دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود
دلنوشته های مهربانو

دلنوشته های مهربانو

اینجا خاطرات زندگی مشترک من و دختر نازنینم به یادگار نوشته میشود

زن و مردش مهم نیست ،آدم باشیم .

یکشنبه بود و قاعدتاً تعطیلات مهرداد اینا در آنسوی کره ی زمین . 

تلفنم زنگ خورد .

-مهردخت جان ببین کیه من دستم بنده.

- دایی مهرداده داره ویدیو کال میکنه . 

مهردخت تلفن رو جواب داد، منم زود دستامو شستم و اومدم روی راحتی کنار مهردخت نشستم . 

رو صفحه ی گوشی مامان و بابا به اتفاق هم ، مینا و سینا با هم و بردیا و نسیم کنار هم ظاهر شدن . 

-سلام سلام .. 

همگی سلام و علیک می کردیم و نیشمون از دیدن هم باز بود . با مهرداد گپ زدیم رفته بود نیاگارای یخ زده و زیبا دوست داشت ما هم ببینیم شکوه  اون منطقه رو چون یکبار دیگه هم تابستون رفته بود و  منظره ی تابستونیشو دیده بودیم . 

مهرداد از همگی خداحافظی کرد و گفت میخوام با دوستام بریم چیزی بخوریم و دوربین رو خاموش کرد . 

بقیه موندیم تو ویدیو کال . 


بردیا گفت : شمعدونیا  آرتین تا حالا اصلاح نکرده ، میخوایم بریم براش وسایل بخریم . 

همه خندیدیم و قربون صدقه ش رفتیم بعد به این نتیجه رسیدیم که دور هم جمع بشیم و به یادموندنیش کنیم . 

بابا گفت همه بیاید خونه ی ما . بردیا هم گفت من شام میگیرم . منم گفتم  کیک می پزم . 

اینطوری بود که دیروز از اداره بدو بدو رفتم خونه و یه کیک دبل چاکلت خوشمزه درست کردم و با مهردخت رفتیم خونه ی بابا اینا. 

بعد از شام ، همه مون  با خنده و شوخی یه گوشه ی سیبیل که چه عرض کنم ، کُرکای صورت آرتین رو  زدیم و عکس انداختیم . 

بهش گفتم : آرتین جون ، مرد شدن به ریش و سیبیل داشتن و نداشتن نیست . ما همه مون یا مرد هستیم یا زن، ولی اون چیزی که مهمه، با معرفت بودن و آدم حسابی بودنمونه . 

در قالب و فرم هر جنسی که باشیم مهم نیست . امیدوارم همیشه مثل همین روزا ، با ادب و کمالات و با معرفت  باشی عزیزم. 

به شکل کاملاً واضحی اینطوری شدم که دنبال بهانه میگردم که با عزیزانم وقت بگذرونم و خاطره سازی کنم . برای آینده تلاش میکنم ولی مرتب به خودم یادآوری میکنم که این دنیا بی اعتبار تر از این حرفاس . 

***

متاسفانه سالهای نه چندان دور یکی از دغدغه های خانواده ها ، زیر ابرو برداشتن دخترا و تراشیدن ریش پسرا بود که بشدت مخالفت می کردن. 


دختر نجیب همون دختری بود که یعالمه کرک سیاه پشت لبش بود و پسر سربه راه هم باید این محاسن مخملی رو روی صورتش حفظ میکرد . 

نمیدونم چرا اصولاً هر کار لذت بخشی ممنوع بود . 




اینم دبل چاکلت عمه پز


میدونم این روزای آخر سال همه شلوغ پلوغیم . 


گفتم یه مطلب کوتاه بنویسم که در حوصله و وقت کم این روزامون باشه و تلخی پستای قبل رو بشوره ببره 

دوستتون دارم 

کافه دال

چند روزی بود که مهردخت میگفت دلش میخواد بره یه گالری نقاشی رو ببینه . 

-خب برو مامان جون . 

-عه بدون تو که اصلا مزه نمیده . همه ی کیفش به اینه که دوتایی باهم بریم و درموردشون گپ بزنیم . 

-من نمیدونم کی وقت میکنم بریم . 

**** 

دیروز که جمعه بود قرار گذاشتیم حتما بریم ببینیمش . 

دوتا از همکارام سفارش شیرینی داده بودن ، یکیشون نارگیلی برای پدر همسرش که عاشق شیرینی نارگیلیه . اون یکی مخلوط شیرینی های نوروز برای مادر همسرش . 

به مهردخت گفتم اجازه بده من خمیر شیرینی های نوروزی رو آماده کنم بعد بریم، تا وقتی برگردیم بپزمشون . 

داشتیم آماده میشدیم مهردخت گفت:

- مامان تو اون گالری یکی از دوستای قدیمیم  هم چند تا کار داره، باید براش چیزی ببرم؟

-بایدی وجود نداره ، ولی اگر ببری کار قشنگیه . 

- عه من چیزی آماده نکردم که . 

-میریم بیرون میخریم مشکلی نیست. 

-میشه خواهش کنم از شیرینی های تو باشه ؟

-آرره چرا که نه ، خیلی هم ممنون به شیرینی های من انقدر لطف داری

بعدم چند تا شیرینی دونه قهوه ریخت تو شیشه و یه پاپیون قهوه ای هم زد روش و  راه افتادیم 



رفتیم گالری ، کارای قشنگی داشتن ولی برای من که طرفدار سبک سورئال نیستم خیلی جذاب نبود. اومده بودن  بخش هایی از شاهنامه رو  با نقاشی های سورئال به تصویر کشیده بودن . 

