دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

از سری ماجراهای اسباب کشی قسمت دوم

 

قبل از اینکه از منزل بیرون بیایم به خانم سرایدار منزل قبلی که سه ماهه از افغانستان اومده  و اسمش لیلا ست ، گفتم:  لطفاً خونه رو جارو کن تا بصورت ظاهری تمیز و مرتب بشه ، شیشه شستن  و تی کشیدن  نیاز نیست . 

بعد هم در رو ببند و برو من شب میام چک میکنم و مزدت رو میدم . 

تمام هفته همسرش،  آقا موسی که قطعاً پروردگار چیدمانه، کمکمون کرد من انباری رو خالی کردم و همه ی وسایلش رو به انباری مامان که بنظرم حتی جا نداشت یه پَر بهش اضافه کنم منتقل کردم و آقا موسی یه جوری چیدمان کرد که مامان اومد گفت بنظرمی رسه انباریم فقط مرتب تر شده نه اینکه چیزی بهش اضافه شده باشه . 

شب اول از ساعت 8 شب کار کرد تا یک و نیم بامداد. من راضی بودم بهش پونصد تومن بدم وقتی ازش پرسیدم چقدر راضی هستی؟ گفت : 200 تومن . گفتم خیلی کمه کلی زحمت کشیدی!!! گفت: باید حلال باشه ،  مزد یه روز کامل کارگریم 300 هست و الان 200 منصفانه ست . 

من بهش سیصد تومن پرداخت کردم . شب بعدش کارم کمتر بود ولی باز سیصد پرداخت کردم . چند بار گفت : راضی باشید. گفتم : هستم . 

این وسطا 20 تا تخم مرغ و کلی وسیله هم بهش دادم . بابا و نفس میگفتند : چقدر مرد نجیب و چشم پاکیه ما حواسمون بهش بود. 

پنجشنبه شب برگشتم خونه که مزد لیلا رو بدم و خونه رو چک کنم . همه جا تمیز جارو شده و مرتب بود . ازش تشکر کردم ، هی سر انگشتاشو نشونم داد یعنی پدر انگشتام دراومده . گفتم : لیلا خانم من گفتم فقط جارو بزن نه شیشه پاک کن و نه حتی زمین رو دستمال بکش . مگه چکار کردی که سر انگشتات رفته ؟ خودش رو زد به اون راه که معنی حرف منو نمیفهمه . گفتم : باشه الان چقدر بهت مزد بدم؟ با توجه به دستمزد یه روز کارگر گفتم: لابد صدتومن خوب و منصفانه ست برای جاروی خونه . 

هرکاری کردم گفت هر چقدر خودت میخوای بده . منم صدو پنجاه دادم و اومدم خونه . 

آخر شب آقا موسی زنگ زد که مهربانو خانوم ، لیلا از مزدش راضی نیست . چشمام گرد شد و بهش گفتم آقا موسی ، لیلا خام فقط خونه ی منو جارو زده کار نیم ساعت بود اونشب شما اینهمه کار سخت کردی و من صد تومن بیشتر از درخواستت پرداخت کردم ، فرداشبش هم همینطور ، پس من آدمی نیستم که انصاف نداشته باشم . بنظرم صد تومن برای نیم ساعت کار لیلا خانم مناسب بود حالا من پنجاه هم اضافه دادم . 

موسی گفت شما حق داری ولی صدای داد و بیداد لیلا از تلفن میومد . گفتم : اقا موسی من چقدر دیگه پرداخت کنم لیلا راضی میشه ؟ گفت پنجاه تومن . گفتم : باشه بهش بگو الان پرداخت میکنم . 

بعد برام پیامک داد و معذرت خواهی کرد و گفت: میدونم حق نبود ولی من رو خیلی اذیت کرد و مجبورم کرد به شما تلفن کنم .!!

گفتم: اشکالی نداره من اینو  به حساب شما دادم چون اصلاً راضی نبودم ریالی به لیلا پرداخت کنم . 

اینطور که دستم اومده، اکثرخانم های افغان درست برعکس آقایون افغان،  پرتوقع و مدعا هستند . قبلاً یه سرایدار دیگه داشتیم گل محمد و دوتا پسرش ماه بودند ولی یه بار خانمش رو بردم خونه ی مامان اینا، یه جوری شد که مامان گفت: دیگه اینو نیاری برای من هااا؟؟ همه ش قیمت وسایلم رو میپرسید حتی قیمت خونه  تو این محل و این چیزارو !!! . خیلی کارا رو گفت دوست ندارم انجام بدم از جمله شستن سرویس ها و اتو کشیدن. 

چند وقت بعد هم یه شب تو اتاق خوابم دراز کشیده بودم صدای گل محمد و خانم مدیر ساختمون  که  تو حیاط داشتند بلند صحبت میکردن رو شنیدم که گل محمد بهش گفت: خانمم یه جایی رو دیده میگه خونه ی سرایداریش بهتره منو داره مجبور میکنه از اینجا بریم . هر چی مدیر ساختمون گفت : گل محمد نرو تو تازه سه ماهه اومدی اینجا من کلی رعایتت رو میکنم میگم برو بیرون کار کن برای زندگیت بیشتر پول دربیار جاهای دیگه اینطوری هواتو ندارن . 

فرداش دیدم از اونجا رفتن . از مدیر ساختمون پرسیدم چی شد؟ گفت : این گل دونه پدر من و گل محمد رو دراورد . من بهش گفته بودم برو زباله ی ساختمون های اطراف رو که سرایدار مقیم ندارند جمع کن و ازشون پول بگیر اگه دیر شد  نرسیدی به ساختمون خودمون مهم نیست بگو گل دونه بجات زباله های ساختمون خودمون رو ببره . گل دونه قبول نمی کرد میگفت: به من چه . شوهرمه چشمش کور خرجو برسونه بعدم ورداشت خودشو بچه هاشو برد . 

یه بار هم یه نیروی کمکی اومد برام خانم افغان بود فرض کنید دوسال قبل برای هشت ساعت 400 تومن میخواست و رنگشم مثل گچ دیوار سفید بود می گفت من جون ندارم دیوار و شیشه پاک کنم . تو همون هشت ساعت سرویس ها رو هم نمیرسید تمیز کنه . میگفت:  بهم فشار میاد سریعتر کار کنم . که همون یه بار بود که تحملش کردم !

روی هم رفته از خانم های افغان خاطره ی خوبی ندارم برعکس همیشه از آقایونشون کمک گرفتم و هیچوقت ناراضی نبودم. 

ته همه ی اینا باید بگم نفرین به جنگ و مهاجرت و فقر و  بقیه ی مواردش 

*******

یه چیز دیگه هم به خودم یادآوری میکردم که حتماً بهتون بگم . 

درمورد جَکِ تخت خوابه. از قدیم و الایام تشکِ تخت خواب هامون روی یه تکه فیبر قرار میگرفت . وقتی به خونه ی خیابون لاله اومدیم و تختمو عوض کردیم ، دیدم به جای اون فیبر یه اسکلت فلزی سبک از سایز تخت کمی کوچکتر هست که سمت بالای اون دوتا جک داره . میذاریمش تو فریم تخت و از قسمت پایین تخت بند داره اون بند رو میکشیم به سمت بالا و تشک تخت خیلی نرم وآهسته میره بالا  و به راحتی هم زیر تخت رو تمیز میکنیم و هم وسایلی که گذاشتیم رو برمیداریم استفاده میکنیم . روز جمعه رفتیم برای تخت مهردخت هم این جک رو خریدیم و از شر اون تخته ی سنگین راحت شدیم . 

