دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

هزار سال پیرتر

پینوشت اضافه شد

مریم خانوم، اگر چه مادر نشد، ولی امروز بین بزرگ تر ها و حتی جوان های فامیلشون که بگردی، خیلی ها خاطرات مادری کردن مریم خانوم رو تعریف میکنند . خدا بیامرز شوهرش تا سال 52 که زنده بود ، زیر بارِ خونه خریدن نرفت. 

داشت و نخرید... نمیدونم این چه حسِ احمقانه ایه ، تعداد زیادی از مردای قدیمی  که چه عرض کنم، حتی خیلی از جوان های امروزی ، فکر میکنند صاحب و مالک زنانشون هستند . 

هرچی فامیل و دوست و آشنا به قلی خان سفارش کردند حالا که بیماریش عود کرده، یه خونه ی کوچیک هم شده بخره تا مریم خانوم بعد از رفتنش در به در و آواره نشه .. ولی زیر بار نرفت که نرفت . 

هی گفت: نمیخرم برای چی بخرم ؟ ما که بچه دار نشدیم ، من که سرم رو بذارم زمین، مریم شوهر میکنه و یه گردن کلفت میاد سر مال و منالم !!

نمیدونم اصلاً چطور دلش میاومد درمورد مریم خانوم مهربون و ساده دل، اینطوری فکر کنه . هر چی هم داشت و نداشت بین خواهر و برادرهاش تقسیم کرد. 

قلی خان مُرد و برخلاف انتظار، همسرش  هرگز به هیچکدوم از خواستگارانش جواب مثبت نداد. 

حالا مریم خانوم چهل و هشت ساله با مستمریِ چندرغازش داره به سختی زندگیش رو می گذرونه .. با این وجود همین الان شما برو دم درخونه ش، اگه دست خالی راهیت کرد، هرچی دلت خواست بگو . 

سر سفره ش که برسی هر چی باشه ، با روی خوش میاره و امکان نداره تو حس کنی خونه ی غریبه رفتی . 


از دهانش ، هرگز هیچ حرفی درمورد کسی  نمیشنوی که اگر بشنوی جز خوبیش چیزی نمیگه . هیچ کلام منفی، هیچ گله و شکایتی... انقدر حس خوب داری که دلت نمیخواد ازش دل بکنی . 


تو  این سالهایی که گذشته ، همه کم یا زیاد،  سعی کردن هواشو داشته باشن ولی متاسفانه صاحبخونه ش فوت کرد و بچه هاش هرکدوم از یه جا پیداشدند و خونه رو گذاشتند برای فروش . 


الان مریم خانوم دیگه توان اجاره کردن جای جدید رو نداره . باز همه دست به دست دادند و با وام گرفتن و کمک جمع کردن صد تومنی جور کردن ولی دیگه وسعش به تهران موندن نمیرسه. 

خونه ای که براش میخوان رهن کامل کنند، تو فاز یازدهم پردیس و با قول اینکه صاحبخونه سالهای بعد توقع زیاد کردن نداشته باشه به مبلغ صدو بیست میلیون تومانه . 

دیگه هیچکس توان کمک کردن و جور کردن این بیست تومن باقی مانده رو نداره .. 

مریم خانوم مهربون در آستانه ی هشتاد و سه سالگی و با بیماری مزمن آسم دست و پنجه نرم میکنه . 

امروز تصمیم گرفتم این زنِ مهربون و نیازمند رو که از هر کسی بیشتر به شرایطش آگاهم حمایت کنیم .

 مثل همیشه اگر در توانتون هست  کمک کنید، مطمئن باشید به یکی از مهربون ترین و مثبت ترین مادران دنیا که هرگز خودش فرزندی نزاییده و این روزها هزار سال پیرتر شده  کمک می کنید . 

دوستتون دارم

 6037-6975-7428-5711


معصومه سعیدی فر



پ ن: رها جانم اینجا مینویسم چون خواستی که کامنتت منتشر نشه ..

 نمیدونم چطوری ذوقم رو از موفقیتت نشون بدم و بگم که چقدر خوشحالم و دلم میخواست بجای اون عزیزی که نیست ، محکم درآغوش بگیرمت و با هم جیغ بکشیم . 

امیدوارم راهت روشن و پر از موفقیت های بیشتر باشه ، قول بده یادت نره بازم برام بنویسی . 

دوسِت دارم و اگه بعداً برام آدرس بفرستی عکس دونفره از خودم و کسی که اسمشو تو کامنت نوشتی میفرستم 

عشق پنجاه ساله

فاطمه سلطان،  زنی از تبار کُردستان بود. قد بلند و هیکلدار .  اما وقتی از نُه شکمی که زاییده بود، فقط یکی از بچه هاش جوونی رو دید و بقیه، دونه دونه تو سن های مختلف مُردن و کمرش رو شکستند، آیه براش نازل شد که دیگه باید بیشتر از چشماش، مواظبِ تنها دخترِ باقیمانده ش یعنی قمرالزمان باشه . 


یعنی  اگر از حرف مردم نمیترسید، قمر رو  توی پستو قایم می کرد تا هیچکس اونو نبینه و مجبور نشه شوهرش بده.  

اما مگه ممکن بود دختر زبر و زرنگی مثل قمر رو بشه  پنهان کرد؟ 

بالاخره چشمِ قمر، از بین خواستگارا، ابراهیم خان که ارتشی بود و انگار سرش به تنش بیشتر می ارزید، رو گرفت . 

ابی و قمر سر سفره ی عقد نشستن ، تو دل فاطمه خانوم غوغااایی به پا بود ولی خودش رو دلداری میداد که چند وقت بعد قمرجانش یه دوجین نوه براش میاره و غمِ بچه های زیر خاک رفته ش رو با اونا به دست باد می سپره ...


روزها گذشتند و  ماه ها از پی هم ... ولی شکم قمر کماکان به کمرش چسبیده بود و هیچ علامتی از بارداری در وجودش پدیدار نمیشد . 

چند سال از ازدواجِ دردونه ی فاطمه سلطان گذشته بود که ابی خبر داد، ارتش حکم انتقالیش رو برای تهران زده . 


