دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

دزد ناشی و خوش شانسیِ مهربانو

صبح چهارشنبه همراه بردیا رفتیم کلانتری، البته گفته بودن ساعت 9 که ما یکربع به 9 رسیدیم . 

از در وارد شدیم من نشستم روی صندلی انتظار، بردیا رفت پیش جناب سرهنگ بی مغز( اسم جدیدشه) 

-سلام جناب سرهنگ من  و خواهرم رسیدیم خدمتتون فقط یه خواهشی دارم . 

- سلام . چه خواهشی؟

- اینکه خواهرم رو با این  طرفی که ازش شکایت داریم،  روبه رو نکنید . شما بگید من ازش شکایت کردم . 

-نه نمیشه . 

-چرا نمیشه ؟ اصلاً چه اهمیتی داره که شاکی کیه؟ شما الان بهش بگو ازت در مورد دزدی اسپیلت شکایت شده ، حرفت چیه؟

-نه نمیشه من باید بهش بگم این خانوم از تو شکایت کرده اسپیلتشو دزدیدی،  بهش جواب بده .

بردیا بنفش شده بود .. 

-من نمیفهمم واقعاً استدلال شما چیه؟ 

- از چی میترسی؟

-از اینکه دختر خواهر من تو خونه ست و این یارو دشمنی کنه بره مزاحمشون بشه .

-نه هیچی نمیشه

-شما چه ضمانتی میدی؟

باصدای نسبتاً بلندی گفتم : بردیااااا. 

کله ی هردوتاشون چرخید سمت من 

بحث نکن باهاشون ، لطفاً اون فرم های رضایت رو بگیربیار من رضایت بدم،  بریم .


این چند روز که میرفتیم اونجا یه آدم نسبتاً با فهم و شعور بینشون بود که درجه ش از این سرهنگ بی مغز کمتر بود . 

گفت: چی شده ؟ چرا  میخواید رضایت بدید؟ شما که دزدتون رو هم میشناسید . 


بردیا با ناراحتی سرشو تکون داد و گفت : این جناب سرهنگ یه راه عجیبی پیش پای ما گذاشته که برای ما مقدور نیست . بعد براش موضوع رو توضیح داد و اصرار سرهنگ بی مغز رو برای رو به رو کردن من و دزد اسپیلت . 


 اونم نمیدونم واقعاً راست میگفت یا نخواست مافوقشو ضایع کنه ، گفت شما حق دارید و اصلاً این راه درستی نیست چون دشمنی پیش میاد ولی روال کار ما اینطوری تعریف شده . 

بردیا هم گفت: من دفعه ی اولم نیست که با موارد سرقت درگیر شدم هیچوقت اینطوری نبوده مگر اینکه کلانتری شما سلیقه ای عمل کنه . 

سرهنگ بی مغز فرم رضایت رو برای من آورد، گفت: پیشنهادمن اینه که شما رضایت نده . 

گفتم : پیشنهاد منم اینه که شما مشخصات کامل منو بنویس رو یه تکه کاغذ ، اگه طرف انقدر احمق بود که با یه تلفن شما بدون ابلاغ و هیچی پاشد اومد اینجا، برگه رو بده دستش بگو خانمی با این مشخصات اومده بود بابت دزدی اسپیلت ازت شکایت کرد ما کاری کردیم که رضایت داد ولی تو با این مشخصات برو پیداش کن هر کاری از دستت براومد برای آزار و اذیتش انجام بده ما هم اینجا مثل کوه پشتت ایستادیم و ازت حمایت میکنیم . 

گفت: دست شما درد نکنه این بود جواب زحمت ما؟

گفتم: دقیقاً از کدوم زحمت حرف میزنید؟ یک هفته س منو بردید آوردید چون بهم ظلم شده بود و نخواستم خودسرانه حلش کنم اومدم شما که وظیفه ت هست رسیدگی کنی . 

دزد و ادرس و تلفن و همه چیش رو هم خودم دراوردم الان شما وظیفه ت بود که فقط ببینی من اگر درست میگم به حقم برسونیم اگرم اون گناهکار نبود ازش رفع اتهام کنی . ببین چه بازی درآوردید. 


اینا رو میگفتم و فرم رو پر میکردم .. جوهر مخصوص اثر انگشتشون هم کم بود از حرصم ده بار انگشت سبابه م رو فشار دادم تو استامپ و کوبیدم پای برگه . 

البته اینم بگم من از روز اول متوجه شدم پرسنل این کلانتری مثل جاهای دیگه نیست که اصلاً نمیذارن تو حرررف بزنی چه برسه به اینکه ازشون انتقاد هم بکنی . 

