دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

عذر خواهی

بچه ها قربون همگیتون با این کامنتای قشنگتون .

. ببخشید خیلی شلوغم سر فرصت جواب میدم فعلا بدون جواب منتشر میکنم که ببینید رسیده 

د و س ت تون دااااارم 

"چهل و هفت ساله شدم"


هر سال که می گذره، به ارزش آدمای اطرافم بیشتر پی میبرم . دلم ضعف میره برای هر لحظه با هم گذروندن . امروز به یاد خیلی هاتونم، خیلی هااا که شاید اصلا باورتون نشه . 

بعضاتونو سالهاست که می شناسم .. بعضیا رو چند ساله دیگه تو وبلاگم ندارم ولی همچنان به یادشونم . حتی اسمشونو یادم نیست ولی از هرکدوم نشونه ای، کامنتی ، چیزی به یاد دارم . 

اینو میدونم که پنجاه سال بعد دیگه تقریبا هیچکدوممون نیستیم . شاید فقط از بعضیامون عکسی به یادگار مونده باشه و گاااهی نسل هایی که بچه بودن و ما رو دیدن یا ازمون براشون تعریف کردن، یادمون کنند .


 واقعا هم غم انگیزه هم جااالب.جالبیش به اینه که الان داریم چه چیزایی رو از دست میدیم درحالیکه فرصت زندگیمون خیلی خیلی کوتاهه . 

زندگی رو زندگی کنیم عزیزای من .  دوستتون دارم 


به وقت چهارم تیر ماه 99


اینا دیشبه که شب تولدم بود 




همین امروز صبح 



"تابستان 99"


سلام عزیزای دلم . 


پا به پای هم به تابستون 99 رسیدیم . زیبایی این تصاویر و ترانه ی قشنگش تقدیم شما و حس دوستانه ی لطیفی که بین ماست . 

تیرماهیای عزیزم تولدتون مبارک باشه .


از همین امروز که روز اول باشه و تولد نفس جان و دلم و  سینا رفیق نازنینم  و منیژه ی ماه ، گرفته تاااا آخرین روزش کلی تولد داریم تو این خونه . 

آفرین معلم مهربون -داداش بهمن دوست داشتنی -نادی همزاد جانم - نوشین گلم -مانلی نازنین-فرحناز جون-فندوقی قشنگم-شارمین نازنینم-فسقلی رها جون-زهرای عزیز-دختر قشنگ سیما جون-خواهر نازنین هوپ-عسل جان و خواهر دوقلوش به همراه همسر مهربونش ...

 میدونم خیلی ها رو جا انداختم بیاید خودتون بگید دیگه در توانم نیست 

دوستتون دارم 





"یک پست م ن ش و ر ی"

سلام دوستای عزیز و نازنینم . حال و احوالتون چطوره؟ اوضاع بروفق مرادتونه ؟

ما هم همگی خوبیم خدا رو شکر . 

چند شب پیش یه موضوعی برام پیش اومد، نمیدونم شما تجربه ش رو دارید یا نه و اصولا به این موضوع چطور نگاه میکنید . بذارید از اول تعریف کنم . 

دو سه سال پیش من تو اینستا یه پیج خصوصی داشتم . یه بار داشتم پیج خانم "سوسن پرور" رو نگاه میکردم وسط همه ی کامنت هایی که نصف بیشترش منفی بود و بابت اینکه از نظر اون ها زن زیبایی نیست و کاری هم نمیکنه که زیبا بنظر برسه، توجهم به یه کامنت جلب شد که با لحن ساده و تا حدودی احمقانه ای نوشته بود " چقدر تو زشتی" اسم پروفایلش هم سمیرا بود .

 نمیدونم چرا بین اونهمه کامنت رفتم تو دایرکتش نوشتم، و چقدر تو نامهربونی . در کمال تعجب برام نوشت : خُب زشته دیگه خاله .. بنظرت خوشگله؟ دیدم رسما با یه بچه طرف حساب شدم. 