برگشتنی یکساعتی هم رفتیم پیش مامان و بابا، مثل همه ی جمعه ها تا منو میبینند آمپول های هفتگیشون (که نوروبیون سر گروهشونه) رو دستشون می گیرن و به نوبت آماده میشن براشون تزریق کنم . 

از وسطای تزریق زمزمه هاشون شروع میشه . 

- خیر ببینی دخترم، انگار نه انگار تو بدنم سوزن رفته .. مهردخت این مامانت دستش واقعا خوبه هااا . 

-آره مامان مصی من که همیشه بهتون میگم . یادتون رفته بچه بودم التماس میکردم همه ی آمپولا رو مامانم برنه ؟

منم همیشه آخرش میگم : یادت بخیر مامان مهین .. مرسی که به من تزریق رو یاد دادی . 

چقدر خوبه آدما تو زندگیِ اطرافیانشون نقش مثبت داشته باشن ، حتی اندازه ی آموزش تزریقات به نوه ی نه ساله شون 

برگشتیم خونه و یکمی بعد مشغول آماده کردن شیرینی ها شدم . 

تو فاصله ای که یکی از سینی ها تو فر درحال پختن بود ، نفس برام یه فیلم از سخنرانی پوتین ملعون فرستاد که میگفت تصمیم گرفتم آمریکا و خاورمیانه رو مورد اصابت  موشک های هسته ای قرار بدم و این شامل ایران هم میشه . ایران قبلاً هم پیمان ما بود ولی حالا با بیطرفی خودش از لیست هم پیمانان ما خارج شده و ما اینو تحمل نمیکنیم !!


حس ترس و ناامیدی همه ی وجودمو گرفت. از فکر اینکه اینهمه به روسیه باج دادیم و آخرش داره میگه ایران رو میزنیم حالم بهم میخورد، دلم میخواست  قیافه ی آقایونی که همه رقم خودشون رو خفیف و ذلیل کردن و تهش این جمله رو شنیدن رو میدیدم . راست میگن کارِ همه ی دیکتاتورها نهایتاً به دیوانگی میکشه . فعلا که  جنون گریبان پوتین رو گرفته و ما مردم عادی  هر لحظه باید تن و بدنمون  بلرزه که یکی اون سر دنیا چه خوابی برامون دیده . 

اشکام از شدن عصبانیت آروم روی صورتم می غلتید و پایین میومد . خدا رو شکر مهردخت با دوستاش درحال ویدیو کال بود و بلند بلند می گفتن و می خندیدن. زود رفتم دستشویی و مشغول عادی سازی قیافه م شدم . 

اگر مهردخت از این مسائل بو ببره زندگیمون مختل میشه و دیگه نمیذاره از خونه بیام بیرون . میگه : هیچ جا نرو تا اگه اتفاقی افتاد همه با هم باشیم . 

چند دقیقه بعد تقریبا آثار اشک از چهره م پاک شده بود . بوی خوب شیرینی ها خونه رو پر کرده بود. فر رو خالی کردم ، شیرینی قبلی ها رو گذاشتم رو توری و یه سری دیگه گذاشتم تو فر . 

تو دلم گفتم گور پدر همه تونم کرده زندگیمونو به فنا دادین ..

 ترس و  وحشت چی میشه ؟ کِی میشه؟ لذت همین الانمون رو ازمون گرفته . ولش کن بعداً درموردش فکر میکنم . (اشاره به تکیه کلام اسکارلت اوهارا در فیلم بربادرفته که هروقت اوضاع بنظرش خیلی بغرنج میشد و احساس می کرد مغزش گنجایش تجزیه و تحلیل موقعیت رو نداره به زبون می آورد).


*******


بین اسم چام و دال شک داشتیم . 

چام به معنای چامیدن / چمیدن و خرامیدنه که من از آوای کلمه ش خوشم می اومد. دال هم اول اسم  خودمه که دریاست . 

اکثریت آرا به نفع  اسم دال بود و تقریباً همین اسم رو انتخاب کردیم . 


جا داره  از تعدادی از همکارام تشکر کنم که انقدر منو تشویق کردن که سفارش بگیرم و خودشون اولین استارت ها رو زدن و باعث شدن من جدی به این موضوع فکر کنم . 





فعلاً همینجوری کار میکنم تا ببینم چی میشه ، خیلی دوست دارم  یه روز یه کافه ی کوچولو با محیطی صمیمانه داشته باشم . 

اسم دال رو برای طراحی لوگو لازم داشتم یا مثلاً یه روز بشه کافه دال 

دوستتون دارم . مراقب خودتون باشید. 



دخترم مرا ببخش/ مراسم نامگذاری

سه شنبه سوم اسفند اومدم خونه، مهردخت مثل مرغ سرکنده اینور اونور میرفت ... گریه نکرده بود ولی رنگش مثل گچ دیوار سفید بود و آروم و قرار نداشت . 

دستاشو به هم می مالید و فحش میداد . میدونستم  چرا حال و روزش اینطوریه ولی نمیتونستم دلداریش بدم . حال خودم بهتر از اون نبود . 

یکمی که گذشت شروع کرد به حرف زدن، حرفاش منطق نداشت و معلوم بود از سر ترس و خشم فقط چیزایی که به ذهنش میرسه رو به زبون میاره . 

- مامان من بدبخت میشم اینجا، الان پایان نامه دارم مگه میشه بدون اینترنت کار کنم؟ 

-مهردخت فقط که تو نیستی . 

-به من چه مامااان .. نه همه همینن ، اصلا عین هشتاد میلیونمون همینیم .. همین جا زندانی هستیم .. من نمیخوام باشم . 

