دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

حسش نیست

معلومه حرف زدنم نمیاد؟؟


میرسم اداره میگم بچه ها تو این سه چهار ساعتی که خواب بودم ، کسی رو نک/شتن؟ به کسی ت/جاوز نشد؟ کشوری به کشور دیگه حم/له نکرد؟ 

صبح ها حدود یکساعت تو ترافیک میمونم له و خسته میشینیم پشت میزمون .

 چقدر غر غر میکنم 


بیاید با هم معاشرت کنیم و بجای من شما یه چیزی بنویسید بلکه نطقم باز بشه . 


اهان راستی عکس هم براتون بذارم 


این عکس مهمونی شب قبل از رفتن مهرداده که پست قبلی نوشته بودم .

 قرمه سبزی درخو استی مهرداد ، ته دیگ درخواستی سینا، سالاد شیرازی همه پسند

بورانی اسفناج با عطر ملایم سیر درخواستی همه بجز مهردخت 

تهچین مرغ درخواستی مهردخت البته بدون مخلفات روش که بقول خودش از زرشک و خلال پسته و خلال بادم متنفره( بی سلیقگی مهردخت به کی رفته ؟؟ نه من نه باباش اینطوری نیستیم)

حلیم بادمجون کشدار و کاملاً سنتی درخواستی همه بجز مهردختشون 

دسر پسته با کرم خامه و پنیر ( یک طعم بهشتی و بی نظیر و البته پر از عطر هل سبز و  مغز پسته مرغوب) درخواست همراه با خواهش و تمنای همه بجز مهردخت 




چند روزه  شیرینی  با تم هالوین درست می کنم .

 از اینکه دارم رو اشکال  مختلف و جدید کار می کنم خیلی خوشم میاد ولی کلاً،  از ژانر وحشت و چندش تو خوراکی خوشم نمیاد .. چیه باباااا ما تو خاورمیانه همه ی زندگیمون با ترس و وحشت و صحنه های چندش می گذره این چیزا برای ادمای اون طرف جذابیت داره که وحشت خونشون پایین افتاده و میگی تو خاورمیانه  جنگه... میگه خاور میانه اصلا کجا هسسست؟

 نه اینکه بی سواد باشه هااا به کارش نمیاد چیزی از بقیه ی دنیا بدونه . ما هم که اینهمه تشنه ی اخباریم،  بخاطر اینه که بکارمون میاد.... هی داریم دو دوتا چهارتا میکنیم ببینیم کجاش به ضرر ما تموم میشه . 

*****

کوکی و شیرینی هالوین  درست میکنم ، چون دوتا از دوستانم تولد بچه هاشون تو هالوینه و میخوان مهمونی تولدشون رو بااین تم  بگیرن و آیتم های سفارشی دارن . 




چشم ها با این حال لزج و خیسشون و رگهای خونی ،خیلی چندش شدن 



این دوتا صورت خونی و وحشت زده هم اعصاب خودمو خورد کردن ،  قشنگ انگار حس دارن 




دوستتون دارم . 


درد جدایی

خب جمعه هم از راه رسید و یکماه طلایی خانواده ی شمعدانی با حضورته تغاری عزیزمون "مهرداد" هم به پایان رسید . 

اگر بخوام دقیق تر بگم ، این پنجشنبه بود که شام آخر رو من میزبان خانواده بودم و لحظه های تلخ خداحافظی رو مزه مزه کردیم .

 به درخواست مهرداد کسی جز بردیا و آرتین ، فرودگاه نرفتند . راستش برای همه مون سخت بود که تو فرودگاه خداحافظی کنیم . وقتی مسافری داری که میدونی حداقل تا یکسال آینده نمیبینیش، راه طولانی فرودگاه بین المللی به تهران بیش تر از حد معمول طولانی و آزاردهنده  میشه . 

قبل از اینکه بیاد ایران بهم گفته بود که براش شیرینی درست کنم ببره ، از سه شنبه شب مشغول درست کردن کوکی و شیرینی های خشک بودم . چهارتا ظرف 40*20 براش  شیرینی پختم .  برای شام پنجشنبه شب هم ، ازش پرسیدم چی دوست داره،  گفته بود: قرمه سبزی . 

تصمیم گرفتم علاوه بر قرمه سبزی ،غذاهایی که می دونستم دوست داره و تو این یکماه یا کم خورده یا نخورده ، مثل ته چین مرغ و حلیم بادمجون هم یه مقدار کم درست کنم . 

پنجشه شب ، گوشت حلیم بادمجون رو پختم ، بادمجون کبابی هم داشتم تقریباً قبل از 12 شب، حلیم رو آماده کردم و گذاشتم سرد بشه که بره تو یخچال تا فرداشب . بامداد جمعه ، حدودای ساعت یک هم ،  قرمه رو بار گذاشتم و تقریباً نزدیکای پنج صبح بود که گاز رو خاموش کردم . 

پنجشنبه ده صبح رفتم  یکمی میوه خریدم ، نون سنگک و سبزی خوردن و فلفل سبز شیرین . 

برگشتم خونه دسر پسته  رو هم درست کردم و گذاشتم یخچال . سیر و نعناع و پیاز داغ های تزیین حلیم بادمجون رو هم آماده کردم . برای روی تهچین خلال پسته و بادوم و زرشک  رو هم تفت دادم و گذاشتم کنار . به پاک کردن سبزی خوردن که رسیدم ، همه ش با خودم گفتگوی درونی می کردم و به زمین و زمان و عاملین اصلی آوارگی و مهاجرت اجباری ما ایرانی ها از سرزمین زیبا و بی نظیرخودمون به ناکجا آبادهای دنیا فحش می دادم و دیگه نمیتونستم اشکمو کنترل کنم . 