حالا از کجا فهمیدم؟ روز اول که صبح زود رفته بودیم اونجا چند بار این سرهنگ و بقیه ی سرواناش به یه پسره سرباز( خوش قد و بالا و ترتمیز هم بود پای کامپیوتر مینشست و یه کارایی میکرد ) هی گفتن صبحانه املت بخوریم ، نیمرو بخوریم یا چیزای دیگه .. پسره خنده خنده بهشون میگفت نه تخم مرغ براتون خوب نیست هر دقیقه میخورید. بعد نمیدونم شکر نداشتن یا قند دوباره پسره بهشون گفت : عادت کنید این چیزا رو نخورید برای سلامتی مضره . اونجا بود که من احساس کردم اینا هر چی باشن ، وحشیانه رفتار نمیکنن .. چون جاهای دیگه شنیده بودم پوست سربازو میکنن نه اینکه درخواست کنند سربازه هم به خودش اجازه بده اینا رو نصیحت کنه . 

خلاصه کار انگشت جوهری کردن من تموم شد و با بردیا دست همو گرفتیم اومدیم بیرون . 

بیرون کلانتری بردیا گوشیشو درآورد رو یه شماره کلیک کرد . 

-آقای باغدار ؟

-بله 

-کجایی آقا؟ ساعت شد 9 و ربع . 

- شما کی هستی؟ 

- من همونم که ازت شکایت کردم . مگه قرار نبود ساعت 9 کلانتری باشی؟

-دیروز یه یارویی زنگ زد گفت 10 بیا . 

-یارو نبود سرهنگ کلانتری بود تو هم دروغ نگو من کنارش ایستاده بودم گفت ساعت 9 . 

- چی شده اقا چرا شکایت کردی؟

- دوشنبه هفته قبل اومدی رو پشت بوم ما به هوای درست کردن اسپیلت همسایه، بعد گفتی درست نمیشه  بجای اینکه از ساختمون بری بیرون سنگ گذاشتی جلوی در اومدی اسپیلت منو که خاموش بود باز کردی انداختی کیسه بردی. 

-خب 

-خب به جمالت ، الان من دم کلانتریم شکایت کردم فیلمت با همه ی جزییاتش هم هست از ساعت 9 علافم اعصاب درست حسابیم ندارم تو هم که ساعت 9 و 10 خودتو گم کردی . 

بیا اینجا اینا اسپیلتت می کنن یا اصلا نیا حکم جلبتو می گیرن باباتو در میارن،  شماره کارتم که دادی دست ما قشنگ.... چی میزنی؟ 

-عه همسایه تون گفت خب. 

-یعنی همسایه ی من گفت حالا که نتونستی  اسپیلت منو درستش کنی اسپیلت یه واحد دیگه رو بدزد خستگی راه از تنت دربیاد؟

-اقا بذار من با شریکم مشورت کنم بهت زنگ میزنم 

-ببین من اعصاب ندارم 30 میلیون بهم خسارت زدی یه هفته م هست تو گرما موندم یا میای مثل بچه ی آدم اسپیلتو درست تحویل میدی ، یا اگه بردی آبش کردی پولشو بزن به کارتم شتر دیدی ندیدی ، یا بذارم همین کلانتری مشکلمونو حل کنه؟

-نه اقااا کلانتری چیه من الان بهت زنگ میزنم .

بردیا گوشی رو قطع کرد. 

خندید بهم گفت : بدبخت معتاده اصلاً اینکاره نیست این اوسگُل میخواد با شریکش مشورت کنه مهربانو از اولم باید همین کارو میکردیم. 

من هنوز هاج و واج مونده بودم .


چند دقیقه بعد زنگ زد . 


-دادااااش برو دم خونه من الان میام اسپیلتت رو تحویل میدم. 

بردیا گوشی رو قطع کرد. 

میگم که اوسگُله .. مهربانو  بشین بریم خونه شانسمون گفته . 


تو راه گفت : من میمونم خونه ی تو ، تو هم برو اداره تموم که شد اسنپ می گیرم میرم . 

-بردیا نیان با شریکش بریزن سرت بلایی بیارن؟

-نه باباااا داغونه بیچاره . این بلده اسپیلت درست کنه ولی نمیدونم اونشب چرا هوس کرده دستگاه تو رو برداره . 

تو راه بودم که نفس زنگ زد ، داستان رو گفتم ، گفت من الان زنگ میزنم بردیا خودمم میرم اونجا . 

ده دقیقه بعد بردیا زنگ زد گفت مهربانوو نگران نباشی ها من و آقای کاوه با همیم ، نفس هم تو راهه الان میرسه 

آقا دزده هم  سر خیابونه داره میاد . 


