دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

"تعطیلات خود را چگونه گذرانید!"

سلام دوستان نازنین 

راستش انقدر همه چیز، ناگهانی پیش اومد و دغدغه های  جورواجور برامون درست شد که یادم رفت بیام درمورد جواب کلونوسکوپی نفس براتون بنویسم . 

اون روزی که از دکتر وقت گرفته بودیم که گزارش رو برای بررسی ببریم، نفس گرفتار موضوعی بود و نمیتونست حضور داشته باشه.

 بهش گفتم آقای دکتر که برای دیدن جواب، هیچوقت تو رو معاینه نمیکنه ، پس نیازی  به حضور تو نیست . خودم جواب رو می برم . 

وقتمون هم ساعت شش بود.

 ساعت پنج به سمت دکتر راه افتادم و کمی زودتر رسیدم مطب. 

خانم منشی مهربون و خوشرویی که تو این چند سال با چک آپ های شش ماهه ی نفس ، کلی زحمتش میدیم و همیشه با دیدنمون گل از گلش می شکفته، به گرمی احوال پرسی کرد و گفت: داره ماشین رو پارک میکنه؟ 

گفتم:  نه ، تنها اومدم . 

با ناراحتی گفت :  پس آقای نفس چرا نیومده؟ 

(خیلی خوشم میاد نفس رو به اسم کوچیکش میشناسه)

گفتم : چیزی نیست یه جلسه ی مهم داشت . 

خدا رو شکر کرد و گفت : کاش زودتر میومدی، خیلی خلوت بود . 

یکساعتی نشستم تا نوبتم شد. 

برای آقای دکتر هم توضیح دادم که نفس سلام رسوند و نتونست بیاد . 

هرچند، از وقتی جواب رو گرفته بودم، هزار بار گزارش ها رو ترجمه کرده بودم و خیالم راحت بود که مشکلی نیست ولی خُب دلم میخواست از زبون  خود آقای دکتر بشنوم که مشکلی نیست . 


و  همونی که دلم میخواست بشنوم رو گفت 

 

قرار شد بجای شش ماه، چک آپ ها یکسال یکبار بشه . کلونوسکوپی بعدی رو اول تیر سال 1401 نوشت .

 با خنده گفتم : نه آقای دکتررر روز تولدش نع . 

خندید و گفت : پس همین چند روز پیشا تولدش بوده؟

 گفتم : و تولد من . 

بیشتر خندید و گفت : عه چه جااالب ، مبارک هر دوتون باشه ، چه بامزه که انقدر هم باهم خوبید ، معمولا آب متولدین یک ماه با هم توی یه جوب نمیره.


 گفتم : خبر ندارید تولد دخترمون هم 26 تیرماهه .  

کاملا بی اختیار شروع کرد به کف زدن و گفت: مرررررسی ، خیلی خووووبه . 

سه تاییتون با هم تولد می گیرید؟ 

گفتم : من و نفس که اول و چهارمیم بعله ولی معمولا دخترمون جداگونه ست . 


خانوم منشی که  صدای کف زدن دکتر و خنده های ما براش غیر عادی بود در زد اومد تو .


دکتر نذاشت سوال بپرسه. گفت : ببین خودش و همسرش و دخترش سه تایی تیر ماهی هستن. 


خانم منشی هم با خنده و تعجب گفت : عه چه جااالب 


چند دقیقه بعد ،  خداحافظی کردم و اومدم بیرون . 

همین که از آسانسور پیاده شدم بانفس تماس گرفتم . تصمیم گرفته بودم یکمی اذیتش کنم چون این چند روز اخیر حرفای بدی میزد . 

من  از دست یکی ناراحت بودم، مثلاً میخواست دلداریم بده ، می گفت: ولش کن باباااا بیخیال، حالا میریم پیش دکتر میگه وضع خرابه و ... غصه نخور ، بیا خوش باشیم 


دوتا زنگ نخورده گوشی رو برداشت 

- سلام مهربانو، ببخش توروخدا تنهایی پاشدی رفتی .

- نه بابااا چه حرفیه.

-چی شد ؟ اوضاع چطور بود؟

-خوب بود ، ولی دکتر صلاح میدونه سه ماه یه بار تکرار بشه. 

-وااا، خوب بوده گفته سه ماااه!!!

-برای کنترل بیشتر .

-بیخیال ، حااالم دیگه بهم میخوره انگار کولونوسکوپی، مهمونی دورهمیه بشه سه ماه یه بار . من که نمیکنم.

-مگه دست خودته؟

-مهربانو من دیوانه میشم دیگه.