مهردخت اومد سبزی ها رو ازم گرفت و گفت : برو یکمی بخواب . من حواسم به گوشیت هست . تا ظرفا رو آماده می کنم و میوه ها رو میشورم و میچینم تو یکمی بخواب خسته ای . 

رفتم تو تختم ، تامی هم اومد پیشم گوله شد کنارم..کاملاً می فهمید که ناراحتم . صورتشو نوازش کردم و انگشتامو به نشونه ی محبت و دلداریم ، لیس زد . هر دو خوابمون برد . 

با صدای مهربون مهردخت بیدارشدم . 

- مامان ، پاشو دوش بگیر سرحال شی بقیه ی کاراتو انجام بدی . 

-چقدر خوابیدم ؟ 

-تقریباً یکساعت و نیم . 

-چقدر زیاد . 

-نه بابا زیاد نیست . البته برای تو که تو کل شبانه روز، چهارساعت میخوابی زیاده !!

- خوب شد بیدارم کردی ، خواب بدی می دیدم . 

-خیر باشه ، فکرت ناراحته . 

-ناراحت کننده و غیر معمول بود . 

-راحتی تعریف کنی؟

-اره .. داشتم رانندگی می کردم . توله سگ خیلی کوچولویی رو دیدم زمین افتاده بود به پهلو . فکر کردم تصادف کرده . از ماشین پیاده شدم و همونجا ماشینو رها کردم " کاری که هیچوقت نمیکنم" 

رفتم بالاسرش ، خیلی عجیب بود فقط دست داشت و تنه ش تا زیر سینه بود دیگه بقیه شو نداشت . ولی انگار تصادف نبود چون نه خون میومد نه جراحتی داشت . 

با چشماش بهم التماس می کرد . زود بغلش کردم برگشتم سوار ماشین شم دیدم یکی ماشینم رو حرکت داد و برد در واقع دزدیدنش . 

من مونده بودم و یه بیابون برهوت و یه توله ی ناقص تو بغلم . مستاصل بودم و فقط گریه می کردم و می گفتم حالا چکار کنم ؟

تو نفهمیدی من گریه می کنم؟ 

- نه مامان .. از ظاهرت چیزی معلوم نبود . ول کن خوابتو خیلی پریشونی این روزا . 

پاشدم دوش گرفتم و مشغول درست کردن ته چین شدم، می خواستم آماده ش کنم ، بذارم بمونه تا وقتی مهمونام اومدن زیرشو روشن کنم.  

برنجشو ریخته بودم تو آب و ایستاده بودم بالاسرش که وا نره . 

مامان مصی با گوشی همراهش تماس گرفت.  

- سلام مامان . 

-سلام دخترم . من اومدم داروخانه ی دم خونه مون . الان می خوام بیام خونه ی تو ولی نتم قطع شده یه اسنپ برام می گیری؟

-خودت می خوای بیای؟ 

-آره عزیزم . 

فهمیدم قهر کرده 

-باشه مامان من الان اسنپ می گیرم بهت خبر میدم . (اصلاً ازش نپرسیدم چی شده)

برنجو چک کردم .. هنوز جا داشت . 

اسنپو گرفتم . تلفن کردم به آقای راننده و گفتم:  مادر من دم داروخانه ایستاده لطفاً به لوکیشن مقصد بیاریدش. گفت "که من یک دقیقه دیگه اونجا هستم . 

زنگ زدم به مامان . هر چی زنگ خورد گوشی رو برنداشت . قطع کردم رفتم سراغ برنج .همین که دسته های قابلمه رو گرفتم ، تلفنم شروع کرد به زنگ خوردن .  برنجو ریختم تو آبکش . پریدم تلفنم رو برداشتم . آقای راننده بود گفت: من رسیدم . خانمی با مشخصات مادر شما اینجا نیست . 

بهش گفتم قبل از شما تماس گرفتم ، تلفن منو جواب نمیده . گفت : مشکلی نیست صبر می کنم . 

دوباره تلفن کردم به مامان .. زنگ می خورد و برنمیداشت . 

تا بیست دقیقه بعد از اون من و آقای راننده مشغول پیدا کردن مامان بودیم . هر چی هم میگفتم اجازه بدید من سفر رو لغو می کنم ، می گفت: نه من خودم نگران شدم باید پیداشون کنم  ده بار رفت تو داروخانه و اومد بیرون . از هزار تا خانوم تو اون محدوده سوال کرد شما فلانی نیستین؟

بالاخره مامان اومد پشت خطم . 

- ماماااان کجااایی؟(با صدایی نگران و عصبی)

-والا خدا آدمو محتاج نکنه، نیم ساعته از تو خواستم یه اسنپ برای من بگیری . 

- مامااان تو منو و اون آقای راننده رو بیچاره کردی . بقول خودت نیم ساعته داریم دنبال تو می گردیم کجاایی؟؟

در حالیکه داد میزد :

- من نشستم تو اون پارک روبه روی داروخانه . هیچکس هم به من زنگ نزده . صداتو بیار پایین . درست حرف بزن . اصلا نمیام خونه ت . 

گوشی رو قطع کردم . زنگ زدم به آقای راننده گفتم: خانوم تشریف بردن تو پارک رو به رو . همون موقع آقای راننده از اینور خیابون داد زد . خانم فلانی شمایید؟ مامان هم گفت : بعله خودمم . 

آقای راننده گفت : پیداشون کردم تو روخدا تا مادر برسند شما یکمی نفس عمیق بکشید یه وقت باهاشون عصبانی حرف نزنید . 

گفتم : آقا خیلی از لطف شما ممنونم ولی همین الان دست پیش رو گرفته مادر من . 

