دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"تمرین کنیم، قضاوت نکنیم"

من تو حال خودم بودم و اصلا حواسم به دور و برم نبود. با شنیدن جمله ی" بفرما اینم مهربانو " به خودم اومدم ، مژگان، همراه یه دختر خانم دیگه که زیاد تو اداره دیده بودمش و بعدا" فهمیدم اسمش طنازه ، جلوی میزم ایستاده بودن. 


سلام و علیک کردیم .. مژگان گفت: مهربانو جون ، این طناز خانوم دنبال تو میگشت،  من آوردمش پیش تو . 

گفتم :  من قصد ادامه تحصیل دارما ، گفته باشم ...

دور و بری ها همه زدن زیر خنده .

ادامه دادم : خیر باشه، جانم من در خدمتم . 

طناز با همون خنده ای که تو صورت زیر ماسکش بود،  گفت: مهربانو خانوم شما لاغر شدید؟ 


گفتم : نه لاغر نشدم .... خییییلی لاغر شدم . چهل و یک کیلوی ناقااابل . 

هی زد به در و تخته و گفت : " مااااشالله، ماشااالله" 

گفتم: مررسی عزیزم،  ولی من سر حرفم هستم و قصد ادامه تحصیل دارم . 


دوباره همه خندیدن و طنازگفت : آخه نه اینکه منم خیلی لاغر شدم، (از میز فاصله گرفت تا بهتر ببینمش) .. میخواستم ببینم،  شما هم مثل من لیپوماتیک کردین؟


با دقت نگاش کردم و گفت : عه مبارکه . بسلامتی . 


با دلخوری گفت : معلوم نیست؟ 


گفتم : چرا الان که دقت کردم، متوجه تغییراتت شدم... ولی خب اگه تازه اینکارو کردی،  هنوز ورم داری و خودشو خیلی نشون نمیده ، بعد تو مانتوی اداره هم که اونطوری که باید ، نشون نمیده .  ضمن اینکه ، همیشه خوب و خوشگلی و آدم به بدنت کمتر توجه میکنه. 


کاملا" دلخوریش برطرف شد .. چون مژه های لمینت شده و بیش از حد بلندش رو با طنازی، چند بار بهم زد و گفت : ای وااای مررسی عزیزم . 


بعد بهم گفت: شما نمیخوای برای صورتتون کاری انجام بدید؟ 

به خط خنده م اشاره کرد .


 گفتم : چرا رو راست ، دنبال دکتر خوب می گردم . 


گفت: البته چند وقت پیش خیلی لاغری رو ی  صورتتون  بیشتر تاثیر گذاشته بودا،...  ولی الان خیلی خوب شدید. بخدا جدی میگم .


گفتم : میدونم عزیزم.. همیشه همینطوره .. بعد از یه کاهش وزن اساسی ، آدم ، مدتی چهره ش لاغر تر بنظر میاد. ولی یواش یواش چربی های باقیمونده در سطح پوست جاهای خالی رو پر میکنند.  با این وجود بهتره این خط خنده تا عمیق تر نشده به فکرش باشم .

راستی  من عمل اسلیو معده انجام دادم،  نه لیپوماتیک .


مژگان که تا الان ساکت بود،  گفت: مهربانو به حرف طناز گوش ندی هااا،  خدایی خودشو ببین، کوبیده از اول ساخته . 


قبل از اینکه چیزی بگم ، طناز با ناراحتی گفت: ای بابااا باز شروع کردی؟ من دوست دارم هر عمل زیبایی که  میاد ، انجام بدم . مگه تو پولشو میدی انقدر ناراحتی؟ رو کرد به من، مهربانو جان خسته م کردن انقدر ازم ایراد می گیرن ... بابااا من دوست دارم چکارم دارید ؟ 


گفتم : راست میگه خب چرا اذیت میکنی؟ ، بنظرم اگر کسی دوست داره به هر دلیلی ، میتونه انجام بده .. پول خودشه، بدن خودشه، به کسی ارتباط نداره . 

طناز با خوشرویی ، اسم و آدرس اینستاگرام دکترش رو برام نوشت و گفت: مهربانو جون دکتر من خیلی خوبه .. من زاویه ی فک، گونه، پروتز لب، لیپوماتیک ، همه رو پیشش انجام دادم و راضیم.  برو خواستی پیشش مشاوره کنی،  خودم باهات میام ، تخفیف هم برات می گیرم . 

ازش تشکر کردم و بهش گفتم میرم پیج دکترش رو میبینم . 