حالا باید بحث اینکه  زیبایی و زشتی یه موضوع نسبی هست و نه مطلق و نگاه آدم ها متفاوته و از طرفی اگر کسی به نظر ما زیبانبود، نباید انقدر راحت بهش نظرمون رو بگیم و دل شکستن هنر نمی باشد، تا توانی دلی به دست آور رو براش به زبون خودش تفسیر می کردم . 


خلاصه با هر مکافاتی بود مادرانه و خالعانه به راه راست هدایتش کردم. البته قصد من این بود ولی خیلی از نتیجه ی کارم مطمئن نیستم . درضمن متوجه شدم کلاس پنجمه یعنی تقریبا یازده ساله ست . 


بهش گفتم : سمیرا جان اصلا تو برای چی میری تو پیج هایی که مطالبش هیچ ربطی به سن تو نداره رو میخونی و بعد میشینی کامنت میذاری؟ یادم نیست چه جوابی داد ولی متوجه شدم سمیرا  از یه خانواده ی ثروتمنده که پدرش بنگاه معاملات اتومبیل های لوکس داره و مادرش خانه داره یه برادر کوچکتر از خودش هم داره . رابطه ی سمیرا  با مادرش خوب نیست و برعکس  پدرش رو خیلی دوست داشت .مشکلش با مادرش این بود که از خیلی چیزا که البته بنظر من هم درست بود منعش می کرد و بهش اجازه نمی داد ...

 ولی مشکل اینجا بود که مامانه پسر دوست بود و تبعیض قائل میشد و سمیرا از این بابت زجر می کشید و مامانشو دوست نداشت.


سمیرا خیلی بهم اصرار می کرد که اجازه بدم پیجم رو فالو کنه. هر چی هم بهش میگفتم پیج من مناسب سن تو نیست گوش نمیداد. تا اینکه  یه روز یه خانم بهم دایرکت داد که من معلم سمیرا هستم و سمیرا شما رو خیلی دوست داره اگه اجازه بدید تو پیج شما باشه خیلی بهتره تا میره تو پیجای دیگه. حداقل اینطوری ممکنه وقتشو تو جای امن بگذرونه . منم قبول کردم. 


مطالب پیج من ، نقد فیلم و تئاتر یا نقد های اجتماعی و حتی یه چیزایی درمورد جدا شدنم از پدر مهردخت و تجربیات اینطوری بود که مطمئنم سمیرا هیچی ازشون متوجه نمیشد. 


یه روز انگار تولدم بود و یه عکس خیلی قشنگ مهردخت ازم گرفته بود گذاشتم، دوست خیلی صمیمیم اومد نوشت من آخرش تو رو می کشم که انقدر دلبر شدی. سمیرا هم اومد نه گذاشت نه برداشت چهارتا فحش آبدار بهش داد که " زنیکه ی فلان فلان شده تو بیجا میکنی میخوای خاله مهربانوی منو بکشی" 


رفتم کامنتشو پاک کردم و گفتم سمیرا مگه چند بار بهت تذکر ندادم که کامنت نذاری یا اصلا به کسانی که برای من کامنت میذارن کاری نداشته باشی ؟؟ بلاکش کردم .. راستی معلم سمیرا هم شده بود خواننده ی پیجم و گاهی وقتا یه گپی باهام میزد 


وقتی دوباره اومد گفت سمیرا خیلی گریه میکنه و میگه خاله مهربانو منو بلاک کرده و ... گفتم مهناز جان(اسم معلمش مهناز بود) دفعه ی قبل به احترام تو پیج رو براش باز کردم ولی واقعا این حرفا برام مهم نیست که سمیرا خودشو میکشه و گناهش میمونه گردن من و ... 

خواهش میکنم در این مورد نه صحبت کن نه اصرار . 


