه جون ،که فکر میکنم چروکترین صورتی رو داشت که من از نزدیک به عمرم دیدم ، عصرها ،تارهای سفید و تُنُک تُنُک سرش رو ،آروم شونه می کرد و با وسواس می بافت و پشت سرش می انداخت .
 برای انتخاب رنگ پارچه های پیراهن هاش که مامان مصی براش می دوخت، وسواس به خرج می داد و شبها تا دعای مخصوصش رو برای محافظت جونش از شر جن و انس و حشرات موذی نمی خوند به خواب نمی رفت .
 همیشه فکر می کردم ، مگه  پیری ، چیز قشنگی هم داره که ننه جون با اینهمه دقت ، موهاش رو مرتب می بافه و یا رنگ پارچه پیراهنش شاده  ؟
  اصلا" مگه از زندگی خسته نشده که هرشب دعا میکنه یه وقت جن یا حشرات ، سراغش نیان؟؟
 بالاخره یه روز دلم رو زدم به دریا و از مامان مصی  سوالم رو پرسیدم .
مامان گفت : دخترم آدمها هرچی سنشون میره بالا ، به زندگی وابسته تر میشن .
  گفتم : همه همینطوریند؟
 گفت : همه .
گفتم: ولی من اگه قد ننه جون عمر کنم ، دیگه خسته میشم .
 اصلا" دلم نمیخواد انگشتر دستم کنم و موهامو ببافم چون فایده نداره ...دیگه خوشگل نمیشم که .
یادمه مامانم خندید و دوباره روشو کرد اون طرف و مشغول کاراش شد .
*********
حالا چهل سال از عمرم میگذره ..
 من که هیچوقت نتونستم با دستکش آشپزخونه ظرف شستن رو یاد بگیرم ، رفتم برای خودم دستکش خریدم و الان چند شبه ، عینه بچه های ۵ ساله که چهارپایه میذارن زیر پاشون و میخوان ادایآدم بزرگ ها رو در بیارن ، با بدبختی، همین چند تا ظرف مونو می شورم ، چون احساس کردم پوست دستم داره خراب میشه و اصلا" نمیخوام تو زندگی طولانی که خواهم داشت دستام چروک باشند . !!!!
تازه خبر ندارید ، تقویت کننده ی موی سر هم خریدم . 
هنوز به پوست صورتم حساس نشدم .. ولی می دونم ، اونم میاد سراغم .
اصلا" این جوونی  که همه میگن کجایی که یادت بخیر ، واقعا" معجزه ی زندگیه . 
توانایی ها و سهولت همه ی کارهای زندگیمون،  با مرور زمان سخت و سخت تر میشه . یعنی هر کاری که قبلا" به راحتی انجام میشد هم با مشکلات و چرا و اما ها ، همراه میشه .
*********
روز قبل از سیزده به در بود ، نشسته بودم سر میز ناهار ، گپ میزدیم و می خوردیم ، از اونجایی که تو خونه ی خودم بودم و راحت و آسوده ، ادب و متانت رو گذاشته بودم کنار و خلق و خوی هاپوییم زده بود بالا .
 منظور از خلق و خوی هاپویی همون استخون خوردن سر غذاست .
 انقدر مزه میده سر میز کنار بابا نشسته باشم ...چون خیلی شیک غذا می خوره و من هر وقت حواسش نیست استخون هایی که مونده تو بشقابش رو کش میرم و میفتم به جوووونشون .
آره میگفتم ... همین که استخون گرد،سر رون مرغ رو انداختم زیر دندون عقبی ها یه چیزی گفت "تــــــــــق"!!!
حس کردم لثه م متورم شد . وقتی دست زدم بهش، دیدم ... ااااای دل غافل!!! دندونم از داخل لق لق شده .
 اونجا بود که کلا" هرچی خوردم کوفتم شد .
 تا شنبه بشه و برم کلینیک چی کشیدم ، !!! همه ش مواظب بودم دندونم نیفته و تو دلم دعا می کردم ، خیلی خرابکاری نکرده باشم .