وقتی رفت،  چند تا از بچه ها گفتن : ملکه ی پروتز اداره با تو چکار داشت؟ گفتم : طناز رو میگید؟ الان لقبش اینه؟ چکار دارید بابااا.... خب دوست داره . 


بعد از ظهر سرم خلوت شد . رفتم تو پیج اینستاگرام دکتر طناز . 


تا چند دقیقه باورم نمیشد این که عکسش تو پیجه، دکتر باشه . ولی واقعا بود . 

با خنده به دوستام گفتم : بچه ها بیاید این دکتره رو ببینید!!!

اومدن کلی خندیدیم.

 کامنت ها رو خوندیم و بیشتر خندیدیم . دست آخرم گفتم : من بیجا میکنم برم زیر دست این باباا




عصری اومدم خونه .. نشستیم با مهردخت به گپ زدن و از روزمون تعریف کردن . 

یهو یاد ماجرای دکتر افتادم ، جریان رو برای مهردخت هم تعریف کردم و هی داشتم مسخره بازی در می آوردم ، عکس اقای دکتر رو اوردم و گفتم : مهردخت بیا ببینش ، فقط باید بهش گفت: "جووون بابااااا"


مهردخت نگاش کرد و لبخند زد و گفت : چه جااالب !! آره خدایی تصورات آدم از آقای دکتر یه چیز دیگه س .

 حالا وقت گرفتی ازش؟ 

- نه بابااا ، من زیر دست این نمیرم . 

-چرا اونوقت؟؟ 

-آخه قیافه شو ببین ، اصلا شبیه دکترا نیست!

همونطور که اخمشو تو هم کشیده بود . 

- چه ربطی داره مادرِ من .. متاسفم واقعا ، درمورد تو اینطوری فکر نمیکردمااا .

اقلا"  بگو رفتم کارشو دیدم، از کارش خوشم نیومد .. به قیافه ش چکار داری؟

 اصلا" گیرم که این آقا دوست داره قیافه ش این شکلی باشه ، شاید اصلا گرایش جنسی خاصی داره .

 اینا چه ربطی به طبابتش داره؟ مسائل خصوصی آدما ست چه ربطی به تخصص شون داره؟؟ 


خنده رو لبام ماسید .. خیلی خجالت کشیدم چون مهردخت راست میگفت و من داشتم براساس قیافه ش دکتر رو قضاوت می کردم . 

یکمی سکوت کردم بعد گفتم : راست میگی مهردخت .. باز گیر افتادم .. 

خیر سرم با اینهمه تمرین برای قضاوت نکردن ، باز هم اسیرشم .

 ولی یه حرفی هم دارم ... خب میدونی چیه،  یه چیزایی هم هست به نام عرف .. نوع لباس پوشیدن ،  آرایش و رفتارها، معرف آدمه . 

به هر حال،  خارج از عرف عمل کردن،  توجه رو جلب میکنهدیگه.. . 

ولی راست میگی ،  من حق نداشتم بخندم بهش،  یا مهارتش رو زیر سوال ببرم . 


مهردخت گفت :حالا ازش وقت می گیری؟ گفتم : نه .. چون قیافه ی مریضاشو دیدم ، صورت هاشون خیلی غیر طبیعی شده . 

 خندید و گفت: یعنی پلنگ شدن . 

خندیدم و  گفتم: آررره 


دوستتون دارم 

"بازگشت پرستو ها"

عزیزای دلم سلام 


 همون یکشنبه که براتون پست قبل رو نوشتم، انقدر پریسا پشت هم به محبوبه تلفن کرد و التماس کرد که برگرده خونه، و می گفت از دوری تو می میرم و دست آخر، محبوبه رو تهدید به خودکشی کرد.


 محبوبه می گفت من  از تهدید پریسا نمی ترسم و دیگه اصلا برام مهم نیست (نمیدونم چقدر راست میگفت، شاید از عصبانیتش این حرف رو میزد) به هر حال همون شب برگشت خونه ..


 واقعیتش نمی دونستیم اصلا ادامه ی این شرایط(ترک منزل) اوضاع رو بدتر میکنه، یا بهتر .


 محبوبه تحت فشار روانی شدید و با نارضایتی کامل برگشت خونه ش .. دو سه روز بعد به من گفت،  5-6 ورق، آرامبخش و خواب آور تهیه کردم . رفتم خونه پریسا با خوشحالی ازم استقبال کرد و تا مدتی تو بغلم بود و فقط منو بوسید و بعد هم گفت: برای خوشحال کردنت هرکاری میکنم ولی برام سخته تو رو راضی کنم . 