-البته  اینم گفت که حالا چون خیلی پسر خوبی هستی  و نفس مهربانویی،  برو تا سال دیگه خوش باش. 

چند لحظه سکوووت

-هاااا؟؟

-همین دیگه

-نه جانِ من چی گفت. 

-گفت برو تا سال بعد تولدت بیا. 

-جدددی میگی؟

-ای بابااا حالا دیگه باور نمیکنه.. خواستم سر به سرت بذارم نفسسسس 

خلاصه کلی خوشحال شد 

" الهی دل همه ی بیمارا و خانواده هاشون با خبر خوش، شاد بشه"

********

این چند روز تعطیلی یکی از خوبیای اصلیش این بود که هر روز رفتم فشم به مامان و بابا سرزدم  و شب برگشتم . 

دیگه اینکه ، صبحا بیدار میشدم غذای دارسی و تامی رو میدادم ، یکمی باهاشون بازی میکردم و دوباره میرفتم تو جااا و یه ساعتی استراحت میکردم .


 چیزی که متوجه شدم این بود که مهردخت با نگرانی بیدار میشد میومد اتاقم یه نگاه میکرد وقتی میدید خونه م . نیشش باز میشد و میخزید کنارم و دوباره یه چرتی بغلم میزد . 

روز دوم بهش گفتم : مهردخت تو چرا میدویی میای اینجا؟ 

گفت : تو خواب و بیداری حواسم نیست که واقعاً خونه ای یا نه، میام میبینمت و ذوق میکنم. 

مهردخت واااقعا به من وابسته ست ، و این هم خوبه و هم بد. 

*******

این فیلم رو براتون میذارم از بازیگوشیای تامی . البته فکر نکنید همه ش دعواست ها،گاهی  این دوتا مشغول لیس زدن و بازی با هم هستن ولی خب اینا هم لحظه های بامزه شونه . 


دوستتون دارم


پ ن: بنظرتون خیلی تابلوعه من سعی میکنم حال بد خودم و شما ها رو بهتر کنم؟ 



" این مردم معترض گستاااخ"

سلام عزیزای دلم ، امیدوارم تو این روزای سخت و دلگیر ، تن درست باشید که بزرگترین نعمته. 

آینده مبهم ترین چیز روزگاره وااااقعا، کی فکر میکرد نشستیم پشت میز اداره داریم برای فردا ناهار قرار میذاریم که چیزی بیاریم یا کسی چیزی نیاره همه با هم غذا از بیرون سفارش بدیم که یهو میان میگن تهران و البرز تعطیل شد ؟؟

قرار بود فیلم کوتاهی که مهردخت از تولد دونفره و خلوتش درست کرده رو براتون بذارم که فرستادنمون خونه تا همه جا ساکت و خاموش باشه ، تا اتوبان همت از ترافیک ماشین هایی که با عجله و دستپاچه اسباب سفر جمع کردن، بند بیاد... تا بلیط های اتوبوس سه سوت تموم بشه و کرایه های تاکسی دربستی ها سر به فلک بزنه ... آره داشتم میگفتم خلاصه اومدیم خونه نشین شدیم تا نیروهای سرکوبگری که برای کنترل اراذل و اوباش  تهران و حومه در اختیار داشتن، بتونن به خوزستان ارسال کنند تا جمعی از  اراذل و اوباش تشنه و آشوبگری که زندگی و معیشتشون به فنا رفته رو سرکوب کنند تا دوباره امنیت داشته باشیم خدا رو شکر.


 نمیدونم این خوزستانی ها از کی تا حالا انقدر گستاخ شدن که صداشون بلند شده و دنبال حق و حقوقشون میگردن. 


تازه با وقاااحت تمام تو ویدیو ها با زبان فارسی و  لهجه های عربی خیلی مظلومانه میگن ما آب میخوایم!دعوااا نداریم ما مسالمت آمیزیم ! 


کی گفته که شما حق آب دارید؟ کی گفته اصلا شما حق دارید؟؟ کی گفته شما برای اینکه روی ثروت خوابیدین ولی از کمترین امکانات برخور نیستین ، حق اعتراض  هم دارید؟؟


بجز گوشت قربونی لب مرز بودن مگه چیز دیگه ای هم باید باشید؟؟

 اینهمه سال از انقلاب شکووووهمند اسلامی گذشت و پاپتی هایی که نمیدونستن میلیون چند تا صفر داره الان تو بهترین کشورهای دنیا تا هفت پشتشون حساب بانکی های سرشار از ثروت این مردم داره ، اما خوزستانی که تو اون جنگ منحوس ویران شد، هیییچ آبادانی به خودش ندید... 