همونقدر که قمر از این خبر خوشحال بود و تو دلش به رویای  مادر شدن با دوا و درمون های پیشرفته ی دکترای تهرانی، شاخ و برگ  میداد، مادرش داشت از غصه هلاک میشد و نمیتونست بپذیره که دخترش رو باید راهی کنه . 


دست آخر با شوهرش سر دعوا و ناسازگاری گذاشت که باید ما هم از اینجا به هر جایی که قمر رفت کوچ کنیم. 

هر چی شوهرش دلیل و برهان آورد که نمیتونه دیار آبا و اجدادی و  کسب و کارش رو رها کنه ، به خرجِ فاطمه سلطان خانوم نرفت . 

بالاخره  از شوهرش خواست طلاقش بده، ولی مردش قبول نکرد و گفت: طلاقت نمیدم ولی هرجا که خواستی برو که آزادی. 


شاید هیچکدومشون فکر نمی کردن این کوچ و خداحافظی، تا ته عمرشون ادامه داشته باشه و دیدارهاشون به قیامت بیفته ولی واقعاً اتفاق افتاد و قمر و ابی، همراه فاطمه سلطان خانوم، مادر قمر برای همیشه از کردستان به تهران رفتند ...

فاطمه خانوم همراه دختر و دامادش به محله ی سلسبیل رفتند و خودشون مشغول ساخت و ساز شدن و یه حیاط که یه طرفش یه اتاق بزرگ بود و توالت کنارش و طرف دیگه که درش تو کوچه ی پریچهر دوم باز میشد دوتا اتاق روی هم همراه با صندوق خونه و مطبخ درست کردند. 

نمیدونم امید مادر شدن بود یا دست حکیم و دکترایِ تهرانی برای قمر خوب بود که بالاخره قمر به آرزوش رسید،  اولین بار در آخرین ماه از پاییز سال 27  یک دختر سالم به نام معصومه به دنیا آورد . قمر از شادی در پوست خودش جا نمیشد. خرمراد رو سوار بود و تو آسمون ها گشت میزد. 


سه سال بعد یه کاکل زری به رنگ و طعمِ عسسسل بنام رضا ، تو بغلش بود و دو سال بعد یعنی شهریور سال 32 دختر کوچولوش رقیه  روداشت. 


از اونجایی که انگار نطفه ی انسان با درد و رنج گره ی کور داره ، هنوز خستگی زایمان این دختر فسقلی از تن مادر بیرون نیامده بود که حال دگرگون و احوال ناخوشش، خبر از اتفاقی بد  میداد. 

عوام می گفتن زردی گرفته و کبدش داغونه، دکترا میگفتن هپاتیت سی و سرطان کبد. 

دختر بزرگش مصی، تعریف میکنه که یه غروب بهاری با رضا نشسته بودیم بازی میکردیم که از تو کوچه سر و صدای گریه و زاری  مردم  و شیون واویلای مادم به گوشم رسید. 

رفتیم تو کوچه و دیدیم مادرم روی زمین نشسته و موهاش از زیر چارقد کوتاهش پریشون شده .

 به پهنای صورت اشک میریزه و رقیه رو به سینه ش فشار میده و به همسایه ها میگه " شما بگید من چطوری این بچه ها رو بذارم برم" 

چشمش که به من و رضا افتاد خودش رو به سمت ما  کشید و زار زد و گفت : بیاید نزدیک م بذارید بو  تون کنم، من زیر خاک با بوی شما زنده میمونم . 

همه ی محل گریه میکردن و ما رو با دست به هم نشون می دادن . مادر بزرگم که بهش ننه می گفتیم ، انقدر اشک ریخته بود که داشت کور میشد . مادرم میگفت : فاطمه خانوم گریه نکن، مادرِ من، زار نزن ، تو باید بمونی یتیم های منو بزرگ کنی . 

اونوقت ها ما از این حرفا و برو بیاهایی که تو خونه مون بود چیزی سر در نمی آوردیم ... کم کم مامانِ زبر و زرنگم که یه لحظه هم آروم و قرار نداشت، تبدیل به موجودرنگ پریده و  استخونی شد که همیشه تو رختخواب دراز کشیده بود و گاهی با التماس از من و رضا میخواست بغلش بخوابیم . بالاخره یه روز برای همیشه چشماشو بست و من فهمیدم این خوابیدن با خوابیدن های دیگه فرق داره چون همه ی همسایه ها تو خونه مون بودن و گریه می کردن و با من و رضا مهربون بودن . یه ماشین سفید اومد و دوتا مرد مادرم رو گذاشتن روی یه چیزی که پارچه ای بود و دسته داشت و با ماشین بردنش . رضا تا سر خیابون دنبالشون می دوید و فحش میداد بهشون که مادرم رو نبرید. 

از اون موقع دیگه مادرم روندیدیم . 

بچه ها کم کم بزرگ شدن . با وجودی که فاطمه خانوم برای بچه ها مادربزرگ که نه ، بلکه یه مادر واقعی بود ولی طعم تلخ بی مادری رو حس می کردن . 

بیشتر وقت ها متوجه موضوع بگو مگو های همیشگی آقاجون و ننه نمیشدن. 

فقط میشنیدن ننه می گفت: ابرام خان ، اگه سردختر من هوو بیاری ، هم تو رو می کشم هم اون پتیاره ای که میخواد زنِ تو بشه. 


آقاجون هم می گفت: من به تو چی بگم فاطمه خانوم؟؟ دختر تو،  و  زن من ، مُررررده . میفهمی مرده یعنی چی؟؟ 


مصی تعریف میکنه:

چند سالی گذشت من دیگه دوازده سالم بود ،  یه روز دیدم یکی از فامیلامون اومد پیش ننه و بعد از اینکه حرفشو زد، ننه دو دستی زد تو سر خودش . به من گفت زود باش سر خودت و رضا رو شونه کن خودشم رقیه رو مرتب کرد و گفت راه بیفتید دنبالم .

 چند تا خیابون و کوچه رو تقریباً دویدیم تا به یه خونه رسیدیم که توش عروسی بود . 

آقام مثل همیشه شیک و سه تیغ کرده ایستاده بود کنار یه عروس کوچولو که تقریباً هم قد و قواره ی خودم بود. 