محبوبه وصیت نامه ش رو هم مینویسه .. طلب هاش و سرمایه گذاری های کوچیکش رو و ... برای بار هزارم از پریسا عذر خواهی هم میکنه که به دنیا آوردتش و نتونسته اونطور که باید تربیتش کنه .. وقت خودکشی هرکاری میکنه نمیتونه تصمیمش رو عملی کنه . 

صرفا" بخاطر پدر و مادرش که میدونسته از غصه دق میکنن. 


حالا که فعلا این یه هفته اوضاع خوبه .. کم کم دلشکستگی محبوبه داره خوب میشه ، پریسا هم انصافا" داره تلاشش رو میکنه ،حالا تا کی دوام داشته باشه خدا میدونه .


 کامنت هاتون انقدرخوب بود که هر چی بگم کم گفتم . براش پرینت گرفتم و  همه شون رو خیلی با دقت بررسی می کرد . 

هر دوتاشونو دوست دارم امیدوارم از این بحران به سلامت بگذرند. 


***********

امروز بیست و ششم مرداد ماهه و سالروز بازگشت پرستوهای پرو بال شکسته. دیشب، نفس یه فیلم وحشتناک از خاطرات تلخ ده سال اسارت در کشور دوست و همسایه "عراق"!!! برام فرستاد که انقدر گریه کردم هنوزم چشم و چارم پف داره . جالبه معمولا حتی دوست نداره درمورد اون روزا حرف بزنه چه برسه به فرستادن چنین فیلمی . فکر کنم به شدت دلش گرفته بود و نیاز داشت غصه شو با من تقسیم کنه که ویران نشه . 

خواستم بذارم اینجا ، گفتم چه کاریه .. شما هم اذیت میشید فقط یادمون باشه که چه جوون هایی پرپر شدن ، چه آرزوهایی پژمرده شدن و چه چشم های منتظری به در خشک شد و زیر خاک رفتند .. البته که اونایی که باید یادشون باشه ما نیستیم ، همون بی وجدان هایی هستند که خوردن و بردن و هنوز هم سیر نشدن و به ریش همه مون میخندن .. 


بجاش عکس شیرینی سیب رُز رو میذارم که بدونید به شکرانه ی داشتن ناب ترین رفیق زندگیم شیرینی دادم 

دوستتون دارم زیااادِ



بریم مواد لازمشو ببینیم :

خمیر هزار لا  یک بسته - سیب قرمزدو تا - دارچین - کره سه قاشق غذاخوری -نمک یه جینگیلی-آب لیمو ترش دو سه  قاشق غذا خوری - مربایا مارمالاد هر طعمی دوست دارید من توت فرنگی استفاده کردم 

من مواد اولیه رو بر اساس دوتا سیب نوشتم اگه موادتون زیاد شد دیگه خودتون بقیه ش رو بیشتر کنید . 



طرز تهیه : 

اول فر رو با دمای  تقریبا بالا مثلا 180 درجه بذارید گرم شه . 

سیب ها رو از وسط نصف کنید (برش طولی بزنید ، یعنی سر سیب به سمت بالا باشه مثل همین که تو عکس مواد اولیه میبینید)

حالا هسته ی وسط سیبا رو دربیارید از همون قسمت که برش خورده بخوابونید زمین و از قسمت سر سیب شروع کنید برش های نازک بزنید و حلقه حلقه ش کنید . چون پوست سیب ها رو نمی گیریم لبه ی دایره هامون پوست داره و قرمزه و همون باعث میشه گلبرگ های گل رز مون رو تشکیل بده . 

حالا همه رو بریزید تو کاسه ، کره و دو قاشق آب لیمو ترش و اون جینگیلی نمک رو اضافه کنید و با دست زیر و بالا کنید تا همه ی سیب ها مرطوب بشه 


سینی فر رو کاغذ بذارید سیب ها رو بچینید روش یه ده دقیقه بذارید تو فر تا نرم بشه و آب بندازه . بعد ا ز فر دربیارید و بذارید خنک بشه .

فر رو خاموش نکنید.

 حالا بسته ی خمیرتون رو بازکنید . یه مستطیله، نوارهایی با عرض حدود پنج سانتی متر ازش ببرید چون اگه بلند تر بشه وقتی رول میکنیم ضخیم میشه و اون لایه های داخلی نمی پزه  به طولش هم که دست نمیزنید . 

