دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"شریک غمتم نازنین"


شارمین  عزیزم داغداره ... براش آرزوی صبر و قرار کنیم . 


"یه چیزی تو دلم مثل نارنگی بالا و پایین میره "

یه چیزی مثل یه توپ کوچولو از تو شکمم میاد بالا،  میرسه به گلوم ، تالاپی میفته پایین و دوباره میاد بالا 

نمیدونم از ترسه ، از دلتنگیه ، از چیه این حالم.. 


آخه رفیق 43 ساله ی من و 21 ساله ی مهردخت رو فروختیم . 


من چهارسالم بود که خونه رو خریدن قبلش  بخاطر داشجویی بابا اصلا درست و حسابی ایران نبودیم که خونه لازم داشته باشیم ولی از اونجایی که مامان من خیلی به خونه داشتن اهمیت میداده از روز اول ازدواجش پس انداز می کرده که حتما در اولین فرصت خونه بخرن . بالاخره هم تصمیمش رو عملی کرد. 

یه خونه ی ویلایی خوشگل با یه باغچه مستطیل و یه حوض بیضی کوچولو 

بچگی من تو بیرون کشیدن کرم ها از خاک  باغچه  و آبتنی تو حوضی که آبش تا کمرم بالا می اومد و نگهداری و مراقبت از گربه های ملوسی  که تو لوله ی هواکش زیر زمین زاییده بودن، خلاصه میشد .


 گاهی چند ساعت پی در پی با دوچرخه م رکاب میزدم و مواظب بودم لاستیک های چرخ رو طوری تنظیم کنم که از کنار پله های زیر زمین طوری رد کنم که با کله نیفتم توش...


نو جوون که شده بودم وقتی  دختر خاله م می اومد خونه مون ، برای پسر خوش قد و بالای طبقه ی سوم کوچه پشتی که پنجره هامون به هم مشرف بود ، عشوه می اومدم .. البته به سبک خودم،  یعنی من دستگاه پخش صوت شخصیمو می بردم رو پشت بوم و آهنگ های فریدون فروغی رو میذاشتم و باهاش می خوندم . (همون موقع ها بود که هی تشویقم می کردن کلاس آواز برم و تهش منجر به آشنایی با پدر مهردخت شد)


کلا خودمو می زدم به اون راه،  که یعنی نمیدونم پسره اونجاست ومن فقط  دارم تمرین آواز میکنم .

خدا میدونه پسر همسایه چطوری این موضوع رو هضم می کرد که این دخترِ سنگین و با شخصیت خونه رو به رویی چطوری تو دماغش باد میندازه و رو پشت بوم آواز میخونه !!!

یکمی بعد تر می ایستادم تو بالکنش واون طرف خیابون ،  آزاده هایی که از عراق برمی گشتن رو نگاه می کردم و های های اشک میریختم و نمیدونستم مردی که از سی سالگی تا ته عمرم عاشق و وابسته ش میشم لا به لای همون گردن های لاغر و سر های تراشیده برگشته و من براش چشمامو بارونی کردم .

اما، هجده ساله م شد،  خونه رو کوبیدیم و جاش یه چهارطبقه ساختیم ، دیگه خونه اون خونه نبود ، شکلش عوض شده بود و در و دیواراش نو نوار .. 

دو نه دو نه مون ، تو اون خونه ی شیک که کل محل درمورد قشنگیش حرف می زدن ، از روی پله های سنگی  سفید و مرمریِ لیزش خوردیم زمین ...بلند شدیم خودمونو چک کردیم و مطمئن شدیم که سالمیم و خندیدیم . 


دو سال بعدش عاشق پدر مهردخت شدم ،  دست اونم گرفتم و آوردم همونجا .. چند سال تیز و بز تو راهروها دویدیم و پنج سال بعدش مهردخت رو باردار شدم و دیگه  پله هاش سختم شده بود و آروم آروم بالا و پایین می رفتم .. 

مهردخت به دنیا اومد .. دستشو می گرفتم و تاتی تاتی دوتایی رفت و آمد می کردیم . کم کم روزای جهنمی زندگیم از راه رسید .. در و دیوارهای واحد طبقه ی سوم چیزای عجیبی از زندگی من رو خودشون ضبط کردن ... از هم جدا شدیم سه نفری از خونه رفتیم بیرون و شش ماه بعد من و مهردخت با هم برگشتیم همونجا.. 