این شد که سمیرا از مثلث آشنایی رفت بیرون ولی مهناز تا همین حالا من رو دنبال میکنه . حالا بریم سر موضوع اصلی چون تا حالا داشتم مقدمه چینی می کردم که من با مهناز چطوری آشنا شدم و نوع رابطه مون چطور بود . 


آها راستی مهناز هم یه پسر بچه داره الان فکر کنم ده یازده سالشه و چند سالی میشه از همسرش جدا شده خودشم حدود سی و چهار پنج سالشه .


گاهی وقتا می امد از تنهایی هاش دردو دل می کرد. ازش پرسیدم دوست نداره ازدواج کنه؟ جواب درستی نمیداد چون از طرفی میگغت به شدت تنهاست و از طرفی هم میگفت که دیگه نمیتونه به کسی اعتماد کنه . 


حتی گفت که مدتی قبل با یه آقایی آشنا شده ولی اون آقا ازش انتظاراتی داشته که جزو خط قرمزهاش بوده بنابر این رابطه ش رو تموم کرده بود . 


سال نو هم من تو پیجم مسابقه ی خلاقانه ترین هفت سین ها رو راه انداختم، مهناز یه عکس برام فرستاد که بیشتر عکس خودش و بچه ش بود تا سفره .  انگار متوجه نشده بود که من میخوام عکس ها رو منتشر کنم تا همه نظر بدن و رای گیری بشه چون وقتی متوجه شد گفت: عکس من رو نذار چون حجاب ندارم. با این تفاسیر من احساس کردم مهناز به بعضی از اصول مذهبی معتقده  تا چند شب قبل . 

اومد سلام و علیک کرد و بهم گفت: 

مهربانو یه پست نوشتی و گفتی همه ی ما اشتباهاتی میکنیم . 

گفتم : آره . 

گفت : تو چه اشتباهی کردی؟ به من میگی؟ 

گفتم : خیلی اشتباهااا.. خب هدف من از اون پست این بود که بگم ، همه ی ما تو زندگی اشتباهاتی داریم و نباید خودمون رو مدام ملامت کنیم اما میشه اونا رو اصلاح کرد و یا حداقل تکرارشون نکرد. 

گفت : ولی من خیلی با تو حرف میزنم (منظورش چت بود) آروم میشم .

گفتم : تو لطف داری .. خب اینا ربطی به هم ندارن. مشکل کجاست؟

گفت: به من نمیگی چه اشتباهاتی کردی؟ 

گفتم: مهناز جون متوجه منظورت نمیشم بخدااا .. یعنی چی اشتباهاتمو بگم خب خیلی چیزا .. مثلا انتخاب آرمین بعنوان همسر ، اشتباه بزرگی بود یا اینکه تو محیط کار ماهیت واقعی خیلی ها رو نشناختم و .. اینا 

ته دلم حس میکردم حرفاش عجیب و غریبه . یهو گفت: من خیلی چاق شدم . گفتم : این مدته خیلی ها از چاقی شکایت دارن . اشکالی نداره یکمی کنترل کن و غذاهای کم کالری استفاده کن درست میشه . 

گفت: بذار یه عکس از خودم بدم ببینی چقدر چاق شدم . 

بعد پرسید مهردخت پیشت نیست که ؟ 

گفتم : چطور مگه ؟ 

گفت : اخه میخوام عکس با لباس راحت بفرستم . 

گفتم " اشکالی نداره همه خانومیم دیگه لباس زیر داری .


اومدم بگم من که قبلا تو رو ندیدم که بتونم بفهمم ولی تو دلم گفتم ، ولش کن شاید میخواد عکس خنده دار بفرسته . 

کمی بعد یه عکس خیلی بی کیفیت و تو تاریکی برام فرستاد که لباس زیر تنش بود. بدن خیلی معمولی بود اصلا نه آدم چاقی محسوب میشد نه لاغر . 


