دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

" از خودم دلگیر می شوم"

دوازدهم شهریور، یه کامنت خصوصی  از یه اسم پر تکرار داشتم که نوشته بود من تا امروز خواننده خاموش بودم و ازت کمک میخوام ، یه محصول فرهنگی دارم که به دلیل عدم استقبال مردم ، از فروشش منصرف شدم  لطفا  کمک کن تا بصورت رایگان در اختیار علاقمندان قرار بدم . ازش خواستم یه آدرس ایمیل بهم بده تا بتونم باهاش در ارتباط باشم. 


با نهایت سادگی گفت تا حالا با ایمیل سرو کار نداشتم و آدرس ندارم ، شماره ی تلفن همراهش رو داده بود که باهاش ارتباط بگیرم البته عنوان کرده بود که شاید نخوای شماره بدی و من سه روز منتظر پیامت میمونم و بعد از اون آدرس ایمیل  ایجاد میکنم، بعدهم ایجاد کرد . 


من همون موقع براش ایمیل زدم ولی جوابی نیامد تا  یک هفته بعد برام نوشت که همه ش منتظر ایمیلت بودم ولی چیزی دریافت نمی کردم ،  امروز که گوشیم رو به روز رسانی کردم و دیدم هفته ی قبل بهم ایمیل زدی . 


می خواستم بهش پیشنهاد بدم که محصولش رو به  یه مرکز خیریه بسپاره یا تو وسایل حمل و نقل عمومی مثل اتوبوس یا مترو قرار بده تا مردم استفاده کنند ولی  برام نوشت که تصمیم گرفتم  محصولاتم رو بیارم تهران با هم قرار بذاریم، من دوتاش رو به تو و مهردخت تقدیم کنم و بقیه رو هم بریزم دور . نه اینکه دوسشون نداشته باشم ، دوسشون دارم  ولی احساسم مثل مادریه که با وجودی که بچه ش رو عاشقانه دوست داره، به نوانخانه می سپاره . 


شما دوستانی که از قدیم تو این خونه رفت و آمد دارید میدونید که شخصیت من مجازیه و تازه از یکی دوسال پیش به این طرف گاهی عکس از خودم یا مهردخت میذارم و بیشتر اوقات عکس ها نصفه نیمه هستند . به هر حال هرکدوممون برای خودمون راه و روش هایی داریم و خط قرمزهایی . 


گاهی خودمون ملزم به رعایتشون هستیم و گاهی خانواده ازمون انتظار دارن که رعایتشون کنیم . درسته این دوست عزیز شماره ی تلفن خودش رو دراختیار من گذاشته بود ولی من واقعا نمیتونستم به  خواننده ی خاموشی که هیچوقت  ازش پیامی نداشتم  و حالا ازش یه شماره تلفن دارم ، اعتماد کنم . متاسفانه اون روزها مشغولیات فکری زیادی هم داشتم (یکمیش  تو پست های اون زمان مشخصه) فراموش کردم که بهش ایمیل بزنم و عذر خواهی کنم از اینکه نمیتونم باهاش ارتباط واقعی بگیرم ، چون درستش اینه که آدم تکلیف طرف مقابلش رو روشن کنه .

 هیچوقت، هیچوقت، هیچوقت دوست ندارم که اگر درخواست یا سوالی از کسی دارم، طرف با سکوت و بی جواب گذاشتن، من رو در بی خبری بذاره. 

جواب باید داده بشه "آره یانه"
خیلی از شماها هم احتمالا" تجربه ی این موضوع رو با من دارید که تا سوالی درخواستی چیزی بوده، بلافاصله بهتون ایمیل زدم و به هر حال شما رو در انتظار نذاشتم . اما در مورد این دوستمون متاسفانه فراموش کردم جواب بدم و درخواستش رو  رد کنم . 

امروز کامنت دونی رو که باز کردم، پیامی ازش دیدم بسیار مهربانانه و البته غمگین که دلم رو به درد آورد . 