شنبه ساعت ۱۰ جلوی در کلینیک بودم ، بیچاره ها تازه از تعطیلات برگشته بودند و هنوز خودشونو پیدا نکرده بودند که من سر رسیم .
 بعد از یه عکس OPG  ، دکتر جان گفتند: فقط ده درصد ممکنه ، یه ذره ش شکسته باشه و بقیه ش سالم باشه .
وقتی معاینه دقیق شد اعلام فرمودند که :((مهربانو خانوم ، خرررااااب کردی اساسی )). 
دندونت قبلا" عصب کشی شده و الان، این قسمت سالم رو از بد جایی شکوندی . باید کشیمش و ایمپلنتش کنیم .
 آه از نهادم براومد . دندون عزززیزم ..
 من نمیخوام از دستت بدم . !!! خیلی غصه خوردم، ولی چاره ای نبود و مشغول کشیدن شدیم .
 دکتر جان گفتند: دندون هایی که عصب کشی میشن ، یا خیلی ناتوانند و زود کشیده میشن یا در طی زمان به لثه جوش می خورند .
 گفتم : دکتر جان از اونجایی که من کلا" همه چیم به همه چیم خوب جوش میخوره مطمئنم ، اینم سفت شده اساسی . 
وقتی وسط عملیات دندون کشی ،  از فرط اعصاب خوردی دست انداختم زانوی جناب دکتر رو چنگ انداختم ، گفت : حق داشتی حسابی جوش خورده ... ولی درد که نداری؟
گفتم : نه ، ولی احساس میکنم الان چشم راستم از جاش کنده میشه میاد پایین . گفت: نگران نباش چشمت هیچی نمیشه .
خلاصه از اون زور بزن ، از من پیچ و تاب  بخور ، تا بالاخره دندون لامروتم اومد بیرون . خدا رو شکر، از آخر دومیه و جای خالیش  معلوم نیست وگرنه .. با این شعری که ، نفس مرتب برام میخونه و میگه : "مهربانو بی دندون ، افتاد تو قندون" گریه م می گرفت . 
بعععععله ،  میخوام بگم که من تو سن پایین، دندونای عقلم رو که ریشه های افقی و طویل و ضایعی داشتند ، کشیدم و عینه خیالم نبود .
 ولی حالا با کشیدن یه دندون کرسی ، کلا" سازمانم بهم ریخته و حسابی عذاب کشیدم.
***********
واسه ی همینه که می گیم: هییییییی جووونی کجاایی که یادت بخیر .
ولی میدونید، با همه ی این ها،  مهم سن آدما نیست ، مهم حال خوبیه که آدم داره یا نداره .
 همین که اطرافیان آدم ، کسانی باشند که قدر وجودت رو بدونند و ساده و صمیمی بهت اینو نشون بدند ، حالت خوبه و احساس پیری و خمودگی نمی کنی .
مثلا"مهردخت که همون شنبه ، وقتی از مدرسه اومد مدتی تو اتاقش مشغول بود و بعد پرید جلوم ، گفت: مامان بیا این رو بخور خوب میشی .
 به کپسول نگاه کردم ، شبیه کپسول های زینک ود ولی انگار یه فرقی هم با اونا اشت که من نمی فهمیدم .
 با درد و بی حوصلگی گفتم : مهردخت جان باید ژلوفن بخورم ، نه از این ها .
دیدم تو قیافه ش شیطنت و خنده ست ..
گفت : نه مامان ، دوای دردت همینه .. این برای دندونت نیست برای روحته .
 از حرفاش چیزی نمی فهمیدم . بیشتر نگاه کردم ، بنظرم توی کپسول،  دارو نبود .
درش رو باز ردم و اینو دیدم
انگار برگشتم به سال ۸۲ ، وقتی از ملاقات های غمگین با پدرش بر می گشت ، همون موقع که مهردخت ۴ ساله رو ، با همون وزن سنگینش بغل می کردم و از پله های خونه بالا می بردم و می گفتم .. جان مادر ، گریه کن .. الان تو بغل خودمی ، نگران نباش .. این روزا تموم میشه و ما با هم می مونیم .