حالا روی نوار خمیری مربا بمالید و پودر دارچین بپاشید بعد برش های سیب رو کنار هم بچینید روی نوار بطوریکه لبه هاشون مه پوست قرمز داره از نوار بالا تر باشه (هر برش سیب رو طوری کنار قبلی بذارید که نصفشو بپوشونه درست مثل گلبرگ های گل رز)

وقتی تمام طول نوار رو سیب گذاشتیدشروع کنید به رول کردن . 


حالا قالب مافین رو چرب کنید و گل رز ها رو بذارید تو قالب ( قالب مافین نداشتید از کاسه های کوچولو که به حرارت مقاومه استفاده کنید)

حرارت فر رو کمی ملایم کنید مثلا روی 160 درجه بذارید وقالبم بذارید داخلش حدود 40 تا45 دقیقه تقریبا طول میکشه تا نون ها بپزند . هر وقت لایه های بیرونی برشته شد فر رو خاموش میکنیم لبه های گل رز هم پررنگ تر شده و خیلی زیبا بنظر میاد .



نوش جونتون بخورید با عزیزانتون خوش بگذرونید . راستی دوست داشتید شیرینی ها که کاملا خنک شد روشون پودر قند الک کنید .. 

گرم نباشه ها آب میشن و کارتون بی فایده میشه

"گاهی اشتباهاتمون تاوان سنگینی دارن"

زن خوش خلق و خیر خواهیه و معمولا از چهره ش انرژی مثبت می باره . بین  آشناها و حتی غریبه ها هم محبوبیت خاصی داره مثل اسمش که محبوبه ست، اما از اونجایی که هیچ آدمی بی غم و مشکل نیست مدتیه با دخترش مشکل حاد پیدا کرده . 


دخترش ده ساله بود که از همسرش جدا شد. الان بیست و سه ساله ست و محبوبه هم پنجاه و یک ساله . 

پریسا دختر خوب و با کمالاتیه ولی بسیار بلند پروازه و معمولا چیزهایی که دیگران رو خوشحال میکنه، برای پریساکاملا بی تفاوته و این کارِ محبوبه رو خیلی سخت کرده ، چون محبوبه هم یه زن زحمتکش با درآمد و امکانات رفاهیِ متوسط در حد خودمونه . 


با وجود علاقه و وابستگی زیاد بین این مادر و دختر ، این اواخر خیلی با هم درگیر میشدن . پریسا میگه هر کسی توانایی مالی و روانی بچه دار شدن رو نداره ( البته که حرفش کاملا منطقیه) ولی به محبوبه سرکوفت میزنه که تو زیادی مهربونی و مادری بلد نبودی و همین باعث شده من رو وابسته بار بیاری .


 من که تو زندگیشون نبودم ولی محبوبه هم میگه پرسیا از اول دختر قلدری بود و من هم  اعصاب کشمکش رو نداشتم بنابراین وقتی رو یه موضوعی پافشاری میکردم که پریسا خودش انجام بده تا مستقل بار بیاد و قبول نمیکرد و کار به اصرار و التماس و گریه و دعوا میکشید، مقاومت نمی کردم و تسلیمش می شدم .. از چیزهای کوچیک مثل نشستن کنارش تا دم دمای صبح تا اینکه پریسا تکالیف مدرسه رو انجام بده تا تلفن کردن به جایی برای گرفتن وقت و هماهنگی (مثلا مطب دکتر). 


بیچاره محبوبه تو خواب هم نمی دید که نتیجهی تلاش همه ی این سالهاش ، بایسته رو به روش و بگه تو بدترین مادری هستی که ممکن بود نصیب من بشه و شده . چون ادمی هستی که عاشق اینی که دیگران وابسته ت باشن و بهشون محبت اضافه میکنی و با من هم همین کار رو کردی تا الان تو سن بیست و سه سالگی محتاجت باشم ؛ این رو بدون که سر سوزن احترامی پیش من نداری!


البته تاکید میکنه که نمیگم از تو متنفرم، از مادری تو متنفرم وگرنه تو رو خیلی هم دوست دارم . (البته محبوبه فرق این دوتا رو خیلی متوجه نمیشه و معتقده وقتی به کسی میگن من از اینکه تو مادرمی متنفرم، همون معنی رو داره که از خودت هم متنفرم... خودم رو بجاش گذاشتم احساس میکنم فرهنگ لغات ما که تقریبا همسن و سالیم با فرهنگ لغات پریسا و دخترهای همسنش مثل مهردخت،  فرق داره چون منم تقریبا همین حس رو از شنیدن این جمله می گیرم) 


حالا اینکه محبوبه داره کار میکنه و خرج زندگی خودش و پریسا رو میده یه طرف، اینی که پریسا با قابلیت هایی که داره و میتونه امثال خیلی از دخترهای  دیگه که تو این شهر دارن کار میکنند و کمک هزینه ی زندگی هستند ولی اصلا حاضر نیست کار کنه (یعنی چون بلند پروازه کارهای خیلی لاکچری رو می پسنده) یه طرف.. ولی مشکل اصلی اینه که پریسا از محبوبه توقع کارهای فیزیکی هم داره . 