اولا" یه دنیا ازخودم دلگیر شدم چون برای جواب دادن اهمال کردم .

کامنتش غمگین بود از این جهت که ازم پرسیده چرا  آغوش مهربونت رو از من دریغ کردی فقط بخاطر اینکه به موقع جواب ایمیل رو ندادم ؟ چرا تو که به همه اعتماد داری به من که حتی شماره م رو بهت دادم اعتماد نکردی . 

بعدم نوشته که اون محصول رو برای یه جای خیلی دور فرستاده که بیشتر از این اذیت نشه و برام آرزوهای خوب کرده .

 با وجودی که من صاحب این خونه ی مجازی هستم یه تعدادی از خوانندگان موقع کامنت گذاشتن، هییچ اطلاعاتی از خودشون نمیدن یعنی فقط یه نقطه بعنوان اسمشون برای من میذارن، محتوی کامنتشون هم هیچ موضوع خصوصی نداره ولی تاکید می کنند  "کامنت خصوصی بمونه" و من از اینهمه احتیاط حیرت می کنم . 


به هر حال دوست عزیزم، میدونم اینجا رو میخونی، گفته بودی کامنت مهربونت رو عمومی نکنم که نکردم ولی درموردش نوشتم که بقیه دوستان در جریان باشند،  واقعا تک تکتون رو دوست دارم و گاهی بی اختیار در طول روز بی مانیتور و کیبورد به فکرتونم و تو ذهنم با اون تصویر خیالی که ازتون ساختم درد و دل میکنم،  ولی معذوراتی برای حقیقی شدن دارم و امیدوارم درکم کنید . 


و بازهم از روی تو که فراموش کردم جواب درخواستت رو بنویسم، شرمنده م و ممنونم برای عبارات مهربون و قشنگی که برام نوشتی . 


شنیده بودم که خوبه آدم هر از گاهی خودش رو مرور کنه و امروز با این کامنت من خودم رو مرور کرد دیدم یه کامنت دیگه هم داشتم از یکی از دوستان  عزیزم که نوشته بود بین دوستان وبلاگ نویس کسی هست که دچار مشکل شده و اگر من با ایشون آشنایی دارم برای کمک به ایشون چاره ای بیندیشیم (آدرس وبلاگ شخص مورد نظر رو هم برام گذاشته بود )  از اونجایی که این دوست عزیزم وبلاگ نداره براش ایمیل زدم که: عزیزم، من ایشون رو نمیشناسم ، عجیبه که من و کلی از دوستانم در لینک پیوندهاش هستیم ولی چون هیچوقت برام کامنت نذاشته من از وجود وبلاگش بی خبر بودم،  میرم مطالعه میکنم و خبر میدم . 

جالب اینجاست که این دوستم جواب ایمیلم رو نداد، منم رفتم وبلاگ مورد نظر رو خوندم و متاسفانه تو اون تایم متوجه مشکل نشدم . دیدم باید خیلی وقت بذارم و مطالعه کنم، گذاشتم برای " شاید وقتی دیگر" و ..... یااادم رفت


 خوبه آدم با خودش سر حساب بشه و کم کاری ها و اشتباهاتش رو ببینه و  امیدوارم انقدر زود باشه که فرصت جبران باقی مونده باشه .

دوستتون دارم 


پینوشت : این روزا با حصر خانگی که پیش گرفتیم اوقات فراغتمون داره زیاد میشه، بیاید آشپزی های آسون و با حالتون رو با هم به اشتراک بذاریم . آقایون با شما هم هستمااا.. 

میدونم خیلی هاتون بلدید و دست پخت بدی هم ندارید . این کیک نون و پنیر و سبزی منه . آسون و سالم و خوشمزه . 


این عکسش 



اینم فیلم طرز تهیه ش با صدای مهربانو 




"یادش بخیر"

قدیما، همسایه ها سری از هم سوا داشتن. به بهانه ی تلفن کردن یا تلویزیون دیدن، که فقط یه نفر تو کل محل داشت، همه دور هم جمع می شدن، میومدن پای تلفن و با فک و فامیلشون حرف می زدن یا مینشستن دور هم فیلم میدیدن . 