به اسم خرمشهر دقت کنید.. چه شهری بود، چه اسم با مسمایی داشت ، حالا سالهای طولانی از پایان جنگ گذشته و ببینید خرمشهر و آبادان در چه وضعیتی هستند!


این چند روز یه چشممون خون بود یه چشممون اشک . رفتم فشم مامان و بابا رو ببینم و شاید حال دلم کمی بهتر بشه ولی دریغ و درد که این کارا چاره ی دل ریش و زخم مانیست . 


نمیدونم چه کنم؟ نمیدونم این مصیبت و کابوس چطور به پایان میرسه ؟ 


دردم وقتی بیشتر شد و جای زخمم وقتی بیشتر سوخت که دیدم تو این چند روز ، صفحه های اجتماعی مثل اینستاگرام و کانال های واتس اپ و تلگرام ، تبدیل شده به محلی برای رد و بدل کردن انواع انتقاد ها و دشنام های مردم به هم . 


یه عده اب خریدن به روستاها و مناطق محرومی که توان خرید و تهیه ی اب شرب نداشتن برسونن ، یه عده اومدن فحششون دادن که به خوزستان توهین نکنید و مردم اینجا سالهاست اب خوردن رو می خرن، همه ی سوپر مارکت ها پر از اب معدنیه ... سطح مطالبه گری ما رو برای بی آبی کارون و هور پایین نیارید!


 (اینها ساکنین شهر های بزرگ خوزستان بودند که صداشون از جای گرم بلند میشد و میتونستن از سوپر اب بخرن) از اون طرف دوستای ما تماس می گرفتن که روستا ها اب برای خریدن نیست و همه مردم  تشنه  موندن . 


خلاصه نشسته بودیم دور هم گیس های همو می کشیدیم و کلی ما" احمق های اب معدنی بخر " به احساساتی های بدبختی که تو بازی حکومت ، بازی خوردیم و خواستیم با اب معدنی کارون رو پر کنیم ، متهم شدیم و هر چی فریاد کردیم باباااا، میگن روستاها اب خوردن ندارن به خرج کسی نرفت .


 تنها نتیجه ای که از این اوضاع گرفتم این بود که ما کاملاً  آمادگی پاره کردن همو داریم . اونایی که سالهاست میزنن تو سرمون و حساب های بانک های خارجیشون رو پر میکنند و به ریشمون می خندن دقیقا میدونند با چه ادمایی سرو کار دارند . 


صد جا گفتم و نوشتم بابااااا، انقدر به هم ایراد نگیریم و به هم توهین نکنیم .. مهم بی تفاوت نبودنه .. بذارید همه کمک کنند ، ما هیییچکسی رو بجز خودمون نداریم . 


نذارید این همدلی و احساس خوب که تنها باقیمانده از "ماااا" ست از دست بره .. هر کی میخواد اب بخره بذارید بخره، اونی که میخواد کار زیربنایی کنه بذارید بکنه ، کسی که خارج از ایرانه و دستش کوتاااه بذارید با هشتگ و نوشتن مطلب و انتشارش کمک کنه .


 انقدر به خارج نشین ها فحش ندیدن که به شما چه، شما چه میدونید ما چی میکشیم ... 


باباااا همه مون یه تیکه از جون و عشقمون رو فرستادیم اون طرف، مگه اونی که اونطرفه ، خواهر ، برادر ، بچه ، رفیق ، اینامون نیستن؟ اونا الان حال خوشی دارن وقتی ما تو عذابیم؟؟ 


شماها که مادر هستید، چند بار بچه هامون تب کردن ، دل تو دلمون نبوده و تا صبح بالا سرش نشستیم و هزار بار گفتیم " مااادر الهی تبت بیاد برای من" راضی بودیم خودمون درد بگیریم ولی اشک عزیزمون رو نبینیم .. ولی ته تهش چی شده؟ خب بچه ی مریضمون خودش درد کشیده ما فقط تونستیم کنارش باشیم . 


حکایت فرنگ نشین هامون  هم همینه .. انقدر عقده ی نرفتن و موندنمون رو سرشون خالی نکنیم بذارید کنار هم بمونیم.


خودم داره  خنده م می گیره که بگم : 

دعا کنید یه روزی همه ی این کابوس تموم بشه ، ایران تبدیل به جایی بشه که نه تنها خارج رفته هامون برگردن کنار هم آبادش کنیم بلکه مردم دیگه ی دنیا هم ارزوی زندگی تو دل این گربه ی سختی کشیده ی روزگار رو داشته باشن. 


آره خنده دار و محاله تقریباً ولی خب چه کنم که قند خونم پایین افتاده دلم شیرینی میخواد.. دلم یه رویای شیرین و حتی دروووغ میخواد . 