گفت: اشکال نداره شما حق داری ولی ایشونم مادره  دیگه احترامش واجبه . 

تشکر کردم و گوشی رو گذاشتم . به بابا تلفن کردم . 

- بابایی سلام 

-سلام دخترم . 

- بابا جون، مامان تو اسنپه داره میاد خونه ی من . نگرانش نشی . 

-مهربانو مرسی زنگ زدی می دونی چی شد؟

-نه ولی حدس میزنم مامان بهانه گرفته 

- آره بابا جون ، باور کن یه دونه از این ظرفای پلاستیکی برای توی فریزر بود که چند روز پیش مامان اشتباهی گذاشته بود رو گازی که خاموش بود ولی هنوز داغ بود . زیرش آب شده بود . من دیدم گوشه ی سینکه انداختمش دور . بعد مامانت فهمید ، اگه بدونی چکار کرد! 

- میدونم ..ولش کن بابا... فکر کنم بخاطر مهرداد بهانه می گیره . 

-آره بابا جون مراقبش باش ، من با مینا و سینا میام اونجا . 

تلفن رو قطع کردم . 

 برای راننده 25-30 دقیقه توقف زدم و پولشو پرداخت کردم . 

 حرفای آقای راننده اومد تو ذهنم . " مادرررره ، احترامش واجبه" 

حالا واقعا چون کسی مادر بود باید چشم بسته بهش احترام بذاریم؟ 

با وجودی که من کلاً احترام خیلی ها رو نگه میدارم ، با این جمله کاملاً مخالفم . بنظرم هیییچ نقشی باعث به وجود آمدن احترام و قداست برای کسی نمیشه . انسان فارغ از این داستان ها یا لایق رفتار محترمانه اییه و یا ... 

رفتم سراغ درست کردن  بقیه ی ته چین . 

مامان اومد . 

درو باز کردم  و سلام دادم . همینطور که داشت وارد خونه میشد . غر میزد که : آدم با کسی که به خونه ش پناه آورده اینطوری حرف میزننه؟(فکر کن می گفت پناااه آورده؟" قیافه ی بابا رو مجسم کنید مثل خفاش شب دنبال مامان بوده و مامان پناه آورده خونه ی من ")

باور کن اگر فردا مهرداد پرواز نداشت نمی اومم خونه ت . 

جوابشو ندادم در عوض گفتم : ناهار خوردی؟

گفت : میل ندارم . 

اومد صاف نشست رو مبل . 

-مهربانو چرا به من زنگ نمیزدی بگی ماشین گرفتی؟

-لابد دیوانه م ماماان . 

- چرا با من اینطوری حرف میزنی ؟بخدا پا میشم میرم هااا. 

-مامان من چجوری حرف میزنم ؟؟ گوشیتو بده ببینم .

بفرماااا اینا چیه؟؟ هزار بار بهت زنگ زدم مگه قرار نبو داروخانه باشی؟تو پارک چکار می کردی؟ بعدشم تو منو آدم بی مسئولیتی شناختی که اینطوری میگی؟

 چند هزار بار برات ماشین گرفتم؟ تا سوار ماشین بشی هی به تو زنگ میزنم ، به راننده میزنم هی عکس اطلاعات راننده رو میفرستم .. این چه حرفیه میزنی . اصلا دیدی من زنگ نمیزنم نباید خودت زنگ بزنی؟؟

 بفرما گوشیتم  سایلنته . نباید شک کنی که چرا مهربانو زنگ نمیزنه لابد یه مشکلیه خودم بزنم؟؟

  من 50 ساله بچه ی توام ، چطوری منو شناختی؟؟ نمیدونی بدم میاد دست پیشو میگیری؟؟ تازه منو متهم میکنی باهات بد حرف زدم ؟؟

 من آدم بد حرف زدنم ؟؟

دوباره زد زیر گریه . 

-مهرداد داره فردا میره من ندیدمش اصلا ... صبح پامیشه میره معلوم نیست کجاااا. 

- مامان من درکت میکنم ولی چاره ای نیست . تو بخاطر دوری مهرداد ناراحتی ببین چقدر بهانه گرفتی . 

با مهردادم کاری نداشته باش . خُب یکماه اومده ایران با هم مسافرت رفتیم . کلی اینور اونور رفتیم . چند بار با تو خرید اومد بازار رفتید . باهاتون دکتر اومد ، خونه ی تک تکمون اومده . ولش کن خب بیچاره از دوستاشم دور بوده دیگه چکار کنه !!

-سرم درد میکنه 

-بلند شو برو رو تخت من بخواب ، خوب میشی منم به کارام برسم . امشب دور همیم عوض اینکه ازش لذت ببری ببین چقدر اذیت میکنی . 

درحالیکه تامی رو بغل کرده بود راه افتاد به سمت اتاق من . 


*****

خونه مرتب بود . لباسامونو عوض کردیم . همه چیز برای یه پذیرایی خانوادگی آماده بود . 




دور هم گفتیم و خندیدیم و عکس انداختیم و دست آخر مهرداد تو بغل تک تکمون گریه کرد و سکوت کردیم . مهرداد مارو به هم می سپرد و ما اونو به خودش . 

- مهرداد جان مواظب سلامتت باش... غصه ی ما رو نخوری هااا ...ما هوای همو داریم 

- بچه ها میدونم خودتون همه چی تمومید ولی مراقب مامان و بابا باشید . من چشم به راهتونم .. تو رو خدا اراده کنید بیایید اونور . 

 ببخشید ازتون دورم نمیتونم کمکتون باشم ولی هر لحظه لازم بدونید درکنارتونم . 

-مهرداد قول بده سال دیگه هم بیای امسال خیلی خوب بود یکماه موندی . 