روزا و شبای زیادی گذشتن ، دوباره عاشق شدم و  واحد طبقه ی سوم، شاهد قول و قرار های ساده و واقعی من و نفس شدند .. کم کم خاطرات تلخ گذشته محو شدن و جاشون رو به صدای خنده ها و برق شادی چشمام دادن ...

 مهردخت بزرگ شد و دانشجو من میانسال و در آستانه ی بازنشستگی ،ساختمون سفید و زیبای خیابون سفید کوه ، خسته و کلنگی و از آب و رنگ رفته ...


هیچکدوم از خواهر و برادر ها اینجا نموندن ، چند سالی بود که سودای فروش ساختمون به دل خانواده بود ولی هیچکس به خودش اجازه نداد که آپارتمانش رو بفروشه و همه بخاطر آسایش من و مهردخت و نفع همگانی صبر کردن تا برای کل ساختمون مشتری خوبی پیدا بشه و دیشب کار تموم شد . 

هم پروژه ی سرمایه گذاری خانوادگی که چند سالی هست دارن درموردش فکر میکنند ، منطقی به نظر میاد ؛ هم دیگه مخالفت کردن من بعنوان یک نفر از چهارخواهر و برادر،  منطقی به نظر نمی رسید . 


خونه رو فروختیم وپولش رو تقسیم به چهار کردیم(تو خانواده ی ما سهم دختر ها و پسرها یکیه)  چون با پولش قراره یه کار سود اور خانوادگی انجام بدیم، بخش کوچکی از پول رو هر کسی برمیداره تا باهاش کارایی که لازمه تو زندگی رو انجام بده، که در مورد من صرف ودیعه ی منزل جدید میشه . 


خیلی می ترسم برام دعا کنیدتا حالا مستاجر نبودم .  تمام این سالها  با مستاجرین خونه مثل خواهر و برادر زندگی کردم و همیشه نهایت محبت و انصاف رو درموردشون رعایت کردم ، امیدوارم کارمای خوبش در انتظارم باشه و همونطور که رفتار کردم باهام رفتاربشه و این دو سه سال بهم سخت نگذره . 


یه چیزی تو دلم مثل نارنگی بالا و پایین میره ..

دوستتون دارم 

" درمورد عمل اسلیو"

دوست عزیزی که لطف کردی دو بار برای من شماره ی تلفن  گذاشتی که  درمورد عمل اسلیو سوال فوری داری و خواستی از طریق تلفن همراه پاسخ بدم، همون موقع که پیام اول رو گذاشتی برات ایمیل زدم دوست من.


 لطفا از همون طریق با من درتماس باش .متاسفانه  از دادن تلفن شخصیم معذورم عزیزم . 


درضمن شما برای عمل وقت هم گرفتی پس مطمئنا" تحقیقات لازم رو انجام دادی و مراحل رو پشت سر گذاشتید، پس نگران نباش و به امید خدا تصمیمتون رو عملی کنید و ان شالله نتیجه ی خوبش رو ببینید . 


بهترین مشاورها همون جراح ها هستند من بعنوان یک بیمار که تخصصی در این زمینه ندارم ، صرفا میتونم تجربیاتم رو در اختیارتون بذارم نه چیز بیشتری . 


این کار یه تصمیم کاملا" شخصیه عزیزم . بازم اگر لازم میدونی روی ایمیل برام بنویس . 


برات ایمیل زدم ولی آدرس ایمیلم رو دوباره می نویسم


best_id82@yahoo.com


"کار امروز رو به فردا نندازیم"

یه عزیزی تکه زمینی که سالهای قبل از مادرش بهش ارث رسیده بود رو فروخت. می خواست با پولش چند تا کار رو انجام بده، همه ش رو ریخت به حساب من و گفت مهربانو جان حساب کتابش با تو باشه هر وقت بهت گفتم فلان پول رو بریز فلان جا ، زحمتشو بکش گفتم چشم . 

یه حرفی هم زد که بال درآوردم . 