بزرگترا با هم دعوا میکردن، من از کنجکاوی به عروس خیره شده بودم، عروس خیلی خوشگل بود از زیر تور صورتش به من لبخند میزد منم بهش خندیدم . بالاخره آقام و عروس نشستن تو یه ماشین و رفتند . 

نمیدونم چقدر طول کشید، شاید یه هفته یا ده روز که اقام و عروس اومدن خونه مون . ننه چیزی نمیگفت ولی همه ی صورتش پر از اخم بود . 


عصمت ، زنِ پدرم، فقط دوسال از من بزرگتر بود، من دوازده ساله بودم و اون چهارده سالش بود. طولی نکشید که زندگیمون به روال سابق برگشت .


 ننه همچنان مادرِ خونه بود پخت و پز و بشور بساب می کرد. عصمت ، هم بازی ما شده بود. اخلاقش خیلی خوب بود همیشه یه مسخره بازی جور میکرد تا همه بخندن ، مهربون و بی کینه بود و فقط وقتی اقام از سرِ کار برمیگشت دیگه ما رو یادش میرفت . ابی ابی کنان سربه سرش میذاشت و اونم می خندوند. 


اما بیشتر اوقات با هم دعوا داشتند و قهر می کردن . بعدها که بزرگتر شدم فهمیدم ریشه ی همه ی دعوا ها شون در اختلاف سنی زیادشون بود . 


پدر من مردی پا به سن گذاشته و  خسته ی روزگار بود اما عصمت زن جوان و زیبا و سرشار از زندگی بود. لا به لای همه ی دعوا و مرافعه  هاشون  عصمت صاحب چهارتا دختر پشت سر هم شد ..


 ما با فامیل بزرگ عصمت رفت و آمد داشتیم . عصمت یه دو جین خواهرو برادر تنی و ناتنی  داشت ولی بین همه ی اون ها یه پسر نوجوون بنام عباس بود که عشق همه ی فامیلشون بحساب می اومد.


 همه از ادب و درسخونیش تعریف می کردن. یه خونه ی بزرگ تو عباس آباد فعلی داشتند که دوتا نامادری و بچه هاشون همه با هم زندگی میکردند .


 پدرِ عباس شخصیت عجیبی داشت . در عین حال چهارتا زنِ عقدی داشت و دو سه تا صیغه ای ولی جالب اینجا بود که بین این زن ها  کسی هم بود که صورت زیبایی  نداشتند و  از ازدواج های  قبلیش چند تا بچه داشت و زن سالخورده ای هم محسوب میشد. . 


خیلی ها بهش انتقاد میکردند که اگر نیت خیر داری و میخوای سرپرست و حامی باشی چرا ازدواج میکنی؟ ولی  یعقوبعلی خان نظرات خودش رو داشت و کارِ خودش رو می کرد .

 خونه شون بیشتر شبیه حرم سرا بود تا خونه . 


اما شخصیت مهربون و زبان خوشی که داشت باعث میشد دیگران  دوسش داشته باشن. 


این وسط، عباس محبوبیت بالایی داشت .

 برای همه عصای دست بود و به تحصیل خیلی اهمیت میداد . حتی به نامادری باهوش و مستعدش، خوندن و نوشتن و حساب یاد داده بود .

 خدا رحمتش کنه، تا همین اواخر که مامان دلبرزنده بود، یه عباس می گفت، صد تا عباس از دهنش می ریخت . میگفت : هیچکدومتون نمیدونید عباس چقدر فرشته ست . بچه های من دوقلو بودند و من وقتی مریض میشدم عباس از خواهر و برادراش مثل گل مراقبت می کرد. 

هم تو کارهای خونه کمک می کرد هم درس خودش رو میخوند هم به من سواد یاد میداد. 


عباس به هر بهانه ای با مصی هم کلام میشد. عصمت خانوم به مصی گفته بود . مصی جان،  اقا داداشم دلش برای تو میره . مصی خنده ش می گرفت چون اصلا تو تصوراتش عشقی شبیه عباس رو متصور نبود. 


عباسِ سر به زیر که همه ش سرش تو کتاباشه رو چه به مصی که به ابرو خوشگله ی آرایشگاه بِ بِ معروف بود؟


بالاخره یه بار عید که همه ی جوون ها دور هم بودند و گپ می زدند، عباس فهمید  مصی تو رویاهاش،  همسر مردی که لباس سفید دریانوردان رو پوشیده و پرستیژ اجتماعی خوبی داره ، شده. 


سالی که کنکور داد در رشته ی اقتصاد و پزشکی دانشگاه تهران پذیرفته شد ولی بخاطر عشقی که به دختر لاغر اندام و زیبا روی سلسبیل داشت،  به فراخوان پذیرش دانشجو در رشته ی دریانوردی پاسخ مثبت داد  و مسیر زندگیش  تغییر کرد. 


یواش یواش مصی عشقش رو باور کرد و نه فقط بخاطر لباس سفید جذابش، بلکه بخاطر شخصیت بینظر و  صادق عباس به اظهار عشقش پاسخ داد . 


فامیل بزرگ عباس دو دسته شدن، مخالفین  و موافقین این عشق . 


مخالفین که مهمترینشون مادر عباس  بود و موافقین که تقریباً بقیه ی فامیل بودند.


استدلال مادر عباس برای مخالفت این بود که مصی دختر آزاد و راحتیه . آرایشگره، مستقله و هر شب تو یه مهمونی پیداش میشه . 


ظاهر قضیه هم غیر از این نبود ولی واقعیت این بود که مصی بسیار دختر سالم و پاکی بود و خط قرمزهای خاص خودش رو داشت . 


درست یا غلط معتقد بودآدم ها  همیشه باید برای عشقی که بهشون  تعلق دارن ، پاک بمونند. به هیچ عنوان حاضر نبود با هیچ پسری وارد رابطه ی عاطفی بشه .

 مغرور و دست نیافتنی بود و به دوستاش میگفت من عارم میاد که از کسی تقاضای مالی کنم . غیرت داشته باشید خودتون کار کنید. 