این عکس رو از نت براتون گرفتم 


******

 پنجشنبه که من وسایل بزرگ رو منتقل کردم خونه ی جدید ، فاطمه خانوم منزل مامان کار میکرد،  عصری که برگشتم خونه ی مامان ،  هنوز اونجا بود . بهم گفت: مهربانو جان من یه فکری کردم . بجای اینکه امشب برم خونه م و فردا بیام خونه ی تو بچینیم ، اگر از نظر تو اشکالی نداره امشب من برم خونه ت بمونم تا وقتی بیدارم کارهایی که میدونم رو انجام بدم ، تو هم خیلی خسته ای برو خونه ی مامان اینا استراحت کن فرداش هر وقت حالت بهتر بود بیا خونه ی جدید ادامه بدیم . 

خیلی خوشحال شدم و تشکر کردم ازش . با فاطمه خانوم و مامان  رفتیم خرید من یه چیزایی برای آشپزخونه لازم داشتم خریدم بعد رفتیم خونه ی قبلی رو چک کردم که از لیلا خانوم تحویل بگیرم و مزدش رو بدم . 

بعد رفتیم فاطمه خانوم رو گذاشتیم منزل جدید شام و صبحانه ی فرداش رو تهیه کردم و با مامان برگشتیم سمت خونه شون . سر راه نیم کیلو گوشت تازه ی گوسفندی هم خریدیم تا رسیدیم خونه مامان بساط آبگوشت فردا رو به راه کرد. 

جاتون خالی آبگوشت تا صبح ریز ریز جوشید و همه ی خونه رو پر از عطر خوبش کرد... والا این چند روز کلی هزینه ی غذا دادیم و تازه غذای خوب خونه هم نخوردیم .بابا هم نزدیک ظهر با نون سنگک پرکنجد و انگور بی دونه ی قرمز رسید   کاش یه عکس از ناهار خوشمزه و خوش آب و رنگ جمعه گرفته بودم 

 صبح با قابلمه ی غذا و دیگر ملزومات رفتیم خونه ی جدید و من با یه سری وسایل نو و جدید تو خونه م مواجه شدم .

 فاطمه خانوم یه جوری وسایلم رو تمیز کرده بود که بهش گفتم : دستت درد نکنه چند خریدیشون ؟؟  و هیچی به اندازه ی خنده ی شاد و برق چشم هاش قشنگ نبود . 

این روزها فاطمه خانم نه مثل یک نیروی کمکی، بلکه مثل یه خواهر بهم کمک میکنه و میگه لطفی که شما و دوستات در اوج تنهایی و مشکلات بهم دارید رو تو خواب هم نمی دیدم و چون به دوستات دسترسی ندارم دلم میخواد هر کاری ازم برمیاد برای شما انجام بدم . 


جمعه ساعت هشت شب  براش اسنپ گرفتم و مزدش رو پرداخت کردم،  اصلا نمیخواست بگیره و میگفت از دیروز تا الان رو مزد نده و بذار من لطفتون رو جبران کنم .

 گفتم:  فاطمه خانوم اون کمک مالی داستانش از زندگی من کاملاً جداست ، قبلاً هم بهت گفتم هیچ ربطی به کارکردنت نداره. 

من و دوستانم هر قدر درتوانمون باشه به کسی که درشرایط نیاز باشه و از نظر ما تایید بشه ،  کمک میکنیم... خیلی وقت ها اصلاً اون طرف رو نمیبینیم ، این بار شانس من بود که از نزدیک باشما آشنا شدم .

 ازم قول گرفت که اگر یه روز با دوستان وبلاگی جمع شدیم حتماً بهش خبر بدم و اونم تو جمعمون باشه . 

*******

اینم احوال پرسی از گلی خانوم که قبل از فاطمه خانم براش هزینه ی جراحی تومور جمع کردیم . 



دوستتون دارم ، مراقب خودتون و قلب های پاک و بی ریاتون باشید 



از سری ماجراهای اسباب کشی قسمت اول

یه جاکفشی  قدیمی دارم ، اینکه میگم قدیمی منظورم خیلی قدیمی نیستاااا، قدمتش به همین ده، پونزده سال پیش  میرسه .

 گفتم دارم میرم خونه ی جدید ظاهر این طفلکی رو هم نو کنم ، چون نمیشه  پشت در واحد بذارمش و باید داخل خونه باشه . 

یکی از دوستان یه میز تی وی داشت به چه بزرگی که خودش میگفت نوی این میز رو حدود 45تا60 میلیون میفروشند و تو پیج اینستاگرامش جایی که براش مرمت و نوسازی انجام داده بودند رو معرفی کرده بود که با دومیلیون و پونصد هزارتومن کاملاً نو شده بود . حتی فیلم کارشون رو هم تو پیج گذاشتن. منم خوشحال و خندون باهاشون تماس گرفتم عکس و ابعاد جاکفشی کوچولوم رو بهشون دادم و گفتم هزینه ی این  بازسازی چقدره؟ 

گفتن چون شمایی سه میلیون  انقدر از قیمتشون جا خوردم که حتی حوصله نداشتم بگم وااااا!!

موضوع رو به مینا گفتم ، گفت: یکی از مراجعین بانک خانم هنرمندیه که کارش همینه بیا پیج و تلفنش رو بدم به ایشون بگو . 

ایشون  هزینه ی بازسازی رو یک میلیون و پانصد هزارتومن برآورد کردند . تقریباً اوایل هفته ی قبل بود که باهم صحبت کردیم و قرار شد روز جمعه ی گذشته  من جاکفشی رو بهشون برسونم تا کارش رو انجام بدن . 

پنجشنبه شب یادم افتاد آدرس و ساعت قرار رو مشخص نکردم . به الهام جون پیغام دادم که چه ساعتی بیام گفت :یازده و نیم  صبح و اضافه کرد من بخاطر شما جمعه رو خالی کردم که کار شما رو تحویل بگیرم . گفتم : باشه من خیلی شلوغم ولی اگر واقعا بخاطر من کارای دیگه رو نپذیرفتید که فردا حتما خدمت میرسم . 


چند دقیقه بعد از اینکه قرار رو قطعی کردیم نفس از شمال تماس گرفت . گفت: فردا برنامه ت چیه ؟ گفتم براش هم باید جاکفشی رو تحویل بدم هم برم دنبال فاطمه خانوم و ... گفت: جریان جاکفشی چیه؟ یادم افتاد که بخاطر شلوغی های این اواخر اصلا یادم رفته در این مورد بهش بگم . شروع کردم به تعریف کردن وقتی گفتم با یک میلیون و نیم کار رو انجام میده از پشت گوشی میزان گرد شدن چشماشو هم دیدم  گفت : مهربانو حالت خوبه؟

گفتم: خدا رو شکر آره خوبم مرسی از احوال پرسیت 

گفت: نه واقعا حالت خوب نیست .. یعنی چی اون جاکفشی رو میخوای یک میلیون و نیم هزینه کنی تا باز سازی بشه ؟؟ مگه ارثیه خانواده ست یا مثلا کار دست مهردخته که باید هر جوری شده حفظش کنی؟ خب مگه نوش چنده؟؟ گفتم : چه میدونم  مینا دوسال قبل یه جاکفش خرید پنج و نیم . گفت : خب اون مبله ست خیلی فرق داره بعدشم چون خرید جهیزیه میکرد باهاش گرون هم حساب کرده . حالا دیگه ولش کن قرار گذاشتی کاریش نمیشه کرد . 