بیا هر چی داریم بفروشیم فرار کنیم بعد اونور پاسپورتامونو پاره میکنیم پناهنده میشیم . 

- یعنی چی؟؟ چجوری تا اونجا بریم؟ قاچاق؟؟ 

- نه چرا قاچاق؟ بگو یکی برامون دعوتنامه بفرسته . 

-واااا.. خب کسی که دعوتنامه بفرسته درواقع داره ضمانت مارو میکنه ،  برسیم بگیم ما اوراق هویتی نداریم پناهنده ایم که برای طرف کلی دردسر میشه، آخرشم همه مونو میندازن بیرون . 

-واااقعا؟؟

-آررره دیگه چی خیال کردی؟؟ اگه غیر از این بود که الان همه اونور بودن

-من نمیدونم مامان .. نمیخوام تو این جهنم بمونم .. عرضه ی بدون تو رفتن رو هم ندارم .

- منم راهی به ذهنم نمیرسه مهردخت. 

خیلی طول کشید تا کمی به حالت عادی برگشت. 

نشسته بود اندازه ی موهای سرش فیلم دانلود کرده بود تا برای روزهای بی اینترنتی دق نکنه. 

کار بیهوده ای که اصلاً باهاش موافق نبودم. مثل همون وقتی که گفتن از فردا بنزین گرون میشه و مردم هجوم برده بودن به پمپ بنزینا تا یه باک بیشتر بنزین بزنن!!


نشسته بودم اینستاگرامی که عین چراغ زنبوریِ در حال اتمام سوخت،  پت پت میکرد رو بررسی میکردم ، انقدر دلم از غصه انباشه بود که متن زیر رو ناخوداگاه و بی وقفه نوشتم و استوری کردم. 


دخترم بسیار متاسفم که تو رو در این اقلیم ترسناک به دنیا آورده م . متاسفم از وقتی که  خودت رو شناختی ، به فکر مهاجرت  بودی،  چون سرزمین مادریت رو محلی امن و بستری مناسب برای رشد استعدادهایت ندیدی. متاسفم از اینهمه استرس های شبانه روزی که بابت نبودن امکانات ، قیمت های سرسام آور و ضعف اینترنت کشیدی. 

امروز هجده نفر برای هشتاد میلیون نفر تصمیم گرفتن و طرح صیانت رو تصویب کردن. افسوس دیر فهمیدم مادران زندانی حق زاییدن ندارند وگر نه در زندانی با وسعت  ایران ، تو را نمی زاییدم . 


چند دقیقه بعد مهردخت که استوریم رو دیده بود اومد تو بغلم و بالاخره  های هااای  گریه کرد و عقده ی دلش رو باز کرد. 

سرش رو تو بغلم نوازش میکردم و میگفتم درست میشه مامان جون .. بالاخره یه راهی باز میشه، بالاخره به روزای خوب و روشن می رسیم و هم زمان خودم از دروغ های مضحکی که به زبونم می اومد حالم بهم میخورد. 


تصویر مهربانوی کوچولویی که نشسته بود پشت پنجره ی خونه ی عمه ش سیب گاز میزد و به خیابون شلوغ و مشوش خیره شده بود ، جلوی چشمم زنده شد. 

اونطرف تر مادر و عمه ی خدا بیامرزم نشسته بودند حرف میزدن ، بردیا هم هنوز یکسالش نشده بود و چهاردست و پا داشت خونه ی عمه جان  رو کشف میکرد . .. ما تازه از بلژیک برگشته بودیم (بابا هنوز دانشجو بود و مدرک کاپیتانیش رو نگرفته بود). 


مامانم میگفت:

-آبجی اکرم ، چی میشه؟ کِی بنظرت این آشفته بازار تموم میشه؟

-نمیدونم مصی جون فقط خداکنه هر چی قراره بشه زودتر بشه تا جوونامون کمتر کشته بشن . 


مزه ی ترش و شیرین سیب ، تو دهنم می چرخید و فکر میکردم جوون های کمتری کشته بشن یعنی چی؟؟ من واژه ی کشته شدن رو فقط وقتی شندیده بودم که یکی با مگس کش دنبال پشه یا مگسی می دویید و میگفت : الان می کشمش . 

یا وقتی سوسک می دیدیم و مامان با دمپایی می کوبید روش و می گفت کشتمش . 

یعنی چی جوون هامون کمتر کشته بشه؟ مگه آدما کشته میشن؟ !!!


بعد تصویر تابستونِ داااغ وسط بهشت زهرا جلوی چشمام رژه رفت . 

داشتیم پیاده،  لابه لای قبرها راه می رفتیم ، درواقع مامان دستم رو سفت چسبیده بود و منو دنبال خودش میکشوند . زن عمو شعله ی قشنگم ، دست کوروش رو سفت گرفته بود و اونم در حالی که بی وقفه زر میزد دنبال مامانش کشیده میشد . 

یکی بستنی لیوانی تعارف کرد . مامان و زن عمو گفتن فاتحه میدیم . 

یهو مامانم گفت: شعله جان یکی ازش بگیر دست کوروش رو بذار توش آروم بگیره . 


همین کارم کردن ، انگشتای کوروش تو لیوان بستنی بود ولی اون همچنان زر میزد و با صدای یکنواختش تقریباً زوزه میکشید . 


زن عمو شعله گفت : صداتو ببر پدرسگگگگ . وقتی داشتی آتیش میسوزوندی و سیگار روشن کرده بودی باید فکرشو می کردی. 