متاسفانه همین چند شب پیش محبوبه از سرکار رسید کلی خرید کرده بود، وقتی آمد، پریسا خونه رو مثل هر روز تر و تمیز کرده بود ( طبق اظهارات محبوبه و تایید پریسا : در حد اینکه دو سه تا لباس از شب قبل روی مبل مونده بوده و جمع کرده یا گلدونی که مادرش صبح قبل از رفتن به اداره گذاشته کنار سینک ظرفشویی اب داده رو گذاشته سرجاش ) 


بعد محبوبه از راه رسیده شام مورد علاقه ی پریسا رو درست کرده،  داشته از خستگی می مرده که تعمیر کار ماشین زنگ زده گفته ماشین رو بیار بذار تا یکساعت دیگه ایرادش رو برطرف میکنم . 

دوباره لباس پوشیده ماشین رو برده داده تعمیرگاه نشسته اونجا و بعد از تعمیر،   برگشته . 

پریسا شام خورده و محبوبه از خستگی چرت زده و بعد پریسا بهش گفته لباس هایی که من انداختم تو ماشین لباس شویی رو تو ، پهن کن .

 ساعت نزدیک یک صبح بوده ، محبوبه هم گفته من دارم می میرم از خستگی نمی تونم . 


پریسا هم گفته : میخواستی خودت رو انقدر خسته نکنی ، مگه برای من رفتی تعمیرگاه ؟  مادرت رو بردی دکتر خسته شدی، میخواستی بگی من نمیتونم مگه بخاطر من کردی ؟کمتر گوشی دستت بگیر تا انقدر خسته نشی .


اینجا محبوبه انقدر بهش برخورده که تا پاسی از شب گریه کرده و با هق هق گریه ش خوابیده . صبح هم پاشده ساکش رو پر از وسایل ضروریش کرده و از دوست خیلی صمیممون خواهش کرده که اجازه بده تا مدتی تو خونه ی مستقلی که دوستمون داره زندگی کنه .


 (دوستمون تازگی ها مادرش فوت کرده و فقط یه خواهر داره که خارج از ایرانه و فعلا خونه ی مادرش بصورت مبله و مستقله و کسی ساکن نیست) 


دیشب رفته اونجا مونده ولی میدونه که نمیتونه برای همیشه اونجا بمونه . 

یه پدر و مادر پیر هم داره که نمیخواد اونا متوجه بشن چون میدونه خاله ها و دایی  دخترش دخالت میکنند و میخوان برای این اتفاق بین مادر و دختر دعوا راه بندازن.


 پریسا هم مرتب تماس می گیره که من دلم برات تنگ شده و حق نداری منو رها کنی بری . ( به هر حال غیر از وابستگی عاطفی ، همه کار زندگی براش سخته و نمیتونه تنها زندگی کنه) 


محبوبه امروز میگفت شاید مجبور بشم هتل و مسافرخونه رو امتحان کنم . قبول هم نمیکنه برگرده خونه، چون حرمت ها بین خودش و پریسا از بین رفته و بسیار دلشکسته ست . از پریسا کینه به دل نداره ولی میگه دیگه کشش زندگی کردن باهم رو ندارم . 


درضمن همسر سابقش چند سال پیش فوت کرده و پریسا نه قبول میکنه و نه اصولا پدری در کاره که بره پیش اون .


 راستش منم دیگه نمیدونم محبوبه رو چطور راهنمایی کنم . بیاید کمک کنید عقلامونو بذاریم رو هم . 


اهااان راستی از مشاوره و این چیزا هم نتیجه نگرفتن خودم خیلی تشویقشون کردم به این کار ولی یه مدت بعد مشاورشون گفت پریسا تو دنیای غیر واقعی سیر میکنه و همکاری نمیکنه . 


ضمن اینکه برای بار هزارم به خودم و جوون تر ها یاد اوری کنم که "عاقاجون،  بچه ها رو وابسته بار نیاریم" .