با هم می خندیدن، با هم گریه می کردن .. بچه ها با هم بزرگ می شدن و به مدرسه می رفتن. بعد ها پسرها رو دخترهای محل یه غیرت و تعصب خاصی پیدا میکردن و اگر دوتاشون دل در گروی هم میدادن، بقیه همه رقم مرام میذاشتن تا اون دلداده با سکوت یا  چند کلمه ی تکراری با هم راز و نیاز کنند. 


-سلام، چطوری؟

-سلام خوبم . تو خوبی؟ 

و ترجمه ی این ها دست مایه ی شعر ها و ترانه های عاشقانه ی پر سوز و گدازه.


البته که بین بچه محلا بارها دعوا میشد ، پسرا برای هم کری میخوندن و دخترا دیگه روی همو نگاه نمی کردن ولی ته تهش دلشون برای هم می رفت.


 یادمه یه چند ماهی که کل خانواده با بابا رفته بودن سفر، من خونه ی خاله م اینا زندگی میکردم . اولین بار که دیدم خانم همسایه سر ظهر داره تو آشپزخونه ی خاله م اینا می پلکه و من که از ترس وحشت کرده بودم پرسیدم:شما اینجا چکار میکنی؟ 

خیلی عادی گفت: زودپز خاله ت رو میخوام . 

گفتم: خاله م خونه نیست ، اصلا چجوری اومدید تو ؟

گفت: وا خوب نباشه مشکلی نیست ، لای در باز بود اومدم . 

اخه طبق تربیت مامانم اینکه ما چیزی از همسایه قرض کنیم خیلی کار زشتی بود و واقعا ما عادت به این موضوع نداشتیم، ولی عاشق این بودم که مامان نذری  یا اش اول ماه بپزه و من ببرم برای همسایه ها . 


امروز پشت میز اداره یاد همه ی این خوشبختی های ساده ی از دست رفته افتادم . دلم رفت و آمد با همسایه ها و سیب زمینی پیاز و تخم مرغ قرض دادن به هم  و نذری بردن دم خونه ی هم خواست. چی شد ؟ کی سادگی و صفا و عشق رو ازمون دزدید؟ کی روی خورشیدمون خط سیاه کشید؟ قبول دارم یه بخشیش تقصیر خودمونه ولی یه بخش بزرگش دست ما نیست . 

بازی خوردیم ، بازیمون دادن ، بازیمون میدن ... 


این روزا دلم گرفته، آخه  دلخوشی ما تو اداره با هم خوراکی خوردنه . 


الان چند روزه سر صبح،  همه  نشستن پشت میزای خودشون و صبحانه ی خودشونو میخورن .. کسی به کسی تعارف نمیکنه ، هیچکس نمیاد بگه مهربانو چی داری ؟ امروز هیچی نیاوردم بخورم . بعدکه سیر شد،  کلی چشماش برق بزنه و بگه خدا پدرتو بیامرزه عالی بود. 


چه خوبه اینجا رو برای گپ زدن باشما دارم . تو دلم نیت کردم زودتر این روزای تلخ بگذرن و برای همه ی همسایه هام خوراکی ببرم و کسی از خوردن دسپختم و خطر ابتلا به کرونا نترسه .تازه میخوام به خانم همسایه بگم میشه بغلت کنم؟ و دعا کنید اون روز دیر نباشه . 


دوستتون دارم 

"امنیت اخلاقی"

-سلام مهربانو 

-سلام نفسی،  چطوری؟ 

-حالم گرفته س 

-عه چرا، خدا نکنه.

-تو ماشینم کشف حجاب کردم باید برم پلیس امنیت اخلاقی.

-وااا. یعنی چی؟

-چه میدونم، یه اس ام اس اومده که 


 بیجا می کنی ، صد دفعه نگفتم موهاتو به نامحرم نشون نده قاطی میکنم؟؟

- خاعک برسرم، غلط کردم، شیطون گولم زد . 