نگاه تحقیر آمیزی به کوروش انداختم . چون یکساعت قبلش بهم گفت : من سیگار دارم بیا بریم بکشیم و من گفته بودم نه کار زشتیه و اون مسخره م کرده بود و بهم گفته بود بچه ننه. 

بعد هم با پررویی سیگارو روشن کرد که دستشو سوزوند. 


مامان غر میزد که پس چرا  هر چی میریم نمیرسیم هلاک شدم خب . 


زن عمو گفت اوناهاشن من دارم عباس و مََمَد رو میبینم . 


می گفتن یه پسرعمویی بنام منوچهر که یادم نمی اومد دیده باشمش و فقط شونزده سالش بوده ، شهید شده بود. مامانش نشسته بود سر اون گودال، خاک های رو زمین رو برمیداشت میریخت توسرش و جیغ می کشید منوچهرررررر چجوری خاکت کنم ماااادر !!


دوباره رفته بودیم خرمشهر من شوق و ذوق بازشدن مدرسه ها رو داشتم ، پارسال که کلاس اولم تموم شده بود و باسواد شده بودم روز شماری میکردم که برم کلاس دوم ، یهو همه چیز عوض شد، یه روز رفتیم بیرون که کنار شط قدم بزنیم و شام بخوریم، دیگه نتونستیم برگردیم خونه مون ..

 رفتیم خونه ی خاله انسی و عمو احد موندیم . من که کلی ذوق میکردم  ...با شادی  عروسک بازی میکردیم ، بردیا و شهاب هم با هم  ماشین بازی میکردن. 


خیلی خوب بود چون شب هم موندیم و برنگشتیم خونه مون .. همیشه موقع خداحافظی گریه میکردیم و دوست داشتیم بمونیم پیش هم تا صبح بازی کنیم و از اون شب تا مدت ها پیش هم موندیم.


یواش یواش  دلم برای لباسا و عروسکام تنگ شد . 

مامانم لباسای خاله انسی رو میپوشید منم لباسای شادی رو .. همه ش پدرمادرامون مینشستن با هم بحث میکردن .

 مامان میگفت: عباس بیا بریم یه چیزایی از خونه برداریم . نه شناسنامه داریم نه سند ازدواج...  بعد هم میزد زیر گریه .. بابامم میگفت مصی جان میگن عراقی ها دارن میان تو شهر چجوری بریم وسیله برداریم؟


 آخرش یه روز صبح از خواب که بیدار شدیم دیدم مامان بابام وحشت زده دارن برای عمو احد و خاله انسی تعریف میکنن که کلید رو که انداختیم تو قفل ، نزدیک خونه مون یه بمب انداختن زمین سوراخ شد و همه چیز از بین رفت .. شوکه بودن و خاک آلود. 

کمی بعد همه مون  رو هم رو هم،  نشستیم تو یه پیکان سفید و از خرمشهر قشنگم فرار کردیم  به یه شهر دیگه که کشتی بابا اونجا بود و روزهای زیادی اونجا زندگی کردیم تا دوباره فرار کردیم و خودمون رو رسوندیم تهران .


 البته دیگه خاله انسی  اینا با ما نیومدن و موندن تو همون شهر .. عمو احدِ خدابیامرز،  تو اداره  بندرِ همونجا مشغول به کار شد و شادی  خدا بیامرز  و شهاب هم ، همونجا ازدواج کردن و بچه دارشدن . 


برگشته بودیم خونه ی تهرانمون و هیییچی نداشتیم . 

یه موکت قهوه ای رو زمین بود و مامان همه ش گریه میکرد و به عمه م میگفت: آبجی،  من وسایل خودمو میخوام یازده سال زندگی رو از گوشه گوشه ی دنیا جمع کرده بودم گذاشتم و فرار کردم .

 عمه م هم میگفت: مصی جان خدا رو شکر کن که چهارتاییتون سالمید و خدا بهمون رحم کرد تونستید خودتون رو برسونید تهران وسایل دوبار جاش میاد . 

من تو یه مدرسه نزدیک خونه مون رفتم کلاس دوم . 

بچه ها بهم میگفتن تو جنگ زده ای؟؟ منم که میدونستم همه ی این اتفاقا بخاطر یه چیزی به نام جنگ افتاده ، میگفتم : آررره . 

معلممون که خیلی دوستم داشت نازم میکرد و به بچه ها میگفت : بچه ها "دریا " با بقیه ی جنگ زده ها فرق داره ، چون اصلا مال تهران بوده و بخاطر شغل پدرش مدتی خرمشهر زندگی کرده . الان بجز وسایلش دیگه چیزی از دست نداده ولی ما این روزا دوستانی داریم که اصلا تو شهر هایی که الان جنگه به دنیا اومدن ، بجز خونه زندگیشون ، دوستانشون، فامیلشون و حتی بعضیاشون اعضای خانواده شون رو از دست دادن ...یادتون باشه که باید خیلی باهاشون مهربون باشیم همه چیزمون رو باهاشون تقسیم کنیم تا این روزای سخت بگذره و حق برباطل پیروز بشه .

مهردخت سرش رو چرخوند به سمتم  .. مامان داری گریه میکنی؟؟ 

-آه ... آره دخترم ، رفته بودم به گذشته های خیلی دووور .. 