زندگی زناشویی یه اشتراک دو طرفه ست و باید همه چیز عادلانه و منصفانه باشه . اگر شاغلید تو همه ی هزینه ها با همسر شریک باشید. اگر هم نیستید،  یک خانم خانه دار اصیل باشید و برای چرخوندن زندگی و انجام وظایفتون از شوهرتون باج نگیرید .. کل این زندگی مال خودتونه و باید برای زندگی بهتر بچه هاتون تلاش کنید. 

معمولاً هم کسی حرفاشو درک نمیکرد . 


آوازه ی عشق پرشور مصی و عباس تو تمام فامیل و دوست و آشنا ها پیچید. وقتی عباس بلژیک و سر کلاس های دانشکده بود تنها قاصد عشقشون، برگه های سفید کاغذ نامه بود که صفحه به صفحه پر میشد و با پست های کند و زمان بر، بین قاره ی آسیا و اروپا رد و بدل میشد . 


اون روزها هر کسی درِ خونه رو میزد، مصی با خیال اینکه پستچی پشت در رسیده پله ها رو دوتا یکی می دویید . رضا هم برای دادن پاکت نامه های رسیده از عباس ، انقدر از مصی موشتولوق گرفته بود که میگفت اگه پولا رو جمع کنم میتونم باهاش ماشین بخرم.


مصی و عباس چندین بار تا پای نامزدی رفتند ولی هر بار با جنجال هایی که مادر عباس بپا میکرد موضوع به هم  میخورد .


بارها عباس از مصی خواست تا بصورت پنهانی عقد کنند و دیگران رو در کار انجام شده قرار بدن ولی مصی نمیپذیرفت و عقاید خودش رو داشت و می گفت من کار پنهانی انجام نمیدم. 


عباس دوباره به بلژیک و سر کلاس های دانشکده برگشت،  اما خیلی زود برگشت مادر رو متقاعد کرد و گفت : تا این سن هیچوقت ازت چیزی نخواستم، ولی حالا میخوام که با عزت و احترام به خواستگاری دختری که انتخاب کردم بیای و همه ی آداب و مراسم رو طبق اصول و شایسته ی مصی انجام بدی . 


همین اتفاق هم افتاد و  مصی و عباس بعد از چند سال دلدادگی رسماً نامزد هم شدند. 


اسم بچه هاشون رو هم تو دوران نامزدی و درکناز دریای زیبای خزر انتخاب کردند . 


دریا_آریا_ دنیا و پویا. 


بالاخره بیست و یکم مرداد ماه سال پنجاه پیمان زناشویی بستند و تا همین لحظه  بعد از فراز و نشیب های زیادی مثل زندگی دانشجویی در خارج از ایران، جنگ وآوارگی ، سفرهای دراز دریایی و هزاران تلخ و شیرینِ دیگه عاشق و وفادار موندن . 


چهارتا بچه به همون ترتیب اسامی که انتخاب کرده بودن دارن و دوتا نوه ی سالم بنام آترا (دخترِ دریا) و آرتین (پسر آریا). 

خب اینم قصه ی عشق مامان مصی و باباعباس که به اختصار براتون نوشتم . 


دوستتون دارم عزیزای دلم .

 صادقانه عاشق بشید و عاشق بمونید و برای دوام رابطه تون زحمت بکشید و هیچوقت فکر نکنید اگر طرفتون به پاتون مونده، تحت هر شرایط خواهد موند.. 

همه ی ما برای عشقمون ظرف داریم ، وقتی هوای رابطه رو نگه نداریم، ظرفمون پر میشه و سرریز میکنه .

 اونوقت یا جدایی پیش میاد یا خیانت . شک نکنید 





 


پنجاهمین سالگر ازدواج مامان و بابا/ تبلیغ کسب و کارها

سلام دوستای عزیزم. امیدوارم همگی خوب باشید و درد و بلا از خودتون و عزیزانتون به دور باشه . 


 اگر شرایط عادی بود،  همون بیست و یکم مرداد ماه پست پنجاهمین سالگرد ازدواج مامان و بابا رو میذاشتم  ولی راستش اصلاً دل و دماغ نداشتم . 

یادش بخیر همیشه تو خانواده  درمورد برگزار کردن یه جشن باشکوه به مناسبت پنجاه سال، کنار هم بودن مامان و بابا صحبت می کردیم . دوست داشتیم حالا که این دوتا عشقِ خانواده ی شمعدانی، بزرگِ فامیل هستند، همه ی فامیل رو دور هم جمع کنیم و یه شبِ شاد کنارِ هم بگذرونیم . 

چه می دونستیم که این ویروس منحوس، جفت پا میپره وسط آرزوهامون !


خلاصه جشن و شادی رو برگزار کردیم ولی فقط بین خودمون . 

البته بعدش کلی عکس و فیلم برای همه ی فامیل ارسال کردیم و بصورت مجازی اونا رو هم در شادیِ خودمون شریک کردیم . 


قدیمی های این خونه میدونند که ازدواج مامان و بابا یه جورایی فامیلی محسوب میشه  و داستان عاشقانه ی پر تب و تابی هم داشته ..

 از اونجایی که هر دو مخصوصاً بابا ، عزیز و محبوبِ فامیلِ بزرگ ماهستند، این جشن برای بقیه ی فامیل هم جذابیت داره ... حتی اونایی که سنشون کمه ، داستان عشق و عاشقیِ مامان و بابا رو از بزرگترا شنیدن . 


 کیک پنجاهمین سالگرد ازدواجشون رو خودم پختم و با بقیه ی خواهر برادرها پول گذاشتیم روی هم و برای خو نه ی مامان و بابا استند گل که جنسش چوبه و   دوست داشتن خریدیم .

 البته از پیجی که دست سازه های چوبی دارن سفارش دادیم و خیلی هم از قیمت و کیفیت کارشون راضی بودیم . 


حالا انتهای پست معرفیشون میکنم . 


امیدوارم همه ی عشقا بادوام و واقعی باشه و همه ی عزیزانمون ، به سن سالمندی برسن و همراه ثمره های عشقشون ، با هم بودناشون رو جشن بگیرن .

تو این  دنیای سر و افسرده از نظر عاطفی، به شدت به این اتفاق های خوب نیاز داریم . 