*********


اینم فیلم کوتاه تولد مهردخت ، برای شمایی که عسلک چهارساله رو دیدین و همه ی این سالها کنارم بودید تا اینجا که مهردخت رو در پایان  بیست و دوسالگیش می بینید،  قطعاً شیرینه .. میدونم دوستان دیگه ای هم که تازگی افتخار اشناییشون رو دارم و همیشه از محبتشون سهم قابل ملاحظه ای بردم،  دخترکم رو از دعای خیرشون برخوردار میکنند. 


دوستتون دارم ، همدیگه رو دوست داشته باشیم .. از دشمنی هیچ کدوممون خیر نمی بینیم . 


پ ن 1: مرداد ماهی های عزیز، تولدتون مبارک امیدوارم همگی ایام بهتری پیش رو داشته باشیم

پ ن 2: مهردخت علاقه ی خاصی به استایل وینتیج داره . لباسی که پوشیده، مربوط به هجده سالگی من هست که طبق معمول از لابه لای یادگاری های من بیرون کشیده. زیر پست درمورد این استایل برای کسانی که دوست دارن در موردش بدونند مختصری توضیح میدم.



استایل وینتیج:

استایل وینتیج اشاره به ترکیب کردن و پوشیدن آیتم‌های یک ست لباس دارد که در دوره‌های زمانی گذشته طرفدار داشته است. بر عکس تصور عام که با شنیدن اسم وینتیج به یاد لباس‌های کهنه و از مد افتاده میفتند، وینتیج درباره‌ی کالای ارزشمند و قیمتی است که از زمان‌های دور به ما رسیده و قرار است با دیدنش خاطرات خوش گذشته را مرور کنیم.

اما اصطلاح استایل وینتیج سر و کله‌اش از کجا به دنیای مد باز شد؟ در زمان جنگ جهانی اول، امکان تولید پارچه کاهش پیدا می‌کند. با کمبود پارچه، شرکت‌های طراحی لباس به فکر بازسازی تولیدات گذشته و فروش آنها میفتند. این لباس‌های کلاسیک و کاربردی با نام وینتیج به مردم بسیاری عرضه شدند.

استایل وینتیج در دنیای امروزی هم فرصتی برای دوباره دیدن مدها و لباس‌هایی است که خارج از زمانی که خلق شده‌اند برای مردم امروز، حاوی پیامی تازه هستند. لباس‌هایی که الهام‌بخش زندگی ما می‌شوند.
سی که استایل وینتیج را به عنوان روشی برای لباس پوشیدن انتخاب می‌کند باید بداند که پیروان این استایل، حتما لباس‌ها و آیتم‌های یک دوره‌ی خاص را نمی‌پوشند بلکه استایل‌های دوره‌های مختلف زمانی را بسته به ذائقه با هم ترکیب می‌کنند. مثلا در استایل وینتیج می‌توان یک سنجاق سر از دهه‌ی ٣٠ میلادی را با یک ژاکت از دهه‌ی ٩٠ میلادی ست کرد و پوشید.

لباس پوشیدن به سبک وینتیج هیچ وقت به اندازه حالا رایج و پرطرفدار نبوده است. در حال حاضر مجموعه‌ای گسترده از استایل‌های چندین دهه باعث شده هر مخاطبی با هر نوع سلیقه‌ای بتواند با آن ارتباط برقرار کند و آیتم‌های دلخواه خود را پیدا و با لباس‌های دیگرش ترکیب کند.

"تولدت مبارک عسلک"

شیرین ترین اتفاق زندگیم تولدت مبارک.

امیدوارم آغاز بیست و سه سالگیت، با تن دُرستی و بهترین اتفاقات توام باشه. 


میدونید، بعضی هاتون 18 ساله داریدهرسال تولد مهردخت رو بهم تبریک میگید و  پا به پای ما ، تو غم و شادیمون شریک بودید . 

برام خیلی با ارزشید و از صمیم قلب دوستتون دارم . بمونید برام عزیزای من 


پ ن: نمیدونم چرا همه ی کااار عالم امروز تو اداره ریخته سرم 

اصلا فکر نمیکنن امروز  دارم  با خاطرات  مادر شدنم عشق میکنم وحدود 28 ساعت درد وحشتناک زایمان رو مرور می کنم... اگر شنیدین امروز زدم یکی رو کشتم تعجب نکنید 






دوباره نوشت :

پ ن : راستی اینم یادم افتاد دیروز براش کیک شکلاتی پختم تا شب دوتایی تولد بگیریم چون از قبل گفته بود مامان این هفته همه ش امتحان و ژوژمان دارم اصلا وقت تولد بازی نیست. ولی دیشب گفت: حتی وقت عکس دوتایی هم ندارم. بذار فردا شب کیک رو نگه داشتم ببینم امشب چی میشه. 