گفتم:  نزنید یارو رو بیچاره شیم . گفت: ای باباااا مگه ما لاتیم بریزیم سر کسی؟

***

سرتون رو درد نیارم وقتی روی پشت بوم داشت اسپیلت رو می بست  بردیا ازش فیلم گرفت . راستش دلم براش سوخت یه موجود پوست و استخونی بود که بیا و ببین 


نفس و بردیا بعد از درست کردن اسپیلت رفتن نشستن تو یه رستورانِ خووووب  غذا خوردن بعدم به من زنگ زدن که ما بحساب تو غذا خوردیم 

به نفس گفتم:  به من چه ، مگه تو مثلِ من این چندروز مرخصی گرفتی دنبال دزد رفتی ؟ بردیا مهمون خودته 

***

این بود داستان دزد ناشی و خوش شانسیِ مهربانو


میدونید که " خیلی دوستتون دارم "

راستی درمورد پرونده ی دوسال پیش تصادفم باید بگم چند وقت پیش رفتم وقت اجراییه گرفتم ، سه شنبه ده مرداد وقت اجراییه دادن .. بعضیا میگن دیگه رفتی اجراییه تمومه و خسارتت رو میگیری بعضیا میگن تازه شروع شده و باید حکم توقیف اموال و کارت ملی رو بگیری بعد ببری دونه دونه همه ی بانک ها بخوای که حسابش رو مسدود و توقیف کنند 

نمیدونم چی میشه واقعا .. سه شنبه برم ببینم چه خبره بعدا میام میگم براتون 

****

پینوشت: پنجشنبه بعد از ظهر با مهردخت کوله بارمون رو جمع کردیم برگشتیم خونه مون ، بابا عباس دوست نداشت ما برگردیم و هی راه میرفت میگفت: دزد هم دزدهای قدیم . بگو بی عررررضه دزدیدی بعد یه هفته آوردی گذاشتی سرجاش؟؟





همین شوخی های معمولی

آقای کاوه مدیر ساختمون ، خیلی دوست داشتنی و نازنینه . عصر همون روز بهم تلفن کرد و گفت من همه ی فیلم ها رو براتون روی سی دی ، و یه دور هم تو فلش ریختم . انقدر کارش دوستانه و محبت آمیز بود که روم نشد بگم من خودم تو اداره انجام دادم . 

شب مینا به همه مون گفته بود شام بریم خونشون . به بردیا گفتم : لطف میکنی قبل از اینکه بیای خونه ی مینا، یه سر بری پیش آقای کاوه ازش سی دی و فلش رو بگیری؟ 

گفت: باشه . 

امروز صبح همراه بردیا رفتیم کلانتری . بهشم سپردم که ساعت کار کلانتری زود شروع میشه بیا هفت صبح اونجا باشیم تا زود این سی دی رو ازمون بگیره و برگردیم سرکار و زندگیمون . با بردیا ساعت هفت و ربع جلوی کلانتری بودیم . ولی اون افسر مربوطه (من درجه های نظامی رو نمیشناسم) دیر تر اومد تقریباً ساعت هشت بود 

تا اومد براش دوباره داستان رو گفتیم . خودش با یه خط خیلی خیلی عجیب و زشتی چیزایی که از داستان من فهمیده بود نوشت و فیلم ها رو تو گوشیِ من نگاه کرد بعد گفت برو از این فیلما خلاصه ش رو اونجا ها که بنظرت مهم تره بریز روی دوتا سی دی و از بعضی جاهاشم عکس بنداز پرینت بگیر دوسری بیار . 

گفتم خب من دوسری سی دی دارم گفت نه دیگه گفتم خلاصه ش رو تازه پرینت هم میخوام . 

دوباره با بردیا اومدیم بیرون دنبال کافی نت . حالا ساعت شده هشت و نیم . مغازه های کافی نت هم که زود تر از ده باز نمیکنند. 

بردیا از روی تلفن مغازه هاشون زنگ میزد میپرسید آقا کی مغازه تون رو باز میکنید؟؟ 

اونا هم یا جواب نمیدادن یا خواب آلود میگفتن: یکساعت دیگه . 

چند بار به بردیا گفتم : باباا ولش کن غلط کردم من میدونم تهش هیچی نمیشه . 

هی با زبون ریختن و شوخی کردن نگهم داشت . 

خلاصه آقای کافی نت سلانه سلانه اومد و مغازه رو باز کرد ما هم چند تا فیلم و عکس منتخب بی خود زدیم رو  سی دی و پرینت گرفتیم . 

اومدیم دوباره کلانتری . بدیش اینه که وقتی پاتو میذاری بیرون و برمی گردی ، آقایون کلاً ریست میشن . 

باید کل داستان مسخره رو از اول تعریف کنی . 

 آخرش سی دی ها و پرینت رو گرفت . زاااارت از روی پرونده زنگ زد به شماره ی آقای دزد . گفت من از کلانتری شماره xxx  تماس میگیرم از شما شکایت شده فردا ساعت 9 صبح برای توضیحات بیا کلانتری. 

اونم گفت : بابت چی ؟ 

اینم گفت : بیا حالا معلوم میشه .. اگرم نیای قاضی حکم جلبت رو صادر میکنه . 

اونم گفت: چشم میام . 