- حالا واقعا میخوای بری ؟

-آرره پ چی .. میرم ببینم این فلان فلان شده ها چرا برای من این اس ام اسو فرستادن . ثابت کنن که من چه کشف حجابی داشتم . 

-ول کن بابااا ... اهمیت نده. از این چیزا زیاد می زنن. 

-راستی برای تو تاحالا نیومده؟ 

-نه، مگه من مثل تو بی بند و بارم  گذشته از شوخی برای مینا و خیلی از دوستام رفته ولی هنوز این صابونشون به تن من نخورده. 

-من میرم اعتراض کنم . نمیدونم بر چه اساسی این  کارو کردن . 


نوشته ی بالا مکالمات بین من و نفس بود . 


نفس به" پلیس امنیت اخلاقی"  مراجعه کرد با توپ پر هم مراجعه کرد تا درس عبرتی بهشون بده و بگه حواستون رو جمع کنید چه اس ام اسی رو برای چه کسی می فرستید و بجای اینکه اونجا اعتراض کنه، رفت گفت غلللط کردم، شما حق دارید من اشتباه کردم حجابم رو تو خودروم کشف کردم و تعهد میدم دیگه تکرار نکنم . فقط تمومش کنید

می گفت عین تصاویری که از روز قیامت تو ذهنمون ساختن وزرا مملو از جمعیت بود. زن و مرد عین ساردین تو قوطی کنسرو  به هم چسبیده بودند و از سرو کول هم بالا می رفتند. نه بهت میگن که بر چه اساسی اس ام اس رو دادن، نه هیچ جای اعتراضی داری .

 اونجا هزار بار مردم و زنده شدم ، خسته شده بودم و نفس کم آورده بودم .. یک روز کامل از صبح تا عصر وقتم رو گذاشتم . تعهد دادم و کلاس آموزشی شرکت کردم . 


نمی تونم به زبون تعریف کنم که به چه چیزهایی فکر کردم . به اون ده سال اسارت ، به هوایی که داریم توش نفس می کشیم به چیزهایی که باهاش تو این مملکت درگیریم . به دختر و پسرامون، به زن و مرد و پیر  جوون این مملکت. به کرونا ویروسی که جهانی شده و همه جا با بهترین امکانات دارن کنترل و پیشگیری میکنند . به این جمعیتی که به بهانه ی عدم رعایت اخلاق به این مکان اومدن و الان با نهایت بی اخللاقی تو هم می لولند و نه انسانیت راضیه نه شرع و نه بهداشت . ... مهربانو چی بگم؟ 

نباید اینطوری می شد.. دلم گرفته .. حق ما این نبود . 

"سفر خانوادگی"

چند ساله مهردخت  سفر زمستونی به شمال رو میخواست و بالاخره اواسط بهمن ماه بود که با مینا، ساز سفر تو تعطیلات اواخر بهمن ماه رو کوک کردند .

 تصمیم گرفتیم دوشنبه بعد از ساعت کار حرکت کنیم و طوری برگردیم که شنبه محل کارمون باشیم .

 مرخصی روز چهارشنبه رو گرفتم و البته  با مدیر هماهنگ کردم که شاید شنبه یعنی دیروز رو هم مرخصی باشم . حالا همه ی خبرگزاری ها ،  سرمای بی سابقه و بارش برف شدید رو گزارش می کردن . 

یکشنبه تا دیروقت با مهردخت بیرون بودیم و حتی یه لنگه جوراب هم جمع نکرده بودیم. وقتی به خونه اومدیم هم، فقط در حد دوتا ملحفه و دوتا رو بالشی و یه پتوی مسافرتی (همون قرمز طلایی خوشگله که تو عکس پستای قبل دیدین  ) رو گذاشتم رو مبلا و خوابیدیم 


صبح دوشنبه نشسته بودم پشت میزم ، قرار بود هشت شب حرکت کنیم . با خودم حساب می کردم چهارو نیم از داره میام بیرون ، یکساعت بعد می رسم خونه، سر راه چراغ های ماشین رو  تعمیر و بازدید میکنم (سمت شاگرد سوخته بود)بعد تند تند وسایلی که به مهردخت لیست دادم رو میذاریم تو ساک و دیگه آماده ایم برای حرکت. 