دستم رو از روی سرش برداشت و بوسید .. بمیرم برات چیا که ندیدی؟ 


خیلی چیزای تلخ قربونت .. از انقلاب و جنگ و موشک بارون و  گشت ثارالله و بگیر و ببند و شکستن نوارهای کاست و دزدکی ویدیو داشتن و روزای سیاه مدرسه که یه جوراب سفید پامون میکردیم هزار توهین و بدرفتاری میدیدم تا برگشتن آزاده ها و آبادشدن قبرستونا و قتل های زنجیره ای و انتخاب رشته های الکی و کنکور و استرس های بیخودش و کوی دانشگاه که سال تولد تو بود و کارمندیم و خفقانی که تو اداره بود هر کی به هر کی میگفت سلام ، براش حرف در میومد که با هم رابطه دارن و هشتادو هشت خونین  که شدیم خس و خاشاک و اونهمه اختلاس و گرونی و بنزین و نودو هشت سیاااه و هواپیمای اوکراینی و این هجم مهاجرت و صدپاره شدن هم وطنانمون تو کل دنیا  ...


 عمرمون تباه شد تو این مملکتی که عین زندان شده برامون ، انگار تو کشور خودمون گروگان گرفتنمون . 


من چهل و هشت سالمه میتونم بگم واقعا از زندگی استاندارد بهره ای نبردم .. کاش چشممون به رفاه و آرامشی که اکثریت مردم دنیا دارن باز نمیشد ..کاش عین بچگیامون که فکر میکردیم زندگی همونه که توش بودیم ، میگذشت . 


آگاهی همه مدلش  خیلی دردناکه ولی کاش آگاه باشیم .. کاش تاریخ بخونیم، کتاب بخونیم . ساده و زودباور نباشیم .. درمقابل آگاهی مقاومت نکنیم . درد بکشیم ولی آزاده زندگی کنیم . 


خودمو میگم هااا ، کاش آدم عمیق و تاثیرگزاری تو جامعه م بودم . 

کاش عمر گرانمون اینطوری به هدر نمیرفت. 

*********

ببخشیدا این روزا زیاد اعصاب درست و حسابی ندارم .. البته نمایش بیرونیم خوبه  ، صبح به صبح به پیشی خوشگلای کوچه ی اداره که غذا میدم ، باتریم شارژ میشه و تا ساعاتی از روز خوبم . بعد یواش یواش به دور و برم نگاه میکنم و سیستم های فَشَل و اخبار مسخره از حیوان آزاری گرفته تا سر بریدن و کشتن و خودکشی و اختلاس و صیانت های مسخره رو میشنوم دیوانه میشم .. باور کنید سعی میکنم طرف اخبار نرم ، ولی بهم میرسه . 

این دوسه روز هم که با دیدن اوکراین بیشتر از قبل داغون میشم . 

جنون شیرینی پزیم زده بالا ، از وقتی میرسم خونه شیرینی میپزم تا پاسی از نیمه شب ..

 اون حالمو خوب میکنه و همنشینی با عزیزانم . 


بیاید کامنت بنویسید با هم گپ بزنیم یکم حال همو بهتر کنیم . 


 راستی  یه مرحمتی کنیدبرای شیرینی های من اسم  انتخاب کنید . 

فعلاً به اسم " اسلایس" رسیدیم ولی دوست دارم فارسی باشه و اگر اسم خودمم که دریاست توش باشه عالی تر میشه . 


گشتیم تو گویش تهرونی یه چیزی پیدا کنیم ولی موفق نشدیم... مثلا شکر میشه شیکر. دیگه خیلی اسم خاصی به نظرمون نیومد . 


دوستتون دارم 



" شیرین کاری "

پینوشت رو هم بخونید لطفا"


سلام عزیزای مهربانو  امیدوارم زندگی بروفق مرادتون باشه و کامتون شیرین. 

این مدتی که نبودم مشغول شیرین کاری بودم  می دونید که چقدر به شیرینی پزی علاقمندم ، یه مدت بود از پیج های اینستاگرام با یه آکادمی شیرینی پزی حرفه ای آشنا شده بودم و هی برای ثبت نام این پا و اون پا می کردم . بالاخره اوایل بهمن ماه دوره ی کوکی و کیک های کافه ای رو ثبت نام کردم . خوشبختانه با ایام جشنواره ی فیلم هم تداخل نداشت و میتونستم با خیال راحت شرکت کنم. 

مهردخت به روزای پایانی پروژه نزدیک میشد ، حس میکردم چقدر خسته ست و البته پر از شوق . با هم چندتا فیلمو دیدیم و برای بعضی هاشون ذوق کردیم اما امسال کلاً فیلم ها ضعیف و کم مایه بودند ، این فیلم های خوبِ امسال ، اگر چند سال پیش بود خیلی دیده نمیشد، ولی خب دیگه اینجا همینه در همه ی زمینه ها "هر سال میگیم دریغ از پارسال" 

بریم سراغ همون حرفای شیرینمون . 

روزهایی که کلاس داشتم رو مرخصی گرفتم ، کلی هم برای شروع کلاس ذوق داشتم .. خوبیش این بود که متوجه شدم بصورت کاملاً اتفاقی آکادمی در نزدیکی منزل و محل کارمه و خدا رو شکر نیاز نیست راه طولانی و ترافیک رو تحمل کنم. 

ساعت شروع کلاس نُه و نیم صبح بود. بیدار شدم لباس پوشیدم و صبحانه خوردم غذای پیشی های کوچه ی اداره م رو برداشتم و راه افتادم . مثل همیشه تا با ماشین پیچیدم تو کوچه سر و کله شون پیداشد اما ایستاده بودن رو کاپوت ماشینای دیگه و با شک و تردید نگاهم میکردن .. فهمیدم جریان چیه، ماسکو دادم پایین با جیغ و ویغ و خوشحالی پریدن سمتم . 