-دستتون درد نکنه چه شمالی رفتیم چقدر همه چی خوب بود . ..

ده بار رفتیم تو بغل همو دراومدیم . دل کندن سخت بود ، پوستمون کنده شد . در آسانسور بسته شد . من و مهردخت و تامی موندیم ، همه رفتن .. مهرداد و مامان و بابا رفتن خونه خودشون . 

مینا و سینا هم خونه ی خودشون . بردیا و آرتین و نسیم و پنی هم خونه ی خودشون . 

فقط بردیا و آرتین قرار بود فردا دوباره مهردادو ببینند و ببرنش فرودگاه . 

********

بدرود پسر کوچولوی شمعدونی ها . بدرود مهربون دوست داشتنی ساده دل ما . 

بدرود روزای خوب دور هم بودنااا. تکه ای از قلب شمعدونی ها رو با خودت میبری اون سر دنیا، تو سرزمین برف و سرما،  اما امن و آزاد . 

ما اینجا می مونیم تو دل سرزمین چهارفصل و زیبای ایران،  اما نا امن و افسرده و زخمی . 

نفرین به کسانی که ما رو دچار درد جدایی کردن. 

****

دوستتون دارم . 


یک دفاع رمانتیک

سلام من رو بعد از یه غیبت نسبتاً طولانی پذیرا باشید . تاریخ آخرین پستم  یازدهم شهریور رو نشون میده، تقریباً همون روزی که مهرداد عزیزم اومده بود ایران و حالا تو آخرین روزهای اقامتش هستیم . بعد از ظهر جمعه هفتم مهر  برمیگرده کانادا و معلوم نیست دوباره کی همو ببینیم . 

اینکه این مدت شلوغ تر از همیشه بودم یه دلیل برای این بیست روز نبودنمه و اینکه گوشی موبایلم مشکل پیدا کرده و نمیتونم براتون عکس بذارم یه دلیل دیگه شه. 

 من با تصاویر بیشتر ارتباط برقرار میکنم و احساس میکنم بقیه هم همینطور هستند برای همین هر وقت اومدم پست بذارم، گفتم: خب، من که نه میتونم از مراسم پایان نامه ی مهردخت عکس بذارم نه از عکسایی که با مهرداد انداختیم و مسافرت خیلی خوبی که با هم داشتیم،  پس چه فایده ای داره پست بذارم، و نذاشتم!

 اما الان دیگه انقدر دلم براتون تنگ شده بود که گفتم  بذار ببینم میتونم با یه ترفندهای دیگه عکس ها رو بفرستم؟ و تونستم و شد


****


اول بگم از مراسم دفاع مهردخت . 

برای مراسمش از شب قبل شیرینی مادلن درست کردم . یه چند تا ظرف یک بار مصرف دو قسمتی هم خریدم ، تو یه قسمتش ظرف کوچولویی گذاشتم و توش  چوب شور پرتزل ریختم ، با یه  بطری آب معدنی کوچیک و یه قسمتشم دوتا شیرینی مادلن گذاشتم، یکیش رو با روکش شکلات تلخ و یکیش هم با روکش شکلات سفید (خب دیدین حق داشتم ،باید عکس بذارم دیگه )



راستش  مرسومه تو مراسم دفاع ،  از اساتید و مهمونا پذیرایی می کنند،  ولی من دوست نداشتم این پذیرایی خارج از عرف باشه و جنبه ی تشریفاتی پیدا کنه . شنیده بودم ملت میز میچینند و انواع میوه های لاکچری و فینگرفودهای جذاب و حتی با مغز ها و میوه ی خشک پذیرایی می کنند اما میدونید که من کلاً با تشریفات و بریز و بپاچ مخالفم . پس یه شیرینی و یه شورینی و آب بنظرم منطقی بود . اونم تو پک های آماده نه میز چیدن و ... 


دفاع مهردخت ساعت 15:00 بعد از ظهر در سالن آمفی تئاتر ساختمان شکوه بود . مهردخت کل خانواده ی شمعدانی رو دعوت کرده بود . به نفس هم تلفن کرد و دعوتش کرد و بهش گفت: دیدنت تو اون مراسم غیر از خوشحالی،  قوت قلب بزرگیه برام . 

 از کل خانواده شمعدانی فقط مامان و بابا (بعلت سرماخوردگی) و نسیم (خانم بردیا برادرم) بعلت اینکه پدر همکارش فوت کرده بود و نمیتونست مرخصی بگیره، نیومدند . 

من و مهردخت ساعت دو رفتیم محل برگزاری . سینا رفته بود دم بانک دنبال مینا و با هم رسیدن . مهرداد و بردیا و آرتین سه تایی  با هم اومدن و نفس هم یه جایی کار داشت و از اونجا اومد . 


مهردخت نفر چهارم بود که باید برای دفاع می رفت . 

ساعت یکربع به سه بعد از ظهر بودو فقط نفر اول رفته بود اون بالا ، لباس ها رو تن مانکن کرده بود اما نه صدا ی میکروفون تنظیم بود و نه پروژکتور !!

بنظرم دفاع خوبی داشت و موضوع مورد بحثش هم طراحی لباس بدون جنسیت و خیلی جالب بود ولی ما فقط یه دختر خانوم رو می دیدیم که رفته اون بالا و دهانش عین ماهی باز و بسته میشه ، حالا اون لالوها یه چیزایی هم به گوشمون رسید که اصلاً مفهوم نبود . اینکه میگم موضوع دفاعش جالب بود بخاطر اینه که ، با نور کم و اوضاع بد یه چیزایی از پاور پوینتی که داشت پخش میشد فهمیدیم . 