 خود من کم تو این زمینه اشتباه نکردم و به مهردخت کم سرویس های اضافه ندادم . 


خیلی سخته آدم تو پنجاه و یکسالگی انقدر مستاصل و دل شکسته باشه 


دوستتون دارم 


" ناراحت شدم ولی دلیلشو نمیدونم "

اگه یادتون باشه دارسی هدیه تولد بیست سالگی مهردخت بود . یعنی 27 تیر، یکسال شد که ما داریم با هم زندگی میکنیم 


این فیلم از همون روزها و لحظه های اوله که اومد پیشمون . 



تو محل کارم بطور شفاهی به مدیرام اعلام کردم که من با بیست سال ، بازنشست میکنم خودمو . در واقع مرداد 1400 بیست سالم پر میشه ولی میگن بهتره تا اسفند ماهش بمونی ..


 یعنی الان مثل ترم های آخر دانشگاه که جون می کندیم و میرفتیم سر کلاس و انگار زمان کش می اومد، شده ... دارم برای رسیدن به بازنشستگی و نیامدن به اداره لحظه شماری میکنم .. 


هر روز صبح با زحمت بیدار میشم و لباس میپوشم میام . در طول روز هم خیلی دست و دلم به کار کردن نمیره . 


حالا فکر کن، هم  کارمو دوست دارم ، هم اینکه همکارهامو .. مطمئنم خیلی دلم براشون تنگ میشه .

البته منهای یک نفر ...  این وسط یه چند ماهی میشه یه آقای دفتر دار برامون آوردن تا دلتون بخواد نچسبه این بشر .


 قدرت خدا ، یک نفر هم نیست دوسش داشته باشه ، یه دافعه عجیبی داره که البته از رفتار خودش نشات می گیره .

 تو همه چیز مداخله میکنه و نظر میده ، مثلا دونفر دارن با هم صحبت میکنن خودشو داخل بحثی میکنه که هیچ اطلاعات تخصصی نداره و بیشتر مواقع هم  با نگاه تحقیر امیز در مورد مسائل حرف میزنه . 


مثلا دو نفر دارن درمورد خرید یه لباس مارک دار صحبت می کنن.. ایشون می پره وسط که " اووو، چیه میرید می خرید،  من این پیرهنو خریدم 50 تومن بعدم می خنده سرشو تکون میده . 

بابا جون شما دمت گرم هر کاری میکنی چه ربطی داره به فلان اقا که استاندارد زندگیش با تو متفاوته؟؟


خب  با منم متفاوته .. منم باید هزینه های زندگیم رو با توجه به شرایط خودم مدیریت کنم . منم نمیتونم فلان چیزی که دلمم میخواد رو بخرم چون اولویت های دیگه ای تو زندگی دارم ولی دیگه نمیام بپرم وسط حرف مردم بگم شما نمیفهمید و اینطوری خرید میکنید .


 یا درمورد عوض کردن خونه صحبت میشه با خوشحالی میگه من تو دوتا اتاق درمحروم ترین منطقه زندگی میکنم دوتا بچه هم دارم خیلی هم خوبه . چه معنی داره بچه ها اتاق خواب داشته باشن . چهارتایی میخوابیم کنار هم صمیمی تر هم هست .. حالا شما دو نفر ادمید،  دنبال خونه سه خوابه تو شمال و شمال شرق تهرانید !!


من میگم روش زندگی هر کسی مختص به خودشه و اصلا من در جایگاه قضاوت نیستم. این چیزا خیلی خیلی شخصیه . 

ضمن اینکه ممکنه مجبور باشم تو شرایط سخت زندگی کنم ولی دلیل نمیشه بیام با ذوق بگم من دارم زیر خط فقر زندگی میکنم خیلی هم عالیه و بقیه دارن اشتباه می کنن. 


حالا برخوردی که من باهاش داشتم به شخصه ، اینجوری بود:

 یه روزصبح مدیر  اومد با عجله گفت : مهربانو با فلان جا صحبت کردیم قول دادن پول مارو بدن ، نمیخوام نامه رو بدم به کسی دیگه،  خودت میای بری سریع،  چون به موضوعش اشراف داری تمومش کنی؟ 


گفتم : آره بابااا، بذار برم بگیرم نامه شو بیام تا پشیمون نشدن . 

سریع ماشین هماهنگ کردم کیفمو انداختم رو دوشم بهش میگم این نامه رو شماره کن  ماشین منتظره ، سریع من برم . 


پنج  دقیقه بعد دیدم نیاورد. میگم چی شد ؟ میگه چرا به من استرس میدی ؟ هولم نکن . 