گفتم : مهناز جون تو این عکس بنطر نمیاد چاقی وجود داشته باشه . البته اگر عکس خودته باید ببینی اگر بدنت  تا همین 4-5 ماه قبل، نصف این بوده خب چاق شدی وگرنه زیادی حساس شدی .


گفت : نه تو انگار متوجه نیستی بذار یه عکس کاملا ل خ ت بفرستم . گفتم: نه خواهش میکنم این کا رو رو نکن واقعا لزومی نداره .

دیگه متوجه شده بودم که دلیل حاشیه رفتن هاش چی بوده . 

گفت : مهربانو من خیلی از نظر ج ن سی بهم فشار میاد اگر الان پیشم بودی مثل یه مرد رفتار می کردی؟ 

گفتم : نه مهناز 

گفت: بخاطر من ؟

گفتم : نه ، نمیتونم ، من چنین تمایلاتی ندارم، پس نمیتونم بخاطر کسی هم داشته باشم . 

گفت : بنظرت من هم جن س گر ا هستم؟

گفتم: نمیدونم مهناز . اگر بخاطر بی اعتمادی به آقایون و فشار ج ن سی میخوای با یک خانم ارتباط بگیری ، این کار خیلی اشتباهه و حتما با یه مشاور صحبت کن ولی اگر به این دلایل نیست و میدونی از این ارتباط لذت می بری، گرایشات هم ج ن س گرایانه داری . 

گفت: من دوست و آشنا زیاد دارم ولی می ترسم به اونها بگم ، یه وقت آبروم رو میبرن ولی به تو اعتماد دارم . امیدوارم از من متنفر نشده باشی. 

گفتم : لطف داری ، من چنین حسی به تو ندارم و مشکلاتت رو  درک می کنم ولی واقعا راهش هم این نیست ...


چند روز قبل از این مورد هم یه آیدی بی هویت نامعلوم بهم دایرکت داد که خانم شما تو پیج فروش جوراب  کامنت گذاشتین که سفارشتون رسیده و تشکر کردید . گفتم : بله اگر میخواید ببینید پیج مورد اعتماد هست یا نه باید بگم بله خیلی هم آدمای متعهد و با انصافی هستن. گفت : شما جوراب لونه زنبوری خریدین؟ گفتم تعدادی جوراب بود. گفت : سایز ریز، متوسط یا درشت بود؟ گفتم: اقا من موظف نیستم به شما جواب بدم . 

گفت : از کجا جنسیت من رو میدونید ؟ گفتم : از اونجایی که این موها تو آسیاب سفید نشده . 

گفت: هاا هاا هااا هی توصیه میکنید هوای همو داشته باشید، برید خودتون رو مسخره کنید. اینجوری هوای دیگران رو دارید؟ من از شما یه سوال ساده کردم شما دارید منو قضاوت می کنید!!

گفتم : مسخره شمایید که اختلال فتیش از نوع جوراب زنانه دارید بعد با این حرفای بی سر وته وقت منو می گیرید . خب از اول خیلی صادقانه بگیر مشکلتون رو اگه بتونم کمکتون می کنم . 

یهو تغییر موضع داد و گفت: من فتیش ندارم مهربانو خانوم توروخدا منو درک میکنید؟ ممکنه بتونید کمکم کنید؟ من فقط دلم میخواد درمورد جوراب زنونه حرف بزنم همین . مثل اینکه شما دوست دارید درمورد تیپ جذاب یه مرد صحبت کنید .

 گفتم : نه دوست عزیز شما رسما" فتیش دارید و با انکار کردنش فقط خودتون رو گول می زنید . ببینید ممکنه یکی بیاد به من بگه نظرت درمورد موی جو گندمی اقایون چیه؟ بگم : جذابه. ولی نمیرم آسمون ریسمون ببافم تا یکیو پیدا کنم در این مورد باهاش گپ بزنم و لذت ببرم . فرقش رو متوجه میشید؟؟


 شما کلی سوالای بی ربط از من پرسیدید چون فقط دوست دارید در این مورد با یکی حرف بزنید . وقت میذارید براش ، ساعت ها سناریو می چینید و .. این میشه فتیش . 