اون طفلکیا معمولا منو با مقنعه اداری میبینن و سر ساعت مشخص ، عادت نداشتن با موی پریشون و لُپ قرمز ساعت نُه ببین منو، شک کرده بودن که خودم باشم

غذاشونو دادم و به سمت کلاس رفتم .

لباسای مخصوصمون شامل یه کاور یه بار مصرف سفید و کلاه برای پوشوندن موها به قصد حفظ شیوه نامه های بهداشتی (تو عکس مشخصه چقدر موهامون حفظ شده) و یه پیش بند خوشگل با آرم مخصوص آکادمی (البته اینو 95 تومن پول دادیماااا) تحویل گرفتیم و رفتیم سر کلاس. 

به به یه سالن بزرگ و تمیز که کانتر رو به روش محل قرار گرفتن استاد بود و چهار تا میز استیل بزرگ برای هر گروه که چهارنفره مینشستیم پشتش . رو هر میز یه همزن برقی کار درست بود و از بالای هر میز یه سیم فنری جالب  که به سرش یه رابط با چند تا جا برای گرفتن برق، آویزون بود. آخ که اون مکان عششق من بود چون پر بود از یخچال فریزر های بزرگ و جا دااار و انواع  فرهای تخصصی که یه عالمه جای سینی داشت. 

استاد آیتم ها رو درس میداد ما نکته ها رو گوشه ی جزوه مون یاد داشت میکردیم . بعد هر گروه یه سینی مواد داشتن که تحویل میگرفتن و می آوردن و مشغول درست کردن می شدن . 

خییلی برام جالب بود ، همکلاسی هایی داشتم که از شهرستان اومده بودن و هر کدوم تو شهر خودشون کاربلد بودن. یه چند نفر هم تو همین تهران کافه داشتن و برای تکمیل دانسته ها و دریافت مدرک اومده بودن و بیشتر از همه کسانی بودند که بلیط هواپیما شونم گرفته بودند و عنقریب در حال مهاجرت بودند ، اومده بودند دستشون رو برای هنرهایی که در غربت به دردشون میخورد پُر کنند و مدرک بین المللی رو دریافت کنند. 

خیلی محیط خوبی بود و در ایام گذروندن دوره از مصاحبت و مخصوصاً مشارکت با همکلاسی هام کیف کردم. 

خدا رو شکر هیچکس اخلاق بد و آزاردهنده ای نداشت . همه با مهربونی به هم کمک میکردن و تجربیات خودشون رو در اختیار هم میذاشتن. در پایان دوره استاد همه مون رو از کلاس بیرون فرستاد و با دستیارانش مشغول چیدن میز نهایی شدن. وقتی در باز شد و دوباره دعوت شدیم به کلاس چشمامون از هیجان و ذوق برق میزد .. هر چی پخته بودیم با زیباترین شکل ممکن تزیین و چیده شده بود . خلاصه کلی عکس انداختیم و ذوق کردیم و دست آخر نفری دوتا ظرف یکبار مصرف پر از شیرینی هامون تحویل گرفتیم و تمااام






از همون موقع که از کلاس اومدیم بیرون بچه ها دونه دونه دست به کار شدن و شیرینی میپختن و عکس میذاشتن تو گروه و سوالات احتمالیشون رو از استاد می پرسیدن . 

یکیشون هم من بودم که دیروز تولد هفتاد و پنج سالگی بابا عباس عزیزم بود و مسئولیت پخت کیک رو خودم به عهده گرفته بودم. 

شب قبلش که ولنتاین بود بعد از اداره رفتم خیابون اندرزگو لوازمی که نیاز دارم بخرم . چشمتون روز بد نبینه یکربع به شش از اداره اومدم بیرون و ساعت نه و ده دقیقه شب رسیدم خونه و این درحالیه که در شبهای معمولی رفت و برگشت و خریدم کلاً  یک ساعت طول میکشه

ببینید جمعیت خرس و گل قرمز به دست چه کرده بودن که اینهمه خیابونا شلوغ بود  من فقط داغون بودم که آمبولانسا آژیر کشان از وسط تراقیک  دنبال راه بودن

خلاصه رسیدم و اول سریال خاتون رو دیدیم که کمی احساس خوبی پیدا کنم و بعد دست به کار بشم... خاتونم که انقدر لجم رو درآورد و برای شیرزاد و حال بدش هلاک شدم که هیییچی،  احساسم کلی بد تر شد و به خودم گفتم زودتر برم سراغ کیک پختن که زودی خستگی و حال گیریم رو بشوره ببره . 

کیک  و کرم روش رو درست کردم و چپوندمش تو یخچال و ... نتیجه ی کار عااالی بود. 


برای  دیروز  یه رستوران خوب که فضای باز داره  رو رزرو کرده بودیم که مامان و بابا رو ببریم اونجا تا از خونه فاصله بگیرن و حال و هواشون عوض بشه . جای شما خالی همه چیز عاالی بود و جااای مهرداد عزیزمون هم خیلی خالی بود . بچه م  زنگ زده بود گل فروشی برای بابا یه جعبه گل آورده بودن و کلی بابا رو  سورپرایز کرده بود 


اینم مادام موسیوی شمعدانی مامان مصی و بابا عباس


راستی برای اولین بار بابت درست کردن خوراکی پول گرفتم بچه ها گفتن کیک تولد رو ازت می خریم و رو هزینه های تولد بابا حساب شد و راستش خیلی مزززه داد 

دوستتون دارم 


پینوشت: دوستان برای اون خانم محترم ساکن ساری کاری نبود که بشه مشغولشون کنیم؟ بشدت نیازمند شغل هستند 



بزن در رووو و تمرین کافی بودن نه زیادی بودن

چند روز پیش با یادآوری یکی از دوستانم متوجه شدم که درمورد موضوع دادگاه و شکایتم از آقای دکتر و تصادف هیچی نگفتم . 