یکمی نگاهش کردم  موندم چی بگم به این ادم !!

دفتر دار قبلیمون داشت گوش میداد از پشت میز پرید اومد گرفت نامه رو شماره زد یه مهرم کوبید پاش . با ناراحتی گفت : فلانی موشک که نمیخوای هوا کنی .. استرس نده چیه . 


نمونه ی این کار رو با همه کرده .. مدیرمون میشینه دونه دونه کارای مربوط به اونو انجام میده میگه دیوانه م میکنه انقدر میگه وایسا کار دارم بعدا انجام میدم ." نمیدونیم کجا وصله و اصلا چرا همچین کسی رو نزدیک یکساله بستن بیخ ریشمون" 


حالا از دیروز متوجه شدم رفته پیش همه ی عالم و ادم گفته ، من منتظرم مهربانو بازنشست بشه بره من جاشو بگیرم . 

بصورت منطقی من نباید برام مهم باشه ، قطعا من برم باید پستِ خالیِ من رو کسی اشغال کنه ولی از حرکت این طرف خوشم نیومد . 


اینجوری شد فهمیدم اینو، که رفته بودم از سالن بیرون داشتم میومدم تو، شنیدم یکی با خنده بهش گفت : الان داری شوخی میکنی؟ 


 تو نشستی تو دفتر پدر ما رو درمیاری یه کاری میخوای بکنی هزار تا غلط توشه بعد داری به جای مهربانو فکر میکنی؟؟ 


اومدم تو خودمو زدم به اون راه ..


 بعد پرسیدم دیدم اره به همه گفته .. کی میره ، چقدر مونده ؟ اگه نره چی !!!


چرا دل ادم یه چیزی میگه منطق یه چیز دیگه؟

 چرا من از فهمیدن این موضوع ناراحت میشم در جایی که میدونم این موضوع کاملا درست و واقعیه و حتما باید کسی بیاد جای من ؟


دوستتون دارم بچه هااا



"عسلکِ دیروز ، مهردختِ امروز"

سلام عزیزای دلم . 


بعد از پونزده سال وبلاگ نویسی، از مهربانو که مادر عسلک شش ساله بودم، به مامانِ مهردخت خانمِ  بیست و یک ساله تبدیل شدم.


 چهارشنبه بعد از ظهر که از اداره اومدم بیرون ، باوجودی که داشتم از خستگی غش میکردم، نزدیک خونه با مهردخت تماس گرفتم و گفتم میای بریم بیرون خرید ؟ 


گفت: حالا بیا یکمی استراحت کن تا بعد. 


خلاصه نیم ساعت بعد از اینکه رسیدم  خونه  با هم رفتیم به سمت یه مرکز خرید. 

هر چند داشتیم با ماسک، خفه می شدیم،  ولی جاتون خالی خیلی خوش گذشت.


 دست در دست هم کل پاساژ رو گشتیم .  برای خرید کردنمون هم چیز خاصی مشخص نکردیم  ولی در حد توانمون مهردخت چند تا چیزی که دوست داشت رو خرید. 


خدا رو شکر همه ی مردم مثل خودمون ماسک داشتن و بصورت خود جوش، اگر دو سه نفر تو یه فروشگاه بودن، بقیه بیرون منتظر می موندن تا خلوت بشه و به نوبت برن داخل.


آخر شب، مهردخت خیلی از خریدهاش راضی بود و کلی با نفس به هم ویس دادن و قربون صدقه هم رفتن و من هم کیف می کردم 

وقتی رسیدیم خونه مهردخت گفت بخاطربالا گرفتن شیوع  کرونا، کیک قنادی نمیخوام .. یه چیز کیک یخچالی درست می کنم . 


گفتم بذار حالا صبح ببینیم چی میشه و فکر کنم بیهوش شدم ...


صبح پنجشنبه بیدار شدم رفتم بالا سرش همه ی وجودشو غرق بوسه کردم.  می خندید ولی خواب خواب بود . 

باید قرص صبح ها رو می خوردم . رفتم اشپزخونه ، کاسه های شیشه ای که با خامه های رنگی کثیف شده بود حکایت از این می کرد که مهردخت دیشب چیز کیکشو درست کرده . 

یخچالو باز کردم ... بعععله چیز کیک یخچالی رنگین کمان، طبقه ی وسط جاخوش کرده بود.



*****


بعد از ظهر یواش یواش اماده شدیم .. خودمون سه تا بودیم . من و مهردخت و دارسی . 