گفت:  از این پول یک میلیون تومن بده به نیازمندی که خودت صلاح میدونی . گفتم آی بچشششم. 

از اون روز دنبال کیس هایی که میشناسم بودم و تو ذهنم سبک سنگین می کردم .

 آخر به ذهنم رسید همین خانم مسنی که سالهاست تو چهاراه دَم اداره،  تو ذل آفتاب و تیزی سرمای زمستون میبینمش که دستمال می فروشه رو کمک کنم . 


روز اول دیرم شد،  گفتم ولش کن فردا.

روز دوم یکی اومد باهام به حرف زدن، یادم رفت .

روز سوم مجبور شدم یه مرخصی ساعتی بگیرم برم بیرون و بیام، وقتی برگشتم انقدر گرمم بود و کلافه بودم ، گفتم بذار فردا. 

روز چهارم ندیدمش 

روز پنجم من اداره نبودم 

روز ششم تعطیل رسمی بود

روز هفتم صبح نبود، طرفای ظهر از اداره اومدم بیرون یه نگاه انداختم ندیدمش .

روز هشتم تا ساعت دوی بعد از ظهر،  سه بار رفتم بیرون سرک کشیدم ، نبود .

روز نهم تو راهِ اداره و موقع رانندگی ، به غلط کردن افتاده بودم که دیدی چی شد .. پیرزن غرق در مشکلاتش بود و من انقدر دست دست کردم 

یه عالمه بخاطر سهل انگاریم به خودم فحش دادم. ماشینو پارک کردم، هنوز تو فکرش بودم که دیدم از اون دور داره لنگون لنگون نزدیک میشه .. 


انگار دنیا رو بهم دادن .. رفتم طرفش و گفتم : سلام پس کجا بودی این چند روز ؟


گفت: خیلی پاهام درد میکرد اون پیرمرد هم مریض بود گفتم بمونم یه ابی بدم دستش . (خودش و شوهر از کار افتاده ش تنها زندگی میکنن)

با خوشحالی گفتم یه شماره کارت بده، یه بنده خدا من رو واسطه کرده بهت کمک کنم . 

چشماش برق زد و شروع کرد به دعا کردن و گفت : یه کارت دارم شماره ش رو بلد نیستم خونه ست فردا میای بیارمش؟ 


گفتم : آره . 

باور کنید فردا صبح دلم شور میزد که باز نبینمش .. ولی خدا رو شکرفرداش  وظیفه مو انجام دادم . 


خیلی حس بدی بود اون چند روز .. همه ش خودم رو ملامت می کردم که چرا هی امروز فردا کردم ..

 به خودم میگفتم: زن ... اون  پول تو حسابته که خودت میدونی مال تو نیست و یکی هست که خیلی بهش احتیاج داره و تو خیلی راحت و بی تفاوت امروز فردا کردی . درسته اون خبر نداشت ولی من که خبر داشتم قراره بهش برسه !!

*********

راستی بچه ها یه خانم نازنین از دوستان همین خونه اقدام به یه کار خیلی قشنگ کرده . با گروه" باور "همکاری میکنه و با کمک زنان سرپرست خانوار اقدام به تولید ماسک های قابل شستشو و فیلتر دار کردن . 

حالا جالبیه کارشون اینه که هم خودشون آلبوم برای انتخاب دارن، هم شما میتونید بر اساس سلیقه تون عکس انتخاب کنید براشون بفرستید و اونا تبدیل به ماسک کنند و براتون ارسال کنند ، هزینه ی هر دوتاشم مثل همه و اون ویژه ها بیشتر نیست . 


من و مهردخت صاحب شش تا ماسک براساس علاقمندیمون شدیم . 



سمت چپ از بالا ماسک های من هستند

1- "آبی دریا قدغن"  تکه ای از ترانه ی زیبای "شهیار قنبری " به همین نام قدغن . 

2-"مبادا  که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من" تکه ای از شعر زیبای" واحه ای در لحظه " یا همون " پشت هیچستان" معروف شاعر محبوب از گذشته تا هنوزم " سهراب سپهری " با تصویر قشنگی از نیمرخ خودش در سمت چپ .