خدا رو بار ها و بارها شکر کردم برای اینکه دخترکم رو دارم ... معنای حرف های بابا تو همون سالهای کلافگی از غصه های جداییم پیش روم ظاهر شد : مهربانو ، وجود مهردخت بهترین هدیه ی زندگی توست .
******
دختر ماااهم ، برای همه ی سادگی و صمیمیتت ممنونم . لطفا" همینطور که هستی بمان و مرا جوان کن.
*****
گل های زیبای عشق و دوستی ، از طرف من و مهردخت تقدیم وجود عزیزتون 

دخترم همین طور که هستی بمان

دا رحمتش  کنه ، چقدر این چند روز ه یادش  کردم . مادر بزرگ مادرم رو میگم .
خدا بیامرز ،وقتی من ۱۱-۱۰ ساله بودم از دنیا رفت . زن ۹۲ ساله ی کُردی بنام فاطمه سلطان ،  که  با وجود ۹ بچه ای که زاییده بود و حتی یکی از اونها هم به مرز ۳۰سالگی نرسیده بودند ( حتی مادر مادرم که بیشترین عمر رو داشت  ، در ۲۸ سالگی از دنیا رفته بود) قامت بلندش تا همون روزهای آخر زندگیش خم نشد ..
 این پیرزن ساکت و صبور که گاهی تنگ غروب زیر آوازهای غمگین کُردی ، که من هیچ چیز از اونها نمی فهمیدم ولی ریتم محزونشون رو دوست داشتم ، نعمت بزرگی برای خانواده ی جنگ زده و تنهای من بود .
 اون وقتا که پدرو مادرهامون میگفتند " کهنسال ها برکت زندگی هستند ،"نمی فهمیدم یعنی چی. حالا می فهمم که وقتی اون پیرزن همینطور که نشسته بود گهواره ی مینا رو تکون میداد و یا مهرداد کوچولو رو روی پاش تکون تکون می داد تا بخوابه،  و مامان مصی که اون روزا گرفتار زندگی شلوغش با ۴ تا بچه و نبودن های بابا عباس  بود ، کمی استراحت کنه، یعنی چی .
 گاهی که ننه جون (همون فاطمه سلطان خانم )، به خونه ی خودش می رفت و من از مدرسه می آمدم ، می دیدم مامان مصی مینا رو گذاشته رو قلم دوشش و یه دست کوچولوش رو گرفته تا از اون بالا پرت نشه پایین ، بعد با شکم برآمده ش ( مهرداد رو باردار بود) داره سر گاز ، غذا رو هم میزنه ،  می فهمیدم که اگر ننه جون بود ، چقدر مامان کمتر زحمت می کشید .
 " بزرگ کردن بچه هایی که پشت سرهم به دنیا میان واقعا" کار دشواریه"
همین ننه جون ،که فکر میکنم چروکترین صورتی رو داشت که من از نزدیک به عمرم دیدم ، عصرها ،تارهای سفید و تُنُک تُنُک سرش رو ،آروم شونه می کرد و با وسواس می بافت و پشت سرش می انداخت .
 برای انتخاب رنگ پارچه های پیراهن هاش که مامان مصی براش می دوخت، وسواس به خرج می داد و شبها تا دعای مخصوصش رو برای محافظت جونش از شر جن و انس و حشرات موذی نمی خوند به خواب نمی رفت .
 همیشه فکر می کردم ، مگه  پیری ، چیز قشنگی هم داره که ننه جون با اینهمه دقت ، موهاش رو مرتب می بافه و یا رنگ پارچه پیراهنش شاده  ؟
  اصلا" مگه از زندگی خسته نشده که هرشب دعا میکنه یه وقت جن یا حشرات ، سراغش نیان؟؟
 بالاخره یه روز دلم رو زدم به دریا و از مامان مصی  سوالم رو پرسیدم .