گفت:ببخشید راست میگید صادق نبودم آخه از واکنش شما ترسیدم . میشه حالا که انقدر خوب درک میکنید با هم درموردش صحبت کنیم؟ گفتم : نه واقعا. من نمیتونم کمکی کنم فقط توصیه میکنم با مشاور خوب ، صحبت کنید . 

گفت: نه آخه من فتیش ندارم فقط حرف زدنش رو دوست دارم . 

گفتم : با این وجود، شما در ابتدای این اختلال هستید و بازم توصیه م همونه ... ولی مطمئنم اگر با این احساستون راحتید و اصلا قبول ندارید که اختلاله تو سایت های مختلف حتما آدم هایی که مناسب ایجاد ارتباط در این مورد هستند رو راحت میتونید پیدا کنید دیگه نه خودتون رو اذیت کنید نه وقت کسی رو بگیرید . 

تشکر کرد و خدا حافظی کردیم .


برای شما مشابه این اتفاقات افتاده؟ اگر بله چه واکنشی داشتید و اگر نه ، فکر میکنید در مواجه با چنین مواردی چه برخوردی دارید؟ راه های بهتری برای راهنمایی این دوستان دارید؟ 


من واقعا  برام ناگوار و ناراحت کننده نیست . میتونم درک کنم تفاوت های تمایلات  ج ن سی رو ..


 بحث تر/ نس ها که واقعا از نظر من کاملا با مسائل دیگه متفاوته و اتفاقا دوسشون دارم و بهشون خیلی احترام میذارم چون یه اتفاق پزشکیه و ممکن بود برای هر کدوممون پیش بیاد .. فکر میکنم یکی از مظلوم ترین و معصوم ترین مخلوقات هستند . سوال من درمواردی غیر از تر/نس هاست . 

دوستتون دارم 

 

پ ن : یه بیسکوییت ساده و بدون فر آوردم براتون 

250 گرم آرد رو با 200 میلی لیتر خامه مخلوط کنید(همین خامه صورتی ها 200 گرمی هستن)

چند دقیقه با دست ورز بدید تا خمیر لطیف و یک دست بشه . گوله کنید یه جا یکساعت بمونه بعد با وردنه نازکش کنید و با یه استکان قالب گرد بزنید یا هر قالبی که دوست داشتید .بعدشم تو روغن داغ سرخ کنید و بعد از اینکه خنک شد روش پور قند الک کنید . 

این بیسکوییت بدون قند و خیلی خیلی راحته درست کنید و نوش جان کنید 





"گاهی وسط بهار ، باد پاییزی می وزه"

سلام عزیزای من . دلم براتون تنگ شده ولی دست و دلم کمتر به نوشتن میره . 

نمیدونم وقتم محدود تر شده یا حال و هوای این  روزا اجازه ی نوشتن نمیده . دلم نمیخواد تلخ باشم براتون،  ولی امروز که زندگیم و مخصوصا این وبلاگ رو با همه ی خاطراتش درکنار شما ها مرور  می کردم به این نتیجه رسیدم که ما روزهای غمگین و شاد رو درکنار هم گذروندیم . و همیشه هم به روال شادی نبوده گاهی هم غم داشتیم و نگرانی و تلخی . 


پس با همین حالم که شاید خیلی مساعد هم نباشه براتون مینویسم و مطمئنم مثل همیشه کنارتون بهتر میشم . 


بذارید اول این موضوع رو مطرح کنم خیالم راحت بشه بعد بریم سر حرفای خودمون . اینو بخونید شاید گره ای از زندگی کسی باز کردیم . 