فردا  باید هم جاکفشی رو میرسوندم ، هم فاطمه خانوم اومده بود تا ایستگاه متروی نزدیک خونه باید میرفتم  دنبالش ...مامان هم تماس گرفت من میخوا م بیام پیشت . گیج شده بودم که چکار کنم .


 جاکفشی رو خالی کردم هن و هن کنان کشیدمش تا دم اسانسور بعد هم تو پارکینگ تا دم ماشین ولی هرکاری میکردم نمیتونستم بذارمش داخل ماشین . 

خلاصه که دختر خانم سرایدار مجتمع به دادم رسید و هر جور بود انداختیمش تو صندوق عقب . حالا در صندوق باز مونده بود و من نمیدونستم چکار کنم . 

اما همین که تو خیابون افتادم ، چشمام برق زد،  چون چند تا خونه بعد از خونه ی ما اسباب کشی داشتن . ماشین رو نگه داشتم و به آقایون محترمی که اونجا بودن گفتم من چیزی ندارم در صندوق عقب رو ببندم . یه تکه طنابی، بندی، چیزی دارید؟  هنوز حرفم تموم نشده بود که با محافظ های مخصوص اسباب کشی اومدن و زیر جاکفشی و بالاش رو پر کردن از محافظ و بعد هم در صندوق رو برام با بند های مخصوص بستن. 

خیلی از مهربونیشون خوشحال شدم ، تشکر کردم و راه افتادم .

 الهام تماس گرفت گفتم دارم میام ولی پدرم در اومده دست تنها جاکفشی رو گذاشتم تو ماشین و یکمی براش تعریف کردم چی شد . گفت اشکالی نداره اینجا ساختمون درحال ساخت هست و میتونیم از کسی کمک بگیریم . منم خونه م  پیاده پنج دقیقه با کارگاه فاصله داره .  یواش یواش میرم اونجا تا شما برسی . 


فاطمه خانوم تماس گرفت که من از مترو پیاده شدم . گفتم: الان میام . 

رفتم سر راه فاطمه خانوم رو سوار کردم ، بعد رفتم دنبال مامان اونم سوار کردم . دلم شور میزد که به موقع نرسم سر قرار . 

آهسته آهسته راندگی کردم و پنج دقیقه قبل از قرار رسیدم . 

عاقاا هر چی تلفن کردم ، زنگ در رو زدم  هیچکس جوابمو نداد . تقریبا نیم ساعتی ایستادم گفتم هر جور باشه پیداش میشه ولی فایده نداشت . خلاصه از ماشین عکس انداختم که با جاکفشی دم در ایستاده بودم و مامان و فاطمه خانم هم نشستن تو ماشین . یه ویس برای الهام فرستادم که الهام جان من از پنج دقیقه قبل از قرار تا الان جلوی در بودم . میدونی که جابجایی دارم و وقتم خیلی محدوده راستش دیدی دیشب ازت پرسیدم بخاطر من میای کارگاه گفتی بله و برای شما وقتم رو خالی کردم این بود که من بخاطر اینکه زحمت شما رو حروم نکنم قرار رو کنسل نکردم و ... 

بعدم راه افتادم رفتم . 

ده دقیقه بعد الهام تماس گرفت و خیلی شرمنده بود گفت: هم زنگ خرابه هم من گوشیمو انداخته بودم تو کیفمو با خیال راحت  نشستم اینجا . گفتم: من کلی با مشت کوبیدم به در ولی بازم خبری نبود . الانم کلی از وقت کارگرم گرفته شد متاسفانه نمیتونم برگردم . 

برگشتیم خونه و جاکفشی رو هم با کمک فاطمه خانوم گذاشتیم پارکینگ تا از همونجا یه فکری به حالش بکنیم.


اون روز تا ساعت هفت بعد از ظهر وسایل خونه رو تو کارتن موزی ها بسته بندی کردیم و عصری با ماشین من و نفس و بردیا بار کردیم بردیم اون خونه .آقای سرایدار منزل فعلی رو هم باخودمون بردیم که کمکمون کنه . روز جمعه هم همین کارها رو دوباره انجام دادیم البته دیگه بردیا نبود . از یه باربری فکر کنم 4363 بود شماره ش، وانت پیکان گرفتیم با ماشین نفس پر کردیم و بردیم . 

بالاخره با اطلس بار برای پنجشنبه ی این هفته هماهنگ کردم ، قیمتشون مناسب و پیگیریشون عالی بود . هر روز می رفتم اداره و عصری درحال جمع و جور و انتقال وسایل بودیم .


 بجز سه شنبه که چون فاطمه خانوم روز کاریش تو منزل مامان بود، خواهش کردم که بجای مامان وقتش رو به من بده  . پس سه شنبه رو  مرخصی گرفتم و  خیلی کار ها رو انجام دادیم . 

چهارشنبه رو اداره بودم و دوباره بعد از ساعت کار مشغول انجام کارها شدم بعد هم با مهردخت وسایل ضروری مون رو برداشتیم و رفتیم منزل بابا اینا. اونجا هم یه اتاق خواب تحت مالکیت خودمون قرار دادن 


مامان متلک مینداخت به من (البته منظورش چهارتا خواهر برادر بودیم) ... نه خُب ما خونه ی بزرگ میخوایم چیکار ؟؟ 


دلیلش این بود که چند سال پیش بهشون گفتیم خونه تون رو یکمی کوچیک کنید که نگهداری و نظافتش راحت تر باشه پول اضافه ش رو هم بذارید بانک سودش رو بگیرید. 


قرار بود پنجشنبه صبح ماشین اطلس بار دم خونه باشه . 


صبح غرق در خواب بودم که دیدم تلفن همراهم زنگ میخوره ، ساعت هفت و نیم بود راننده اطلس بار پشت خط بود و میگفت چه ساعتی راحتید  اونجا باشم ؟ ذوق کردم تو دلم گفتم: آخ جون شاید دیرتر بیاد یکمی دیگه هم بخوابم !

گفتم : میخواید قرار رو بذاریم نزدیک ظهر؟؟ 

گفت: نه ، گفتم اگر آمادگی دارید الان برسم خدمتتون چون فاصله ای با هم نداریم پنج دقیقه دیگه میرسیم 


گفتم: نه جناااب من اصلا منزل نیستم همون ساعت 9 باشه 


ده  دقیقه به نُه صبح تماس گرفتن ما دم در منزلتون هستیم ، من و بابا و نفس هم پنج دقیقه بعد رسیدیم و کار از ساعت نُه شروع شد. 


از باربرها راضی بودم مودب و قدرتمند و جوان بودند و تا من میخواستم کمک کنم میگفتند نه دست نزنید شما فقط نظارت کنید .

 اصراری برای استفاده از آسانسور نداشتن و وسایل رو خوب و منظم حمل کردند و در منزل جدید پیاده کردند . 

راس ساعت دوازده هم تمام شد . 

قرارمون این بود که سه ساعت ماشین و راننده و سه تا نیروی خدمات باربری در اختیارم باشند و یک میلیون و سیصدو پنجاه تومن پرداخت کنم. 