مامان گفت : دخترم آدمها هرچی سنشون میره بالا ، به زندگی وابسته تر میشن .
  گفتم : همه همینطوریند؟
 گفت : همه .
گفتم: ولی من اگه قد ننه جون عمر کنم ، دیگه خسته میشم .
 اصلا" دلم نمیخواد انگشتر دستم کنم و موهامو ببافم چون فایده نداره ...دیگه خوشگل نمیشم که .
یادمه مامانم خندید و دوباره روشو کرد اون طرف و مشغول کاراش شد .
*********
حالا چهل سال از عمرم میگذره ..
 من که هیچوقت نتونستم با دستکش آشپزخونه ظرف شستن رو یاد بگیرم ، رفتم برای خودم دستکش خریدم و الان چند شبه ، عینه بچه های ۵ ساله که چهارپایه میذارن زیر پاشون و میخوان ادایآدم بزرگ ها رو در بیارن ، با بدبختی، همین چند تا ظرف مونو می شورم ، چون احساس کردم پوست دستم داره خراب میشه و اصلا" نمیخوام تو زندگی طولانی که خواهم داشت دستام چروک باشند . !!!!
تازه خبر ندارید ، تقویت کننده ی موی سر هم خریدم . 
هنوز به پوست صورتم حساس نشدم .. ولی می دونم ، اونم میاد سراغم .
اصلا" این جوونی  که همه میگن کجایی که یادت بخیر ، واقعا" معجزه ی زندگیه . 
توانایی ها و سهولت همه ی کارهای زندگیمون،  با مرور زمان سخت و سخت تر میشه . یعنی هر کاری که قبلا" به راحتی انجام میشد هم با مشکلات و چرا و اما ها ، همراه میشه .
*********
روز قبل از سیزده به در بود ، نشسته بودم سر میز ناهار ، گپ میزدیم و می خوردیم ، از اونجایی که تو خونه ی خودم بودم و راحت و آسوده ، ادب و متانت رو گذاشته بودم کنار و خلق و خوی هاپوییم زده بود بالا .
 منظور از خلق و خوی هاپویی همون استخون خوردن سر غذاست .
 انقدر مزه میده سر میز کنار بابا نشسته باشم ...چون خیلی شیک غذا می خوره و من هر وقت حواسش نیست استخون هایی که مونده تو بشقابش رو کش میرم و میفتم به جوووونشون .
آره میگفتم ... همین که استخون گرد،سر رون مرغ رو انداختم زیر دندون عقبی ها یه چیزی گفت "تــــــــــق"!!!
حس کردم لثه م متورم شد . وقتی دست زدم بهش، دیدم ... ااااای دل غافل!!! دندونم از داخل لق لق شده .
 اونجا بود که کلا" هرچی خوردم کوفتم شد .
 تا شنبه بشه و برم کلینیک چی کشیدم ، !!! همه ش مواظب بودم دندونم نیفته و تو دلم دعا می کردم ، خیلی خرابکاری نکرده باشم .
شنبه ساعت ۱۰ جلوی در کلینیک بودم ، بیچاره ها تازه از تعطیلات برگشته بودند و هنوز خودشونو پیدا نکرده بودند که من سر رسیم .
 بعد از یه عکس OPG  ، دکتر جان گفتند: فقط ده درصد ممکنه ، یه ذره ش شکسته باشه و بقیه ش سالم باشه .
وقتی معاینه دقیق شد اعلام فرمودند که :((مهربانو خانوم ، خرررااااب کردی اساسی )). 
دندونت قبلا" عصب کشی شده و الان، این قسمت سالم رو از بد جایی شکوندی . باید کشیمش و ایمپلنتش کنیم .
 آه از نهادم براومد . دندون عزززیزم ..
 من نمیخوام از دستت بدم . !!! خیلی غصه خوردم، ولی چاره ای نبود و مشغول کشیدن شدیم .