دختر خانم دانشجویی در تهران دنبال یک اتاق رهنی میگرده.. شهرستانیه اما تهران درس میخونه. ولی بخاطر کرونا دانشگاهش فعلا تعطیله صاحبخونه جوابش کرده. دنبال یه اتاق میگرده واسه رهن کامل...
اگر کسی چنین اتاقی سراغ داره لطفا خبر بده
پاسخ:
چشم نسرین جون امیدوارم زود جای مطمئن و مناسب پیدا بشه . منم تو پست جدید مینویسم بیشتر دیده بشه.

خوب حالا اگر کسی جای امنی سراغ داره معرفی کنه لطفا"

****
حالا بریم سراغ درد و دلای خودمون . 
 نامزدی مینا خواهرم و شور و اشتیاقمون برای برگزاری اون مهمونی خیلی کوچیک و ساده، خیلی زود خوابید و ته کشید . 
دلیل اصلیش مامان و بابا هستن. متاسفانه بابا خسته شده ، دل نازک و شکننده شده و تا حدود زیادی بهانه می گیره . دیروز صبح طی عملیاتی، همه ی برنامه ریزی های خانواده رو بهم زد و باعث دلخوری شد .

 هرچند که تا شب ماجرا رو درست کردیم ولی انرژی و وقت زیادی ازمون گرفت . 

جریان از این قرار بود که بابا از دوروز پیش به من گفت : مهربانو سه شنبه ظهر بیا پیش مامان من میخوام برم فشم یه کار ثبتی دارم . گفتم چشم .
 دو شنبه شب که با هم صحبت میکردیم ، گفتم: بابا شاید مهردخت فردا همراه من اومد بیارمش خونه ی شما . خیلی خوشحال شد و گفت اگر اومد قدمش روی چشم دلمون تنگ شده .
بعدش من و مهردخت وایسادیم آشپزی کردیم و فیلم گرفتیم ساعت شد دو ونیم صبح  و رفتیم خوابیدیم . صبح من بیدار شدم که طبق معمول  بیام اداره،  به مهردخت گفتم تو میای با من؟ 
گفت نه مامان من میمونم پیش دارسی،  بعدا میام (بعد از ظهر قرار بود جایی بریم دوتایی)

من اومدم اداره و داشتم کارهامو روبه راه میکردم که ظهر برم خونه بابا اینا اون بنده خدا هم برسه به کارش . 

یهو دیدم ساعت یازده بردیا تلفن کرد که مهربانو تو صبح قرار بوده بیای اینجا مواظب مامان باشی ، من و بابا بریم فشم ،  ولی نیومدی برنامه های ما بهم ریخته.
 من تعجب کردم گفتم:  والا بابا به من گفت ظهر ، الان هم مهردخت میخواست ظهر بیاد اونجا میگم زود تر بیاد . 

سرتون رو درد نیارم .
 بابا کلا برنامه رو بهم زد و به بردیا گفته بوده اصلا ولش کن نمیریم .
 حالا چرا ؟
 چون بردیا یه چیزی به بابا گفته و بابا بهش برخورده .

 حالا هم مهردخت اومده خونه شون هم بردیا از کار و زندگی افتاده هم بابا لج کرده و نمیره فشم .

 وقتی من رفتم خونه شون تا چشمش به من افتاد گفت: بردیا میگه فلان چیز رو ما یادمون رفته انجام بدیم ، چون شما همیشه حواست هست و یاداوری میکنی ولی این بار نکردی و باعث شده فلانی به من زنگ زده گفته سه ماه از اون تاریخ میگذره نمیخوای وظیفه ت رو انجام بدی؟؟!!! 

اصلا به من چه که حواسم باشه ، چرا از من طلبکارید !!