مازاد این سه ساعت ، به ازای هرساعت به کرایه ماشین و نیرو ها اضافه میشد . درضمن این مبلغ برای حمل وسایل معمولی بود . 

اگر ویترین و بوفه ی شیشه و آینه دار داشتم یا پیانو و گاو صندوق یا یخچال ساید، هزینه ش جدا بود . 


آخر کار هم فقط یکی از آقایون آمد بالا گفت: به ما انعام میدین؟ گفتم:  بله . دویست تومن هم بابت چهارنفرشون انعام دادم ، تشکر کرد و رفت. 


متاسفانه وقتی می آمدم خونه ی شهرک لاله از ظریف بار استفاده کردم ماشین و نیروها بینهایت کثیف و بی ادب بودند هر بار از آسانسور استفاده میکردن برای حمل . 

حتی می نشستند روی پله ها و میگفتند منتظریم آسانسور بیاد و این انتظار شاید ده دقیقه طول میکشید. برای اینکه کار به اضافه کاری بکشه بیخودی معطل می کردن و طول میدادن و ... 

نهایتاً هم هفتصد هزار تومن بیشتر از مبلغ طی شده طلب کردن وقتی اعتراض کردم گفتند : الان داد و بیداد میکنیم آبروتون جلوی همسایه های جدید بره وقتی هم به شرکت زنگ زدم اعتراض کنم گفتند کارگرن باید راضی بشن خودتون میدونید چطوری راضیشون کنید !!!

با بقیه دوستان درمیون گذاشتم هیچ کس از ظریف بار خاطره ی خوبی نداشت .

*********

پینوشت اول: جاکفشی رو مهردخت گفت خودم میتونم سمباده بزنم و بصورت آنلاین یاد بگیرم که چطوری پتینه و مرمتش کنم .

 بعد میذاریمش تو یکی از اتاقها  و از طبقاتش برای وسایلمون  استفاده میکنیم به این ترتیب باید یه جاکفشی جدید بخریم . 


پینوشت دوم : اینو یادم رفت بگم که مهردخت به پروژه ی جدید سینمایی ملحق شده ..

 کار زیبایی  بنظر میرسه و  از دهم شهریور رفته سرکار و فعلاً در مرحله ی پیش تولید  و تو یه دفتری در خیابون جردن هستند از 28 شهریور وارد مرحله ی تولید میشن و دیگه باید هر روز تا مهرشهر کرج برن .


این  کار پر از چالشه و کلی جذابیت داره  و البته خیلی هم سنگینه ، چون تو فیلم سیرک دارن و مهردخت اینا یکعالمه لباس و کفش و بقیه ی ملزومات ،  برای گروه سیرک از بند باز و دلقک گرفته تا بقیه دارن طراحی میکنن و میدوزن .


البته مهردخت خیلی عصبانیه ، چون میگه فرشته حسینی  تو فیلم بند بازه ، بعد باید بجای لباس چسبون بند بازی، براش شلوار کُردی طراحی کنیم 


نکته ی مهمش اینه که  مهردخت خانوم  در اساب کشی تشریف نداشتن ،  الان اتاقش بازارشامه  تا خودش ببینه چکار باید بکنه 

برای یک لقمه نون بدون درد


آرین عزیز: متاسفانه از ایشون هیچ خبری ندارم . از همون موقع که رفتند، به هیچکدوم از کامنت های احوال پرسی من پاسخ ندادند از دوستان مشترک هم سوال کردم همگی شرایطی مثل من داشتند .
 بجز یک نفر که به دوستم گفته بود این اواخر به تلفنش جواب داده  و حالشون خوب بوده  ظاهراً مکالمه ی کوتاهی داشتند.
****************

دوستان نازنینم من از وسط اسباب کشی در خدمتتون هستم یه گوشه ی کوچولو پیدا کردم دارم مینویسم. امروز موندم خونه همراه فاطمه خانوم بقیه ی وسایل رو جمع کنیم روز پنجشنبه صبح هم کامیونت میاد که کل وسایل بزرگ رو منتقل کنیم . 

هم دلم براتون تنگ شده بود هم میخواستم بگم فاطمه خانوم دیروز همه ی دندون های پایینش رو کشیده تا دندون مصنوعی بذاره . متاسفانه بخاطر کتک های بدی که از همسر معتادش میخورده دندون ها لق و عفونی شده بودند . هزینه ش پنج میلیون بوده که پونصد تومن تخفیف گرفته ولی بنده خدا میگفت حالا غذای نرم میخرم خیلی هم واجب نیست دندون بذارم. 

من فکر کردم اولین قدم خوبه درهمین مورد کمکش کنیم . 

چندنفری از پست قبل واریز انجام دادن که خیلی خیلی ممنونشونم،  شماره کارت رو مثل هیشه اعلام میکنم بقیه دوستان هم که قصد کمک دارند واریزی ها رو انجام بدن . برای قالب گیری نصف پول رو باید برای دندون سازی بریزه . 


من بهش گفتم فردا برو برات قالب بگیره و کارت رو عقب ننداز اقلاً یه  لقمه نونی که میخوری بدون درد باشه .


الان داره اینجا کار میکنه بهش گفتم بذار تا شلوغ تر نشدم برای دوستانم بنویسم موضوع دندون هاتو .

   خیلی خوشحال شد  و برای همگیتون سلام و دعای خیر میفرسته . دوستتون دارم . 

دعا کنید کارام زودتر تموم شه از شلوغی خیلی کلافه میشم




ماجراهای اسباب کشی

اینکه خونه بین  آشنا ها یا از اون بهتر ، خانواده دست به دست بشه خییلی خوبه . من که تا بیست مهر تو خونه ی فعلیم، قرار داد دارم از اون طرف بردیا تقریباً یکماه قبل خونه ی مورد نظرش رو پیدا کرد و وسایلش رو خورد خورد جمع و جور کرد و به خونه ی جدید منتقل کرد . بنابراین خونه ای که من قراره برم ساکن بشم تخلیه شد . 


تقریباً ده روز قبل تصمیم گرفتم برم خونه ی جدید رو نظافت کنم و کم کم اگر جایی نیاز به تعمیر داره انجام بدم که برای اسباب کشی آماده بشه . 

چون نیروی خدماتی خوب و کاربلد سراغ نداشتم، برای  چهارشنبه ساعت 9:30 صبح ،  از اپلیکیشن آچاره درخواست نیروی نظافت ساختمان کردم . 

نفس گفت : تو برو اداره، من میرم بالای سرش و حواسم هست خونه رو خوب نظافت و آماده کنه . 


ساعت 9 صبح بود که نفس به سمت خونه ی جدید رفت و با نیروی خدماتی تماس گرفت که اگر نزدیک هستی من بیام دنبالت ببرمت؟ 

نیروی خدماتی گفته بود نمیخواد ، یکی از دوستانم داره منو با موتور میاره من تا ده دقیقه دیگه میرسم . نفس هم رفته بود تو خونه منتظرش نشسته بود . 

سرتون رو درد نیارم نزدیکی های ساعت ده و نیم صبح به نفس گفتم:  ببین این یارو اگه راست بگه و واقعاً چند دقیقه دیگه برسه خونمون هم مشخصه درست کار نمیکنه . الان یکساعته تو رو سرکار گذاشته و هی میگه پنج دقیقه دیگه می رسم . 