نفس با یه سبد گل بزرگ و زیبا  که روش نوشته بود "تولدت مبارک مهردخت کوچولو"  اومد جلوی در و دوباره کلی سورپرایزش کرد . 

کمی بعد ،   پدر مهردخت تماس گرفت گفت میام دم در هدیه مهردخت رو  میدم . گفتم نه بیا بالا عکس هم بنداز . 

 مهردخت  یه جامپسوت(لباس سرهمی) مشکی  با صندل لیمویی پوشید .. منم برای اینکه باهاش هماهنگ بشم یه لباس سفید مشکی پوشیدم .


وقتی پدرش اومد دیدیم اونم بدون اینکه خبر داشته باشه ،  سفید مشکی پوشیده . 

خلاصه یه دوساعتی مشغول عکس انداختن بودیم .. 

تولد مهردخت با وجودتنهاییمون خیلی خیلی بهش خوش گذشت.. خدا رو شکر که راضی بود امیدوارم اون چیزایی که میخواد تو ساعت طلایی زندگیش بهش برسه . 

 خیلی هاتون از همون روزای اول که وبلاگ نویس شدم و عسلک شش ساله بود همراهمید .

دوستتون دارم عزیزای دلم هم شما قدیمی ها هم شما تازه واردا .

بریم سراغ آموزش آشپزیمون 


 طبخ خوراک بادمجان ژیگول 

بادمجان ها رو راه راه پوست بکنید بعد مثل فیلم برش های کوچیک ایجاد کنید و سرخشون کنید . (اگر قبل از سرخ کردن تو آرد بغلطونید کمتر روغن مصرف میشه). تو همین فاصله گوشت چرخ کرده تون رو پیاز رنده شده و آب گرفته بزنید ادویه های لازم رو هم بهش بزنید . درواقع انگار میخواید کباب تابه ای بپزید . حالا بادمجون هایی که خنک شده رو بیارید تو ظرف مورد نظرتون با ادا و اطوار بچینید و لابه لای برش ها کمی از مایه ی گوشتیتون بذارید . رب رو یکمی تفت بدید و با اب تبدیل به سس کنید و بریزید رو بادمجون ها . حالا دوست دارید پیاز خلالی یا فلفل دلمه ای و ... بچینید روش و بذارید بپزه . من میخواستم با همون ظرف سروش کنم و تو پیرکس و فر گذاشتم میشه روی گاز و هر ظرفی دوست داریید درستش کنید .  نوش جانتون . 





حالا بریم سراغ دسر شکلاتی 


بیسکوییت پتی بور ساده یک بسته 

چهارقاشق پودر کاکائو 

شیر یک لیتر یا چهار لیوان

خامه صبحانه یه پاکتاز همین صورتی ها

کره  صد گرمی

شکر هشت ق غ (میتونید کمترش کنید)

پودر کرم کارامل دو تا .

پودر کاستارد سه قاشق(همه ی سوپرها و لوازم قنادی ها دارن.. مهردخت مشتریشه از بچگی من می خریدم و براش مثل فرنی درست می کردم)

طرز تهیه:

بیسکوییت ها رو پودر کنید بذارید کنار

تو قابلمه بزرگتر از مواد ، کره+یکی از پودر کارامل ها+شکر+کاکائو+کاستارد+شیر رو بذارید رو حرارت و تا جوش اومد بیسکوییت های پودر شده رو بریزید داخلش و هم بزنید تا مخلوط بشه . 

برش دارید بذارید کنار تا خنک بشه. وقتی خنک شدبریزید تو  مخلوط کن یا میکسر یا با گوشت کوب برقی بصورت کرم نرم درش بیارید . 

حالا تو ظرف یا ظرفای مورد نظرتون بریزید طوریکه چند سانتی متر از سرش خالی بمونه . 

بذارید یخچال تا خودشو بگیره (انقدری که شما کرم برای روش درست کنید،فکر کنم حدود ده دقیقه )

حالا بریم کرم برای روش درست کنیم . 

خامه و اون یکی پودر کارامل رو تو کاسه بهم بزنید تا مخلوط بشه (حرارت نمیخواد) ظرفتون رو از یخچال بیارید بیرون و روش از این کرم زرد خوشمزه بمالید دوباره بذارید یخچال تا خودشو بگیره . من برای تزیین روش شکلات رنده کردم شما میتونید از میوه یا خامه فرم گرفته یا هرچیزی دوست دارید استفاده کنید و نوش جان کنید . 

موادش زیاد بود ولی درست کردنش آسون .. مگه نه؟؟