خلاصه واقعا نمیدونم اون اساتیدی که جلو نشسته بودن و قرار بود نظر بدن ، می تونند نمره ی شایسته ای به اون دفاع بدن یا نه !


نفر دوم هم رفت بالا و اونم موضوع خیلی جالبی داشت"طراحی لباس با الهام از "اُریگامی" ولی متاسفانه مدیریت زمان نداشت و خیلی شل و وارفته حرف میزد، حوصله ی همه سر رفت و اون اساتید هم که می شنیدن بهش تذکر دادن که تزووول بابااا نیم ساعته داری حرف میزنی هنوز مطالبت به نصف هم نرسیده . 

نفر بعدی که رفت بالا صدای همه مون دراومد که آخه این چه وضعشه؟ نه میکروفون درست گذاشتین نه پروژکتور تنظیمه . چند تا آقای خدمات اونجا بود که هی با سیم میم ها بازی می کردن بلکه معجزه بشه . 

یکی از آقایون اساتید با ناامیدی گفت: بین جمعیت کسی بلده کمک کنه؟

این بردیای مسخره هم بلند به مهرداد گفت: جناب مهندس ، استاد با شما هستن . بفرمایید بالا یه همکاری کنید بلکه مشکل حل بشه. 

مهرداد عین لبو قرمز شده بود هم جا خورده بود و هم خنده ش گرفته بود،  ولی دیگه کاریش نمیشد کرد . پاشد رفت بالا .  

مهردخت هم استرس داشت،  هم می خندید ، ما هم که به زور خودمونو کنترل می کردیم . بازوی بردیا رو نیشگون گرفتم گفتم: مرررض داری ؟ چرا اذیتش میکنی الان مهرداد چکار کنه ؟ 


خندید و رفت بالا گفت اجازه بدید منم کنارتون باشم اگه کمکی از دستم برمیاد انجام بدم . 

خلاصه این دوتا نمیدونم چکار کردن که واقعاً هم میکروفون درست شد هم پروژکتور تنظیم شد. 


زمزمه شد بین اساتید که خدا پدرتون رو بیامرزه ، نجاتمون دادید . شما مهمون کدوم دانشجو هستید؟  اون دوتا هم بالای سن انگار استند آپ کمدیه گفتن: ما دایی های مهردخت هستیم . براشون دست و سوت زدن و منم مونده بود سر دلم گفتم : بعد میگن چرا بچه هامون مهاجرت میکنند ! 

آخه این درسته که آخرین ارائه ی بچه ها امروزه و براشون این مراسم حیاتیه . همه کلی زمان گذاشتن ، خلاقیت به خرج دادن ، هزینه کردن تا هر چی در چنته دارن ، امروز رو کنند اونوقت این شرایط سالن دفاعه . 

دوباره همه کف و سووت . کاش مشکلاتمون با کف و سوت حل میشد واقعاً


نشستیم سرجامون و نفر بعدی رفت بالا در سکوت و با شرایط بهتر دفاع کرد و نظرات اساتید رو شنید و اومد پایین . 

نوبت مهردخت شد . 

لباس ها تن مانکن  بود و مهردخت انگار بعد از اون فضایی که مهرداد و بردیا به وجود آورده بودن، استرس کمتری داشت و نیشش کاملاً باز بود .

 رفت بالا و سعی کرد پاور پوینتش رو پخش کنه تا دفاعش رو شروع کنه اما لپ تاپ ایراد پیدا کرد .!!!


دوباره استاد ها گفتن کی تو سالن لپ تاپ آورده استفاده کنیم؟ 

 مهردخت گفت : خودم دارم . 

همه نفس راحتی کشیدن و استاد گفت: باباجون برو لطفاً مال خودتو راه بنداز و شروع کن شب شد کار داریم بخدااا. 


مهردخت لپ تاپو از کیف درآورد و سیم ها رو وصل کرد . صفحه اومد بالااا. 

به محض اینکه دسکتاپ رو پرده ی نمایش افتاد صدای پچ پچ کردن و ریز خندیدن ها بلند شد . 


نفس گفت : یاااخداا مهربانو ، اونجا رووو . الان حراست میاد سراغمون . به مهردخت بگو خاموشش کنه . گفتم:  ولش کن . 


جریان از این قراره که   عکس شاه فقید و شهبانو  با لباس ورزشی و درحال بازی والیبال ، روی دسکتاپ لپ تاپ مهردخته 

عکس اصلی اینه 


اینم عکس مهردخت و پرده ی پشت سرش



دفاع با تشکر مهردخت  از حضور اساتید و مهمان ها وستایش نقش من در زندگیش  شروع شد و پس از توضیحات کامل  درمورد موضوع پایان نامه ش ، همه مون رو غافلگیر کرد و از نفس به عنوان پدر غیر بیولوژیکش و بزرگترین حامیش بعد از من، نام برد . 

نفس از جاش بلند شده بود و ضمن اینکه نم چشماش رو پاک میکرد برای مهردخت کف میزد . نگم براتون از فضای رمانتیک سالن 

****

موضوع پایان نامه " طراحی لباس عصر با الهام از نقاشی های استاد علی اکبر صادقی" بود. 


اسم یکی از لباس هایی که مهردخت طراحی کرده ،قدغن بود . 