 دکتر جان گفتند: دندون هایی که عصب کشی میشن ، یا خیلی ناتوانند و زود کشیده میشن یا در طی زمان به لثه جوش می خورند .
 گفتم : دکتر جان از اونجایی که من کلا" همه چیم به همه چیم خوب جوش میخوره مطمئنم ، اینم سفت شده اساسی . 
وقتی وسط عملیات دندون کشی ،  از فرط اعصاب خوردی دست انداختم زانوی جناب دکتر رو چنگ انداختم ، گفت : حق داشتی حسابی جوش خورده ... ولی درد که نداری؟
گفتم : نه ، ولی احساس میکنم الان چشم راستم از جاش کنده میشه میاد پایین . گفت: نگران نباش چشمت هیچی نمیشه .
خلاصه از اون زور بزن ، از من پیچ و تاب  بخور ، تا بالاخره دندون لامروتم اومد بیرون . خدا رو شکر، از آخر دومیه و جای خالیش  معلوم نیست وگرنه .. با این شعری که ، نفس مرتب برام میخونه و میگه : "مهربانو بی دندون ، افتاد تو قندون" گریه م می گرفت . 
بعععععله ،  میخوام بگم که من تو سن پایین، دندونای عقلم رو که ریشه های افقی و طویل و ضایعی داشتند ، کشیدم و عینه خیالم نبود .
 ولی حالا با کشیدن یه دندون کرسی ، کلا" سازمانم بهم ریخته و حسابی عذاب کشیدم.
***********
واسه ی همینه که می گیم: هییییییی جووونی کجاایی که یادت بخیر .
ولی میدونید، با همه ی این ها،  مهم سن آدما نیست ، مهم حال خوبیه که آدم داره یا نداره .
 همین که اطرافیان آدم ، کسانی باشند که قدر وجودت رو بدونند و ساده و صمیمی بهت اینو نشون بدند ، حالت خوبه و احساس پیری و خمودگی نمی کنی .
مثلا"مهردخت که همون شنبه ، وقتی از مدرسه اومد مدتی تو اتاقش مشغول بود و بعد پرید جلوم ، گفت: مامان بیا این رو بخور خوب میشی .
 به کپسول نگاه کردم ، شبیه کپسول های زینک ود ولی انگار یه فرقی هم با اونا اشت که من نمی فهمیدم .
 با درد و بی حوصلگی گفتم : مهردخت جان باید ژلوفن بخورم ، نه از این ها .
دیدم تو قیافه ش شیطنت و خنده ست ..
گفت : نه مامان ، دوای دردت همینه .. این برای دندونت نیست برای روحته .
 از حرفاش چیزی نمی فهمیدم . بیشتر نگاه کردم ، بنظرم توی کپسول،  دارو نبود .
درش رو باز ردم و اینو دیدم
انگار برگشتم به سال ۸۲ ، وقتی از ملاقات های غمگین با پدرش بر می گشت ، همون موقع که مهردخت ۴ ساله رو ، با همون وزن سنگینش بغل می کردم و از پله های خونه بالا می بردم و می گفتم .. جان مادر ، گریه کن .. الان تو بغل خودمی ، نگران نباش .. این روزا تموم میشه و ما با هم می مونیم .
خدا رو بار ها و بارها شکر کردم برای اینکه دخترکم رو دارم ... معنای حرف های بابا تو همون سالهای کلافگی از غصه های جداییم پیش روم ظاهر شد : مهربانو ، وجود مهردخت بهترین هدیه ی زندگی توست .
******
دختر ماااهم ، برای همه ی سادگی و صمیمیتت ممنونم . لطفا" همینطور که هستی بمان و مرا جوان کن.
*****
گل های زیبای عشق و دوستی ، از طرف من و مهردخت تقدیم وجود عزیزتون 

پایان تعطیلات نوروزی

یام تعطیلات نوروزی امسال هم که نسبتا" طولانی تر از سالهای قبل بود ، به اتمام رسید .