گفت: خب چکار کنیم؟؟ 

گفتم : هیچچچی . الان درخواستم رو لغو میکنم . امروز رو از دست دادیم فردا و پس فردا تعطیلم یه فکری میکنم . 

خلاصه درخواست رو لغو کردم . 

نیم ساعت بعد نفس تماس گرفت که مهربانو،  توری ساز پیدا کردم اومده برای اندازه گیری  . میگه فردا میام نصبشون میکنم . 

خونه ی جدید دوتا پنجره تو اتاق خواب ها داره و یه بالکن تو آشپزخونه که هیچکدوم توری نداشتن . من و مهردخت هم به حشرات خیلی حساسیم . 

گفتم : دستت درد نکنه ، خیلی واجب بود . الان برای بالکن علاوه بر توری در،  یه فکر دیگه هم باید بکنیم که حفاظ داشته باشه ، یه وقت تامی نره به هوای پرنده ها خودش رو بندازه پایین . گفت : الان به همین آقا میگم . 

گفتم: راه های زیادی هست که هم قشنگ بشه هم حفاظ داشته باشه ولی من برام مهمه که اونجا کور نشه و کاملا باز باشه . اگر شیشه کنیم تا بالا دیگه نمیتونیم اون طرف شیشه رو تمیز کنیم . نرده چوبی و این چیزا هم کورش میکنه . گفت: باشه حواسم هست . 

تماسمون رو قطع کردیم و مشغول کارهام شدم ولی از فکر نیروی خدماتی درنمی اومدم . 

یهو یاد فاطمه خانوم افتادم .

 تو تمام نیروهایی که برای مامان کار کرده بودن، فقط از فاطمه خانوم که این اواخر تا قبل از فشم رفتن مامان و بابا ، مدت زیادی براشون کار کرده بود رضایت داشت . 

این یک ماهی که مامان از فشم برگشته،  گفته بود که چند بار به فاطمه خانوم زنگ زده اون گوشی رو برنداشته .

 چند روز پیش با عصبانیت گفت : این فاطمه خانوم هم مسخره کرده هااا .. هی زنگ زدم برنداشت ، حالا هم نمیکنه خودش یه تماس بگیره باهام . باابااا تو که میبینی شماره من چند بار افتاده رو گوشیت خب یه زنگ بزن بهم . 


گفتم : مامان شاید نمیتونه ، خبر نداریم که . 

گفت: اینهمه روز نمیتووونه؟؟ 

***

همینطوری پشت میزم داشتم به اسباب کشی فکر میکردم،  گفتم بذار یه زنگی بهش بزنم حالا فوقش تلفن منم جواب نمیده دیگه . 

بعد از یکی دوتا بوق تلفن رو جواب داد . 

-بله؟

-سلام فاطمه خانوم . 

-سلام . شما؟

- من مهربانو هستم دختر مصی خانوم . یادتونه باهاتون هماهنگ کردم می رفتید خونه مامان اینا کار می کردید  تا اینکه  اونا رفتن فشم؟

-عه .. مهربانو خانوم تو آسمون دنبالتون می گشتم . 

-چرااا .. ما که روی زمین بودیم 

-تلفن من افتاد تو آب خراب شد بعد همه ی تلفن هام از بین رفت . دیگه میخواستم حضوری بیام خونه ی مامان اینا . چون گفته بود دارم از فشم بر می گردم . 

-خدا رو شکر . پس این بود جواب تلفن هاشو نمیدادید؟، نگرانتون شده بودیم . 

حالا فاطمه خانوم من اسباب کشی دارم میخواستم ببینم شما وقت آزاد دارید؟

- آره . خودم میام کارهاتو میکنم مهربانو خانوم به پولش خیلی احتیاج دارم . ولی فردا باید برای مامانتون مثل سابق برم . 

- من به مامان میگم الان بهت زنگ بزنه، لطفاً  زود جوابشو بده ببین کاری داره یا نه .تا ما هماهنگ کنیم . 

-چششششم 

***

به مامان زنگ زدم ماجرا رو گفتم . 

گفت : مهربانو من تازه یکی رو اوردم یه دستی به خونه کشیده ولی راضی نیستم . 

گفتم : مامان زنگ بزن به فاطمه خانوم بگو فردا بیاد تا ظهر پیش تو باشه، من ظهر به بعد میبرمش خونه جدید . 


فردا ساعت سه بعد از ظهر همراه فاطمه خانوم و دختر گلش زهرا جون که تازه امسال دیپلم گرفته، رفتیم سمت منزل جدید.

 از انصاف نگذریم ، نسیم جون (خانم برادرم) تو این دوسال خونه رو مثل گل نگهداشته بود .


نظافت کل خونه از شستن دیوارها و شیشه ها گرفته تا سرویس و کف  تا ساعت نه شب طول کشید و همه جا بوی بهشت گرفت .

 براشون اسنپ گرفتم و راهی منزلشون شدن . 


تو راه برگشت تنها بودم، هنوز چیزی از خونه دور نشده بودم که ماشینم جوش آورد ، خیلی بی سابقه بود این مشکل .


نگم براتون  تا رسیدم خونه دمار از روزگارم  دراومد مسیری که یکربع باید طول می کشید رو یکساعته رسیدم . 


صبح جمعه بردیا اومد و دیدیم ماشین یک قطره آب هم نداشته و این درحالی بود که من سه روز قبل آب رو  چک کرده بودم . حالا تو این روزا که انقدر کار دارم ماشین باید میرفت تعمیرگاه . ولش کردیم تا شنبه بهش رسیدگی کنیم . 


قرار بود قاطمه خانوم و زهرا جون ،  جمعه به منزل فعلی بیان و لوازم آشپزخونه رو بشورن و بسته بندی کنند و ببریم منزل جدید . خوشبختانه بردیا که اسباب کشیش تموم شده بود ، 8 تا کارتن موزی درست و درمون برام آورده بود . 


از ظهرهمه ی سرویس های غذاخوری و بقیه ی وسایل رو شستن  و بسته بندی کردن  ، ساعت شش بعد از ظهر هشت  تا کارتن با ماشین بردیا و نفس به خونه ی جدید رفت و چیده شد. 


اهان راستی درمورد یخچالم بگم . 


 یخچال من ،  از این بالا  پایین های ال جی بود که حدود 16-17 سال پیش خریده بودیم . کیفیتش عالی بود و هست . 

اما یکی دوسالی میشد که احساس می کردم  برامون کوچیک شده ،مخصوصاً ازوقتی قنادی رو شروع کردم  و سفارش می گیرم،   خیلی اذیت میشم . 

دیگه تصمیم گرفتم یه یخچال فریزر  جدید و جادار هم بخرم که سه شنبه ش  با مهردخت و نفس رفتیم خریدیم ولی خریدنش یه داستان جدا داره که یادم باشه براتون بنویسم .

یخچال ،  پنجشنبه از نمایندگی به خونه ی جدید ارسال شد و جمعه برای نصبش آمدند و این کارمون هم انجام شد. 

جمعه شب،تقریباً نیم ساعت قبل از اینکه کار فاطمه خانوم تموم بشه یکی به تلفنش زنگ زد و فاطمه خانوم بهش گفت : من سرِکارم بعداً تماس میگیرم . 