که با الهام از پرنده های محبوس در قفس روی سر مرد در تابلو طراحی شده . و موقع ارائه عنوان کرد که  طراحی این لباس ناشی از احساس واقعیش از زندگی در شرایط ایرانه 


اینم یه قسمت کوچولو از شرح مهردخت درباره ی استاد علی اکبر صادقی 



اساتید نقطه ی قوت  پایان نامه رو که متاثر از نقاشی های  یکی از نقاشان برجسته ی ایرانی (علی اکبر صادقی) بود عنوان کردند و از اینکه مهردخت  مطابق معمول ، سراغ موضوعات اجتماعی و یا خارج از فرهنگ ایران نرفته ابراز رضایت کردند . ایرادی هم که از کارش گرفتند این بود که در لباس طراحی و اجرا شده تن مانکن که اسم طرحش ذره بین هست و این حس رو تداعی میکنه که هیچ کس از زیر ذره بودن در امان نیست ، حتی اگر شما همه ی آدم ها رو جمع کنید و اونها رو تو قفس زندانی کنید باز هم جلوی نگاه ها رو نمی تونید بگیرید و احساس میکنید که همه ی چشم ها از هر زاویه ای شما رو زیر ذره بین گذاشتند . 

ایرادشون این بود که متوجه ی میله های زندان روی لباس نشده بودند و مهردخت میله های  زندان رو  فقط با برش روی لباس نشون داده بود درصورتیکه اگر  با دوخت مغزی هایی که رنگ متضادی با رنگ پارچه ی اصلی داشتند ، این میله های زندان مشخص تر میشد ، مفهوم طراحی هم گویا تر بود . 



به لباس تن مانکن توجه کنید: 


 


به هر حال دفاع پرماجرایی که اینهمه مدت مهردخت بهش بی توجه بود و بالاخره در عرض چند روز جمع شد با موفقیت انجام شد و همین چند روز پیش نمره ش هم اعلام شد . 


الام بزرگترین معضل مهردخت دادن امتحان آیلتس شده، که هر بار داره لغو میشه و موافق امتحان آنلاین هم نیست چون متاسفانه سرعت عمل بالایی نداره ..همین اول مهر که امتحانش لغو شد و یکی از دوستانمون که مهندس آی تی هست و در سرعت عمل تایپ بین دوستانش معروفه امتحان رو آنلاین داد و از نظر کم آوردن تو وقت افضاااح بود .  

نمی دونم چکار کنم ، بریم یکی از کشورهای نزدیک امتحان بده یا چی ؟ 

برای هر کار معمولی تو این کشور باید عذاب بکشیم و هزینه های گزاف پرداخت کنیم 

اگر پیشنهادی دارید خوشحال میشم برام بنویسید عزیزای من . 

*****

پست خیلی طولانی شد .. درمورد سفر دستجمعیمون به شمال اینو بگم که خیلی خیلی به همگیمون خوش گذشت . این عکس رو که عاشقشم ببینید تا بعد . 

اینجا آرتین داشت از نفس اجازه می گرفت دوچرخه شو برداره بره بازی کنه ، نفس گفت وایسا ازت یه عکس بگیرم بعد برو ، مهرداد هم چسبید به آرتین، من و مینا هم دویدیم کنارشون ایستادیم 




پینوشت: پرتزل یه نون آلمانیِ خوشمزه ست و هر چیزی که به این شکل درست بشه رو بهش میگن پرتزل از قبیل شیرینی ، پاستیل ، چوب شور و ... 


شرکت آلویتا در ایران چوب شور های پرتزل تولید میکنه که خیلی هم خوشمزه هستن

پینوشت: شیرینی مادلن با تزیین روکش شکلات های مختلف (اون نارنجیه شکلات با طعم انبه ست)و باتزیین پودر قند 



دوستتون دارم 

پایان نامه / مهردادعزیزم به ایران اومد

نصف هفته ی پیش رو در عالم خواب و بیداری گذروندم . 

من که دیگه عقلم قد نمیده ،  شماها راهی برای درمان "سندروم دقیقه ی نود"  میشناسید؟؟

حدود یکساله مهردخت خانوم باید پایان نامه ش رو تکمیل میکرد و برای دفاع آماده میشد ، اما دریغ از ذره ای تلاش برای انجام چنین کار مهم و وقت گیری. 

عنوان پایان نامه  هم این بود: 

طراحی لباس عصر با الهام از نقاشی های علی اکبر صادقی . 

اگر بخوام علی اکبر صادقی نازنین رو در یک جمله خلاصه کنم ، باید بگم ایشون سالوادور دالی ایران هستند . یعنی نقاش سبک سورئال. 

تقریباً ده روز قبل بود که دیگه اون روی مهربانوییم اومد بالا و جوری سرمهردخت فریاد کشیدم که تامی سوراخ موش رو اجاره کرد. متعاقب این فریاد مهردخت خانوم صبح تشریف بردن دانشگاه که : سلاملکوم من میخوام وقتِ دفاع بگیرم . 

مدیر گروهشون هم گفته بود : آخی نااازی ، دستتون درد نکنه قدم رنجه فرمودید دانشگاه . اینشالله طرفای آبان یا بهمن بهتون وقت میدیم . 

مهردخت هم افتاده بود به خواهش و تمنا که قربون سرتون برم ، اینکه من مدرکم رو در اسرع وقت نیاز دارم به کنااار، من اگه به سرعت دفاع نکنم مامانم پوستمو میکنه . 

خلاصه بعد از بالا و پایین کردن های فراوان یه دونه ظرفیت بصورت اضطراری برای ترم تابستون ایجاد کردند ( به گفته ی خانوم دکتر صفایی، به حرمت نمره های درخشانش علی الخصوص نمره ی کارآموزی بیستش) مهردخت خانوم واحد پایان نامه رو گرفت و قرار شد نهم امضای استاد رو  بگیره و تحویل دانشگاه بده و وقت دفاع بگیره. 

این بود که مهردخت تقریباً از اول هفته نشست پای کار و با تقریباً در 72 ساعت 10 ساعت بصورت پراکنده خوابیدن ، یک پایان نامه ی درخشان 105 صفحه ای و دو تا لباس عصر رو تحویل دانشکده داد. 