والا اگه خاطرتون باشه چهاردهم آذرماه بود که دادگاه غیر حضوریمون تشکیل شد و براتون نوشتم . یعنی قرار بود تشکیل بشه حالا شد یا نشد رو خبر ندارم چون غیرحضوری بود دیگه . 

بعد از اون گفتم خببب تا ده روز دیگه قاضی حکم میده. بقیه گفتن:  خیلی شلوغن دادگاه ها مهربانو،  گفتم: خُببب پس یه دوهفته ای طول میکشه.. دو هفته هم گذشت و گفتن : ننننع .. خیلی بیشتر از خیلی طول میکشه . گفتم اوووکی ، یه ماه دیگه باید منتظر رای قاضی باشم . یه ماهم گذشت و خبری نشدیعنی هر روز میرفتم تو سایت و بلاغ الکترونیک رو چک میکردم ولی واااقعاً هیچی نبود .. 

دیگه افتادم به پیگیری.. هی به اون تلفنی که تو سایت بود زنگ میزدم ، صدای ضبط شده میگفت برای این شعبه فلان شماره رو بگیرید ، میگرفتم ، میگفت حالا برای ... خلاصه می رسید مرحله ی آخر انقدر زنگ میخورد که قطع میشد .. دو روز در ساعات مختلف از جمله هشت صبح انجام دادم آخرش یه بابایی برداشت با ناراحتی گفت خانوم میشه انقدر پشت هم زنگ نزنی!!!

گفتم عه .. پس شما اونجایی هی شماره ی منو میبینی و برنمیداری؟ گفت : بعله برنمیدارم حالا هم باید حضوری بیای سوالتو بپرسی 

هرچی گفتم عاقاااا من جلسه ی دادگاهم غیرحضوری بوده الان میخوام ببینم چرا حکم ابلاغ نمیشه میگی حضوری؟؟ گفت: حضوووری و تق قطع کرد. 

منم در حال گذاشتن گوشی و دقایقی پس از اون انواع و اقسام فحش های آبداری که درطول زندگیم تو دایره ی لغاتم ذخیره کرده بودم رو جوری که همکارا دود از گوششون درنیاد بهش دادم. 

فردا صبحش رفتم همون دادگاه و شعبه ی کوفتیش ! مرتیکه ی بی خاصیت نشسته بود پشت مانیتور بهش گفتم من همونیم که دیروز گفتی انقدر پشت هم زنگ نزن و باید حضوری بیای جواب بدم . گفت : شماره پرونده ت رو بگو . براش خوندم و تایپ کرد تو سایت بی خاصیت تر از خودش . بعد گفت : هفت خرداد 1401زمان رسیدگیشه . 

گفتم : هاااااان؟؟ ساال دیگه خرداااد !!!

گفت بعله . میخواستم بگم چار دست و پات نعله که کظم غیض کردم  و  گفتم : من متوجه نمیشم وقت رسیدگی به شکایت من 14 آذر بوده شما میگی سال بعد وقت رسیدگیه یعنی چی؟؟ پس اون چی بوده؟؟ گفت : ببین خانوم ممکنه چند بار دیگه هم از این تاریخا بدن و هیچ حکمی نیاد . همینطور که آروم از در میومدم بیرون گفتم : آهااان یعنی آقای دکتر که زد به ماشین من و خسارت نداد  ناز شصتش !!! از دادگاه اومدم بیرون و همچنان فحش میدادم به اصل کاریااا تا این فرعیاشون . 

چندروز  پیش نفس گفت یکی از همسایه ها یه کاره اییه تو همون دادگاه بهش میگه موضوع رو ببینه میتونه بگه یعنی چی این چیزایی که یارو منشی دادگاه گفته ؟؟

حالا باید ببینیم این آقا چکاره س اصلا حالشو داره جواب مارو بده! ولی کلا قوانین تو ایرن بر پایه ی بزن در رووووو می گذره.

*******

این روزا داریم یه جشنواره فیلم متفاوتی رو با مهردخت تجربه میکنیم . برعکس هر سال که وقتش کاملاً آزاد بود الان وقت خوابیدن هم نداره چه برسه به کارای دیگه .. با همه ی این حرفا دو سه تا فیلمو با هم دیدیم . 


دیشب رفتیم " بی رویا" ،  طناز طباطبایی و صابر ابر و شادی کرم رودی بازی میکردند که خُب بار کل فیلم رو دوش طناز بود و یه مقدار هم شادی .. صابر هم ...اِی .. می پلکید اون وسط . 


من فیلمی رو دوست دارم که وقتی از سینما میام بیرون تا مدت ها درگیرش باشم و بی رویا همینطور بود . تا همین الانم که دارم براتون مینویسم درگیرش هستم و هزار تا علامت سوال تو ذهنم نقش بسته . 

انقدر مردم ازش بد نوشته بودن که کلی با تردید رفتم و دیدم  به به خیلی خوبه که 

لطفا اگر قراره فیلمو ببینید هیییچ چیز ازش نخونید .. تاکید میکنم هیییچ چیز 


از سینما که اومدیم بیرون ، مهردخت گفت:  مامان  بریم  دل بخوریم ؟(چون فقط دل دوست داره نمیگه دل و جگر)

گفتم بریم مامان جون .


 حالا خودم اصلا نه میل داشتم نه حوصله . دلم میخواست زودتر برم خونه خاتون رو ببینم . 