3- تصویری از شاهکار "میکل آنژ"که همون تابلوی"  آفرینش آدم باشه"

سمت راستی ها مال مهردختند:

اولی  آهنگ Sunflower Vol6 با صدای خواننده ی محبوب مهردخت "هری استایلز" ه

دومی تصویر همون " هری"، و تتو های معروف روی بدنش . 

و سومی هم سیبیل معروف آقاشون  "سالوادور دالی" پروردگار سورئال و عشق مهردخته . 

آدرس پیجشون رو میذارم براتون دوست داشتید برید سفارش بدید و صاحب ماسک های منحصر به فرد بشید . 


@chehrak_mask



دوستتون دارم



"تمرین کنیم، قضاوت نکنیم"

من تو حال خودم بودم و اصلا حواسم به دور و برم نبود. با شنیدن جمله ی" بفرما اینم مهربانو " به خودم اومدم ، مژگان، همراه یه دختر خانم دیگه که زیاد تو اداره دیده بودمش و بعدا" فهمیدم اسمش طنازه ، جلوی میزم ایستاده بودن. 


سلام و علیک کردیم .. مژگان گفت: مهربانو جون ، این طناز خانوم دنبال تو میگشت،  من آوردمش پیش تو . 

گفتم :  من قصد ادامه تحصیل دارما ، گفته باشم ...

دور و بری ها همه زدن زیر خنده .

ادامه دادم : خیر باشه، جانم من در خدمتم . 

طناز با همون خنده ای که تو صورت زیر ماسکش بود،  گفت: مهربانو خانوم شما لاغر شدید؟ 


گفتم : نه لاغر نشدم .... خییییلی لاغر شدم . چهل و یک کیلوی ناقااابل . 

هی زد به در و تخته و گفت : " مااااشالله، ماشااالله" 

گفتم: مررسی عزیزم،  ولی من سر حرفم هستم و قصد ادامه تحصیل دارم . 


دوباره همه خندیدن و طنازگفت : آخه نه اینکه منم خیلی لاغر شدم، (از میز فاصله گرفت تا بهتر ببینمش) .. میخواستم ببینم،  شما هم مثل من لیپوماتیک کردین؟


با دقت نگاش کردم و گفت : عه مبارکه . بسلامتی . 


با دلخوری گفت : معلوم نیست؟ 


گفتم : چرا الان که دقت کردم، متوجه تغییراتت شدم... ولی خب اگه تازه اینکارو کردی،  هنوز ورم داری و خودشو خیلی نشون نمیده ، بعد تو مانتوی اداره هم که اونطوری که باید ، نشون نمیده .  ضمن اینکه ، همیشه خوب و خوشگلی و آدم به بدنت کمتر توجه میکنه. 


کاملا" دلخوریش برطرف شد .. چون مژه های لمینت شده و بیش از حد بلندش رو با طنازی، چند بار بهم زد و گفت : ای وااای مررسی عزیزم . 


بعد بهم گفت: شما نمیخوای برای صورتتون کاری انجام بدید؟ 

به خط خنده م اشاره کرد .


 گفتم : چرا رو راست ، دنبال دکتر خوب می گردم . 


گفت: البته چند وقت پیش خیلی لاغری رو ی  صورتتون  بیشتر تاثیر گذاشته بودا،...  ولی الان خیلی خوب شدید. بخدا جدی میگم .


گفتم : میدونم عزیزم.. همیشه همینطوره .. بعد از یه کاهش وزن اساسی ، آدم ، مدتی چهره ش لاغر تر بنظر میاد. ولی یواش یواش چربی های باقیمونده در سطح پوست جاهای خالی رو پر میکنند.  با این وجود بهتره این خط خنده تا عمیق تر نشده به فکرش باشم .

راستی  من عمل اسلیو معده انجام دادم،  نه لیپوماتیک .


مژگان که تا الان ساکت بود،  گفت: مهربانو به حرف طناز گوش ندی هااا،  خدایی خودشو ببین، کوبیده از اول ساخته . 