جناب کی کی ، با لبخندی فراخ و لهجه ای نامانوس گفت: فردا 9 صبح بیا ببینیم چی میشه . 

من با دهن باز گفتم: من که نمیشناسمش اصلا چرا باید بیام؟ 

-عه ، خب منم نمیشناسمش میاد اینجا با هم آشنا میشیم . 

- نمیشه برادرم بیاد من نباشم؟ 

بردیا پرید وسط که خواهرم کارمنده و سختشه مرخصی بگیره . 

گفت : نمیشه .. ایشون شکایت کرده . 

رو به من : 

- کارمند کجایی؟کارت چیه؟

- کارشناس مالی فلان جا هستم . 

- نیشش تا بناگوش باز شد رو به بردیا میگه : کار نمیکنند که .. فقط بلدن نرخ کرایه رو  بالا ببرن . الانم که کار نیست کلاً نشستن مگس میپرونن. 

من با قیافه ی سنگی . دست شما درد نکنه .. پشتمو کردم و راه افتادم به سمت در خروج . 

شنیدم به بردیا گفت: حالا بهش برخوردااا .. این پرونده باید میرفت قاضی روش دستور میداد و طول میکشید بگو فردا بیاد . 

وقتی بردیا شروع کرد به حرف زدن من از در بیرون رفته بودم . 

بردیا خودشو رسوند بهم . مهربانو چرا اینطوری میکنی؟ 

- چطوری کردم . 

-یارو داره باهات شوخی میکنه ، ضایعش کردی . 

- بیجا میکنه مگه من باهاش شوخی دارم؟ 

- ای بابااا چه اخلاق گندی داری، یه ذره سیاست نداری هااا . لطف کرد نفرستاد پیش قاضی 

-غلط کرد لطف کرد. این چه کاری بود زنگ زده به یارو فردا بیا اینجا، اررره اونم اومد!

-گفت جلبشو می گیره 

-بردیا تو که خیلی باتجربه ای این چرت و پرتا چیه میگی؟ جلب یارو که هیچی ازش نمیدونیم به چه درد من می خوره؟ اصلا فردا اگر منو شناخت بعد اومد دشمنی کرد چی؟ 

- حالا فردا یکمی زود تر میایم من بهش میگم خواهرمو ب این یارو رو به رو نکن . 

-باشه دستت درد نکنه . 

- مهربانو من میگم سیاست داشته باش یارو رو قهوه ای نکن بذار کارت راه بیفته . 

-بردیا جان من خواهرتم حالم از این سیاست ها بهم میخوره مرتیکه چه لطفی کرده وظیفه ش اینه که من اومدم شکایت کردم به کارم رسیدگی کنه . بیجا میکنه شوخی میکنه اونم با شغلم . 

- ای بابا الان اون گفت شماها کار نمیکنید واقعا کار نمیکنید؟؟ 

- من و تو حرفِ همو نمیفهمیم . من میگم اون حق نداره بخاطر شوخی یا هر چیز دیگه ای من یا کارمو تحقیر کنه . 

- من برای اینکه درستش کنم بازوشو گرفتم گفتم بنده خدا خواهرم ده تومن میگیره الان سی تومن جنس خونه شو دزدیدن دیگه طاقتش طاق شده .

-چشم غره ی بدی بهش رفتم گفتم : والا تو هم بیخود کردی اینطوری گفتی .. هم ماله کشیدی رو رفتار زشتش هم دروغ گفتی . 

این چرخه ی معیوب توهین و تحقیر علی الخصوص به خانم ها تو فرهنگ ما از بین نمیره چون اون به اسم شوخی انجام میده ، تو هم به اسم رفع و رجوع تایید میذاری روش .

دیگه تا وقتی منو رسوند اداره حرفی نزدیم . موقع پیاده شدن گفت: مهربانو جون یکمی مردم دار باش . 

گفتم: من خیییلی مردم دارم فکر کنم خبر نداری، اینی که تو میگی مردم داری نیست ، تو سری خوردنه .. اسمشو عوض میکنی فکر میکنی فعلشم عوض میشه ؟؟ 

بردیا جان من هیچ امیدی دیگه به تغییر ندارم واقعا

***********

برای اون مادر بدهکار که کلیه ش رو فروخت اما بدهیش تموم نشد ، کمک جمع میکنیم اگر توانت بود و شد فراموشش نکن لطفاً



دوستتون دارم 

اندر احوالات عجیب و غریب تیرماهی جماعت

لطفاً پینوشت رو هم بخونید 

خُب، حالا که بیشترِ پست های اخیر درمورد متولدین تیرماه بوده، بذارید در آخرین روز این ماه تجربیات خودم و تیرماهی های دیگه رو درمورد زندگیمون به اشتراک بذاریم . 

واقعاً تصمیم داشتم دیگه به این موضوع فکر نکنم ولی  اتفاقات روزمره یه جوری دست به دست هم میدن که این احساس رو در ما بیشتر تقویت میکنند . 