اما حسابی کیف کردم چون داشت برای درس " کاربرد رنگ در طراحی لباس" طرح ملکه شیرین در شاهنامه رو  ، پشت کاپشن جین ش اجرا می کرد. انقدر این کار زیبا بود که من ساعت ها نشستم و مراحل کارش رو عکس و فیلم گرفتم. این عکس نهایی کار هست . روزای بعد فیلم مراحل رو میذارم . 


مهردخت موقع کار باید موسیقی کلاسیک گوش بده، خلاصه دیشب بجای تولد ، نوای سمفونی های بتهون و باخ  با پس زمینه ی زد و خورد های تامی و دارسی تو خونه پخش میشد ... فضاا خیلی رمانتیک بود آخرشم تامی خان زد یه ظرف فرانسوی رو شکست که میدونید یک میلیون تیکه میشه. 

مهردخت از دستش عصبانی شده بود هوار می کشید .. منم تند تند جارو برقی میزدم ، اون دوتا هم سوراخ موش اجاره می کردن

ببینید تو این عکس کلا دعوا یادشون رفته



وابستگان آشکار و پنهان به سیستم حاکم

 تابستون های اداره که با رفتن مکرر برق و تصمیم گیری های سلیقه ای ، حوصله سر بر و کشدار شده . ساعت سه بعد از ظهره ، کارا نسبت به صبح سبک تر شدن ،  دلمون یه کارِ هیجان انگیز میخواد تا دوباره موتورمون شارژ بشه و تا ساعت 6/5-7 بمونیم سر کار، بگی و نگی خوابمونم گرفته و یه جورایی داریم گیج میزنیم. 

محمد:

- بچه ها من دیروز از این بستنی های شیرِ بز که تبلیغ میکنن خریدم .

من:

-عه... خوب بود؟

محمد:

-نه باباااا، یه چیز چرت و پرتی بود که 

مهناز:

- عواااا.. خوشمزه س که . من دوست داشتم .

- نمیدونم شایدم ، من انتظار بیشتری داشتم، بنظرم خیلی معمولی بود. 

من:

-پس بد نبوده، اما چیز خاصی هم نبوده؟

-آررره. 

مریم از اون طرف اومد پیشمون. 

-:چی میگید ؟ هوس بستنی کردم که .  

من:

-خب بخریم، خدا رو شکر این یه کارو هنوزم میتونیم واسه ی خودمون انجام بدیم . 


خیلی زود لیست رو نوشتیم ، چقدر سلیقه های رنگارنگ فقط تو مدل بستنی ها داریم!


چند تا از بچه ها هم از سالن های اطراف اومدن اونا هم اسمشونو تو لیست نوشتن . تلفن کردیم سوپر مارکت زیر برج و بستنی ها رو سفارش دادیم .

کمتر از یکربع بعد، همگی بستنی به دست داشتیم اوضاع فرهنگی، سیاسی و اجتماعی ایران و تحلیل می کردیم و به گور مرده و زنده ی یه عده فحش میدادیم و عقده های دلمونو خالی می کردیم.


حجتی از اون سالن پاشد اومد سراغمون. البته مشخص بود حوصله ش سر رفته ، پرسه زنان راهش افتاده بود قسمت ما . 

باهاش سلام علیک کردیم ، بچه ها به شوخی بستنی چوبی های لیس زده شونو گرفتن جلوش، تعارفش کردن . همه خندیدن 


حجتی یه پسر داره الان سیزده سالشه ، 5-6 سالش که بود هر لحظه یه دسته گلی به آب میداد 

. هم بیش فعالی داشت و هم وسط رابطه ی آشفته ی حجتی و همسرش، از آب گل آلود ماهی می گرفت و به خواسته هاس میرسید.


بچه ها حال پسرشو پرسیدن، حجتی هم لبخند به لب گفت: یکماهی هست که رفته شهرمون پیش پدرم و عمه هاش از صبح میره تو دشت و دمن می چرخه تا شب که هلاک میاد خونه . 


اصلا دیگه دوست نداره برگرده. چند روز پیش هم یه خرابکاری کرده بود به خیر گذشت. 

- چی شده بود؟

حجتی یه بادی به غب غبش انداخت و گفت :

-این آتیشپاره از چند سال پیش میگه دلم میخواد پلیس بشم . 

-عه ...  پسر بچه س دیگه از قهرمان بازی و این چیزا خوشش میاد .