ماشینم هنوز تعمیرگاهه و بیمه همچنان مشغول آزار و اذیتمونه .. بعداً درموردش مینویسم .. فقط همینو بگم که تو موضوع تصادف های اینچنینی ، اونی که خسارت میبینه بیچاااره ست نه اونی که مقصره 


********

آموزش  غذای پای سیب زمینی رو هم براتون میذارم ، درست کنید و به میزهای غذاتون تنوع بدید. نوش جان خودتون و عزیزانتون باشه



مواد مورد نیاز

سیب زمینی یک کیلو ،سینه ی مرغ یک عدد،فلفل دلمه ای کمی ،قارچ به میزان لازم 

سس بشامل یک لیوان ، پنیر پیتزا برای روی غذا ،کره حدود دو قاشق غذاخوری

جعفری خورد شده ، هر ادویه ای که دوست دارید 

طرز تهیه: ابتدا سیب زمینی ها رو با کمی نمک میذاریم بپزه. تا اونا پخته میشن 

سینه ی مرغ ، قارچ ها و فلفل دلمه ای رو به قطعات خیلی کوچک خورد میکنیم. 

پیاز رو خیلی کم تفت میدیم تا شیشه ای بشه بعد مرغ ها رو بهش اضافه میکنیم، نمک و ادویه هایمورد نظر رو بهش میزنیم بعد هم فلفل دلمه ای رو اضافه میکنیم. 

قارچ ها رو جدا گونه حرارت میدیم تا ابش کشیده بشه بعد با مواد قبلی مخلوط میکنیم و میذاریم کنار.

سیب زمینی های پخته  رو له میکنیم و بعد کره بهش میزنیم و نمک و ادویه هایی که دوست دارید، پورهسیب زمینی بدون شیر هم اماده ست کنار میذاریم.

سس بشامل رو اماده کنید.  حالاتو ظرفی که مخصوص فر هست کمی روغن مایع بریزید و کمی هم پودر سوخاری بپاشید. فر رو بذارید گرم بشه. 

حالا مثل فیلم کف ظرف رو با یه لایه پوره سیب زمینی بپوشونید، روش مواد میانی که میتونه هر چیزی باشه مثل همینموادی که من اماده کردم یا مواد ماکارونی یا اصلا سبزیجات بدون گوشت رو پر کنید. 

حالا با بقیه سیب زمینی ها توپ های کوچیک درست کنید و روی ظرف بچینید. سس بشامل رو روی مواد بریزید ولابه لای توپک ها رو پنیر پیتزا بریزید. ظرف رو  به مدت یک ربع بیست دقیقه تو فر بذارید تا پنیر ها اب و طلایی بشن. 

پای سیب زمینی اماده ست نوش جانتون باشه.


* سس بشامل 

دو قاشق غذاخوری آرد رو با شیر سرد حل کنید روی حرارت بذارید و تا غلیظ شدن مرتب هم بزنید . نمک و فلفل و ادویه هایی که دوست دارید هم بهش بزنید . میتونید کمی کره هم اضافه  کنید یا وقتی حرارت رو خاموش کردید کمی خامه صبحانه داخلش بریزید خیلی خوشمزه ولی چرب میشه . 


دوستتون دارم 


پ ن:  تو کامنت ها درمورد کسب و کارخودتون یا عزیزانتون که به سلامت کارشون اعتماد دارید بنویسید و برای دیده شدن و رونق کسب و کار به همدیگه کمک کنید . 

من هر بار آخر پست هام ، چیزایی که تو کامنت ها معرفی کردید و ممکنه بقیه متوجه نشده باشن رو یادآوری میکنم . (البته به شرطی که خودم کمی اشنایی و اعتماد داشته باشم و مورد تاییدم باشه)

اینطوری همه راحت تر زندگی میکنیم . هم خریدار بی واسطه چیزی که لازم داره رو میخره هم تولید کننده ی زحمت کش از کسب و کارش رضایت بیشتری داره . 


لوازم چوبی دست ساز رو از پیج 


desa_wood@


سفارش دادم کارهاشون رو ببینید . خوش رو، خوش قول و بسیار محترم هستند .

مراسم یادبود/ تجاوز ممنوع/واکسن

(انتهای پست لینک مصاحبه ی نسرین جون رو با رادیو نشاط گذاشتم )


چند روز پیش یکی از دوستان مشترک من و نسترن اطلاع داد که به مناسبت هفتمین روز درگذشت نسترن ٬ گروهی برای یادبودش در واتس اپ تشکیل دادند 

و  قراره ساعت شش تا هشت  بعد از ظهر همگی تو گروه  با ارسال عکس و خاطراتمون از نسترن یادش رو زنده کنیم . 


شنیده بودم که از زمان شیوع کرونا و رعایت شیوه نامه های بهداشتی که رُکن اصلیشون٬ عدم تجمعه٬  مراسم سوگواری بصورت مجازی برگزار میشه ولی راستش هیچ تصوری از این کار نداشتم ٬ تا اینکه خودم در مراسم نسترن شرکت کردم . 


میتونم بگم به جرات ٬ درست ترین و بهترین و با احساس ترین مراسمی بود که دیدم . 

نه خبری از جیغ و آه و فغان بود.. نه بریز و بپاش و خرج های معمولِ این مراسم . 


گروه پر شد از عکس و فیلم های نسترن. صداهای ضبط شده ش٬ حتی آهنگ ها و ترانه هایی که دوست داشت . 


باران دخترش٬ فرا همسرش و حتی پدر باران (همسر سابقش) دست نوشته و دلنوشته های بسیار زیبایی براش نوشته بودند که منتشر کردند و خوندیم . درپایان ساعت مقرر همگی کلی خاطره از نسترن دیده  و شنیده بودیم که عااالی بود. 


من همیشه از مراسمی که برای عزیزان درگذشته می گیرند ٬ ناراحت و کلافه بودم هم از رفتارهای نامناسب و هم از خرج های غیر ضروری و کمر شکنش ..

 اما این مراسم مجازی رو بسیار پسندیدم . روح همه ی درگذشتگان مخصوصاً نسترن عزیزمون درآرامش باشه و خدا دل های بیقرار داغداران رو صبر و قرار بده . 