گفتم : بابا جون قربونت برم چرا ناراحت شدی؟ بردیا که طلبکاری نکرده،  اتفاقا داشته تعریف شما رو میکرده می گفته چون شما همیشه حواست هست و به ما کارها رو یادآوری میکنید ، ما خیالمون راحته و دلمون به وجود شما گرمه ولی انگار سو تفاهم شده . 
گوش داد یکمی غر زد و رفت تو اتاقش . 

مهردخت هم تند و تند تو واتس اپ به من پیغام میده که مگه من مسخره م ، نشستم تو خونه م پیش دارسی هستم ، زنگ میزنن زود تر بیا پیش مامان مصی.  منم هول هول جمع میکنم میام اینجا بعد بابا لج میکنه میگه اصلا نمیرم . خوب بره به کارش برسه دیگه!!

مهردخت حق می گفت ولی نمیشد به اون بگم حق داری و باید اعتراض کنی .. نوشتم براش مهردخت، تو حق داری ولی الان من از صبح درگیر مشکلات اینام خیلی لذت می بری به من پیغام میدی غر میزنی ؟ الان توقع داری من به بابا حرفاتو انتقال بدم ؟؟ خوبه بگم مگه بچه ی من مسخره ی شماهاست؟ 
یه روز بخاطر پدر بزرگ و مادر بزرگت زودتر ازخونه اومدی بیرون دیگه .. رو اعصاب من نرو . 

بعد  به بردیا زنگ زدم گفتم قربونت برم از بابا ناراحت نشو ، پیرمرد چند ماهه تو خونه مونده قرنطینه ست. با حادثه ای که برای  مامان پیش اومده،  بابا خسته و افسرده تر شده... پاشو توروخدا با نسیم و ارتین جون بیاید دنبالش ببریدش فشم یکم استراحت کنه . 
من و مهردخت و مینا و مهرداد هم هوای مامان رو داریم . 

نتیجه این شد که دیروزبعد از ظهر  من و مهردخت رفتیم به کارمون رسیدیم . مینا هوای مامان رو داشت . مهرداد هم همراه بردیا  نسیم و آرتین بابا رو برداشتن رفتن فشم . 

صبح گروه شمعدانی رو باز کردم دیدم بابا نوشته : مصی عزیزم از دیشب اومدم فشم ولی بدون تو گیج و منگم .. همه ی فشم بوی حضور تو و جنب و جوشت رو میده که چطوری این باغچه ی قشنگ رو درست کردی و همراه هم حفظش کردیم . 

مامان هم نوشته عباس عزیزم . شاید دیگه عمر من کفاف دیدن اونجا رو نده همه ی سالهای زندگیم با تو و خاطرات خوب بچه هام پر شده . 

منم اینا رو خوندم و نشستم هااای هااای گریه کردم .

 نوشتم الهی سایه تون بالا سر همه مون باشه انصافه سر صبح اشک ادمو در بیارید؟؟ مگه شما پی وی ندارید که جملات جانگدازتون رو توی گروه می نویسین ؟
بعد هر دوشون نوشتن پی وی چیه ؟؟ بیا یادمون بده !!!

هیچی دیگه دیدم من بینوا الان باید اموزش دنیای مجازی از راه دور بذارم براشون . گفتم : غلط کردم همون تو گروه بنویسین همه مستفیض بشیم 