- نه ... دلش میخواد پلیس ضد شورش بشه . رفته چند تا از بچه های بزرگتر از خودشو،  شوخی شوخی گرفته دستگیر کرده دست  و پاشونو با سیم بسته به هم . 


صدای حجتی تو زمزمه های دور و برم و خنده و شوخی هاشون محو شده بود .

 کلمه ی پلیسِ ضد شورش و قیافه ی مخوف بعضی از ضد شورشی هایی که این چند سال اخیر گاهی تو خیابونا به چشمم خورده ، جلوی چشمم پر رنگ شد . 

یاد دوستم افتادم که چندسال پیش اومده بود پیشم گوله گوله اشک می ریخت میگفت : مهربانو مَهدی پسر مژگانمون، رفته تو دارو دسته ی اینا .

 به خودش میگه پلیس ضد شورش . 

از خانواده و فامیل طردش کردیم . خواهرم بهش گفته شیرم رو حرومت میکنم بری عزیزای مردم رو بزنی . 


مَهدی گفته : اصلا عاقم کنی هم برام مهم نیست . کنکور که قبوال نشدم حالا هم بهم ماشین دادن، هم گفتن برو فلان رشته بشین درس بخون .

 شما ها میتونستید برای من امکانات فراهم کنید؟؟ یه سرمایه برای کار میتونستین جور کنید برام؟نه دیگه نمی تونستنید ، پس حرف اضافه هم نزنید!!


به حجتی گفتم:

- ببین حجتی،  یکمی بزرگتر شد باهاش حرف بزن از مشاغل دیگه هم  براش صحبت کن شاید علاقمندیش تغییرکنه . البته الان بچه ست  و جو گیره شایدم دو سال دیگه نظرش عوض شه .


- نه چرا نظرشو عوض کنم؟ دوست داره پلیس ضد شورش بشه دیگه .. مگه چیه؟


-خُب تو مشکل نداری نونش رو از زدن و گرفتار کردن مردم عادی دربیاره؟ 


-ای باباااا .. همیشه که اونطوری نیست .. ممکنه چند سال همه ش در حال وقت گذرونی الکی باشن و فقط از امکاناتشون استفاده کنند ولی یه موقع هم لازم بشه بهشون ماموریت بدن، برن همونکاراریی که خواستن انجام بدن . 


-همون دیگه ... من میگم به همین دلیل که نمیشه بهشون بگی از این فرمانتون سرپیچی میکنم ، اصلا از اول قاطیشون نشه.


- نه نمیشه گفت .. منم منظورم اینه که حالا اگه پیش اومد میره یه گوشمالی هم به اغتشاشگران میده . فکر میکنی من و شما که اینجا نشستیم داریم حساب کتابای های کلان رو بالا پایین میکنیم نونمون پاکه؟


نمیدونی پشت پرده چه اتفاقای کثیفی افتاده تا الان یه مدرک دست من و شماس؟ 


- میدونم ولی این با کُشتن و زدن مردم عادی به تنگ اومده فرق داره . 

- از نظر من که فرقی نداره . هواشونو دارن ، امکانات میدن کار هم میخوان .. من که بچه مو تشویق هم می کنم .

*********

بستنی از دماغم دراومد ... فکر اینکه یه پدر مثل خودمون معمولی ؛ داره از بچه ش  در این زمینه حمایت میکنه  حالم رو بد میکنه . 


حرف حجتی تو گوشم زمزمه  میکنه و احساس یه خس و خاشاکیه بینوا که حالا این غصه هم به غصه هاش اضافه شده که پولش حلال نبوده بهم دست داده . 


دوستتون دارم 


بیاید کام تلخ این روزهامونو با آموزش نون آلبالویی که البته جزو کیک های بدون خامه ست، شیرین کنیم من که دیگه رد دادم تو این اوضااااع .


با این  مواد ، یه ظرف بزرگ نون آبالویی  می پزیم که چون خیلی خوشمزه ست فوری تموم میشه ولی اگر واقعا تصمیم دارید کم بپزید مواد رو به نسبت های مساوی کم کنید . 


مواد لازم :

کره ۲۰۰گرم -شکر حدود یک لیوان -تخم مرغ دو عدد - بیکینگ پودر ۲/۵ قاشق چایخوری - پنیر لبنه۲۵۰گرم - آرد حدود ۶-۵ لیوان - آلبالو یک کاسه متوسط حدود 300-350 گرم 


طرز تهیه:

ابتدا کره نرم شده و شکر رو مخلوط میکنیم، بعد همه ی مواد بجز آرد رو با مواد قبلی مخلوط میکنیم. 