موقع خداحافظی گفت: من فردا برم بانک میخوام بخاطر پسرم وام بگیرم و یه معرفی نامه برای فروشگاه،  که می خواد ازدواج کنه یکمی براش از فروشگاه وسایل بردارم . گفتم برو منم فردا اداره کار دارم . 

***

فاطمه خانوم زندگی سختی داره ، خانم  بسیار محترم و مورد اعتمادیه که سه تا بچه داره . پسرش تازه سربازیش تموم شده ، دخترش زهرا هجده ساله ست و یه دختر پونزده ساله هم داره . حدود ده سال قبل از همسر معتاد و آزارگرش جدا شده و بچه ها رو به تنهایی و با کارکردن درمنازل بزرگ کرده .

 اصلاً اهل صحبت کردن نیست و  این مدت  که پیش مامان می رفته از زندگیش صحبتی نکرده بود،  جمعه ای  می گفت  به تو احساس نزدیکی خاصی دارم و کمی برام حرف زد . 


از اینکه پسرش تو این سن کم تصمیم گرفته ازدواج کنه ناراحت بود مخصوصا اینکه عروس فقط 15 سالشه . 


بهش گفتم: چرا میخوای لوازم اولیه ی زندگی رو تو بخری؟ گفت : آخه باهاش شرط کردم که من کمکش کنم اونم در عوض قول بده تا ده سال بچه دار نشه .

 بذاره ده سال بگذره و مطمئن بشن که میخوان با هم زندگی کنن یا نه و اگر میخوان  با هم بمونن ،حداقل عروسم 25 سالش بشه . 


مهربانو خانم همه میدونن که برای من خبر بد ، خبر حاملگیه .

 من از به دنیا اومدن هیچ بچه ای در اطراف خودمون خوشحال نمیشم . 


دستاشو گرفت بالا لرزش وحشتناکش دلم رو لرزوند .

 تو این دو روز متوجه لرزش های غیر عادی دستاش شده بودم ولی اون موقع که خودش نشونم داد،  خیلی دلم به درد اومد . 


از اینکه فهمیدم فقط دوسال از من بزرگتره شوکه شدم . 

گفت: من متولد پنجاهم و این حال و روزمه از وقتی به دنیا اومدم روز خوش ندیدم ، تو سن پایین  شوهرم دادن و بقیه شم که میدونی . یعنی اصلاً زندگی من و امثال من بقیه ای نداره ... 


باخودم فکر میکردم ،  باید بگی به دنیا آمدم و بدبخت شدم  . تو این جمله ی  بدبخت شدم ، جمله های دیگه ای مثل ، شوهرم دادن ، مادر شدم ، طلاق گرفتم و خیلی چیزای دیگه جا میشه . 


ادامه ی حرفش بیشتر حالمو بد کرد. گفت: پسرم داره با دختر بزرگ یه خانواده ازدواج میکنه که سه تا دختر دیگه هم دارن 13 و 10 و 5 ساله .

 پسر من یکساله دخترشونو نامزد کرده ، مادر دختره رفته شورای حل اختلاف ازمون شکایت کرده که چرا  عروسی نمیگیریم ، دخترشو ببریم ،

 بهم میگه زودباش من تا دختر بزرگه رو شوهر ندم ، نمیتونم بعدیا رو شوهر بدم . اون سیزده ساله هه خواستگار داره می خوام ردش کنم بره !!

گفتم : تو مااادری اصلاً !! خجالت نمیکشی اینطوری با بچه هات معامله میکنی؟ 

گفته : نونشون رو تو میدی؟ 

گفتم : نه من نمیدم ولی نون سه تا بچه مو با کارگری دادم و همیشه رو چشمام جا دارن . 


گفتم: فاطمه خانوم تو حالا با اینا داستان داری . مادری که اینطوری دختر شوهر بده دو روز دیگه میخواد بگه زود باش بچه بیار تا پایه های زندگیت محکم بشه، بعدم میگه برات حرف درمیارن میگن دختره یکه زاست دومی رو بیار . 


گفت : همه ی اینا رو میدونم و برای همین پسرمو تهدید کردم که اگر بچه دار بشه دیگه روشو هم نگاه نمیکنم . 


خلاصه  موقع خداحافظی گفت:  فردا میرم کارای بانکی انجام بدم ، گفتم : برو منم باید برم اداره و کار دارم هروقت دوباره تونستی بهم بگو.  من برای اسباب کشی وقت دارم نگران نباش . 


شنبه فاطمه خانوم با ناراحتی و بغض بهم زنگ زد گفت: مهربانو خانوم دیدی تو خونه ت بودم یکی بهم زنگ زد ،گفتم : بعداً بهت زنگ میزنم؟ 

گفتم : بله .. چی شده؟ 

گفت : نزدیک خونه م زنگ زدم بهش ببینم چکار داره ، گفت هول نکنی ها . پسرت باموتور تصادف کرده بیا بیمارستان

 از همون راه رفتم بیمارستان . 

گفتم : ای وااای چی شده پسرت فاطمه خانوم؟ 

گفت: هر کی موتورشو دیده گفته نباید زنده میموند . الان دوتا از مهره های کمرش شکسته ، خون بالا آورده و تو ادرارش هم خون بوده دکتر میگه باید فعلا تحت نظر باشه . 

عکساشو برای منم فرستاد، گفتم:  خدا  بهت رحم کرده واقعاً . من رو درجریان بذار امیدوارم که مشکلی نباشه و زود مرخص بشه . 


خیلی دلم براش سوخت . این دو روز بجز زمانی که از زندگی تلخش تعریف میکرد چند بار خنده ش رو دیدم .

 مخصوصاً که چون خیلی محجبه و معتقده تو خونه ی مامان اینا بخاطر بابا خیلی خودش رو می پوشونه ولی خونه یما که فقط من و مهردخت بودیم خیلی راحت بود.


  سر ناهار  با دخترش چهارتایی غذا میخوردیم و حرف میزدیم چون لهجه ی خیلی غلیظ ترکی داره ، یه جمله ای رو میخواست بگه نمیتونست و خیلی خنده دار میشد .

 همگی از خنده ریسه رفته بودیم ، با خودم گفتم:  زیر این چهره ی جدی و خشک،  یه زن پر از حسرت های زنانه و آرزوهای برآورده نشده نشسته و ای کاااش  زندگی کمی باهاش مهربون بود تا این صورت اخمو ، اندکی رنگ آرامش می گرفت.

 هر  دوباری هم که مزدش رو دادم  (باوجودی که خودم فکر میکردم جبران اونهمه تمیزی و سلیقه ش رو نکردم)  با چشمانی برق افتاده و رضایت کامل و یکعالمه دعای خیر ازخونه م رفت . 

چقدر طفلک زود از دماغش دراومد 

****

از مورد حمایتی قبلمون یه مختصر پولی تو صندوق بود ، تو این مدت هم واریزی های پراکنده داشتیم که همه بصورت ناشناس بودن . 

امروز صبح به نیابت از شما و با اجازه ی همگی ، سه میلیون تومان به حسابش واریز کردم که حداقل کمی از فشار روانی این روزهای درد و بیمارستانش کم بشه . 

دیروز به مامان گفته دیگه پسرش خون بالا نمیاره ولی  هنوز تو ادرارش خون هست که احتمال داره بعلت فشار به کلیه هاش باشه . 


بنده خدا نمیدونه کمکی که بهش کردم بلاعوضه حتما فکر میکنه باید برام کار کنه تا مستهلک بشه .