نمیدونم چرا ما تیر ماهی ها همیشه برای ساده ترین مسائلی که تو زندگی دیگران اتفاق میفته باید رنج و زحمت چند برابری بکشیم و به اصطلاح لقمه های زندگی دور سرمون میچرخه تا به دهنمون برسه . 

کارهایی که برای دیگران روال انجام میشه برای ما هزار تا دست انداز توش میفته و ... 

اینجوریه که دیگه وقتی میخوایم یه چیزی تعریف کنیم و در پایان دیگران میپرسن چرا انقدر دردسر کشیدی تا شد؟ میگیم : چونکه من یک تیر ماهیِ سرافرازم !!

بذارید از آخرین نمونه ش براتون تعریف کنم :


دوشنبه که تولد مهردخت بود ساعت حدودای چهار بعد از ظهر بود که از خونه مون خارج شدیم رفتیم خونه ی مامان اینا که اونجا دور هم باشیم . قبلش اسپیلت رو خاموش کردم . شب هم حدودای یازده و نیم بو که برگشتیم . وقتی داکت  اسپیلت رو خواستم روشن کنم دیدم اصلاً مونیتورش خاموشه و روشن نمیشه خیلی تعجب کردم چون موقع بیرون رفتن دستگاه خاموش بود  دلیلی نداشت که مثلاً بسوزه . 


فردا صبح زنگ زدم به تعمیرکار که کارشناس ال جی هست و بهش گفتم موضوع رو .

 شب کارشناس اومد گفت بُرد دستگاه تون سوخته،  تقریباً چهل و هشت ساعت تعمیرش در شرکت طول میکشه و هزینه شم بین یک و نیم تا دو میلیونه . 

بهش گفتم آقای حریری من در بی پول ترین موقعیت خودم به سر میبرم لطفاً برام کم هزینه تعمیرش کنید شاید اصلاً مجبور باشم خونه رو اجاره بدم و ..

نگران شد چون از قبل همو میشناسیم

 گفت : مشکلی پیش اومده ؟ گفتم : نه نگران نباشید چیز بدی نیست ولی کارهای خیلی زیاد و پیچیده ای دارم . خلاصه رفت . 


مامان اینا هم هی اصرار میکردن که هوا گرمه بیاید خونه ی ما . راستش من خیلی خونه ی خودمو دوست دارم و هر چی باشه، خونه م  رو به هر جای بهتری ترجیح میدم .

 از قضا مهردخت هم همینطوره و یه اخلاقی هم  داره،  اینه که وقتی قراره دو روز بریم یه جا انقدر با خودش اسباب میاره که ادم پشیمون میشه .

 از طرفی بحث تامی هم هست . خب من بخوام چند روز برم جایی باید باکس خواب و ظرف غذا و بقیه ی لوازم تامی رو هم ببرم .. این بود که گفتم: نه مامان خونه ی خودمون هستیم و سعی میکنیم با پنکه مدارا کنیم . 


البته که تو این چهل و هشت ساعت بارها گفتم غلط کردم کاش رفته بودم خونه ی مامان اینا اینطوری کباب نمیشدیم . 


طفلک تامی که تو گرما، شاسی خوابونده بود.  کلاً روی سنگ های خُنکِ کف خونه ولو بود و بی حال در دیوار خونه رو نگاه میکرد . مهردخت  تکه های یخ می ریخت تو آبش و گاهی اسپری آب میزد رو پنکه که کمی خنک تر بشیم . 


خلاصه شد پنجشنبه و عصر آقای حریری این بار همراه شاگردش اومد منزل ما تا قطعه ی تعمیر شده رو کار بذاره. همزمان بردیا هم اومده بود خونه مون . 

قطعه رو کار گذاشت و گفت خانم مهربانو من باید برم روی پشت بوم دستگاه رو چک کنم . کلید پشت بوم رو دادم بهشون و شاگردش رو فرستاد بالا . چند دقیقه بعد شاگردش اومد گفت ؟ دستگاه شما رو باز کردن و محتویات داخلش رو بردن !!!

قیافه ی من دیدن دااااشت 

آقای حریری گفت : اگر خودم رفته بودم بالا و موضوع رو می فهمیدم جرات نمیکرردم بهتون بگم چه اتفاقی افتاده و چه خسارتی بهتون وارد شده ولی چون شاگردم از صحبت های اون روز شما خبر نداشت، صاف اومد پایین گفت دستگاه رو بردن !


درد سرتون ندم، زنگ زدیم مدیر ساختمون و پلیس 110 هم آمد و گفت برای اینکه پرونده رسمیت پیدا کنه شنبه برید کلانتری و شکایت رو ثبت سیستمی کنید . 


اونشب ما بالاخره کوله بارمون رو جمع کردیم و سه تایی رفتیم خونه ی مامان اینا. 