حالاآردی که سه بار الک شده رو کم کم به مواد اضافه میکنیم تا جایی که خمیر نرم و لطیفی که چسبنده نباشه، به دست بیاریم. (میزان آرد استفاده شده متفاوته حتما کم کم اضافه کنید یه وقت 5 لیوان کافیه یه وقت ممکنه تا 6 لیوان مصرف بشه)

آلبالو ها رو هسته‌ میگیریم و با کمی شکر (حدود یک قاشق غذا خوری )کمی رو حرارت، گرم میکنیم. همین که البالوها کمی نرم بشن کافیه.

خمیر رو مستطیل های کوچیک باز میکنیم و‌ آلبالو ها رو پشت سر هم میچینیم و خمیر رو میبندیم و بصورت لوله ای تو ظرف مناسبی که چرب شده قرار میدیم. ظرف رو در فری که از ده دقیقه قبل با دمای ۱۸۰ درجه، گرم کردیم میذاریم و حدود۳۰تا ۴۰ دقیقه می پزیم. 

نون آلبالویی خوشمزه مون آماده ست.


با پودر قند و آلبالو تزیین کنید و نوش جان.


دارسی که کلا از عکس و فیلم فراریه ولی تامی چون خیلی فوضوله و همه ش میخواست ببینه چی پختم ، دارم چیکار می کنم رو زدم زیر بغلم تا تو عکس باشه ، حداقل یه استفاده ای ازش کرده باشیم 



بچه های دوم

نمای داخلی منزل آقا و خانم روزبهانی ، تقریباً همه چیز برای صرف شام آماده ست . آقای روزبهانی رو به خانم می پرسد: 


- دیر نکردن؟ 

-نه، همه شاغلند و بچه ی کوچیک دارند، دیگه کم کم پیداشون میشه . 

آقای روزبهانی سری به علامت تایید جنباند و دوباره مشغول خوندن کتابی که از قبل مطالعه می کرد شد. 

چیزی نگذشت که فریبا، دختر دومشون همراه  همسر و دختر یازده ساله و پسرچهار ساله شون از راه رسیدند. 

هنوز چیزی از آمدنشون نگذشته بود که پسر آخر خانواده ی روزبهانی همراه همسر جوان و دختر کوچولوی یک ساله شون هم از راه رسیدند. 

آقایون  مشغول حرف های معمولِ روز و گله از قیمت هایی که هر روز سر به فلک میکشید  بودند، خانم ها هم در حال آماده کردن  میز شام بودند که نگرانی و تلاش بیهوده ی فریبا برای پیدا کردن تلفن همراهش، توجه بقیه رو جلب کرد. 


-چی شده فریبا؟ 

- باز این بچه (اشاره به پسر چهارساله شون) معلوم نیست گوشی منو کجا انداخته . 

- خب پیدا میشه نگران نباش 

- نمیشه آخه من امروز آنکال هستم ، هر لحظه که تماس بگیرن باید خودمو برسونم بیمارستان .  

همه دست به دست هم دادن و دنبال گوشی مورد نظر گشتند .. در این میون پسر بچه درمقابل سوالات پی در پی دیگران ازش که می پرسیدن" گوشی رو چکار کردی ؟" فکر می کرد بازی و سرگرمیه ، ذوق می کرد و می خندید و فرار می کرد . 

خواهر یازده ساله ش هم زیر لب می خندید و ماجرا رو نظارت می کرد . 

بالاخره یه جای خیلی عجیب، گوشی که بی صدا شده بود، پیدا شد . 


همه خسته و عصبی و کلافه شام رو خوردند . همه ی گوشی ها ، بجز گوشیِ عروس خانوم که از بدو  ورود تو کیفش مونده بود ، گوشه ی میز  تلویزیون جاخوش کرده بودند . 


شام رو خوردند و جمع و جور ها انجام شد . 


فریبا که هنوز عصبی بنظر می رسید ، گفت : بهتره من برگردم خونه م . 

خانم روزبهانی هم گفت: آره مادر ، تو برو خونه دیر وقت شد دیگه .


فریبا رفت که پسر بچه ی بازیگوشش رو آماده کنه . دوباره با ناراحتی گفت: گوشیم کوووو؟؟


همه با تعجب به سمت فریبا برگشتند.. از قیافه ی مستاصل فریبا، عجز و ناراحتی نمایان بود . 

بقیه هم دنبال گوشی هاشون بودند .. معلوم شد اینبارگوشی همه غیب شده . 


فریبا ضمن اینکه پسر بچه ی چهارساله ش رو به باد کتک گرفته بود. زیر لب می گفت :" من نباید تا شما دوتا بزرگ شدید، از خونه بیرون بیام . 