 فعلاً که جاش نبود ولی دراولین فرصت بهش میگم جریان این سه میلیون چی بوده  نباید نگران پس دادنش باشه . 

***

این بود داستان این چند روز ما .

 دلم برای همگی تنگ شده بود ولی خیلی شلوغ بودم . این وسطا یه سفارش ویژه  هم داشتم که یه ترکیب خاص از کوکی ها میخواستن و وقتی تونستم از پسش بربیام و اونهمه رضایت و تشویق مشتریم رو دیدم خستگی کلاَ از تنم رفت . 


راستی  شرکت اسبابچی اومد و اسابکشی من رو 17 میلیون برآورد کرد  

گفتم : عاااقااا من نه بوفه شیشه ای  دارم نه کنسول و آینه و نه پیانو و امثال اون ، حتی مبل هام یه راحتی ال کوچیکه و ناهارخوریمم شش نفره ست . گفت برای همین میگم 17 تومن دیگه.  


یه راستی دیگه هم بگم و اون اینه که یه چیزی تو ماشینم شکسته بوده که آب رادیات خالی شده بود و به عبارتی پدر ماشین دراومده بوده و البته سبب شد خیلی کارای دیگه هم براش انجام دادم . 

سابقه نداشته من اینهمه سال یه ماشین رو نگهدارم معمولاً 4-5 سال بعد با مبلغی که در توانمون بود عوضش میکردم . الان باید حداقل 200 میلیون بذارم روش که نمیتونم و اینه که ماشین به خرج افتاده 

 

دوستتون دارم یعالمه 


 


بالکنی که گفتم باید برای تامی  اَمن کنیم هم،  به این صورت درآمد 


فرهنگ استفاده از تلفن

چند سال پیش مادر دوستم تو بیمارستان بستری بود. رفته بودم عیادتش . تو راهروی بیمارستان از دور دوستم رو دیدم و برای هم آغوش باز کردیم . به هم رسیدیم ، مثل ابر بهار گریه می کرد و می گفت : دکتر از سلامت مامان قطع امید کرده و بهمون گفته خودتون رو برای از دست دادن مامان آماده کنید . 

نیم ساعت بعد هر دو نشسته بودیم رو مبل چرمی بیمارستان . من دیگه گریه نمیکردم ولی شبنم آروم تر از قبل اشک میریزه و بهم میگه من آمادگیشو ندارم مهربانو . 

دستاش تو دستم بود و داشتم  به حرفاش گوش میدادم . 

تلفن همراهم زنگ خورد . شبنم سکوت کرد و من دستمو بردم تو کیفم تا از از لابه لای لوازم داخل کیف، تلفنم رو پیدا کنم . تلفن چند تا زنگِ دیگه هم می خوره . شماره ناشناسه . 

- بله. بفرمایید ؟

صدای نازک زنونه ای جواب میده.

-مگه همه مثل من با معرفتن ؟

گیج شدم . خدایا این صدای کیه که یادم رفته، شماره ش رو هم ندارم؟؟ 

-سلام . 

-علیک سلام خااانوم . 

-ببخشید شما؟

-دستت درد نکنه نمیشناسیم دیگه ؟

-نه متاسفانه بجا نمیارم . 

-حقم داری . 

-بخشید من در شرایط مناسبی نیستم لطفاً خودتون رو معرفی کنید. 

-عوووو باباااا، حالا یه پسر زاییدی دیگه، چه خبررره . قدمش مبارک باشه . 

-خانوم اشتباه گرفتید . من اصلاً پسر ندارم . 

-ای بابااا .. ببخشید 

و صدای خنده ای که مثل سوهان رو مغزم کشیده شد. 

****

دو سه ماه قبل:

مدیر داره میره تو یه جلسه . پوشه ی مدارک موضوع جلسه ش رو زده زیر بغلش ماسکش رو داره رو صورتش جابجا میکنه . از جلوی من رد میشه چشم تو چشم میشیم . من لبخند میزنم اونم لابد لبخند میزنه که من فقط ازجمع شدن چشماش متوجه میشم . 

نمیدونم صورت من شبیه کدوم یک از موارد جلسه ی امروزه که یهو میخکوب میشه . ماسک رو بی دلیل میده پایین و سریع پوشه رو میذاره رو میز من . شروع کرده برگه ها رو  ورق زدن و انگار داره دنبال یه چیزی میگرده . 

با صدایی که پُر از اضطرابه میگه : آریا صورت حساب های فولاد غرب کو؟؟ 

آریا از جاش پرید .

- دیروز که دادم بهتون 

-دادی؟؟ مطمئنی؟

من و محمد و آریا یه نگاهی با هم رد و بدل کردیم . من خنده م رو خوردم . 

همین دیروز داشتیم به هم میگفتیم ؛ خدایی چه نیروی افسانه ای در مورد گم کردن مدارک داره . 

- بله مطمئنم ، همونا بود که  میخواستید روش با مارکر زرد، های لایت کنید نشد با  صورتی کشیدیم . 

-آررره یادم اومد ، چیکارشون کردم پس ؟ 

-اشکالی نداره الان یه پرینت میگیرم . 

-دیر شد آخه . 

آریا با ناراحتی گفت: 

-ای بابا سیستمم هنگ کرد!! مهربانو فایلشو داری؟ 

-نمیدونم بذار نگاه کنم . 

امیرم داشت سکته میکرد،  از اونطرف موبایلش زنگ میزد که پس چرا نمیای جلسه . 

تلفن رو میزم شروع کرد از بیرون زنگ زدن . محلش نذاشتم ..داشتم از بین فایل های ذخیره دنبال اون فولادِ غرب لامذهب میگشتم . 

محمد هم داشت همین کارو میکرد . 

تلفن رو میز بعد از زنگ های مکرر قطع شد و البته منم دگمه ی سکوتش رو زدم که دوباره صداش بلند نشه . از فایل های کامپیوترم ناامید شدم داشتم از زونکن ها صورتحساب ها رو پیدا میکردم اسکن کنم زود بدیم دست امیر . 

موبایلم شروع کرد به زنگ زدن . این بردیا بود که قبلشم رو میز اداره م زنگ میزد و سایلنتش کردم . 

هی صدای زنگ زررر ززززرررر ... 

ما هم همه دور خودمون می چرخیدیم زودتر مدارک رو بدیم دست مدیر بره دنبال کارش . 

گوشی رو هم رد تماس دادم و هم زمان سایلنتش کردم اما  دوباره شروع کرد به زنگ زدن . 

دلم شور افتاد . گوشی رو برداشتم 

-بردیا، چی شده ؟؟

-ای بابااا خبر نداری چی شده؟

بندِ دلم پاره شد . 

-هاااا؟؟

-افتادم شونه م شکسته . 

-ای وااای خدااا چی شده از کجا افتادی ؟ الان کجایی؟؟

- الان تو ماشینم دارم رانندگی میکنم . هر چی گشتم پیدا نکردم . تو برام بخر فقط خواهش میکنم شونه پلاستیکی نباشه چوبی بهتره . 

من هنگ کرده بودم .. حرف های بردیا مثل مدارهای فرضی دور سرم میچرخید . 

آریا و محمد و امیر به دهن من زل زده بودن . 

صدای خنده ی بلند بردیا از گوشی هم رد شد . اون سه تا هم گیج شده بودن . 