جمعه صبح که بیدار شدم دیدم آقای کاوه مدیر ساختمونمون،   تا ساعت چهار صبح برام تو واتس اپ یادداشت گذاشته و نوشته :

خانم مهربانو من یادم اومد که همون روز دوشنبه،  واحد 4 از من سوال کردن که برای تعمیر اسپیلت کسی رو دارم یا نه؟  منم بهشون گفتم ما با شرکت ال جی تماس می گیریم .

 دیشب که شما رفتید من باهاشون تماس گرفتم گفتم تعمیر اسپیلتتون چی شد ؟

 گفتن: ما همون دوشنبه شب کسی رو آوردیم نتونسته درست کنه و فرداش یه نفر دیگه آمده تعمیر کرده رفته .

 من الان دوربین ها رو چک کردم دیدم دوشنبه ساعت حدودای ده شب یه نفر آمده با آقای واحد شماره 4 چند بار رفته  پشت بوم و نهایتاً وقتی گفته من نمیتونم تعمیرش کنم آقای واحد شماره 4 تو طبقه ی اول  از آسانسور پیاده شده و آقای تعمیرکار قلابی اومده پایین از در خارج شده ولی قبل از خروج از روی زمین سنگی برداشته لای در حیاط گذاشته و ده دقیقه بعد برگشته تو ساختمون و رفته روی پشت بوم احتمالاً دستگاه شما رو که خاموش بوده و اولین دستگاه بعد از در بوده،  باز کرده و بعد از طریق پله ها( برای اینکه با همسایه ها تو آسانسور برخورد نداشته باشه) آمده پایین و رفته ته حیاط هم گشت زده و نهایتاً از خونه خارج شده . 

فیلم های دوربین رو هم برای من فرستاده بود که همه ی ماجرا تو فیلم ها مشخص بود.

ازش تشکر کردم و شماره ی آقای واحد شماره 4 رو گرفتم . 

 ازآقای واحد شماه 4  پرسیدم:  این تعمیر کار رو از کجا آورده بودی؟ 

گفت : از آگهی های سایت دیوار 

گفتم : بجز شماره تلفنش چیز دیگه ای نداری ازش ؟ 

گفت : اونشب به من گفت برام پول کارت به کارت کن .

 گفتم تو که کاری نکردی چه پولی برات بزنم ؟ گفته  بالاخره وقت گذاشتم 

(پرررو) 

این آقای واحد 4 هم گفته من بعداً  از تعزیرات میپرسم اگر پولی به شما تعلق میگرفت پرداخت میکنم . 


الان میخواید من زنگ بزنم بهش بگم گفتن یه ایاب و ذهاب بهت تعلق میگیره ببینم شماره کارت میده یا نه؟

گفتم : باشه بزنید لطفاً ممنون .

بعد زنگ زد گفت بهش گفتم من دویست تومن میتونم برات بزن گفته نه سیصد تومن بده . گفتم چونه نزن شماره کارت بده برام شماره کارت فرستاده . 

*******

امروز صبح رفتم کلانتری محل و تشکیل پرونده دادم راستش انقدر مالباخته فراوون بود که من اصلاً شک کردم که ادامه بدم یا نه ؟


پرونده تشکیل شد.  دادن بهم که ببرم دادسرا . اونجا هم دوباره شکواییه نوشتیم و مراحل دیگه ... نهایتاً گفتن فیلم های دوربین رو تبدیل به سی دی کن و دوباره پرونده رو ببر کلانتری . خلاصه حدودهای ظهر بود که اومدم اداره . 


فیلم ها رو تبدیل به سی دی کردم و حالا باید فردایی وقتی،  ببرم کلانتری تحویل بدم . 


نظر خودم اینه که مثلاً  من به آقای دزد  تلفن کنم بگم آگهیت رو تو دیوار دیدم لطفاً برای سرویس کولر بیا و آدرس خونه ی بردیا رو بدم.

 از اونطرف هم چند نفر خونه ی بردیا منتظر باشند و اگر کلانتری بهمون مامور بده ، آقای دزد رو بکشونیم اونجا و مامور دستگیرش کنه . 


چون راستش از اینکه خودسرانه وارد عمل بشیم می ترسم میگم نکنه با هم درگیر بشن این وسط یه خونی از دماغ کسی بیاد دیگه منم که یک تیر ماهیِ سرافرااااز ...بیا و درستش کن !!!


حالا یکمی منتظر میمونم ببینم از طریق قانونی کمکی میکنند یا نه اگر کاری نکنند( که کلاً هم چشمم آب نمیخوره )، باید ریسک این موضوع رو بپذیرم که خودمون وارد عمل بشیم یا نه !

 هم میخوام بگم ولش کن، هم میگم خب من ولش کنم میره چهارجای دیگه  کارای بدتری انجام بده .. 