******

یه درخواستی دارم اونم درمورد وبلاگ نسرین عزیزمه .  وبلاگ با ارزش "تجاوز ممنوع " که واقعاً بلحاظ فرهنگ سازی و اطلاع رسانی ٬ از اون وبلاگ های به درد بخوره و مطالعه و تلاش برای بیشتر دیده شدنش برای همه مون از واجباته. 

همه میدونیم که جامعه ی ما از نظر اطلاع رسانی در زمینه ی مسائل جنسی بسیار عقب مانده ست و انقدر در این موارد تابو های اساسی داریم که تقریباۤ هیچ مرجع درست و درمونی برای آموزش و آگاهی در این زمینه نیست . 


ادما یا ترجیح میدن چیزی ندونند یا اطلاعاتشون رو از همدیگه تکمیل میکنند که نصف بیشترش اشتباه و منحرف کننده ست .


کاش بچه ها به حقوق خودشون اگاه باشند و بدونند اگر در معرض تجاوزهای خانگی قرار گرفتند باید چکار کنند و چه اقدامی داشته باشند . 

والدین عزیزمون هم سطح دانش خودشون رو درمورد مراقبت و آموزش هایی که به بچه ها میدن بالا ببرن و بدونند که اگر فرزند عزیز و بیگناهشون دچار مشکل شد چه برخوردی باید داشته باشند و چطور جلوی اتفاقات بد تر رو بگیرند و در جهت درمان روح مجروح فرزندشون تلاش کنند . 

متاسفانه کم مادرانی رو نمیشناسیم که در مقابل بچه ش که بهش گفته دارم مورد تجاوز و تعرض یکی از افراد خانواده قرار میگیرم٬ جوابش این بوده که از این حرفا نزن  و به هیچکس نگو !!!


خلاصه که تقاضام از همگی دوستانی که وبلاگ دارن اینه که ادرس  و لینک وبلاگ " تجاوز ممنوع" رو در ابتدای لیست پیوند هاشون قرار بدن و دیگران رو تشویق به مطالعه ش کنند . 

نسرین جون در آخرین پستش در مورد تنوع گرایشات جنسی نوشته . ازش خواهش کردم که پست ها رو ادامه بده و همه ی انواعشو بررسی کنه . هر کس اطلاعات ی در این زمینه داره میتونه کمک کنه . 

درضمن اگر در دوران کودکی و  نوجوانی خدای نکرده مورد تعرض قرار گرفتید ٬ بنویسید که چطور روحتون رو درمان کردید و اصولاۤ چطور اتفاقا افتاد .

*****

راستی امروز دوز اول واکسن م رو زدم . 

امیدوارم  باعث و بانیان انتشار این ویروس منحوس در جهان ٬ با بدترین اتفاقا مواجه بشن .

درد و بلا از همه به دور باشه و همه ی دنیا هر چه زود تر واکسینه بشن . 



دوستتون دارم 


مصاحبه ی زیبای نسرین عزیزم رو با رادیو نشاط گوش کنید :


https://www.radioneshat.com/fa/program/audio/2747

ماجراهای بعد از تصادف

عزیزای دلم قربون لطفتون که اینهمه کامنت محبت آمیز برام نوشتید . امیدوارم همیشه تن درست و دور از بلا باشید.


راستش تازه فهمیدم که وقتی میخوام ماشین رو بیمه کنم و بهم میگن، فلان بیمه رو انجام نده اصلا خوب نیست یا فلان بیمه عالیه یعنی چی . 


ما همون شنبه که تصادف کردیم (یک هفته ی پیش) بصورت کاملاً خوش خیال ساعت نُه صبح بلند شدیم رفتیم پارکینگ نیایش(نزدیک پردیس سینمایی ملت و بیمارستان قلب تهران) که مثلاً کارشناس برای تعیین خسارت بیادو خسارت ماشین من رو بده و بریم دنبال تعمیر و این ماجراها. 

نشون به اون نشونی که بعد از هزار تا تلفنی که آقای دکتر به بیمه ی کوثر زد و میگفت ما ساعت دوی صبح تصادف کردیم از صبح هم تو پارکینگ منتظر ایستادیم، بالاخره ساعت یک و نیم بعد از ظهر یه پسر بچه حدود 20 سال با یه موتور ظاهر شد که پشتش هم یه پسر تقریباً شونزده ساله نشونده بود گفتن ما کارشناس بیمه هستیم !!!! (خدا رو شکر با موضوع ماسک و این چیزا هم کلاً بیگانه بودن که بهشون تذکر دادیم و یه ماسک از جیبش درآورد و زد)!!!


خلاصه هی دور ماشین چرخیدن و با هم پچ پچ کردن ما فهمیدیم که از اینا آبی گرم نمیشه، یه تعدادی فرم همراهشون بود که ما مشخصات نوشتیم. 

پرسید کروکی ندارید؟ گفتیم نه. پلیس گفت  اول برید کارشناسی بشه ، شاید خسارتتون بدون کروکی پرداخت شد. 

گفت : نه من که مینویسم کارشناسی مجدد لازم هست ، چون من نمیتونم کارشناسی کنم این ماشین رو !!! شما هم برو کروکی رو بگیر که دیگه دفعه بعد همه چی آماده باشه . 


حالا چرا ما کروکی نداشتیم؟ 


وقتی پلیس مدارک رو برای کشیدن کروکی خواست آقای دکتر گفت این ماشین خواهرمه ، متاسفانه ماشین خودم بنزینِ نداشت و من صبح از خواهرم خواهش کردم گفتم باید برم بیمارستان و کلینیک و ویزیت دو سه تا مریض تو منزل، اگر ماشینت رو نیاز نداری من ببرمش که وقتم برای بنزین زدن تلف نشه .


 بنابراین من اصلاً شرایط بیمه ی ماشین رو نمیدونم الان هم ساعت خوبی نیست که تلفن کنم یا برم خونه و بیدارش کنم برگردم . 