البته دروغ چرا لباس ها قبلاً در کلاس های آزاد مد و فشن دوخته شده بودن و الان صرفاً قسمت الهام از نقاشی های علی اکبر صادقی بصورت گلدوزی توسط من، روی لباس ها اجرا شد. 


یکی از گلدوزی ها رو ساعت 9 شب شروع کردم و 4 و نیم صبح تموم شد. تا ساعت 9 و نیم خوابیدم و بعد رفتم اداره 




نمیدونم تو عکس تابلو واضحه یا نه ولی زیر گردن صورتک اول شما حشره هایی میبینید که دقت کنید درواقع خرچنگ پرنده هستند . مهردخت از همین خرچنگ در پایین دامن استفاده کرده .



و چیزی که در عمل درآمد این بود 




راستی پایان نامه ش  اینطوری شروع میشد 


در ادامه نقد و بررسی آثار استاد صادقی :

 پنجشنبه صبح ساعت 11 به من زنگ زد که مامان بالاخره تموم شد . فقط باید یه لطفی کنی من فایل PDF پایان نامه رو میفرستم  به تلگرام دفتر فنی اونور خیابون اداره ت تو برو ازشون تحویل بگیر بگو پرینت رنگی باشه سیمیش هم بکنه . درضمن چون امروز دانشگاه تعطیله من باید برم دم خونه ی استادم ازش امضا بگیرم . 

دست خالی هم که نمیتونم برم یه گل احتیاج دارم . بیام با هم بریم گل انتخاب کنیم؟

گفتم نه مهردخت . بیتا رو که میشناسی، دختر همکار قدیمی من که همسایه ی مامان مصی اینا هم هستند . اگه یادت باشه مهندس معمار و تورلیدر هم هست مدتیه کار فروش گل رو انجام میده و دسته گل های بسیار زیبایی رو آماده میکنه ، من به بیتا گل سفارش میدم . 

پیج اینستاگرام بیتا رو باز کردم و بهش پیام دادم . گفتم بیتا جون من بصورت فوری یه گلدون خوشگل کوچولو لازم دارم . عکس گل های روزش رو برام فرستاد : 


بهش گفتم لطفاً اونی که کاغذ پیچی شده گلدونش رو برام ارسال کن . 

گفت اتفاقاً میخوام با مامان بریم بیرون از جلوی اداره رد میشیم خودم میارم براتون . 


اینم آدرس پیج گل فروشی بیتا 

apple.blossom.flowershop@


بعد تلفن کردم دفتر فنی و گفتم اون فایل پایان نامه چقدر میشه پرینت بگیرید و سیمی کنید؟ حساب کرد 885 تومان . برق از کله م پرید . یادم اومد تو اداره ی خودمون هم این کارو با قیمت خیلی مناسب انجام میدن ، بدو بدو رفتم پیششون برام حساب کردن 460 تومن . کلی خوشحال شدم که نمیخواد 885 تومن پول بدم . 


فایل رو ارسال کردم ، همین که اومد پرینت کنه کل شبکه های اداه مون قطع شد. از اون طرف مهردخت خانوم هم اسنپ گرفته بود بیاد دم اداره که بریم خونه ی استادش . عاقا هر چی منتظر شدیم، بالا و پایین پریدم که چرا شبکه قطع شده و چرا وصل نمیشه خبری نشد !! 


به بچه های اداره گفتم . الان که من میرم بیرون دفتر فنی برام انجام میده کارت 885 تومن رو میکشم شماها زنگ میزنید که شبکه وصل شد . می دونید چرا؟؟ چون من یک تیرماهیِ سرافرازم 


خلاصه رفتم دفتر فنی جلزززو  ولزز کردم پول رو دادم و بیتا جونم گل رو آورد و راه افتادیم . 


مهردخت همراه پایان نامه و گلدون خوشگلش رفت پیش استادش .. استاد با چشمای قلب قلبی پایان نامه رو دید و حظ وااافر برد و گلدون رو هم که دیگه غششش کرد از خوشگلیش 

هنوز خونه نرسیده بودیم که پست گذاشت :




 از پنجشنبه که استادش پایان نامه ش رو امضا کرده برای مهردخت پیام های مختلف میاد، و اساتید دیگه  باها ش ارتباط میگیرن ، یکی آدرس پیجش رو میخواد ، یکی طرح هاشو استوری میکنه، یکی پیشنهاد کار میده .. 

هر چی تعداد این موضوعات بیشتر میشه من بیشتر بهش بد و بیراه میگم که دختر وقتی تو در مدت به این کمی، اینقدر خوب کار میکنی، خب چه دردته که سرفرصت و بدون دق دادن من کارو انجام نمیدی؟ 


هی میگه مامان ببخشید بار آخرم بود ولی من میدونم که هیچوقت بار آخرش نیست . از اول بچگیش همینطور بوده دقیقا کار به جای باریک که میرسه شروع میکنه و اتفاقاً با بهترین کیفیت تمومش میکنه !!

عرضم به حضور انورتون که یه خبر خوب دیگه هم دارم . ساعت 10 صبح پرواز مهرداد نشست . سینا و آرتین رفته بودن دنبالش و من منتظرم ساعت 4و نیم بشه و برم خونه ی مامان اینا دیدنش . چون پرواز کانادا به ایران خیلی طولانیه میدونم یکی دو روز اول گیجه و ساعت خواب و زندگیش بهم میخوره .. دلمم طاقت نمیاره امشب نبینمش . پس میرم یه نیم ساعتی پیشش باشم تا روزای بعد . 


یک ماه میمونه و اصلا دلم نمیخواد به برگشتنش و پایان یکماه فکر کنم . 