هرچند بین تعطیلات ، خیلی ها از جمله خود من ، سرکارهامون رفتیم، ولی انگار تا مدسه ها باز نشه ، پایان تعطیلات رو به رسمیت نمی شناسیم . حالا فردا صبح قیافه ی امثال مهردخت ، که شب ها تا ساعت دو نیم نصفه شب بیدار بوده و صبح ها هم از ده زودتر بیدار نمیشد ، دیدنیه .
به هر حال اگر بخواهم ،از چیزهای مهمی که از ابتدای سال تا همین پانزه روز گذشته دیدم ، نام ببرم ، یکی دیدن سریال زیبا و پر محتوی پایتخته .
من کاری به برنامه هایی که خارج از ایران ساخته میشه ، یا حتی شبکه ی خانگی های خودمون ندارم . صرفا" درمورد یکی از برنامه هایی که سه ساله ساخته و پخش میشه ، مینویسم . بنظرم سریال پایتخت با ظرافت و زیبایی خاصی فرهنگ حفاظت از محیط زیست ، و قدردانی از کسانی که مظلومانه و حتی گمنام ،در این مرز و بوم قبول مسئولیت و ایفاء نقش میکنند رو جا انداخت ..
اگر چندین میز گرد و برنامه های سخنرانی پخش میشد ، نمیتونست به این قشنگی روی همه ی اقشار سنی جامعه از کودکان و جوانان تا میانسالان و حتی کهنسالان تاثیر بگذاره . اون قسمت که بهبود فریبا درمورد حساسیت و خطراتی که جنگلبانان عزیزمون در حین کار روزمره شون با اون ها مواجه هستند رو با همون لهجه ی مازنی و قیافه ی ساده و شهرستانی خودش ، بازی کرد ، اشک دلسوزی و همدردی ، از چشم همه ی افراد خانواده و میهمانانمون سرازیر شد و مطمئنم که همه در عهدی که پنهانی از دلهای تک تکمون گذشت و با خودمون بستیم ، قسم خوردیم که محافظ محیط زیست باشیم و با رفتارهای بجا و شایسته ی شهروندی ، این عزیزان رو در حفظ و بقاء زیستگاه ها و طبیعت زیبای وطنمون یاری بدیم .
درکناراون قدرت اراده ی نقی و نقش عشق به همسر و خانواده در بازی قسمت های آخر سریال بین نقی و هما ستودنیبود .. وقتی هما تو کانکس صدا و سیما نشسته بود و داشت مسابقه ی نقی رو نگاه میکرد ، اصلا" باورتون میشد دارید سریال نگاه میکنید ..
من یادم رفته بود دارم فیلم میبینم و ناخوداگاه دعا میکردم ، نقی برنده شه .. خریدن گل به وسیله ی نقی برای خانواده ش که فکر می کردند از دست همه شون عصبانیه .. رابطه ی زیبا و پر از محبت بین هما و فهیمه مابین حسادت ها و اختلافاتی که شوهرانشون با هم داشتند ، همه و همه از فرهنگ سازی با درایت برنامه سازان این سریال بود .و از همه مهمتر اینکه چقدر برای رسیدن به هدف باید زحمت کشید و بدست آوردن آرزوهامون تنها با ممارست و همت میسر میشه .
هرچند که شنیدم همون ابتدای پخش سریال هموطنان مازنیمون ، از نمایش سادگی و لهجه همشهریانشون توسط بازیگران سریال ناراضی و تا حدودی حتی خشمگین بودن و گفتند که این سریال کاملا بی محتواست و چیزی جز مسخره کردن ما نداره اما ، فکر میکنم بهتره تعصبات رو کنار بذاریم و به همه ی هدف های خوبی که محتوی این سریال در برداشت و بخوبی حق مطلب رو ادا کرد ، آفرین بگوییم .