ولی گواهی نامه و کارت ماشین همراهمه . پلیس به ما گفت: شما میتونید ماشین آقای دکتر رو توقیف کنید تا اگر بیمه نداشت برای تامین خسارت، ماشین رو گرو نگه دارید، یا اینکه اعتماد کنید و ماشین رو توقیف نکنید .


 ما راه دوم رو انتخاب کردیم و گفتیم نیازی به توقیف ماشین نیست .


صبح زود هم آقای دکتر تلفن کرد گفت ماشین بیمه  شخص ثالث داره و بیمه ش هم کوثره .


تو اون مدت  که از صبح معطل بودیم تا این دوتا بچه رو برامون بفرستند، با آقای دکتر نشسته بودیم تو ماشینِ آرمین و از هر دری سخن میگفتیم ، مریض های کروناییشم چپ و راست تلفن می کردن و در مورد حالشون و داروهاشون سوال میپرسیدن که همه رو با محبت و حوصله جواب میداد . 


بعد از اینکه قرار شد کروکی بگیریم آرمین بهش گفت : چون شما گرفتارید ، نمیخواد برای گرفتن کروکی وقت بذارید اگر به من اعتماد دارید مدارکتون رو به من بدید من فردا (چون پلیس گفت من یکشنبه شب دوباره شیفت هستم و شنبه بعد از ظهر نیستم) برم ازش کروکی رو بگیرم. 


آقای دکتر هم تشکر کرد و همه ی مدارکش رو داد به آرمین و خداحفظی کردیم . 


یکشنبه بعد از ظهر آرمین کروکی رو گرفت و دوشنبه  صبح هر چی به اون پسری که اومده بود برای بازدید ماشین و گفت باید کارشناسی مجدد بشه تلفن کردیم که آقا ما الان کروکی گرفتیم باید چکار کنیم؟ جواب نداد . 


خلاصه انقدر آقای دکتر این طرف اون طرف تلفن کرد تا بالاخره یه شماره دیگه ازش پیدا کرد. 

فهمیدیم کرونا گرفته و رفته بیمارستان !!! (با اون ماسک زدنش)


گفتیم امیدوارم زود خوب بشی حالا ما چکار کنیم؟ یه شماره دیگه داد.

 زنگ زدیم دوساعت برامون توضیح داد که پرونده تون دست آقای آزاده و ایشون کرونا گرفتن و ... گفتیم عاقا جان فکر میکنی ما شماره ی شما رو از کجاآوردیم؟؟ از همون آقای آزاد گرفتیم و همه ی این داستان ها رو میدونیم گفت پس بذارید خودش از بیمارستان میاد فردا کارتون رو انجام میده .!!!


گفتیم : شما حالت خوبه؟؟ میدونی چی میگی؟؟ اصلا میدونی کسی که کرونا داره بیمارستان میره وضعش چیه و چقدر باید قرنطینه باشه؟؟ 


خلاصه گفت من بهتون زنگ میزنم . معلوم بود از اینکه کار آقای آزاد رو باید انجام بده شاکیه و میخواد زنگ بزنه به کسی  و بگه من پرونده های اینو انجام نمیدم !!


دیدیم اینطوری نمیشه از اداره مرخصی گرفتم پاشدیم رفتیم یه شرکتی بنام آنی پرداخت که انگار با بیمه های مختلف کار میکنه یکیش هم بیمه ی کوثر کوفتیه!


رفتیم و اونجا کلی باهامون مهربون صحبت کردن و کروکی رو گرفتن و رسید دادن و گفتن ان شالله فردا بهتون کارشناس میدیم . 


شد سه شنبه ؛ هر چی تلفن کردیم یه آدم جدید برمیداشت که کلاً با پرونده آشنا نبود (یا خودش رو میزد به نفهمی) ، ما از اول قصه ی تصادف رو میگفتیم و اونا میگفتن ده دقیقه دیگه ما باهاتون تماس میگیریم یا شما بگیرید . 


ده دقیقه بعد دوباره همون آش و همون کاسه .. آخر سردوباره یه آدم ملایم و مهربونی ما رو به آرامش دعوت کرد و گفت اجازه بدید فردا همه چیز درست میشه . 


شد چهار شنبه از نُه صبح شروع کردیم به تلفن کردن، دوباره داشت مثل دیروز میشد. 


آرمین گفت مهربانو باید بریم همونجا، اینا باز یه کاری میکنن ما امروزم از دست میدیم . 


از اداره مرخصی گرفتم رفتیم یوسف آباد .  توپمون هم پُر بود 


گفتیم : ما یه غلطی کردیم خسارت دیدیم ، از شنبه تا حالا علافیم . 


گفتن: ای باباااا شما اصلاً درک نمیکنید شرایط مملکت بحرانیه و مردم کرونا می گیرن،  صبور باشید آقای آزاد که مسئول پرونده شما بوده کرونا گرفته . 


گفتم : این مسخره بازیا رو بذارید کنار با بچه که طرف نیستین ، شما ها صرفاً دنبال بهانه هستید تا کار نکنید . 


من خودم کارمندم ، همه ی همکارام از جمله خودم  کرونا گرفتیم ، سه هفته سه هفته قرنطینه بودیم ولی کار روی زمین نمیمونه !! 


یعنی چی که شما انقدر بی مسئولیتید ما شین رو بیمه می کنیم که موقع زیان دیدن راحت باشیم . 

از شنبه تصادف شده ما هنوز یه تعیین خسارت درست و درمون نشدیم !!!


ماشین افتاده تو پارکینگ ناجا شبی پنجاه تومن هزینه ی پارکینگ داره،  اینهمه رفتیم اومدیم از کار و زندگی افتادیم تازه شما میگی درک کنید!!!


خلاصه گفتن: چون خسارت ماشین شما بالای پنج میلیونه  ما نمیتونیم کاری انجام بدیم برید خیابون دماوند،  خیابون اتحاد دفتر بیمه ی کوثر !!! 


گفتم : الان به این نتیجه رسیدید؟؟ یعنی هر بچه ای عکس ماشین رو میدید میفهمید که خسارت ماشین خیلی بیشتر از پنج میلیونه شما بعد از چهار روز که مارو علاااف کردی اینو میگی؟؟ 


خودمون رو رسوندیم خیابون دماوند بعد از کلی معطلی طرف میگه خانوم این صف طویل رو ببین ؛ همه کارشناس میخوان برو شنبه برات میفرستیم . 