اما انقدر بچه های اداره اومدن گفتن واای چه جراتی دارید میخواید ساعت هشت حرکت کنید و سرد میشه برف میاد، می مونید تو جاده گرگ ها می خورنتون، ساعت یازده و نیم از اداره زدم بیرون .

 نفس زنگ زد گفت : مهربانو برات زنجیر چرخ خریدم دارم میارم . رفتم چراغ سوخته رو عوض کنم، پرسید معمولی میخوای یا خوب ؟گفتم : لطفا خوب بنداز دارم میرم تو جاده .

 گفت: کیت راهنمات هم خراب شده اونم برام تعمیر کرد، شصت هزارتومن هم ازم پول گرفت و البته به محض رسیدن به نوشهر چراغه دوباره سوخت و رفتم سی تومن دیگه پول دادم و دوباره عوضش کردم . 


بعد چشمم به سبزی خورد کنی محلمون افتاد و به خودم گفتم کاش رول کوکو سبزی با ماست چکیده برای تو راه درست کنم که اگر موندیم تو جاده و گرگ ها خواستن ما رو بزنن به بدن، اقلا مزه ی کوکوی خوشمزه بدیم 


فلذا رفتم سبزی کوکو و ماست چکیده  و کمی هم شیطون گولم زد ژامبون و پنیر ورقه ای پروسس  خریدم. کمی بعد، نفس جان هم زنجیر چرخ رو آورد. 


رسیدم خونه یادم افتاد برای دارسی غذا درست نکردیم . همونطور که به مهردخت چشم غره های ترسناک می رفتم، دوتا ماهی تابه مستطیلی کوکو درست کردم و غذای دارسی رو هم بار کردم . خوشبختانه هوا سرد بود گذاشتمشون جلوی پنجره خنک شد لابه لای کوکوها ماست چکیده و ژامبون و پنیر گذاشتم ، پیچیدمشون و فرستادم تو یخچال. 

غذای دارسی رو هم میکس کردم و ریختم تو ظرف مخصوصش .ساعتِ حرکت،  به چهار تغییر کرده بود.  با مهردخت می دوییدیم تو خونه و وسایلا رو تو ساک جا می دادیم ، دارسی هم هاج و واج مونده بود که چرا ما دوتا اینطوری میکنیم .


من گفته بودم کار به دوتا ساک نکشه و کل وسایل تو یه ساک و کوله جا بشه، مهردخت هم بصورت متصل غر می زد . با هر مکافاتی بود بالاخره ساعت چهار زدیم به جاده . خوشبختانه منم دارسی رو بغل کردم و نشستم پشت، چون از قبل هماهنگ کرده بودم که مهرداد رانندگی کنه.


 اتفاقا هیچ مشکلی هم نداشتیم و خیلی راحت و خلوت ساعت نُه رسیدیم نوشهر . فقط هوا خیلی سرد بود و متاسفانه شومینه روشن نمیشد اسپیلت هم اونقدری که باید گرم نمی کرد.

ولی اتاق خواب ها بخاری گازی خوبی داشت و خوشبختانه راحت خوابیدیم . روز سه شنبه هم هوا سرد و بارونی بود ولی با همون شرایط به منطقه ای بنام آویدر رفتیم که دریاچه ی مصنوعی و سفره خانه ای در دل دریاچه داشت . روی تخت ها کرسی زده بودند و گرمای دلچسب کرسی با سرمای محیط و منظره ی دریچه و هوای خاکستریش بسیار زیبا بود.