پشتمو کردم بهشون گفتم بردیا خیلی بیشعوری کار دارم الان و گوشی رو بستم . 

خدا رو شکر سیستم آریا از هنگ دراومد و سریع مدارک رو برای امیر پرینت گرفت و داد دستش و رفت . 

****

هفته ی پیش آرایشگاه بودم ، با مهتاب جون ناخن کار سالن داشتیم صحبت میکردیم بهش گفتم جابجایی دارم و خیلی دوست دارم از خدمات وی آی پی  شرکت اسبابچی استفاده کنم . 

شنیدم گروه بسته بندی شون میان دونه دونه وسایل رو سلفون پیچ میکنند تو کارتن میذارن و به منزل جدید حمل میکنند ، تو منزل جدید هم چند تا خانم میان آشپزخونه رو طبق سلیقه خانم خونه  میچینند ، آقایون  هم بقیه ی منزل رو می چینند و میرن . و صد البته دستمزد قابل توجهی هم روی قرار داد میگیرند . 

اما خدماتشون واقعیه و واقعاً صاحبخونه دست به سیاه و سفید نمیزنه . من ازشون کارشناس برآورد هزینه خواستم  و قرار بود کارشناس برای آمدن به منزل ما تلفنی هماهنگ کنه . 

داشتم ناخون هامو درست میکردم . دست راستمو گذاشته بودم تو دستگاه که لاکش خشک بشه،  دست چپم تو دست مهتاب بود داشت  لاک میزد.

تلفنم زنگ خورد و شماره ناشناس بود . من دوتا دستام گیر بود و اصلا نمیتونستم گوشی رو بردارم . 

مهتاب گفت : جواب بده شاید کارشناسه باشه . 

یکی از خانوما زحمت کشید از جاش بلند شد اومد تلفنم رو روشن کرد گذاشت رو بلندگو . من سرم رو دولا کرده بودم سمت گوشی چند تا میز اونطرف تر هم دونفر داشتند مو سشوار می کشیدن و واقعاً صدا رو خوب نمیشنیدم .

-بله ؟

صدای خانومی از دور میومد. 

-سلااام مهربانو جان . 

-سلاام بفرمایید؟ 

-نشناختی منو؟؟

-نه ببخشید . ممکنه بعداً تماس بگیرید؟

- وااقعا منو نمیشناسی؟

- من الان تو شرایط مناسبی نیستم . 

-اگه گفتی من کی هستم؟ 

- ببخشید من نمیتونم صحبت کنم . 

-یعنی وقت نداری دو کلام حرف بزنی ؟

گوشی رو قطع کردم . 


کار ناخنم تموم شد حالا  موهامو رنگ کرده بودم و موقع شستن سرم شده بود .

 حوله ی یه بار مصرف به دست،  همراه  زری جون به سمت سر شور رفتیم . 

 گردنم رو گذاشتم تو گودی سرشور و چشمامو بستم . از نوازش دست زری جون  لابه لای موهام که سعی می کرد رنگ رو از روی سرم بشوره داشتم کیف می کردم که صدای گوشیم از تو جیب شلوارم بلند شد. 


زری زود دستاشو آب کشید و گفت مهربانو گوشیتو برات روشن کنم؟ 


گفتم : ولش کن زری جون هر کی بود بعداً بهش زنگ میزنم . 


نه بابا اگه کارشناسه باشه چی . اینا منتظربهانه ن بگن پاسخگو نبودید برن سراغ نفر بعدی . 


حالا گوشی داره زنگ میخوره و صداش رو اعصاب منه . 

ناچار به زری گفتم برش دار. 


سرم همچنان به عقب رفته و توی سرشوره . زری گوشی رو روشن کرده گذاشته روی اسپیکر . اصلاً ندیدم کی بوده . 

با صدای بلند گفتم:

-بله؟؟ 

-مهربانو جان سلام . 

- سلام عزیزم . 

-من به همسرم تلفن کردم . 

داشت ادامه میداد ولی گوشای من پر از آب و احتمالاً رنگ بود و درست نمیشنیدم چی میگه . 

-عزیزم عجله نبود اصلاً مهم نیست بعدا میپرسیدی ازش . 

-اتفاقاً ناراحت شد . 

بازم ادامه ی حرفاشو نمیشنیدم . 

-عزیزم ممکنه بعداً صحبت کنیم من جایی هستم اصلاً صداتو نمیشنوم . 

فکر کنم متوجه شد و قطع کرد البته اصلا نشنیدم چی گفت . 


از دست خودم عصبانی شده بودم که چرا به زری جون با قاطعیت نگفتم الان نمیخوام جواب بدم . 

اصلاً کارشناس هم که باشه پشت خط و کارم به تعویق بیفته،  بهتر از اینه که جواب بدم ولی نتونم صحبت کنم . 

از طرفی نیت زری جون خیر بوده که اصرار میکرده گوشیمو جواب بدم . 


گذذذشت به هر حال . 

*********

همه ی مواردی  که در بالا گفتم بجز مورد آخر که دوستم   از شرایط من خبر نداشت و طبیعی بود که وقتی تلفن رو جواب دادم اونم شروع به صحبت کرد ، بقیه ی موارد مصداق بارز نداشتن فرهنگ استفاده از تلفنه . 


شما دوست عزیز چه معنایی داره که بعد از صد سال به من زنگ زدی و نمیدونی من در چه شرایطی هستم شروع میکنی معما طرح کردن ؟؟ 


اگه گفتی من کی هستم؟؟ هر کی هستی،  چرا فکر میکنی مکالمه ی ما بعد از مدت های مدید باید با طرح معما شروع بشه ؟ 


 آدم پشت گوشی رو اشتباه  گرفتی تازه داری خوشمزه بازی درمیاری قدم نورسیده تبریک میگی؟؟!!!


یا همین بردیا خان خودمون . برادر جان تو میدونی من کارمند اداره م و الان ساعت کاریه چرا فکر نمیکنی من الان هزار تا کار دارم و موقع مناسبی برای شوخی نیست ، اونم همچین شوخی که یه دور سکته م بدی!!!


جالبه بابا عباس وقتی تلفن میکنه جملاتش اینطوریه ، یعنی عیییین دیالوگش رو دارم مینویسم : 


- سلام مهربانو جان . میتونم ادامه بدم؟؟ 

یعنی با همه همینطوره ها. میگه برای صحبت کردن باید اجازه گرفت و از شرایط مخاطب و اینکه امکان صحبت داره یا نه باید آگاه شد . 


******

برای شما موارد شبیه به این پیش اومده؟؟ اگر پیش اومده بنویسید لطفاً بخونیم و یاد بگیریم. 


راستی پیج شیرینی هامو میبینید؟ بنظرتون پیشرفت کردم؟ نظری پیشنهادی چیزی دارید؟؟ 


این عکس پست دیشبه .تراول کیکِ دبل چاکلت . 


 اسم این مدل کیک ها که وسطش یه فیلینگ استوانه ای داره ،  تراول کیکه به معنی کیک مسافرتی . 

تاریخچه ی جالبی دارن که دیشب مهردخت در قالب چندین استووری داستان پیدایش این کیک ها رو نوشت و بنظرم خیلی جالب بود . 

اگر دوست داشتید ببینید و داستانش رو بخونید 


daalpastry@  آدرس پیج 


https://www.instagram.com/p/ChfSKSDAzgF/?utm_source=ig_web_copy_link


دوستتون دارم