کم مونده بود بشینم گریه کنم . هر چی التماس کردم که همین امروز یا فردا اقلاً به من کارشناس بدید گفت ممکن نیست . 


اومدیم بیرون .. داشتم از عصبانیت می مُردم ، ولی گفتم ولش کن دیگه چیکار کنم ؟ 

کم مشکل داریم تو این مملکت؟ اصلاً بهش فکر نکنم ببینم چی میشه . 


دیشب آقای دکتر باهام چت میکرد ، البته روز پزشک رو بهش تبریک گفته بودم و تازه دیده بود عذرخواهی کرد گفت خیلی شلوغ بودم اصلاً فرصت نشد حال شما و دخترخانومتون رو بپرسم . 


دیگه براش تعریف کردم گیر و گرفتاری های بیمه رو کلی ناراحت شد هی گفت: بخدا خیلی شرمنده م تقصیر باباست ،  ماشین خواهرم رو بابا برده بیمه کرده چون ارتشیه رفته این بیمه که برای ارتش هست و متاسفانه کیفیت خیلی پایینی داره انتخاب کرده هر چی هم بهش گفتم بیمه ی بدنه هم بکن گفت لازم نیست خواهرت زیاد از ماشین استفاده نمیکنه . 


 گفتم : بیخیال  آقای دکتر برای هرکدوممون ممکنه پیش بیاد خدا رو شکر با خسارت مالی و کمی علافی جبران میشه . 

****

حالا باید ببینیم امروز که شنبه ست بالاخره اینا  به قولشون عمل میکنن و کارشناس میاد یا نه !


****

دوست ندارم با خبر های بد اذیتتون بکنم ولی دور از رفاقته که هیچ اسمی از نسترن عزیزم نبرم . 


نسترن رو از سالها پیش میشناختم ، هر دو از زندگیمون مینوشتیم و هر دو دختر کوچولوهایی داشتیم که با خودمون زندگی میکردند . 

نسترن با اسم مارال وبلاگ داشت البته چند ین بار آدرس وبلاگشو عوض کرد. مارال تنها، مارال و زندگی و ... 


با اومدن اپلیکیشن های تلگرام و  واتس اَپ و این اواخر اینستا، دیگه رسماَ  از وبلاگ نویسی دست کشید.

 چند سالی بود که ازدواج مجدد کرده بود و زندگی خوب و آرومی هم داشت. 


تقریباً سه هفته ی پیش به کرونا مبتلا و بیمارستان بستری شد ولی انقدر حالش خوب بود که با هم مرتب چت می کردیم . 

چند شب  پیش بهش گفتم نسترن جون چرا نمیای از بیمارستان ؟ 

گفت میگن یه عارضه ی جدید برای ریه ت پیش آمده ، برام دعا کن . 

بعداً هر چی پیغام دادم جواب نداد و متاسفانه همون جمعه شب متوجه شدم از دنیا رفته . 


نمیدونم باران بدون نسترن چی میشه  خیلی غصه ش  رو میخورم ولی فقط میتونم برای ارامش نسترن و صبر باران  همسرش دعا کنم . نمیدونم اینجا کسی مارال یا همون  نسترن واقعی رو میشناسه یانه ؟




نسترن جون مثل خودم آشپزی رو دوست داشت و دلش میخواست یه کافه ی کوچولو داشته باشه . 


آموزش تارت هلو پنیری رو به یاد نسترن میذارم براتون.

 امیدوارم دوست داشته باشید و اگر درست کردید حتماً یادش کنید و برای ارامش روحش و صبوریِ باران دعا کنید 




برای این شیرینی ظرفتون باید تحمل  دمای فر رو داشته باشه وگرنه قالب خاصی مد نظرنیست و حتی بدون فر و با یه قابلمه ی بزرگ که درس کیپ بشه و قالب توش قرار بگیره میشه تهیه ش کرد.


خُب بریم سراغ مواد برای خمیر تارت 


تخم مرغ یک عدد

کره ۲۰۰ گرم

ارد ۴/۵-۵ لیوان

ماست یک ق غ (سفت باشه بهتره)

روغن مایع نصف لیوان 

شکر نصف لیوان (کم شیرین میشه)

وانیل نصف قاشق چایخوری


مواد میانی (سس هلو پنیری) 

پنیر لبنه ۲۰۰ گرم 

خامه ۲۰۰ گرم 

پودر قند ۴ ق غ سر پر 

تخم مرغ ۲ عدد 

نشاسته ذرت یا گندم ۱ قاشق غذاخوری

۵ تا هلوی متوسط هسته جدا که راحت خوردش کنید.


طرز تهیه خمیر تارت :

همه ی مواد بجز آرد رو خوب مخلوط کنید

بعد آردی که سه بار الک شده رو اضافه کنید تا یه خمیر لطیف بدست بیاد.


خمیر رو به ضخامت حدود دو سانت کف ظرفی که میخواید شیرینی رو بپزید پهن کنید(تقریبا نصف خمیر) و با بقیه ی خمیر گوله های اندازه پرتقال درست کنید و بذار ید تو فریزر تا یخ بزنه. 


حالا بریم سراغ سس هلو پنیری 


هلو ها رو خورد کنیدو  کنار بذارید. بعد تو یه کاسه همه ی مواد سس رو با هم مخلوط کنید و آخر سرهلو ها رو هم اضافه کنید و آروم هم بزنید تا هلو ها له نشن. سس هلو پنیری اماده ست.


حالا مطابق فیلم، سس رو بریزید روی خمیر تارت و اون‌خمیر هایی که تو فریزر یخ زدن رو‌هم بیاریدرنده کنید و بریز روی سس هلو . 


حالا ظرف رو بذارید  تو فرِ از قبل گرم شده با دمای 180 حدود ۳۵-۴۰ دقیقه تا خمیر تارت پخته و برشته بشه. 


بعد از اینکه تارت آماده شد، بذارید کاملا خنک بشه و روش پودر قند الک کنید  و به قطعاتی که دوست دارید برش بزنید و نوش جان.


دوستتون دارم