 چهارشنبه صبح هوا آفتابی شد، خوراک گشت و عکاسی. اما  قشنگی این سفر برای من ، صرفا" حضور همه ی خانواده بود .. خیلی وقت بود که با هم سفر نرفته بودیم ولی نکته ی غم انگیزی هم داشت و اونم این بود که حس میکردم روند پیری در مامان و بابا ، مخصوصا مامان سرعت بیشتری گرفته .تو سفر چند بار پنهانی گریه کردم . یک بار همون روز سردی که رفتیم دریاچه و برای سگ های بی گناه غذا برده بودم و اون ها با بدن های لاغر و نگاه سپاسگزارشون غذا می خوردن و می لرزیدن .چند بار هم بخاطر مامانم که همیشه تر و فرز دیدمش ولی حالا به وضوح پیر و کند شده . 


(عروس و داماد آینده هم که تو عکس هستن)


متاسفانه  خبرهای بدی از گیلان و قطعی آب و برق بهمون می رسید و از صمیم قلب دعا می کردیم همه ی مردم و حیوانات کمتر اذیت بشن و در امان باشن .


دارسی هم تو اتاقمون یه پنجره پیدا کرده بود و صبح ها می رفت مینشست لبه ش و بیاد پنجره ی اتاقش تو تهران ، بیرون رو تماشا می کرد. 


یه شب بغلش کردم اومدم تو پذیرایی نشستم (نمیدونم قبلا گفتم که دارسی اصلا اجتماعی نیست و تلاشمون برای اجتماعی کردنش هم بی فایده بوده یا نه؟) همه دلشون ضعف می رفت برای اینکه نازش کنند ولی خوب میدونستن دوست نداره . 


آخر سر یکمی مهرداد و یکمی هم مامانم اومدن نازش کردن و در کمال تعجب دیدیم هیچ واکنش بدی نداره و خیلی خانوم و متین تو بغل من نشسته بود و نگاه می کرد فقط اون آخراش مهرداد یکم بی جنبه بازی در آورد و دیگه ول نمی کرد هی دست به دمش می زد و می گفت : " گوگووولی تو چقدر نااازی آخه با من دوست باش" دارسی یکمی غر غر ها ی ریز کرد که مهرداد هم گفت : خیلیه خوب بابا بی اعصاب و رفت  رو مبل نشست ولی جالب اینجا بود، همین که مهرداد نشست سرجاش، دارسی رو کرد به من و شروع کرد چپ و راست منو زدن !!! 

عین کیسه بوکس با دوتا پنجه هاش می زد رو دست من و غر میزد . وقتی از شوک این کارش دراومدم ، زدم زیر خنده . گفتم : دق شماهارو سر من خالی کرد . در واقع داشت میگفت : فلان فلان شده بیخود می کنی اجازه میدی به من دست بزنن!!


و بالاخره پنجشنبه ساعت شش بعد از ظهرحرکت کردیم و ساعت ده و نیم خونه بودیم . اینم شد مسافرت زمستونی به درخواست مهردخت . 

میگن هیچ جا خونه ی خودمون نمیشه، راست میگن ، حتی دارسی هم پنجره ی خودش رو می خواست و حالا که اومدیم خونه رفته نشسته سرجای همیشه ش .



اینم بازار ماهی فروش های نوشهر 



دوستتون دارم عزیزای من . 


پینوشت: راستی باران جانم همونجا خیلی یادت میکردم و آب و هوای شمال من رو یاد تو و کامنتای پر از محبتت می انداخت 



"جشنواره فیلم امسال"

سلام دوستان عزیزم . امسال برای جشنواره شور و نشاط همیشگی رو  ندارم ، فیلم ها هم تقریبا ضعیند و در حد و اندازه ی جشنواره نیستند . 

حتما برای تعدادیتون سوال پیش اومده که آیا جشنواره رو تحریم کردم یا نه ؟

البته که توضیح خاصی نداره ولی معتقدم جشنواره فیلم، حق و از آنِ دوستداران سینماست و به کسی یا حکومتی متعلق نیست .یک عده هنرمند زمان زیادی از عمرو سرمایه شون  رو صرف این هنر کردن به امید برگزاری و نمایش آثارشون . تحریم اون ها در واقع گل به خودی زدنه و از نظر من معنایی نداره .