باز میگم حالا ما هم زور مون به یه دزد پیزوری رسیده !! وقتی از اون بالاااا دارن کله گنده ها میدزدن و میبرن و به ریش من و شما میخندن معلومه که این پایین همه باید دستشون تو جیب هم باشه تا زنده بمونند صرفاً . 


از مملکتی که  فیلم لو*اط مدیر کل اداره ی فره*نگ و ارش*اد گیلانش که موسس کارگاه ح*جاب و عف*افه دیگه چه انتظاری میشه داشت؟ نه اینگه گرایش ج*نسی کسی به من ربط داشته باشه ها اتفاقاً بی اهمیت ترین موضوع برای من اینه که ، تو رختخواب و حریم خصوصی هرکسی چه اتفاقی میفته ، اما بحث سر  مدعیان کثیف دین و شریعته  که پدر مردم رو با این دست آویز درآوردن و چه خون ها که نریختنه . 

حاااالم داره از همه چیزشون  بهم می خوره . 

******

از  موضوع اصلی دور نشیم ( باز من اعصابم خراب شد یادم رفت چی داشتم می نوشتم ) .. 


آره خلاصه که اگر بشینم براتون بنویسم که چه مسائل آسونی برای ما تیر ماهی ها با کلی چرا و اما و اگر به نتیجه میرسه خنده تون میگیره . 

همیشه با رفیقِ شفیقم سینا ، که شاخ تیر ماهیاس و مثل نفس متولد اول تیره از این حرفا و مثال ها زیاد میزنیم . 

یه شب من و نفس و مهردخت رفته بودیم شام بیرون انقدر اتفاقای عجیب غریب افتاد کلی خندیدیم و گفتیم فکر کن سه تا تیرماهی  با هم تصمیم گرفتن یه کار ساده انجام بدن 


دوستتون دارم 


پینوشت: راستی بچه ها برای همون خانمی که کلیه ش رو فروخت ولی هنوز نتونسته مشکل بدهیش رو حل کنه بازم کمک جمع میکنیم . اگر تو این آشفته بازار با اینهمه نیازمندی که همه مون دور و برمون هست بازم تونستید کمکی انجام بدید، این خانم رو در نظر داشته باشید . همین امروز و فردا بندرت عزیز هم که برای دنیزمون کمک بزرگی کرد ،  تو پیج ش استوری کمک رو میذاره . 

آدرس پیج رو دارید که؟

beenodrat@


24 سالگیت مبارکم باشه/دارسی عزیزو فراموش نشدنی من

خاطرات 24 سال پیش رو شخم میزنم . چه خوبه که نمیدونیم روزگار برامون چه خوابی دیده، یا شاید بهتره بگم خودمون چه خوابی برای خودمون دیدیم ، چون آینده ی هر شخص، محصولِ تصمیمات و انتخاباتشه . 

24 سال قبل تو این ساعت ها داشتم درد جانکاهِ مادر شدن رو تجربه میکردم . راستش جا خورده بودم و اصلاً آمادگی نداشتم جشنِ مادری رو انقدر دردناک و سخت ، با انواع و اقسام تهدیدات، شروع کنم . 

خبر بد اینه که این دردتموم ناشدنیه و  تا ته عمر ولت نمی کنه و خبر خوبش هم اینه که با همه ی رنج هایی که خواهی کشید، انقدر شیرینه که به این مصیبتِ خود خواسته تن میدیم. 


امروز دختر کوچولوی عزیزم 24 ساله شد. 


دیشب گفت یه کیک مینی مال میخوام ، بعد که درست کردم گفت عه چرا ارتفاعش زیاد شد . گفتم : مهردخت کیک اندازه ی کفِ دسته... بزرگه الااان ؟

گفت: نگفتم بزرگه ،گفتم :  ارتفاعش زیاده من میخواستم نازک باشه.

خلاصه اینکه بحثِ شیرینِ اندازه و ارتفاع داشتیم و پس از اتمام بحث ، نیم ساعتی هم با هم قهر کردیم !




***********

امسال برای هر دوی ما متفاوت بود،

 از دیروز ساعت های غمگینِ بدحال شدن پرنسس کوچولوی خونمون "لیدی دارسی" شروع شده و تا فردا شب ادامه پیدا میکنه .


آدمیزاد عجب موجود عجیب و پیچیده اییه، پارسال بعد از رفتن دارسی، مهردخت دو سه روزی به زوال عقل گرفتار شده بود و میگفت :  در و پیکر خونه رو خوب درز گیری کنیم ، شیر گاز خونه رو باز کنیم و بخوابیم و ما هم از دنیا بریم .. زندگی بعد از دارسی هیچ معنایی نداره !!

هفته ی اول که خونه موندم و چشم ازش برنداشتم تا بتونه خوب سوگواری کنه و خودش رو دوباره پیدا کنه ، بعد از یک هفته تنهاش گذاشتم اما با ترس و نگرانی.. 