***

 لعنت بهتون که برای یک  زندگی معمولی دربه درمون کردید . 

***

دوستتون دارم . 




معضلی بنام عمو ایرج

پارسال همین موقع ها بود که من و مهردخت و تامی به خونه ی جدیدمون اومدیم . مجتمع 24 واحده در شش طبقه و ساختمون نسبتاً شلوغی بنظر میاد. من طبقه ی ششم زندگی میکنم . با دوتا واحد این مجتمع؛  نسبت فامیلی دور دارم . 


از گوگولی بودن مادر و خواهر  ، هر قدر بگم کم گفتم. مهربون، محترم و بسیار دوست داشتنی هستند اماااا امان از همسر خواهرش . از حق نگذریم عمو ایرج هم خیلی صمیمی و با محبته ولی یه اخلاق بد داره البته شایدم باید بگم یه مجموعه اخلاق بد داره که رفته رو مغز همه ی همسایه ها ، از جمله من . 

عمو ایرج قاب سازی داره و گوشه ای از پارکینگ رو کرده انباری!!! 

این که میگم مجموعه ای از اخلاقای بد منظورم اینه که هم خودخوااهه، هم بی فرهنگ، هم پرررو . چون هر جلسه ای میذاریم و میگیم وسایل اضافی باید از پارکینگ جمع آوری بشه و گوشه ی پارکینگ جای دپوی تیر وتخته و ابزار نیست . میگه درسته ، چند روز به ساکنین وقت بدید اگر جمع نکردن وسایل رو بفروشید و خرج ساختمون کنید، معنی نداره که پارکینگ جای وسایل نیست که . 


هر چی هم همه تو روش میگن این وسایل مال خودته و باید جمع کنی، میگه بله درسته من به خودمم هستم باید ظرف ده روز جمع بشه . این مال پرررو بودن بیش از حدشه . 

اینکه اصلاً چرا اینکارو میکنه ، مال خودخواه بودنشه که اصلاً عدم رضایت ساکنین مجتمع براش مهم نیست و همین که کار خودش راه بیفته براش کافیه  . اینکه خونه رو به این وضع در آورده و عین کولی ها وسایل رو روی هم تلنبار کرده مال بی فرهنگیشه . 

یه مدیر ساختمون هم داریم مثل مااه .. هیچ امتیازی نداره بابت اینکه مدیره فقط انسان بسیار درست و نازنین و مسئولیت پذیریه . 


چند شب پیش خصوصی براش نوشتم . خیلی بابت پارکینگ و راه پله ها که اینطوری مرکز دپوی وسایلن ناراحتم . چرا واقعا یه سمسار نیاریم این وسایلو ببره هر چی هم داد خرج ساختمون کنیم؟ گفت شما کمتر از یکساله اومدی اینجا ، ما بارها بابت این موضوع درگیر شدیم باهم ولی زورش نمیایم . چند سال پیش که می خواستیم پمپ آب بذاریم تو اتاقکی که جای پمپ بود ، همین اقا رفته بود وسایل اضافه شو چیده بود درشم قفل کرده بود ، فکر کنید نصاب اومده بود پمپ رو کار بذاره ایشون کلید نمیداد ، آخر سر باهاش دست به یقه شدیم . 

گفتم : به نظرم برم با آقای سعید پسر بزرگ صحبت کنم به دامادشون تذکر بده . گفت : نه مهربانو خانوم میگم که شما خبر نداری... همین آقا سعید چند بار سر این موضوع باایرج دعواشون شده ولی کسی زورش نمیاد !

گفتم : پس با این حساب فقط همون گزینه ای میمونه که بریم وسایل رو بار وانت کنیم ببریم بریزیم دور .

 گفت: من واقعا متولی این کار نمیشم چون همسایه ها حمایت نمیکنند، منم مثل ایشون نیستم که برام مهم نباشه هی درگیر بشم و پام به کلانتری باز بشه . 

گفتم : واقعاً حمایت نمیکنند؟؟ گفت : نه همه میان مثل شما خصوصی برای من مینویسند که ما از این وضع ناراحتیم ولی وقت عمل که میرسه خودشونو میکشن کنار . 

حالا من به شما ثابت میکنم . 

الان میرم تو گروه مینویسم اگه یکی پشت من تایید کرد و اعتراضی به این وضعیت کرد . 

بنده ی خدا رفت نوشت . منم با وجودی که نسبت فامیلی با این عمو ایرج بی فرهنگ داریم ، پشتش اعتراض کردم و نوشتم ولی همونطور که مدیر ساختمون گفته بود از هیچکس دیگه صدایی در نیومد . 

با خودم فکر میکنم . همین جایی که زندگی میکنم یه جامعه ی کوچیکه . ما اعتراض داریم ولی اعتراضمون رو بلند نمیگیم چون ایرج خان، فهمیده که ما مرد عمل نیستیم ... حال و حس درگیری نداریم و اونم میاد ریشخندمون میکنه و جلسه که میذاریم راه حل هم ارائه میده حتی ولی . 

بنظرتون این شرایط خیلی شبیه جامعه ی بزرگتری بنام ایران و همو ایرج هاش نیست؟؟ 

******

دوستتون دارم 

پینوشت: امروز سفارش موچی داشتم نُه تا بزرگسال سفارش موچی هایی داده بودن که حتما تزیین شده باشه . سر درست کردنشون کلی خندیدم . کسی که از طرف هشت نفر بقیه سفارش داده بود برام فیلم گرفت که سر اینکه هر کدوم  چه شکلی رو بردارن کلی خندیدن و دعوا کردن باهم و حسابی خوش گذشته بهشون .. خیلی خوشم اومد چه خوبه که از کمترین چیزا برای حال خوبمون استفاده کنیم