هر کس دنبال گوشیِ خودش می گشت ، جو ناراحت کننده ای بود ، این میون فقط قطع برق رو کم داشتند  که اون هم اضافه شد. 


عروس خانوم سراغ کیفش رفت، گوشیش رو برداشت ضمن اینکه چراغ قوه ش رو روشن می کرد به تلفن های بقیه هم زنگ میزد تا پیداشون کنه ولی موفق نمیشد چون کسی که این افتضاح رو ببار آورده بود ، بقیه ی گوشی ها رو سایلنت هم کرده بود . 


بالاخره با بدبختی فراوون هر گوشی از یه سوراخ پیدا شد .


 پسر بچه ی کوچتر هم کتکش رو خورد و تاوان رفتار زشتش رو هم  پس داد . امااا این میونه کسی به اصل ماجرا فکر نکرد . 


اینکه بچه ی چهارساله با سرعت، همه ی گوشی ها رو از برند های مختلف ، بیصدا کنه و هر کدومشون رو جایی  پنهان کنه اصلا قابل باور  نیست . 

همه ی این آتیش ها ازدامن اون دختر بچه ی یازده ساله بلند میشد و هییچ کس حواسش نبود. 

*******

دوباره به یکی از سوژه های رفتار اشتباه رسیدیم .


 اینکه پدر و مادر ی بدون مجهز شدن به سلاح مهم تربیت درست ، بچه های دوم و سوم رو به دنیا میارن و  میتونن باعث فجایع اسفناکی بشن که کوچکترینش همین خرابکاری ها و انداختن گردن بچه ی کوچکتره که نهایتاً با کتک خوردن و آسیب دیدن فرزندِ کوچکتر ، حس حسادت  فرزند بزرگتر ، ارضاء میشه. 


خب حالا مقصر کیه؟ 

آیا خواهر یازده ساله روح شیطانی داره ؟ خبیثه؟ ناسازگاره؟؟کدومشه؟


 بنظر من که هیچکدوم از اینها نیست ، 


اون فقط یه کوچولویِ طفلکیه که گرفتار تله ی رها شدگیه و این حس ناخوشایند رو اگر درمان نکنه، تا آخر عمرش یدک میکشه و بابتش هزار تا تصمیم غلط می گیره و انتخاب های غلط تر میکنه چون فقط حس میکنه که دیگه توجه و محبت لازم رو از پدر و مادرش که تا قبل از به دنیا اومدن این مزاحم ، بهترین پناه و عشقش بودند ، نمیگیره. 


دوستم که عروس خانوم این داستان بود ، ماجرا رو تعریف میکرد و من رفته بودم تاااا سالهای خیلی دور 


همونجا که تو کشور بلژیک و آسمون مه آلود شهر بروکسل نشسته بودم جلوی پنجره ی آشپزخونه ی کوچولومون و داشتم آب پرتقال خوشمزه ای که خاله سیمین( همسر یکی از هم دوره ای های بابا ) داده بود دستم که بخورم و زودتر بزرگ شم  تابتونم با برادر کوچولویی که همون موقع داشت به دنیا می اومد تا دنیای تنهایی من رو پر از شادی کنه، بازی کنم . 


قبل از به دنیا اومدن بردیا ، بیمارستانی که مامان تحت نظر بود و باید اونجا زایمان میکرد ، برای مادران و پدرانی  که برای دومین بار به بعد داشتن پدر و مادر میشدن کلاس های آموزشی ترتیب داده بودند و یادشون میدادند که چطور رفتار کنند تا بچه ی اول با آغوش باز پذیرای مسافر کوچولوی جدیدشون باشه . 


یادم میاد انقدر همه خوب،  کارشون رو انجام دادند که من تا چند سال بعد از تولد بردیا فکر می کردم اینکه پدر و مادرم تصمیم گرفتن بچه دار بشن،  صرفاً بخاطر من بوده و درست مثل اینکه رفتن یه هدیه ی خیلی خیلی بزرگ و با ارزش برای من تهیه کردن . 

******

میدونم این موضوع فرزند دوم و حسادت  اولی ها ، تکراری بود  ولی چون  از اهمیت خاصی برخورداره ، نتونستم چیزی که دوستم تعریف کرده بود رو  براتون نگم.


راستی شنبه بعد از ظهر نوبت چک آپ نفس بود ، با هم رفتیم کولونوسکوپی ، مثل همیشه یه پولیپ  کوچیک رو ازش جدا کرده بودند که بردم پاتولوژی تحویل دادم و جوابش بیستم آماده میشه . 


دعا کنید چیز خاصی نباشه باز . 


دوستتون دارم