چیز دیگه ای که نظرم رو جلب کرد روز سیزه به در بود که به سمت فشم می رفتیم و در ابتدای جاده ، نقشه و معرفی گردشگری این ناحیه رو به همراه کیسه های زباله به اتومبیل ها بصورت رایگان ارائه میکردند . من متاسفم که از دیدن این چیزها ذوق زده شدم در واقع این ها باید سالیان قبل فرهنگ سازی و در رگ و ریشه ی ما جا می افتاد ، اما باز جای خوشبختیه که بالاخره شروع شده .
بنظرم باید هرکدوم از ما بصورت یه وظیفه ی جدی به این موضوع نگاه کنیم و هر جا و در هر موقعیتی که هستیم به دیگران و رفتارهاشون توجه کنیم و با روی خوش تذکرات لازم رو بدیم . هنوز هم خیلی ها رو تو خیابون میبینم که زباله هاشونو بی تفاوت بیرون پرت میکنند و انگار اصلا" متوجه زشتی کارشون نیستند.
**************
بعد از فوت خانم دکتر عزیزم ، یکی از دوستان عزیز  که از خوانندگان نازنین این خونه ی مجازیه ، لینک دانلود کتابی رو برام فرستاد بنام "در آغوش نور" ، خوندن این کتاب خیلی کمک میکنه تا مرگ رو با منطق زیبا بپذیریم و چشممون به جهان قبل از این دنیای فانی و بعد از مرگ ، باز بشه . هرچند غلط های زیادی تو املاء و نگارش این کتاب موجوده ولی از خوندن لطفش چیزی کم نمیکنه .. البته سعی میکنم یه فایل غلط گیری شده هم براش درست کنم ولی فعلا"
http://s2.picofile.com/file/7592724943/Dar_aghooshe_noor.pdf.html
از اینجا دانلود کنید و در آرامش و سکوت مطالعه کنید .
***********
سیزده به در ه فشم رفتیم . هوا تا اواسط روز آفتابی بود . عصر آفتاب رفت و حسابی سرد شد ، جاتون خالی با آش رشته ی پر ملات وسط حیاط باغ ، روز روبه پایان رسوندیم و با یه جاده ی خلوت و زیبا، به تهران برگشتیم . قبل از خواب به این فکر می کردم که چقدر برامون آسون بود این فشم رفتن و سیزده رو به در کردن .
صبح سر فرصت از خواب بیدار شدیم و حوالی ساعت 10 به ویلا رسیدیم .. تو باغ که قبلا" گل کاری و زیبا شده بود تخت ها مرتب ، میوه و آجیل و شیرینی چیده بود . آهنگ های قشنگ از دستگاه پخش میشد .. خوردیم و خندیدیم و زدیم و رقصیدیم و ادا در آوردیم و مسخره بازی کردیم .. 
بعد هم سعی کردیم تا اونجا که ممکن شد ، تمیز کردیم و روی مامان و بابا رو بوسیدیم و خداحافظی کردیم و برگشتیم .
به همین آسونی .. حالا داشتم فکر میکردم همه ی این ها ، خوشبختی های خانوادگیمونه  که داریم و باید قدرشناس باشیم .. قبل از اینکه کله م گیج بره و چشمام رو هم بیفته به مامان و بابا تلفن کردم و ازشون تشکر کردم .. بهشون گفتم خدا رو شکر که سال گذشته با سلامتی و خاطرات خوش ، گذشت .
امیدوارم با سایه ی مهر شما دو نفر بازهم ، سال ها از پی هم بگذرند و ما خواهر و برادر ها افتخار درکنارشما بودن رو داشته باشیم . مهم جایی که دور هم جمع میشیم نیست ، اصل مطلب اینه که به وجود عزیز شما دلگرمیم و احساس تنهایی نمیکنیم .
***********
با رحمت و دورد به ارواح نازنین درگذشته مون و آرزوی سلامت برای همه ی عزیزانمون که وجودشون مایه ی خوشبختی و سعادتمونه .
**********
گل های زیبای پانزدهم فروردین 1393 خورشیدی ، از طرف من و مهردخت تقدیم وجود گل شما مهیمانان خانه ی مجازی .

Visit Website