کاش مردم به جای رفتارهای هیجانی ، روز اول همگی سیاه پوش به سالن ها می رفتند یا چند دقیقه ای سکوت می کردند . همیشه برای اعتراض ایده ها و راه های رسانه ای تری وجود داره ولی متاسفانه ما ملت جوگیر و نمایشی هستیم تا ایده پرداز . بگذریم ... 


چند روز قبل از دوازدهم نفس خواهش کرد فیلم " شنای پروانه" رو ببینیم. قبلا" شایع شده بود که فیلم براساس پرونده ی قتل وح/ید مر/ادی ،ساخته شده . نمیدونم چقدر درمورد این شخص میدونید. تا اونجایی که من متوجه شدم . این شخص یکی از اشرار تهران بوده که با فیلم هایی از درگیری ها و گن/ده  لا/ت بازی هایی که در اینستاگرام پخش میکرده به معرفیتی رسیده بوده . حدود چهارده بار سابقه ی دستگیری و زن/دان داشته و پانزدهمین بار بخاطر قت/ل دوستش در یک مهمانی به زندان رفته تیرماه سال 97 در زندان به دست عده ای  در همان زن / دان ، به قت/ل میرسه که هنوز هم پرون/ده ی قت/ل به جایی نرسیده .

نفس کنجکاو بود این فیلم رو ببینه . برای من هم به دلیل بازی هنرپیشگانی مثل امیر آقایی، جواد عزتی، پانته آ بهرام، طناز طباطبایی و علی شادمان که برای هردوی ما هنرپیشگان محبوب هستند ، بی میل به دیدنش نبودم . 


یکشنبه شب ، یعنی سیزدهم بهمن، فیلم رو تو پردیس باغ کتاب دیدیم . باید بگم البته هیچ ربطی به ماجرای وح ید مر/ادی نداشت . اما محور فیلم حول زندگی یک مرد گند/ه ل/ات شرور می چرخید اما انگار دربازه ی گ/نده لا/ت های شهر هم نیست . درباره ی پروانه های معصومیه که گرفتار تله میشن بی خبر از اینکه سر این دام به کدوم جانوری میرسه . 

از نظرمن  و فارغ از رشته ، ذاتِ هنر، رسالت فرهنگ سازی داره  . پس فیلم ، تئاتر ، کتاب ، مجسمه و هر چیز دیگه ای اگر به فرهنگ سازی رسیده باشه عالیه . " شنای پروانه" یکی از بزرگترین بِزِه های اخلاقی- اجتماعی و تبعات اون و  نسبت بین لا/ت بازی ، فقر ، اعتیاد و تعصب رو هنرمندانه به تصویر می کشه.



 بجز جواد عزتی که تقریبا" نود درصد بازی فیلم بردوشش بود، بقیه ی هنرپیشگانی که اسم بردم ، همه نقش های بسیار کوتاهی داشتند که بسیار زیبا و تاثیر گذار بازی کردند. از این جهت یاد شاهکار بهرام بیضایی عزیز " سگ کشی " افتادم که پر از نقش های کوتاه بی نظیر بود . یادش بخیر داریوش ارجمند تو اون فیلم فقط ده دقیقه دیالوگ گفت و برای بازی درخشانش، سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش مکمل مرد رو مال خودش کرد .  برای این فیلم احتمال بردن جایزه بخاطر نقش کوتاه و بازی زیبای علی شادمان رو میدم . 

کارگردان " شنای پروانه" محمد کارت  متولد شیرازه  و این اولین ساخته ی سینماییشه که در بخش نگاه نو و سودای سیمرغ شرکت کرده و تاحالا در بازیگری و کارگردانی فیلم های کوتاه و مستند حضور داشته . با این فیلم آینده ی درخشانی رو براش تصور میکنم .


دوستتون دارم