قبل از اینکه چیزی بگم ، طناز با ناراحتی گفت: ای بابااا باز شروع کردی؟ من دوست دارم هر عمل زیبایی که  میاد ، انجام بدم . مگه تو پولشو میدی انقدر ناراحتی؟ رو کرد به من، مهربانو جان خسته م کردن انقدر ازم ایراد می گیرن ... بابااا من دوست دارم چکارم دارید ؟ 


گفتم : راست میگه خب چرا اذیت میکنی؟ ، بنظرم اگر کسی دوست داره به هر دلیلی ، میتونه انجام بده .. پول خودشه، بدن خودشه، به کسی ارتباط نداره . 

طناز با خوشرویی ، اسم و آدرس اینستاگرام دکترش رو برام نوشت و گفت: مهربانو جون دکتر من خیلی خوبه .. من زاویه ی فک، گونه، پروتز لب، لیپوماتیک ، همه رو پیشش انجام دادم و راضیم.  برو خواستی پیشش مشاوره کنی،  خودم باهات میام ، تخفیف هم برات می گیرم . 

ازش تشکر کردم و بهش گفتم میرم پیج دکترش رو میبینم . 


وقتی رفت،  چند تا از بچه ها گفتن : ملکه ی پروتز اداره با تو چکار داشت؟ گفتم : طناز رو میگید؟ الان لقبش اینه؟ چکار دارید بابااا.... خب دوست داره . 


بعد از ظهر سرم خلوت شد . رفتم تو پیج اینستاگرام دکتر طناز . 


تا چند دقیقه باورم نمیشد این که عکسش تو پیجه، دکتر باشه . ولی واقعا بود . 

با خنده به دوستام گفتم : بچه ها بیاید این دکتره رو ببینید!!!

اومدن کلی خندیدیم.

 کامنت ها رو خوندیم و بیشتر خندیدیم . دست آخرم گفتم : من بیجا میکنم برم زیر دست این باباا




عصری اومدم خونه .. نشستیم با مهردخت به گپ زدن و از روزمون تعریف کردن . 

یهو یاد ماجرای دکتر افتادم ، جریان رو برای مهردخت هم تعریف کردم و هی داشتم مسخره بازی در می آوردم ، عکس اقای دکتر رو اوردم و گفتم : مهردخت بیا ببینش ، فقط باید بهش گفت: "جووون بابااااا"


مهردخت نگاش کرد و لبخند زد و گفت : چه جااالب !! آره خدایی تصورات آدم از آقای دکتر یه چیز دیگه س .

 حالا وقت گرفتی ازش؟ 

- نه بابااا ، من زیر دست این نمیرم . 

-چرا اونوقت؟؟ 

-آخه قیافه شو ببین ، اصلا شبیه دکترا نیست!

همونطور که اخمشو تو هم کشیده بود . 

- چه ربطی داره مادرِ من .. متاسفم واقعا ، درمورد تو اینطوری فکر نمیکردمااا .

اقلا"  بگو رفتم کارشو دیدم، از کارش خوشم نیومد .. به قیافه ش چکار داری؟

 اصلا" گیرم که این آقا دوست داره قیافه ش این شکلی باشه ، شاید اصلا گرایش جنسی خاصی داره .

 اینا چه ربطی به طبابتش داره؟ مسائل خصوصی آدما ست چه ربطی به تخصص شون داره؟؟ 


خنده رو لبام ماسید .. خیلی خجالت کشیدم چون مهردخت راست میگفت و من داشتم براساس قیافه ش دکتر رو قضاوت می کردم . 

یکمی سکوت کردم بعد گفتم : راست میگی مهردخت .. باز گیر افتادم .. 

خیر سرم با اینهمه تمرین برای قضاوت نکردن ، باز هم اسیرشم .

 ولی یه حرفی هم دارم ... خب میدونی چیه،  یه چیزایی هم هست به نام عرف .. نوع لباس پوشیدن ،  آرایش و رفتارها، معرف آدمه . 

به هر حال،  خارج از عرف عمل کردن،  توجه رو جلب میکنهدیگه.. . 

ولی راست میگی ،  من حق نداشتم بخندم بهش،  یا مهارتش رو زیر سوال ببرم . 


مهردخت گفت :حالا ازش وقت می گیری؟ گفتم : نه .. چون قیافه ی مریضاشو دیدم ، صورت هاشون خیلی غیر طبیعی شده . 

 خندید و گفت: یعنی پلنگ شدن . 

خندیدم و  گفتم: آررره 


دوستتون دارم