حالا 365 روزه ، هر روز یاد دارسی کردیم . فیلم های پر از خاطره ش رو  نگاه کردیم و به هم یادآوری کردیم که  سه سال چقدر سه تایی عشق کردیم با هم . 


دارسی معجزه ی دوست داشتنی زندگی ما بود . 27 تیر ماه سال 98 ساعت حوالی شش بعد از ظهر تو سن 67 روزگیش به خونه مون اومد و 27 تیر ماه 1401 ساعت ده دقیقه به شش بعد از ظهر با ایست قلبی از پیشمون پر کشید. نمیدونم چرا انقدر دقیق و عجیب . 


سرتون سلامت ، شما که تجربه ی همزیستی با یه موجود که صرفاً عشق خالصه رو ندارید اصلاً توقعی نیست متوجه بشید از دست دادنشون چقدر دردناک و تلخه  و در عین حال انقدر دوست داشتنی و مهمه این همزیستی که باز هم تکرارش میکنیم . فقط اونایی که دارن میدونند من چی میگم.



*******

دوستتون دارم رفقا



وقتی حالم دگرگونه

برای پست تولد در صفحه ی اینستاگرامم نوشتم : غوغایی از اندیشه های نو دارم، فصل جدیدی آغاز شد ... 


نمیدونم چرا شب پنجاه سالگیم ، (درحالیکه خیلی از اندیشه های نویی که الان تو سرم داره وول میخوره و بعضی هاشون رو دارم عملی میکنم رو اصلاً در اون شب نداشتم،  چنین جمله ای نوشتم)؟؟

به ضمیر ناخوداگاهم  الهام شده بود؟ داریم مگه؟؟ 

نمیدونم به هر حال،  اما شده!! به مرور درموردشون اینجا هم مینویسم اما درحال حاضر گیج ترین و تاحدودی ترسیده ترین حالت ممکن رو تجربه میکنم . چیز بدی نیست شاید بشه گفت یک تغییر بزرررگ ... یه بهم خوردن روتین و حتی نه از یک جانب ، از چندین وجه . 

******

یه روزی در سالهای خیلی دور که اکثر وبلاگ نویس ها در بلاگفا می نوشتیم، "سعید " نامی  که وبلاگ "پنجره ی شرقی " رو مینوشت، یه  پست گذاشت که:  امروز حرف زدنم نمیاد، بیاید بنویسید کی و کجا به دنیا اومدین . 

خب، دایره ی دوستان مجازی وبلاگنویسمون چندسالی بود که شکل گرفته بود و تقریباً از زیر و بم زندگی های هم خبر داشتیم ولی ... 

کامنت ها یکی یکی  نوشته میشد و همه میخوندیم و با هم شوخی میکردیم . بعضی ها هم معما میگفتن و بعضی ها هم اعتراض میکردن که یعنی چی سن و سالمون رو میپرسی عمراً نمیگیم . 

وسط اونهمه کامنت ، دوتا کامنت خیلی عجیب بود . 

آخه متن هر دوتاش تقریباً یکسان بود : 

من  چهارم تیر 52  بیمارستان آرین که بین خرمشهر و آبادان بود  به دنیا اومدم . 

چیزی که میدیدم رو باور نمیکردم ، مگه میشه یه نفر مثل من کامنت گذاشته باشه ؟ نادیا هم همون موقع واکنش نشون داد: 

مهربانو ، درست نوشتی؟؟ تو هم 4 تیر 52 هستی ، اونم تو بیمارستان آرین؟؟ 

هیچی دیگه... ساعت تولدمون رو چک کردیم . من تقریباً ساعت یکربع به شش صبح و نادیا حدود ساعت 9 صبح به دنیا اومده بودیم ، درست در یک روز و یک بیمارستان. 

مسلماً در روز تولد هر کدوممون، چندیدن و چند نوزاد دیگه در همون بیمارستانی که ما دنیا اومدیم، به دنیا اومدن ولی اینکه دونفر بصورت اتفاقی نه با پیگیری و تلاش ، همدیگه رو پیدا کنند خیلی اتفاق جالب و کم نظیریه 

من و نادیا سالهاست همدیگه رو " همزاد" خطاب میکنیم و اگر چه همدیگه رو ندیدیم  و از هم کیلومتر ها فاصله داریم ، ولی روزهای تولدمون خیلی ویژه دلمون برای هم می طپه . 

دلم میخواد یه سالی روزتولدمون کنار هم باشیم و با هم شمعمون رو فوت کنیم .. امیدوارم که به این آرزوم برسم .


حالا منم حرف زدنم نمیاد، بیاید تو کامنت ها از محل و تاریخ تولدتون بنویسید ، دنیا رو چه دیدی شاید شما هم همزادتون رو پیدا کردید .

حال ندارم ولی می دونید که  دوستتون دارم