نزدیک سینما دیدم به به چه لوازم قنادی باحالی هست . گفتم:  مهردخت من یه چیزایی لازم دارم . قالبای مختلفم میخوام... میای بریم ببینیم چی داره؟ 

- نه  مامان خودت برو دیگه .. من چرا بیام . 

-  دوست دارم تو هم نظر بدی .

-نه بابااا خودت کارت درسته برو . 

-دوست دارم همراهم باشی.

-حال ندارم برو دیگه .

-واقعا برات متاسفم من به تو میگم دو دیقه با من بیا تو این مغازه ، اینهمه سخخخته!!!

در حالیکه غر میزد سعی کرد از ماشین پیاده شه. من داشتم کیفمو از صندلی عقب برمیداشتم . درو هل دادم گفتم بشین تو ماشین لازم نکرده پیاده شی. 

رفتم خریدامو کردم و برگشتم تو ماشین و به سمت خونه روندم . 


-مهردخت جهت اطلاعت میریم خونه .

 چون من نه اشتها داشتم نه حوصله ...صرفاً بخاطر تو میخواستم بیام ، ولی وقتی میبینم تو انقدر به فکر راحتی و دلخواه های خودت هستی ، میبینم اشتباهه من بخاطر تو همچین کاری کنم. 

- عه مثل بچه ها لج میکنی مامااان؟؟

- نمیدونم تو اسمشو چی میذاری ولی فکر میکنم انتخاب درست الان برام همینه .. قدیما این اتفاقا که می افتاد من تو دلم میگفتم ولش کن بچه مه دلش غذا یا یه چیزی خواسته من که نباید تلافی کنم .. 

بعد به روی خودم نمی آوردم و میرفتیم کاری که تو دوست داشتی میکردیم ولی بهم فشار می اومد .

 دوباره یه موقع دیگه من یه چیزی از تو میخواستم و تو خودت رو انتخاب میکردی ، من که ناراحت میشدم  می گفتم مهردخت من اینهمه بخاطر تو کوتاه اومدم .. خیلی راحت میگفتی ، خوب میخواستی نکنی .. منتش رو سرمن نذار . 


خلاصه این خشم برای من  همینطور انباشته میشد و یه جایی سرباز میکرد و من اون موقع بود که با شدت زیاد  منفجر میشدم. 

حالا تصمیم گرفتم مثل خودت باشم عزیزم . 


زندگیمون مشترکه باید منصفانه باشه .

 نمیشه که من منتظرم ببینم چی تو رو خوشحال میکنه از وقتم ، استراحتم، پولم میزنم برات ، بعد در مقابلش تو فقط میخوای منو تا یه مغازه همراهی کنی حالا با منطق یا بی منطق .. برای دل منه دیگه.. انقدر اصول دین میپرسی و میگی نع خودت برو که حالمو میگیری. 


از جلوی خونه داشتیم رد میشدیم ؛ اونم داشت برای خودش غذا سفارش میداد.. یهو سرشو بلند کرد دید خونه رو رد کردیم گفت : لطفا برو خونه دیگه کجا میری ؟

 سرعتمو کم کردم گفتم : من یکمی استخون دارم تو ماشین دارم دنبال سگا میگردم ..

 معمولا دوتا خیابون بعدی سگ هست اگر میخوای تو رو بذارم خونه خودم برم . 


گفت : نع برووو میام منم 

بعد آروم گفت : من برای خودم غذا سفارش دادم ولی دلم  میخواست بریم دل کبابی بخوریم ...  الان احساس بهتری داری؟


گفتم : باور کن عااالیم . 


دوتا هاپوی گرسنه هم پیداکردم استخونارو بهشون دادم و برگشتیم . 


خب ما همیشه با هم سریال های مورد علاقه مون رو میبینیم . تا رسیدیم لپ تاپو از کنار تی وی برداشت رفت اتاقش. گفتم مهردخت مگه قرار نیست منم سریال ببینم . 

گفت: چرا .. من دوست دارم تو اتاقم باشم  نمیتونم بخاطر تو بیام جلوی تی وی ، اگه دوست داری بیا اتاقم . 


درحالیکه نمیتونستم خنده ی عصبانیم رو کنترل کنم گفتم : نه مرسی عجله ای نیست ، فردا که از اداره اومدم تو آفیش هستی (با بدجنسی تمام گفتم اینو )  بلیط سینما هم نداریم ، اون موقع میبینم. 


دیگه به کارام رسیدم و خوابیدم . صبح هم ساعت شش ماشین اومد دنبالش و رفت . 


از ساعت ده صبح هر وقت که بیکار میشه میاد واتس اپ،  لاو میترکونه، دیگه خبری از قهر و غر غرهای دیشب نیست و من فکر میکنم چقدر خوبه همه چیز برپایه ی انصاف باشه تو زندگی . چقدر خوبه باج ندادم دیشب.


باید آدم کافی باشیم نه زیادی ... قبلاً از این اشتباها زیاد میکردم و خوشبختانه مشاوری که گفتم چند ماهه روی اصلاح روابطمون کار میکنه رو خیلی قبول دارم و خیلی خوب من رو به خودم آورده.

******

عزیزای من ... توسط یکی از دوستان عزیز همین خونه با موردی آشنا شدم . خانم محترمی هستند که برای مستقل شدن نیاز به کار دارند ؛ پرستاری و سرایداری مناسبشونه و ساکن ساری هستند .. لطفاً اگر تو اون شهر آشنایی دارید که کار مناسب برای ایشون دارن، اطلاع رسانی کنید. 

دوستتون دارم