خلاصه اینکه روزگاری داریم هاااا... . 
اتفاقا هفته ی پیش حال خودم خیلی گرفته و نامیزون بود. پنجشنبه ظهر  با نفس رفتیم مازندران، جمعه بعد از ظهر برگشتیم تهران . سفر کوتاه و خوبی بود . اون اوایل که پدر مهردخت ، مهردخت رو ازم میگرفت و چند ماه سرگردون و گریان بودم تا برگرده، ساعت ها پیش نفس گریه میکردم  و میگفتم دلم برای مهردخت تنگه و دارم از دوریش میمیرم .
 نفس دلداریم میداد و به روزای باهم بودن و برگشتن مهردخت امیدوارم میکرد. 
حالا پنجشنبه تو راه سفر، بعد از سالها، دوباره زدم زیر گریه و به نفس گفتم : شرایط خانواده م خیلی بده . مامان خیلی از پا افتاده و احساس میکنم بابا هم داره افسرده میشه .
 خیلی باهم حرف زدیم و خیلی برام مفید بود . سبک شدم و با حال خوب برگشتم تهران . ببینم مامان و بابا میذارن یه هفته میزون باشم یا با لاو ترکوندنشون با هم ، دوباره حال منو خراب میکنن؟؟
*******
 برای شما هم درد و دل کردم یکمی باز بهترم .. بریم دستور یه غذای خوشمزه و اسون رو براتون بذارم .

 آموزش غذای خوشمزه و درعین حال ساده ی" جیب تاجر" با همکاری مهردخت و دارسی .
 اسمش خیلی بامزه ست چون مثل جیب تاجر چشم نواز و پر ملاته
خب بریم درستش کنیم
مواد لازم:
کمی فیله مرغ خورد شده
کمی پیاز خورد شده
کمی جعفری خورد شده
کمی کاهوی خورد شده
سس مایونز چند قاشق
نان تست تازه به تعداد لازم
پودر سوخاری به میزان لازم
تخم مرغ برای سوخاری کردن نان ها، یک یا دو عدد.
طرز تهیه:
کاهوی خورد شده، جعفری خورد شده و سس مایونز رو مخلوط میکنیم، میذاریم تو یخچال تا سس به خورد مواد بره. تو این قسمت خیلی چیزایی که دوست دارید از قبیل خیارشور، فلفل دلمه ای یا ژامبون رو میتونید اضافه کنید. حتی اگه رژیم خاصی دارید و از سس استفاده نمی کنید، میتونید ماست سفت رو جایگزین سس کنید.
حالا پیاز رو یکمی تفت بدید، بعد فیله مرغ های ریز شده رو هم اضافه کنید.
نمک و فلفل و ادویه هایی که دوست دارید اضافه کنید. اگر مهردخت سیر دوست داشت کلی هم بهش سیر میزدم 
این مواد رو هم بذارید خنک بشه و بریم سراغ درست کردن جیب ها

دوتا نان تست رو روی هم بذارید و با وردنه روش بکشید تا نسبتا صاف بشن. میتونید اول دور نون ها رو بگیرید بعد وردنه کنید، فرقی نداره. 
حالا با یه قالب گرد یا لبه های یک لیوان از نون های وردنه شده یه دایره دربیارید و دوتا دایره رو خوب تو تخم مرغ بزنید و بعد تو پودر سوخاری سعی کنید با دست لبه ی دوتا نون که حالا نرم شده رو به هم بچسبونید.



 حالا وقت سرخ کردن نون ها تو روغن داغه. خیلی زود نون ها پف می کنند و برشته میشن. از تو روغن دربیارید و تو بشقاب بذارید تا خنک بشه. من روی دستمال جاذب روغن میذارم که روغنشم گرفته بشه. حالا نون های دایره شکل رو مثل فیلم از وسط میبریم تا دوتا نیم دایره ازش دربیاد.




فیله مرغ های سرد شده رو با موادی که تو یخچال گذاشتیم مخلوط میکنیم و جیب های تاجرآماده شده رو با این مواد پر میکنیم .

ببینید مواد میانی اصلا مهم نیست چی باشه درواقع سلیقه ی خودتون هر چی هست درست کنید. 
مایه ماکارونی ، سالاد الویه یا هر چیز دیگه ای میتونه باشه .

غذای "خوشمزه و فانتزی "ما آماده ست. این غذا رو میتونید بصورت فینگر_فود تو مهمونی ها سرو کنید یا یه وعده غذای سبک برای عزیزانتون باشه.من که میارم اداره همه کیف میکنن.

میدونید که دوستتون دارم